Loading the content... Loading depends on your connection speed!
یار در آخر زمان کرد طرب سازیی
باطنِ او جِدِّ جِد، ظاهرِ او بازیی
مولانا در غزل ۳۰۱۳ که در برنامه ۸۷۱ گنج حضور تفسیر شد، سفر انسان در این جهان را به بازی طرب انگیزی تشبیه میکند که طیآن قرار است انسان به مقصودی جدی، که مقصود خداوند از خلقت است، جامه عمل بپوشاند. بازی ای که در آن هشیاری انسان ازذهن باز پس گرفته میشود و وجود انسان، ساز خوش آهنگی میشود که زندگی از طریق آن، نغمه های زنده کننده را در کائنات مینوازد. این بازی داستان گذر انسان از بند مکان و زمان به لامکان و لا زمان است. بازی فرو ریختن طنازی جهل، و سَر اندازی انسانعاشق.
جمله عشاق را یار بدین علم کشت
تا نکند هان و هان جهل تو طنازیی
در حرکت باش ازآنک آب روان نفسرد
کز حرکت یافت عشق سِرِّ سَراندازیی
مولانا راه سَر دادن را از حرکت میداند. حرکت، طلب داشتن در این لحظه، مردن به من ذهنی و به حرکت دراوردن نیروی هوشیاریحضور است. از این حرکت عشق یا زندگی میتواند انسان را زنده کند. سر اندازی، انداختن عقل من ذهنی، کاری است که فقط از عهدهزندگی بر میاید، اما انسان به وسیله باز کردن فضا برای زندگی، خاموشی و نداشتن قضاوت و مقاومت، در این حرکت با زندگیهمکاری میکند.
شرط این بازی، حاضر بودن هر لحظه در میدان بازی است. تا زمانی که زندگی با همه جلال و شکوهش قدم به میدان بازی یا خانه دلانسان میگذارد، انسانِ عاشق، آماده تسلیم همانیدگی و دریافت خلعت حضور باشد.
لیک حاضر باش در خود ای فتی
تا به خانه او بیابد مر ترا
ورنه خلعت را بَرَد او باز پس
که نیابیدم به خانه هیچ کس
-مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۱۶۴۴ - ۱۶۴۳
شرط دیگر این بازی، صف شکنی است. همانیدگیها و دردها و فکرها در ذهن انسان، صف کشیده اند، از نیروی هوشیاری انسانتغذیه میکنند و پرده ای میان انسان و زندگی ساخته اند. هوشیاری حضور در انسانی که طلب دارد و فضا را میگشاید، مانند اسبتازی میتازد، نور می اندازد و این صف را در هم میشکند.
جنبش جان کی کند صورت گرمابهای
صف شکنی کی کند اسب گدا غازیی
میزن و میخور چو شیر تا به شهادت رسی
تا بزنی گردن کافر ابخازیی
در داستان هفت خوان رستم در شاهنامه، رستم که نماد هوشیاری حضور است از ایران زمین یا فضای یکتایی برای نجات کیکاووسکه نماد انسان در ذهن مانده است به راه افتاده. همانطور که زندگی هر لحظه در صدد است تا انسان در ذهن مانده را نجات دهد.
رستم سوار بر رخش یا مرکبِ حضور است، تمامی خطرات و گذرگاههای این مسیر را میشناسد. برای جنگ با دیو سفید او را دراعماق تاریکی های غارِ ذهن می یابد و از پای در میاورد.
کیکاووس، پادشاه ایران زمین، اسیرِ دیو سفید شده و ناتوان از دیدن آسمان گشوده است. و تنها راه نجات و دوباره بینا شدنش، درریختن خون دیو سفید است. دیو سفید نماد من ذهنی است و ریختن خونش یعنی باز پس گرفتن هوشیاری انسان که در ذهن سرمایهگذاری شده است. آزاد شدن هوشیاری از ذهن، چشم عدم بین انسان را به نورِ زندگی بینا میکند و انسان معشوق ازلی و ابدی خویشرا که مدتهاست از دیدنش محروم مانده، به چشمِ جان مینگرد.
انسان در ذات رستم یا به روایت این غزل شیر است، قدرتمند در نبرد با تاریکی است. نیرویش را از عشق یا یکی شدن با زندگیمیگیرد. مولانا میگوید عشق عجب جنگجویی است.. باید پیشش سر نهاد. یعنی تسلیم، تنها راه یکی شدن است.
عشق عجب غازییست زنده شود زو شهید
سر بنه ای جان پاک پیش چنین غازیی
وقتی که پس از جنگ با دیو، هشیاری از ذهن بیرون کشیده شد و مرکز انسان به نور زندگی زنده شد، ساز وجود انسان آماده نواختنزندگی میشود. ساز سُرنا و دَف، مست از می ایزدی، آماده برای نواخته شدن توسط مطرب زندگی، تا نغمه ی لطافت و مهر در جهانسر دهد.
مطرب و سرنا و دف باده برآورده کف
هر نفسی زان لطف آرد غمازیی
با سپاس و احترام،
-لادن از کانادا
با سلام و عرض ادب، آزاده هستم از آمریکا…
برداشت از غزل شماره ۸۲۳ برنامه ۸۶۸:
در جهانِ مادی، برای انجام کارهای دنیوی، «زمان» لازم است. به عنوان مثال، شما به دوست خود میگویید:
”من امید به گرفتن دیپلم دارم؛ بنابراین، چند سالِ آینده را باید حسابی درس بخوانم!“
حال بر همین حساب، هشیاری ناآگاهانه برای بیداری به ذات هم، «زمان» را به کار بسته؛ برای مثال، ما در ذهن میگوییم:
”من میخواهم در آیندهای نزدیک (یا دور…)، به ذات/زندگی/عشقْ بیدار شَوَم!!!“ غافل از اینکه «زمان» در اینجا، پردهایست بر روی حقیقت.
برای کسب دانش دنیوی، «زمان» نه تنها جایز، بلکه واجب است. اما برای نمایان شُدنِ نورِ حقیقت (یعنی بیدار شدن به ذات)، «زمان» دُشمن هشیاریست! زمان پردهایست بر روی این لحظه ابدی…
«زمان» در ذهنِ خاکی، باید به پایان برسد (تا نور حقیقت در تجربه هستی، بر هشیاری نمایان گردد). این «به پایان رسیدن» را، مرگِ قبل از مرگ گویند (بیداری به ذات، قبل از تَرکِ جِسم؛ پیوستن به حرکتِ عشقْ، قبل از پایانِ عُمر در جهان هستی…).
در غزل میگوید:
۱ ) عُمر بر اومیدِ فردا میرَوَد
غافلانه سویِ غوغا میرَوَد
هشیاری بر این امید که «روزِ» بیداری (روز وصال…) «فردا» خواهد رسید، غافلانه این «لحظه ابدی» را، تبدیل به زمانْ در ذهنِ خاکی میکند؛ لذا، این چند صَبا که هشیاری در تجربه هستی دارد، بر ”حرکتِ امید به فردا،“ به هَدَر میرَوَد.
هشیاری در زمانِ بِپا شُده در ذهن، به سویِ نَفْسِ دُروغین و غوغایِ بِپا شده در آن میرود (نه به سویِ ذات…).
۲ ) روزگارِ خویش را امروز دان
بِنْگَرَش تا در چه سودا میرَوَد
«تجربه زندگی»، در این لحظه ابدیست؛ حال، بِنْگَر که هشیاری در ناآگاهی و بیتوجهی، به ”کجا“ میرود…
۳ ) گَهْ به کیسه گَهْ به کاسه عُمر رفت
هر نَفَس از کیسه ما میرَوَد
در ناآگاهی، «توجه…» گاه به جمع آوری ”هر چه بیشتر بهتر“ میرود و گاه به ارضا کردن خواستههای نَفْسانی که در ذهنِ خاکی بِپا شده؛ لذا هر دَم، از «کیسه» هشیاری کم میشود.
حال، آیا من میتوانم این اشتباه را در کار، بیقضاوت و بدون داستان بافی، هشیارانه در خود به شناسایی درآورم؟ به عبارت دگر، آیا میتوانم در خَمُشیِ عدم، ناظر بر «کارِ خود» باشم… تا جایی که نورِ آگاهی، از درونْ نمایان گردد و زمانِ بِپا شُده در ذهن، به پایان برسد؟
۴ ) مرگْ یک یک میبَرَد وَزْ هَیْبَتَش
عاقلان را رَنگ و سیما میرَوَد
آن هشیاری که قبل از مرگِ جِسْم (لباس مُوَّقَت هشیاری در تجربه هستی)، مرگِ نَفْسِ دُروغین را ناظر شُد، هرگز از مرگ، رنگ و سیما نَباخْت. رنگ و سیما باختن، کارِ غافلان و عاقلان است!
۵) مرگْ در رَهْ ایستاده مُنْتَظِر
خواجه بر عَزمِ تماشا میرَوَد
هشیاری، این لباسِ مُوَّقَت را در پایانِ تجربه هستی تَرک گوید؛ حال در جهان مادی، یا هشیاری در توجه ایستاده و هشیارانه ناظر بر کارِ عشقْ است (یعنی قبل از مرگِ جسم، غرق در حقیقت/ذات/عشقْ است)، یا در ناآگاهی به عزم تماشا میرود (از مرگی که در انتظار است، به خود نمیآید؛ لذا فقط به عزم تماشا، به سوی مُرده(ها) میرود…).
۶ ) مرگْ از خاطِر به ما نزدیک تَر
خاطِرِ غافِلْ کجاها میرَوَد
پس این «بیداری» که هشیاری در ”اومیدِ“ آن، عُمر را تلف کرده، از هر آنچه در ذهن خاکی پرورانده، به او نزدیکتر است! هشیاری خود به تنهایی و در آزادگی، «حقیقت» است. حال بنگر که هشیاری در ناآگاهی، به کجا میرود.
۷ ) تَنْ مَپَروَر زان که قُربانیست تَنْ
دل بِپَروَر دل به بالا میرَوَد
هشیاری، در خَمُشیِ عَدَم، «دل» میپَرورانَد… و در غوغایِ ذهنْ، ”تن…“
تَن در آخرِ کار، قُربانیِ زمانْ است؛ ولی دل در توجه («او» که توجهِ آزاد را، هشیارانه در خَمُشیِ عَدَم، جاری کرده…)، به حرکتِ فناناپذیر عشقْ میپیوندد؛
۸ ) چَرب و شیرین کَم دِهْ این مُردار را
زان کِه تَنْ پَروَرْد رُسوا میرَوَد
پس هشیاری را به گردش در ذهنِ خاکی مَبَر؛ زیرا آن هشیاری که خود را گرفتارِ زمان و لذا تشکیلِ نَفْس در ذهنْ میگرداند، از دَردِ بِپا شُده تَوَسُطِ آن نَفْسِ دُروغین، به سویِ رسوایی میرود…
۹ ) چَرب و شیرین دِهْ زِ حِکْمَت روح را
تا قَوی گردد که آن جا میرَوَد
حکمتیست در جاری کردنِ تَوَجُهِ آزاد در خمُشیِ عدم؛ هشیاری در خَمُشیِ مطلق، از حرکتِ زمانْ آزاد میگردد (مرگ قبل از مرگ، صورت میگیرد…)؛ در آن آزادگی، نور حقیقت نمایان و لذا، حرکتِ عشق… در تجربه هستی، جاری میگردد.
۱۰) حِکْمَتَت از شَهْ صَلاحُ الدّین رَسَد
آن که چون خورشیدْ یکتا میرَوَد
پس حِکْمَتَت از شَهْ صَلاحُ الدّین رَسَد؛ از آن که بیدار به عشق، در جهان هستی چون خورشید، یکتا میرَوَد…
با احترام، آزاده (از آمریکا)
…
موضوع: دو علمی که زندگی از طریق آنها عُشّاق را میکشد و آخِر زمان عشّاق را فرا میرساند.
آن کس که مرا طلب کند، من را می یابد
و آن کس که مرا یافت، من را میشناسد
و آن کس که مرا شناخت، من را دوست میدارد
و آن کس که مرا دوست داشت، به من عشق می ورزد
و آن کس که به من عشق ورزید، من نیز به او عشق میورزم
و آن کس که من به او عشق ورزیدم، او را میکشم
و آن کس را که من بکشم، خونبهایِ او بر من واجب است
و آن کس که خونبهایش بر من واجب شد، پس خود من خونبهای او می باشم.
حدیث قدسی
در غزل ۳۰۱۳ دیوان شمس که در برنامه ۸۷۱ گنج حضور تفسیر شد، داشتیم:
یار در آخِر زمان، کرد طَرَب سازیی
باطنِ او جِدِّ جِد، ظاهرِ او بازیی
جمله عشّاق را، یار بِدین عِلم کُشت
تا نکند هان و هان، جهلِ تو طَنّازیی
در بیت اول این غزل، سخن از آخِر زمان است. لحظه ای که زمانِ روانشناختی به پایان میرسد. هشیاری انسانی آگاهانه از گذشته و آینده جمع میشود، و بر هشیاری زندگی منطبق میشود. انسان به وحدانیت با زندگی میرسد، و در این لحظه بینهایت استقرار می یابد.
و اما این لحظه شگفت انگیز و این آخِر زمان چگونه تحقق می یابد؟ مولانا در بیت دوم همین غزل سخن از علمی میکند که زندگی از طریق این علم، عشّاق را میکشد تا آخر زمان این عشاق فرا میرسد.
پس اولا این خود زندگی است که آخِر زمان انسانها را فراهم می آورد، نه ما با منِ ذهنی خود.
دوما شرط فرا رسیدن این لحظه، کشته شدن عاشق است، یعنی اینکه او کامل به منِ ذهنی بمیرد.
و سوما اینکه خداوند علمی دارد که با آن علم، عاشق را میکشد.
و اما این علم چگونه علمی است؟
مولانا در بیت اول غزل ۳۰۱۳، سخن از دو علم الهی میکند.
علم اول اینکه ظاهر بازی است و باطن جدی، و علم دوم اینکه طرب سازی لازمه کشته شدن عاشق است.
حالا بپردازیم به علم اول:
هر چه که صورت و ظاهر است در این جهان، تمام فرمهای جسمی، تمامی افکار و باورها و احساسات و به طور کلی هر چیزی که بشود با ذهن تجسم کرد، ظاهر و پوسته است و اصل نیست. پس منِ ذهنی ما و همه همانیدگیهای ما بازی هستند. اما باطن و اصل زندگی بی فُرم است. این باطن کاملا جدّی است. اصلا کل مقصود ما از آمدن به این دنیا رسیدن به همان اصل است و زنده شدن به زندگی. و اما خدا در این مقصود خود از خلق کائنات بسیار جدی است و آن را به بازی نگرفته است. زندگی هر لحظه و هر ساعت دنبال همین کار است. میخواهد ما را به خود زنده کند.
دائم دلدار را با دل و جان ماجراست
پوست برونیست اینک پیش شما میرود
اسب سقا است این، بانگ درآ است این
بانگ کنان کز برون اسب سقا میرود
دیوان شمس، غزل ۸۹۸
یا در جای دیگر داریم:
بهرِ این فرمود رحمان ای پسر
کُلُّ یَومِ هُوَ فِی شان ای پسر
دفتر اول، بیت ۱۸۲۱
هر لحظه و هر ساعت یک شیوه نو آرد
شیرین تر و نادر تر زان شیوه پیشینش
دیوان شمس، غزل ۱۲۲۷
پس این علمی که خداوند از طریق آن انسان را به منِ ذهنی میکشد و به خود زنده میکند، علم تشخیص ظاهر بازی گونه از باطن جدی است.
حالا سوال اینجاست که چرا این علم و شناخت اینقدر مهم است؟
دلیلش این است که اگر ما بدانیم که چه بازی است و چه جدّی است، زنده میشویم.
ما وقتی به بدن خود نگاه میکنیم و توجه خود را بر روی اعضای مختلف بدن و جسم خود میگذاریم، یک لحظه میبینیم که ما این تن و جسم نیستیم، ما آن هشیاری هستیم که دارد این جسم را میبیند و لمس میکند. وقتی در آینه به چشمان خود نگاه میکنیم، میبینیم که ما این چشم فیزیکی و تن و جسم نیستیم، بلکه ما آن "نه چیزی" هستیم که دارد از پشت چشمان ما این تن و بدن و این دو چشم را میبیند. پس تشخیص ظاهر از باطن، علمی است که زندگی در اختیار ما قرار میدهد و هر وقت ما تمییز ده و تشخیص ده میشویم، و ظاهر را از باطن تشخیص میدهیم، به منِ ذهنی و هر چه ظاهر و بازی است میمیریم و به خدا زنده میشویم. و اما ما این علم را در وجود خود داریم. هر موقع عقب میکشیم و ناظر تن و افکار خود میشویم، در همان لحظه در حال به کار گیریِ عملی این علم خدایی هستیم.
و اما علم دومی که مولانا از آن نام میبرد و میگوید خدا با آن علم عشاق را میکشد و به خود زنده میکند، علمِ طرب سازی است. زندگی پر از طرب و شادی است، و از همین علم طرب سازی و شادی افزایی خود استفاده میکند که ما را زنده کند.
درست است که در حال حاضر در کل جهان درد بسیاری حاکم شده است، و خیلی از انسانها از طریق وارد شدن درد به آنها دارند، به زندگی و معنویات رو می آورند. اما قصد زندگی این نیست که ما را با درد به خود زنده کند. ما خودمان اینقدر مقاومت کرده ایم، که گزینه دیگری جز درد دادن به ما برای زنده شدن، برای زندگی باقی نگذاشته ایم. ما مصداق این بیت مولانا شده ایم که
تا به دیوارِ بلا ناید سرش
نشنود پندِ دل آن گوش کرش
اما کافی است کمی رام زندگی شویم، کمی تسلیم شویم، کمی فضا را در درون خود بگشاییم، تا ببینیم که خداوند تماما لطف و رحمت و برکت است. در آن موقع خواهیم دید که نیازی نیست که مسیر زنده شدن ما از درد بگذارد، بلکه اتفاقا بر عکس، راه سریع زنده شدن به خدا از طرب و شادی بی سبب میگذرد. هر چقدر ما شادتر و شاکرتر باشیم، سریعتر به خدا زنده میشویم.
مولانا از یک دامِ مزد سخن میگوید. دامِ مزد فضای گشوده شده درون ما است. وقتی ما فضا را میگشاییم، در این دامی میفتیم که مزد زندگی به ما میرسد. شادی بی سبب و هزار برکت دیگر در این دام یا همان فضای گشوده شده است. آن وقت از منِ ذهنی خود بدون اینکه منِ ذهنی بفهمد، یک هم هویت شدگی را میدزدیم. وقتی فضای درون را باز کرده ایم و در این دامِ مزد و شادی بی سبب هستیم، آن وقت دیگر افتادن همانیدگیها دردی به ما نمیدهد.
خویش را تسلیم کن بر دامِ مُزد
وآنگه از خود بی زِ خود چیزی بدزد
مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۰۲
اگر ما دشمن منِ ذهنی خود بشویم و یارِ زندگی که میخواهد منِ ذهنی ما را بکشد، و با فضاگشایی و آوردن عدم به درون خود، در دریای زندگی غرق شویم، و بی مقاومت اجازه دهیم که موج دریای زندگی ما را بُکُشد، خواهیم دید که دادن این جان منِ ذهنی برای ما خیلی هم شیرین و خندان و خوش خواهد بود.خواهیم دید که زندگی ما را با شهد و قند و حلوا میکشد، نه با درد.
دشمنِ خویشیم و یارِ آنکه ما را می کُشَد
غرق دریاییم و ما را موجِ دریا می کُشد
زان چنین خندان و خوش ما جانِ شیرین می دهیم
کان مَلِک ما را به شَهد و قند و حلوا می کُشَد
دیوان شمس، غزل شماره ۷۲۸
همینطور در غزل شماره ۵۹۲ داشتیم:
وَاِن طُفتُم حُوالینا و اَنتُم نُورُ عَینانا
فَلا تَستَیاَسو مِنّا، فَاِنّ العَیشَ اَحیاکُم
یعنی "اگر گردادگرد ما طواف کنید، در حالیکه شما نور چشم ما هستید، از ما نا امید نشوید که عیش زنده تان میکند".
این بیت اشاره دیگری دارد بر اینکه شادی بی سبب و عیش حقیقی و اصیل که از طرف زندگی می آید زنده کننده است. وقتی بر حول زندگی طواف میکنیم، یعنی فضاگشایی کرده و عدم را به درون خود می آوریم، به یک عیش و شادی بی سببی دسترسی پیدا میکنیم که زنده کننده است. این درست بر خلاف بسیاری از عقاید رایج در جوامع است که تصور میشود غم و دردِ منِ ذهنی انسان را به خدا وصل میکند. مولانا تاکید میکند که شادی بی سبب زنده کننده است. در موقع شادی بی سبب در دامِ مزدی هستیم که در آن بدون درد کشیدن، همانیدگیها از جمله حرصها و شهوتها یکی یکی از ما گرفته میشود، و میتوانیم مصداق قومی شویم که سوارِ بر اسب بصیرت هستند و با آوردن عدم به درون خود، بی ابر و غبار بر روی ماه زندگی نگاه میکنند. این انسانها با بودن در این دامِ مزد و با داشتن شادی بی سبب، خیلی سریع بر دانه های شهوت و حرص و همانیدگیها آتش میزنند و از گذرگاههای سخت سریع گذر کرده و زنده میشوند.
قومی که بر بُراقِ بصیرت سفر کنند
بی ابر و بی غبار در آن مَه نظر کنند
در دانه های شهوتی، آتش زنند زود
وز دامگاهِ صعب، به یک تَک عَبَر کنند
دیوان شمس، غزل ۸۶۲
پس ما اگر حقیقتا صادق هستیم در این راه، و میخواهیم که به منِ ذهنی خود بمیریم و به خدا زنده بشویم، باید هشیارانه و مشتاقانه دنبال کاری باشیم که در آن مرگ ما به منِ ذهنی برسد و ما هم از اینکه به منِ ذهنی میمیریم شاد باشیم.
کار آن کارست، ای مشتاقِ مست
کَاندر آن کار، ار رَسَد مرگت، خوش است
شد نشانِ صدقِ ایمان ای جوان
آنکه آید خوش تو را مرگ اندر آن
گر نشد ایمانِ تو ای جان چنین
نیست کامل، رو بجو اکمالِ دین
با احترام،
پریسا از کانادا
با سلام و عرض ادب، آزاده هستم از آمریکا…
[پیام عشق…]
حرکتِ عشق، روز و شب در جریان است.
در خود بِنْگَر…
آیا تا به حال در این تَنِ خاکی (یعنی همین لباسِ مُوَقَّتِ هشیاری که برای تجربه هستی به کار گرفتهای)، بیقضاوت و در خَمُشی (به عبارت دگر… هشیارانه، بدونِ گَردانْدَنِ ذات در ذهن خاکی)، ناظر بر اتفاق این لحظه گشتهای… تا جایی که نورِ حقیقت، ضَمیرِ دل را ناگهان «روشن» گَردانَد؟
چه میشود اگر هشیاری، برایِ به میان آمدنِ نور حقیقت، به هیچ عاملی غِیر از «ذات» رجوع نکُند؟ به عبارت دگر، چُنان فعلِ دیده در برابر ”اتفاق این لحظه“ خالص باشد که حقیقت، خود به سَبَبِ خود آشکار گَردَد؟ آیا در چنین ادراکِ مُستَقیم و بیواسِطه (یعنی دیده خالص…)، هشیاری ”زِ دام و از سَبَب“ رهایی یافته؟
۱) اگر نه عشقِ شَمسُ الدّین بُدی در روز و شب ما را
فَراغَتها کجا بودی، زِ دام و از سَبَب ما را؟!
اگر در تجربه هستی، نورِ عشقْ به میان نمیآمد، امتداد عشقْ در تجربه هستی نمیتوانست خود را ”زِ دام و از سَبَب“ (که در تاریکیِ ذهن، واردِ کار شُده)، رهایی دهد؛ پس «نورِ آگاهی» (عشقِ شَمسُ الدّین)، کاربُردی شِگرف در رهاییِ هُشیاری از دام و سَبَب دارد.
۲) بُتِ شهوت بَرآوردی، دَمار از ما زِ تابِ خود
اگر از تابشِ عشقش، نبودی تاب و تَبْ ما را
هشیاری در تاریکیِ ذهن، دیده را به سوی آنچه آفل است گَردانْده؛ بُتِ شهوت هم (نَفْسِ دُروغین…) از حرکتِ ناآگاهانه هشیاری در ذهن، جانْ و تابْ گِرفته؛ بنابراین، کار و بار در عالم هستی، به سویِ بینظمی کشیده شُده.
ولی با این حال، هشیاری این استعداد را دارد که بتواند با گرفتنِ نور آگاهی، از بُتِ شهوت رهایی یابد و به حقیقتِ ذات باز گردد؛ اگر این توانایی در هشیاری نبود، نَفْسِ دُروغین… دَمار از ”تجربه ما در عالم هستی،“ برمیآوَرد!
۳) نوازشهایِ عشقِ او، لطافتهایِ مِهْرِ او
رَهانید و فَراغَت داد، از رنج و نَصَب ما را
در آن دَم که امتدادِ عشق، «توجه» را به سویِ ذات رَوان کرد، نوازشهایِ عشقْ همراه با لطافتهایِ مِهْرَش، در کارِ هستی جاری شُد؛ لذا نظم، سامان و قرار…، پایه و زمینه تجربه هستی گَشت.
۴) زِهی این کیمیایِ حق، که هست از مِهْرِ جانِ او
که عینِ ذوق و راحَت شُد، همه رنج و تَعَب ما را
عجب کیمیاییست نورِ حَقیقت / نورِ آگاهی؛ زیرا از تابِشَشْ، همه رَنج و خستگیِ ما تبدیل به چشمه ”نِشاط و آرامش“ شُد و پِیوَنْد به حرکتِ عشق… «امکانپذیر».
۵) عِنایَتهایِ رَبّانی، زِ بَهرِ خِدمَتِ آن شَهْ
بِرویانید و هستی داد، از عینِ اَدَب ما را
هیچ خِدمَتی، بالاتر از پِیوَستنْ به حرکتِ عشقْ نیست؛ فقط از این پِیوَنْد است که «نَظمِ کامل» به میانِ تجربه هستی وارد میگَردَد. فِعلِ هستی، از برکَتِ چشمه ادب امکانپذیر شُد (عشقْ از عینِ اَدَب… بِرویانید و هستی داد).
۶) بَهارِ حُسنِ آن مِهْتر، به ما بِنْمود ناگاهان
شَقایقها و ریحانها و گُلهایِ عَجَب ما را
ناگهانْ با به میان آمدنِ آن نور… هَمراه با آن نَظمِ کامل، آنچه در ذاتْ نَهُفته بود شکوفا شُد و میوهاش، در عالمِ هستی جاری…
۷) زِهی دولتْ، زِهی رَفعت، زهی بَخت و زِهی اَخْتَر
که مَطْلوبِ همه جانها، کُند از جانْ طَلَب ما را
پِیوَنْد و بازگَشت به حرکتِ یگانه، عَجب اِقبال و بَختی نِکو به این تجربه بَخشید! هر باشَنْدهای، عشقْ را طالِب است؛ و عشقْ هم ما را طَلَب (زیرا که ما تَوَجُهِ خالص شُده را، به سوی اش جاری کردیم).
۸) گَزید او لَبْ گَهِ مَستی، که: رَوْ، پیدا مَکُن مَستی
چو جامِ جان لَبالَب شُد، از آن میْهایِ لَب ما را
آیا، او که جامِ جانَش از عشقْ لَبریز شُده، دِگر ”کار و بارَش“ بَر اساسِ قوانین دُنیویست؟! مُسَلَمَاً نه؛ بنابراین میگوید، آنچه در «جریان» آمده را، آشکار مَگَردان؛ زیرا کار و بارِ عشقْ را نَتوان به ادراک در آوردن…؛ عشقْ در «کار» است و جانْ غرق در نَظمِ «او». پس «او» لبْ را گَزید…
۹) عَجَب بَختی که رو بِنْمود ناگاهانْ هزاران شُکر
زِ معشوقِ لَطیفْ اوصافِ خوبِ بوالْعَجَب ما را
عَجَب بختی ناگهانْ به تجربه هستی رو بِنْمود؛ هزاران شُکر.
* در اینجا، چون «عشقْ» در کار است، فعلِ شُکر هم خود، از عشقْ برخاستن گرفته…
** و اما حال، چرا میگوید «ناگاهانْ»؟ چون بیشک، زمان در ذهنِ خاکی به پایان رسیده که در تجربهٔ هستی، اقبال به «ما» رو آورده. کُدام اقبال را میگوید؟؟؟ «حرکتِ عشقْ را…» (که از لامکان به مکان جاری شُده ).
۱۰) در آن مَجْلِس که گَردان کرد از لُطفْ او صُراحیها
گِران قَدْر و سَبُک دل شُد، دل و جان از طَرَب ما را
در این بِیت، از «آن مَجْلِس» میگوید؛ آن مَجْلِس، فضایِ عَدم است. در خَمُشیِ «آن مَجْلِس» است که «نورِ آگاهی» به میان راه یافت و لذا پِیوَند به حرکتِ عشق، در مکانِ هستی امکانپذیر شُد.
در آن مَجْلِس… جرقههایی از نورِ آگاهی، ضَمیرِ هشیاری را روشن کرد؛ لذا، امتداد عشقْ در تجربه هستی، گِران قَدْر و سَبُک دل شُد. دلْ و جانْ هم از شادیِ بیسَبَب، پُر…
۱۱) به سویِ خِطّه تبریز، چه چَشمه آبِ حیوان است
کَشانَد دل بدان جانِب، به عشقِ چون کَنَب ما را
عجب چشمهٔ آبِ حیاتی در این فضا «رَوان» است (در فضایِ یکتایی / در فضایِ عدم / در خَمُشیِ مُطلَق…). این چشمه، ضمیر ما را به سویِ حقیقت کَشانْد…
به سویِ ذاتْ… به سویِ عشق…
با احترام،
آزاده (از آمریکا )
…
Today visitors:
592
Time base: Pacific Daylight Time