Loading the content... Loading depends on your connection speed!

Ganje Hozour App
Ganje Hozour Iphone App Ganje Hozour Android App

: تماس با دفتر گنج حضور در آمریکا

Tel: 001 818 970 3345

Email: parviz4762@mac.com

Spiritual Messages: Page #80

ترازو - خانم یلدا از تهران

Posted 03-24-2022 ترازو - خانم یلدا از تهران


فایل صوتی «ترازو» - خانم یلدا از تهران


    

Set Stream Quality



باسلام

در بیت آخر غزل ۷۶۲ تفسیر شده در برنامه ۹۰۶ گنج حضور مفهوم ترازو را داشتیم بارها در ابیات مختلف با این مفهوم روبهرو شده‌ایم اما در خودم دیدم چقدر این کلمه و مفهوم آن براساس آموزش‌های حضرت مولانا و آقای شهبازی در ذهن من گنگ است. به این منظور تصمیم گرفتم تعدادی از ابیات مربوط به ترازو و تفسیر آنها توسط آقای شهبازی را جمعآوری کنم که در ادامه با دوستان گنج حضوری به اشتراک میگذارم.

 

بی ترازو هیچ بازاری ندیدم در جهان

جمله موزونند، عالم نَبْوَدَش میزان چرا؟

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۴۱ - برنامه‌های ۵۱۲ و ۷۴۸

 

هیچ بازاری در جهان وجود ندارد که ترازو نداشته باشد. جمله عالم یعنی تمام عالم هم موزون است و استفاده از آن ترازو می‌خواهد. برای استفاده درست باید فضای درون را با حداکثر سعی‌مان باز نگه داریم تا از آن بتوانیم بهره ببریم، اما مشکل ما این است که همانیدگی‌ها ترازوی درون ما را به هم زده است.

 

ساعتی میزانِ آنی، ساعتی موزونِ این

بعد از این میزانِ خود شو، تا شوی موزونِ خویش

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۲۴۷ - برنامه‌های ۸۷۵، ۸۲۱، ۷۵۴ و ۲۴

 

ما به‌علت همانش با چیزهای آفل ترازوی درون را از دست داده‌ایم و اکنون ترازوی ما مقایسه و تقلید از دیگران است. ما یا از دیگران تقلید می‌کنیم یا می‌خواهیم دیگران از ما تقلید کنند. ما نمی‌توانیم براساسِ باورهایی که دربست از دیگران می‌گیریم به شادی، آرامش و آزادی برسیم. بعد از این باید ترازوی خودمان بشویم، از مقایسه خودمان به‌عنوان تصویر ذهنی با تصویر ذهنی کمال یافته‌ای که خودمان ساختیم یا تصویر ذهنی که از دیگران منعکس می‌کنیم دست برداریم وگرنه هرکسی که من‌ذهنی دارد می‌تواند راه ما را بزند و ما را از مسیر منحرف کند.

 

ترازو گر نداری، پس تو را زو ره زَنَد هر کس

یکی قَلبی بیاراید، تو پنداری که زر دارد

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۵۶۳ - برنامه ۷۴۸

 

پس اگر با تسلیم درونمان باز نشود و ترازو نداشته باشیم هر همانیدگی مرکزمان ما را به یک جانبی می‌کشد، من‌های ذهنی هم ازطریقِ همین همانیدگی‌ها و عدم وجود ترازو ما را منحرف می‌کنند. چون ترازو نداریم چیزهای بد مثل دردها را خریدیم و ولشان هم نمی‌کنیم. درضمن فرق غول و استاد معنوی را تشخیص نمی‌دهیم. هرکسی یک چیز تقلبی را آرایش می‌کند و ما فکر می‌کنیم طلای ناب است.

 

هست میزانِ مُعَیَّنْت و بدان می‌سنجی

هَله میزان بگذار و زرِ‌‌ بی‌میزان بین

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۰۰۲ - برنامه ۸۱۵

 

تا زمانی که ما ترازوی معین داریم، ترازوی مبتنی بر همانیدگی داریم، می‌دانم داریم، سروپای من‌ذهنی داریم و اتفاق این لحظه را با ترازوی ذهنی‌مان می‌سنجیم، شکایت می‌کنیم. هله میزان بگذار یعنی ما باید این ترازوی ذهنی را بیندازیم تا به زری که با هیچ ترازویی قابل سنجش نیست زنده شویم. اگر اول نمی‌توانیم ذهن را بی‌کار کنیم حداقل با قانون اساسی قدرتش را محدود کنیم.

 

شرع چون کَیْله و ترازو دان یقین

که بدو خصمان رهند از جنگ و کین

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۱۴ - برنامه‌های ۷۳۱، ۷۳۵، ۷۳۸ و ۴۰۲

 

اگر ترازوی درست درونی نداریم خیلی مواظب باشیم که حرص ما را هر لحظه به‌سویی نکشد، باید یک قانون اساسی بنویسیم و دیو را در شیشه حجت بکنیم تا برای مدتی هم شده از دردهای من‌ذهنی در امان بمانیم. قانون اساسی که ما برای پرهیز از بعضی رفتارهای مخرب من‌ذهنی‌مان می‌نویسیم درست مانند ترازویی است که از حیله‌های ذهن ما را حفظ می‌کند همان‌طور که در جهان مادی هم افراد با قراردادهای صلح به جنگ و کینه پایان می‌دهند. اما همه ما می‌دانیم این قراردادها که با ذهن بسته می‌شود به مویی بند است، باید آگاه باشیم دیو در شیشه رفته اما نمرده. ممکن است به‌خاطرِ قانون‌مداری کمی زندگی ما بهتر شود اما سگ تعلیم‌یافته انسان تبدیل شده نیست پس نکند به‌خاطرِ بهبود ظاهری زندگی فکر کنیم ما هم کسی هستیم و با بزرگان ستیزه کنیم.

 

گر بیآید ذَرّه، سَنْجَد کوه را

بر دَرَد زآن کُه، ترازوش ای فَتی

 

کز قیاسِ خود ترازو می‌تَنَد

مردِ حق را در ترازو می‌کُند

 

چون نگنجد او به میزانِ خِرَد

پس ترازویِ خِرَد را بر دَرَد

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، ابیات ۳۷۷ تا ۳۷۹ - برنامه‌های ۷۴۸، ۸۱۶ و ۸۳۱

 

اگر ما به زندگی روشن نباشیم و ترازو نداشته باشیم متوجه نمی‌شویم که چقدر زیر سؤال بردن یک بزرگ و امتحان کردن او خطرناک است. ابزار من‌ذهنی مقایسه است ما برای سنجیدن بزرگان که کوه هستند آن‌ها را با باورهای شرطی‌شده و تقلیدی خودمان می‌سنجیم. اگر این کار صورت بگیرد ترازوی عقل جزوی‌مان بردریده می‌شود. به همین دلیل ما نباید با زندگی و بزرگان ستیزه کنیم بلکه باید عیب و بیماری درونمان را ببینیم و اگر در وضعیتی آموزه‌های بزرگان یا کار زندگی که با اتفاق این لحظه خودش را نشان می‌دهد منطبق بر خواست ترازوی ذهنی ما نیست نباید از زندگی ایراد بگیریم.

 

 

روی را پاک بِشو، عیب بر آیینه مَنِه

نقدِ خود را سَره کُن، عیبِ ترازویْ مَکُن

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۹۹۲ - برنامه‌های ۵۵۳، ۷۴۸ و ۸۳۱

سَره کردن: خالص گردانیدن، پاکیزه گردانیدن

 

فضای گشوده‌شده که ترازو و آینۀ خدا است درست کار می‌کند و اگر مشکلی وجود دارد آن مشکل در ما است. مهم است که ما ترازوی خودمان را دور بیندازیم و با دید نظر و ترازوی خدا کار کنیم. در غیر این‌صورت زندگی حتماً این ترازوی ذهنی ما را بی‌کار خواهد کرد.

 

هر کسی کاو به ترازوی خرد فخر کند

گر چه چون ماه بود چرخ به میزان کشدش

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۲۵۲ - برنامههای ۵۹۴ و ۷۴۸

 

اگر ما به این ترازو و پارک ذهنی‌مان بنازیم و نخواهیم آن را رها کنیم حتی اگر ماه باشیم یعنی بسیار پولدار باشیم، فیلسوف باشیم، محبوب باشیم هرچقدر هم زندگی ما شکوفا شده باشد، زندگی با قضا به این پارک ذهنی ما حمله می‌کند.

 

خدای بَخشَد و گیرد، بیارد و ببرد

که کارِ او نه به میزانِ عقل موزونست

مولوی، دیوان‌شمس، غزل شمارۀ ۴۸۵ - برنامه‌های ۵۷۹، ۵۸۱ و ۸۰۸

 

حالا که فهمیدیم این ترازوی ذهن ما اولاً ناقص است، ثانیاً زندگی به ما اجازه نمی‌دهد استفاده از آن را ادامه دهیم باید آن را رها کنیم، یعنی باید سبب‌های ذهنی را رها کنیم، ملامت را باید رها کنیم. چون زندگی با نظم ذهنی ما کار نمی‌کند. خدایا چرا این را دادی؟ چرا آن را گرفتی؟ چرا این اتفاق افتاد؟ این‌ها در این حضرت جایی ندارند. پس ترازوی خرد را باید بشکنیم.

 

ز مستی من ترازو را شکستم

ترازو کانِ گوهر را نَسَنجَد

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۶۷۲ - برنامه‌های ۵۱۲ و ۷۴۸

 

بنابراین باید با شرابی که ازطریقِ فضاگشایی می‌آید آن‌قدر مست شویم که این ترازوی ذهنی دریده شود. این عقل جزوی قادر به سنجش معدن گوهر و برکات آن نیست و وقتی بی‌کار شود ترازوی خدا از درون ما به‌کار می‌افتد.

 

هم ترازو را ترازو راست کرد

هم ترازو را ترازو کاست کرد

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٢٢ برنامه‌های ۶۳۳، ۶۳۵، ۶۳۶، ۷۴۸، ۸۲۱، ۸۲۴ و ۸۵۳

 

ترازو‌ها روی هم‌دیگر اثر می‌گذارند. در یک کفه ترازو هشیاری جسمی و در طرف دیگر آن هشیاری حضور است. مراقب بودن در این لحظه یعنی ببینیم ما این لحظه از کدام کفه بهره می‌بریم. اگر فضا را باز می‌کنیم و از برکات آن استفاده می‌کنیم فضای گشوده‌شده ترازوی ما را هم درست می‌کند، اما اگر فضا را می‌بندیم و از من‌ذهنی کمک می‌گیریم، ترازویمان خراب می‌شود. این بیت اهمیت قرین را برای صدهزارمین بار به ما یادآوری می‌کند. هر کتابی که می‌خوانیم، هر برنامه‌ای که می‌بینیم، هرکسی که با او وقت می‌گذرانیم، حتماً روی ما تأثیر خواهد داشت و اگر از جنس من‌ذهنی باشد ترازوی ما را هم به‌هم می‌ریزد و برعکس اگر آن افراد خودشان هر لحظه هم‌سو با زندگی باشند ترازوی ما را هم درست می‌کنند.

 

برخیز که آویخت ترازوی قیامت

بَرسَنج، ببین که سبکی یا تو گرانی

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۶۲۴ - برنامه ۷۴۸

 

قیامت ما این لحظه است، همین که تسلیم شویم و تمام قد روی پای زندگی بلند شویم، ترازوی خدا هم به‌کار می‌افتد و ما می‌توانیم در آن ترازو میزان همانش و حضورمان را با چشم دل ببینیم. ما این لحظه سنجنده هستیم و باید ببینیم چقدر هم‌هویت یا چقدر آزاد هستیم و این مسئولیت ما است اما نه با ترازوی ذهن و دردها و باورهای شرطی‌شده بلکه با ترازوی مرکز عدم باید بسنجیم.‌

 

حق تعالی داد میزان را زبان

هین ز قرآن سورۀ رحمان بخوان

 

هین ز حرصِ خویش میزان را مَهِل

آز و حرص آمد تو را خَصمِ مُضِل

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، ابیات ۱۴۰۰ و ۱۴۰۱ - برنامه‌های ۷۴۵، ۸۲۰، ۷۴۸، ۷۵۸، ۸۱۶، ۸۲۰ و ۸۳۶

 

خدا به ترازو زبان داده یعنی ما به‌عنوان ترازو باید زبانه‌ها را موازنه کنیم و این کار ازطریقِ فضاگشایی لحظه‌به‌لحظه صورت می‌گیرد. باید سوره رحمان را بخوانیم که می‌فرماید:

 

 «وَالسَّمَاء رَفَعَهَا وَوَضَعَ الْمِيزَانَ»

«آسمان را بر افراخت و ترازو را بر نهاد.»

«أَلَّا تَطْغَوْا فِي الْمِيزَانِ»

«تا در ترازو تجاور مکنید.»

«وَأَقِيمُوا الْوَزْنَ بِالْقِسْطِ وَلَا تُخْسِرُوا الْمِيزَانَ»

«وزن کردن را به عدالت رعایت کنید و هیچ در میزان نادرستی مکنید.»

قرآن کریم، سوره الرحمن (۵۵)، آیات ۷ تا ۹

 

فضای گشوده درون ترازویی است که خدا بنا نهاده اما ما با انقباض و شکایت در این لحظه در ترازو تجاوز می‌کنیم و علت اصلی این تجاوز، حرص فراوان ماست که بدترین دشمن ما همین حرص و طمع ماست. ما به‌خاطرِ از بین رفتن ترازو درنتیجۀ حرص هر لحظه سر هر موضوع و چیزی با همدیگر می‌ستیزیم. وقتی حرص و طمع نمی‌تواند ما را زمین بزند که ما ترازوی عدم را به‌کار ببریم.

 

پس ترازوی موازنه‌ی من‌ذهنی با فضای گشوده‌شده را برای این خداوند ایجاد کرده که در این لحظه که سبق است، در این لحظه که درواقع در آغوشِ او هستیم، در این لحظه که از جنس الست است، عدلِ خداوندی اجرا بشود و ما فرق مردگی من‌ذهنی را از زندگی زنده تشخیص دهیم.

 

این ترازو بهرِ این بنهاد حق

تا رود انصاف ما را در سَبَق

 

از ترازو کم کُنی، من کم کنم

تا تو با من روشنی، من روشنم

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، ابیات ۱۸۹۹ تا ۱۹۰۰ - برنامه‌های ۴۷۰، ۵۷۸، ۷۴۸، ۷۶۸، ۸۱۶، ۸۲۰، ۸۳۱، ۸۳۶ و ۸۷۸

 

ترازو به این‌صورت عمل می‌کند که اگر فضا در درون ما باز بشود، درون و بیرونمان به‌وسیلۀ زندگی روشن می‌شود. اگر هشیاری جسمی را کم‌تر کنیم و هشیاری حضور را بیش‌تر کنیم، فضای درونمان را باز کنیم زندگی روشن‌تر می‌شود و روشنایی را بیش‌تر می‌کند. اما اگر شکایت کنیم، بخواهیم صفات من‌ذهنی را ظاهر کنیم زندگی هم بیش‌تر ما را در همانیدگی گیر می‌اندازد و ترازو به‌هم می‌ریزد.

 

آن شه موزونِ جهان عاشق موزون طلبد

شد رخِ من سکه زَر تا که به میزان برسم

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارة ۱۴۰۰ - برنامه‌های ۵۴۷ و ۶۹۳

 

اگر ما مثل سلیمان کج بشینیم این‌قدر باد کج می‌وزد، این‌قدر درد ایجاد می‌شود، این‌قدر وضعیت‌ها خراب می‌شود که ما هم بالاخره موزون شویم. برای رسیدن به سکه زر باید رخ ما زرد شود، باید درد هشیارانه را بکشیم و فرار نکنیم تا تبدیل شویم. وقتی موزون می‌شویم ما هم ترازو پیدا می‌کنیم، می‌فهمیم چگونه از جسممان مراقبت کنیم، با چه کسی ارتباط برقرار کنیم، چه حرفی بزنیم، چگونه حرف بزنیم، چه بخوریم، چقدر علم لازم است و ...، بنابراین زندگی ترازو می‌دهد و ما را موزون می‌کند. ما فطرتاً از جنس زندگی هستیم بنابراین آینه و ترازو هم هستیم و اگر اکنون این به هم خورده به‌دلیل همانش بیش از حد ما با جهان است.

 

چو آینه‌ست و ترازو خموش و گویا یار

ز من رمیده که او خویِ گفت و گو دارد

مولوی، دیوان‌ شمس، غزل شمارۀ ۹۳۳ - برنامه ۷۴۸

 

تو سخن گفتنِ بی‌لب، هَله خو كن چو ترازو

كه نمانَد لب و دندان چو ز دنیا گذر آید

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۷۶۲ - برنامه‌های ۷۴۸ و ۹۰۶

 

درون همه ما فضای گشوده‌شده ترازو هست، اما مهم است که ما این را به‌صورت فکر درنیاوریم. بنابراین خیلی گفتیم زندگی آینه و ترازو است، هر لحظه در کار جدیدی است و هر لحظه می‌خواهد امتداد خودش را آزاد کند به‌شرط‌ این‌که خرد کافر ما این لحظه انگشتش را بلند نکند، به‌شرط این‌که حرف زدن با ذهن و فکر پشت فکر بند ما را محکم‌تر نکند. می‌توانیم از همانیدگی‌ها جمع شویم و درحالی‌که در تن هستیم از دنیا گذر کنیم، این منظور اصلی از آفرینش ما است که از دنیا جمع شویم و محل اظهار زندگی شویم اما لازمه‌اش صفر شدن ذهن است. تا زمانی که با ذهن حرف می‌زنیم به زندگی اجازه نمی‌دهیم ترازوی ما را درست کند و خودش را از طریقِ ما بیان کند.

 

قلم آن جا نَهَد دستش که کم بیند دَرو حرفی

چرا از عشقِ تَصحیحش تو حرفی کم نمی‌گردی؟

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۲۵۰۰ - برنامه ۸۸۵

 

باتشکر

یلدا از تهران

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «ترازو» - خانم یلدا از تهران

کفن و مرده من ذهنی - خانم مهردخت از چالوس

Posted 03-24-2022 کفن و مرده من ذهنی - خانم مهردخت از چالوس


فایل صوتی «کفن و مرده من ذهنی» - خانم مهردخت از چالوس


    

Set Stream Quality



به‌نام عشق و زندگی. سلام بر همه بزرگواران اعضای گنج حضور.

 

بِدَرَد مرده كفن را، به سرِ گور برآید

اگر آن مرده‌ی ما را ز بُتِ من خبر آید

 

مولوی، دیوان شمس غزل شماره ۷۶۳

 

هر انسانی در این جهان با همانیده شدن با آفلین برای خود کفنی درست می‌کند و در آن می‌میرد. این کفن همان پرده پندار اوست که باعث جدایی او از ذات اصلی‌اش شده است. ولی انسان قادر است که از این کفن برخیزد و به گورش که ذهن اوست نگاه کند و با کشیدن درد هشیارانه دوباره به خدا زنده شود.

 

اگر ما فضای درون را باز کنیم و از هرچیزی که ذهن نشان می‌دهد هویت و زندگی نخواهیم، فقط آن را تماشا کنیم، یک خبر که همان انرژی زنده‌کننده‌ی زندگی، خرد، رحمت، توجه و عنایت خداست به ما می‌رسد و این خبر ما را هدایت می‌کند. این خبر همان بلند شدن ما از گور ذهن است که قیامت نامیده می‌شود و ما دوباره به صورت خورشید از این ذره ذهن طلوع می‌کنیم.

 

آفتابی در یکی ذره نهان

ناگهان آن ذره بگشاید دهان

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۵۸۰

 

اگر الآن نمی‌توانیم به‌صورت خورشید طلوع کنیم، به‌خاطر مقاومت و شرطی‌شدگی‌هایی است که در ذهن خود ساخته‌ایم تا از این همانیدگی‌ها زندگی بگیریم ولی این کار اشتباه است.

 

ما این لحظه باید از دم ایزدی استفاده کنیم نه از دَم من‌ذهنی خود و دیگران که ما را به گور ذهنمان می‌کشاند. پس مواظب قرین‌های خود باشیم چه من‌ذهنی خود چه من‌ذهنی دیگران؛ زیرا دل ما از خوی آن‌ها اثر می‌پذیرد.

 

طبق بیت ۲۶۳۶ از دفتر پنجم:

 

از قرین بی‌قول‌ و گفت‌و‌گوی او

خو بدزدد دل نهان از خوی او

 

ولی چون در مقابل من‌های ذهنی یا دشمنان ما می‌توانیم فضا را باز کنیم و از آن‌ور خرد بگیریم که درمانگر ماست، از هرچه که بدمان می‌آید فضاگشایی کنیم تا کیمیا و نافع ما شود.

 

در حقیقت هر عدو داروی توست

کیمیا و نافع و دلجوی توست

 

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۹۴

 

ما باید مراقب باشیم و ببینیم فکرهایی که الآن می‌کنیم برای ما درد می‌سازند یا شادی‌بخش و فکرهای خلاقانه هستند! آخر این من‌ذهنی پر از درد، قرار نبود این‌ همه ادامه پیدا کند و فقط برای مدت کوتاهی باید می‌ماند.

این دردهایی که من‌ذهنی در زندگی ما ایجاد می‌کند همان عبوسی و قهر خداست. چون می‌خواهد به ما بفهماند که این دل، حرمِ عشق است و جای همانیدگی‌ها نیست و ما باید از این هشیاری جسمی به هشیاری نظر تبدیل می‌شدیم و اگر بخواهیم مرتب از من‌ذهنی عشق و زندگی بخواهیم، در زندگی خود و دیگران درد و مسئله ایجاد می‌کنیم؛ درحالی که ما باید به ریشه خود وصل باشیم و بگوییم خداوند برای ما کافی است، توانایی‌ها و خرد خداوند برای ما کافی است.

اگر از کسی دیگر به‌جز خدا زندگی بخواهیم درواقع ریسمانی که خداوند برای بالا کشیدن یوسف ما از چاهِ من‌ذهنی فرستاده را رها کرده  یا پاره می‌کنیم. دشمنی ما با مردم هم حاکی از همین زندگی خواستن از آن‌هاست.

 

پس هر‌لحظه که فکری می‌آید و ذهن چیزی را نشان می‌دهد، بدانیم فقط مهمان ماست و باید فضا را در اطرافش باز کرد تا پیام آن را گرفت. اگر مقاومت کنیم خیلی زود می‌رود بدون این‌که پیامش را گرفته باشیم. و یادمان باشد که زندگی خود را براساس شکایت و نارضایتی بنا نکنیم چون سبب جفا می‌شود. این شکایت از پندار کمال و می‌دانم‌های ماست و باعث فضابندی و انقباض می‌شود، درحالی‌که خداوند به ما فرمود از طریق انبساط با من سخن بگویید.

 

حکمِ حق گسترد بهرِ ما بِساط

که: بگویید از طریقِ انبساط

 

مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۶۷۰

 

از طرفی با چارچوب‌های ذهنی به خداوند بی‌وفایی نکنیم. ما باید از این من‌ذهنی رها شویم چون در آن زندگی نیست. این خانه من‌ذهنی عاریتی است و همه باید به وطن‌گاهِ بقا که همان فضای یکتایی است برگردیم و نگذاریم که خداوند یا سرهنگ قضا ما را به‌زور و درد به آن فضای یکتایی بکشاند؛ یعنی دچار قهر خدا نشویم، بلکه از همان اول که دعوت خدا به ما می‌رسد به او گوش دهیم؛ زیرا ذات اولیه ما دوست ندارد ما با درد به‌سوی او برویم و با قضا ستیزه کنیم.

 

نی غلطم، عاریه بود این وطن

سویِ وطنگاهِ بقا می‌روی

 

چون ز قضا دعوت و فرمان رسید

در پیِ سرهنگِ قضا می‌روی

 

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۳۱۷۰

 

این ستیزه من‌ذهنیِ ما مثل کار نمرود که به آسمان تیر می‌انداخت تا با خدا بجنگد، خنده‌دار است. ما نباید به ستیزه خود با خدا ادامه دهیم.

 

 

پس بکن دفعش، چو نمرودی به جنگ

سویِ او کَش در هوا تیر خدنگ

 

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۷۳

 

 

همچنین ما نباید با در زمان مجازی بودن خون تقوی را بریزیم؛ به عبارتی دیگر با خواستن‌های من‌ذهنی، امیال و آرزوهای مربوط به آینده از امر خداوند نگریزیم که این یعنی کشتن تقوی.

اگر برحسب دانه‌ها یا همانیدگی‌های این جهان فکر کنیم و فضا را ببندیم، این دام بزرگی است و از خداوند دور می‌مانیم؛ بنابراین از آن‌چیزی که ذهن نشان می‌دهد و جزو آرزوهای ماست و از آن زندگی می‌خواهیم رها شویم تا خداوند به ما رحم کند و خودش این زندگی شیرین را به ما بدهد. برای این منظور هر‌لحظه مراقب ذهنمان باشیم تا عدل خدا که همان لطف و احسانش در زندگی ماست را ببینیم.

 

آرزو جستن بُوَد بگریختن

پیشِ عدلش خون تقوی ریختن

 

این جهان دامست و دانه‌ش آرزو

در گریز از دام‌ها، روی آر، زُو

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۳۷۸-۳۷۷

 

آرزو بگذار تا رحم آیدش

آزمودی که چنین می‌بایدش

 

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۸۱

 

با کمال تشکر و احترام

مهردخت از چالوس

 

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «کفن و مرده من ذهنی» - خانم مهردخت از چالوس

شناسایی‌ها بوسیله هوشیاری ناظر - آقای علی از دانمارک

Posted 03-24-2022 شناسایی‌ها بوسیله هوشیاری ناظر - آقای علی از دانمارک


فایل صوتی «شناسایی‌ها بوسیله هوشیاری ناظر» - آقای علی از دانمارک


    

Set Stream Quality



با درود ‌تقدیم احترام و با سپاس فراوان از آقای شهبازی عزیز و رعایت کنندگان محترم قانون جبران.

 

یار در آخر زمان کرد طرب سازیی

باطنِ او جِدّ جدّ، ظاهر او بازیی

 

جمله‌ی عشّاق را یار بدین علم کشت

تا نکند هان و هان، جهلِ تو طنّازیی

 

مولوی، دیوان شمس، غزل ۳۰۱۳

 

با تعمق در ابیات فوق و تمرکز روی خودم و وقتی به عنوان ناظر، کارهای من ذهنی ام را نظارت می کردم، شناساییهایی بوسیله‌ی هشیاریِ ناظر بر ذهنم، صورت گرفت که در گرد و خاکی که ذهن راه انداخته بود قادر به دیدن آنها نبودم.

 

یکی اینکه با توجه به بیت، آخر زمان است، یعنی زمان روانشناختی که من ذهنی در آن خودش را زنده نگه میدارد باید برای من به عنوان هشیاری که می خواهد از ذهن خارج شود به پایان رسیده باشد.

ولی واقعاً چنین حالتی هنوز در من ایجاد نشده است.

چون اغلب اوقات در گذشته یا آینده بسر می برم و فکر پشت فکر به من امان نمیدهد که در این لحظه بمانم.

 

با چنین وضعیتی، خداوند به من دسترسی ندارد و نمی تواند از طریق من طرب سازی کند.

 

از طرفی، وقتی به آنچه ذهنم نشان می دهد واکنش های شرطی شده نشان می دهم، یعنی هنوز ظاهرِ یار برای من بازی نیست. وقتی هنوز به حرفهای دیگران واکنش نشان می دهم و من ذهنی ام را ترمیم می کنم ظاهرِ یار برایم بازی نیست.

 

در صورتیکه طبق بیت فوق، باطنِ یار یعنی فضای اطراف اتفاقات، باید تنها چیزی باشد که جدی بگیرم نه آن چیزی که ذهنم نشان می دهد.

این مطلب، شاید کلیدی ترین نکته در این آموزش باشد.

چون ما در این لحظه، دو انتخاب داریم:

یکی توجه کردن به آنچه ذهنمان نشان می دهد،

انتخاب دیگر، فضا را باز کردن در اطراف آنچه ذهنمان نشان می دهد و کارنداشتن با آن است.

اینکه ما کدام راه را انتخاب کنیم سرنوشت ما را در این لحظه تعیین می کند.

 

یعنی موفقیت اصلی، در این لحظه برای ما رقم می خورد.

 

اگر نه عشق شمس الدّین بُدی در روز و شب ما را

فراغت ها کجا بودی ز دام و از سبب ما را

 

بت شهوت برآوردی دمار از ما ز تابِ خود

اگر از تابش عشقش نبودی تاب و تب ما را

 

مولوی، دیوان شمس، غزل ۷۱

 

اگر راه ذهن را انتخاب کنیم یعنی به سبب های ذهنی توجه کنیم به دام می افتیم و در چرخه‌ی علّت و معلول ها گرفتار می شویم. در این حالت، سرنوشت ما را سبب ها تعیین می کنند و چون هر سببی ما را به دام سببی دیگر می اندازد هیچ فراغت و آسایشی نداریم.

 

اگر راه فضاگشایی را انتخاب کنیم به مسبب رو می آوریم و در فضای امن این لحظه مستقر می شویم.

 

نکته ای که در اینجا حائز اهمیت است اینست که ذهن همیشه در حال قضاوت و خوب و بد کردن است و فضاگشایی و کار نداشتن و جدی نگرفتنِ چیزی که ذهن نشان می دهد شامل هر دو حالت ذهنی است.

یعنی حتی اگر اوضاع و احوال بیرونی با دید ذهن خوب باشد و همه چیز بر وفق مراد باشد، نباید بگذاریم ذهن ما را فریب دهد و ما را مشغول برآورده کردن خواسته های بی پایان خودش بکند.

در بیت هم داریم که «بت شهوت»، یعنی خواستن های بی حد و حساب من ذهنی که در واقع همان ذهن بدون ناظر و بی ترمزی است که اگر به حال خودش رها شود دمار از روزگار ما در می آورد و ما را تا قعر جهنم می برد.

 

اگر انتخاب اول را پیش بگیریم، در این صورت، ظاهر این لحظه را جدی گرفته ایم.

اگر انتخاب دوم را پیش بگیریم، یعنی باطنِ این لحظه برایمان مهم و جدی است.

 

‌پس مولانا در بیت اول، راهکار یکی شدن و وحدت ما با زندگی یا خدا را ارائه می دهد و آن، کار نداشتن با چیزی است که ذهن در این لحظه می خواهد توجه ما را به آن معطوف کند.

در بیت دوم هم، تأکید می کند که همه‌ی عاشقان، انتخاب دوم را سرلوحه خود قرار داده اند و به این ترتیب، در دسترس خدا قرار گرفته اند و او فرصت پیدا کرده است که روی آنها کار کند و آنها را از ذهن بزایاند.

 

پس نتیجه ای که از ابیات فوق می توانیم بگیریم اینست که اگر به ظاهر یار توجه کنیم یعنی اتفاق این لحظه را جدی بگیریم به دام ذهن می افتیم و مشغول سبب سازی می شویم. در این حالت یک من ذهنی بدون ناظر و پر از خواهش بوجود می آید که هیچ وقت ارضا نخواهد شد و در نهایت ما را به سمت نابودی و فنا می برد.

 

ولی اگر به باطن یار توجه کنیم، یعنی فضاگشایی کنیم و با صبر و پرهیز و شکر از این فضا فکر و عمل کنیم در این صورت هم کارهایمان پربار و ثمربخش می شود و هم به مقصود اصلی مان که زنده شدن به خداوند است می رسیم، انشالله.

 

 

با تشکر

علی از دانمارک

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «شناسایی‌ها بوسیله هوشیاری ناظر» - آقای علی از دانمارک

تجربه شخصی و تاثیر قرین - آقای علی از دانمارک

Posted 03-24-2022 تجربه شخصی و تاثیر قرین - آقای علی از دانمارک


فایل صوتی «تجربه شخصی و تاثیر قرین» - آقای علی از دانمارک


    

Set Stream Quality



با درود و تقدیم احترام و با سپاس فراوان از آقای شهبازی عزیز و رعایت کنندگان محترم قانون جبران.

 

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۲۲۵

 

هر ولی را نوح و کشتیبان شناس

صحبت این خلق را طوفان شناس

 

کم گریز از شیر و اژدرهای نر

زآشنایان و ز خویشان کن حذر

 

در تلاقی روزگارت می برند

یادهاشان غایبی ات می چرند

 

این ابیات کلیدی که مکرراً در برنامه ها تکرار می شوند و به خواندن زیاد آنها سفارش می شود، موقعی کاربرد عملی آنها برای ما به عینه دیده می شود که خودمان در کارهای روزمره وضعیتی را تجربه کنیم که با بیت یا ابیاتی از مولانا همخوانی دارد.

اگر این ابیات را به اندازه ای تکرار کرده باشیم که ملکه‌ی ذهن ما باشد در این صورت به احتمال زیاد در مواجهه با وضعیتها می توانیم بیدارگونه عمل کنیم و به موقع از این ابزارها استفاده کنیم و به راحتی فریب من ذهنی را نخوریم.

بگذارید یک وضعیتی را که خودم تجربه کردم بازگو کنم.

 

به آرایشگاه رفته بودم. آرایشگر در حین کوتاه کردن موهایم شروع کرد به گله ‌و شکایت کردن از اوضاع و احوال و نقل قول هایی از دوستانش گفت که همگی حاکی از نارضایتی و ناآگاهی آنها از جفّ القلم و ریب المنون بود.

بعد از اینکه به خانه برگشتم من هم به خاطر تأثیرپذیری از قرین از روی غفلت شروع به نقل قول شنیده هایم برای همسر و دخترم نمودم.

در حین صحبت هایم بود که همسرم پرسید:

 مطرح کردن این حرفها چه فایده ای دارد؟

این باعث شد که به خودم بیایم که من تحت تأثیر صحبتهای آرایشگرم قرار گرفته ام و ابیات فوق برایم تداعی شد و عملاً طوفانی که بخاطر غفلت من و عدم توجه به تأثیر قرین در من بپا شده بود را تجربه کردم.

 

این تجربه باعث شد که اولاً بیش از پیش به لزوم و اهمیت تکرار مداوم ابیات کلیدی پی ببرم و متوجه شوم که تنها دانستن این ابیات، کارساز نمی باشد بلکه باید آنقدر تکرار شود تا تبدیل، در ما صورت گیرد، بطوریکه به راحتی تحت تأثیر صحبتهای اطرافیانمان قرار نگیریم.

 

ثانیاً این احتمال هم وجود دارد که با اندکی کار روی خود و حفظ ابیات، به احتمال زیاد دچار پندار کمال شویم و ادعا کنیم که هیچ چیز نمی تواند روی ما اثر منفی بگذارد از جمله قرین.

ولی غافل از اینکه قضا و قدر، اتفاقاتی پیش رویمان می گذارد تا ما را امتحان کند.

 

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۶۸۴

 

چون کند دعوی خیّاطی خسی

افکند در پیشِ او شه، اطلسی

 

که ببُر این را بغلطاقِ فراخ

زامتحان پیدا شود او را دو ‌شاخ

 

گر نبودی امتحانِ هر بَدی

هر مخنّث در وغا رستم بدی

 

ابیات فوق بیانگر این مطلب است که ما با من ذهنی در پندار کمال به‌سر می بریم و اگر هم ادعا نکنیم به حضور رسیده ایم در تصورات پوچ و بی اساس مان خود را برتر از دیگران می دانیم ولی زندگی ما را به حال خود رها نمی کند و امتحاناتی برایمان پیش می آورد که به ما بفهماند که هنوز در من ذهنی، مشغول خیال بافی هستیم و ما هم که انتظار چنین اقدامی را از طرف زندگی نداریم متعجب می شویم.

 

در ابیات زیر هم مولانا به تأثیر قرین بر هشیاریِ ما اشاره می کند:

 

مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۸۶۵

 

در رُخِ عشق نگر تا به صفت مرد شوی

نزدِ سردان منشین، کز دمشان سرد شوی

 

از رخِ عشق بجو چیز دگر، جز صورت

کار آن است که با عشق تو هم درد شوی

 

پس با توجه به ابیات فوق ما باید با فضاگشایی، با زندگی قرین شویم و با خدا به وحدت مجدد برسیم تا به انسانی تبدیل شویم که مورد نظر خداست و از هم نشینی و قرین شدن با هر کسی یا چیزی که ما را به فضای سرد و دردآلود ذهن می کشاند پرهیز کنیم.

 

همچنین می گوید در صورتهای فکری، جستجوی زندگی نکن و با من ذهنی دنبال یک خدای ذهنی نگرد و با عدم کردن مرکز و نفی همه صورتهای ذهنی که بجای خدا در مرکزت گذاشته ای خدا را به مرکزت دعوت کن.

کار آن است که با کشیدن درد هشیارانه، هر آنچه غیر حق است را لا کنی و دردی بجز درد عشق نداشته باشی.

 

با تشکر

علی از دانمارک

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «تجربه شخصی و تاثیر قرین» - آقای علی از دانمارک

چرا آسیاب زندگی ما خوب نمی‌چرخد؟ - خانم مهردخت از چالوس

Posted 03-16-2022 چرا آسیاب زندگی ما خوب نمی‌چرخد؟ - خانم مهردخت از چالوس


فایل صوتی «چرا آسیاب زندگی ما خوب نمی‌چرخد؟» - خانم مهردخت از چالوس


    

Set Stream Quality



به‌نام خدا و سلام بر شما پدر بزرگوار و همه عزیزان همراه.

 

چرا آسیاب زندگی ما خوب نمی‌چرخد؟

 

همان‌طور که آب باید بر چرخ‌های آسیاب جاری شود تا بچرخد و گندم‌ها را آرد کند، ما هم نیاز به آب حیات و آن خرد الهی داریم تا چرخ زندگی ما درست بچرخد و من‌ذهنی ما خرد و له شود. اما ما با قرار گرفتن زیر نفوذ من‌ذهنی و آنچه ذهن نشان می‌دهد می‌بینیم که زندگی این لحظه خود را خراب می‌کنیم و با انباشتن همانیدگی‌ها دردها را بیش‌تر  و بزرگ‌تر می‌کنیم.

 

آبیش گردان می‌کند، او نیز چرخی می‌زند

حق آب را بسته کند، او هم نمی‌جنبد ز جا

مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۱

 

وقتی چالشی می‌آید ما مقاومت و قضاوت داریم، مثلاً اگر کسی ایرادی در ما ببیند سریع توجیه می‌کنیم و به سبب‌سازی می‌پردازیم تا خود را مقصر جلوه ندهیم و می‌گوییم که اشتباه از کسی دیگر یا عاملی دیگر سبب این اشتباه شده، درواقع حتی با توجیه کردن ما می‌خواهیم خود را از مسئله رها کنیم؛ ولی متوجه نیستیم که آب حیات و آن خرد الهی را بر خود بسته‌ایم و اجازه نمی‌دهیم که پیام آن ایراد را بگیریم تا بفهمیم مشکل از کجاست. پس با سبب‌سازی و توجیه ذهنی چرخ آسیاب  ما از کار می‌افتد و من‌ذهنی ما خُرد نمی‌شود.

 

گاهی اوقات ما دچار جبر من‌ذهنی می‌شویم و فکر می‌کنیم قابل تغییر نیستیم مگر این‌که اول اطرافیان ما مثل همسر یا پدر و مادر تغییر کنند تا ما هم تغییر کنیم. پس با زوم کردن به رفتار و گفتارشان  و کنترل کردن آن‌ها و بعد هم نصیحت کردن می‌خواهیم آن‌ها درست شوند، ولی این یک کار من‌ذهنی است و موقع انجام این کار، ناظر یا هشیاری حضور ما درست عمل نمی‌کند. چون آب حیات را بر خود می‌بندیم و از دید جسمی‌مان عمل می‌کنیم؛ درنتیجه آسیاب زندگی ما دوباره از کار می‌افتد و اوضاع را بدتر می‌کنیم.

 

حتی وقتی بی‌صبر و بی‌شکر می‌شویم و در زندگی رضایت نداریم، چرخ آسیاب زندگی‌مان را با این خصلت‌ها که باعث فضابندی می‌شود از کار می‌‌اندازیم. خداوند می‌فرماید:

 

هزار ابر عنایت در آسمان رضاست

اگر ببارم از آن ابر بر سرت بارم

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۷۲۳

 

پس وقتی ما با ناشکری فضای درون را می‌بندیم و ابر رحمت هم بر ما به‌خاطر ناراضی بودن نمی‌بارد، چگونه چرخ آسیاب زندگی ما بچرخد؟! معلوم است که از آن آب یا خرد الهی محروم می‌شویم و دست به کارهای من‌ذهنی می‌زنیم؛ مثلاً وقتی یک کاری را می‌توانیم به‌موقع تمام کنیم، آن را کِش داده و وقت تلف می‌کنیم و از زمانی که خداوند در اختیارمان گذاشته درست استفاده نمی‌کنیم؛ بنابراین ناسپاس هستیم و کاهلی و جبر من‌ذهنی را در پیش گرفته‌ایم. این یعنی آن خرد ایزدی به فکر و عمل‌مان نریخته و چرخ آسیاب ما از حرکت بازمانده‌است.

 

هر که مانْد از کاهلی بی‌شُکر و صبر

او همین داند که گیرد پایِ جَبر

مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۰۶۸

 

کاهلی: تنبلی

 

وقتی ما در مقابل حوادث  و قضا مثل آن غلام که به شاه نامه نوشت و از کم شدن جیره‌اش شکایت نمود، از خداوند شکایت کنیم، یعنی واکنش نشان دهیم و بعد دیگران و خود را ملامت کنیم ، پس داریم به خداوند نشان می‌دهیم که احمقیم؛ زیرا فقط به فکر همانیدگی‌های خود هستیم و درکی از فضای اطراف آن اتفاق نداریم و با این کار من‌ و ما را تقویت می‌کنیم؛ به عبارتی مرده‌ی ما و منی هستیم که فرع هستند و اصل آن فضای  گشوده شده‌است که از آن فارغیم. چون به‌خاطر واکنشمان آب حیات لحظه را دریافت نمی‌کنیم؛ درنتیجه چرخ آسیاب را از حرکت باز می‌داریم و چرخ‌های آسیابِ ما از خشکی به صدا در می‌آیند که همان دردهای زندگی ماست.

 

احمق است و مُرده‌ی ما و منی

کز غمِ فرعش، فراغِ اصل، نی

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، ‌بیت ۱۸۶۸

 

حال چاره کار چیست؟ چطور می‌شود این چرخ آسیاب زندگی را مدام در حرکت نگه داشت؟ خوب، ذهن سریع با آموخته‌هایش می‌گوید: فضاگشایی کن. اما آیا این فضاگشایی را می‌شود با ذهن درک کرد؟ مسلماً نه، چون باید به عملمان بریزد و آن را حس کنیم.

بنابراین وظیفه ما فقط این است که به خداوند توکل کنیم و ناظر ذهن خود شویم. قانون جبران را چه مادی و چه معنوی رعایت کنیم. به برنامه مرتب گوش کنیم و با نکته برداری روی خود کار کنیم تا خداوند هم همانیدگی‌هایمان را با این ابیات و اتفاقاتی که در مسیر زندگی ‌ما می‌گذارد به ما نشان دهد و به کمک او بیندازیم. و به مرور خالی از همانیدگی‌ها شویم. دیگر سبب‌سازی ذهنی نکنیم و مطمئن باشیم که فقط این فضای گشوده شده ما را به منظور اصلی‌مان که زنده‌ شدن به خداست می‌رساند و بدانیم که سبب‌ساز هم خداست و آن‌چه ما با ذهن غیر ممکن می‌بینیم، در کف خداوند و کن‌‌فکانش ممکن است.

 

نیست کسبی از توکّل خوب‌تر

چیست از تسلیم، خود محبوب‌تر؟

مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۹۱۶

 

تو سبب‌سازی و داناییِ آن سلطان بین

آنچه ممکن نَبُود، در کفِ او امکان بین

مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۰۰۲

 

با تشکر و احترام

مهردخت از چالوس

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «چرا آسیاب زندگی ما خوب نمی‌چرخد؟» - خانم مهردخت از چالوس

قرین - آقای فرشاد

Posted 03-16-2022 قرین - آقای فرشاد


فایل صوتی «قرین» - آقای فرشاد


    

Set Stream Quality



با سلام خدمت همه دوستان

 

«قرین»

 

ما هرروز به‌طور مداوم و پیوسته روی خود کار می‌کنیم. مدام مراقب من‌ذهنی هستیم، تا همانیدگی‌ها را شناسایی کنیم و فضا را باز کنیم، و با این کار در انبارمان گندم ذخیره می‌کنیم، گندمِ هشیاریِ حضور.

 

ما دَرین اَنْبارْ گندم می‌کُنیم

گندمِ جَمع آمده، گُم می‌کُنیم

مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۷۷

 

گندم‌ها چه هستد؟ گندم‌ها همین تغییراتی هستند که با کار کردن روی خود، در ما بوجود می‌آید. مثلاً وقتی واقعاً درک کردیم که علت خرابی زندگی‌مان خودمان هستیم، کمی گندم جمع کرده‌ایم. وقتی با ابیات مولانا جلو می‌رویم و توانستیم آن‌ها را به‌طور عملی انجام دهیم، گندم جمع کرده‌ایم. وقتی توانستیم ذهنمان را ببینیم و همانیدگی‌هایمان را شناسایی کنیم، گندم جمع کرده‌ایم. وقتی گاهی اوقات شادی و حس امنیت و عقل زندگی را حس می‌کنیم، گندم جمع کرده‌ایم.

 

اما عواملی هستند که این گندم‌های ما را می‌دزدند. یعنی کارهای ما و زحمت‌های ما را بی‌اثر می‌کنند و باعث کارافزایی می‌شوند. این عوامل، موش‌های انبار ما هستند. انبار ما حفره‌های مختلفی دارد و موش‌های مختلف از این حفره‌ها وارد انبار می‌شوند و گندم‌ها را می‌دزدند.

 

موش تا انبار ما حُفره زده ست

وز فَنَش انبار ما ویران شده است

مولوی، مثنوی، دفتر اول، بین ٣٧٩

 

مثل این می‌ماند که ما دو کیلو گندم را به زحمت جمع کنیم و در انبار ذخیره کنیم، یک موش بیاید و یک کیلو از آن را بدزدد. مثلاً همانیدگی با یک نفر را با درد زیاد می‌اندازیم، ولی دوباره به یک نفر دیگر اجازه می‌دهیم ما را با خودش همانیده کند. این کار باعث کارافزایی می‌شود و سبب می‌شود پیشرفت ما کم باشد. بنابراین لازم است اول حفره‌ها و موش‌های آن را شناسایی کنیم.

 

اول ای جان دفع شَرِّ موش کن

وآنگهان در جمع گندم جوش کن

مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ٣٨٠

 

حفره‌های ما، چه حفره‌هایی هستند؟ و موش‌های مخصوص هر حفره، چه موش‌هایی هستند؟

یکی از بزرگترین حفره‌های انبار ما، قرین است. موش‌های حفره‌ی قرین، چه کسانی هستند؟ یا چه چیزهایی هستند؟

 

۱- خانواده:

اعضای خانواده ما اگر من‌ذهنی داشته باشند، مسجد ضرار ما هستند. یعنی من‌ذهنی ما را بالا می‌آورند و ما را به واکنش وا می‌دارند و گندم‌های ما را می‌دزدند، ولی ما نمی‌توانیم آن‌ها را از زندگی خود بیرون کنیم. مثلاً همسر من و بچه من، مرتب من را به واکنش وا می‌دارند و من مجبورم با آن‌ها زندگی کنم. یا مثلاً خواهر و برادرهای من در خانواده بسیار سرکش هستند و مدام سروصدا می‌کنند و قانون جبران را رعایت نمی‌کنند. یا مثلاً مادرم عقاید خرافاتی دارد و مدام در فکر این است که آبرویش در اقوام و فامیل نرود و بنابراین مدام در کارهای من دخالت می‌کند و می‌خواهد مطابق حرف او عمل کنم.  یا مثلاً روی تمام حرکت‌ها یا تمام صحبت‌های  پدرم حساس هستم و فوراً عصبانی می‌شوم.

 

گندم‌هایی که ما جمع می‌کنیم زیاد نیستند و ما فضاگشاییِ عمیقی نداریم و هر لحظه ممکن است از جنس من‌ذهنی بشویم، بنابراین گندم‌های ما آنقدر نیستند که این قرین‌ها نتوانند از آن‌ها کم کنند. پس چگونه می‌توانیم خودمان را حفظ کنیم؟

 

ابتدا باید در نظر بگیریم که اگرچه اعضای خانواده من‌ذهنی دارند و موش‌های انبار ما هستند، ولی باید بدانیم که اشکال از خود ماست و به خودمان برگردیم، چون آن‌ها به این دلیل موشِ انبار ما هستند که ما با آن‌ها همانیده‌ هستیم و نمی‌توانیم فضا را در برابرشان باز کنیم.

بنابراین باید تمرکزمان را فقط روی خودمان بگذاریم و کاری با بقیه نداشته باشیم و بسیار تیز و حواس‌جمع باشیم و کاری نکنیم و یا حرفی نزنیم که برای آن‌ها بهانه بشود و من‌ذهنی‌شان بالا بیاید.

 

مهم‌ترین کار ما چیست؟ حفظ هشیاری‌مان از رفتن به من‌ذهنی. بنابراین ما فقط به‌خاطر خودمان حواسمان را جمع می‌کنیم تا فضاگشایی کنیم. به‌خاطر خودمان کینه‌مان از آن‌ها را می‌اندازیم. به‌خاطر خودمان توقع از آن‌ها را صفر می‌کنیم. نمی‌گوییم تقصیر من نبوده، ناامید نمی‌شویم، ناراضی نیستیم. بلکه فقط با تمام وجود حواسمان است که فضا را باز نگه داریم و مدام در برابر آن‌ها تمرین فضاگشایی می‌کنیم.

 

به‌عنوان مثال:

مثلاً پدر من هرروز یک جمله یا یک کار را تکرار می‌کند و یا در کار من دخالت می‌کند و من هر دفعه به واکنش می‌افتم. من می‌توانم واقعاً تصمیم بگیرم که فردا که پدرم دوباره آن کار را تکرار کرد، حواسم را کاملاً جمع کنم و وقتی من‌ذهنی خواست فضا را ببندد و به واکنش بیفتد، فضا را باز کنم.

کار سختی است. شاید روز اول و دوم و سوم نتوانم و باز هم به واکنش بیفتم، ولی اگر واقعاً بخواهم و جدی باشم، بعد از چند دفعه می‌توانم فضا را باز کنم. وقتی فضا را باز کردم و همانیدگی با آن موضوع را یواش‌یواش انداختم، متوجه می‌شوم که پدرم هم تغییر کرده و آن کار را دیگر نمی‌کند و گندم‌های من دیگر دزدیده نمی‌شوند. بنابراین برای هر یک از اعضای خانواده شناسایی می‌کنیم که چه کسانی و به چه طریقی گندم‌های ما را می‌دزدند.

 

۲- اقوام و فامیل نزدیک:

رابطه ما با اقوام نزدیک اگر با من‌ذهنی باشد، براساس توقع است. ما قبلاً که با من‌ذهنی و همانیدگی‌ها آشنا نبودیم، با فامیل‌های نزدیک جمع می‌شدیم و کارها و تفریحات و صحبت‌های خاصی می‌کردیم و بسیار ارتباط نزدیکی داشتیم و در کار هم دخالت می‌کردیم و رازهایمان را برای هم تعریف می‌کردیم. الآن هم که داریم روی خودمان کار می‌کنیم، آن‌ها توقع دارند که ما باز همان کارها را بکنیم. مثلاً می‌گویند «ما که غریبه نیستیم، تو نباید مثل بقیه مردم با ما رفتار کنی، ما توقعاتی از تو داریم که اگر انجام ندهی ناراحت می‌شویم.»

 

مثال دیگر:

مثلاً ما قبلاً خانه اقوام می‌رفتیم و غیبت دیگران را می‌کردیم و دشمن‌سازی می‌کردیم و مدام در مقایسه و حسادت و بدگویی بودیم و بین همه دعوا درست می‌کردیم و بدِ همه را می‌خواستیم. الآن هم که روی خودمان کار می‌کنیم، آن‌ها باز هم توقع دارند که ما مرتب زنگ بزنیم و یا برویم خانه‌شان که دوباره همان کارها را بکنیم. به‌طور کلی، صحبت‌های یک جمع من‌ذهنی، درباره‌ی بزرگ کردن من‌ذهنی است، پس حتماً گندم‌ها را می‌دزدند.

 

بنابراین باز هم برمی‌گردیم به این موضوع که مهم‌ترین اولویت ما چیست؟ اگر صادقانه مهم‌ترین چیز برای ما آزاد کردن هشیاری از من‌ذهنی و جمع کردن گندم است، باید از گندم دزدیدنِ موش‌ها جلوگیری کنیم و برای این کار شاید لازم باشد بعضی روابطمان را قطع کنیم. اگر واقعاً طلب داشته باشیم و نترسیم، این جداییِ رابطه‌هایِ من‌ذهنی، اتوماتیک انجام می‌شود، چون بقیه متوجه می‌شوند که دیگر همجنس آن‌ها نیستیم.

شاید بزرگترین مانع ما این باشد که بترسیم آن تصویری که فامیل از ما دارند، خراب بشود، یعنی آبروی من‌ذهنی.

 

۳- دوستان صمیمی:

آیا جمع دوستان ما عشقی است؟ یا من‌ذهنی ما را بالا می‌آورند؟

در جمع دوستانِ من‌ذهنی، بحثِ موفقیت‌های من‌‌ذهنی می‌شود که مثلاٌ باید برتر باشیم و خاص باشیم. یا این‌که بحث و گفتگو درباره‌ی مسائل مختلف است که هرکس می‌خواهد نشان بدهد که می‌داند. یا درباره شکایت و ناله از اوضاع و جامعه و شرایط صحبت می‌کنند. خلاصه این جمع‌ها آدم را از پذیرش و فضاگشایی دور می‌کنند و به نگرانی‌های من‌ذهنی می‌کشاند و باعث می‌شود که ما شک کنیم و دیگر روی خومان کار نکنیم.

 

من خودم شخصاً هر موقع که می‌خواهم به جمع دوستانم بروم، قبلش می‌گویم باید خیلی مواظب باشم، ولی وقتی می‌روم، می‌بینم که فوراً حواسم پرت می‌شود و می‌روم به ذهن و بعدش هم پشیمان می‌شوم. بنابراین ترجیح می‌دهم که نروم.

 

۴- تلویزیون:

امروزه در برخی شبکه‌های خبریِ تلویزیون و یا فیلم‌هایی که پخش می‌شود، رقابت بر سر این است که چه کسی می‌تواند بیشتر مردم را ناراضی و عصبانی کند و بین آن‌‌ها جنگ بیندازد، یعنی دقیقاً مخالف و متضاد با عشق.

 

به‌طور کلی، آدم وقتی با گنج حضور شروع به کار کردن روی خود می‌کند، دیدش عوض می‌شود. همه آدم‌ها را مثل خودش می‌بیند و همه را دوست دارد. ولی از آن طرف هم مهم‌ترین موضوع برایش حفظ هشیاری است. بنابراین حواسش هست که چه کسی یا چه چیزی او را به من‌ذهنی می‌کشاند.

 

برادرم، پدرم، اصل و فَصلِ من عشقست

که خویشِ عشق بِمانَد، نه خویشیِ نَسَبی

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۳۰۴۹

 

با تشکر و احترام

فرشاد

 

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «قرین» - آقای فرشاد

دنبه‌های چرب من‌ذهنی - آقای مهران از کرج

Posted 03-16-2022 دنبه‌های چرب من‌ذهنی - آقای مهران از کرج


فایل صوتی «دنبه‌های چرب من‌ذهنی» - آقای مهران از کرج


    

Set Stream Quality



بهر اظهارست این خلق جهان

که نماند گنج حکمت ها نهان

مولوی ، مثنوی معنوی ، دفتر چهارم ، بیت ۳۰۲۸

 

 

به نام خداوند مهرگستر

 

سلام و احترام بر جناب آقای شهبازی و مشتاقان حضور

 

نام این پیغام «دنبه‌های چرب من‌ذهنی» است‌.

 

دنبه یا تله‌های من‌ذهنی در کمین است تا ما با افتادن به دام آن‌ها درد هوشیارانه بکشیم و در ادامه راه به آن‌ها آگاه بشویم و مشاهده‌شان کنیم. تجربه افتادن در دام من‌ذهنی قسمت جدایی‌ناپذیر مسیری‌ست که ما را به اصل خود بازمی‌گرداند. اما انسان خود را تا آخر عمر در این دام‌ها می‌اندازد، زیرا او این دنبه‌ها را شناسایی نکرده است.

 

 

تله‌ها و دنبه‌هایی که در این اواخر در اسارت آن‌ها بودم را توضیح می‌دهم:

 

تله اول: وقتی پیغام تهیه می‌کردم و به برنامه روز جمعه وصل نمی‌شدم تله این مورد، شرطی شدن در برقراری ارتباط با برنامه بود. این تله من را از کار کردن پیغام خودم روی خودم وا می‌داشت. این تله موجب می‌شد که من برای دیگران و تأیید گرفتن از آقای شهبازی پیغام بنویسم. تا این‌که مولانا از زبان زندگی به من گفت:

 

مشتری ماست الله اشتری

از غم هر مشتری هین برتر آ

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۴۶۳

 

مولانا می‌گوید تنها مشتری و خواهان ابدی ما زندگی است که می‌خواهد تو را به خویشتن اصیل خود زنده کند. از مشتری‌ای که به تو غم می‌دهد دست بکش. من‌ذهنی مهران گفت نمی‌خواهد برای کار کردن روی خودت پیغام بنویسی، بیا و برای اعضای گنج حضور و آقای شهبازی پیغامی بی‌نقص و درجه یک آماده کن، تا تأییدت کنند و برایت کف بزنند. این مشتری‌ها دنبه‌های لذیذی است.

 

تله دوم: وقتی به برنامه وصل نمی شدم از کسانی که تماس می‌گرفتند و پیغام طولانی ارائه می‌دادند، خشمگین می‌شدم و در دل از آقای شهبازی گله می‌کردم. در صورتی که اگر در این تله گرفتار نمی‌شدم طبعاً پیغامها را با جان و دل گوش می‌دادم و به آنها فکر می‌کردم و اجازه می‌دادم روی من کار کند. اما به پیغامها گوش ندادم و به‌دنبال مشتری برای پیغامم بودم، تا این‌که مولانا از زبان زندگی به من گفت:

 

مشتریی جو که جویان توست

عالم آغاز و پایان توست

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۴۶۴

 

مولانا گفت پسرجان در پی آن مشتری باش که همیشه می‌خواهد در تو زنده شود. او یعنی زندگی، تو را جاودانه می‌خرد و او بهترین ارباب برای چهار بُعد تو است. او نمی‌گذارد به تن، اندیشه، هیجانات و جان تو آسیبی برسد. اگر پاهای هشیاری‌ات را به او بسپاری قدم‌هایت از گزند دنبه‌ها و دام‌ها ایمن خواهد شد.

 

تله سوم: وقتی با همکارانم به فوتبال می‌رفتیم تله‌ای که من در زمین بازی گرفتار آن می‌شدم، این بود که باید حتماً گل‌های زیادی بزنم و تیم ما حتماً برنده شود و مسبب برنده شدن آن هم من باشم. زمانی‌که می‌باختیم یا من گُل نمی‌زدم، خشمگین و غمگین می‌شدم. در صورتی‌که ما برای ورزیده شدن و سلامت جسم به تحرّک و ورزش می‌پردازیم. تا اینکه مولانا به من گفت:

 

هین مکش هر مشتری را تو به دست

عشق‌بازی با دو معشوقه بدست

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۴۶۵

 

مولانا گفت ای پسرجان همکارانت نمی‌توانند مشتری تو باشند. آن‌ها را برای زندگی گرفتن به‌سوی خود مکش. نمی‌توانی معشوقه خود را، هم زندگی بشماری، هم انسان‌ها.

تله شرطی شدن برای گُل زدن در زمین بازی را زود شناسایی کردم و در هفته‌های بعد با شادی بی‌سببی در زمین بازی می‌کردم. حتی یک‌بار سهواً به تیم خودمان گل زدم، اما با این وجود حس شادی‌ام پایدار مانده بود. تیم‌مان ناراحت و من خوشحال بودم. بعد از شناسایی این تله دیگر در زمین فوتبال فقط سعی کردم ورزش سالم و جوانمردانه داشته باشم.

 

جز توکّل جز که تسلیم تمام

در غم و راحت همه مکر است و دام

مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۴۶۸

 

در این بیت دام ذهن دو حالت دارد. غمگین بودن و راحت بودن. هر دو از من‌ذهنی می‌آید. غمگین بودن به‌خاطر این است که توجه و تأیید دیگران را نداریم و زندگی بر خلاف شرطی‌شدگی‌های ما عمل می‌کند. راحت بودن به‌خاطر این است که با پیدا کردن یک میان‌بر و راحت‌طلبی در یک کاری حس خوشی و راحتی دست می‌دهد. به‌دست آوردن هر چیزی راحت نیست، اما ذهن با حیله و مکرِ آسان به‌دست آوردنِ چیزها، موجب زیر پا گذاشتن قانون جبران و قانون مزرعه می‌شود.

مولانا در مورد راحت‌طلبی و زیر پا گذاشتن قانون جبران مثال جالبی می‌زند:

 

چون‌که در سبزه ببینی دنبه را

دام باشد، این ندانی تو چرا؟

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۷۲۲

 

تصور کنید یک روباهی که عاشق دنبه است، یک دنبه را روی سبزه‌زاری پیدا می‌کند. آیا واقعاً آن دنبه بدون دام و تله آنجا گذاشته شده است؟ آیا کسی عاشق چشم و ابروی روباه است؟

 

من‌ذهنی دنبه را می‌بیند، اما دام و تله را نمی‌بیند. بنابراین به‌سوی دنبه می‌رود و به دام می‌افتد. تعدادی از این دنبه‌ها را نام می‌برم:

 

۱. فست فود یا غذای سریع: ظاهراً سریع، خوشمزه و آسان است اما در اصل جسم ما را به تله می‌اندازد و بدن ما را خراب می‌کند.

۲. نوشابه: ظاهراً خوشمزه و گواراست، اما در اصل جسم را به خطر می‌اندازد.

۳. پیام‌های بازرگانی و تبلیغات تلویزیونی: به ما می‌گویند که بدون زحمت می‌توانیم کارهای شما را آسان کنیم و شما را از تحرک واداریم. شما بلند نشوید تا ما برای شما خدمات بدهیم و شما فقط پول بدهید.

۴. کاناپه و سریالهای بی‌پایان تلویزیون: ظاهراً کیف دارد و لذت‌بخش است اما در اصل جسم ما را از حرکت وامی‌دارد و فکر، جسم، تن و هیجانات ما را به خواب و آلودگی من‌های ذهنی می‌کشاند.

۵. فضای مجازی (خصوصاً اینستاگرام): ظاهراً پر از سوژه‌های سرگرم‌کننده و فیلم‌های جذاب و خنده‌دار است. اما سیر کردن در این فضا به‌دلیل تولید محتوای من‌های ذهنی هشیاری ما را جامد و منقبض می‌کند و زمان را به‌صورت خیلی زیرکانه هدر می‌دهد و ما را زیان‌کار، اسراف‌کار و کارافزا می‌کند.

 

همان‌طور که در قرآن، سوره غافر، آیه ۲۸ آمده:

خدا کسی را که اسراف‌کار و بسیار دروغگو است هدایت نمی‌کند.

 


سپاس فراوان از جناب شهبازی و تمامی عزیزان گنج حضور

مهران از کرج

 

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «دنبه‌های چرب من‌ذهنی» - آقای مهران از کرج

داستان سه دوست - آقای پویا از آلمان

Posted 03-16-2022 داستان سه دوست - آقای پویا از آلمان


فایل صوتی «داستان سه دوست» - آقای پویا از آلمان


    

Set Stream Quality



داستان سه دوست

 

در زمان‌های بسیار قدیم سه دوست صمیمی به نام‌های جَرّه و قِنینه و مَشک بودند. بگذارید کمی نام‌هایشان را برایتان معنا کنم. جَرّه یعنی سبو و یا یک کاسه‌ی کوچک درنظر بگیرید. قِنینه هم به معنای صُراحی و یا ظرفی برای شراب هست که اندازه‌ی آن از جَرّه بزرگتر است. و مَشک بزرگترین میان دوستان بود که حجم بیشتری از شراب را با خود می‌توانست حمل کُند.

 

این سه دوست یک مشکل مشترک داشتند و آن این بود که خوابشان آشفته شده بود و راحت نمی‌توانستند بخوابند. هر شب یا بهتر است بگویم هرلحظه‌ای از زندگی را که می‌خواستند با شادی شروع کنند آشفته بودند و گرفتار و نمی‌دانستند راه‌حل چیست! آن‌ها تمام دنیا را گشتند و پول بسیار اندوختند و همسران زیبا ستاندن و خانه‌های مجلل خریدن و مدارک دانشگاهی بالا جمع کردند و دوستان بسیار یافتند و ملیتشان را عوض کردند و هویتشان را عوض کردند و باورهای مذهبی و سیاسی مختلفی را عوض کردند به مواد مخدر روی آوردند و خلاصه هم چیز را امتحان کردند تا شاید مشکلشان برطرف شود ولی مشکل خوابشان برطرف نشد. نشد که نشد. آن‌ها از بی‌خوابی مزمن بسیار رنج می‌بردند. مدتی در درماندگی و نیاز سپری کردند تا با غزل ۳۰۸ مولانا تفسیر شده در برنامه ۹۰۵ گنج‌حضور روبرو شدند. بعد از یافتن غزل ۳۰۸ دیگر خبری از آن آشفتگی در خواب نبود. گویی آن درد اصلاً از ابتدا وجود نداشت. پس ما هم با هم غزل ۳۰۸ را مرور می‌کنیم تا ببینیم آن‌ها چه دیدند و چه یافتند که این‌گونه دگرگون شدند. شاید ما هم بتوانیم آن را تجربه کنیم و من در پایان هر بیت یک دیالوگ از آنها را تکرار می‌کنم که:

جَرّه به قِنینه گفت چگونه فضاگشایی کنم نمی‌توانم؟ قِنینه هم به مَشک گفت چگونه فضاگشایی کنم نمی‌توانم؟ مَشک گفت فضاگشایی را با ذهن معنا نکنید!

 

 

خوابم ببسته‌ای، بگشا ای قمر نقاب

تا سجده‌هایِ شُکر کند پیشت آفتاب

 

-مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۳۰۸

 

خواب بسته شدن مشکلی بود که جَرّه و قِنینه و مَشک با آن دست و پنجه نرم می‌کردند. در زندگی همه‌ی ما زمانی می‌رسد که قضا می‌آید و فضا تنگ می‌شود. وقتی این حالت اتفاق افتاد و یا اصلاً پیش از این اتفاق آدمی می‌تواند رو به پروردگار کند و بگوید که خدایا من در پیش تو سجده‌ی شکر می‌کنم یعنی همانیدگی را از مرکزم به حاشیه هُل می‌دهم تا تو ای زندگی از رُخ خود نقاب برداری و به مرکزم آیی. این همان طلوع کردن آفتاب در درون آدمی است. 

جَرّه به قِنینه گفت چگونه فضاگشایی کنم نمی‌توانم؟ قِنینه هم به مَشک گفت چگونه فضاگشایی کنم نمی‌توانم؟ مَشک گفت فضاگشایی را با ذهن معنا نکنید!

 

 

دامانِ تو گرفتم و دستم بتافتی

هین دست درکشیدم، روی از وفا متاب

 

-مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۳۰۸

 

آن سه دوست خواستند که با ذهن خود به خدا زنده شوند و دست در دامان زندگی و حضور و خداوند بزنند ولی غافل از این‌که این راه را نمی‌توان با ذهن پیمود. زندگی دست آن‌ها را برگرداند و گفت بروید دل بیاورید بروید مرکز خالی و عدم شده بیاورید بروید و روی خود کار کنید و تلاش کنید و هر لحظه ناظر اعمال خودتان باشید. آن‌ها به زندگی گفتند یا رب سخن تو نیکو است از ما روی برمگردان که بی‌تو زنده شدن و رهایی از آشفتگی خوابمان ممکن نیست.

جَرّه به قِنینه گفت چگونه فضاگشایی کنم نمی‌توانم؟ قِنینه هم به مَشک گفت چگونه فضاگشایی کنم نمی‌توانم؟ مَشک گفت فضاگشایی را با ذهن معنا نکنید!

 

 

گفتی: مکن شتاب که آن هست فعلِ دیو

دیو او بُوَد که می‌نکند سویِ تو شتاب

 

-مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۳۰۸

 

زندگی گفت که در راه زنده شدن به حضور و تبدیل شتاب نکنید که هر زنده شدنی با ذهن مقاومتی است که آدمی را دوباره به ذهن می‌اندازد و این تله‌ی خطرناک دیو است. ولی آن هنگامی که راه دُرُست را یافتید اگر در این راه عجله نکنید دیو هستید. ساده بگویم تلویزیون گنج‌حضور به لطف پروردگار بیش از۲۰ سال است که بی‌حاشیه دارد کار خود را انجام می‌دهد. تابه‌حال از خود پرسیده‌ایم چه تلویزیونِ شخصیِ دیگری هست که روند مشابهی را طی کرده باشد. من به شما شنوندگان می‌گویم چیز دیگری نیست! آدمی به فکر فرو می‌رود و از خود می‌پُرسد خُب پس رمز موفقیت این تلویزیون چیست؟ آیا ما نباید تجربه‌ی این تلویزیون را سرلوحه‌ی کار خود کنیم و در راه روی خود کار کردن و هر چه بیشتر همراه شدن با این تلویزیون در این مسیر شتاب کنیم. بله که باید بکنیم اگر نکنیم دیو هستیم هر لحظه‌ای از زندگی‌مان را که در حفظ کردن ابیات مولانا شتاب نکنیم دیو هستیم. این لحظه‌ای را که در فضاگشایی و انبساط شتاب نکنیم دیو هستیم.

جَرّه به قِنینه گفت چگونه فضاگشایی کنم نمی‌توانم؟ قِنینه هم به مَشک گفت چگونه فضاگشایی کنم نمی‌توانم؟ مَشک گفت فضاگشایی را با ذهن معنا نکنید!

 

 

یا رب کنم، ببینم بر درگهِ نیاز

چندین هزار یا رب، مشتاقِ آن جواب

 

-مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۳۰۸

 

آن سه دوست یا رب گفتند و خدا را عاجزانه صدا زدند. یعنی پاشو دیگر ای کسی که در پای تلویزیون نشسته‌ای با خود بگو من کی فضاگشایی کردم؟ اگر هنوز نکرده‌ای یک یا رب محکم با خود بگو در این لحظه‌ای که با چالشی روبرو هستی در مقابلش فضا را بگشا. این درگه نیاز است. وقتی آدم توانست فضا را بگشاید و ذهنش را کمی آرام کند می‌بیند آِ.. آدم‌های دیگر پیام دهندگان دیگر گنج‌حضور چه می‌گفتند. عجب مشتاقانی که دارند بر روی خود کار می‌کنند تا کوچکترین همانیدگی‌های خود را بشناسند و آینه‌ی صافی را برای زندگی به ارمغان ببرند.

جَرّه به قِنینه گفت چگونه فضاگشایی کنم نمی‌توانم؟ قِنینه هم به مَشک گفت چگونه فضاگشایی کنم نمی‌توانم؟ مَشک گفت فضاگشایی را با ذهن معنا نکنید!

 

 

از خاک بیشتر دل و جان‌هایِ آتشین

مُستَسقیانه کوزه گرفته که آب آب

 

-مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۳۰۸

 

مردم این دنیا تشنه‌اند. تشنه‌ی غذای روح و معنویت. شاید خودشان ندانند. کافی است هر روز صبح که به سر کار می‌روی دیگران را تنها با دیدی ناظر و شاهدگونه تماشا کنی. با صحنه‌ای روبرو می‌شوی که تعداد بی‌شماری از مردم سر در گوشی و یا تلفن همراه خود دارند و تنها با انگشت صفحه را بالا و پایین می‌کنند تا شاید از پیامی در یکی از این شبکه‌های اجتماعی به آن‌ها زندگی بریزد. غافل از این‌که نه تنها چیزی ریخته نخواهد شد بلکه اندک زندگیشان هم دزدیده خواهد شد. گنج‌حضور و مولانا نبود ما از کجا می‌دانستیم که راه را اشتباه آمده‌ایم از ما است که زندگی باید به بیرون جاری شود نه از پست‌های اینستاگرامی. اگر مولانا نبود ما از کجا جان تشنه‌مان را سیراب می‌کردیم. اگر هنوز در پای تلویزیونی پس تو هم داری در اعماق دلت با خودت فریاد می‌زنی من تشنه‌ام آب کو؟ مولانا آب بده. 

جَرّه به قِنینه گفت چگونه فضاگشایی کنم نمی‌توانم؟ قِنینه هم به مَشک گفت چگونه فضاگشایی کنم نمی‌توانم؟ مَشک گفت فضاگشایی را با ذهن معنا نکنید!

 

 

بر خاک رحم کن که از این چار عنصر او

بی دست و پاتر آمد در سیر و انقلاب

 

-مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۳۰۸

 

آن سه دوست که کم‌کم داشت چشمانشان باز می‌شد به زندگی گفتند ای زندگی ما هم‌چون خاکیم و هم‌چون آب و باد و آتش نیستیم که در تحول و منقلب شدن و سیر تبدیل سریع باشیم. ولی نکته این جاست که آدمی خضوع را در این بیت در مقابل زندگی می‌بیند که ای زندگی من تا بدین جا راه زندگی را اشتباه پیموده‌ام و تنها در مقابل اتفاق این لحظه قضاوت و مقاومت کرده‌ام. ولی از این پس نمی‌خواهم مسیر قبلی را بپیمایم و هر چقدر هم آرام می‌خواهم راه جدید را طی کنم و در راه فضاگشاییِ عمیق پا بگذارم. 

جَرّه به قِنینه گفت چگونه فضاگشایی کنم نمی‌توانم؟ قِنینه هم به مَشک گفت چگونه فضاگشایی کنم نمی‌توانم؟ مَشک گفت فضاگشایی را با ذهن معنا نکنید!

 

 

وقتی که او سبک شود، آن باد، پایِ اوست

لنگانه برجهد دو سه گامی پیِ سحاب

 

-مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۳۰۸

 

این بیان عجز آن سه دوست نسبت به زندگی بود که راه نجات و سبک شدنشان شد. وقتی هم که سبک شدند زندگی باد خود را می‌فرستد تا پای آن‌ها بشود. یعنی قضا با ابزار بشو و می‌شود می‌آید و کارهاشان را بی‌آنکه آن‌ها بدانند چگونه، دُرُست می‌کند. این لنگانه در پی ابر باران‌زا دویدن آن‌ها یعنی در این راه زنده شدن، تلاش کردنِ آن‌ها بود که باد را پای آن‌ها کرد. بهترین سنجش برای این‌که ما در پی ابر می‌جهیم یا نه این است که ببینیم در زندگی روزمره چقدر از زمان و انرژی خود را برای فضاگشایی و آموزش معنوی می‌گذاریم. 

جَرّه به قِنینه گفت چگونه فضاگشایی کنم نمی‌توانم؟ قِنینه هم به مَشک گفت چگونه فضاگشایی کنم نمی‌توانم؟ مَشک گفت فضاگشایی را با ذهن معنا نکنید!

 

 

تا خنده گیرد از تکِ آن لنگ برق را

و اندر شفاعت آید آن رعدِ خوش‌‌ خطاب

 

-مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۳۰۸

 

زندگی این بار در لباس رعدوبرق آن لنگانه قدم برداشتن آن سه دوست یعنی جَرّه و قِنینه و مَشک را دید و خنده‌اش گرفت. دانست که آن‌ها بدون شک به‌دنبال پاسخی برای خواب آشفته‌ی خود هستند. پس برای دست گرفتن و کمک کردن به آن‌ها زندگی رعد یا همان صاعقه‌ی خوش‌خطاب را فرستاد. چرا خوش‌خطاب؟ آیا کسی تا به حال از خود پرسیده است که صاعقه که می‌زند به کجا می‌زند و در چه موقعی می‌زند؟ آیا کسی می‌تواند جا و مکان دقیق برخورد رعد را پیش‌بینی کُند. گمان می‌کنم پاسخ منفی باشد. در زندگی ما هم وقتی صاعقه می‌زند به جاهایی که دردمان می‌آید باید بدانیم که نه تنها زمان اتفاق افتادن آن اتفاق بهترین زمان است بلکه صاعقه در جای دُرُستی از رنجش ما یا گرفتاریِ ما و یا همانیدگی و هم‌هویت‌شدگی ما اصابت کرده است.

جَرّه به قِنینه گفت چگونه فضاگشایی کنم نمی‌توانم؟ قِنینه هم به مَشک گفت چگونه فضاگشایی کنم نمی‌توانم؟ مَشک گفت فضاگشایی را با ذهن معنا نکنید!

 

 

با ساقیانِ ابر بگوید که: برجَهید

کز تشنگانِ خاک بجوشید اضطراب

 

-مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۳۰۸

 

هر ساقی و یا پخش‌کننده‌ی نوشیدنی که اضطراب یعنی طلب و جنب‌جوش و حرکت تشنگان را ببیند خودبه‌خود دست به کار می‌شود تا به آن‌ها آب برساند. برای جَرّه و قِنینه و مَشک هم غیر از این نبود. زندگی دید که آن‌ها دیگر به دنبال پاسخ آشفتگی خوابشان در بیرون و در همانیدگی‌ها نیستند. پس دانست که آن‌ها پی برده‌اند که یک جای کار می‌لنگد و بیرون زندگی نمی‌دهد. پس به مرکز خود رجوع کرده بودند که آن یک ساقی هم توانسته بود صدای آن‌ها را بشنود و ابرهای باران‌زایش را بفرستد.

جَرّه به قِنینه گفت چگونه فضاگشایی کنم نمی‌توانم؟ قِنینه هم به مَشک گفت چگونه فضاگشایی کنم نمی‌توانم؟ مَشک گفت فضاگشایی را با ذهن معنا نکنید!

 

 

گیرم که من نگویم، آخر نمی‌رسد

اندر مشامِ رحمت بویِ دلِ کباب؟

 

-مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۳۰۸

 

مولانا راوی داستان این سه دوست می‌گوید گیریم که این داستان هم نبود آخر این همه دردافزایی و کارافزایی و زندگی در سختی ما در جهان به ما نمی‌گوید که یک جای کار می‌لنگد. معلوم است که می‌گوید. آخر این چه هدف آفرینشی است که آدمی ۹۰ سال عمر کُند و همه‌اش درد و رنجش و زخم با خود جمع کُند؟ مولانا می‌گوید بوی دل آن سه دوست که کباب بود به مشام زندگی رسید. زندگی دید که آن‌ها چگونه در این لحظه فضا را می‌گشایند و نسبت به اتفاق این لحظه رضای کامل دارند. این رضایت و تسلیم ماست که باعث می‌شود بوی دل کبابمان به مشام زندگی برسد. سؤال آیا دل تو کباب شده به اندازه‌ی کافی و می‌دانی که دیگر همانیدگی‌ها بوی حقیقی کباب ندارند؟

جَرّه به قِنینه گفت چگونه فضاگشایی کنم نمی‌توانم؟ قِنینه هم به مَشک گفت چگونه فضاگشایی کنم نمی‌توانم؟ مَشک گفت فضاگشایی را با ذهن معنا نکنید!

 

 

پس ساقیانِ ابر همان دم روان شوند

با جَرّه و قِنینه و با مَشکِ پرشراب

 

-مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۳۰۸

 

پس شد آن‌چه می‌باید شد. جَرّه و قِنینه و مَشک آنقدر پیگری و دربه‌در به دنبال پاسخ بودند که چرا خوابشان آشفته شده که آب‌دهنده و شراب‌دهنده و یا همان زندگی آمد. دیگر آن سه دوست من‌ذهنی نداشتند و با زندگی یکی شده بودند. پس خودشان آورنده و پخش‌کننده‌ی شراب زندگی شدند. یکی به اندازه‌ی یک انگشتانه دیگری به اندازه‌ی یک بشکه. این جا بود که دیگر جَرّه و قِنینه به دنبال فهمیدن فضاگشایی با ذهن نبودند. آن‌ها همان فضای گشوده‌شده بودند و دانستند ای بابا این بود پس فضاگشایی. سؤال این است که من به چه مقدار در این زندگی عشق و محبت و شادی و فضاگشایی را پخش می‌کنم؟

جَرّه به قِنینه گفت فضاگشایی را معنا نمی‌کنم. قِنینه هم به مَشک گفت فضاگشایی را معنا نمی‌کنم. مَشک گفت به بهارِ گنجِ عشق خوش‌آمدید.

 

 

خاموش و در خراب همی‌جوی گنجِ عشق

کاین گنج در بهار برویید از خراب

 

-مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۳۰۸

 

داستان سه دوست همین جا به پایان رسید. دیگر وقت خوش‌آمدگویی به سکوت شده است. رمز موفقیت جَرّه و قِنینه و مَشک در این بود که در خرابه‌های زندگیِ اکنونشان به‌دنبال معنا و راه نجات و رهایی بودند. زیرا که می‌دانستند زمستان اگر آمده است پس در پی خود بهار را قطعاً به دنبال خواهد داشت. پس چه نشسته‌ای ناامید ای شنونده که بهار تو هم همین لحظه آمده است. خاموش کُن هر آن فکری را که تو را می‌آزارد و فضا را بگشا تا گنجِ عشق را بیابی.

 

سه دوست قصه‌ی ما نحوه‌ی آشناییشان با گنجِ عشق از طریق طلب بود. آن‌ها می‌دانستند که قفلِ درِ آشفتگیِ خوابشان باز نخواهد شد مگر این‌که طلب داشته باشند. سنت خدا هم همین است با همین طلب دستت را می‌گیرد با همین یا رب گفتنت.

 

بی‌کلید این در گشادن راه نیست

بی‌طلب نان سنت الله نیست

 

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۳۸۷

 

پویا - آلمان

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «داستان سه دوست» - آقای پویا از آلمان

سجده های شکر - خانم فریده از هلند

Posted 03-16-2022 سجده های شکر - خانم فریده از هلند


فایل صوتی «سجده های شکر» - خانم فریده از هلند


    

Set Stream Quality



با سلام

سجده های شکر

 

خوابم ببسته‌ای، بگشا ای قمر نقاب

تا سجده‌هایِ شُکر کند پیشت آفتاب

 

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۳۰۸- برنامه ۹۰۵

 

ای خدا، ای ماه شب چهارده، این نقاب همانیدگی ها را دیگه بردار، بسیار مشتاق دیدارت هستم.

 

خوابم ببسته‌ای، بگشا ای قمر نقاب

تا سجده‌هایِ شُکر کند پیشت آفتاب

 

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۳۰۸- برنامه ۹۰۵

 

حضرت مولانا با گفتن سجده های شکر میخواهد به ما یادآوری کنه که، برای برداشتن نقاب از چهره‌ی حضورت، باید هر لحظه که همیشه این لحظه ست، مدام در تسلیم و عدم واکنش باشیم. و چه بسا عدم تسلیم درست ماست که خواب ما را همچنان بسته نگه داشته شده. من ذهنی نقابی ست بر چهره حضور ما، و عدم شکر و سجده ما به این لحظه مانع برداشته شدن این نقاب میشه‌. در حالیکه آفتابی هستیم که در ذره ای پنهان شدیم. کار آفتاب تابیدن هست که نقاب همانیدگی ها مانع تابش اصل ما شده.

 

خدایا در هنگام اتفاقات دست به دامان تو میشوم، ولی دستم را رد میکنی و با درد کشیدن بهم میگی که با ذهنت دست به دامن من نشو. وقتی فضای درونم باز نشد و شادیی، از جنس شادی‌ بی‌سبب را مزه نکردم، باز  متوجه میشوم که دارم با ذهنم تسلیم میشم.

 

دوباره با ذهنم با تو ارتباط برقرار میکنم، یعنی عجله دارم که هرچه زودتر بتو زنده بشوم. و  جوابم میدهی که شتاب در این راه کار دیو من ذهنی است. صبر کن و در طلب هر چه بیشتر تلاش کن. تسلیم ، عدم واکنش، قانون جبران ...و خلاصه تمام آموزش های را که آقای شهبازی میده را مو به مو انجام بده و اینطوری برو جلو. دیو اون کسیکه این آموزش ها را در عمل بکار نگیره و روی خودش عملا کار نکنه. یارب بگو و به سمتم بیا، طلب و نیاز تو یارب توست. و وقتی به این لحظه رسیدی و دیگه به ذهنت برنگشتی، در خانه این لحظه ابدی هزاران مشتاق همچون خودت را ملاقات خواهی کرد.

 

خاک ماده ایست که حرکتی کند و آرام داره، که نماد انسانه در ذهن ماندهست. در اصل هر چقدر که همانیدگی های بیشتری در مرکزمان داریم، به همان اندازه بیشتر مشتاق و تشنه زنده شدن هستیم. چهار عنصر مادی نماد چهار بعد ماست، و دست پای ذهنی ما توان تبدیل و تغییر ما را نداره. در این تبدیل و تغییر و دگرگونی، ما فقط نیازمند خود او هستیم. و در این راه جبر من ذهنی به ما تحمیل کرده که توان تغییر را نداریم و همیشه خاک بی‌حرکت و کند باقی خواهیم ماند. در حالیکه حضرت مولانا میگه با سجده های شکر و صبر برو جلو و تن به تنبلی من ذهنی نده. ماندن در من ذهنی یعنی عدم سجده های شکر، که این همان جبر ذهن هست که می‌خواهد هوشیاری ما را در گور ذهن نگه داره.

 

هر که مانْد از کاهلی بی‌شُکر و صبر

او همین داند که گیرد پایِ جَبر

 

هر که جبر آورد، خود رنجور کرد

تا همان رنجوری‌اش، در گور کرد

 

مولوی، مثنوی، دفتر اول، ابیات  ۱۰۶۸ و ۱۰۶۹- برنامه ۹۰۵

 

و وقتی که از جبر عدم تغییر خود بیرون آمدیم و سبک شدیم، پای دیگی پیدا خواهیم کرد.

 

ترک کن این جبر را که بس تُهی‌ست

تا بدانی سِرِّ سِرِّ جبر چیست

 

ترک کن این جبرِ جمعِ مَنبَلان

تا خبر یابی از آن جبرِ چو جان

 

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، ابیات  ۳۱۸۷ و ۳۱۸۸- برنامه ۹۰۵

 

و اون موقع ست که عالم هستی به تماشا مینشنه  که از خاک مرده، خودگری، خودنگری، خودشکنی پیدا شده. حالا دیگه بوی سوختن من ذهنی به مشام حضور میرسه، و هر اندازه که در این راه تسلیم و بی واکنش باشیم، به همان اندازه شراب ناب ایزدی را دریافت خواهیم کرد.

 

خاموش و در خراب همی‌جوی گنجِ عشق

کاین گنج در بهار برویید از خراب

 

مولوی، مثنوی، دیوان شمس، غزل شماره ۳۰۸- برنامه ۹۰۵

 

و رمز مهم این گشایش را حضرت مولانا مثل همیشه در خاموشی و سکوت زبان و ذهن میدانه، که دست یافتن به گنج حضور را، در خرابی همانیدگی ها امکان پذیر میکنه.

 

نشنیدستی تو نامِ من در عالم؟

من هیچکسم هیچکسم هیچکسم

 

مولوی، دیوان شمس، رباعی شماره‌ی ۱۲۲۷- برنامه ۹۰۶

 

با تشکر فریده از هلند

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «سجده های شکر» - خانم فریده از هلند

خلاصه غزل ۵۸۸ دیوان شمس، برنامه ۸۹۸ گنج حضور - خانم شکوه

Posted 03-16-2022 خلاصه غزل ۵۸۸ دیوان شمس، برنامه ۸۹۸ گنج حضور - خانم شکوه


فایل صوتی «خلاصه غزل ۵۸۸ دیوان شمس، برنامه ۸۹۸ گنج حضور» - خانم شکوه


    

Set Stream Quality



با سلام،

 

هر لحظه، هر ساعت، زندگی، این قمار باز قهار، ما را دعوت به قماری دیگر می کند. قماری که در آن فرصت آن را داریم که هم هویت شدگی ها را در ازای شادی بی بدیل، امنیت پایدار و آرامش مطلق، ریسک کنیم. عارفان نقش بازار گرم کن را در این معامله بازی می کنند. دستشان با زندگی در یک کاسه است. بیش از آنکه زندگی طلب می کند حاضرند از تعلقات دنیوی بگذرند. و مرتب این بازی را تبلیغ می کنند و سابقه ی بردشان را به رخ می کشند. تعریف می کنند که آنچه داده اند در قبال آنچه برده اند چون قطره ایی در برابر دریاست. وعده‌ی بردهای کلان را به ما می دهند. از آرامشی که نصیبشان شده سخن می گویند، اما ما همچنان با ترس و لرز، یک هم هویت شدگی کوچک را بر روی میز قمار می گذاریم و منتظریم ببینیم چه عایدمان می شود. غافل از آنکه زندگی از ما پاک باختگی می خواهد. ایمان ما را به خود می سنجد. یکی را که باختیم، لحظه ایی دیگر با اتفاقی دیگر، در لباسی دیگر، می آید و بساط قمار را باز راه می اندازد. و انقدر این بازی را ادامه می دهد تا بازی را یاد بگیریم و بالاخره یکروز با دل محکم هر چه داریم به قمار بگذاریم و به زندگی ببازیم، که این باختن، عین بردن است. چرا که دیگر نتیجه برایمان مهم نیست، فقط از بازی لذت می بریم. دیگر به دنبال آرام و قرار نیستیم و طالب بی قرار شده ایم. امید که این بازی را تا دیر نشده بیاموزیم و از آن لذت ببریم.

 

مولانا در غزل شماره ی ۵۸۸ دیوان شمس، مربوط به برنامه ی ۸۹۸ گنج حضور از چنین قماری سخن می گوید. ما را که ادعای عارف شدن و رندی داریم به قمار دعوت می کند و برای زندگی حریف می طلبد.

 

صلا رِندان دگرباره، که آن شاهِ قمار آمد

اگر تلبیسِ نو دارد همان‌است او که پار آمد

 

بشتابید ای رندان عاشق، که «او»، زندگی، که ختم همه ی قماربازان است، بار دیگر آمده است تا در قماری دیگر، شما را به چالش بکشد. اگر چه با لباسی نو، با اتفاقی نو، آمده است، اما هم اوست که پارسال، یک لحظه ی پیش، آمده بود.

 

منظور مولانا شاید این است که مهم نیست شکل اتفاق این لحظه چه باشد. حریف همیشه زندگی است، و قاعده ی بازی، همان که بود. در این قمار حق شکایت و قضاوت و مقایسه نداری، از نتیجه خبر نداری، تنها توکل می کنی و هر چه داری، سرمایه ی یک عمرت را به قمار می گذاری. و لِم بردن بازی این است که صبر و شکر را بلد باشی.

 

پس از این توضیحات مولانا می پرسد:

 

ز رِندان کیست این‌کاره؟ که پیشِ شاهِ خون‌خواره

میان بندد دگرباره که اینک وقتِ کار آمد

 

(با این توصیفی که کردم) کدامیک از شما رندان دلش را دارد که در مقابل دعوت زندگی، این شاه قمار باز بی رحم، که به هیچ هم هویت شدگی رحم نمی کند، کمر همت ببندد و در عمل نشان بدهد که اهل خطر است؟ و فقط به زبان لاف عاشقی نمی زند؟

 

و سپس مولانا گویی بازار را گرم می کند و خود پیش قدم می شود:

 

بیا ساقی سَبُک‌دستم، که من باری میان بستم

به جانِ تو که تا هستم مرا عشق اختیار آمد

 

بیا ای که کارت های قمار را پخش می کنی، و همیشه خوش دست هستی، و دستت برای من خوش یمن است. بیا که من دیگر کمر همت بسته ام و به جان تو قسم می خورم که تا زنده هستم، بجز عشق، بجز مهر، هیچ چیز در دل اختیار نکنم.

 

چو گلزارِ تو را دیدم، چو خار و گُل بروییدم

چو خارم سوخت در عشقت، گُلم بر تو نثار آمد

 

 

چرا که از وقتی قدم در گلستان عشق نهادم، خار و گل وجود من، عقل و دلم، هر دو رشد کردند، تا جاییکه دانستم دیگر با عقل نمی توانم در راه عشق پیش بروم و چون خار عقل را در آتش عشقت با درد هشیارانه سوزاندم، غنچه ی حضور در دلم شکفت و نثار تو شد. عقل تا وقتی حضور در نقاب است و آسیب پذیر در مسیر عشق مفید واقع می شود، همچون خار روی ساقه ی گل سرخ، تا گل حضور شکفته نشده را از ساقه جدا نکنند. اما وقتی دل قوی شد و گل حضور آماده ی شکفتن شد، دیگر باید از عقل گریخت و ساقه را به دست زندگی سپرد.

 

پیاپی فتنه انگیزی، ز فتنه بازنگریزی

ولیک این بار دانستم که یارِ من عیار آمد

 

ای زندگی، تو پشت سر هم حیله و ترفند به کار می بری تا هم هویت شدگی ها را از من بربایی، و دست از حیله بر نمی داری. اما اینبار با اینکه با چهره ی دیگری ظاهر شدی، تو را شناختم و دانستم که همان یار و‌دلبر راهزن قلب منی.

 

 

اگر بر رو زنَد یارم، رُخی دیگر به‌پیش آرَم

ازیرا رنگِ رخسارم ز دستش آبدار آمد

 

اینبار در مقابل یار مقاومت نمی کنم و اگر بر یک گونه ام سیلی بزند، گونه ی دیگرم را پیش می آورم، چرا که رخ من از سیلی آبدار دوست است که چنین سرخ و شاداب شده است.

 

تویی شاها و دیرینه، مقامِ توست این سینه

نمی‌گویی کجا بودی؟ که جان بی‌تو نزار آمد

 

تو شاه و ‌سرور من هستی و دیر زمانی است که این سینه منزلگاه تو ست. نمی خواهی به من بگویی که همه ی این مدت کجا بودی، که دل از دوری تو خون شد؟

 

شهم گوید در این دشتم، تو پنداری که گم گشتم

نمی‌دانی که صبرِ من غلافِ ذوالفقار آمد

 

 

می شنوم که شاه من می گوید که من همیشه در دشت فراخ سینه ی تو بوده ام و تو خیال می کردی که من گم شده ام. چه بگویم که گویی صبر من در دوری از دوست همچون غلاف شمشیر دو سر بود، که تا به آخر رسید، شمشیر به سرعت بر دلم فرود آمد.

 

مرا بُرّید و خون آمد، غزل پرخون برون آمد

بُرید از من صلاح‌ُالدّین، به‌سویِ آن دیار آمد

 

شمشیر دوست، سر «من»، سر هم هویت شدگی ها را، برید و خون زندگی به تله افتاده در آنها در رگ های من جاری شد. اینبار حکایت عشق من خونین شد و هشیاری دیگر کامل از جستجوی سعادت در دنیای مادی دست شست و به جهان معنا قدم گذاشت.

 

غزل به پایان می رسد و من از خود می پرسم: «آیا این غزل تو را قانع کرد که بالاخره این «من» را، نه پول، و نه وقتت را، این «من» را در قمار زندگی بدهی برود؟!...»

 

با احترام،

شکوه

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «خلاصه غزل ۵۸۸ دیوان شمس، برنامه ۸۹۸ گنج حضور» - خانم شکوه


Today visitors: 485

Time base: Pacific Daylight Time