Loading the content... Loading depends on your connection speed!
خلاصه شرح ابیات مثنوی و مفاهیم کلیدی مطرح شده در برنامه ۸۷۴ گنج حضور، بخش اول
ای سنایی، گر نیابی یار، یارِ خویش باش
در جهان هر مرد و کاری، مردِ کارِ خویش باش
ای سنایی، [درست است که اسم حکیم سنایی را میبرد ولی منظورش هر انسانی است.] اگر با منذهنی یار پیدا نکردی و تنها ماندی در اینصورت یار خودت باش، یعنی با خودت به وحدت برس و به بینهایت خدا زنده شو؛ [وقتی همانیدگیها در مرکز انسان است منذهنیِ حاصل از آن براساس جدایی تشکیل میشود و نمیتواند یار حقیقی پیدا کند، چراکه خودش یک جسم جدا است. یار شدن یا دوست شدن او با هرکسی براساس شرایط منذهنی و بهخاطر یک چیزی است و رابطهای که برقرار میکند بیشتر اوقات براساس نیاز است.]
هر کسی هستی و هرکاری که میکنی مرد کار خودت باش؛ یعنی کارت براساس زندهشدن به زندگی و آن خودِ اصلیات باشد نه برحسب منذهنی. نگذار نیازهای اینجهانی یا انگیزههای منذهنی فکر و عمل تو را تعیین کنند. [اگر ما یار خود باشیم، حتماً با خویش مهربان خواهیم شد و خودمان برای خودمان کافی هستیم. درواقع خود خداوند، در ما یار خودش و برای خودش کافی است. این همه حسِّ نیاز به این جهان به این علّت است که کار، کارِ خودمان نیست و نیز، یارِ خودمان نیستیم.]
چیزِ دیگر مانْد، امّا گفتنش
با تو روحُالقُدْس گوید بی مَنَش
یک مطلب دیگری علاوهبر چیزهای ذهنی وجود دارد که باید به شما گفته شود اما گفتن آن با من نیست بلکه روحالقُدس یا جبرئیل به شما میگوید.
نی، تو گویی هم به گوشِ خویشتن
نی من و نی غیرِ من، ای هم تو من
البته جبرئیلی در کار نیست. ای کسی که در حقیقت من هستی، من و غیرِ من، آن راز را به تو نخواهیم گفت، بلکه تو خودت به گوش خودت میگویی. [وقتی مرکزت عدم میشود زندگی از درون با تو در ارتباط است. نداها و پیغامها را از درون خودت حس میکنی من و تو یک هشیاری هستیم، در این حالت هشیاری از هشیاری آگاه بوده و تشخیص دهنده است.]
تو به هر صورت که آیی بیستی
که منم این، والله آن تو نیستی
تو به هر صورت ذهنی و نقشی که منذهنیات نشان میدهد بیایی، بایستی و بگویی که هویّتِ حقیقی من همین نقش، منذهنی است و به مردم همان را ارائه کنی، من به تو میگویم: به خدا قسم این منذهنی تو نیستی.
یک زمان تنها بمانی تو ز خلق
در غم و اندیشه مانی تا به حلق
زیرا زمانی که تو از نگاهِ خلایق دور و تنها بمانی و مردم دیگر سراغ تو را نگیرند، تا گلویت در غم و اندوه فرو خواهی رفت، یعنی اندوه سراسرِ وجود تو را فرا میگیرد.
[در منذهنی ما به مردم احتیاج داریم، وقتی به خداوند زنده شویم، به مردم احتیاج نداریم، البته از بودنشان میتوانیم لذّت ببریم.]
این تو کی باشی؟ که تو آن اَوْحَدی
که خوش و زیبا و سرمستِ خودی
چگونه ممکن است که این نقش، منذهنی که بر اساس همانیدگیها ایجاد کردهای، هویّتِ حقیقی تو باشد؟ بلکه حقیقتِ وجودی تو آن ذاتِ یکتایی است که دائماً با خود، خوش، زیبا و سرمست است و همه اینها را ذاتاً، خودش دارد و از جهانِ بیرون نمیگیرد.
مرغِ خویشی، صیدِ خویشی، دامِ خویش
صدرِ خویشی، فرشِ خویشی، بامِ خویش
ای کسی که در منذهنی فروماندهای، بدان که تو بهعنوان امتداد خدا در فضای یکتایی، مرغِ خود، صیدِ خود، دامِ خود، صدرِ خود، فرشِ خود و بامِ خود هستی. [همهچیز خود تو هستی، تو هستی که باید روی خودت کار کنی و پیغام زندگی را بشنوی. تو مسئول خودت هستی، نمیتوانی از مردم بخواهی به تو زندگی بدهند؛ اگر مرغ آزاد یا صید دام هستی، اگر سینهات بینهایت شده است، باز همه اینها خود تو هستی.]
جوهر آن باشد که قایم با خود است
آن عَرَض باشد که فرعِ او شدهست
جوهر (هشیاری، امتداد خدا) آن است که مستقر در اینلحظه، قائم به ذات خود و بینهایت است و متکی به منذهنی نیست، امّا عَرَض، (همانیدگیها، بدن، فکر و هر چیزی که ذهن نشان میدهد) فرعِ بر جوهر، هشیاری، شده است. [اینلحظه در منذهنی جوهرِ انسان که هشیاری است، قائم به همانیدگیها بوده و از طریق آنها میبیند و نیازمند و متکی به جهان است.]
«اَلَست» جنسِ ما را بهعنوان امتداد زندگی تعیین میکند، ما در «اَلَست» با خدا یا زندگی همانیده شدهایم. زندگی از ما پیمان گرفتهاست: آیا از جنس زندگی هستیم؟ و ما گفتیم: بله.
«اَلَست» در این لحظه محقق میشود با «بله گفتن به اتفاقِ این لحظه». برای وفا به عهدِ «اَلَست»، ما به اتفاقِ این لحظه «بله» میگوییم. اگر اتفاقِ این لحظه را نپذیرفته و مقاومت کنیم، [اتفاق این لحظه بازی زندگی است اگر آن را جدی بگیریم] ما به عهدِ خود وفا نکردهایم، بلکه جفا کردهایم؛ و این جفا و ظلم به خودمان است.
[حتی موافقت ذهنی هم یک جور مقاومت است.] [اگر در این لحظه رنجش، خشم، حسادت و بقیه دردهای من ذهنی را داریم، از جنس الست نیستیم زیرا خداوند درد ندارد.]
«اَلَست» یعنی ما بهعنوان هشیاری شاهدِ بودن خود هستیم. برای شناساییِ جنسیت خود بهعنوان امتداد زندگی، ما به هیچچیزی از جهان[که فکر نشان میدهد] نیاز نداریم. برای شناسایی هشیارانه خود بهعنوان امتداد زندگی، هشیاری حتی به ذهن و فکر کردن هم نیاز ندارد. هشیاری از ذهن [وقتی همانیده نیست] برای آفرینش استفاده میکند، نه اینکه تعیین کند که کیست [ما نیز نباید از ذهنمان بخواهیم که به ما بگوید چه کسی هستیم ]... این حقیقت فقط تجربه و دیده میشود... قابلِ توضیح با ذهن نیست.
«اَلَسْت» همان کِشت اولیه، کامل و بگْزیدهاست. ما از جنسِ خدا هستیم.
[من ذهنی و همانیدگیها آفل هستند، چراکه هر لحظه در حال از بین رفتن هستند، ولی اصل ما جاودانه، غیرگذرا و پایدار است.] اینکه با زور و درد میخواهیم منذهنی را ادامه دهیم، دُرست نیست.
خصوصیتهای خداوند: [که جنس ما را نیز تعیین میکند.]
بینهایت و ابدیت است. بینهایت یعنی بینهایت فضاگشایی، عمق و ریشهداری، اینکه هیچ چیزی که ذهن به ما نشان میدهد، ما را از سکون خود بهعنوان هشیاری در نمیآورد...
ابدیت یعنی آگاهی از این لحظۀ ابدی، جمع بودن از زمان روانشناختیِ گذشته و آینده ... [ما یک بُعد زمان و یک بعد مکان داریم، از لحاظ مکان بینهایت هستیم از لحاظ زمان جاودانه هستیم.]
[اگر فضا را باز کنیم] در وفا به «اَلَست»، ما به «کَفی بِالله» هوشیار هستیم؛ اینکه خدا یا زندگی کافی است. اگر در کار زندگی دخالت و خرابکاری نکنیم، خودش برای واهمانش و بازگشت از جهان کافی است؛ [زندگی خود بلد است چگونه من ذهنی ما را متلاشی کند و ما را آزاد نماید.] و این منظور زندگی بهصورت طبیعی و بدون درد انجام میشود... اِشکال و تأخیرْ از خرابکاریهای ما بهعنوان منذهنی ناشی شدهاست.
با تشکر،
آن دَم که دل کند سویِ دلبر اشارتی
زآن سر رسد به بیسر و با سر اشارتی
در این لحظه انسان از طریق ارتعاشاتِ مرکز خود، پیغام و اشارتی بهسوی خداوند میفرستد؛ و از سوی خداوند نیز به انسانِ با سَر یعنی کسی که عقل جزوی من ذهنی را دارد؛ و انسان بی سَر یعنی کسی که مرکزش عدم است پیغامی متفاوت میآید.
بهعبارت دیگر: پیغامی که این لحظه از جانب زندگی میشنوید بستگی به این دارد که چه پیغامی را میفرستید؛ اگر پیغام خود را از مرکز پر از همانیدگی و درد بفرستید و یا از مرکز عدم بفرستید همان را میشنوید؛ یعنی ما یک اشارتی برحسب مرکز خود میفرستیم و دائماً خودمان را میشنویم و به خودمان چیزی میگویيم و جهان هم آیينهای هست که ما را همانطور که هستیم نشان میدهد.
زآن رنگ اشارتی که به روزِ اَلَست بود
کآمد به جانِ مؤمن و کافر اشارتی
(روز الست روزیست که خداوند با اشارت، از طریقِ سکون و خاموشی از انسانها پرسید، آیا از جنس من هستید و همه گفتند بله.)
از همان نوع اشارت و ارتعاشِ بیرنگِ روز الست که از جنس سکون و سکوت است به جانِ مؤمن یعنی انسان فضاگشا و کافر یعنی انسان فضابند اشارت و پیغامی آمده است. وقتی فضاگشایی میکنیم این فضاگشایی یک ارتعاشی ایجاد میکند که مطابق آن ارتعاش ما پیغام زندگی را میشنویم و شناسایی میکنیم.
زیراکه قهر و لطف کز آن بحر دررسید
بر سنگ اشارتیست و به گوهر اشارتی
زیرا قهر و لطفی که از طرف بحر یکتاییِ خداوند میرسد؛ به سنگ یعنی کسی که در مرکزش همانیدگی دارد یک اشارت بوده و به گوهر یعنی کسی که مرکزش عدم است یک اشارت دیگریست.
بهعبارتی کسی که مرکزش از جنس سنگ و هشیاری جسمی است همان ارتعاش را به زندگی میفرستد و همان را نیز دریافت میکند و از جنس جسم و درد میشود و کسی که مرکزش از جنس گوهر عدم است همان ارتعاش مرکز عدم را به زندگی میفرستد، همان را دریافت کرده و از جنس زندگی میشود.
بر سنگ اشارتیست، که بر حالِ خویش باش
بر گوهر است هر دَم، دیگر اشارتی
بر سنگ یعنی کسی که من ذهنی داشته و مرکزش جسمی است اشارت میشود که به حال سنگی خویش و دردهایت ادامه بده چراکه هر لحظه با نگه داشتن منذهنی و همانیدگیها پیغام میفرستی که من میخواهم از جنس سنگ منذهنی و دردهای آن باشم؛ و اما بر گوهر یعنی کسی که مرکزش عدم است هر لحظه اشارت دیگری میآید...
بر سنگ کرده نقشی و آن نقشبند اوست
هر لحظه سویِ نقش ز آزَر اشارتی
خداوند بر سنگِ من ذهنی بهعلت اینکه فضاگشایی نداشته، همیشه مقاومت و قضاوت دارد تصویری درست کرده است که هشیاری او در بندِ آن تصویرِ ذهنی بوده یعنی زندانی ذهن است. هر لحظه از سوی آزر، که نماد منذهنیست بهسوی آن تصویرِ ذهنی یک اشارتی میآید.
بهعبارتدیگر ما با مقاومت به اتفاق این لحظه به خداوند پیغام میفرستیم و میگوییم من از جنس سنگِ منذهنی هستم پس مرا سنگ یعنی از جنس منذهنی و دردهای آن نگه دار.
چون در گُهَر رسید اشارت، گُداخت او
اَحسنت، آفرین، چه مُنَوَّر اشارتی
وقتی اشارت زندگی به گوهر، انسانی که مرکزش عدم است میرسد شروع به گداختن میکند و این گداختن و داغ شدن او را تبدیل به حضور ناظر کرده و میتواند گرمای عشق را بشناسد و هم آن را حس کند. احسنت و آفرین به این اشارت زندگی که درست بوده و منذهنی را تبدیل به هشیاری حضور میکند.
بَعد از گداز کرد گُهَر صد هزار جوش
چون میرسید از تَفِ آذر اشارتی
وقتیکه لحظهبهلحظه فضای درون گشوده میشود از آتش عشقِ زندگی به مرکز عدمِ آن گوهر بهصورت ارتعاش اشارت و پیغام میآید و جان ذهنی او را میسوزاند؛ شروع به داغ شدن میکند تا جایی که گرمای عشق و خرد شناسایی از مرکز عدمش بلند میشود و صدهزار جوش میزند؛ یعنی در این حالت انسان فضاگشا میتواند بدون عقل منذهنی، همانیدگیها را شناسایی کرده و آنها را بیندازد.
جوشید و بَحر گشت و جهان در جهان گرفت
چون آمدش زِ ایزدِ اکبر اشارتی
وقتی از طرف خدای اکبر که بزرگتر از همه است، اشارتی آمد که ای انسان، فضا را باز کن، تو میتوانی بزرگتر شوی، تا جاییکه هیچ همانیدگی در مرکزت نماند و به بینهایت من تبدیل شوی؛ در این حالت انسان از آتش عشق و اشارت زندگی جوشید و با فضاگشایی، شناسایی و انداختن همانیدگیها تبدیل به دریای عدم و بینهایت شد و جهان بازشده درونش جهان مادی و معنویاش را در آغوش گرفت یعنی به خدا تبدیل شد.
ما را اشارتی است ز تبریز و شمسِ دین
چون تشنه را ز چشمۀ کوثر اشارتی
این لحظه از طرف خداوند و انسانی که به او زنده شده است به ما اشارت و پیغامی به صورت ارتعاش میآید؛ این اشارت شبیه اشاره چشمه به انسان تشنه است که تو تشنهای، بیا و از من آب بنوش.
بهعبارت دیگر ما در منذهنی تشنه هستیم؛ از گرفتاریها و دردهای منذهنی خسته شده و مسائل زیادی داریم. و هر لحظه از طرف خداوند و انسانی که به او زنده است اشارت میآید:
که ای من ذهنی تشنه، «من چشمه فراوانی و بینهایت خدا هستم» تو در حال سوختن در دردهایت هستی! بیا و از آگاهی و برکاتِ من بنوش؛ با فضاگشایی مرکزت را عدم کن و آزاد شو.
با تشکر،
سمیه
با سلام و عرض ادب، آزاده هستم از آمریکا…
[پیام عشق...]
مُقَدَمه:
من در دریایِ طوفانی، در حال غرق شُدنَم! برایِ نِجات، بَسی بالا و پایین میرَوَم و دَست و پا میزنم؛ تا جایی که دگر مرا هیچ نیرویِ جِسمی باقی نَمانده. اکنون در این شرایط، شَکی ندارم که قرار است در این طوفان از میان بِرَوَم! لذا آرام میگیرم و تمامیِ «تلاشهایِ خاکی» در تَن، به پایان میرسد (از جمله حرکت زمان در ذهنِ خاکی). تسلیمِ تام، مرا فرا میگیرد.
از چنین تسلیم، ناگهانْ بادِ صَبا واردِ کار شُد و نه تنها دریایِ پُر تلاطم آرام گرفت؛ بلکه، ابرها ناپَدید شُد، آسمانِ بیکران بازِ بازِ باز شُد و «خورشید» نمایان.
* آن تسلیمِ بی قِید و شَرط، که از اعماقِ دل بَرخاست و هَمراه با خود، آن خَموشیِ مُطلق را آورد، پایۀ نِجات شُد. در آن خَموشی، نورِ عشقْ به میان راه یافت:
- دریایِ طوفانی، هَمراه با غرقه من در آن، از نیرویِ «عشقْ» بود… تا «او»، دل را پاکْ و «نورِ خود را» در آن، روشن کُند.
حالا، آیا حتما من باید در حالِ مَرگ باشم تا چنین تَسلیمِ نیکْ، مَرا فرا گیرد؟! مُسَلَماً نه.
نیرویِ عشقْ، در اندازه و میزان، حَد و حُدود ندارد. هم عَظِمَتی بیکران دارد، هم بَرخوردار است از نَظمی کامل؛ بنابراین، مُقاوِمَت در بَرابرِ وِی، نه تنها بیهوده است، بلکه عوارضی دارد! پس در مُقابلِ آن، یا باید با دِلی عَدَم شُده، هیچ شُد تا بتوانْ به حرکتَش پِیوَست، یا ناآگاهانه مُقاوِمَت کرد و از «وِی» بیبهره مانْد!
غزل ۲۳۷۰:
[پیام عشقْ / برنامه شمارۀ ۸۷۵]
۱) این چه بادِ صَرصَر است از آسْمان پویان شُده
صد هزاران کَشتی از وِیْ مَست و سَرگَردان شُده
این چه نیرویِ عظیمیست که از لامکان، به جَهانِ هَستی رَوان شُده؟ هرچه به عرصۀ هستی درآمده، یا به «وِیْ» پِیوسته و از «او» مَست شُده، یا با مُقاوِمَت در برابرَش، از کار مانده و سَرگردان شُده!
۲) مَخْلَصِ کَشتی زِ باد و غَرقه کَشتی زِ باد
هم بِدو زنده شُدهست و هم بِدو بیجان شُده
خَلاصیِ ما از سَرگردانی، تَوَسُطِ همین نیرو به میان آمده؛ غَرقۀ ما هم در سَرگردانی، از هَمو! هم از او به تجربۀ هستی درآمده و آگاه از ذات شُده؛ هم بِدو بیجان شُده!
۳) بادْ اَنْدَر اَمرِ یزدان، چون نَفَس در اَمرِ تو
زَامْرِ تو دُشنام گشته، وَزْ تو مِدحَت خوان شُده
این نیرو، از اَمرِ عشقْ در جَریان است؛ لذا، میگوید: بادْ اَنْدَر اَمرِ یزدان در مَثَل، مانَندِ نَفَس است درونِ سینۀ تو: از اَمر تو دُشنام گوید و به اَمر تو هم… تحسین!
۴) بادها را مختلف از مِرْوَحه تَقدیر دان
از صَبا مَعْمورْ عالَم، با وَبا ویران شُده
آنچه از نیرویِ عشقْ به تجربۀ تو جاری میگردد را، تَقدیر و مَصلحَتِ این لحظه دان؛ این «مَصلحَت» را هم، بر اساسِ آنچه از سینۀ تو برمیخیزد دان:
- از نَفَسِ بَرینِ تو، عالم آباد گَشته و با نَفَسِ «وَبا» (آنچاه از نَفَسِ مَنِ دُروغین، واردِ کار شُده)، عالم ویران.
۵) باد را یا رَب نِمودی، مِرْوَحِه پنهان مَدار
مِرْوَحِه دیدن چراغِ سینه پاکان شُده
خدایا! نیروی بیکرانَت را همراه با تَقْدیرَش، بر ما روشن کردی؛ حال، خود را از دیدۀ ما پِنهان مَدار! زیرا، حقیقت را به عینه دیدن است، که چراغِ سینۀ پاکان شُده، (از دیدنِ نورِ عشقْ، دلِ پاکانْ مُنَوَر شُده.)
۶) هر کِه بیند او سَبَب، باشد یَقین صورت پَرَست
وان کِه بیند او مُسَبِّب، نورِ مَعنی دان شُده
هر که فقط سَبَب را بِبینَد و در ذات، مُسَبِّب را نَبینَد، او بیشک صورت پَرَست است (یعنی ذاتْ در او، به خواب رفته)! پس او در بیتَوَجُهی، از دیدنِ باطن باز مانْده. اما او که مُسَبِّب را (یعنی آن مُطلق را، که از حرکتِ یگانهاش، عالم به حرکت درآمده را) در کار میبیند، «او» نورِ مَعنی دان شُده (او به ذاتْ بیدار است و لذا، اوست باطن بین...).
۷) اَهلِ صورت جان دهند از آرزویِ شَبِّهیی
پیشِ اَهلِ بَحْرِ مَعنی، دُرِّها ارزان شُده
اَهلِ صورت، برایِ به دست آوردنِ آرزوهایِ دُنیوی، جانْ میدَهَنْد! اما پیشِ اَهلِ بَحْرِ مَعنی، آنچه فناپذیر است، ارزان شُده.
۸) شُد مُقَلِّد خاکِ مَردان، نَقلها ز ایشان کُند
وان دِگَر خاموش کرده، زیرِ زیر ایشان شُده
بسیاری خواسته یا ناخواسته، ذهنِ خاکی را (با تمامِ مُحتَوایِ خاکیاش)، به کار بسته و در تَقلید، نَقلها از عشقْ کرده! در مُقابل، وان دِگَر (او که اَهلِ بَحْرِ مَعنیست)، خاموشِ خاموش کرده و زیرِ زیر (در عُمقِ آن خَموشیِ مُطلق)، خود «حقیقت» شُده.
۹) چَشم بر رَه داشت پوینده، قُراضه میبِچید
آن قُراضه چینِ رَه را بین، کُنون در کان شُده
آیا امکانِ آن وجود دارد که دَستِ این «قُراضه چین» رو شَوَد و از نورِ آگاهی، هشیاری ناگهان خود را در کانِ حقیقت بیابد؟
بشر در تَقلید، دانشهایِ دُنیَوی را تِکه تِکه، از اینجا و آنجا جمع کرده و آن «قُراضهها» را به عنوان حقیقت، گرفته! من زمانی خود، آن قُراضه چینِ چَشم بر رَه بودم؛ اما اکنون در خَموشیِ فضایِ یکتایی، پاکْ از تمامیِ آن قُراضهها، خود سرچشمۀ حقیقت شُده.
۱۰) همچو مادر بر بَچه لَرزیم بر ایمانِ خویش
از چه لَرزد آن ظَریفِ سَر به سَر ایمان شُده؟
همانطور که مادر، پیوسته نگرانِ بچۀ خود است، ما هم دائما نگرانِ ایمانِ خودیم (ایمانی که در تَقلید، جمع آوری شُده)! آخر این چه ایمانیست که باید با ترس و لرز مُراقِبَش شُد؟! چه باید به میان آید تا من خود آزاده و مُستَقِل، سَر به سَر ایمان شَوَم؟ او که جُمله ایمان شُد، دگر از هیچ نَلَرزید.
پس از خود میپُرسم: آیا میشِوَد تَقلید را انداخت و در آزادگی و رهاییِ مُطلق، در عُمقِ خَموشی، خود به تنهایی… سَر به سَر ایمان شُد؟ آنچه در این چند بیتِ پایین آمده، جوابِ سوال… را روشن کَرد:
۱۱) همچو ماهی میگُدازی در غَمِ سَرلشکری
بینَمَت چون آفتابی، بیحَشَم سُلطان شُده
۱۲) چند گویی دودْ بُرهان است بر آتش، خَمُش
بینَمَت بیدودْ آتش گشته و بُرهان شُده
۱۳) چند گشت و چند گردد بر سَرَت کیوان، بگو
بینَمَت هَمچون مَسیحا، بر سَرِ کیوان شُده
۱۴) ای نَصیبه جو زِ من که این بیار و آن بیار
بینَمَت رَسته ازین و آن و آن و آن شُده
*** قرار است که من غرق در خاموشی، آشکارا حقیقت را ببینم: در این دیده که «نور» در آن جاریست، ذاتْ بیکلام در گوشِ خود گوید:
- چرا مانند ماه، غَمِ سَرلشکری داری؟! بینَمَت که خود آفتابی، بیحَشَم و مُستَقِل… سُلطان شُده.
- تا کِی میخواهی بگویی دود، بُرهانِ آتش است؟! در این خَموشی، بینَمَت که خود بیدود… آتش گشته و خالص شُده.
- چقدر میخواهی به بالا نگاه کُنی و بگویی حقیقت آنجاست؟! در این نور، بینَمَت که خود… نورِ آگاهی شُده.
- ای بَهره جو؛ ای که پیوسته میگویی، این بیار و آن بیار! در این «نور»، بینَمَت «رَسته ازینها»، آنِ آنِ آن شُده.
۱۵) بَس کُن ای مَستِ مُعَربِد، ناطِقِ بسیارگو
بینَمَت خاموشِ گویان چون کَفه میزان شُده
بَس کُن ای مَستِ عَربَده کَش و پُرچانه!!! در این دَم، نور آشکارا تابان شُده؛ دگر واجِبْ نیست زبانْ را به حرکت درآوردَن! حقیقت، مانَنْدِ کفِۀ ترازو، خود خاموش و بیکلام، گویان است: پس بینَمَت خاموشِ گویان، چون کَفۀ میزان شُده…
با احترام،
آزاده از آمریکا
با درود و تقدیم احترام،
«میخواهم که نخواهم، نمی خواهم که بخواهم»
شاید اگر این لحظه جملۀ فوق را به فعل درآوریم، در این لحظه به منظور اصلی از آمدن به این جهان جامۀ عمل بپوشانیم.
واژۀ «خواستن»، معانی متعددی دارد، از جمله:
درخواست کردن، طلب کردن، میل داشتن، قصد داشتن، آرزو داشتن، انتظار داشتن و معانی دیگر.
با مراقبه و تمرکز روی خودمان درمی یابیم که در این لحظه فکرمان درگیر یکی از معانی فوق می باشد.
ممکن است ذهناً در حال ِدرخواست و یا طلبِ چیزی از کسی یا از خدایِ ذهنی مان باشیم.
یا ممکن است میلِ شدیدی همۀ حواسمان را به سمت خودش جذب کرده باشد.
شاید هم آرزوی داشتن چیزی را در سر می پرورانیم.
که همۀ اینها باعث میشود ما از جهان، انتظارات زیادی داشته باشیم و این خواهش های نفسانی که به صورتهای گوناگونی در سرِ ما می گذرد باعث می شوند ما نتوانیم در این لحظۀ ابدی بمانیم و استقرار پیدا کنیم.
مولانا در دفتر اول مثنوی بیت ۴۱۲ میفرماید:
جان همه روز از لگدکوبِ خیال
وز زیان و سود، وز خوفِ زوال
نی صفا می ماندش نی لطف و فَر
نی به سویِ آسمان، راهِ سفر
یعنی این لحظه جانِ لطیفِ ما به خاطر یک فکر که ناشی از خواستنِ چیزی است مورد حمله قرار میگیرد و لگدکوبِ خواهش های پایان ناپذیرِ من ذهنی می گردد.
بنابراین، جانِ پاکِ ما آلودۀ فکرهای هم هویت شده میشود و آن لطف و صفای ایزدی از جان ما رخت بر میبندد و ما از سیر و سلوک معنوی باز میمانیم.
پس متوجه مسأله شدیم و آن «خواستن بر اساس یک هم هویت شدگی» است. خواستنی که در آن هیچ اعتدالی در نظر گرفته نشده است.
به عبارت دیگر، خواستنی که با ترازویِ جان سنجیده نشده است.
یعنی مشکل از نبودن آینه و ترازو در درونِ ما بوجود می آید.
وقتی ترازو در ما نباشد خواستن ما از حد اعتدال تجاوز می کند.
خوشبختانه این آینه و ترازو در درون ما بالقوه وجود دارد.
یعنی جانِ اصلی ما مجهز به ترازویی است که در خواستن تجاوز نمی کند.
در اهمیت داشتن ترازو همین بس که مولانا در دفتر پنجم، بیت ۱۴۰۰ با اشاره به سورۀ الرَّحمَن لزوم توجه به این خاصیت مهمّ هشیاری را یادآور می شود:
حق تعالی داد میزان را زبان
هین ز قرآن سورۀ رحمان بخوان
قرآن کریم، سورۀ الرحمن(۵۵)، آیه ۷، ۸ و ۹
وَالسَّماءَ رَفَعَها وَ وَضعَ الْمیزانَ
آسمان را بر افراخت و ترازو را برنهاد.
اَلّا تَطْغَوْا فِی الْمیزانِ
تا در ترازو تجاوز مکنید.
وَأَقیموا الْوَزْنَ بِالْقِسْطِ وَ لاَ تُخْسِروا الْمیزَانَ
وزن کردن را به عدالت رعایت کنید و هیچ در میزان نادرستی مکنید.
پس صحبت از ترازو و میزان در درون انسان است.
می گوید خدا آسمانِ درونِ ما را که فضای بی نهایت است گشوده است و ما باید با فضاگشایی در این لحظه آنرا وسعت بخشیم.
هرچه این فضا وسیع تر شود، ترازو هم در ما بیشتر بکار می افتد.
بنابراین وقتی فضا را میبندیم ترازو از کار می افتد و بجای آن موتور خواستن من ذهنی فعال می شود.
در حالت انقباض، ما گدای این جهان می شویم؛ گدایی یعنی خواستنِ بدون مقیاس و سنجش حضور ناظر، بدون ترازو و آینه.
من ذهنی چون بی ریشه است مجبور است که دائم در حالِ خواستن باشد تا بتواند به حیات خود ادامه دهد.
ما حتی با دید غلط بین من ذهنی میل داریم که درد را هم انباشته کنیم.
وقتی ترازو در کار نیست تشخیص نمیدهیم که نگه داشتن مقدار زیادی درد که مانند سم است در وجود ما، نتیجه ای جز آسیب رساندن به ما ندارد.
وقتی ترازو در کار نیست ما مسائلی را که جدّی نیستند به شدت جدی میگیریم. و بر عکس آن چیزی که جدی است که همان زنده شدن به خداست را کاملاً به بازی می گیریم.
وقتی ترازو در کار نیست کسانی که من ذهنی مان را بزرگ تر میکنند دوست خود میپنداریم و برعکس کسانی که به تصویر ایده آل ذهنی که از خود ساخته ایم آسیب میرسانند را دشمن خود میپنداریم.
این ترازو بهر این بنهاد حق
تا رَوَد انصاف ما را در سَبَق
از ترازو کم کنی من کم کنم
تا تو با من روشنی من روشنم
مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۸۹۹
یعنی اگر فضا را ببندیم و در برابر اتفاق این لحظه قضاوت و مقاومت کنیم این شرطِ انصاف نیست و فراموش کردن عهد الست می باشد.
در صورتیکه فضاگشایی و بلۀ بی چون و چرا به اتفاق، ما را از جنس اولیه و اصلی مان می کند.
در فضای گشوده شده، خودِ زندگی است که می خواهد و می دهد بدون دخالت و خواستنِ من ذهنی.
ای دوست دعا وظیفۀ ماست
ما را به دعا چه میفریبی؟
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۷۴۰
یعنی دعاکردن و خواستن، حقوق و مستمری است که خدا به ما میدهد و وقتی ما با زندگی موازی میشویم اوست که می داند در این لحظه چه چیزی برای ما مناسب است.
ولی من ذهنی ما را با خواهش هایش فریب می دهد و بر اساس هم هویت شدگی هایمان و با شعار «هر چه بیشتر، بهتر» از خدا چیزها را طلب میکند.
این خواستنهای بی وقفه و توهم افزودن، ما را از نعمت کلّ یعنی زنده شدن به خدا محروم میکند.
از خدا غیرِ خدا را خواستن
ظنّ افزونیست و کلّی کاستن
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۷۷۳
در پایان نتیجه ای که از این متن مد نظر می باشد اینست که اگر با من ذهنی دعا کنیم و بخواهیم، حتماً یک چیز مادی میخواهیم که به داشتههایمان اضافه شود و هر چند ممکن است با دید ذهن به نفع ما باشد ولی ما را از وحدت با زندگی دور می کند و به منظور از آمدن به این جهان نمی
رسیم.
بس دعاها کآن زیان است و هلاک
وَز کَرَم مینشنود یزدانِ پاک
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۰
ولی اگر فضا را باز کنیم و با خدا یا زندگی به وحدت برسیم، این خودِ اوست که دعا میکند و اجابت هم میکند.
آن دعای بیخودان خود دیگرست
آن دعا زو نیست، گفتِ داورست
آن دعا حق میکند چون او فناست
آن دعا و آن اجابت از خداست
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۱۹
با تشکر
علی از دانمارک
با سلام خدمت پدر عزیز و مهربانم آقای شهبازی جان و تمام دوستان و همراهان بیدار.
برنامۀ ۸۷۵، حکایت امیر و زاهد:
در حکایت امیری که برای مهمان خود، غلام را روانه کرد تا شراب آورد و زاهدی سبوی غلام را شکست؛ امیر، نماد خداوند، مهمان، نماد انسان که مهمان ویژه و اشرف مخلوقات است، زاهد، نماد انسان منذهنی، غلام، نماد باشندگانِ در عالم که خداوند همه را در خدمت و برای بیداریش آفریده و شراب، همان خرد و هوشیاری الهی است.
صفات امیر که ما انسانها بهعنوان امتداد هوشیاری الهی باید در خود جستجو کنیم و با اتصال به مرکز عدم آن را در خود بپرورانیم، در ابیات زیر آمده:
بود امیری خوشدل و میبارهای
کَهْفِ هر مَخمور و هر بیچارهای
مُشفقی، مسکینْنوازی، عادلی
جوهری، زربخششی، دریا دلی
-مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، ابیات ۳۴۳۹ و ۳۴۴۰
-میباره: زیاد نوشنده از می.
-کَهْف: پناه.
امیر، شراب را برای نظم بخشیدن حال مهمان میخواهد؛ شاه زندگی هرلحظه با قضا، دَرکارست تا انسان به مرکز عدم متصل شود و نوشندۀ این شراب؛ تا تمام اُمورش در درون و بیرون به نظم و سامانی از نوع نظم جنگل، دست یابد.
باده میبایَستشان در نظمِ حال
باده بود آن وقت، مأذون و حلال
-مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، ۳۴۴۴
این شراب باید مدام در زندگی ما جاری باشد و هر لحظه باید با شناسایی و لا کردن نقطهچینها، این شراب را بیشتر و بیشتر دریافت کرد و میباره شد:
بادهشان کم بود و گفتا، ای غلام
رو سبو پُر کن به ما آور مُدام
-مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، ۳۴۴۵
-مُدام: شراب.
با نوشیدن این باد خاص از تمام علل و اسباب بیرونی خلاص میشویم و رو به مُسببُ الْاَسباب میآوریم:
از فلان راهب که دارد خَمرِ خاص
تا ز خاص و عام یابد جان خلاص
-مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۴۴۶
و در توصیف این شراب مستیبخش، که جرعهای از آن معادل هزاران سبو و خُمخانه است؛ یعنی خرد، برکت، شادیی که از مرکز عدم میجوشد، قابل قیاس با خوشیهای کاذب و بیمقدار همانیدگیها نیست.
جرعهیی زآن جامِ راهب، آن کند
که هزاران جَرّه و خُمدان کند
-مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۴۴۷
-جَرّه: خُمچه، سبو
برای خریدن این باده باید از کیسۀ همانیدگیها خرج کرد.
زآنکه در این بیع و شری، این ندهی آن نبری:
زر بداد و بادۀ چون زر خرید
سنگ داد و در عوض گوهر خرید
-مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۴۵۵
و در صورت دسترسی به این باده، پادشاه دو عالم شده، بینیاز و رها از قید تعلقات رسته، از دویی بیرون آمده و در فضای وحدتبخش یکتایی از تمام رنگ، بو، تفاوت، کژبینی و غیر را در میان دیدن، بیرون جسته و آزاد میشود:
بادهای کان بر سر شاهان جهد
تاج زر بر تارَک ساقی نهد
فتنهها و شورها انگیخته
بندگان و خسروان آمیخته
استخوانها رفته، جمله جان شده
تخت و تخته آن زمان یکسان شده
-مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، ابیات ۳۴۵۶ تا ۳۴۵۸
در قصه، غلام در حال بردن این شراب است که زاهد، همان انسان منذهنی، بر سر راهش قرار میگیرد؛ همان انسانی که از راه ذهن خدا را جستجو میکند، با انباشتن دانش معنوی و بریدن شهوات دنیایی، چون طاووس، حبِ جاه طلبی را، به راه معنویت میاندازد و در خیالات باطل خود سودایی میشود، کشیدن هر رنج ذهنی را نذر راه خدا میکند و اجازه میدهد که نورافکن را از روی خود برداشته و با فقیه و دانشمند پنداشتن خود، روی دیگران بیندازد و در فضای ذهن، قضاوت میکند:
پیشش آمد زاهدی غم دیدهای
خشکْمغزی، در بلا پیچیدهای
-مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۴۶۲
گفت زاهد: در سبوها چیست آن؟
گفت: باده، گفت آنِ کیست آن
گفت: آن، آن فلان میرِ اجل
گفت: طالب را چنین باشد عمل؟
طالب یزدان و آنگه عیش و نوش
بادۀ شیطان و آنگه نیمهوش؟
-مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، ابیات ۳۴۶۷ تا ۳۴۶۹
حال زاهد حقایقی را بیان میکند و سالک را با سؤالاتی مواجه میسازد، که جواب دادن و راستین بودن در این خلوت با خود، بسیار مهم است، هر چند سؤالات از ذهن برخاسته اما میتواند نماد وضعیتهایی باشد که برای ما پیش میآید و مهم نیست از زبان انسان منذهنی مطرح میشود، مهم این است که تمام اینها به دست قضا، به خواست زندگی برای بیداری ما طراحی شده.
سؤالی که باید نه به انسان منذهنی یعنی زاهد، پاسخ داد، بلکه به خود باید گوش داد و به خود جواب ؛ اینکه چرا با وجود مدعی بودن در این راه و خود را رهرو راه حق پنداشتن، هنوز جیرهخوار همانیدگیها هستم و خانه از غیر، خالی نکردهام؟!
بسیار زیاد خود را به دام چیزها افکنده پس لااقل از این بیشتر خود را قربانی نکنم و اِتَّقوا را رعایت کنم و از دانههای جدید بپرهیزم.
هوش تو بی می چنین پژمرده است
هوشها باید بر آن هوش تو بست
تا چه باشد هوش تو هنگام سُکر
ای چو مرغی گشته صید دام سُکر
-مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، ابیات ۳۴۷۰ و ۳۴۷۱
زاهد، شاه را از خوردن می، منع میکند.
ما انسانها با بستن فضا، بسیاری از اتفاقات را بر خود روا نمیداریم و با جدال و ستیزه در اینلحظه نارضایتی خود را به شاه زندگی اعلام میداریم.
زاهد کار را از حد گذرانده و اقدام به شکستن سبوی غلام میکند، ما انسانها نیز با ادامه دادن به وضعیت سابق خود، دیدن اسباب و وسایط در میان، انداختن تقصیر به گردن این و آن و گاه حتی با خط مشی کشیدن برای خدا و خردهفرمایشات ذهن در برآورده کردن این حاجت و آن حاجت، سبو را شکستهایم و هر چهار بعد وجودمان را به رنج و سختی و عذاب انداختهایم و البته که شاه زندگی ما را رها نخواهد کرد و تاوان خواب طولانی خود و شکستن سبو را با پیش آوردن ریبالمنون خواهیم پرداخت، همانند زاهد که از خشم شاه نرست:
میر بیرون جَست، دبوسی به دست
نیم شب آمد به زاهد نیم مست
-دبوس:گرز آهنین
خواست کشتن مرد زاهد را ز خشم
مرد زاهد گشت پنهان زیر پشم
و در پایان علت اینکه انسان با زبان ذهن، چون زاهد، بسیار زیبا سخن میگوید و پند و اندرز معنوی میدهد، اما عیب خود را نمیبیند؛ اینکه از داشتن درونی صاف، چون آینه که فقط نشان میدهد و با هیچ نقشی همانیده نمیشود، بیبهره است و اینگونه است که میزانی برای سنجش خود ندارد:
گفت در رو گفتن زشتی مرد
آینه تاند، که رو را سخت کرد
روی باید آینهوار آهنین
تات گوید: روی زشت خود ببین
-مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، ابیات ۳۵۰۵ و ۳۵۰۶
با احترام سرور، از شیراز
با سلام و درود فراوان خدمت استاد نازنین و دوستان همراه
خلاصه ای از غزل ۱۲۴۴ دیوان شمس
ای سنایی، گر نیابی یار، یار خویش باش
در جهان هر مرد و کاری، مرد کار خویش باش
دیوان شمس، غزل ۱۲۴۴
در من ذهنی انسان نیازمند این جهان هست، نیازمند به انسانهای دیگر. دائما با توقع و انتظاراتی که از انسانهای دیگر دارد، دچار رنجش و خشم میشود .
ما علاوه بر امورات مادی، حتی در امورات معنوی هم توقع داریم برای رسیدن به حضور و زنده شدن به زندگی، افرادی به ما کمک کنند .
جناب مولانا میفرماید: اگر نمیتوانی با مرکز پر از همانیدگی، یار پیدا کنی، بیا و یار خودت باش. با خودت به وحدت برس. مرکزت را از همۀ همانیدگیها خالی و به بی نهایت و ابدیت خدا، یعنی به منظور زندگی زنده شو، تا عمق بی نهایت پیدا کنی و آن زندگی را در دیگران هم ببینی. تا به جدایی نیفتی و زجر نکشی و نیازهای این جهانی و انگیزه های من ذهنی فکر و عمل تو را تعیین نکنند .
وقتی مرکز انسان پر از همانیدگی باشد، من ذهنی که بر اساس جداییست، نمیتواند یار حقیقی پیدا کند و یار شدن او با هر کسی بر اساس شرایط من ذهنی و بر اساس نیازمندیست. در این صورت یار خودت باش چرا که خرد خداوند در ما یار خودش و برای خودش کافیست .
جناب مولانا میخواهد بگوید: هیچ کمکی غیر از خودت نداری .
غیر از خودم، که باید به خودم کمک کنم، هیچکس دیگری نیست.
چیز دیگر مانْد، اما گفتنش
با تو، روح القدس گوید بی مَنَش
نی تو گویی هم به گوش خویشتن
نی من و نی غیرِ من، ای هم تو من
مثنوی، دفتر سوم، ابیات ۱۲۹۸ و ۱۲۹۹
میگوید، یک چیز دیگر باید به تو بگویم، اما گفتن آن با من ذهنی نیست بلکه جبرئیل بدون من به شما میگوید. یعنی من و غیر من، آن را به تو نخواهیم گفت بلکه تو خودت به گوش خودت میگویی. یعنی وقتی مرکزت را عدم میکنی زندگی از درون با تو در ارتباط است. پیغام زندگی از درون خودت به ارتعاش در میآید و به گوش ما که خودش هستیم میگوید و ما هشیار شده و تشخیص میدهیم .
✅ نتیجه اینکه زندگی در این لحظه میخواهد پیغام بدهد از طریق اشارت ولی وقتی مرکز ما جسم است پیغام را نمیگیریم.
تو به هر صورت که آیی بیستی
که منم این، والله آن تو نیستی
یک زمان تنها بمانی تو ز خلق
در غم و اندیشه مانی تا به حلق
این تو کی باشی؟ که تو آن اوحدی
که خوش و زیبا و سرمست خودی
مثنوی، دفتر ۴، ابیات ۸۰۴ تا ۸۰۶
میفرماید: تو به هر صورت ذهنی و هر نقشی که من ذهنیات به تو نشان میدهد، بیایی بایستی و بگویی که من نقشهایم هستم و همان را به مردم ارائه کنی، من به تو میگویم، تو این من ذهنی نیستی. زیرا همان نقش من ذهنی، به خلق نیاز دارد و زمانی که از نگاه خلق دور بمانی و دیگر سراغت را نگیرند، تا به حلق (خرخره) در غم و اندوه فرو میروی. در حالیکه در هشیاری جسمی و من ذهنی به خلق نیاز داریم و زمانی که زنده شویم دیگر به مردم احتیاجی نداریم. پس جگونه ممکن است هویت حقیقی خود را از نقشها که براساس من ذهنی و همانیدگیها ایجاد کرده ای بگیری.
ما نقشهایمان نیستیم؛ بلکه ذات و حقیقت وجودی ما آن یکتاییست که دائما خوش، سرمست، زیبا و شاد است و همۀ اینها را در ذات خویش دارد و از جهان بیرون نمیگیرد.
مرغ خویشی، صید خویشی، دام خویش
صدر خویشی، فرش خویشی، بام خویش
جوهر آن باشد که قایم با خود است
آن عَرَض، باشد که فَرعِ او شده ست
مثنوی، دفتر ۴، ابیات ۸۰۷ و ۸۰۸
میفرماید: همه چیز خودت هستی، تو هستی که باید روی خودت کار کنی و با فضاگشایی و خاموشی ذهن، در این لحظه پیغام زندگی را خودت بشنوی.
مرغ خود، صید خود، دام خود، صدر خود، فرش خود، بام خود، خودت هستی .
اگر سینهات بی نهایت شد، باز هم خودت هستی .
تنها یکتاییست که بی نهایت شده و همه چیز خودش هست .
جوهر (هشیاری) آن است که در این لحظۀ ابدی مستقر و قائم به ذات خود و بی نهایت است. اما عَرِض، یعنی همانیدگیها، فرع بر جوهر است. یعنی در من ذهنی جوهر انسان که هشیاریست، قائم به همانیدگیها بوده و از طریق آنها میبیند و نیازمند و متکی به جهان بیرون است .
حسن فانی میدهند و عشق فانی میخرند
زین دو جوی خشک بگذر، جویبار خویش باش
انسانهای من ذهنی حسن فانی و زیبایی فانی همانیدگی ها را میدهند و عشقی را که در آن ارتعاش زندگی نیست میخرند. من ذهنی به خاطر چیزهای فانی عاشق یک من ذهنی دیگر می شود؛ برای اینکه میخواهد چیزهایی به او بدهد و چیزهایی از او بگیرد .
میگوید حسن فانی و عشق فانی، هر دو جوی خشک هستند... هر دو از جنس ذهن هستند...، از اینها بگذر. بگذار جویبار زندگی آب حیات، جوی شادی از تو رد شود، با فضاگشایی و عدم مقاومت و استقرار در این لحظۀ ابدی.
می کشندت دست دست این دوستان تا نیستی
دست دزد از دستشان و دست یار خویش باش
مردم دست تو را میگیرند و تو را با جهان همانیده و نیازمندت میکنند، تا ترا به گورستان من ذهنی ببرند و نابودت کنند. پس این لحظه با فضاگشایی دستت را از دستشان بدزد، از آنها چیزی نخواه... خودت به خودت کمک کن... تو به کمک آنها نیازی نداری. به زندگی وصل شو و بگذار زندگی ترا یاری کند.
این نگاران نقش پرده آن نگاران دلند
پرده را بردار و در رو با نگار خویش باش
با نگار خویش باش و خوب خوب اندیش باش
از دو عالم بیش باش و در دیار خویش باش
این نگاران ذهنی که در ذهنت میبینی، نقش پردۀ آن زیبارویان دل هستند. این پرده را با فضاگشایی و مرکز عدم بردار تا با معشوق خودت، خدا روبرو شوی .
این نگاران ذهنی نمیتوانند نیازهای تو را برآورده کنند. آنها به تو عشق فانی میدهند و تا زمانی که به این نقشها که پرده ی پندار من ذهنی به تو نشان نمیدهد، مشغول هستی، به آن زیباروی پشت پرده نخواهی رسید .پرده را بردار و به صورت هشیاری با معشوق خودت باش .
زندگی و ما یکی هستیم، پس بگذار هشیاری خودش را ببیند، با یار خودت باش و از دو عالمی که ذهن ایجاد کرده، یعنی این عالم و یکی هم عالم توهمی که تجسم ذهن است. این دو عالم ذهنی را رها کن، با فضاگشایی و بی زمانی در دیار خویش باش، که همین فضای یکتایی، همین لحظۀ ابدیست که در این صورت هم زیبا هستی و هم زیبا اندیش.
رو، مکن مستی از آن خمری کزو زاید غرور
غُرّه آن روی بین و هوشیار خویش باش
پس برو و من ذهنی را رها کن، وگرنه در من ذهنی شراب همانیدگیها را خواهی خورد، که از آن غرور زائیده میشود .
تو نور خداوند را ببین، که از طریق فضاگشایی و عدم، خودش را نشانت میدهد. پس خویش اصیل خود را بگیر و هشیار خویش باش، تا تابش زندگی و گرمای شفابخش آن را حس کنی.
با احترام و سپاس فراوان
سارا - شیراز
با سلام
مهم نیست چند سال داشته باشیم، هر یک از ما دوره های چرخشی تعیین هدف، امیدواری، برنامه ریزی برای رسیدن به هدف، رسیدن به آن، حس شادی موقت، و سپس حس خلأ و درد، ناله و شکایت، سکوت ناشی از عجز و آنگاه شکل گرفتن آرزویی دیگر و تکرار این چرخه را تجربه کرده ای.
گویی در غزل شمارۀ ۲۹۷۴ دیوان شمس، مولانا می گوید، ما انسانها در مواجه با احساس خلأ که ناشی از عدم شناخت از هویت اصلی خویش است، به دو گونه رفتار میکنیم.
گاهی در مقابل حس خلأ، مقاومت و شکایت میکنیم و مرتب از خود و از زندگی میپرسیم: «چرا من سردرگم هستم؟ چرا زندگی من سامان ندارد؟ من که خیلی تلاش میکنم؟»، و جوابی که به این سوال ها می دهیم اغلب این است که: «چون کسی نیست راه درست را به من نشان بدهد، یا در راهی که پیش گرفته ام مرا یاری کند، اصلا من شانس ندارم، اگر در خانوادۀ دیگری، یا کشور دیگری متولد می شدم خوشبخت بودم»، و غیره. در واقع هم خود را سرزنش می کنیم و هم اطرافیان را این رفتار تا زمانی از ما سر میزند که هویت خود را نمیشناسیم و اهدافی که تعیین می کنیم نه بر اساس خواست درونی خود بلکه بر اساس چهارچوب های خانوادگی و اجتماعی است، و در نتیجه انگیزۀ کافی برای پیشرفت نداریم و با اولین شکست یا عدم تأیید درمانده میشویم. پاسخ زندگی به این رفتار، اغلب اتفاقاتی است که منجر به درد بیشتر می شود، تا بلکه متوجه شویم راه را به غلط می رویم. در چنین حالتی گویی مورد قهر زندگی قرار گرفته ایم. حال اگر در اثر درد بیدار نشویم، تمام عمر در آه و ناله و نارضایتی و حسرت و بی سرو سامانی به سر خواهیم برد و هرگز رشد نخواهیم کرد.
اما اگر در برابر حس خلأ، از خود، از زندگی، بپرسیم: « من چه استعدادی دارم؟ من چگونه میتوانم این استعداد را شکوفا کنم؟ من چگونه می توانم خدمت کنم؟»، زندگی با اتفاقاتی که بوجود میآورد، پاسخ این سوالات را به ما میدهد و در نتیجه راه خود را در زندگی پیدا میکنیم.
وقتی هویت حقیقی خود را بشناسیم زندگی را فرصتی برای تبدیل میدانیم و در نتیجه به هر اتفاقی، هر چند به ظاهر ناگوار به چشم فرصتی برای رشد نگاه میکنیم و از زندگی، از خود سؤالهای درست میپرسیم و جواب درست دریافت میکنیم. در این حالت میدانیم که شکست یا سقوط، شروع راه رشد و تعالی است و این بینش، پذیرش درد را آسان و سختی راه را برایمان هموار میکند. مولوی میگوید اگر چنین رفتاری داشته باشیم زندگی ما را به حال خود رها نخواهد کرد بلکه ما را مورد لطف قرار خواهد داد و به ما کمک خواهد کرد که تبدیل شویم و روز به روز بیشتر بدرخشیم.
آن دَم که دل کند سویِ دلبر اشارتی
زآن سَر رسد به بی سَر و با سَر اشارتی
در این لحظه با فکر و گفتار و یا رفتار خود به زندگی پیامی میفرستیم، و در خور آن پیام، از زندگی پیامی در یافت می کنیم. اگر پرسش ما از فضای گشوده شده باشد و به قول مولانا «بی سر» باشیم، یعنی بدانیم که نمی دانیم و در سکوت از «او» بخواهیم مسیر درست را به ما نشان بدهد، سیل افکار خلاق به ذهن ما جاری می شود و زندگی ما را به مسیر رشد هدایت می کند. اما اگر «با سر» باشیم، یعنی مقاومت کنیم و تسلیم نباشیم و تنها شکایت کنیم، خود را از لطف زندگی محروم میکنیم. یعنی راه ورود افکار خلاق را بر خود میبندیم و گمگشته و سرگردان در اتفاق درجا میزنیم.
زآن رنگ اشارتی که به روزِ اَلَست بود
کآمد به جانِ مؤمن و کافر اشارتی
آنچه زندگی هر لحظه به دل ما می اندازد و به ما القاء می کند، از نوع ارتعاش است، چیزی که با تمام وجود حسش می کنیم، اگر در این لحظه مومن باشیم، یعنی فضاگشایی را آموخته باشیم، و در حضور به سر ببریم، هر چقدر هم که این پیام با باورهای شرطی شدۀ ما منافات داشته باشد، به آن بله میگوییم، ولی اگر کافر باشیم، یعنی در این لحظه از جنس زندگی نباشیم، اگر سکوت نمیکنیم و تسلیم نمیشویم، این ارتعاش را حس نمیکنیم.
زیرا که قهر و لطف، کز آن بحر دررسید
بر سنگ اشارتیست و به گوهر اشارتی
چرا که قهر و لطف بودن آنچه هر لحظه از طرف زندگی، خرد کل، همچون امواجی از دریای یکتایی به ما می رسد بستگی به این دارد که ما در این لحظه از چه جنسی باشیم. اگر چون سنگ مقاومت کنیم، گویی مورد قهر قرار میگیریم و اگر چون گوهر، یعنی موازی با نظم زندگی و تسلیم باشیم، گویی مورد لطف قرار میگیریم.
بر سنگ اشارتیست، که بر حالِ خویش باش
بر گوهر است هر دَم، دیگر اشارتی
گویی زندگی، وقتیکه سرسخت هستیم و مقاومت میکنیم ما را به حال خود رها میکند. ولی وقتی که درد را میپذیریم و سکوت میکنیم، هر لحظه پیامی جدید و راه گشا به سوی ما میفرستد.
بر سنگ کرده نقشی و آن نقش بند اوست
هر لحظه سویِ نقش ز آزَر اشارتی
وقتی در مقابل اتفاق مقاومت میکنیم، در اتفاق به تله میافتیم و با یادآوری اتفاق، گویی آن اتفاق بارها و بارها تکرار میشود.
چون در گُهَر رسید اشارت، گُداخت او
اَحسنت، آفرین، چه مُنَوَّر اشارتی
اما وقتی در مقابل اتفاق تسلیم میشویم و درد را آگاهانه میپذیریم، به عشق مرتعش می شویم و پیغام زندگی را از اتفاق دریافت میکنیم و خطاب به زندگی می گوییم: «احسنت، آفرین، چه راهنمایی عالی و موثری!».
بَعد از گداز کرد گُهَر صد هزار جوش
چون میرسید از تَفِ آذر اشارتی
وقتی به عشق مرتعش می شویم، در حرارت عشقی که از طرف زندگی به ما می رسد میجوشیم. یعنی هر لحظه تسلیم می شویم و عشق در ما جاری میشود و ما هر چه بیشتر به حقیقت وجودی خود نزدیک میشویم و فکر های ما پخته تر و خلاق تر میشوند.
جوشید و بَحر گشت و جهان در جهان گرفت
چون آمدش زِ ایزدِ اکبر اشارتی
و آنقدر این جوشیدن، ادامه پیدا می کند تا تبدیل صورت گیرد و بُعد معنوی ما آنقدر رشد کند که بُعد جسمی و ذهنی ما را در بر بگیرد. و این همه وقتی اتفاق می افتد که ما به طریقی پیام زندگی را دریافت کنیم.
ما را اشارتی است ز تبریز و شمسِ دین
چون تشنه را ز چشمۀ کوثر اشارتی
مولانا که تشنۀ آگاهی بود پیام زندگی را از طریق شمس، یک انسان به حضور رسیده، دریافت کرد و به چشمۀ خرد و عشق بی پایان زندگی دست یافت. باشد که ما نیز خود را با انسانهای به حضور رسیده قرین کنیم تا به عشق زنده شویم و از غم، رها.
با احترام
شکوه
با سلام
هر که به جوبار بُوَد، جامه بر او بار بُوَد
چند زیان است و گران، خرقه و دستار مرا
دیوان شمس، غزل شماره ۳۹
چرا ما لحظات «لی مع الله وقت» را نمیتوانیم درست تجربه کنیم. مولانا در دفتر چهارم مثنوی، بیت ۲۹۶۰ میفرماید:
لی مع الله وقت بود آن دم مرا
لایَسَع فیهِ نبیّ مجتبی
یعنی آن دم (که همین لحظه است) وقت یکی شدن من با زندگی بود. جایی که حتی پیامبر برگزیده خدا هم راه پیدا نمیکند.
همه ما به طور طبیعی باید بتوانیم لحظات یکی شدن خود با خدا را تجربه کنیم. جایی که فضای درون کاملا باز است، و هیچ چیز دیگر جز خدا و زندگی در آن راه ندارد. جایی که فقط ما هستیم و زندگی.
اما چرا وقتی در حالت سکوت و سکون نسبی قرار میگیریم و تا حدودی فضا باز است، این فضای خالی و سکوت و سکون زیاد با ما نمیماند. مثل یک صید وحشی از ما میگریزد.
همه آهنگ لِقا کن، خمش و صید رها کن
به خموشیت میسّر شود آن صید وحوشت
دیوان شمس، غزل ۴۰۴
زندگی مثل یک صید وحشی است، مثل یک آهوی زیبای وحشی. اگر در یک صحرای گسترده ما به دنبال صید بدویم، او از ما فرار میکند. اما اگر در همان جا که هستیم، ساکت باشیم و سکون و قرار داشته باشیم، همان آهوی وحشی آرام آرام به ما نزدیک میشود و در کنار ما قرار میگیرد.
آمدن زندگی و وصل شدن ما نیز به همین صورت است. تا با ذهن دنبال گرفتن زندگی میدویم، زندگی از ما میرمد. اما وقتی خاموش میشویم، خودش می آید و تمام وجود ما را در بر میگیرد.
اما چرا این لحظات وصل و خاموشی اینقدر کوتاه هستند؟ اگر در لحظاتی که فضا را گشوده ایم و نسبتا آرام هستیم، ناظر باشیم، خواهیم دید که فکرها می آیند و میخواهند ما را به خود بکشند. تا وقتی که دنبال فکرها نرویم، این فکرها هیچ آسیبی نمیتوانند به ما برسانند. فکرها هستند و ما هم به صورت فضای اطراف آنها هستیم. اصلا خاموشی، به معنای نداشتن فکر نیست. فکرها بسته های انرژی هستند. فرم هستند. میتوانند همان جا که هستند باشند و هیج ایرادی هم ندارد. قسمتی از تجربه ما به عنوان هشیاری در قالب فیزیکی انسان همین است که بتواند این فکرها و بسته های انرژی را ببیند، و دیدن فکرها ذاتا مانعی برای یکی شدن ما با زندگی نیستند، البته تا زمانی که ما فضای اطراف فکرها باشیم. مشکل از جایی آغاز میشود که یک فکر ما را میکشد و تسلسل فکری ایجاد میشود. یکهو میبینیم که فکر ما را از جنس خود کرده است، و ما هم مثل فکر تبدیل به یک جسم شده ایم و دیگر فضای اطراف فکر نیستیم، بلکه خود فکر شده ایم. با فکر بالا و پایین میشویم و این فکرها، باعث ایجاد هیجانات در ما، چه خوب و چه بد، میشوند.
اما سوال اینجاست که چطور یک فکر که تنها یک فُرم کوچک و حقیر است، میتواند چنین اثر زیادی روی ما بگذارد، به گونه ای که حتی ما را که از جنس فضای خالی و عدم هستیم را از آن فضای یکتایی با خدا بیرون بکشد؟
فکرها به خودی خود قدرت و نیرویی ندارند. فکر در برابر قدرت و عظمت زندگی، مثل کاه است در برابر باد. اما ما با هشیاری خود به فکرها قدرت و نیرو تزریق میکنیم. ما موقعی این کار را انجام میدهیم که با چیزی هم هویت میشویم. وقتی یک چیز خارجی اینقدر برای ما مهم میشود که به مرکز دل خود می آوریم، و از آن هویت میگیریم، آن وقت فکر آن چیز بر ما سلطه و سیطره پیدا میکند. فکر آن چیز میتواند ما را به شدت به خود بکشد و فضای درون ما را ببندد.
برای همین است که مولانا میگوید، خرقه و دستار (یعنی همانیدگیهای ما) سنگین و گران هستند، و به ما زیان میزنند.
هر که به جوبار بُوَد، جامه بر او بار بُوَد
چند زیان است و گران، خرقه و دستار مرا!
پس ما به طور اصیل و در حالت طبیعی خود، در جویبارِ زندگی قرار داریم. کسی که در آب میرود، باید لباس خود را در آورد تا بتواند راحت شنا کند. پوشیدن لباس او را سنگین میکند و نمیگذارد آزاد شنا کند. ما هم که در فضای یکتایی هستیم، باید آن «ساکنِ روان» بشویم. سکون ما از وصل ما به زندگی حاصل میشود، و روانی ما هم همین کارهایی است که در دنیا در هنگام وصل انجام میدهیم و انرژی زندگی ما را به حرکت و جریان در می آورد و خرد و عشق زندگی از طریق ما در دنیای فیزیکی جاری میشود.
اما کافی است یک همانیدگی و فکر آن به مرکزِ دلِ ما بیاید. آن وقت همان فکر، مثل یک لباسی میشود که در جویبار پوشیده ایم، اجازه حرکت و شنای ما را میگیرد.
به همین دلیل است که آقای شهبازی اینقدر تاکید دارند که همانیدگیهای خود را بیندازید. وقتی سکوت را حتی به صورت نسبی تجربه میکنیم، و فضا را باز میکنیم، این همانیدگیها و فکرهای آن اجازه نمیدهند که این لحظات یکی شدن ما با خدا، و به قول مولانا «لی مع الله وقت» به اندازه کافی ادامه پیدا کند، و در نتیجه همین فکرهای همانیده ما را سریع از آن فضا بیرون می آورند.
با احترام،
پریسا از کانادا
صاحبِ دام
حیله کرد انسان و حیلهاش دام بود
آنکه جان پنداشت، خونآشام بود
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۹۱۸
در زمانه صاحبِ دامی بُوَد؟
همچو ما احمق که صیدِ خود کند؟
مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۷
دام چیست؟ حیلۀ انسان چیست؟ دیو چیست و چکار میکند؟
صاحبِ دم کیست؟
حیله، دام و دیو هر سه ساختاری را بیان میکنند که مرکزِ همانیدۀ انسان آن را می سازد. حاصلِ نهاییِ این ساختار ایجادِ درد است. دردهایی مثل ترس، حسادت و رنجش. اینچنین مرکزِ همانیدهای که حیلهساز، دامساز و دیوساز میباشد دیدِ درستی ندارد. نگاهش به خودش و به جهانِ بیرون دچار خلل یعنی اشکال شده است. این مرکز نااصلکار است یعنی آن کاری را که برای آن ساخته شده انجام نمیدهد.
مرکزِ همانیدۀ انسان اشارات حیاتبخشِ زندگی را نمیگرد. «صاحبِ دام» همچنین اشاره میکند به این حقیقت که انسان به اختیار مجهز است. انسان توانایی و اختیارِ این را دارد که این لحظه و در تمامِ طولِ عمرش غلط انتخاب کند.
مراقبه روی این موضوع که من باشنده ای هستم که میتوانم این لحظه غلط انتخاب کنم بیدار کننده است.
جمع بشری عموماً غلط انتخاب کرده و خودش را به دام انداخته. این انتخابِ غلط دیدِ هوشیاریِ جسمی همانیده است. میگوید، توی انسان همین جسم هستی، خوشی و سلامتیِ جسمها هستی. حتی عقلِ انسان به او میگوید جسمش صد سالِ دیگر نخواهد بود، جسم همۀ انسان هایی که میشناسد از جمله بچه های کوچک اطرافش، همۀ روابطش ۱۰۰ سالِ دیگر نخواهند بود. انسان آفل بودن چیزهایی را که به ذهنش میآیند، میداند. ولی پیغام پدیدۀ آفل بودن را نمیگرد و همچنان همۀ وقت و انرژیِ خودش را صرف آفلین میکند. برای آنها میترسد. وقتی به خطر میافتند احساسِ خطر میکند، وقت کم میشود احساسِ کم شدن میکند.
مولانا ما را بیدار میکند، نسبت به اینکه اصل انسان هوشیاریِ محدودِ جسمی نیست. بلکه انسان از جنسِ هشیاری حضور است که بی فرم است و زندگیاش به جسمها و اتفاقات بستگی ندارد. ماموریت انسان این است که به آن هوشیاری که اصلِ اوست، با اختیارِ خود و آگاهانه، زنده شود.
هست این دکّان کِرایی، زود باش
تیشه بستان و تَکَش را میتراش
مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۵۵۱
گفت آن یعقوب با اولادِ خویش
جُستنِ یوسف کنید از حد بیش
هر حسِ خود را درین جُستن به جِد
هر طرف رانید، شکلِ مُستَعِد
مثنوی، دفتر سوم، بیت ۹۸۲
انسان در ابتدا به دام ذهنِ همانیده میافتد و به آن دام که در واقع بلای اوست متکی میشود. مثل کسی که گرسنه است و برای رفع گرسنگی زهر میخورد. انسان در منِ ذهنی به دیدهایی که این دام به او میدهد متعهد است و ناآگاهانه آنها را درست میداند. به خوب و بدِ ذهنش و هیجاناتی که از این خوب و بد کردن ساخته میشوند اعتماد دارد.
درست است که ما به دامِ ذهنِ همانیده افتادیم اما هوشیاری یعنی اصلِ ما خودش صاحبِ این دام است. فضاگشایی اطرافِ اتفاقِ این لحظه ما را از گرفتار شدن در دامها و حیلههای منِ ذهنیِ خودمان و دیگران آزاد میکند. طرحِ زندگی این است که ما را از دامِ ذهنِ همانیده آزاد کند. فقط لازم است که ما با اختیارِ خودمان همکاری کنیم.
حیلۀ انسان در منِ ذهنی خواستن است. انسان میخواهد زندگی و خوشبختی را از طریق چیزها و وضعیتها به دست آورد. حسِ امنیتش را از آنها میگیرد. مانند دانشِ بیشتر، تعداد دوستان بیشتر و پولِ بیشتر. در این دید گرفتن خوب است و دادن خطرناک و بد. انسان در دامِ منِ ذهنی همیشه از کم شدن میترسد. میخواهد بگیرد، برسد، به دست آورد. دائماً با وضعیتها کار دارد، و از خدا میخواهد کاری کند که این وضعیتها حالشان خوب باشد.
ولی او به یادِ خویشِ حقیقیش نیست. از خودِ چشمۀ کوثر غافل است، اصل را جستجو نمیکند.
جمله عالَم زین غلط کردند راه
کَز عَدَم ترسند و آن آمد پناه
مثنوی دفتر ششم، بیت ۸۲۲
بنابرین دیدِ منِ ذهنی حیله ایست که انسان را به دام میاندازد و او را از تجربۀ زندگی و شادیِ اصیل محروم میکند.
اما معنیِ دیو چیست؟ دیو میتواند اسمِ دیگری برای جاذبۀ هوشیاریِ همانیده با جسمها در درون ما و در جهان باشد. هوشیاریی که میگوید اصلِ تو همین جسم است، تنها کمکِ تو هم همین عقل و دانشِ تقلیدیِ تو میباشد. چیز دیگری نیست، بیخودی دنبالش نرو و بیا به جای آن برو دنبالِ خوشیهای سطحی، مگر همۀ مردم این کار را نمیکنند؟ تو هم مثلِ آنها باش! فکرِ نو که این لحظه خلق میشود دردِ سر دارد، تقلید و تکرار سادهتر و امنتر است.
این دید از طرف جمع تقویت میشود، زیرا در اکثر انسانها هوشیاریِ جسمیِ همانیده غالب است. مولانا ما را بیدار میکند، میگوید:
هر طرف غولی همی خوانَد تو را
کِای برادر راه خواهی؟ هین بیا
ره نمایم، همرهت باشم رفیق
من قلاووزم در این راهِ دقیق
نی قلاوزست و نی رَه دانَد او
یوسفا کم رو سویِ آن گرگْ خو
حَزم، آن باشد که نفریبد تو را
چرب و نوش و دام هایِ این سرا
مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۱۶
انسانی که شروع کرده به فضاگشایی و با جدّیت روی خودش کار میکند حالتی شبیه به کسی دارد که ناگهان به یک باغ مخفی راهی پیدا کرده که آنجا پر از سکوت و برکت و عطر میباشد و یاری بسیار لطیف, مهربان و زیبا آن انسان را به سمت خودش دعوت میکند. این شخص با فضاگشایی وارد آن باغ شده و کم کم که قدم برمیدارد درک میکند که چشمۀ کوثر یعنی منشا همۀ برکات از اینجا میجوشد.
و در این حالت کارِ دیو که همان دلِ سنگ شده و همانیده با جسمهاست، این گونه مشخص میشود که با سر و صدا, خشونت, تهدید و چرب زبانی، تلاش میکند آن شخص را از آن باغ بیرون ببرد و به دنیای محدودیت ذهن برگرداند. او میگوید: «بیا از جسمها خوشی بگیر، خوشی همین است که انسان پولش زیاد شود, غذاهای خوب بخورد و همسرِ زیبا داشته باشد. من اینها را به تو میدهم.» اما تنها کاری که دیو میکند این است که ما را محروم میکند از همه چیز. زیرا بدون جاری شدنِ برکتِ زندگی به مرکزِ انسان هیچ خوشیِ اصیل حتی در امور مادی امکانپذیر نیست.
هیچ چیدمان و وضعیتِ بیرونی که به ذهنِ ما میآید قادر نیست به ما شادی و خوشبختیِ اصیل و ماندگار بدهد.
دیدهیی باید، سبب سوراخ کُن
تا حُجُب را بَرکَند از بیخ و بُن
مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۵۵۲
از مُسبِّب میرسد هر خیر و شر
نیست اسباب و وسایط ای پدر
مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۵۵۴
زندگی بر خلافِ دیو با سکوت و لطافت به ما اشاره میکند، اصرار و تحمیل نمیکند، مانندِ پیامِ یک عطر. انسان راهِ معنوی را از نقطه ای آغاز میکند که خودش هنوز تا حد زیادی در دیدِ دیو زندگی میکند. همانیدگیها یا حداقل بقایای آنها در انسان هستند، هر لحظه میتوانند فعال شوند و جلوی چشمِ هوشیاری را بگیرند. امکان دارد که کیفیت هوشیاریِ ما دچار خلل شود و در معرض عینکهای دیو قرار گیرد.
بنابراین بسیار مهم است که انسان یک بار به طور روشن برای خودش تعیین کند که دیدِ مولانا درست است.
یعنی وقتی بیدار میشویم و یک بار دیدِ هوشیاریِ حضور را عمیقاً تجربه میکنیم و درک میکنیم که این دید درست است آن را برای خودمان روی کاغذ بنویسیم و بعد از آن به آن دید متعهد شویم و همۀ فکرها و اعمالمان را با آن بسنجیم.
من یک بار آن باغ را دیدم، درک کردم مولانا چه میگوید، درک کردم که دنبالِ چی باید باشم، بویی بردم از آن معشوقی که مولانا میگوید. پس آن دید را روی کاغذ مینویسم و متعهد میشوم به آن نگاه.
بومان بِبَرَد، چو بوی بُردیم
مِه مان کند ار چه ما کِهینیم
دیوان شمس، غزل ۱۵۵۳
وقتی به جهان میروم، با جمع مصاحبت میکنم و مشغول کارهای ذهنی میشوم همه چیز را با آن دید میسنجم و به روشن نگاه داشتنِ مرکزِ عدم متعهد میمانم.
از ترازو کم کنی، من کم کنم
تا تو با من روشنی، من روشنم
مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۹۰۰
این روشن بودنِ با زندگی یعنی خالی نگاه داشتنِ مرکز و جذب نشدن به فکرهای همانیده، دلِ حقیقیِ انسان را که از جنس زندگیست به او نشان میدهد.
مرکزِ عدم خودِ زندگیست که به زندگی اشارت میفرستد و از زندگی اشارت میگیرد. اینک اصلکار میشود، خودش خودش را میگدازد و میگشاید. با مرکزِ عدم همۀ اتفاقها در خدمتِ فضاگشایی قرار میگیرند و از برکتِ آن فضا سیراب میشوند و میوه میدهند. آنگاه خود را در آن باغ پیدا میکنم و متوجه میشوم که این زندگی ِدر مرکزِ انسان است که همۀ وضعیتها از جمله چهار بعد او را شکوفا میکند. اینگونه انسان «ساکنِ روان» بودنِ خود را تجربه میکند.
وضعیتها و همۀ جهان در آغوش فضای گشودۀ او جا میشوند و از آن برکت میگیرند.
دیوان شمس، غزل ۲۹۷۴
چون در گهر رسید اشارت گداخت او
احسنت آفرین چه منور اشارتی
بعد از گداز کرد گهر صد هزار جوش
چون میرسید از تف آذر اشارتی
جوشید و بحر گشت و جهان در جهان گرفت
چون آمدش ز ایزد اکبر اشارتی
- با احترام، سارا از آلمان -
Today visitors:
168
Time base: Pacific Daylight Time