Loading the content... Loading depends on your connection speed!
پنج چراغ
چراغ اول: کشت اول، کشت هوشیاری حضور.
گر بروید، ور بریزد صد گیاه
عاقبت بَر رویَد آن کشته اله
کشت نو کارید بر کشت نخست
این دوم فانی است آن اول درست
کشت اول کامل و بُگزیده است
تخم ثانی فاسد و پوسیده است
مثنوی، دفتر دوم، ابیات ۱۰۵۷ تا ۱۰۵۹
ما به این جهان آمدیم و با چیزها همانیده شدیم. همانیدگیها میافتند و ما دوباره با چیزهای جدید همانیده می شویم و کشت دوم که همان من ذهنی توهمی است را قوت می بخشیم. ولی تنها ماموریت من ذهنی این است که ما را آگاه کند به اینکه ما من ذهنی و آفل نیستیم بلکه از جنس کشت اول یعنی زندگی و هوشیاری حضور هستیم و باید به بی نهایت و فراوانی خدا زنده شویم.
چراغ دوم: خدا یا زندگی در هر لحظه در کار جدیدی است.
هر لحظه و هر ساعت یک شیوه نو آرد
شیرین تر و نادرتر زان شیوه پیشینش
دیوان شمس، غزل ۱۲۲۷
زندگی لحظه به لحظه با شیوه جدیدی می خواهد ما را از دست من ذهنی آزاد کند و ما باید در اطراف اتفاق این لحظه فضا باز کنیم تا زندگی بتواند با شیوه جدیدش زندگی ما را سامان دهد و به خودش زنده کند.
چراغ سوم: باب صغیر
ساخت موسی قدس در، بابِ صغیر
تا فرود آرند سر قوم زَحیر
زانکه جَبّاران بُدند و سرفراز
دوزخ آن بابِ صغیر است و نیاز
مثنوی، ابیات ۲۲۹۶ و ۲۲۹۷
هر رویدادی در این لحظه باب صغیر است و ما باید سر من ذهنی که گردنکش و مقاومت کننده است را خم کنیم یعنی فضا را باز کنیم و با اتفاق این لحظه ستیزه نکنیم و با حضور تسلیم شویم شکر و صبر کنیم و بگذاریم قضا و کن فکان روی ما کار کند تا دچار درد نشویم.
چراغ چهارم: قرین
از قرین بی قول و گفتگوی او
خو بدزدد دل نهان از خوی او
مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۳۶
می رود از سینه ها در سینه ها
از ره پنهان صَلاح و کینه ها
مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۲۱
بیار آن که قرین سویِ قرین کَشَدا
فرشته را ز فلک جانبِ زمین کَشَدا
دیوان شمس، غزل ۲۲۸
ارتعاش زندگی و ارتعاش درد بدون صحبت، از سینه ای به سینه دیگر نفوذ میکند. پس با خدا و انسانهایی چون مولانا و آقای شهبازی عزیز که به بینهایت او زنده شده اند، همنشین شویم تا ما هم به زندگی و بی نهایت آن زنده گردیم.
چراغ پنجم: فضا گشایی
حکم حق گسترد بهر ما بِساط
که بگویید از طریق انبساط
مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۶۷۰
اشتغال به فضا گشایی کار اصلی ماست و خدا به ما حکم کرده که هر لحظه فضاگشایی کنیم و در هر گفته و در هر عمل، با خدا از طریق انبساط حرف بزنیم نه با انقباض. که انقباض هیجانات منفی از جمله ترس و خشم را در ما بوجود می آورد. پس فضا را باز کنیم و مرکزمون را عدم کنیم تا خداوند بتواند این زندگی به تله افتاده در همانیدگیها را آزاد کند و شادی بی سبب از اعماق وجودمان بجوشد و آفریننده شویم.
این سخن آبیست از دریای بی پایان عشق
تا جهان را آب بخشد، جسمها را جان کند
با سپاس فراوان
شهپر از اتریش
با سلام خدمت آقای شهبازی عزیز و دوستان همراه
ابیاتی از برنامه ۸۶۳
با چنین شمشیر دولت تو زبون مانی چرا؟
گوهری باشی و از سنگی فرومانی چرا؟
دیوان شمس غزل ۱۳۷
خداوند خطاب به انسان میکند و می گوید: مگر نه اینکه من تو را از جنس خودم، یعنی از جنس بی نهایت و ابدیت آفریده ام. مگر نه اینکه به تو گوهر گرانبهای فضا گشایی را دادهام که بتوانی با شمشیر فضا گشایی از زیر سلطه من ذهنی بیرون جهی. پس چرا همچنان زیر سلطه همانیدگی ها هستی و دردهایی همچون ترس، اضطراب، رنجش، خود کم بینی، حس نقص، حسادت و ... را داری؟ چرا با پریدن از فکری به فکر دیگر همانیده شده ای؟ مگر ارزش گوهر تو، بیشتر از سنگ من ذهنی نیست؟ تو میتوانی با گوهر فضا گشایی که به تو داده ام مرکزت را عدم کنی. همان عدمی که از ابتدا بودی و از زیر سلطه من ذهنی بیرون آیی.
من از عدم زادم تو را، بر تخت بنهادم تو را
آیینه یی دادم تورا، باشد که با ما خو کنی
دیوان شمس، غزل ۲۴۳۶
چرا با مقاومت و قضاوت جلوی عنایت و جذبه مرا گرفتهای؟ چرا به جهان احساس نیاز میکنی؟ چرا میترسی که فرمان زندگیت را به دست
زندگی (عدم)بسپاری؟ چرا عدم رضایت داری؟
چیست اندر خُم که اندر نهر نیست
چیست اندر خانه کاندر شهر نیست
مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۸۱۰
فضا را باز کن و صبر و شکر و پرهیز کن و بگذار زندگی از طریق تو حرف بزند. این تصمیم با توست که فضا گشایی کنی و رها شوی و یا فضا بندی کنی و در زیر سلطه افسانه من ذهنی و درد بمانی
پس شما خاموش باشید انصتوا
تا زبانتان من شوم در گفت و گو
مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۶۹۲
هزار ابر عنایت بر آسمان رضاست
اگر ببارم از آن ابر برسرت بارم
دیوان شمس،غزل ۱۷۲۳
تو به این علت آفریده شده ای، تا من خودم را در تو بشناسم و تو خودت را در من.
فایده هر ظاهری خود باطن است
همچو نفع اندر دواها کامن است
مثنوی دفتر چهارم بیت ۲۸۸۰
نقش ظاهر برای نقش غایبی است که نمیبینی وآن چیزی هم که نمیبینی برای چیز دیگریست و در هر وضعیتی هدفی نهفته است.
مثل بازی شطرنج که هدفی در هرحرکتی نهفته است و منظور تنها انجام همان حرکت فعلی نیست بلکه هر حرکتی راه را برای انجام حرکت های بعدی باز میکند و در نهایت همه این حرکت ها برای رسیدن به هدف اصلی که همان کیش و مات است، می باشد. ما هم با خدا شطرنج بازی میکنیم هر وضعیتی که پیش میآید یک حرکت شطرنج است و خداوند تا حرکت های آخر را می داند و در نظر دارد ولی ما تنها دو حرکت داریم که بازی کنیم . یکی فضا گشایی و دیگری فضا بندی و مقاومت. وقتی با فضا گشایی بازی میکنیم، برد ماست و
باخت من ذهنی. آن موقع است که داریم درست شطرنج بازی میکنیم و قدم به قدم به بی نهایت خداوند میرسیم به همون اصلی که از اول بودیم
همچو بازیهای شطرنج ای پسر
فایده هر لعب در تالی نگر
مثنوی دفتر چهارم بیت ۲۸۸۹
همچنین دیده جهات اندر جهات
در پی هم تا رسی در برد و مات
مثنوی دفتر چهارم بیت ۲۸۹۱
اول از بهر دوم باشد چنان
که شدن بر پایه های نردبان
مثنوی دفتر چهارم بیت ۲۸۹۲
وان دوم بهر سوم می دان تمام
تا رسی تو پایه پایه تا به بام
مثنوی دفتر چهارم بیت ۲۸۹۳
پس تو میتوانی و قدرت این را داری که دوباره با فضا گشایی و صبر و شکر، به اصل خودت که همان عدم است تبدیل شوی و هر لحظه شادی بی سبب را تجربه کنی
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست
در خود بطلب هرآنچه خواهی که تویی
دیوان شمس رباعی ۱۷۵۹
با عشق و سپاس
شهپر از اتریش
اقرارنامه:
گویدش ردو لعادو کارتوست
ای تو اندر توبه و میثاق سست
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۱۵۸
بعد سه سال روی خود کار کردن و انداختن همانیدگی ها و پیشرفتی اندک، فراوانی زندگی شامل حالم شد، از حال خوب و برکات مالی و روابط خوب با همسر و بچه و خانواده اما متاسفانه با نقل مکان کردن به خارج کشور شروع کردم به زندگی خواستن از مکان جدید، انسانهای جدید و یا تحصیل و همانیدگیهایی در من بالا آمد مثل خودبرتر بینی و منذهنی من که پندارکمال از ویژگیهای بارزش است، خود را کامل میدید و شک نمیکردم که اشتباه فکر و عمل میکنم، در نتیجه دچار ریبالمنونهای متفاوتی شدم چراکه دوباره با همسرم و فرزندم و پولم و تحصیلم و محل زندگی همانیده شدم و از آنها شروع کردم تقاضای زندگی کردن و حس امنیت گرفتن و اشتباهات گذشته خودم را دوباره تکرار کردم و اشکال کار خود را متوجه نمیشدم، البته هم اکنون هم مسائلی که ایجاد کردم مانند مسائل مالی، خرابی رابطه با همسرم و فرزندانم ادامه دارند و در حال تلاش برای جبران اشتباهاتم هستم، به یاری زندگی و آقای شهبازی نازنین و یاران معنوی.
از زندگی میخواهم به من توان فضاگشایی و عقل درستی برای جبران اشتباهاتم بدهد چون من با عقل منذهنی خود و خانواده و فرزندانم را به سختی انداختم و با همانیده شدن دوباره با آنها به آنها آسیب زدم.
ای زندگی کمکم کن که بتوانم اشتباهاتم را جبران کنم و از ذهن خارج شوم و فقط از تو حس امنیت و عقل و هدایت و شادی بگیرم.
ای زندگی کمک کن قانون جبران را در مقابل گنج حضور، خانوادهام و کارم رعایت کنم.
این اشتباه من در طی دوهفته اخیر باز با بهبود کمی از روابط تکرار شد و دچار قبض های شدیدی شدم، در هفته های گذشته باز هم هویت شدگی با همسر و بچه را در خود دیدم و از زیر انقباض هایی که در بدنم ایجاد شده بود، رو به همسر و فرزندم برای انرژی گرفتن آوردم و از این کارم پشیمانم.
از ویژگی های من ذهنی من:
۱. ردولعادو یکی از ویژگیهای بارز منذهنی من هست که تا کمی پیشرفت میکنم، منیت به من دست میدهد و باعث خودبینی و خودبرتر بینی میشود و فکر میکنم کسی هستم و دچار غرور کاذب منذهنی میشوم که من هم بلدم و از بقیه انسانها بهترم و باید جدا از انسانهای دیگر باشم که از طریق قرین به من آسیب نرسد، بیخبر که خودم بدترین منذهنی را دارم.
۲. حسادت من که وقتی میبینم در کاری موفق نشدم و کس دیگری موفق شده من ذهنی من شروع به خودخوری میکند و یا شروع به ملامت خود میکند یا حرص ورزیدن و رقابت که باید من هم برسم مثلا به همسرم، که البته این کمتر شده است.
۳. من ذهنی مدّعی من که همیشه ظاهرسازی میکند و پنهان میکند ایرادهایش را مثل اینکه هنوز زبان نروژی یادنگرفتهام یا در رشته کاری خودم ماهر نیستم یا اینکه هنوز در رابطه با همسر و فرزندم دچار چالش هستم و هیچکدام از ابعاد زندگی ام به خاطر بی عقلی منذهنی و نتایج مسائل ایجاد شده در گذشته درست نیستند و درحال جریمه دادن و حل مسئله هستم و با کمک زندگی میخواهم ناظر این باشم که مسئله جدیدی ایجاد نکنم.
۴. من می دانم من ذهنی من؛ که با اقرار نکردن به وضع خراب مادی، معنوی، رابطهای خودش و پنهان کردن آن میگوید من خودم میتوانم درستش کنم و من و خانوادهام را به قصاب میبرد.
۵. منذهنی گردن فراز من که با این همه درد و بیعقلی باز هم زمختی خودش را حفظ کرده است.
۶. منذهنی معنوی من که برای راه معنوی راه و روش تعیین میکند و احترام به کن فکان نمیگذارد که کار اصلی من فضاگشایی دربرابر اتفاق این لحظه است.
۷. منذهنی کاهل من که قانون جبران را رعایت نمیکند و زرنگ بازی در میآورد و زحمتی که باید بکشد را نمیکشد یا زحمت میکشد و آخرش که موقع نتیجه میشود من را به ناامیدی میاندازد و در قدم آخر کار را رها میکند و من را به کارافزایی میاندازد، مثلا من نتوانستم درسم را در دانشگاه نروژ به اتمام برسانم و ویزای دانشجویی من باطل شد.
۸. من ذهنی سست و بی تعهد من، که هر وقت برنامه ورزشی میگذارم یا برای خواندن زبان و یا یادگیری یک کار تخصصی شروع میکنم، یک هفته خوب پیش میرود، بعد یک هفته سست میشود و تعهدش کم میشود و گاه گاهی به وظایفش میرسد.
۹. منذهنی هپروتی من؛ که چشمش را رو به واقعیت جلوی رویش میبندد و به جای اینکه پیام آن را بگیرد و نقص را بفهمد و شروع به حرکت کند به توهم میرود و خودش را مشغول به یک مسئله دیگری میکند.
۱۰. من ذهنی بی اولویت من؛ با پندار کمال به همه کار میخواهد برسد آخر سر هم به هسچ کاری نمیرسد و اولویتبندی در انجام کار ندارد و گیج میزند و دچار استرس میشود.
۱۱.من ذهنی بچه صفت من؛ من ذهنیی که از بچگی از زیر مسئولیت کارهایش در رفته و گردن دیگران انداخته و راحت طلب و تنبل بوده و فقط در یک بعد که دوست داشته با پندار کمالش رشد کرده.
۱۲. منذهنی خسیس من؛ که خوشی را نه به خودم و نه به دیگران، با ایرادگیری و قضاوت و عیب بینی و نادیده گرفتن تمام زیباییها و نعمتها حرام میکند و با به تاخیر انداختن باعث کارافزایی شده و فرصتهایی که باعث موفقیت میشود را از دست میدهد و پروسه کارها را به استهلاک میاندازد.
۱۳. منذهنی ترسوی من؛ تا چالشی پیش میآید به جای اینکه تامل و فضاگشایی کند، اول دست و پایش شروع به لرزیدن میکند و فکر ها و دردها را فعال میکند.
۱۴. منذهنی بیبرنامه و نظم من؛ کاملا شلخته و بدون برنامهریزی است و برای همین وقتش هدر میرود و ظاهر آراستهای ندارد.
۱۵. منذهنی بیسواد من؛ حتی هیچ سوادی برای اینکه چه تغذیهای درست است و چه غذا و رژیم سالمی را باید رعایت کند ندارد و باعث شده من مشکل در جسم مخصوصا دستگاه گوارش ام احساس کنم.
۱۶. منذهنی کهنه گرای من؛ منذهنی که چسبیده به الگوها و عقاید قدیمی خودش و به هیچ وجه update (آپ دیت) نمیشود، مثلا با تکنولوژی روز یا با زبان جدید یا با فرهنگ جدید آداپته نمیشود.
۱۷. منذهنی غم پرست من؛ بیشتر فکر های غمگین میکند تا فکرهای شاد و قصد دارد فکرهای دردآلود را به یاد من بیاورد و باعث آشفتگی خواب و استرس من میشود.
۱۸. من ذهنی تنوع طلب من، اول کاری بسیار خشنود و پر انرژی جلو میرود ولی بعد مدتی دچار کسالت و دلزدگی میشود و ثبات قدم ندارد و در نتیجه همش از یک شاخه به یک شاخه دیگر میپرد و آخر هم هیچ نتیجهای نمیگیرد، به خاطر همین من در طول زندگی خیلی کار عوض کردم، حتی رشته تحصیلی عوض کردم.
۱۹. منذهنی ناسپاس و ناشکر من؛ تمرکزش روی نواقص و ایرادها بوده و همیشه دنبال پندار کمال و هر چه بیشتر بهتر بوده و به چیزی که داشته شاکر و راضی نبوده و سکون نداشته و در عجله و حرص برای به دست آوردن بوده و همین استرس زیادی به من وارد کرده و همیشه باید چیز جدیدی را از صفر شروع میکردم، به جای صبر و ادامه و تداوم و حصول نتیجه.
۲۰. منذهنی وقت تلف کن من؛ در انجام کارها بسیار کند است و یک کاری که ممکن است با تمرکز نیم ساعته انجام بشود، سه ساعت طول میکشد و نمیتواند متمرکز روی یک کار شده و آن را سریع و با قدرت انجام دهد.
ای زندگی خودت به من توان بده تمام جبران های الهی را انجام دهم، ای زندگی خودت به من توان بده که صدق در زندگی داشته باشم، من اقرار میکنم که نمیتوانم و نمیدانم، تا حالا هرکاری کردم با منذهنی بوده، ای زندگی خودت پا در زندگیم بگذار و کمکم کن، من میخواهم اشتباهاتم را جبران کنم.
با عشق و احترام
نرگس از نروژ
کاری نداریم ای پدر، جز خدمتِ ساقیِّ خود
ای ساقی افزون ده قدح، تا وارهیم از نیک و بد
-دیوان شمس، غزل 537
پدر نماد زندگی است، نماد هوشیاری و خداوند. و همه ما انسانها هم از جنس او یعنی هوشیاری هستیم و کاری به غیر از خدمت کردن به ساقی خود نداریم. یعنی کاری به غیر از هوشیار بودن و در لحظه بودن نداریم.
هر لحظه با ناظر بودن بر خودمان، میتوانیم این هوشیاری به تله افتاده در افکار و در نیک و بد را پس بگیریم و آزاد شویم. هر لحظه ببینیم که آیا قضاوت میکنیم؟ آیا خوب و بد میکنیم؟ آیا مقاومت میکنیم یا نه؟
ای زندگی، اکنون متوجه شده ایم که کاری جز خدمت به ساقی خود نداریم، کاری جز شاد بودن و لذت بردن از تمام لحظات نداریم. کاری جز استفاده از فرصت این لحظه که همیشه نو و تازه هست را نداریم.
ای زندگی کمکمان کن تا لایق این هدیه شویم، هدیه ای که هر لحظه بدون هیچ چشم داشتی و به طور رایگان در اختیارمان میگذاری.
هر وقت بتوانیم این شراب ایزدی، این لطف و بخشش ایزدی را بگیریم و در همانیدگیها سرمایه گذاری نکنیم، آن وقت است که من ذهنی مان خاموش می شود. و ما سرمست خواهیم شد. آن موقع است که جز شکر و سپاس، چیزی بر زبان و دلمان جاری نخواهد شد. آن موقع است که از جنس خودش میشویم، از جنس زندگی. و می توانیم مثل پدر، مثل زندگی، این سرمستی را بدون هیچ چشم داشتی به همه انسانها، به همه موجودات و باشندگان و در کل به همه کائنات انتقال دهیم و آنها را هم از این شراب سیراب کنیم. پس شرط اول سیراب کردن خودمان است. یعنی با فضا گشایی در اطراف اتفاق این لحظه، صبر، شکر و پرهیز، این هدیه با ارزش، این گنج حضور را دریافت کنیم.
ای زندگی، کمکمان کن تا در این راه استوار باشیم و استوار بمانیم و از هر چه دویی و کارافزایی است، رها شویم، از هرچه ترس و درد، رها شویم و لحظه به لحظه در خدمت تو باشیم نه در خدمت من ذهنیمان.
اي ساقي روشن دلان بردار سغراق کرم
کز بهر اين آورده اي ما را ز صحراي عدم
تا جان ز فکرت بگذرد وين پرده ها را بردرد
زيرا که فکرت جان خورد جان را کند هر لحظه کم
-دیوان شمس، غزل ۱۳۸۲
ای زندگی ما دیگر به مرحلهای رسیدهایم که میخواهیم، شراب عشقی را که تو لحظه به لحظه در اختیارمان قرار میدهی تمام و کمال بگیریم. کمکمان کن که با فضا گشایی و صبر و خاموش بودن، پرده های درد را یکی یکی کنار بزنیم، که هم خودمان را سر مست کنیم و هم دیگران را. متوجه شده ایم که با تند تند فکر کردن و از فکری به فکر دیگر پریدن، تنها قطرات با ارزش این شراب عشق را هدر میدهیم و چیزی برای سرمستی خود و دیگران باقی نمیگذاریم. ولی وقتی در خدمت ساقی خود باشیم، یعنی وقتی فضا را باز میکنیم، دیگر زندگی است که از طریق ما کار میکند و هر شغل و وظیفه ای را هم که در این جهان داریم، کار حساب میشود و دیگر کارافزایی نمیکنیم، یعنی به خودمان و دیگران ضرر نمیزنیم. چون زندگی دارد از طریق ما کار را پیش میبرد و از طریق ما عشق و لطف و بخشش را به جهان میریزد. چون ما دیگر در فضای یکتایی هستیم، در شهر یکتایی، جایی که دیگر «من» وجود ندارد، بلکه همه ما انسانها و همه کائنات یکی میشویم.
وقتی در فضای یکتایی هستیم، مثل ذره ها در ستون نوری که از طرف خداوند و زندگی است رقصان میشویم و اجازه میدهیم که عشق ایزدی شامل حالمان شود و رقصان و سرمست شویم، از جنس او شویم و مثل او بینیاز. بینیاز از هرچه همانیدگی، از هرچه خرید و فروش همانیدگی است. و اگر لحظهای به ذهن رفتیم و دیدیم که کارافزایی میکنیم و روزن بسته شده است، تنها ناظر میمانیم و بدون قضاوت، بدون مقاومت و بدون ملامت، دوباره مثل ستارگانی که به دور ماه میچرخند، ما هم به دور یار خوشچهرهی خود میگردیم. تا با گشودن فضا، دوباره روزن نوری که توسط ما بسته شده بود باز شود و دوباره وارد این ستون نوری شویم و در رحمت و عشق ایزدی رقصان شویم.
اکنون متوجه شدهایم که تنها سرمستیای که از فضای یکتایی و عشق می آید، ماندگار و پایدار است و این حق طبیعی ماست که در این سر مستی بمانیم و به همانیدگیها اجازه ندهیم که سرمستی ما را بدزدند. ما دیگر ارزش این سرمستی را میدانیم و حاضر نیستیم، آن را با سرمستی گذرا و ناپایداری که از من ذهنی و همانیدگیها میآید عوض کنیم. دیگر از خرید و فروش همانیدگیها میرهیم.
مستیّ بادهی این جهان، چون شب بخسپی بگذرد
مستیِّ سَغراقِ احد با تو درآید در لَحَد
-دیوان شمس، غزل 537
ما ترس داریم، چون همانیدگی داریم. چون میدانیم که این همانیدگیها پایدار نیستند. ولی وقتی فضا را باز کنیم و صبر کنیم و عشق ایزدی را که هر لحظه به طور رایگان به ما تعارف میشود، بگیریم، یواش یواش هوشیاریمان را از اجسام بیرون میکشیم و مرکز مان را خالی میکنیم و دوباره از جنس عدم، از جنس خداوند میشویم، از جنس بینیازی.
و آن موقع است که خاموش می شویم و خودمان را به دست زندگی میسپاریم. و اجازه میدهیم که زندگی از طریق ما عمل کند که هیچ جایگاهی بهتر از بودن در شهر یکتایی نیست.
آن موقع است که متوجه می شویم که لطف و بخشش خداوند، قابل شمارش نیست. بلکه بی نهایت است و هیچ پایانی ندارد. که البته این را عقل جزئی من ذهنی درک نمیکند، برای همین است که میترسد.
امیدوارم روزی برسد که خانه دل همه ما پر از عشق و شادی بی سبب شود و سرمست و رقصان شویم و دیگران را نیز سرمست کنیم.
چون خیره شد زین مِی سرم، خامش کنم، خشک آورم
لطف و کرم را نشمرم، کان درنیاید در عدد
-دیوان شمس، غزل 537
و در آخر:
جز عنایت که گشاید چشم را
جز محبت که نشاند خشم را
جهد بی توفیق خود کس را مباد
در جهان والله اعلم بالسداد
-مولوی، مثنوی، دفتر سوم، ابیات ۸۳۸ و ۸۳۹
با عشق و سپاس،
شهپر از اتریش
برداشتی از برنامه ۹۰۵
خوابم ببستهای، بگشا ای قمر نقاب
تا سجدههایِ ُشُکر کند پیشت آفتاب
-مولوی، دیوان شمس، غزل ۳۰۸
در غزل ۳۰۸، مولانا، علت بسته شدن خواب ذهن را بیان میکند و اینکه چرا و چگونه می توانیم از خواب ذهن بیدار شویم.
چرا خداوند خوابمان را بسته است؟ برای اینکه میخواهد از درد و رنج آزادمان کند و به جنب و جوش در آورد. جنب و جوشی برای رسیدن به طرب و شادی بی سبب، برای بی نهایت و ابدیت شدن، برای تبدیل به حضور.
چرا بستی تو خوابِ من؟ برایِ نیکویی کردن
ازیرا گنجِ پنهانی و اندر قصدِ اظهاری
زهی بیخوابیِ شیرین، بهیتر از گل و نسرین
فزون از شهد و از شِکَّر به شیرینیّ و خوشخواری
-مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۳۳
و همینطور در مثنوی، دفتر ششم داریم:
ای رفیقان، راهها را بست یار
آهویِ لنگیم و او شیرِ شکار
جز که تسلیم و رضا کو چارهای؟
در کفِ شیرِ نرِ خونخوارهای
او ندارد خواب و خور، چون آفتاب
روحها را میکند بیخورد و خواب
که بیا من باش یا همخویِ من
تا ببینی در تجلّی رویِ من
ور ندیدی، چون چنین شیدا شدی؟
خاک بودی طالبِ احیا شدی
-مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۷۶
حالا که متوجه شده ایم که باید از خواب ذهن بیدار شویم، آیا شاکر هستیم؟ آیا سجده شُکر بجا می آوریم؟ سجده شکر برای اینکه خواب ذهنمان مخدوش شده است و ما به این موضوع آگاه شدهایم که در درد و رنج هستیم؟ آیا فضا گشایی می کنیم و تسلیم کامل هستیم؟
جز توکل جز که تسلیم تمام
در غم و راحت همه مکرست و دام
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۴۲۸
جز خضوع و بندگی و اضطرار
اندرین حضرت ندارد اعتبار
-مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۲۳
اگر شاکر هستیم چه اندازه شُکر میکنیم؟ آیا مفهوم شُکر کردن را درک کرده ایم و به آن عمل میکنیم؟ و یا تنها با من ذهنی فهمیدهایم؟ آیا شُکری عملی، صبری عملی و پرهیزی عملی داریم. آیا از فرصت هایی که داریم درست استفاده می کنیم؟ آیا قدر تمام چیزهایی رو که داریم میدانم؟ مثل تَنمان. آیا هر روز ورزش می کنیم و روی چهار بُعدمان کار می کنیم؟ بعدهای جسمی، فکری، هیجانی و جان ذهنی مان.
آیا به این آگاهی رسیده ام که کار کردن روی چهار بُعدمان هم اهمیت زیادی دارد؟
آیا صبرِ عملی میکنیم؟ آیا قانون مزرعه را رعایت میکنیم؟ از عجله من ذهنی پرهیز می کنیم؟ یا هنوز پیشرفتمان را با خط کش ذهن اندازه میگیریم؟ که این خود قضاوتی است در مورد خودمان و تا قضاوت صفر نشود، تبدیل صورت نمیگیرد.
این دو ره آمد در روش، یا صبر یا شکر نِعَم
بی شمع روی تو نتان، دیدن مر این دو راه را
-مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۳۳
آیا پرهیز عملی داریم؟ پرهیز از مقاومت و قضاوت، پرهیز از مانع سازی، مسئله سازی و دشمن سازی چه برای خودمان و چه برای دیگران.
آیا احساس نیاز می کنیم، احساس نیاز به زندگی؟
اگر احساس نیاز میکنیم با چه دستی، دامان زندگی و خدا را گرفتیم و نیازمان را بیان می کنیم؟ با دست من ذهنی یا با هوشیاری حضور؟
آیا طلب داشتن، کافی است یا باید طلب را به طرب تبدیل کنیم؟
چگونه میتوانیم طلب مان را به طرب سازی تبدیل کنیم؟ با پرهیز از سبب سازی، با هر لحظه فضا گشایی در اطراف اتفاق این لحظه، با دیدن عشق و زندگی در هر باشنده ای و همینطور در خودمان.
آیا گرمای عشق و خرد عشق و عدم را میگیریم یا در سبب ها هستیم و برای خودمان و دیگران دام درست میکنیم؟ آیا هنوز چیزهایی که ذهنمان نشان میدهد برایمان اهمیت دارد؟
آیا درک کردهایم که برای رسیدن به شادی بی سبب و زنده شدن به او و پاک کردن غمها و دردهایمان باید تلاش کنیم؟ آیا متوجه شدهایم که کاهلی و تنبلی یکی از تله های من ذهنی برای ضرر زدن به ما و ناامید کردن ما هست؟
هر که ماند از کاهلی بیشکر و صبر
او همین داند که گیرد پای جبر
هر که جبر آورد خود رنجور کرد
تا همان رنجوریش در گور کرد
-مولوی، مثنوی، دفتر اول، ابیات ۱۰۶۷ و ۱۰۶۸
خدای پَرِّ شما را زِ جهد ساخته است
چو زندهاید بِجُنبید و جَهْد بِنْمایید
به کاهلی پَر و بالِ امید میپوسَد
چو پَر و بال بریزَد دِگر چه را شایید؟
-مولوی، دیوان شمس، غزل ۹۴۵
جهد کن تا این طلب افزون شود
تا دلت زین چاه تن بیرون شود
-مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۷۳۷
آیا تشنه واقعی هستیم؟ تشنه آب حیات؟ یا هنوز چشمانمان به دنبال سراب همانیدگی هایی است که ذهن نشان می دهد؟ اگر تشنه واقعی هستیم چگونه تشنگی مان را ابراز می کنیم؟ آیا هرروز ابیاتی از مولانا را تکرار می کنیم و درسهایی را که تا الان یاد گرفتیم را مرور میکنیم؟ آیا این را درک کردهایم که همانطور که بدنمان هر روز به غذا احتیاج دارد، روح و بعد معنویمان هم، هر روز به غذای روح نیاز دارد و همانطور که نمیشود تنها با هفته ای یک یا دو بار غذا خوردن، انتظار بدنی سالم داشته باشیم، با تنها دو بار در هفته تکرار ابیات و غذای معنوی خوردن هم نمیتوانیم تبدیل شویم و طرب سازی کنیم؟ آیا قوانین زندگی را رعایت می کنیم؟ قوانینی مثل قانون مزرعه، قانون صبر، قانون جبران.
آیا وقتی که ناظر ذهنمان هستیم فکرهایمان را قضاوت میکنیم و با بالا آمدن فکرها، خوشحال یا ناراحت میشویم؟ یا به این موضوع آگاهیم که این فکرها مهمانی است از طرف قضا و کُن فَکان و پیغامی برای ما دارند و ما تنها باید پیغام شان را بگیریم و قضاوت نکنیم.
هست مهمانخانه این تن ای جوان
هر صباحی ضیف نو آید دوان
هین مگو کین ماند اندر گردنم
که هم اکنون باز پرد در عدم
هرچه آید از جهان غیبوش
در دلت ضیفست او را دار خوش
-مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، ابیات ۳۶۴۵ تا ۳۶۴۷
آیا به این آگاه هستیم که وقتی فکرهایمان، اتفاقات و خودمان و دیگران را قضاوت می کنیم، یعنی به میدانم ذهن می رویم؟ و میگوییم بیشتر از زندگی و خدا میدانیم؟
آیا ما هم مانند هزاران باشنده ای که تشنه دریافت برکت ها و عنایت های زندگی در تکاپو و تلاش برای یافتن آب زندگی هستند، یارب یارب میکنیم. یا نه مثل خاک به خاطر رفتن به ذهن و اسیر شدن در زمان روانشناختی و مکان، دست و پای زندگیمان را برای رسیدن و گرفتن شراب الهی از دست داده ایم و تبدیلمان به حضور و زنده شدنمان را به تاخیر انداختهایم. مولانا میگوید باز هم اشکالی ندارد. وقتی یکی یکی همانیدگیهایتان را بیندازید و سبک شوید، روزنه ای باز میشود و میتوانید نیروی زندگی را دریافت کنید و با فضا گشایی مکرر، رفته رفته این روزنه های نور و عشق، بیشتر و بیشتر و بزرگتر و بزرگتر می شوند. با همین نورهای کم می توانیم قدم هایی را به سوی زندگی و در پی یافتن ابر رحمت الهی برداریم، حتی لنگ لنگان.
لنگ و لوک خفته شکل و بی ادب
سوی او می غیژ و او را می طلب
-مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۹۸۰
و دوباره تسلیم شویم و ناامید نشویم.
سایه و نور بایَدَت، هر دو به هم، زِ من شِنو
سَر بِنِه و دراز شو پیشِ درختِ اِتَّقُوا
-مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۱۵۵
در آن موقع است که خداوند از این تلاش و جنب و جوش ما خوشحال شده و تمام باشندگانش را برای کمک به ما می فرستد و ابرهای رحمت و عنایتش را به سوی ما روانه میکند. ابراز نیاز به زندگی لزومی ندارد که بیانی باشد. بوی دل کباب شده ما، بوی دردهای ما به او میرسد و او ابرهای رحمت و عنایتش را به سوی ما روانه میکند.
تا خنده گیرد از تکِ آن لنگ برق را
و اندر شفاعت آید آن رعدِ خوش خطاب
با ساقیانِ ابر بگوید که: برجَهید
کز تشنگانِ خاک بجوشید اضطراب
-مولوی، دیوان شمس، غزل ۳۰۸
و هر کسی می تواند به اندازه ای که تمایل دارد، به اندازه نیازش، این رحمت و برکت الهی را دریافت کند و این ما هستیم که اندازه ظرف مان را برای دریافت نیروی زندگی و شراب ایزدی مشخص میکنیم. هر چقدر طلب داشته باشیم و در این راه تلاش کنیم، اندازه ظرف ما بزرگ و بزرگتر میشود، تا جایی که به طور کامل به او تبدیل شویم.
پس ساقیانِ ابر همان دم روان شوند
با جَرّه و قِنینه و با مَشکِ پرشراب
-مولوی، دیوان شمس، غزل ۳۰۸
با بی نهایت فضا گشایی و تسلیم کامل، با شکر و صبر و پرهیز می توانیم شراب ایزدی را که بی نهایت هست، هرچه بیشتر دریافت کنیم و بدانیم که زندگی هر لحظه منتظر ماست که عنایتهایش را نثار ما کند.
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
بر در دل روز و شب منتظر یار باش
دلبر تو دایما بر در دل حاضر است
رو در دل برگشای حاضر و بیدار باش
-عطار، غزل ۴۱۸
تا پارک منذهنیمان را خراب کنیم و گنج حضورمان را بیابیم.
خاموش و در خراب همیجوی گنجِ عشق
کاین گنج در بهار برویید از خراب
-مولوی، دیوان شمس، غزل ۳۰۸
و در پایان:
چنان گشت و چنین گشت چنان راست نیاید
مدانید که چونید، مدانید که چندید
-مولوی، دیوان شمس، غزل ۶۳۸
با عشق و سپاس،
شهپر از اتریش
بنام خدا و با سلام خدمت جناب مولانا، آقای شهبازی و همه دوستان
ابیاتی بیدار کننده از برنامه ٨٧۵ گنج حضور
آدمی چون کِشتی است و بادبان
تا کی آرد باد را آن بادران؟
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت٢۵۵
اگر میخواهیم به اصل اول و الهی زنده شویم باید خود را همچون کشتی و بادبان به دست زندگی دهیم تا ما را با خود ببرد و به مرکز عدم زنده کند، و این مستلزم تسلیم و فضاگشایی، صبر و کشیدن درد هشیارانه همراه با شکر و رضایت و پذیرش اتفاقات و بازی دیدن اتفاقات و افکار است.
ما چو کشتیها به هم بر میزنیم
تیره چشمیم و در آبِ روشنیم
ای تو در کشتیِّ تن، رفته به خواب
آب را دیدی، نگر در آبِ آب
آب را آبیست کو میرانَدَش
روح را روحیست کو میخوانَدَش
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٢٧٢ تا ١٢٧۴
ما وقتی من ذهنی داریم با دیدی تیره و آلوده با باورها و همانیدگی ها و دردها با دیگران برخورد میکنیم و دچار مقاومت و ستیزه و خشم می شویم، در صورتی که از موضوع هشیار شویم دیدی خداگونه در ما زنده میشود و به سکوت و سکون زنده میشویم و در این صورت توهم جسم بودن ما آشکار میشود و نیروی پشت جسم پدیدار میشود و این امر مستلزم تعهد به تغییر از هشیاری جسمی و گذشته و آینده به هشیاری حضور و این لحظه است و این تسلیم هشیارانه باعث بیداری میشود.
این جهان چون خَس به دستِ بادِ غیب
عاجزی پیشه گرفت و دادِ غیب
گه بلندش میکند، گاهیش پَست
گه درستش میکند، گاهی شِکست
گه یَمینش میبرد، گاهی یَسار
گه گلستانش کند، گاهیش خار
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ١٣٠٠ تا ١٣٠٢
همه جهان همچون برگ کاهی تسلیم شده در دست زندگی است و فقط انسان همانیده شده است که ساز مخالف میزنه و ادعای میدانم دارد و با هدایت و خرد زندگی مخالفت میکنه که همین کار باعث درد شده و البته تقصیر را گردن اتفاق و دیگران می اندازد، زندگی گاهی ما را به سمت خودش میبرد گاهی به سمت درد ها گاهی زندگی راحت میشه و گاهی سخت گاهی سلامتی و گاهی بیماری تا شاید ما حقیقت وجودی و زنده شدن را متوجه شویم که با تسلیم به بهشت لحظه حال و شادی بی سبب وارد شویم.
دست پنهان و، قلم بین خطْ گُزار
اسب در جَوْلان و، ناپیدا سوار
تیر، پَرّان بین و ناپیدا کمان
جان ها پیدا و پنهان، جانِ جان
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ١٣٠٣ و ١٣٠۴
زندگی در هر لحظه توسط خود زندگی نوشته میشه و ما با من ذهنی فقط نوشته را میبینیم و اتفاق و وضعیت و دستان خدا را نمیبینیم و این امر پیوسته ما را در حال دویدن و مقاومت نگه میدارد، زندگی پیوسته با اتفاقاتی که طرح میکنه فرمان تسلیم شو و نچسبید را به ما می دهد و نشانه آن تغییر و آفل بودن اجسام و افکار است و حتی بدن ما که در حال پیر شدن و همه این ها بازی است و جدی بودن کشف دوباره باطن و زندگی اصیل و شعبه خداوند است.
باد را دیدی که میجُنبد، بِدان
بادجُنبانیست اینجا بادْران
مرْوَحَهی تصریفِ صُنعِ ایزدش
زد بَرین باد و همی جُنباندش
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ١٢۵ و ١٢۶
اتفاقات و تغییرات نشانه قضا و کن فکان است که میخواهد ما را پاک و ساکن کند و اگر ما متوجه شویم همکاری کنیم با صبر و کشیدن درد هشیارانه همچون معتادی که با اشتیاق خود درد خماری را میکشد و پرهیز میکند و اتفاق و وضعیت را بازی میبیند تا زنده شود ما هم هر چیزی که به آن اعتیاد داریم حتی نظم پارکی را میگذاریم از ما کنده شود. یا اگر کسی ما را خشمگین کرد و یا حسادت و تنفر را در ما بالا آورد شکر میکنیم و به جای واکنش صبر میکنیم تا خشم و نفرت و حسادت شسته شود و فقط کافیه این را امتحان کنیم و به درستی تسلیم پی ببریم و بعد از آن راه حل و هدایت خرد زندگی بر ما ریخته میشود و البته فقط دوربین روی خود و کاری به دیگران و نصیحت دیگران نداشته زیرا قضا برای هر کدام جداگانه طرح میشود و دخالت ما درست نیست.
باد را حق، گَه بهاری میکند
در دَیَش زین لطف عاری میکند
بر گروهِ عاد صَرْصَرْ میکند
باز بر هودَش مُعَطَّر میکند
میکُند یک باد را زهرِ سَموم
مر صبا را میکند خُرَّم قُدوم
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ١٣٢ تا ١٣۴
زندگی میخواهد ما را شکوفا کند و زنده به زندگی که مستلزم فضاگشایی و تسلیم است و در غیر این یعنی مقاومت و ستیزه ما منجر به خشکی و درد میشود یعنی اگر در حرص، طمع، ولع، حسادت، حسرت،وابستگی، مخدرها،رقابتها و حس نقص ها دنبال زندگی باشیم به دردهایی مثل خَشم و دیوانگی تبدیل میشویم همچون قوم عود که تلف شدند و برعکس قوم هود که با تسلیم و پرهیز و صبر و پذیرش و شکر همانیدگی ها را شناسایی و از خود دور کردند، زمین خوردن به ما یاد میدهد که ستیزه و جنگ راهکار نیست و توکل صد در صد را باید جایگزین کرد تا بجای باد خشک و گزنده باد صبا و شکوفا کننده بر ما وزیده شود و تصمیم با ماست که کدام را انتخاب کنیم، می دانم را یا نمیدانم و تسلیم را.
پس یقین در عقل هر داننده هست
اینکه با جُنبنده جُنباننده هست
گر تو او را مینبینی در نظر
فهم کن آن را به اظهارِ اثر
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ١۵۳ و ١۵۴
حتی اگر کمی به حضور زنده شدیم متوجه نیروی الهی و هشیاری حضوری که ما را اداره میکند میشویم و در آن وقت با شناسایی چیزهای آفل و تغییرات متوجه این میشویم که ما هشیاری هستیم و نه جسم و من ذهنی.
کَوْن پُر چارهست و هیچت چاره نی
تا که نگشاید خدایت روزنی
گرچه تو هستی کنون غافل از آن
وقتِ حاجت حق کُند آنرا عیان
گفت پیغمبر که یزدانِ مجید
از پیِ هر درد درمان آفرید
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت۶٨٢ تا ۶٨۴
با من ذهنی و ادعا و میدانم هایش هیچ دوا و راه حلی پیدا نمیکنیم و اگر متوجه شویم و خاموش شویم و بگوییم نمیدانم با دید عدم متوجه هدایت خرد زندگی میشویم.
هین قرائت کم کن و خاموش باش
تا بخوانم عین قرآنت کنم
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ١۶۶۵
زندگی با طرح اتفاقات و قضا پیغام خاموش و تسلیم باش میدهد تا ما افکار و فلسفه بافی و زرنگی و سخنرانی را کنار گذاشته و به خود زندگی و سکون و شادی بی سبب و توکل صد در صد و راحتی و عشق تبدیل شویم.
ساعتی میزانِ آنی، ساعتی موزونِ این
بعد از این میزانِ خود شو، تا شوی موزونِ خویش
مولوی،دیوان شمس، غزل شماره١٢۴٧
من ذهنی مشغول تقلید و میزان کردن خود با دیگران، باورها، خواسته ها و چیزها است و اگر تسلیم شویم و فضاگشایی کنیم هشیاری ما بیدار شده و با هشیاری خود میزان میشویم و دیو من ذهنی را در شیشه میکنیم و از مقایسه و ستیزه و قضاوت باز میشویم و یادمان باشد مقایسه خود چه با بزرگان چه من های ذهنی یعنی هشیاری جسمی.
همچو آیینه شوی خامش و گویا تو اگر
همه دل گردی و بر گفت زبان نستیزی
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره٢٨۶٢
ما اگر به اصل اول برگردیم خاموش و بی ذهن میشویم، بدون فلسفه بافی و مرض میدانم و بدون گدایی و چسبیدن به بیرون و در این صورت تبدیل به بی نهایت زندگی و شادی بی سبب میشویم که با هیچ شادی آفلی قابل مقایسه نیست.
با سپاس از همه
علی از تهران.
با سلام
نامِ متن: سببِ نَسَب
تو ز طفلی چون سببها دیدهای
در سبب از جهل برچفسیدهای
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۱۵۳
نسبتهای خانوادگی و فامیلی، یکی از سبب هایی است که انسانها از بچگی با آن روبرو هستند که میتواند رویِ ابعادِ زندگیشان اثر گذارد.
مثلاً در صورتِ موفّق نشدن در امورِ مالی، تحصیلی یا شغلی، مسبّباش را عدمِ حمایتِ خانواده بیان میکنند، همینطور علّتِ رشد و پرورششان و یا ثروت و اعتبارِ اجتماعیشان را خانواده میدانند.
مولانا از زبانِ زندگی میگوید که راه و رسمِ مادری هم من به مادران آموختهام و شعلهي لطفی که من افروخته باشم هیچوقت خاموش نمیشود و در ادامه نمرود را مثال میزند که بدونِ پدر و مادر بزرگ میشود و به ثروتِ فراوان و پادشاهی این جهانی میرسد. خواستِ زندگی این بود که او گرفتارِ کش مکشِ سببهای فامیلی نشود تا بیواسطه لطفِ زندگی را مشاهده کند و تنها از او یاری بخواهد.
مادران را دَأْب* من آموختم
چون بود لطفی که من افروختم؟
صد عنایت کردم و صد رابطه
تا ببیند لطفِ من بیواسطه
تا نباشد از سبب در کَش مَکش
تا بُوَد هر استعانت از مَنَش
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۴۸۳۸ تا ۴۸۴۰
*دَأْب: راه و رسم، طریقه
مولانا با حالتِ تعجّب میپرسد که او دیگر چرا به اصلش زنده نشد، درحالیکه برای دیگر افراد و دیگر شاهان، پدر و مادر حجاب است، او از این حجاب گذشته بود!!؟
از پدر یابید آن مُلک، ای عجب
تا غرورش داد ظلماتِ نَسَب؟
دیگران را گر اُم و اَب شد حجاب(حِجیب)
او ز ما یابید گوهرها به جیب
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۴۸۵۴ و ۴۸۵۵
و در پایانِ این بخش نتیجه میگیرد که تنها دلیلِ گمراهیاش، منِ ذهنیِ خودش بود.
ازجمله موانعِ پیشرفت در راهِ معنوی هم چسبیدن به نسبتهاست.
مثلاً شخص میگوید چون همسر، فرزند یا پدر و مادرِ من به برنامه گوش نمیدهند و ابیاتِ مولانا را تکرار نمیکنند، پس من هم اینکار را انجام نمیدهم. دلیلش هم این است که اگر من به حضور برسم چه فایدهای دارد وقتی آنها به حضور نرسیده اند!!
درحالیکه هوشیاریِ حضور و زنده شدن به اصلِ خود، مانند میراث هایِ این جهان نیست که به واسطهي نَسَبها به ارث میرسد بلکه این میراث، میراثِ پیامبران است یعنی تنها با شناختِ منِ ذهنی و انداختنِ آن و فضاگشایی و عدم کردنِ مرکز میتوان به آن رسید.
این نه میراثِ جهانِ فانی است
که به اَنسابش بیابی، جانی* است
بلکه این میراثهایِ انبیاست
وارثِ این، جانهایِ اَتقیاست**
پورِ آن بوجهل، شد مومن عِیان
پورهي آن نوح شد از گمرهان
مولوی، مثنوی، دفتر اول، ابیات ۳۴۰۰ و ۳۴۰۲
* جانی: منسوب به جان. منظور امور روحانی و معنوی است.
** اَتقیا: پرهیزگاران
در طولِ تاریخ نیز وقتی پیامآوران از جهانِ غیب برای هدایتِ انسانها پیغام آوردند تا آنها را متوجه عالمِ لامکان و فضایِ عدمی که در مرکزشان هست، کنند عدّهای با آنها ستیزه کردند. اینکارشان از رویِ غیرتی که به دین و هنرشان داشتند، نبود، بلکه تنها به دلیلِ چسبیدن به خانه و کاشانهشان بود.
ور تو پیغامِ خدا آری چو شهد
که بیا سویِ خدا ای نیکعهْد
از جهانِ مرگ سویِ برگ رو
چون بقا ممکن بُوَد، فانی مشو
قصدِ خون تو کنند و قصدِ سر
نه از برایِ حَمْیَتِ دین و هنر
بلکه از چفسیدگی بر خان و مان
تلخشان آید شنیدن این بیان
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، ابیات ۱۱۴۶ تا ۱۱۴۹
یک دلیلِ فرار کردن از دردِ هوشیارانه نیز همین همهویتشدگی با نسبتهاست. عدّهای بدلیلِ ترس از مرگ جسمانی و به تَبَعِ آن نگرانی برایِ وضعیتِ خانوادهشان، نمیخواهند دردِ هوشیارانه را بکشَند و از منِ ذهنی رها شوند.
آیهي ۱۱ سورهي فتح(۴۸) به این موضوع اشاره میکند:
«بزودی صحرانشینان عرب که [از حضور در حُدیبیه] واپس ماندهاند به تو خواهند گفت: دارایی و خانوادههایمان، ما را به خود مشغول داشته است.
پس، [از اینکه نتوانستیم در سفر حدیبیه همراه شما باشیم] برای ما آمرزش خواه. آنان به زبانهای خود چیزی میگویند که در دلهاشان نیست! بگو: اگر خدا بخواهد به شما زیانی رساند یا بخواهد به شما سودی رساند، چه کسی در برابر خداوند برای شما کاری تواند کرد؟! [مسلّماً هیچکس] آری خداوند بدانچه میکنید آگاه است.»
مُنافقوار عُذر آری که من
ماندهام در نفقهي فرزند و زن
نه مرا، پروایِ سرْخاریدن است
نه مرا، پروایِ دینْورزیدن است
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، ابیات ۳۰۶۷ و ۳۰۶۸
بنابراین همانطور که هر درختی به ریشهاش متصل است و خودش را با درختِ کناریاش تعریف نمیکند، انسانها نیز هر کدام یک درخت هستند و ریشهشان، وفا به عهدِ اَلَست می باشد.
پس باید به این امر آگاه بود که رعایتِ حقوقِ الهی بر حقوقِ خویشاوندی اَرجحیّت دارد.
اگر کسی به این عهد وفا نکند و از جنسِ اولّیهاش نشود، بدیلِ ریشهي پوسیده، درختِ وجودش میوه نخواهد داد و به ثمر نخواهد نشست
چون درختست آدمیّ و بیخ، عهد
بیخ را تیمار میباید به جهد
عهدِ فاسد بیخِ پوسیده بُوَد
وز ثِمار و لطف بُبریده بُوَد
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، ابیات ۱۱۶۶ و ۱۱۶۷
همینطور در سورهي شُعَراء(۲۶)، آیهي ۸۸ آورده شده:
«یومَ لا ینفعُ مالٌ و لا بَنونَ الّا من اَتَی اللهَ بقلبٍ سلیمٍ.»
«روزی که مال و فرزندان، کس را سود ندهد، مگر آن که با دلی پاک و زُدوده از غبارِ کفر به درگاه خدا آید.»
اَحمدا، اینجا ندارد مال سود
سینه باید پر ز عشق و درد و دود
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۰۸۰
با سپاس فراوان
سمانه از تهران
با سلام
اینکه میگوییم ظاهرِ اتفاقات بازی هستند یک معنیاش میتواند این باشد که تمامِ وضعیتهای این جهانی نسبی هست یعنی نمیتواند به کمالِ مطلق و ۱۰۰ درصد برسد.
آن یکی خر داشت پالانش نبود
یافت پالان گرگ خر را درربود
کوزه بودش آب مینامد به دست
آب را چون یافت خود کوزه شکست
مولوی، مثنوی، دفتر اول، ابیات ۴۱ و ۴۲
هیچ اتفاقی نه خوب است نه بد و نه حتّی متوسط. اما تنها این ۳ حالت، برای ذهن شناخته شده است و به همین دلیل با قضاوت کردن، میخواهد یکی از این حالت ها را به هر اتفاقی بچسباند. فضایِ دربرگیرندهی اتفاق، زندگی یا خداوند است که از جنسِ بینهایته و فضای بینهایت را نمیشه خوب و بد کرد حتی نمیشه پنجاه-پنجاه گفت. فقط هست و هرطوری که هست باید باشد.
همینطور ارزشِ کارهایی که انسانها انجام میدهند نیز برای همه به یک اندازه اهمیت ندارد و نسبت به دیدِ اشخاص با هم متفاوت است، چه بسا یک کار برای فردی فوقالعاده باارزش است اما برای دیگری جالب بنظر نمیآید مانند عدم کردنِ مرکز و کنار زدنِ همانیدگی ها.
یک فرد با دیدِ منِ ذهنی میگوید شما دارید ضرر میکنید و از مسابقهی این جهان عقب میافتید ولی فردی دیگر که دیدِ زندگی را دارد، به ادامه دادنِ این راه دعوت میکند.
حُسنِ یوسُف عالَمی را فایده
گرچه بر اِخوان، عَبَث بُد زایده
لحنِ داودی چنان محبوب بود
لیک بر محروم، بانگِ چوب بود
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، ابیات ۱۰۷۳ و ۱۰۷۴
علاوه بر اتفاقات، رفتارِ انسان ها هم نسبی هست. منِ ذهنی میل دارد تا افراد را نیز در دو دستهی خوبها و بدها جای دهد. مولانا حکایتی را میآورد تا دیدگاه آدمی را نسبت به بدی کردنِ انسانها و پدیدههای ناگوار تصحیح کند، چراکه برخی از رفتارهایِ نامناسب همچون ضربهای محکم موجبِ بیداریِ معنوی در انسان میشود.
واعظی بود که هرگاه به منبر میرفت شروع میکرد به دعا کردن در حقِّ آدمهای بدکردار و میگفت پروردگارا بر همهی آنان که نیکان یا انسانهای فضاگشا را مسخره میکنند و منِ ذهنی دارند، رحم کن.
آن یکی واعظ چو بر تخت آمدی
قاطعانِ راه را داعی شدی
دست برمیداشت: یا رَب رحم ران
بر بَدان و مُفسِدان و طاغیان
بر همهی تَسخُرکنانِ اهلِ خَیر
بر همهی کافرْدلان و اهلِ دَیر
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، ابیات ۸۱ تا ۸۳
آن واعظ یک دعا در حقِّ برگزیدگانِ الهی نمیکرد بلکه تنها دعایش برای افراد خبیث بود. عدّهای به او گفتند: این نوع دعا کردن رسم نیست، زیرا دعا در حقِّ گمراهان، جوانمردی محسوب نمیشود.
مینکردی او دعا بر اَصفیا
مینکردی جز خبیثان را دعا
مر ورا گفتند کین معهود نیست
دعوتِ اهلِ ضلالت، جُود نیست
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، ابیات ۸۴ و ۸۵
آن واعظ در جواب میگوید که من از این آدم های خبیث خوبیها دیدهام و به همین دلیل در حقِّ ایشان دعا میکنم زیرا این آدمها چنان از خود ستمکاری نشان دادهاند که مرا از بدی بازداشتهاند و به سوی خوبی سوق دادند.
گفت: نیکویی ازینها دیدهام
من دعاشان زین سبب بگْزیدهام
خُبث و ظلم و جور چندان ساختند
که مرا از شر به خیر انداختند
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، ابیات ۸۶ و ۸۷
هر بار که خواستم به دنیا روی بیآرم توسط آنان ضربه میخوردم، پس به سببِ ضربه خوردن از آنان، به خدا پناه میبردم. در واقع آن گرگصفتان بودند که مرا به راه راست، هدایت میکردند پس چون آنان موجبِ هدایتِ من شدند، بر من واجب است که در حقِّ ایشان دعا کنم.
هر گَهی که رُو به دنیا کردمی
من از ایشان زخم و ضربت خوردمی
کردمی از زخم، آن جانب پناه
باز آوردَنْدَمی گُرگان به راه
چون سببْسازِ صلاحِ من شدند
پس دعاشان بر مَنَست، ای هوشمند
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، ابیات ۸۸ تا ۹۰
و در جایِ دیگر این موضوع را مطرح میکند که وضعیت افرادی که در مسندِ قدرت هستند هم مطلق نیست و به طور مداوم در حالِ تغییر است و نوبتِ هرکس به پایان رسد، جایش را به دیگری خواهد داد.
نوبتِ صد رنگی است و صد دلی
عالَمِ یک رنگ کَی گردد جَلی؟
نوبتِ زنگیاست، رومی شد نهان
این شب است و آفتاب اندر رِهان
نوبتِ گرگ است و یوسف زیرِ چاه
نوبتِ قِبْط است و فرعون است شاه
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۱۸۶۹ تا ۱۸۷۱
آنچه که اهمیت دارد، فضاگشایی و بودن در این لحظه است، چراکه این دنیا همانند شبِ تاریک است و فعلاً آفتابِ حقیقت و زیبارویان در ورایِ آن مستور شدهاند.
مولانا از زبانِ زندگی میگوید که در همین تاریکیِ ذهن و این دنیا به پا خیز و شمعِ حضورت را روشن کن.
هین قُمِ الَّیلَ که شمعی ای هُمام
شمع اندر شب بُوَد اندر قیام
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۴۵۶
بنابراین پدیدهها نسبت به انسان، نسبی هست درحالیکه کُلِّ عالم هستی برای خداوند، خیرِ محض است و به همین دلیل است که خداوند هر لحظه در کارِ جدیدی است و هر لحظه در حالِ آفریدن است.
انسانی که فضای درونش باز میشود نیز، کاری به چگونه بودن اتفاق در بیرون ندارد چون آگاه شده است که پدیده ها در حالِ تغییراند و در این دنیا یک اصل ثابته و آن تغییره. به همین جهت صرفنظر از اتفاقات بیرونی، به فضاگشایی ادامه میدهد و توجهاش را رویِ آفرینش میگذارد.
ای عاشقِ جریده بر عاشقان گزیده
بگذر ز آفریده بنگر در آفریدن
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۰۲۹
با سپاس فراوان
سمانه از تهران
بنام خدا و با سلام خدمت جناب مولانا، آقای شهبازی و همه دوستان
غزل زنده کننده برنامه ٨٧۵ گنج حضور
این چه بادِ صَرصَرست از آسمان پویان شده
صد هزاران کَشتی از وی مست و سرگردان شده
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره٢٣٧٠
زندگی برای اینکه ما را به خودش زنده کند و از من ذهنی تقلبی بیرون بکشه از طریق اتفاقات بیرونی و درونی و افکار ما را به امتحان میکشاند و اگر این را متوجه شویم و بازی را جدی نگیریم و سکوت کنیم زنده و شاد بی سبب میشویم و اگر واکنش و ستیزه و مقاومت شویم غرق میشویم، مسیر تغییر ما از گذشتن و رها کردن و بازی گرفتن اتفاقات است که مستلزم صبر و کشیدن درد هشیارانه توأم با شکر و پرهیز است که این یعنی تسلیم و پذیرش بی چون چرا و بدون خوب و بد کردن و قضاوت یعنی توکل صد در صد به خرد کل، ما از وقتی وارد جهان شدیم مرکز عدم را فراموش کردیم و با هر چیز و هر کس و هر فکری همانیده شدیم و باید آنها را شناسایی و با تسلیم به زندگی بسپاریم تا پاک شویم، باید متوجه باشیم اتفاقی که افتاد نباید با آن یکی شویم و باید عقب بکشیم و به آن نچسبیم تا لحظه بعدی را ما با ستیزه و قضاوت نسازیم، و با این تسلیم بودن همانیدگی ای مثل حرص، خشم، تنفر، میدانم و خودنمایی و کنترل، باورها، مخدرها و یا هر چیزی از ما دورتر میشود، و البته این بازی گرفتن اتفاقات مستلزم مداومت و تکرار است و دست در دست بزرگانی چون مولانا، حتی اگر شکستی خوردیم باز به لحظه برگردیم و مثل کودکی برای یاد گرفتن راه رفتن مداومت کنیم تا زنده به خدا و شادی بی سبب شویم، پس اول شناسایی و بعد صبر تا خدا پاکمان کند از مانع بینی، مسئله بینی، دشمن بینی، دید غلط گذشته و آینده و کم بینی و ترس نداشتن و یا از دست دادن و در این صورت تبدیل میشویم و ارزش اصلی زندگی را در خود میبینیم و با زندگی و خواست خرد کل همراه میشویم.
مَخلَصِ کَشتی ز باد و غرقهی کَشتی ز باد
هم بِدو زنده شُدست و هم بِدو بیجان شده
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره٢٣٧٠
باد زندگی و اتفاقات میتواند ما را آزاد و رها و شاد بی سبب کند و از جنس خود زندگی و خدا و همینطور میتواند غرق و نابود در افکار و وسواس ذهنی و بدبختی کند حال اختیار و انتخاب بین مقاومت و تسلیم با ماست، اگر تسلیم باشیم یعنی پرهیز، شکر، پذیرش اتفاق این لحظه با صبر و درد هشیارانه داشته باشیم و بدانیم که نمیدانیم آزاد از همانیدگی و درد و اگر مقاومت و ستیزه و ادعای میدانم و گله و شکایت غرق میشویم.
باد اندر امرِ یزدان چون نَفَس در امرِ تو
ز امرِ تو دشنام گشته، وز تو مِدحَت خوان شده
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره٢٣٧٠
اگر میخواهیم به زندگی زنده شده و شادی بی سبب را زندگی کنیم و حقیقت وجودی خود را دریابیم باید مسئولیت فضاگشایی و تسلیم را به عهده بگیریم و از اتفاقات نترسیم و فقط با سکوت و سکون از خواسته ها و داشته های من ذهنی آگاه میشویم و بخاطر این شناسایی شکر در ما زنده میشود و روز به روز به خدا نزدیک تر و با زندگی هماهنگ تر میشویم.
بادها را مختلف از مِروَحِه تقدیر دان
از صبا مَعمورْ عالَم، با وبا ویران شده
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره٢٣٧٠
اتفاق و بادهای زندگی برای پاک کردن ما از همانیدگی ها طرح میشوند، ما به انواع همانیدگی ها چسبیدیم پس اتفاقات مختلفی هم طرح میشود و مخالفت ما و تلاش ذهنی برای حل آنها یعنی مقاومت ما، بنا براین دوباره زندگی مجبور است برای ما اتفاقی دیگر طرح کند و تا وقتی ما متوجه نشویم در این چرخه درد گرفتار میمانیم، رنج از یک رابطه، حرص به پول، طمع و تنفر و حسادت و مقایسه و انتقام، خودنمایی ها و بالا بردن خود و دیگران را به زیر بردن و خیلی دیگر از همانیدگی ها و البته هر چقدر هم که ذهن میگوید حق دارد باید متوجه حکمتی که خرد کل میداند باشیم و تسلیم شویم زیرا خیلی از چسبیدن ها به ضرر ماست زیرا برای زندگی هشیاری حضور مهمه و جدی و هشیاری جسمی و همانیدگی ها بازی.
باد را یا رَب نمودی، مِروَحِه پنهان مدار
مِروَحِه دیدن چراغِ سینهی پاکان شده
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره٢٣٧٠
با من ذهنی فقط اتفاق را میبینیم و خداوندی که اتفاق را طرح کرده نمیبینیم، قضا و کن فکان را نمیبینیم که برای زنده شدن ما کار میکنه و اگر متوجه شویم ستیزه و کنترل کردن را میاندازیم حتی اگر به ظاهر حق با ماست باز هم کاری به کسی نداریم و قضاوت را خاموش میکنیم و دیگران را مقصر نمیکنیم و با توکل صد در صد از چیزی نمیترسیم از دست دادن ما را نمی ترساند زیرا به آغوش خداوند راه پیدا کردیم و تسلیم را یک عمل الهی میبینیم و مقاومت و دست و پا زدن و ثابت کردن و دفاع را عملی از طرف من ذهنی.
هر که بیند او سبب، باشد یقین صورت پَرَست
وآنکه بیند او مسبِّب نورِ معنی دان شده
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره٢٣٧٠
اتفاق این لحظه سببی برای تسلیم و زنده کردن ما است اما من ذهنی فکر میکنه که اتفاقات نباید باشند و امور باید جوری که او میخواهد طرح شوند و بنابراین با اتفاق به ستیزه میپردازد و هم جنس اتفاق میشود مثلا در برابر توهین کسی مقابله به مثل میکند و یا همیشه در دل به صورت حس انتقام نگه میدارد و من ذهنی را بزرگ میکند اما اگر کمی از این امر متوجه شویم تسلیم شده و از اتفاق عقب کشیده و با شکر و صبر و پرهیز و کشیدن درد هشیارانه دست در دست خدا شویم و از دست دادن و به دست آوردن همانیدگی را شناسایی کنیم و جنس اصلی خود را شناسایی کنیم و به جای درد به شادی بی سبب تبدیل شویم.
اهلِ صورت جان دهند از آرزویِ شَبَّهیی
پیشِ اهلِ بَحرِ معنی دُرِّها ارزان شده
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره٢٣٧٠
من ذهنی با افکار مسلسلوار مشغول است و غیر جسم چیزی نمیبینه خود و دیگران را زندگی نمیبینه و زندگی را در داشتن و بهتر و بیشتر داشتن میداند و اینها را امتیاز میداند، اما داشتن زندگی نیست و این یعنی حضور را با جسم عوض کردن و درد را خریدن، اما کسی که زنده به زندگی و دید عدم بین است از حرص، انتقام، رقابت، خودنمایی و وابستگی ها جدا شده است و خودش کافی است.
شد مُقَلِّد خاکِ مردان، نَقلها زیشان کُند
وآن دگر خاموش کرده، زیرِ زیر ایشان شده
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره٢٣٧٠
من ذهنی مقلد است و به هر چیزی که میبینه و خلق میکنه میچسبه و باعث کندی و دردمندی میشه و کسی که فضا گشاست و من ذهنی را شناخته و طعم شادی بی سبب را چشیده است به هیچ چیز نمیچسبه و مال خود نمیداند و بنا براین حرص و خودنمایی و مقایسه و تنفر و حسادت از او جدا میشه، و با سکوت و سکون و رضا بدون توصیف زندگی فقط زندگی میکند با هر شرایطی که دارد و هر کجا که باشد، تسلیم صد در صد و توکل یعنی هیچی بین ما و خدا قرار نگیرد و تسلیم بی قید و شرط و یادمان باشه فکر خودش جسم است و نباید بین ما و خدا باشه.
چشم بر رَه داشت پوینده، قُراضه میبچید
آن قُراضه چینِ رَه را بین کنون در کان شده
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره٢٣٧٠
ما با من ذهنی گدا هستیم و همانیدگی ها را میخواهیم زندگی کنیم و به جای اینکه زندگی را در سکوت و سکون و بی نهایتی زندگی کنیم خود را محدود به جهان کردیم و معدن اصلی را فراموش کردیم و علت درد و افکار مسلسلوار و خرابکاری های ما همین است، و حتی اگر کل منظومه شمسی هم برای ما بود کافی نبود و باز بیشتر میخواستیم و این است خاصیت من ذهنی و وقتی این را متوجه شدیم قبل از خواستن و داشتن چیزی صبر میکنیم و از خود میپرسیم برای چی این را میخواهم؟ برای حرص و طمع و هوس؟ یا در مسیر زندگی و بدون من ذهنی؟
همچو مادر بر بچه، لرزیم بر ایمانِ خویش
از چه لرزد آن ظریفِ سَر به سَر ایمان شده؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره٢٣٧٠
من ذهنی میترسه که ایمان خود را از دست بده و بنابراین تبدیل به باور و ستیزه و مقاومت میشه و جبهه در برابر توهین دیگران میگیره و به سخنرانی و معنوی نمایی میپردازد و این ایمان جسمی است و هنوز عدم نشده، اما خدا و زندگی نیازی به محافظت و دفاع ندارد زیرا کسی نمیتونه به خدا صدمه بزنه.
همچو ماهی میگُدازی در غمِ سَرلشکری
بینمت چون آفتابی، بی حَشَم سلطان شده
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره٢٣٧٠
من ذهنی برای رئیسی و بزرگی در تلاش و مقاومت است و این زندگی تلف کردن و خرابکاری است زیرا زندگی و حضور را کوچک و نابود میکنیم و اگر متوجه سکوت، گذشت، رها کردن و کوچک کردن من ذهنی و بالا نیامدن شویم مثل آفتاب گرم و روشن شده و به هر کسی میتابیم و عشق میدهیم و بد و خوب نمیکنیم و دنبال خودنمایی و معنوی نمایی و طرفدار جمع کردن نمیرویم زیرا که متوجه میشویم تغییر فردی است و با کسی کار نداریم و توجه را روی خود میگذاریم، شاید وقتی نباشد.
چند گویی دود برهان است بر آتش؟ خمش
بینمت بیدود آتش گشته و برهان شده
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره٢٣٧٠
با دید من ذهنی و باورها و میدانم ها و تقلیدهایش نمیشه خدا شناخت و تبدیل به حضور شد بلکه باید با تعهد به عدم کردن مرکز همانیدگی را شناسایی کرد و با کشیدن درد هشیارانه و صبر اجازه دهیم انداخته شود، وقتی خشمگین هستیم تسلیم و صبر و پرهیز از واکنش داشته و با کشیدن درد هشیارانه و شکر پاک شویم و وقتی که خالی شدیم و بدون هیچ فلسفه بافی و میدانم شدیم خود زندگی میشویم و زندگی را به زندگی میسپاریم بدون هیچ حساب کتابی.
چند گشت و چند گردد بر سَرَت کیوان، بگو
بینمت همچون مسیحا بر سرِ کیوان شده
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره٢٣٧٠
هیچ چیزی از زندگی و مرکز عدم بزرگتر نیست یعنی من ذهنی نمیتواند با محتویاتش ما را به زندگی زنده و یا شاد کند و عمقی بی نهایت ببخشد، خیر، و ما خودمان من ذهنی را آفریدیم و روز به روز از هر راهی به فکر بزرگ کردن آن هستیم حتی با اینترنت به دنبال جذب دیگران و تبلیغ خود هستیم و نمیدانیم که داریم من ذهنی را بزرگ و زندگی را تلف میکنیم، و وقتی متوجه شویم با تعهد از من ذهنی بیرون میآییم و دست را در دست بزرگانی چون مولانا که به خدا وصل هستند میدهیم تا وصل شویم و همچون مسیح به آغوش خدا پرتاب شویم و این مستلزم یکی یکی انداختن همانیدگی ها است انداختن هوس های آفل و خشک کننده، انداختن حرص، معنوی نمایی و میدانم ها و هر چیزی که ما را به خود جذب میکند و وسواس آن را داشتیم و باعث دوری ما از خدا بود مثل انتقام و کینه ای، مثل حسرت و حس نقصی مثل مقایسه و حسادتی، مثل باور و کنترل کردنی و خیلی چیزهایی دیگر.
ای نَصیبه جو ز من که این بیار و آن بیار
بینمت رَسته ازین و آن و آن و آن شده
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره٢٣٧٠
من ذهنی از هر کس و چیزی و اتفاقی زندگی میخواهد و بیشتر و بیشتر و بهتر و بهتر هم میخواهد و این موجب افکار مسلسل وار و دیوانه کننده و خشک کننده میشود و اگر بدون حرف و لاف متوجه شویم و شروع به شناسایی و پرهیز کنیم پاک شده و شادی بی سبب و الهی در ما جاری میشه، گدایی را انداخته و دیگر از دیگران توقع محبت و پول و احترام نداشته خود برای خود در هر شرایط کافی هستیم.
بس کن ای مستِ مُعَربِد ناطقِ بسیارگو
بینمت خاموشِ گویان چون کفهی میزان شده
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ٢٣٧٠
با همانیدگی ها ما پر از دانش تقلیدی و باورهای کهنه هستیم پر از ترس و اضطراب و خواهش، و برای داشتن دیگران و یا از دست ندادن آنها به هر حیله ای میچسبیم مثلا به خودنمایی و معنوی نمایی، و اگر متوجه شویم و همچون ترازو و آینه شویم و برای خود کافی باشیم و بعد از این از افکار و اتفاقاتی که ما را درگیر خود می کنند فاصله بگیریم و آنها را بازی زندگی ببینیم و از لاف و سخنرانی و معنوی نمایی و جلب دیگران پرهیز کنیم زیرا که من ذهنی از این راه بزرگ میشود و زندگی را تلف میکند، و متوجه باشیم اصل ارتعاش است نه سخنرانی و حرف زدن و فاصله ایجاد کردن، و آنوقت زنده به خدا و زندگی می شویم.
با سپاس از همه
علی از تهران
صنعتِ تبدیلِ آفتاب کوچولو
بیآنکه من بدانم سیل واژگان داشتند جاری میشدند دوشنبه شبی زمستانی بهوقت آلمان ساعت شش بود و من در حال برگشت از فرانکفورت بهسمت خانه در قطار بودم. قطار پُر بود از آدمهای دیگری که مثل من از کار برمیگشتند و هر کسی در گوشهای بر روی صندلیای خزیده و کاری را داشت انجام میداد. یکی با گوشیاش ور میرفت دیگری کتابی میخواند و برخی هم چرتی میزدند. من هم دفترچهی غزلهایم را باز کردم. دفترچهای را تصوّر کنید با جلدی کرم روشن، سیمی، برگههایی هاشور خورده در اندازهی آ۵ و غزلهای دیوان شمس بهترتیب از برنامه ۷۷۱ گنجحضور در آن نوشته شدهاند. این دفترچه تنها یار و غار و دارایی من در این نزدیک به سه سال اخیر از عمرم میباشد. به گوشهای روی صندلیای از قطار بهسمت پنجره آرام میگیرم و غزل ۳۰۸ تفسیر شده در برنامه ۹۰۵ گنجحضور را مرور میکنم. نمیدانم از بار چندم به بعد بود که سیل اشک جاری شد. غزل مرا میلرزاند همانند یک بمبِ اتمی گویی ذرهای نوری در درونم منفجر میشود و ندایی در گوشم میگوید ما میتوانیم جهان را تغییر دهیم. ما میتوانیم جهان را تغییر دهیم. غزل میگفت اگر در راه رسوا کردن دیو منذهنیات شتاب نکنی خودت دیوی. باید یا رب بگویی و بگویی خدایا آینهام پُر از نقش و نگار است و احساس نیاز کُنی. و من چقدر بیدست و پا از زمان آشناییام با گنجحضور مثل خاک لنگانلنگان آمدهام و تو چگونه با صبر میگویی ای بشر ای پویا انقلابی برای تو منتظر است به حالهای خوش کوچولوت بسنده نکن. اشکم بند نمیآمد و تو هی میگفتی ساقیان آمدهاند تا آفتاب کوچولوتات را از بند قفس ذهن نجات بدهند و تو را مشکِ محمدی کنند و در نهایت هم خاموش باش و گنجِ عشق از خراب میروید. واژهی خراب مرا میبرد به داستان یوسف که مهمان آینهی نیستی ارمغان میبَرَد برای درمان این بدترین مرض در آدمی یا همان پندار کمال. باید که از دل و دیدهی آدمی خون بسیار رود تا پندار کمال رَخْت بربندد. یعنی اعتراف کردن به اینکه نیستی است و نقص دارد تا جمال صنعت طب بر روی او کار کُند و دروگر از تنهی درخت او سازهی چوبیِ زیبایی را بیرون آورد.
کی شود، چون نیست رنجورِ نَزار
آن جمالِ صنعتِ طب آشکار؟
-مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۰۸
جمالِ صنعت در ذهنم و اعتراف به گذشتهام و نقصهایم در ذهنم میچرخید تا در برنامهی ۹۰۶ گنجحضور غزل ۷۶۲ آمد. و عجب خوشآمد گوییای. غزل ۷۶۲ تیر خلاصی بود تا من گذشتهام را مرور کُنم و با خانوادهی مهربان گنجحضور به اشتراک بگذارم. سکوی گنجحضور نعمتی است که زندگی بدون منت در اختیار ما گذاشته است سکویی که میلیونها آدم صدای تو را میشنوند. سکویی برای اینکه نقصها و اشتباهاتمان را خالصانه و تنها برای هدف زنده شدنمان به حضور با هم به اشتراک بگذاریم و از همدیگر یاد بگیریم. همانند سفرهی ۱۳ بدری که یکی آش میآورد و دیگری حلوا و کسی هم فسنجان. این همان سررشته را کشیدن است که این هفته بهوسیلهی غزل ۱۳۳۵ بیان شد.
من با همهی شما بینندگان، این خانهی پُر نقش و نقشِ من ِخسته دل و پای به گِل را بیان میکُنم تا خورشید کوچولوی خجلم طلوع کُند.
برای همراهی راحتتر با این متن و غزل ۷۶۲ تفسیر شده در برنامه ۹۰۶ گنجحضور کارخانه و یا صنعت فولادسازیای را در نظر بگیرید. این کارخانه در خط تولید خود مراحل متفاوتی را دارد. مرحلهی اوّل استخراج سنگ آهن، مرحلهی دوم تصفیهی فولاد و مرحلهی سوم تولید شمش فولاد و غیره تا مراحل ریختهگری و در نهایت یک پروفیل صنعتی برای بهکار رفتن در ساختمان تولید کردن. جهان را همان کارخانه تصور کنید اشعار مولانا و برنامهی گنجحضور را ماشینآلات این کارخانه و زندگی را هنر و یا صنعت چیدمان این خط تولید. این کارخانه اسمش عشق است و محصولش پروفیلهای آفتاب کوچولو است. در این نوشتار غزل ۷۶۲ را با هم مرور میکنیم و من کَفَن ذهنم را میدرم و زندگی با خبر آوردنش آفتاب کوچولوی پویا را به جهش میآورد.
نامه بگشادن چه دشوارست و صعب
کار مردانست نه طفلان کعب
مولوی،مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۶۸
مرحلهی اوّل خط تولید: آلمان سال ۲۰۱۶
بِدَرَد مرده کفن را، به سرِ گور برآید
اگر آن مردهی ما را ز بُتِ من خبر آید
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۷۶۲
اواخر اردیبهشت ماهِ تقریباً شش سال پیش بود که به آلمان مهاجرت کردم. جوانی ۲۳ ساله تازه فارغالتحصیل از دورهی لیسانس. او در کشور خود همه چیز داشت ماشین و پول و دوستهای زیاد و خانوادهی مهربان و خوشیهای زود گذر و کولهباری از دردهای ناشناخته و اعتیاد عجیبش به پورنوگرافی و یا به فارسی فیلمهایی از افرادی که درحال همبستری با یکدیگرند. چیزی که نداشت آرامش و آسایش و قرار بود. برای یافتنش راهیِ دیار ژرمنها شد. اوّلین روزها را به خوبی به یاد میآورم یک هفته اوّل در اتاقی بسیار کوچک حدوداً ۴ مترمربع ساکن بودم تا کارهای دانشگاه و خوابگاه دُرُست شود و من به شهر دیگری منتقل شوم. تا یک ماه اوّل هم، اتاقی ۱۲ متر مربعی را با دوستی شریکی استفاده میکردیم. خلاصه سرتان را درد نیاورم یک هُشیاری همهویت شده با تمام اقلام این دنیایی باید همه چیز را از صفر شروع میکرد. فشار بسیار عجیبی بود. زندگی که امّا پُر است از لطف و مهربانی، مولانا را با گنجحضور در مسیرم قرار داد. برنامه را هنگامی که در ایران بودم میشناختم ولی گویی در تنگای قضا بود که برنامه کارساز افتاد و من شروع کردم به روی خودم کار کردن. کار کردن ادامه داشت ولی همانیدگی که یکی دوتا نبود. این یکی را میانداختی زندگی چیز دیگری نشان میداد. این دشت فراخ همانیدگی و انباشتگیِ درد تمامی نداشت! ولی خدا رو شکر قانون جبران مالی را از ابتدا رعایت میکردم و برای خودم خرج میکردم. آن هم دست مرا گرفت. به خوبی به یاد دارم از همان اوایل با ۱۰ یورو آغاز کردم تا خدا رو شکر امروز توانم چندین برابر شده است. ایمان دارم که به میلیون هم خواهد رسید. کار کردن روی خود با پستی و بلندی ادامه داشت تا اینکه دُرُست یادم نمیآید در یکی از برنامههای حول و حوش ۶۳۸ اواخر سال ۲۰۱۶ میلادی اتفاق عجیبی افتاد. غزل برنامه را اصلاً به خاطر نمیآورم ولی تابلوی مثنویِ برنامه تشکیل شده بود از داستان بینظیر توبهی نصوح و داستان پیر چنگی. مولانا در حین ابیاتش از دفتر اوّل شماره ۱۹۳۰ میگفت:
هین که اسرافیلِ وقتاند اولیا
مُرده را زیشان حیات است و حیا
-مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۹۳۰
جانهایِ مُرده، اندر گورِ تن
برجهد ز آوازشان اندر کفن
-مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۹۳۱
گوید: این آواز، ز آواها جداست
زنده کردن، کارِ آوازِ خداست
-مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۹۳۲
ما بمُردیم و بکلّی کاستیم
بانگِ حق آمد، همه برخاستیم
-مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۹۳۳
بانگِ حق، اندر حجاب و بیحِجیب
آن دهد، کو داد مریم را ز جیْب
-مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۹۳۴
ای فنا پوسیدگانِ زیرِ پوست
بازگردید از عدم ز آوازِ دوست
-مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۹۳۵
گریهی زار نصوح و پیر چنگی در مقابل خالق و آفریننده دلم را بدجور منقلب کرد. مولانا مستقیماً به من میگفت که ای فنا پوسیدگانِ زیر پوست! منی که هنوز از اعتیادی دیرین رنج میبردم و پوسیده بودم و نمیدانستم راه رهاییام چیست! برای اینکه داستان را بهتر متوجه شوید بگذارید برویم به مرحلهی دوم خط تولید.
مرحله دوم خط تولید: سالهای دور ایران دوران نوجوانی و بلوغ
چه کند مرده و زنده چو ازو یابد چیزی؟
که اگر کوه ببیند، بجهد پیشتر آید
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۷۶۲
یادم نمیآید اصلاً چگونه شد که زندهام به مرده تبدیل شد و کوهم از جهش افتاد. دوران بلوغ دوران بسیار حساسی است و آدمی یک سری تغییرات خاصی را در بدنش تجربه میکند. من در مدرسهای بزرگ شدم که بسیار مذهبی بود. محیط مدرسه تا حد زیادی سالم بود و مدیریت پاکیزهای داشت ولی صادقانه بگویم در مورد موضوع حیاتی و عادیای به نام رابطهی جنسی صحبتی نمیشد و آن یک تابو و یا حرف نگو بود. ولی روح سرکش نوجوان را که نمیتوان حبس کرد او راهی را پیدا خواهد کرد. همچنین این دوران از زندگی من همراه شده بود با اولین آغازهای تکنولوژیِ دردسترس، یعنی گوشیهای اولیهای که میتوانستی ویدیوها را در آن ببینی اینترنتهای اولیه کم سرعت و شبکههای متفاوت ماهوارهای. اینطور شد که وقتی آموزشی از طرف مدرسه در مورد این موضوعات به نوجوانان تشنه ارائه نشد آنها راههای غلط دیگری را کشف کردند و برای یکدیگر از طریق ابزارهای نوین تکنولوژی تعریف میکردند. شرایط بهنظرم از جایی پیچیده شد که یک موضوع طبیعی رابطهی سالم و عشقیِ جنسی داشتن را یادنگیری و با رابطههای اشتباه و یا رابطههای توهمی (یا همان پورنوگرافی) مخلوط کُنی. خلاصه دنیای تصاویرِ توهمیِ رابطهی جنسی بر روی ما نوجوانان باز شد و هر روز هم بر تنوع آن افزوده میشد و آن نوجوانان بر روی یکدیگر بر طبق قانون قرین اثر میگذاشتند. این موضوع با من هم همراه شد و آدمی بزرگ و بزرگتر میشد و در خلوت خود هر چیزی را که میخواست تماشا میکرد. حال بگذارید برویم به مرحلهی سوم خط تولید.
مرحلهی سوم خط تولید: آلمان اواخر سال ۲۰۱۶
ز ملامت نگریزم که ملامت ز تو آید
که ز تلخیِ تو جان را همه طعمِ شِکَر آید
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی
۷۶۲
ملامت نمیکنم که زندگی من چرا اینگونه پیش رفت چرا که باور دارم که این ملامت واقعی زندگی نیست و ملامت واقعی زندگی جایی بود که زندگی راه را بر من سختتر کرد تا من عادات و اشتباهات شرطی شده و غلطم را دور بیندازم. تلخ است که آدمی بشنود که کسی به اعتیادی دچار است. ولی اگر او میدانست که زندگی میتواند او را نجات دهد و از این ممات به معاش راه دارد دریچههای عظیمی از امید هم به روی او گشوده میشد. اعتیاد تنها به مواد مخدر نیست هر انسانی میتواند معتاد به چیزی باشد و خود نداند. اعتیاد زمانی آغاز میشود که چیزی محکم و سفت در مرکز آدمی بچسبد و آن انسان برای هر کاری به آن اعتیادش رجوع کُند. در ایران دسترسی به پورنوگرافی محدود بود ولی در آلمانی که من زندگی میکردم در اواخر سال ۲۰۱۶ دسترسی بسیار راحت و با سرعت بالا عملی بود. من در طی تحصیل با درسی بسیار دشوار روبرو شده بودم که عبور از آن برایم غیر ممکن مینمود. هر چقدر این موضوع غیر ممکنتر مینمود رجوع گاه و بیگاه من به پورنوگرافی بیشتر میشد. از جایی به بعد اصلاً آدمی دیگر خودش نمیداند چه کار میکند و برای چه اصلاً به چیزی به این مخربی رجوع میکند. خلاصه اینکه داستان پیر چنگی و توبهی نصوح به دادم رسیدند. من همتی کردم و به برنامه زنگ زدم و موضوع را مطرح کردم. آن فضای گشودهشدهی آقای شهبازی را در مقابل خودم فراموش نمیکنم. اینکه هر کسی را با هر اشکالی که دارد بپذیری و به او فضا دهی و امکانِ بیان بدهی. یک احساس گرما و سکوتی که نمیخواهی از آن بیرون بروی. اعتراف در جمع یک موهبت است اعتراف در جمع یک پلکان ترقی است. اعتراف در جمع یک زنجیر بزرگی بر سر منذهنی است. اعتراف در جمع راه میانبری است در راه حضور.
مرحلهی چهارم خط تولید: آلمان تا پیش از آغاز کرونا
بخور آن را که رسیدت، مَهِل از بهرِ ذخیره
که تو بر جویِ روانی، چو بخوردی دگر آید
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۷۶۲
اعتیاد من به یکباره قطع نشد ولی تا حد بسیار زیادی کَنده شد و من سختتر و سختتر شروع کردم بر روی خود کار کردن. هر چقدر من زندگی را بیشتر زندگی میکردم و فضاگشایی را بیشتر تجربه میکردم زندگی هم نور و شادی و عشق بیمنتش را بیشتر بر سر من میریخت. اگر آدمی درک کُند که بر سر جوی آبی نشسته است، دیگر خساست و تنگدستی به کار نمیگیرد. میخورد و میبخشد. در طول مسیر تحصیلی من، به دید منذهنی پایین و بالاهای زیادی پیش آمد ولی من تنها میتوانم بگویم لطف بود. آن امتحان سختی را که صحبتش را کردم نتوانستم قبول شوم و بعد از سه بار افتادن از دانشگاه اخراج شدم. ولی این بار من یاد گرفته بودم انرژی زندگی را ذخیره نکنم و انرژی را صرف فضاگشایی کنم. با سکوتی که هیچوقت فراموش نمیکنم پشت میز تحریرم نامهی اخراجیام از دانشگاه را باز کردم. برای منی که تمام اجازهی اقامت و کارم و نفس کشیدنم در آلمان بسته به شرط دانشجو بودنم، بود یک بمب اتمی محسوب میشد. ولی در ذهن من تنها یک کلمه طنین میانداخت فضا را بگشا. پشت میز در سکوت نامه را نگریستم و با خود میگفتم خدایا تو راه را به من نشان بده.
مرحلهی چهارم خط تولید: آلمان و آغاز کرونا
بنگر صنعتِ خوبش، بشنو وحیِ قلوبش
همگی نورِ نظر شو، همه ذوق از نظر آید
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۷۶۲
با لطف و وحی زندگی در دانشگاه جدیدی قبول شدم و برخی از واحدهایم را انتقال دادم ولی باید همه چیز را تقریباً از نو شروع میکردم. شرایط مصادف شد با کرونا و در خانه ماندن. من اصلاً نمیدانم چگونه آن همه درس را آنلاین بر میداشتم و صبح تا شب درس میخواندم و شعر. و در نهایت درسها با نمرات خوبی به پایان میرسیدند. دورهی تحصیلیِ سه ساله را در یک سال و نیم به پایان رساندم. بهراستی که صنعت خوب زندگی را آدمی نمیشناسد. با انسانهای جدیدی آشنا شدم که هر کدام به نحوی در صنعت تبدیل من مؤثر بودند. گویی زندگی به من میگفت کمکم باید همگی نور نظر شوی حالا که میبینی در جهان مادی میتوانم تو را پیش ببرم ببین در دنیای معنوی چگونه میتوانم تو را به خودم زنده کنم و از تو تمام ذوق خودم را بیرون بریزم. این کرونا و خانه ماندن سرعت مرا چند برابر کرد. دیگر قرین آنچنانی نبود که انرژی مرا ببلعد و مولانا میشد قرین من. اوایل برایم غزل حفظ کردن و بیتها را حفظ کردن ناممکن جلوه مینمود. ولی فضا را که بگشایی میبینی هر نشدنی تکرار میکنم هر نشدنی در کاری به این زیبایی مقاومت است. با مولانا خلوت میکردم که من نمیتوانم بیت حفظ کنم تو کمکم کُن و او میگفت بطلب که خوش میطلبی. از جایی به بعد که بیت تکرار میکنی میبینی سرعت یادگیریات به صورت خطی جلو نمیرود. بلکه بهصورت تابع نمایی و یا سادهتر بگویم به توان رسیدن جلو میرود.
مرحلهی پنجم خط تولید: آلمان همین اواخر
مَبُر اومید که عمرم بشد و یار نیامد
به گه آید وی و بیگه، نه همه در سحر آید
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۷۶۲
هر چقدر صرف وقت من و درگیر کردن خودم در گنجحضور، خدمت بیمنت کردنم و قدمهایم در این راه بیشتر میشد، امید من هم بیشتر میشد. شاید کسی با خود بگوید من از منجلاب و از این اعتیادی که در آن هستم رها نخواهم شد. ولی اینها تماماً محدودیتهای ذهن ما است. مطمئنم بیگه بیآنکه من بدانم زندگی کار خودش را برای همه خواهد کرد. درس من با موفقیت حدوداً ۸ ماه قبل به پایان رسید و من به مدت زیادی دنبال کار بودم. سرتان را درد نیاورم مسیر کاریابیام هم با پستی و بلندیهایی روبرو بود ولی یار بیآنکه ما بدانیم به ناگه خواهد آمد. در هر قدمی که برداشتم سعی کردم فضاگشایی کنم و معجزاتشم را هم دیدم. بشوومیشود.
مرحلهی ششم خط تولید: آلمان اکنون
تو مراقب شو و آگه، گه و بیگاه که ناگه
مَثَل کُحلِ عُزَیزی شهِ ما در بصر آید
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۷۶۲
چو در این چشم درآید، شود این چشم چو دریا
چو به دریا نگرد او همه آبش گهر آید
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۷۶۲
نه چنان گوهرِ مرده که نداند گهرِ خود
همه گویا، همه جویا، همگی جانور آید
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۷۶۲
باید مراقب بود و آگه. مراقب بودن را در برنامه ۹۰۶ شکافتیم. فضای حضور فضایی است که مراقبت و پرهیز از آسیبرساندن به روح آدمی در آن بهصورت خودبهخودی اتفاق میافتد. من هم این روزها بسیار مراقبم با لطف پروردگار. به طبع هر اعتیادی با خود عوارضی را به دنبال دارد. بارها به من حمله میشود که دوباره وبسایتی را باز کنم ولی من سریع میبندم و از پای کامپیوتر پا میشوم. بارها شده تا مرز دوباره مرور کردن سایتی رفتهام. اینکه بتوانی رابطهی جنسیِ عشقی و سالم برقرار بکُنی این که انسانها را در هر نگاه بررسی و آنالیز بدنی نکُنی اینکه دید آلوده شدهات را بشوری زمان میبرد. بهراستی که باید مایهها رنج کشید و تلاش کرد و در هر کاروانسرا فکر نکرد که به مقصد رسیده است تا بالاخره آدمی به دریا برسد. هنگامی که زندگی پایش را بر چشمان من گذاشت من فهمیدم که اصلاً من مالک این چشمهای امانت داده شده نیستم و باید مراقب باشم که در چه راهی و یا در چه مسیری آنها را به کار میبرم. وجودم بهراستی گوهری مرده بود که ارزش و گوهریت خودش را نمیشناخت. ولی وقتی زندگی در کسی بتپد آدمی به یکباره زنده و جانور میشود. کاری که مولانا با همهی ما میکند. اصلاً غیرقابل باور است برای من که در هر قدم مولانا چگونه عادات غلط مرا و قرینهای نامناسب مرا از من دور کرد و من کمکم زبانم برای بیان هفتگی خودم در پیامهایم گویا شد.
مرحلهی نهایی خط تولید: من در پای تلفن
تو چه دانی، تو چه دانی که چه کانی و چه جانی؟
که خدا داند و بیند هنری کز بشر آید
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۷۶۲
تو سخن گفتنِ بیلب، هَله خو کن چو ترازو
که نمانَد لب و دندان چو ز دنیا گذر آید
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۷۶۲
تو چه دانی! اولین بیت از این غزل بود که مرا محو خودش کرد. با زندگی میگفتم تهماندهی آن همانیدگی مانده و یا آن یکی همانیدگی. زندگی مرتب میگفت تو چه دانی. میگفتم در این دنیا چگونه خواهم توانست نقشی ابدی و مفید بگذارم و یا فلان کار را بکنم؟ میگفت تو چه دانی؟ خلاصه زندگی میگفت اصلاً ندان فقط عمل کُن. باورم نمیشود که هر هفته چگونه طرحی هر چند ابتدایی از غزل هر هفته در ذهنم شکل میگیرد و من با شما دوستان به اشتراک میگذارم. شاید این اندک هنر من باشد که بتوانم این مطلبی را که با آن با گوشت و پوست و خون درگیر بودم، برای شما بازگو کنم. من هیچوقت در زندگی نفهمیدم که چرا صحبت کردن در مورد سکس که یکی از نیازهای عادی بشری بود تابو و ناپسند شد. مثل اینکه در مورد نیاز مسکن حرف نزنیم. حقیقتاً نمیدانم چند درصد از جوانان ما با این موضوع در ارتباط اند ولی رسالت خود میدانم که آن را بیان بکنم تا همانطور که مولانا به من کمک کرد حتماً به دیگران هم خواهد توانست کمک کند تنها و تنها اگر آنها خودشان طلب کُنند.
شاید باورتان نشود ولی جالب است که بدانیم طبق آمارهای منتشر شده توسط موتورهای جستجو آمارها حاکی از این است که به ازای هر یک صفحه مطلب روی اینترنت، پنج صفحه پورنوگرافی وجود دارد که کارشان کاملاً قانونی و با مجوز دولت برای فعالیت هستند. و انسان قرن بیست و یکم در مقیاسی که مغز بشر سوت میکشد در این صنعت پول خرج میکُند. پولی که میتوانست صرف کارافزایی نشود و آموزش دُرُست را به خانوادههای ما بیآورد.
خدا رو شاکرم و سجدههای شکر میکنم بارها. این روزها بیلب سُخن میگویم و از هر زمانی در زندگیام شادتر و شاکرترم. با لطف پروردگار هر روز ساعت پنج و نیم از خواب بلند میشوم، ورزش میکنم، ۹ ساعت در بیرون کار میکنم در مسیر و در خانه بعد از کار به کارهای معنویام میپردازم. پیغام عشق ضبط میکنم، پیام هفتگی مینویسم. انیمیشنهایی برای گنجحضور تهیه میکنم و یا هر کار معنوی دیگری تا وقت بیهوده به هدر نرود تا دیو بخواهد وسوسههایش را در گوشم زمزمه کُند. بهراستی که وقت اندک است و فیالاتأخیر آفات. در نهایت هم بیآنکه من بفهمم و لب و دندانی باقی بماند خوابم میبرد و صبح از نو روزی از نو.
آفتاب کوچولوی قصهی ما را تنها و تنها صنعت تبدیل میتواند تغییر دهد و راه طلوع را به او نشان دهد. در پایان ممنونم از شما که این فضای گرم و خانوادگی را برای بیان تمام دغدغههای روزمرهی زندگیمان و رسوا کردن شرم و حیای ساختگیمان ایجاد کردید که من بتوانم بهعنوان یک جوان ناآگاه راهحل مناسب را به کمک شما و مولانا بیابم. دو قانون جبران و قرین یادگرفته از شما زندگی مرا زیروزبر کردند. از خانوادهی کوچکمان از پدرم و مادرم و خواهرم هم ممنونم که مرا هرگونه که هستم پذیرفته و میپذیرند. دارم بر روی همانیدگیهای دیگرم کار میکنم همچون دشمنسازی. که اگر انسانهای کوشا و فضاگشای این گروه یا بهتر است بگویم خانواده، نبودند من هیچ موقع در این جمع هم دوام نمیآوردم. همانگونه که در گذشته هم در هیچ جمعی بدون دشمنسازی دوام نیاوردم.
گفتی مکن شتاب که آن هست فعل دیو
دیو او بُوَد که مینکند سوی تو شتاب
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۳۰۸
یا رب کنم، ببینم بر درگهِ نیاز
چندین هزار یا رب، مشتاقِ آن جواب
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۳۰۸
اینک غزلی دیگر اَلْخَمسُ مَعَ الْخَمسین
زان پیش کِه بَرخوانم کِه: شانِیَکَ الاَبتَر
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۱۱۷۳
اَلرَّبُّ هُوَ السّاقی، وَالْعَیْشُ بِهِ باقی
وَالسَّعدُ هُوَالرّاقی، یا خایِفُ لاتَحذَر
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۱۱۷۳
ساقی خداوند است پس عیش جاویدان است. سعادت و نیکبختی ترقیبخش است، ای ترسان ترس به دل راه مده.
چه مایه رنج کشیدم ز یار تا این کار
بر آب دیده و خون جگر گرفت قرار
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۱۱۳۸
هزار آتش و دود و غمست و نامش عشق
هزار درد و دریغ و بلا و نامش یار
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۱۱۳۸
هر آنکه دشمن جان خودست، بسم الله
صَلای دادن جان و صَلای کشتن زار
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۱۱۳۸
پویا - آلمان
Today visitors:
576
Time base: Pacific Daylight Time