Loading the content... Loading depends on your connection speed!
با سلام
دیوان شمس، غزل شمارهی ۳۰۸، برنامه ۹۰۵
خوابم ببستهای، بگشا ای قمر نقاب
تا سجدههایِ شُکر کند پیشت آفتاب
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۳۰۸
خواب بستن: شورانیدن و بازداشتن کسی از خواب
ای خدا ای زندگی و ای قمر! اینک به درگاه تو آمدهام و از تو طلب دارم که نقاب از پرده همانیدگیهایم بگشایی که این همانیدگیها مرا به خواب ذهن فرو بردهاند و حجابی شدهاند بر تبدیل و زندهشدنم به تو. که اگر تو این حجابها را از وجود من بزدایی، آفتاب درونم که ذرهذره در من بالا آمده سجده شکر به درگاهت به جا میآورد، هرلحظه به فضاگشایی ادامه میدهد و بدون هیچ مقاومت و قضاوتی تسلیم توست.
دامانِ تو گرفتم و دستم بتافتی
هین دست درکشیدم، روی از وفا متاب
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۳۰۸
تافتن: برگرداندن
ای خدا! من با انواع روشهایی که ذهنم نشانم میداد دامان تو را گرفتم و تو با پس زدن من به من نشان دادی که برای رسیدن به تو سببهای ذهنیام راه درستی نیستند. اینک که با آموزههای مولانای جان به ناکارآمدی ذهنم در تبدیل شدن به زندگی پیبردهام، ذهنم را کنار میگذارم و این بار با تسلیم و فضاگشایی کامل و با سکوت و بدون هیچ سوالی به درگاه تو میآیم. خدای بزرگ بر من رحم کن و از من روی متاب.
گفتی: مکن شتاب که آن هست فعلِ دیو*
دیو او بُوَد که مینکند سویِ تو شتاب
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۳۰۸
*اشاره به حدیث: التأنّي مِنَ الله والعجلة مِنَ الشيطان: درنگ از خداوند و شتاب از شیطان است. ای خدا! ای زندگی! بارها و با اتفاقات قضا به ما نشان دادهای که در دام عجله منذهنی نیفتیم چرا که منذهنی عجول است و با عجله کارافزایی میکند. اما در فضاگشایی و تبدیل چه؟ آنجا اگر عجله نکنیم و هر لحظه پشتسرهم فضاگشایی نکنیم منذهنی دیونشانان ما را به کاهلی میکشاند و در راه تبدیل شدنمان کارشکنی میکند.
یا رب کنم، ببینم بر درگهِ نیاز
چندین هزار یا رب، مشتاقِ آن جواب
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۳۰۸
ای خدای بزرگ! از سر نیاز و وفا در این لحظه به درگاه تو میآیم و با فضاگشاییهای پیدرپی به مرکز عدم متعهد میمانم تا تبدیل من صورت بگیرد. آنجاست که عشق در درون من زنده شده و چشم عدمبینم باز میشود و عدم را در همه انسانها میبیند. آنجاست که آشکارا میبیند که چندین هزار انسان عاشق و فضاگشا و حتی انسانهای منذهنی به درگاه تو پناه آوردهاند و زخمهای خود را به تو میسپارند که تو به خودت زندهشان کنی.
از خاک بیشتر دل و جانهایِ آتشین
مُستَسقیانه کوزه گرفته که آب آب
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۳۰۸
بیشتر: به کنایه بسیار و بیش از شمار
مستسقیانه: چون تشنگان
دل و جان آتشینم که فضاگشایی میکند و دردهشیارانه میکشد و همانیدگیهایش را میسوزاند، هم آن جان آن است که با درد و سوز و نیاز به درگاه تو آمده و طلب آب حیات از تو دارد که به خودت زنده کنیاش، که بسوزانی این جان بدلیاش را و از خاک وجودش نور حضور را بیرون بکشی.
بر خاک رحم کن که از این چار عنصر او
بی دست و پاتر آمد در سیر و انقلاب
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۳۰۸
انقلاب: تحول، تبدیل
ای خدا! ای زندگی! بر ما رحم کن. جان منذهنیام کاهل است و میل دارد در این فضای جسمی بماند و مدام مرا به آن فضای جسمی میکشد. خدا جانم وجود خاکی و جسمی من در انقلاب و تبدیل پویایی ندارد و هر لحظه هشیاری مرا میبلعد. رحم کن بر این وجود جسمی ما که خودش راه تبدیل را نمیداند و کاری از دستش برنمیآید. ای خدا ای زندگی به تو پناه میبرم که با عنایت و شفقت خود این وجود پر از درد و همانیدگی مرا بسوزانی و به خودت زندهاش کنی.
وقتی که او سبک شود، آن باد، پایِ اوست
لنگانه برجهد دو سه گامی پیِ سحاب
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۳۰۸
لنگانه: مجازاً آنکه به زحمت و کوشش بسیار راه رود.
سحاب: ابر
جان خاکی و جسمی ما هر لحظه با فضاگشایی و تسلیم شدن در درگاه تو است که همانیدگیهایش را که تو بر او مینمایی شناسایی میکند و میاندازد و با انداختن هر همانیدگی سبکتر میشود و پویاییاش بیشتر میشود و سرعت میگیرد. و در جهت تبدیل شدن به تو به حرکت و جنب و جوش درمیآید. در ابتدای مسیر که هنوز آب حیات زندگی کاملاً در وجودمان جاری نشده لنگانیم و با درد هشیارانه بیشتری خودمان را به سمت تو میکشیم اما اگر انرژی زنده حیات تو در وجود ما جاری گردد آنجاست که مثل باد سبک و رها میشویم و با نیروی تو به حرکت درمیآییم و با سرعت بیشتری به سمت تبدیل میرویم و از آن ابر پرعنایتت بهره میجوییم.
تا خنده گیرد از تکِ آن لنگ برق را
و اندر شفاعت آید آن رعدِ خوش خطاب
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۳۰۸
تک: دویدن
ای خدا و ای زندگی! این رحمت و عنایت توست که حرکت لنگان من به سوی خودت را نیز میپذیری و کمکاری و لنگان به سوی تو آمدنم را بر من خرده نمیگیری. هر ذره تلاش ما و دردهای هشیارانه کشیدنهای اندکمان در راه تبدیل به زندگی برای خدا خوشایند است و با هر شکستن همانیدگی صدای رعد رحمت و باران عنایت خدا بر ما باریدن میگیرد. رحمت و بخشش خدا خیلی خیلی بیشتر از طلب ماست.
با ساقیانِ ابر بگوید که: برجَهید
کز تشنگانِ خاک بجوشید اضطراب
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۳۰۸
ساقیان ابر همان انسانهای بزرگ و زندهشده به حضور هستند که خداوند آنها را به عنوان پیر و راهنما برای ما انسانها که تشنه و طالب آب حیات زندگی هستیم فرستاده است. مولانا در این بیت به ما میگوید که تو اگر طلب داشته باشی و تشنه آب زندگی باشی و با مرکز عدم اضطراب انداختن همانیدگیها را داشته باشی، خداوند پیرها و راهنماها و بزرگان را برای هدایت و دستگیری تو در سر راهت قرار میدهد و آن بزرگان همچون مولانا ساقیان آب حیات زندگیاند و با هر فضاگشایی و هر بیداری جرعهای از شراب زندگی به دست تو میدهند.
گیرم که من نگویم، آخر نمیرسد
اندر مشامِ رحمت بویِ دلِ کباب؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۳۰۸
نیازی نیست که ما با حرفزدن و توضیحدادن و تفسیر کردن دردها و همانیدگیهای خود را شرح دهیم و با حرف زدن به درگاه خدا برویم. گفتن و حرفزدن بیان دردها با دیدذهنی است و هر بیانی سببسازی ذهن است و کارافزایی است و مسیر تبدیل ما را سختتر میکند. همینکه ما طلب داشته باشیم و سکوت کنیم و صبر کنیم، خداوند از درد دل ما آگاه میشود و با عنایت خودش ما را هر لحظه به سوی خود میکشد.
پس ساقیانِ ابر همان دم روان شوند
با جَرّه و قِنینه و با مَشکِ پرشراب
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۳۰۸
جَرّه: سبو
قِنینه: صُراحی، ظرف مخصوص شراب
عنایت زندگی برای همه انسانها موجود است اما هر کسی بر اساس میزان طلب و حضور و ظرفیتش از این چشمه آب حیات زندگی مینوشد. ساقیان حیات برای هر یک از جانهای تشنه در اندازههای مختلف شراب زندگی را میریزند.
خاموش و در خراب همیجوی گنجِ عشق
کاین گنج در بهار برویید از خراب
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۳۰۸
خاموش باش! ذهنت را خاموش کن و تمام الگوها و چیدمانهای ذهنی که از ابتدای زندگی در ذهنت چیدهای را خراب کن. تمام این الگوهای خواستن، کنترلگری، نظم پارکی، مقاومت، قضاوت و خلاصه همه الگوهای ذهنی و همانیدگیهای مرکزت را باید خراب کنی تا از این خرابه گنج حضور و عشق تو ظهور کند. که همانا بهار حضور تو و زندگی مجددت به خزان همانیدگیهایت متصل است و تا آنها را نیندازی و پژمردهشان نکنی به بهار نمیرسی.
با تشکر و احترام
زهره از کانادا
باسلام و درود
شرح ابیات ۲۵۳۴ تا ۲۵۵۹ از دفتر پنجم مثنوی معنوی، مولانا_ برنامه ۸۵۹ گنج حضور
« حکایت آن شخص که از ترس خویشتن را در خانهای انداخت رخها زرد چون زعفران لبها کبود چون نیل دست لرزان چون برگ درخت، خداوند خانه پرسید که خِیرست چه واقعه است گفت بیرون خر میگیرند به سُخره، گفت مبارک خر میگیرند تو خر نیستی چه میترسی؟ گفت خر به جِد میگیرند تمییز برخاسته است امروز ترسم که مرا خر گیرند.»
این حکایت در میانه ی داستان خر و روباه و شیر آمده، که بیان می کرد که اگر من ذهنی و همانیدگی ها راحفظ کنیم، درک عمیقی از گرفتاریمان نخواهیم داشت یعنی درحالی که دانش داریم و راه رستگاری را می توانیم با آوردن دلایل محکم به خودمان و دیگران توضیح بدهیم ولی در عمل برعکسش را انجام می دهیم و اعمال نفوذ دیگران را هم نمی توانیم خنثی کنیم پس نهایتا خریت من ذهنی مغلوب وسوسه انگیزی های روباهیت من ذهنی مان شده و قربانی جهان بیرون می گردیم.
پس جناب مولانا می فرماید با استدلال کردن نمی توان از شر من ذهنی خود و دیگران خلاص شد و برای به عمل درآوردن معانی باید فضا را باز کنیم تا مرکز عدم شده و قرین خود زندگی گردیم در غیر این صورت خر گرفته می شویم.
آن یکی در خانه یی در می گُریخت
زرد رُو و لب کبود و رنگ ریخت
شخصی با چهره ای زرد و لب های کبود و با رنگی پریده شتابان در خانه ای پناه می گیرد .
صاحب خانه بگفتش خیر هست
که همی لرزد تو را چون پیر دست؟
صاحبخانه به او گفت: خیر است. چرا دستانت مانندِ سالخوردگان می لرزد؟
واقعه چون ست؟ چون بگریختی؟
رنگ رخساره چنین چون ریختی؟
مگر چه اتفاقی افتاده است؟ چرا گریزانی؟ چرا رنگِ چهره ات اینگونه پریده است؟
این خانه می تواند فضای یکتایی باشد، کسانی که فهمیده اند چه واقعه ای در جهان بیرون برای انسان رخ داده برای گریز از شر این بلا ، ترسان و لرزان می خواهند به آنجا پناه ببرند. واقعه چه هست؟ چرا کسانی که از آن بویی می برند از جهان بیرون بیمناک می شوند؟
گفت : بهرِ سُخرۀ شاهِ حَرون
خر همی گیرند امروز از بُرون
آن پناهجو می گوید بیرون دارند خر می گیرند و برای بیگاری دادن به شاه حرون می برند. (بیرون، یعنی به واسطه جاذبه ها یا دردهای جهان؛ خر می گیرند: کنایه از اینکه هوشیاری آزاد انسان ها را به من ذهنی می کشند و سپس به انجام کار بی مزد برای شاه حرون یعنی نیروی همانش جمعی، وا می دارند.)
گفت می گیرند، کو خر جانِ عَم؟
چون نِه یی خر، رو، تو را زین چیست غم؟
صاحبخانه می گوید تو که خر نیستی، پس نگران چی هستی؟
جناب مولانا بشارت می دهند که اگر مرکز همانیده نباشد ما خر نیستیم پس جاذبه های جهان یا دردها نخواهند توانست ما را فریب بدهند و به واکنش بیندازند. بنابراین کسی که مرکزش عدم است قربانی رفتار هیچ کسی یا هیچ رویدادی نمی شود .
گفت: بس جِدّند و گرم اندر گرفت
گر خَرَم گیرند هم نَبوَد شِگفت
آن انسانی که از دنیای بیرون فراری شده می گوید: مزدوران خیلی جدی مشغول خر گرفتن هستند و اگر مرا هم خر بگیرند جای تعجبی ندارد.
یعنی انسانی که دید دویی و جسم پنداری دارد خیلی متمایل است که باورها و طرز دید خودش را به بقیه تحمیل کند زیرا حس امنیتش وابسته به باورها و ارزش های جمع و محیط است و هرچه افراد بیشتری با باورهای مشابه ببیند اطمینان بیشتری به خودش می یابد ولی اگر کسی را متفاوت ببیند گویی هویتش به چالش کشیده می شود، پس با تفاوتها می ستیزد.
بهرِ خرگیری برآوردند دست
جدِّ جِد، تمییز هم برخاسته ست
چنان جدی و بی درنگ فقط به خر گرفتن مشغولند که آدمی را از خر تشخیص نمی دهند و دستشان به هر باشنده ای می رسد به جای خر می گیرند.
در واقع انسان های همانیده با من ذهنی آنچنان غرق باورها و الگوها هستند که نمی توانند تشخیص دهند برخی از انسان ها اصلا از جنس فکر و عقیده نیستند و سعی در تغییر فکر و عقیده ی آنها بی اساس است. مثلا کودکان و انسان هایی که در حال خودشناسی هستند و بزرگان معنوی، اینها ورای باورها و چهاچوب های فکری پیش ساخته سِیر می کنند و رفتارشان زنده و طبیعی و بِکر است ولی این برای انسان های محبوس در من ذهنی قابل تشخیص نیست و به اشتباه تفاوت عملکردی آنها را ناشی از تفاوت های باورهایشان پنداشته لذا سعی در تغییر باورهای انسانهای آزاده می کنند، غافل از آنکه آنها اصلا مقید به باورها و ارزش های منجمد نیستند .
چونکه بی تمییزیان مان سَروَرند
صاحبِ خَر را به جایِ خر بَرند
و او ادامه می دهد، چون این افراد از نظر تعداد غالب هستند و در نقش های والدین و مربیان و حاکمان و گردندگان رسانه ها هستند بنابراین بر دیگران تسلط دارند و می توانند طرز دید و فکر خودشان را به دیگران نفوذ بدهند.
نیست شاه شهر ما بیهوده گیر
هست تمییزش سمیع است و بصیر
حضرت مولانا از زبان صاحب خانه می فرمایند که شاه جهان هستی خود عقل کل است که گردش کائنات زیر تصرّف قوانین اوست و او بی علت کیفر نمی دهد. اگر دچار گرفتاری شدی یا خر گرفته شده ای بدان که مرکزت همانیده بوده است و از پشت عینک آن نگاه کرده ای و در واقع خودت هم قدرت تمییز نداشته ای، اگر مرکزت عدم باشد پس بینا و شنوا به هوشیاری نظر شده و قوه ی تشخیصت هم درست کار می کند پس به نرمی از دام ها ی دیگران می گریزی.
یک نکته ی بسیار مهم و آموزنده که آقای شهبازی فرمودند، که "اگر در امتداد و یا در مقابل رفتار یا سخنِ من های ذهنی دیگران شروع به واکنش یا حرف زدن کردید یعنی آنموقع حتما شما هم دارید با من ذهنی تان عمل می کنید، چرا که در برابر هرچیزی مقاومت کنی از همان جنس می شوی"؛ [در واقع خر گرفته می شوی[.
آدمی باش و ز خرگیران مترس
خر نِه یی ای عیسی دوران مترس
آدمی باش یعنی قوّه شرح صدر را به کار بینداز تا این لحظه دم زندگی از تو جریان بگیرد، و از هیچ چیز نترس.
هرلحظه باید در هوشیاریمان داشته باشیم که، ظاهر این لحظه بازی است، تا زمانی که ظاهر را جدی نگیریم و تمام تمرکزمان روی باز نگه داشتن فضای باطنی باشد هرگز خر گرفته نخواهیم شد، بلکه مانند حضرت مسیح واسطه ی رساندن دم زندگی بخش به اطرافیان خواهیم بود.
اگر هنوز از برخورد با دیگران احساس ناراحتی داری حتما یک همانیدگی در مرکزت هست و شاید هنوز ناموس داری، توقع داری، انتظار قدردانی شدن و درک شدن و دریافت احترام داری که می رنجی، زندگی می گوید باید اینها را شناسایی کرده و نفی کنی و فضا را بینهایت بگشایی.
چرخ چارُم هم زِ نورِ تو پُر است
حاشَ لله که مقامت آخُر است
ادامه می دهد که تو هم مثل حضرت عیسی می توانی بعد چهارم وجودت که آسمان درونت است را باز کنی و از آنجا نور عشق و خرد دریافت کرده و با دم مسیحایی ات به این لحظه برکت ببخشی و دلهای افسرده خر گیرندگان را هم به زندگی مرتعش کنی.
تو زِ چرخ و اختران هم برتری
گرچه بهر مصلحت در آخُری
اگرچه انسان با یک سری اقلام و با من ذهنی همانیده است ولی آن موقتی است و حالا که راه بقای فیزیکی اش را آموخته دیگر نیازی نیست به همانیدگی ادامه بدهد و این لحظه به هیچ قضاوت و تفسیر ذهنی اش احتیاج ندارد، پس می توانی بدون نگرانی روی از ذهن برگردانده و برحسب سبب هایی که ذهنت نشان می دهد نگران خر گرفته شدن نباشی.
میر آخُر دیگر و خر دیگر است
نه هر آنکه اندر آخُر شد خر است
هر انسانی که وارد جهان شده با من ذهنی اش همانیده گشته ولی برخی افراد توجه زنده شان را از داخل من ذهنی کشیده اند بیرون و ناظر بر آن شده اند و اختیار چهار بعدشان را از زیر سلطه ی شرطی شدگی ها خارج کرده و در این لحظه هماهنگ با نَوایِ زندگی شده اند.
چه در افتادیم در دنبال خر
از گلستان گوی و از گلهای تر
می گوید دنبال خر نیوفت برای اینکه همه اش باید حرف بزنی همه اش باید ذهن کار کند، ذهن هم که کار کند من ذهنی به وجود می آید.
هرگز یادمان نرود که در هر شرایطی مسئولیت کیفیت هوشیاریمان با خودمان است پس به جای تمرکز روی دیگران و روی وضعیت چرا فضا را برای جاری شدن برکت زندگی به رویداد این لحظه باز نکنیم تا آتشی که از قضاوت و مقاومت برخواسته خاکستر شده و تبدیل به گلستان معارف شود؟
از انار و از تُرنج و شاخ سیب
وز شراب و شاهدان بی حساب
می توانیم از این بگوییم که همه ی ما مثل دانه های یک انار هستیم در آغوش فضای یکتایی، که نظم حکیمانه زندگی هرکداممان را برای سامان بخشیدن به محیطمان در جایی نشانده. می توانیم از کِشش غیبی بگوییم که همچون عطر دل انگیز نارنج استشمام می کنیم و ما را در پی خود به فضای گشوده می کشاند؛ از ثمرات فضاگشایی بگوییم که مثل شاخ سیب پربار است و چون شراب به تمام ابعاد وجودی مان جاری می شود و به هزار گونه به ما پیام می دهد و برای بیداری مان یاری می رساند.
یا از آن دریا که موجش گوهر است
گوهرش گوینده و بیناور است
می توانیم از رحمت و عنایت زندگی بگوییم که شامل حالمان شده و چشمانمان را به روی حقیقت هستی باز کرده، و به صورت صبر و شکر و پرهیز و رضا و پیغامهای معنوی از طریق ما بیان می شوند.
یا از آن مرغان که گل چین می کنند
بیضه ها زرّین و سیمین می کنند
چرا از عارفانی نگوییم که فضا را باز می کنند و خرد و عشق زندگی را دریافت کرده و به صورت پیغام بیدارکننده بیان می کنند به طوری که وقتی ما گوش جان به آنها می سپاریم و رویشان تامل می کنیم هوشیاری ما هم بر می خیزد و پر و بال پرواز و رفتن به سوی اصلمان می گشاییم.
یا از آن بازان که کبکان پرورند
هم نگون اِشکم هم اِستان می پَرند
چرا از بزرگانی نگوییم که به زندگی زنده شده اند و طالبان حقیقت را هم از بیرون تعلیم می دهند و هم از درون با ارتعاششان روی مرکز آنها اثر می گذارند و چرا از خودمان نگوییم که داریم هم با کار های بیرونی مثل عبادت و مراقبه و ذکر آگاه می شویم هم از درون فضاگشایی می کنیم و به اصلمان تبدیل می گردیم؟!
نردبان هایی ست پنهان در جهان
پایه پایه تا عنان آسمان
هوشیارشدن مراتب مختلفی دارد که با هربار فضاگشایی و شناسایی، قسمتی از هوشیاری از داخل همانیدگی بیرون کشیده شده و یک پایه به سوی بینهایت شدن بالا می رویم. پس دیگر پندار کمال و عجله و ناامیدی و شک را که آوازِ غول است جدی نگیریم و تمام توجه را بگذاریم روی باطن که فضا باز کردن اطراف آن احساسات است، تا خر گرفته نشویم و از این پایه ها هم عبور کنیم و بالا تر برویم .
هر گُره را نردبانی دیگر است
هر روش را آسمانی دیگر است
می گوید زندگی، هر شخصی و هر گروهی را با روش ها و عبور دادن از مراتبِ متفاوتی به خودش بیدار می کند؛ پس اگر سطح خودتان را با دیگری مقایسه کنید یا روش های دیگران را بسنجید و قضاوت کنید به ذهن می افتید.
روشن می شود وقتی خرد زندگی در حال هدایت باشندگان با نردبان های مختلف است، حبر و سنی ما که می خواهیم دیگران را مجبور کنیم از نردبان بدلیِ ذهن ساز ما استفاده کنند جز کارافزایی و اتلاف نیروی زندگی نیست.
هر یکی از حال دیگر بیخبر
ملک با پهنا و بیپایان و سر
فضای یکتای هوشیاری، بینهایت است و زندگی از بینهایت جهت در حال بیدار کردن هرانسان به خودش است که این در بیرون به صورت های گوناگون تجلی می نماید ولی ذهن جسم بین فقط آن صورت های متفاوت را میبیند و از دیدن حقیقت مشترک و همگرای زیر آنها بیخبر است. پس برای در امان ماندن از خطای دید من ذهنی، در برابر دیگران تنها باید فضا را باز کنیم تا نه خودمان خر بشویم نه دیگری را خر بگیریم.
این در آن حیران، که او از چیست خوش
وآن درین خیره که حیرت چیستش؟
ما وقتی با دید جسم بینی نگاه می کنیم وضعیت دیگران را با چهارچوب های ارزشی خودمان می سنجیم و اگر با قالبهای فکری ما جور نباشند درک نمی کنیم چرا دیگران شاد هستند و تصور می کنیم الکی خوش اند ولی غافل از این هستیم که آنها ریشه شان به زندگی وصل است و در حال تغذیه از منبع شادی و زندگی هستند. و انسان های آزاده هم تعجب می کند که چرا افراد دردمند هم با اینکه ریشه در فضای یکتایی دارند ولی از آن بُعد وجودشان غافل اند و در سطح و ظاهر گم شده و شادی شان را در گِرو اقلام فانی گذاشته و کیفیت زندگی را بر حسب چندی و چونی چیزها اندازه میگیرند؟!
صحن عرض الله واسع آمده
هر درختی از زمینی سر زده
زندگی عرصه ی بی نهایتی است که در این لحظه به صورتهای گوناگون متجلی می شود یعنی تمام فرمها وجوه مختلف یک زندگی هستند و با ظاهر و روشی متفاوت در حال کار برای منظوری یگانه اند مثل درختهایی که همه از خاک یک زمین روییده اند و برحسب طبیعت وجودشان با شیوه های متفاوت یک خاک را تبدیل به میوه های گوناگون می کنند.
بر درختان شکرگویان برگ و شاخ
که زهی ملک و زهی عرصه ی فراخ
در فضای گشوده رهایی از چهارچوبهای توهمی و تنشها و استرسها، استعدادهای بالقوه چهار بعد مادیمان هم به فعل تبدیل می شوند یعنی ذوق زندگی از ما جریان گرفته و ساختارهای زیبا می آفریند.
بلبلان گرد شکوفه پر گره
که از آنچه می خوری، ما را بده
انسانی که فضا را بینهایت گشوده و قائم شده روی هوش کل، این لحظه چون درخت بهاری پوشیده از شکوفه است، یعنی انبوه معارف زنده کننده از او بیان میشوند، و حقیقت جویان چون بلبلان عاشق به دور او و پیام هایش می گردند تا آنها هم از فیض برخودار شده و بتوانند خوش بنالند، یعنی طلب صادقانه بیابند.
با سپاس
الناز از ایتالیا
به نام خدا
سلام و عرض ادب خدمت استاد شهبازی نازنین و دوستان و همراهان عزیز
«دو بُعد وجودی انسان»
انسان بصورت هشیاری بی فرم وارد جهان شده و بر اساسِ طرحِ تکاملی زندگی، برای بقا خود و یادگیری جدایی، با اقلام جهانی همانیده می شود.
بر اساس پیمان الست قرار بوده که بعد از مدتِ کوتاهی با شناسایی، همانیدگیها از مرکز ما به حاشیه بروند، اما بر اثر ناآگاهی، تربیت غلط، نداشتنِ بینشِ لازم و مهمتر از همه آشِنا نبودن با بزرگان و مفاهیم اصیل معنوی همانیدگیها را در مرکز نگه داشتیم و به آنها چسبیدیم و حسِ وجود به آنها تزریق کردیم. غافل از اینکه با این کار مرکز عدم را که قرار بود چهار برکتِ اصلیِ زندگی یعنی عقل، حس امنیت، هدایت و قدرت را از او بگیریم پوشاندیم و عملا گرفتار کُفر شدیم و خود را در چاه تاریک ذهن زندانی کردیم. و بجای آنکه خواستار زندگی از هشیاری حضور و مرکز عدم که بُعد اصلی ماست باشیم گدای زندگی از من ذهنی که دارای عقل جزویی و محدود اندیش می باشد شدیم.
متاسفانه با پیروی کردن از عقل جسمی از مسیر اصلی زندگی دور شدیم و به درد و رنج افتادیم، و بر اثر تقلید از جمع، درد و رنج روال عادی زندگیمان شد.
خواستن تائید و توجه و برتر در آمدن، ما را در مسیر هرچه بیشتر بهتر انداخت، بدون اینکه فکر کنیم که آیا لازم است!؟
حتی در درد و رنج هم این شعار من ذهنی را عملی کردیم !هیچگاه با خود فکر نکردیم که آیا لازم است کینه و رنجش را سالها نگه داریم؟
آیا لازم است که اینقدر از اطرافیان خود توقع داشته باشیم؟
پرداختن به امیال و خواسته های من ذهنی سبب شد که بُعد جسمانی ما قویتر شود و از بُعد معنوی و مرکز عدم دور و دورتر شویم.
حال آنکه خداوند همیشه و در همه حال به فکر بُعدِ معنوی ما بوده و هست و اصل و ذات ما همیشه خواستار یکی شدن با زندگی می باشد.
مولانا در دفتر دوم دو بُعد وجودی انسان را اینگونه بیان می کند:
در وجود ما هزاران کرگ و خوک
صالح و ناصالح و خوب و خَشوک
حکم،آن خور است کان غالبتر است
چون که زَر بیش از مِس آمد آن زَر است
ساعتی گرگی درآید در بشر
ساعتی یوسف رُخی همچو قمر
ابیات ۱۴۱۷-۱۴۱۸ و ۱۴۲۰ از دفتر دوم مثنوی
و بسته به کیفیت فضاگشاییِ ما هر لحظه از مرکز ما خوی و صفتی نمایان میشود.
هر زمان در سینه نوعی سَر کُند
گاه دیو و، گه مَلَک، گه دام و دَد
مثنوی-دفتر دوم-بیت ۱۴۲۶
برای رهایی از من ذهنی و خاصیتهای مُخربِ آن تنها چاره ما تسلیم بودن در برابر زندگی و آشتی با اتفاقاتی ست که خداوند از سَرِ لطف برای بیداریِ ما بوجود میآورد که با فضاگشایی در اطراف آنها و تمرکز روی خود بشرط خاموش بودن ذهن و کنار زدن عینکِ همانیدگیها بدونِ مقاومت و قضاوت اجازه می دهیم گوش عدم شنو و چشم عدم بین ما وارد عمل شود تا بُعدِ معنوی ما تقویت شود.
مولانا می فرماید:
دل تو را در کویِ اهلِ دل کَشَد
تَن تو را در حَبس آب و گِل کَشَد
هین غذایِ دل بِده از هَمدلی
رو بِجو اِقبال را از مُقبِلی
مثنوی -دفتراول-ابیات ۷۲۵ و ۷۲۶
دل، مرکز عدم می خواهد ما را به فضای یکتایی بِبَرد در حالیکه هشیاری جسمی ما را در ذهن همانیده نگه میدارد، مولانا به ما هشدار می دهد که اگر می خواهی تبدیل در تو صورت بگیرد باید از فضای گشوده شده و مرکز عدم به دل و جانت غذا بدهی و اگر می خواهی از حقیقتِ فضای یکتایی آگاه شوی باید قرین انسانهای زنده به حضور شوی.
درون ما انسانها همیشه دو نیرو در تضاد و جدال با هم می باشند؛
آبِ گِل خواهد که در دریا رَود
گِل گرفته پایِ آب و می کشد
گر رهاند پایِ خود از دستِ گِل
گِل بِماند خُشک و او شُد مستقل
مثنوی-دفتر سوم-ابیات ۲۲۵۴ و ۲۲۵۵
در ارتباط با دو بُعد انسان شعری زیبا از زنده یاد فریدون مُشیری هست:
گُفت دانایی که: گرگی خیره سر
هست پنهان در نهادِ هر بَشر
هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می شود انسانِ پاک
وآن گه با گرگش مُدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند
در جوانی جانِ گرگت را بگیر
وای اگر این گرگ گَردت با تو پیر
روز پیری، گر که باشی هم چو شیر
ناتوانی در مصافِ گرگِ پیر
مردمان گر یکدگر را می درند
گرگهاشان رَهنما و رَهبرند
وآن ستمکاران که با هم مَحرم اند
گرگ هاشان آشنایانِ هم اند
گرگ ها همراه و انسانها غریب
با که باید گفت این حالِ عجیب؟
سپاس بیکران
با احترام، رضوان از تهران
با درود و سپاس بر تمامی کائنات عالم هستی و آقای شهبازی نازنین.
برنامه ۹۰۴ بخش چهارم ، همراه با ابیات انتخابی.
و همراه با تجربیات زندگی شخصی ام.
موضوع :
عواملی که سبب میشود تغییر دادن خود سخت شود و انسان ها دچار جبر من ذهنی بشوند.
به نام خداوند عشق
ششمین عامل
حفظ نکردن خود از اثر قرین و اثر پذیری از جمع های من ذهنی.
ما انسان ها غافل از آنیم که بر روی یکدیگر در اثر هم صحبتی و همنشینی تاثیرگذار می باشیم.
و این پندار کمال ماست که خود را آسیب ناپذیر پنداشته که میگوییم :
هرجا بروم و با هر کسی رفت و آمد و گفتگو داشته باشم روی من اثر نمی گذارد و یا در هر جمعی می توانم حاضر شوم .
و جمع های من ذهنی اثرات منفی روی من نخواهند داشت .
میرود از سینه ها در سینه ها
از ره پنهان صلاح و کینهها
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۲۱
یعنی از مرکز من به مرکز دیگران هم صلاح که همان انرژی بیدار کننده و خوب، و هم انرژی محدود کننده و منقبض کننده منتقل می گردد و اثر گذار می باشد .
و اما تجربه شخصی و خانوادگی ام :
در گذشته در جمع همکارانم حاضر می شدم و در گفتگوهای آنها شرکت میکردم و در واقع میتوان گفت که مجلس گرمکن آنها .
و اهل سخنان بی مورد که در خیلی موارد مورد استقبال آنان واقع میشد .
و گفتگوهای که در این زمینه صورت میگرفت هیچکدام ثمره و نتیجه و بار معنوی را در بر نداشت .
و فقط برای پر کردن اوقات بیکاریمان بود .
و غافل از این بودم که چگونه وقت با ارزش خود را به بیهوده گویی و گزافه گویی صرف می کنم .
حق ذات پاک الله الصمد
که بود به مار بد از یار بد
مار بد جانی ستاند از سلیم
یار بد آرد سوی نار مقیم
از قرین بی قول و گفتگوی او
خو بدزدد دل نهان از خوی او
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، ابیات ۲۶۳۴ الی ۲۶۳۶
سوگند به ذات پاک خداوند متعال که من امتداد اویم .
و غافل از این بودم که :
دوستان و همکارانم انرژی زنده کننده مرا در دردهای خود ذخیره می کردند که خود از مار سمی گزنده تر و کشنده تر است.
و حتی بدون گفتگو کردن دل هایمان انرژی ها را از همدیگر دریافت می نمایند.
شاید آنها از من انرژی می گرفتند ولی برای شخص خود من هیچ سود و هیچ بار معنوی را در بر نداشت.
هر که را دیدی ز کوثر خشک لب
دشمنش می دار همچون مرگ و تب
گر چه بابای تو ست و مام تو
کو حقیقت ست خون آشام تو
از خلیل حق بیاموز این سیر
که شد او بیزار اول از پدر
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، ابیات ۱۲۳۷ الی ۱۲۳۹
چرا که آنها از جنس عشق و فراوان اندیشی و کوثر الهی نبودند و از من فقط برای پر کردن اوقات فراغت خود استفاده می کردند و با من ارتباط داشتند
حتی این داستان در جمع خانوادگی همسرم هم وجود داشت.
اما از زمانی که با برنامه گنج حضور آشنا شدم نگرش و بینش جدیدی در من شکل گرفت.
و آهسته آهسته و ناخواسته بدون اینکه خودم بخواهم یا بدانم از جمع دوستان و همکاران و بستگانم کنار گذاشته شدم.
و دیگر نتوانستم در گفتگوهای آنها شرکت کنم و بارها خودشان عنوان میکردند که دیگر زهرای سابق نیستی و از جمع ما خیلی فاصله گرفتهای .
خداوند را هزاران بار شکر و سپاس که این آگاهی در من صورت گرفت .
که از خلیل پیامبر بیاموزم که :
حال چه خانواده و چه دوستان و هر شخصی که می خواهد باشد من باید از خود مراقبت کرده و مواظبت .
که قرین و همنشینم را با گزینش و آگاهی انتخاب کنم که تا در من عشق و زندگی را به ارتعاش در بیاورد .
نه اینکه انرژی زنده کننده زندگی را از من بگیرد .
عامل هفتم :
تقلید از دیگران :
فضایی من ذهنی فضای شک و تقلید است و سیستم و برنامهریزی آن اینگونه بنا شده است که همواره ما را به شک و تقلید وا دارد .
مر مرا تقلیدشان بر باد داد
که دو صد لعنت بر آن تقلید باد
خاصه تقلید چنین بی حاصلان
خشم ابراهیم بر با آفلان
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۵۶۳ و ۵۶۴
و اگر بخواهم در این مورد تجربه دیگری را بیان کنم این است که :
چه تقلیدهای کورکورانه ای را مطابق با الگوهای پیشینیانم انجام میدادم بدون اینکه بدانم هدف از انجام دادن آنها چیست ؟
به عنوان مثال :
نمازهای چندین رکعتی را میخواندم که فقط خستگی جسمانی را برایم به همراه داشت .
و یا آداب و رسوم خاصی را در ایام مختلف انجام می دادم فقط صرفا برای این بود که اگر انجام نشود گناه محسوب میشود .
و یا عیب است و ایراد .
و یا مردم و جامعه چه خواهند گفت .
و حتی در انتخاب کردن نام فرزندانم هم این عقاید و رسوم را انجام داده ام .
از آنجایی که در روز خاصی متولد شده بودند حتماً بایستی به نام آن شخص خاص نامگذاری می کردیم و اسم آنها را انتخاب .
بدون اینکه خودمان میل و رغبتی برای آن نامگذاریها داشته باشیم .
و این انتخاب و تقلید از جمع و اجتماع بود که حق انتخاب را از ما گرفته بود .
و این اجازه به ما داده نشد در حالی که ما مجهز به چشم و گوش و خرد و دانایی ایزدی هستیم .
و هم اراده آزاد داریم و هم حق انتخاب .
ولی من تمرکزم را بر روی چیزهای گذرا قرار داده بودم و از آنها کورکورانه بر اساس الگوهای شرطی شده گی ذهن تقلید میکردم .
هشتمین عامل :
پرهیز نکردن از اخبار پر سر و صدای بیرونی و یا به طور کلی هر خوراک مسموم بیرونی.
در گذشته به شدت علاقمند به اخبار و مسائل سیاسی روز و اجتماع و جامعه بودم و همچنین برنامه ورزشی خاص تلویزیونی را با حرارت زیاد دنبال میکردم .
و این کار مرا معتاد که هر روز صبح که به سر کارم حاضر میشدم مسائل سیاسی و خبری جامعه و جهان را با همکارانم عنوان می کردم .
که بیشتر اوقات باعث دعوا و جر و بحث و دلخوری های ما میشد .
و آنچنان در پندار کمال خود غرق بودم که می پنداشتم که میتوانم جامعه و اجتماع و جهان را تغییر دهم و کاسه ی داغتر از آش شده بودم .
گفت مفتی ضرورت هم تویی
بی ضرورت گر خوری مجرم شوی
ور ضرورت هست هم پرهیز به
ور خوری باری ضمان آن بده
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۳۰ و ۵۳۱
و از مفتی ضرورت نا آگاه که :
آیا ضرورتی دارد که این انرژی مخرب سیاسی را وارد وجود خدایتم کنم؟
که اثرات منفی آن را در محیط کار و یا در محیط خانواده و جامعه پراکنده سازم؟
و غافل از اینکه :
در این زمینه جریمه خواهم شد و آن هم سر دردهای بود که ناشی از آن بحث های بی مورد بر من وارد می شد که باید با دل و جان خریداری می کردم .
بدون اینکه در این زمینه فکر و دور اندیشی داشته باشم .
که آیا لازم است که :
این کار را انجام می دهی؟
و آیا مربوط به تو می باشد که بدون آگاهی خود را دخالت می دهی؟
عامل نهم :
تمرکز بر تغییر دادن یک انسان دیگر و یا تغییر دادن جامعه به جای تمرکز بر تغییر دادن شخص خود .
تمرکز بر روی دیگران تمرکز روی خود و تمرکز تغییر دادن خود را از ما میگیرد و تمام انرژی ما صرف دیگران و تمرکز و کنترل کردن آنها می شود بدون اینکه نتیجه ای را در بر داشته باشد .
تا کنی مر غیر را حبر و سنی
خویش را بد خو و خالی می کنی
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۶
و حال تجربه شخصی ام:
از آنجایی که با همسر بیمار و مصرفکننده ام زندگی میکنم در گذشته تلاش و سعی ام بر این بود که او را بتوانم در مسیر تغییر قرار دهم که بهبودی او حاصل گردد.
و برایش نسخه پیچی می کردم و شروع به قضاوت کردن.
و با وهم و پندار کمالم می خواستم تجربیات و دانش ذهنی خود را در اختیار او قرار بدهم.
و ناآگاه از این بودم که اینها شاید برای شخص من کار برد دارد و به درد او نمی خورد.
او خودش باید تمایل و پذیرش تغییر را داشته باشد.
و این خود محیط خانوادگی ام را به شدت متشنج می کرد و مرا خسته و رنجورتر و خالی از خدایت درون می ساخت.
و یا همچنان در صدد این بودم که فرزندانم را مجبور به درس خواندن کنم که این خود باعث می شد از آنها دورتر و دورتر گردم.
مُرده خود را رها کرده ست او
مُرده بیگانه را جوید رفو
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۱
و همچنین در من ذهنی ام سرپوشی بر روی ایراداتم قرار داده بودم که مرا از خودم غافل می ساخت .
که اشتباهاتم را نمی توانستم ببینم و در افسانه من ذهنی ام دست و پا می زدم.
و روز به روز افسرده تر و لاغرتر میشدم.
ولی بر روی اشتباهات دیگران تمرکز داشته و انرژی زنده خود را صرف آنها می کردم .
دهمین عامل :
عدم قبول مسئولیت هوشیاری خود ، ملامت ، شکایت ، و انداختن تقصیر بر عهده دیگران .
و من نمیخواستم مسئولیت خود را قبول کنم و مسئولیت پذیر باشم .
چرا که سطح هوشیاری حضورم به شدت پایین آمده بود و در دردهایی که برای خود درست کرده گیج و سر در گم بودم .
و ناله و شکایت داشته و تقصیر را برگردن دیگران میانداختم .
و غافل از این بودم که :
فعل توست این غصه های دم به دم
این بود معنی قد جف القلم
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۲
و این اعمال و رفتار و کردار خودم بود که زندگی ام را ترسیم می کرد .
و انعکاس درون خودم بود که داستان زندگی ام را می نوشت .
چون بکاری جو نروید غیر جو
قرض تو کردی ز که خواهی گرو ؟
جرم خود را بر کسی دیگر منه
هوش و گوش خود بدین پاداش ده
جرم بر خود نه که تو خود کاشتی
با جزا و عدلِ حق کن آشتی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۴۲۵ الی ۴۲۷
من جو دردهای من ذهنی را در خانوادهام پراکنده می کردم و انتظار داشتم که محصول دیگری را برداشت کنم
و جرم و ایراد و مسئولیت خود را بر دوش دیگران قرار داده بودم .
و از خداوند عزیز و مهربان شاکی که چرا زندگی ام درست نمیشود؟
و یا چرا زندگی مرا درست نمیکند؟
و با پاداش و عدل خداوند آشتی نبودم .
و می پنداشتم که اوست که این زندگی مرا اینگونه رقم زده است .
در حالی که غافل بودم :
خودم انتخاب خود را دردها و رنجش ها قرار داده .
و نمیخواستم که زیر بار مسئولیت بروم و به شکایت و ملامت و سرزنش کردن دیگران خود را مشغول ساخته .
و نمیتوانستم با عدل و جزای حق الهی آشتی کنم و مرکزم را از همانیدگی ها عدم سازم و فضا گشایی و پذیرش اتفاق لحظه را داشته باشم .
و در پایان: وقتی که خرد بیمنتهای کائنات سرگرم کار است زندگی شخصی کوچک من زهرا را هم اداره میکند.
ای ز غم مُرده که دست از نان تهی است
چون غفور است و رحیم این ترس چیست؟
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۰۸۷
پر انرژی و سالم بمانید .
خیلی ممنون، خدانگهدار شما .
زهرا سلامتی، از زاهدان .
به نام عشق
ای عقل باش حیران نی وصل جو نه هجران
دیوان شمس، غزل ۳۰۶
فقط باش، یک باشنده و تماشاگر. عقلت را حیران کن. زندگی در حیرانیست. تا این عقل کوچک و همهچیزدان، ساکت نشود ما پیوسته در هوشیاری جسمی، دردها، باورها و همانیدگیها سرگردانیم. زیر شلاق خواستن های مکرر و تمام نشدنی این من توهمی هستیم .
تنها راه نجات بی خویشیست. تنها با تسلیم و رضاست که خویش تقلبی خود را رها میکنیم. ما بخاطر منمان به صلیب تن میخکوب میشویم. وقتی تسلیم میشویم از میخ درد و رنج آزاد میشویم. اگر ما به عشق تبریز که همان هوشیاری حضور است زنده شدیم و حس کردیم که زندگی ما را در آغوش گرفته و خودش را از ما بیان میکند، مثل یک آفتاب شروع به درخشیدن میکنیم و غم نمی تواند ما را تهدید کند. حس تنهایی نمیکنیم. حس تنهایی از مشخصات من ذهنیست. اگر از جنس عشق باشیم دیگر تنها نیستیم. چون با همه چیز و همه کس حس یکپارچگی میکنیم .در فضای وحدت حس تنهایی وجود ندارد.
با سپاس فراوان طاهره از بندر عباس
چشمهی ابدیِ حیات، دمِ ایزدی:
ای بسا کاریزِ پنهان، همچنین
مُتَّصل با جانتان، یا غافِلین
- مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۵۹۱
جز نَفَختُ، کآن ز وَهّاب آمدهست
روح را باش، آن دگرها بیهُدهست
- مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۵۹۴
کاریز که در بیت بالا آمده یعنی قنات، جاییکه از آن آب جاری است. نَفَختُ یعنی دمیدم، وَهّاب مربوط به خداوند است و یعنی بسیار بخشنده. در قرآن آمده که خداوند روح خود را به انسان دمید.
مولانا میگوید چشمهی جاودانِ حیات این دمِ ایزدی است که خدواند بخشنده آن را در روحِ انسان دمیده. همهی حیات، زیبایی و برکات از آن دم میآید. امّا دمِ خدا یا زندگی از جنسِ جسم نیست، با هوشیاریِ جسمی نمیتوان آن را شناخت. باید با فضاگشایی به آن زنده شد. جان جسمیِ، تنِ فیزیکیِ، فکرها و هیجانات اصل نیستند، آنها مثلِ همهی جسمها فانی میشوند. اصل دمِ ایزدی است. مولانا آن دم را یک کاریز، یا چشمهی پنهانی مینامد که به جانِ هر انسانی وصل است. با هشیار شدن به این چشمه انسان برکات را به چهار بعدِ خود و به جهان جاری میکند و از آن چیزی که ذهن نشان میدهد و به چشمههای بیرون مربوط است بینیاز میشود. زندگی از درون انسان به بیرون جاری میشود نه برعکس.
شرطِ این بیداری این است که هشیارانه منِ ذهنی را بدهیم و بجای آن به اصلِ چشمه زنده شویم. یعنی در مسیر بیداری لحظه به لحظه منِ ذهنی را هشیارانه نفی کنیم. نفی کردنِ هشیارانهی منِ ذهنی یعنی ناظرِ به ذهن بودن و شناسایی آن چیزی که ما در اصل آن نیستیم. با فضاگشایی، ناظر بودن و صبر اطراف آن چیزی که نیستیم کنفکان زندگی به مرور ما را هر چه بیشتر به فضای گشوده که همان دمِ ایزدی است بیدار میکند.
این یعنیفضاگشایی اطراف ترسها و بقیهی دردها مثل خشم، حسادت، حس کمیابی، حرص، فضاگشایی اطرافِ هر چیزی که به خواستههای من ذهنی تعلق دارد، فضاگشایی اطرافِ انواع «رسمِ وفاها» یعنی باورهایی که از فکرهای پیشساخته میآیند و میگویند این کار را حتماً باید اینطور و آنطور انجام داد، یا اینکه به خدا میتوان با یک رسم وفای خاص که ذهن ما تعریف کرده زنده شد.
فضاگشایی همچنین یعنی راحت بودن با خراب شدن نظمِ پارکِ ذهن، نترسیدن از شاد بودن و فراوانیِ همه چیز، مهربانی با خود، بخشیدن و استفاده از همهی استعدادها و تواناییهاییکه زندگی به انسان بخشیده.
و نهایتاً مولانا میگوید با اجرای این شرطِ دادنِ منِ ذهنی، زندگی ما را به بینهایت و ابدیتش زنده میکند.
حَبَّذا آن شرط و شادا آن جزا
آن جزایِ دلنوازِ جانفزا
- مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۸۵
حَبَّذا یعنی خوشا. خوشا به این شرطِ مبارک و جزای شادیبخش که زنده شدن به زندگیست.
ای بسا کاریزِ پنهان، همچنین
مُتَّصل با جانتان، یا غافِلین
ای کشیده ز آسمان و از زمین
مایهها، تا گشته جسمِ تو سَمین
عاریهست این، کم همیباید فشارد
کآنچه بگرفتی، همی باید گزارد
جز نَفَختُ، کآن ز وَهّاب آمدهست
روح را باش، آن دگرها بیهُدهست
- مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۵۹۱ تا ۳۵۹۴
دمِ او جان دهدت رو ز نَفَخْتُ بپذیر
کارِ او کُنْ فَیَکُونَست، نه موقوفِ علل
- مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۳۴۴
شُهره کاریزیست پُر آبِ حیات
آب کَش، تا بَردَمد از تو نبات
- مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۳۰۱
حَبَّذا کاریزِ اصلِ چیزها
فارغت آرَد ازین کاریزها
- مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۵۹۶
حَبَّذا آن شرط و شادا آن جزا
آن جزایِ دلنوازِ جانفزا
- مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۸۵
- با عشق و احترام، سارا از آلمان -
به نام عشق و ایزد منان و سلام بر همه عاشقانش.
آن دِرَم دادن، سخی را لایق است
جان سپردن خود سخایِ عاشق است
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۲۳۵
اگر ما عاشق واقعی هستیم، در جان سپردن هم سخاوتمندیم و از بخشیدن این جان منذهنی و دارائیهایش که همانیدگیهای ماست ترسی نداریم. همانطور که بخشیدن مادیات شایسته انسان سخاوتمند است، اگر همانیدگیهایمان را هم ببخشیم و جان منذهنی خود را نثار معشوق کنیم، آنوقت عاشق واقعی هستیم.
اگر عاشق واقعی باشیم و صداقت داشته باشیم و فکرهایمان را در این لحظه خودمان تولید کنیم، پس در فضای پرهیز هستیم و مالک فکرهای خودمان میشویم؛ درنتیجه اختیار ما در دست منذهنی نیست و در این لحظه ذهن نمیتواند ما را به هر سویی یا فکری بکشاند. اگر این قدرت اختیار و انتخاب را هم نداریم؛ یعنی نمیتوانیم اتّقوا را رعایت کنیم بهتر است بگوییم من نمیدانم و اختیار خود را بهدست بزرگی چون مولانا بسپاریم تا ما را راهنمایی کند و فضای پرهیز را در ما بیشتر سازد. ما به کمک ابیاتش باید به درجهای برسیم که این اختیار را داشته باشیم تا از فکری به فکر دیگر هرلحظه نپریم و ناظر ذهن خود شویم؛ بهعبارتی قرین ما، حضور ناظر ما شود که بهترین راه گشودن درِ فضای درون ماست، آنوقت آنچه ذهن به ما نشان میدهد برایمان بیاهمیت میشود و از کار میافتد.
اختیار آن را نکو باشد که او
مالکِ خود باشد اندر اِتَّقُوا
اِتَّقُوا: بترسید، تقوا پیشه کنید.
چون نباشد حفظ و تقوی، زینهار
دور کن آلت، بینداز اختیار
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، ابیات ۶۵۰-۶۴۹
زینهار: بر حذر باش، کلمه تنبیه
گاهیاوقات ما ممکن است در این لحظه قادر نباشیم ناظر ذهنمان شویم و قربانی اتفاق گردیم؛ اما حداقل مدت کوتاهی پس از آن اتفاق برگردیم و با کار کردن روی این ابیات اختیار را بهدست بگیریم تا درست عمل کنیم؛ یعنی بیاییم خود را بازبینی کنیم و نقص خود را ببینیم و دواسبه یا شتابان در رفع آن بکوشیم، وگرنه زهر این مار منذهنی تا مدت طولانی و تا ابد ما و اطرافیان را در آتش خود میسوزاند.
هر که نقصِ خویش را دید و شناخت
اندر اِستِکمال خود، دو اسبه تاخت
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۲
اِستِکمال: به کمال رسانیدن، کمال خواهی
دو اسبه تاختن: کنایه از شتاب کردن و به شتاب رفتن
خودم این تجربه را داشتم و این کار را کردم و چقدر نتیجهاش عالی بود. با آن اتفاق شناختم که منذهنی بودم که در ظاهر خود را میشکند و کوچک میکند و حرفهای زیبا میزند، یک دفعه یک اتفاق، سرگین مرا زیر و رو میکند و خصلت منِ بهظاهر خوشاخلاق و صاف را رو میکند. پس نباید پندار کمال از خودم داشته باشم که فرد معنوی شدم و زلالم، بلکه فقط این شرایطم را بپذیرم و به کار روی خودم ادامه دهم. آگاه باشم که این آرامشهای سطحی واقعی نیستند و حتی سبب کاهش جان اصلیام از طریق پندار کمال میشوند.
گرچه خود را بس شکسته بیند او
آبِ صافی دان و سِرگین زیرِ جُو
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۷
سِرگین: مدفوعِ چهارپایان
مولانای عزیز میگوید:
زآن نمیپَرّد به سویِ ذوالْجَلال
کو گُمانی میبَرَد خود را کمال
علّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال
مولوی، مثنوی، دفتر اول، ابیات ۳۲۱۴-۳۲۱۳
ذُودَلال: صاحب ناز و کرشمه
یکی از اقلام این پندار کمال «میدانمهای» ماست که ما خود را در همدان، فضای سرد منذهنی میبینیم. این همهدانیهای ما دردافزا و سرمازاست و ما با این تصویر ذهنی که همهدان است نمیتوانیم بهسوی خدا برویم و آینه او شویم. چون دیگران را مسئول دردهای خود میدانیم و خود را زیر نورافکن قرار نمیدهیم و زیر بار مسئولیت اشتباهات خود نمیرویم؛ پس این نوع زندگی باعث کاهش جان اصلی ما میشود.
ای بسا سرمستِ نار و نارجو
خویشتن را نورِ مطلق داند او
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ١٣۶۶
نار: آتش
یا تو پنداری که تو نان میخوری
زَهرِ مار و کاهشِ جان میخوری
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ٣۴۵۷
در پایان یادآور میشوم که از دو طریق میتوانیم خود را از چنگال منذهنی خود نجات دهیم: یکی از طریق فضاگشایی در اینلحظه و ناظر ذهن بودن تا خدا خودش کمکمان کند و دیگری از یک پیری چون مولانای جان کمک بگیریم؛ بهعبارتی انتخاب و اختیار منذهنی خود را کنار بگذاریم و به سخنان این پیر گوش دهیم و شک هم نکنیم تا جوی نفس ما را که با گل و لای تهنشین شده پاک کند و بدانیم با منذهنی ما نمیتوانیم این کار را انجام دهیم؛ زیرا مولانای عزیز میگوید:
در تگِ جُو هست سِرگین ای فَتی
گرچه جُو صافی نماید مر تو را
تَگ: ژرفا، عمق، پایین
فَتی': جوان، جوانمرد
هست پیرِ راهْدانِ پُرفِطَن
جویهایِ نفْس و تن را جویکَن
فِطَن: جمع فِطْنَه، به معنی زیرکی، هوشیاری، دانایی
جویْ خود را کَی توانَد پاک کرد؟
نافع از علمِ خدا شُد علمِ مرد
کی تراشد تیغ، دستهی خویش را؟
رَو، به جرّاحی سپار این ریش را
مولوی، مثنوی، دفتر اول، ابیات۳۲۲۲-۳۲۱۹
ریش: زخم، جراحت
و اگر پیر مرهمی هم بر زخم ما گذاشت، نگوییم خودمان کردیم و این دردها را درمان کردیم، چون این حرف ما هم جزو پندار کمال است و از علم و خرد خداوند که این لحظه به ما میتواند بریزد ذینفع نمیشویم.
ور نهد مَرْهَم بر آن ریشِ تو، پیر
آن زمان ساکن شود درد و نَفیر
مَرْهَم: دارویی که روی زخم می نهند
نَفیر: ناله و زاری و فریاد
تا که پنداری که صحّت یافتهست
پرتوِ مَرْهَم بر آنجا تافتهست
هین ز مَرْهَم سر مَکَش ای پشتْریش
و آن ز پرتو دان، مَدان از اصلِ خویش
مولوی، مثنوی، دفتر اول، ابیات ۳۲۲۷-۳۲۲۵
با سپاس فراوان
مهردخت از چالوس
سلام و عرض ادب و خدا قوت خدمت شما استاد شهبازی عزیز و تشکر از شما و تمامی همکارانتان که در این برنامه شما را یاری میکنند.
مدت زمان اندکی است که با این برنامهی زندگیساز و زندگیبخشِ گنج حضور آشنا شدهام و به این نکته پی بردهام که این برنامه چه چیزی میخواهد به ما بگوید و اصلاً هدف اصلیاش چیست.
نه برای بهتر شدنِ روابط و نه برای بهتر شدنِ وضعیتِ بیرونیِ زندگی، بلکه فقط برای از بین بردنِ همانیدگیها و زنده شدن به زندگی و هشیاریِ حضور است و زندگی نخواستن از چیزها از جمله پول و همسر و...
و فهمیدم که ما این جسم نیستیم و به این دنیا آمدیم، توهّمِ منذهنی ساختیم و فکر کردیم که ما این چیزها هستیم و چسبیدیم به اینها از جمله به پول و ماشین و خانه و همسر و... و خودمان را در سطحِ جسم پایین آوردیم و ارزش خود را نادیده گرفتیم و خودمان را با دیگران مقایسه کردیم، درحالیکه:
ما بدانستیم ما این تن نهایم
از ورای تن به یزدان میزیایم
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۳۴۰
ارزشِ هیچ چیز در این دنیا به اندازهی خدا نیست و ما فقط باید خدا را در مرکز خود قرار دهیم، چون او از هرچیزی که ما فکرش را هم بکنیم، با ارزشتر است و ما حق نداریم چیزی جز او را در دلِ خود بگذاریم، درغیراینصورت خداوند هرچیزی که در مرکز ما باشد را از ما میگیرد تا بفهمیم غیر از او را در دلِ خود جای ندهیم:
از خدا غیرِ خدا را خواستن
ظن افزونیست و کلی کاستن
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۷۷۳
هدف از آفرینش انسان، رسیدن به بینهایت و ابدیت خداوند و فضاگشایی هرچه بیشتر و بیشتر و در این لحظهی ابدی ساکن و مستقر شدن است.
اگر ما ذرهای به اندازهی یک سرِ سوزن به خداوند اعتماد و ایمان داشته باشیم، با اتفاقِ این لحظه ستیزه نمیکنیم و با این کار نمیگوییم که من میدانم و خدا نمیداند، بلکه قصدِ خداوند از اتفاق این لحظه این است که ما را بیدار کند و همانیدگیهای ما را به ما نشان بدهد و ما را آزاد کند و ما را بهسوی خودش بکشاند، اما متاسفانه ما همیشه به اتفاق این لحظه مقاومت میکنیم و فکر میکنیم که ما میدانیم و خدا نمیداند.
درصورتیکه خداوند:
از هرجهتی تو را بلا داد
تا باز کشد به بیجهاتت
مولوی، دیوان شمس، غزل ۳۸۶
منذهنی خودش را کامل میداند میگوید من به خدا نیازی ندارم، خودم بهتر میدانم صلاحِ زندگیام چیست و در این لحظه چه اتفاقی باید برای من بیفتد و نباید این اتفاق در این لحظه برای من میافتاد، پس مقاومت کنم و ستیزه کنم با این اتفاق.
زان نمیپَرَد بهسوی ذوالجلال
کو گمانی میبَرَد خود را کمال
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت۳۲۱۳
علتی بتّر زِ پندار کمال
نیست اندر جانِ تو ای ذودَلال
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۴
ناز کردن، خوشتر آید از شِکر
لیک کم خایش که دارد صد خطر
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت۵۴۴
ایمنآباد است آن راه نیاز
ترک نازش گیر و با آن رَه بساز
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۴۵
لیک مقصود ازل تسلیمِ توست
ای مسلمان بایدت تسلیم جُست
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۷۷
این لحظه، این چالش و اتفاق طرحِ خداوند و بازیِ زندگی است که خداوند آن را ایجاد کرده تا ما با فضاگشایی آن را با جان و دل بپذیریم و تسلیم شویم و به سوی او برگردیم.
ما باید باطنِ اتفاق یعنی فضاگشایی در «اطرافِ اتفاق»این لحظه را جدی بگیریم و ظاهرِ اتفاقات را بازی بگیریم، درصورتی که ما ظاهر اتفاق را جدی گرفتهایم و باطنِ آن که فضاگشایی در این لحظه است را شوخی گرفتهایم.
یار در آخر زمان کرد طربسازیی
باطنِ او جدّ جد، ظاهر او بازیی
مولوی، دیوان شمس، غزل ۳۰۱۳
انسانهای عاشق که طلبِ حقیقی دارند، به خاطر نرسیدن به مرادهای مادی و معنویِ خود هست که به سوی خداوند کشیده شدند و از حضور ایشان با خبر شدهاند.
عاشقان از بیمرادیهای خویش
باخبر گشتند از مولای خویش
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۶
حالا آیا این کار آسان است که ما با فضاگشایی در برابر اتفاق این لحظه به سوی خدا برگردیم و تسلیم او بشویم؟ خیر. «که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها.»
با کارکردنِ مداوم روی خود و طلبِ حقیقی داشتن است که این امر میسر میشود.
بیکلید، این در گشادن راه نیست
بیطلب، نان سنتِ الله نیست
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۳۸۷
با تشکر،خانم شبنم
با سلام خدمت آقای شهبازی عزیز پدر مهربانم و درود و تشکر از همه عزیزانی که با پیغام های خوبشون به ما کمک میکنند .
دستم بگرفت و پا به پا برد
تاشیوه را ه رفتن آموخت
زندگی در اطراف ما اتفاقاتی بوجود میاره که اگر هوشیار باشیم میتونیم پیام آن را دریافت کنیم یکی از این اتفاقات کوچک و به ظاهرساده برای من« پیام بزرگ صبر» را داشت.
یک روز وقتی خواستم یکی از لباسهام را از چوب لباسی بردارم با تعجب دیدم به آن چسپیده. بافت های ظریف لباس جزوی از چوب لباسی پلاستیکی شده بود و این به علت فشار و طولانی بودن زمان گیره هایی بود که محکم به لباس زده بودم. طوری که امکان جدا شدن لباس از چوب لباسی نبود و با زور حتما پاره میشد در ان لحظه جدا شدن غیر ممکن به نظر میرسید ناگهان به نظرم رسید قسمتهای چسپیده را به آب آغشته کنم. مقداری صبر کردم... خیر اصلا امکان جدا شدن نبود. لباس را رها کردم با کمال ناباوری بعد از ۲۴ ساعت بدون هیچ آسیبی از چوب لباسی جدا شد.
بله آب و صبر به آهستگی کار خودش را کرده بود.
این تجربه را وقتی داشتم که زندگی آثار بد یک هم هویتی بزرگی را که سالها به آن چسپیده بودم را به من نشان داد. چنان من ذهنی به من حمله کرده بود که میخواستم هر چه زودتر از این همانیدگی فرار کنم.
بیاموز از پیمبر کیمیایی
که هر چه حق دهد میده رضایی
رسول غم ا گر آید بر تو
کنارش گیر همچون آشنایی
دیوان شمس غزل ۲۶۷۵
با کمک اشکال هندسی آقای شهبازی و گوش دادن پی در پی و نوشتن و مراقبه.
مهمترین و اولین نکته ای که به دادم رسید اینکه فهمیدم مقصر اصلی خودم هستم. اتفاقات بیرون انعکاس درون همانیده خودم هست و من در واقع از خودم میخواستم فرار کنم.
فعل توست این غصه های دم به دم
این بود معنی قد جف القلم
مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۲
همیشه حواسم بیرون از خودم بوده. تعریف زیاد دیگران مثل زهر وارد بدن من شده بود و تایید و توجه مردم باعث تکبر من شده بود. بله مدتها بود خودم را در من ذهنی گم کرده بودم. کارهای بیهوده و کار افزایی میکردم. البته درد هوشیارانه زیادی کشیدم تا زندگی اینها را به من نشان داد و فهمیدم هیچکس به من نمیتونه کمک کنه و این خودم هستم که باید حواسم فقط متمرکز خودم باشه.
که تو آن هوشی و باقی هوش پوش
خویشتن را گم مکن یاوه مکوش
حال چه کنم با این مرکز همانیده؟ مولانای جان راهش را به ما نشان داده.
چون چنین شد ابتهال آغاز کن
ناله و تسبیح و روزه ساز کن
ناله میکن کای تو علام الغیوب
زیر سنگ مکر بد ما را مکوب
مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۱۹۶-۱۱۹۵
هر گاه دیدی با چیز های زیادی هم هویت شدی و افراط کردی از روی صداقت با تمام قوا دعا کن؛ شروع کن به تسلیم شدن و صبر کردن لحظه به لحظه هم هویتی هات را بشناس و بینداز این درد هوشیارانه را بپذیر ناله کن یعنی من ذهنیات را صفر کن و بگو ای علام الغیوب تو از همه چیز آگاهی من نمیدونم و من ناتوانم خدایا ما را زیر اندیشه های بد هم هویت شدگی خردمکن.
ما در اثر مکر خودمان کوبیده شده ایم.
گر سگی کردیم ای شیر آفرین
شیر را مگمار بر ما زین کمین
مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۱۹۷
اگر کار های پلید کردیم بر اساس همهویتشدگی اگر گفتیم میدانیم، ستیزه و مقاومت کردیم نگذاشتیم دم تو بیاد ای کسی که شیر حضور میآفرینی شیر من ذهنی را از نهان گاه به ما مسلط نکن.
تنها کاری که اکنون میتونم انجام بدم.
- تسلیم و پذیرش اتفاق لحظه قبل از قضاوت و رفتن به ذهن
- فضا گشایی و انبساط
- قرار ندادن هم هویتی جدید به مرکزم
- شکر از اینکه خدا این مرکز همانیده ام را به من نشان داد
- پیوسته ناظر ذهن بودن
- حواسم را از چیزهای بیرون بردارم و فقط روی خودم متمرکز باشم
- همیشه در این لحظه ابدی بودن و پرهیز از رفتن به ذهن
- صبر و صبر و صبر و خاموشی که جذوب رحمت الهی است
سپاس گزاری میکنم از زحمات بیدریغ آقای شهبازی عزیزم که صدای حق را به گوش ما میرسانند
با چنین شمشیر دولت تو زبون مانی چرا ؟
گوهری باشی و از سنگی فرو مانی چرا؟
دیوان شمس غزل ۱۳۷
بتول- مشهد
با سلام و سپاس و قدردانی از زحمات بیدریغانه آقای شهبازی عزیز با اجرای برنامه بی نظیر و آموزنده و کار بردی904 که جنبه های مختلف من ذهنیم را به من یادآوری نمود.
تمرکز بر تغییر دادن یک انسان دیگر
متاسفانه این مورد را در خودم خیلی پر رنگ دیدم بیشتر تمرکز و انرژیم را برای تغییر رفتار و کنترل فرزندانم گذاشته ام و مرتب عیب و ایرادهای آنها را دیده و تذکر می دهم. (کار افزایی)
شناسایی کردم این من ذهنیم است و با آنها هم هویت هستم.
تا کنی مر غیر را حبر وسنی
خویش را بد خو وخالی میکنی
مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۶
خیلی وقت ها بی حوصله و خالی می شوم و هیچ تغییری هم در آنها نمی بینم، و اندک حضوری را که به زحمت وبا گوش دادن و تمرکز روی برنامه و تکرار ابیات مولانای جان به دست اوردم را از دست می دهم. ولی لحظه ای از برنامه دور نمی شوم و یقین دارم تنها راه رهایی از من ذهنی و تبدیل شدن و عدم کردن مرکز همین راه است. ولی اعتراف میکنم که هنوز نتوانستم این ضعف من ذهنیم را از بین ببرم و در هوشیارم نگه داشتم به امید روزی که کاملا از بین برود.
روزی صد بار باید این بیت طلایی را با تمرکز بخوانم و بنشینم و به حال من ذهنی خودم گریه کنم که با این ترفندهایش مرا از تمرکز روی خودم و تبدیل شدن دور می کند.
دیده آ، بر دیگران، نوحهگری
مدتی بنشین و، بر خود میگری
مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۷۹
و همین طور این بیت:
گر مراقب باشی و بیدار تو
بینی هر دم پاسخ کردار تو
مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۴۶۰
باید هر لحظه حضور ناظر باشم و پاسخ کردارم را که از طرف زندگی می اید ببینم و مسئولیت هوشیاریم را به عهده بگیرم، چرا که حضرت مولانا می فرماید
فعل توست این غصه های دم به دم
این بود معنی قد جف القلم
مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۲
این رفتار و واکنش های شرطی شده من ذهنی خودم است که سبب می شود آرامش و حس امنیت از من گرفته شده و قلم صنع خدا این گونه بنویسد.
ولی این سخن آقای شهبازی مرا دلگرم و امیدوار می کند که با تمرین و فضا گشایی و تسلیم باید عضلات معنویم را قوی کنم و مرتب این را به خودم یادآوری می کنم.
با سپاس فراوان از دوستان و همراهان عزیز که پیغامهایشان بسیار آموزنده و بیدار کننده است مخصوصا از آقا پویا و آقا نیما درسهای بسیار آموختم و مدیون آنها هستم.
با احترام، زهرا از مشهد
Today visitors:
636
Time base: Pacific Daylight Time