Loading the content... Loading depends on your connection speed!
به نام عشق
گر قضا پوشد سیه همچون شبت
هم قضا دستت بگیرد عاقبت
قضا و تقدیر الهی اینطور طراحی کرده که انسان برای مدتی به جهان فرم برود و عینک های هم هویت شدگی به چشمش بزند و جدایی را تجربه کند. این تجربه ی جدایی همراه با درد است. تا انسان را بیدار کند و دوباره آگاهانه به سمت او بر گردد و با عینک بی فرمی دنیا را تماشا کند. ولی اگر متوجه قضای الهی نشود یا متوجه شود ولی مقاومت و قضاوت کند دردها شدید و شدید تر می شوند. در حقیقت قضای الهی با ایجاد دردهای بیشتر، قصد کمک به انسان را دارد. زندگی مشتاق ماست. میخواهد ما مرکزمان را خالی از همانیدگیها کنیم تا به ما دسترسی پیدا کند و خرد خود را از طریق ما بیان کند. هر چه خواب همانیدگیهای ما عمیق تر، تیرهای زندگی دردناک تر.
از کرم دان این که می ترساندت
تا به ملک ایمنی بنشاندت
خدا شما را می ترساند تا به شما بفهماند به چیزهای آفل چسبیده اید. غصه ها، دردها و ترسها آمده اند تا به من بگویند اشکال دارم، زرنگم، صادق نیستم، در خواب همانیدگیها فرو رفته ام، وجودم سرد و سنگین شده است. اگر تیرهای قضا به من نخورد من چگونه متوجه کج کاری خودم شوم. چگونه به سرزمین امن سفر کنم. چگونه اعتیاد به جهان فرم را ترک کنم و چگونه تسلیم شدن را یاد بگیرم.
پس شکر گزار می شوم و هر لحظه منتظرم تا تیر قضا همانیدگیهایم را به من نشان دهد. دردها از راه نمی رسند تا مرکز ما باشند و تا ابد ما را به رنج و غم گرفتار کنند. دردها آدرس خانه ی امن خداوند را به ما می دهند. شرط ورود به خانه ی امن دوست، فضاگشایی و پذیرش بی قید و شرط اتفاق این لحظه قبل از قضاوت است. ستیزه و مقاومت با فرم این لحظه مانع گشوده شدن در خانه ی دوست میشود و ما را دوباره در کوچه پس کوچه های ذهن سوزان سرگردان و غم زده می کند. پس بهتر است هر چه زودتر دست از شیطنت های خود برداریم و تسلیم امر او شویم تا شیره ی زندگی نصیبمان شود و از درد و رنج فراق رهایمان کند .
با سپاس فراوان طاهره از بندرعباس
با سلام خدمت همه دوستان
همت
همت یعنی چه؟ همت یعنی اینکه من واقعاً، خالصانه و صادقانه میخواهم دید قبلیام را کنار بگذارم و از تمام چیزهایی که مثل وزنه به پایم بسته شده است و از آنها خوشبختی میخواهم، خودم را آزاد کنم. همت یعنی اینکه من صادقانه میپذیرم که اشتباه کردهام. همت یعنی تردیدی ندارم، شکی ندارم که اشتباه کردهام و الآن دیگر نمیخواهم خود را ملامت کنم و وقت را باز هم تلف کنم.
هین مگو فردا، که فرداها گذشت
تا به کلّی نگذرد ایّامِ کشت
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۶۹
همت یعنی اینکه از ته دل میخواهم همانیدگی را بیندازم و اینطور نیست که یک امیدی هم به بهبود وضعیت همانیدگیها داشته باشم. اگر در یک رابطه پر از درد هستم، واقعاً از ته دل میخواهم بیندازم، نه اینکه شصت درصد میخواهم بیندازم ولی چهل درصد امید به بهتر شدن همانیدگی داشته باشم. همت یعنی اینکه اگرچه من میدانم انداختن همانیدگیها سخت است و درد دارد، ولی من میخواهم درد هشیارانه بکشم تا پخته شوم و آزاد شوم.
بانگ میزد آتش ای گیجانِ گول
من نیَم آتش، منم چشمۀ قبول
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۳۵
همت یعنی اینکه من دیگر خسته شدم. از این زندگیِ توهمی با دید منذهنی خسته شدم. خسته شدم از بس دنبال چیزها و آدمها دویدم و از آنها خوشبختی خواستم و آنها ندادند. خسته شدم از اینکه هر کاری میکنم و هر حرفی میزنم، منجر به درد میشود. خسته شدم از رابطههایی که براساس منذهنی بود. خسته شدم از اینکه با هر بادی که میوزد، به اینطرف و آنطرف کشیده میشوم.
باز خَر، ما را ازین نفس پلید
کاردَش تا استخوانِ ما رسید
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۴۴۵
همت یعنی اینکه من واقعاً الآن میپذیرم که درونم پر از همانیدگیست. میپذیرم که هرلحظه به دنبال تأیید و توجه گرفتن و بهتر بودن هستم، میپذیرم که حسود هستم، میپذیرم که دوست ندارم دیگران بهتر از من باشند، میپذیرم که درونم انواع دردهاست، ولی الآن میخواهم فضا را باز کنم، میخواهم تسلیم شوم و از هیچ چیزی نمیترسم. همت یعنی اینکه دیگر رویِ خوش به همانیدگیها نشان نمیدهم.
اگر خواب آیَدَم امشب، سزایِ ریشِ خود بیند
بهجای مَفْرَش و بالین همه مُشت و لَگد بیند
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۵۸۲
همت یعنی اینکه دیگر به منذهنی رو نمیدهم و اجازه نمیدهم که دوباره، کار کردن روی خود و خواندن ابیات مولانا را تبدیل به یک همانیدگی کند و از آن تأیید و توجه بگیرد. دیگر اجازه نمیدهم که منذهنی از معنویت هم یک تصویر ذهنی بسازد و بخواهد از آن هویت بگیرد، بلکه در این کار صادق هستم.
همت یعنی اینکه دیگر نمیخواهم دید منذهنی را مراعات کنم. وقتی منذهنی میگوید برو در کار دیگران دخالت کن، دیگر نمیخواهم مراعات کنم. چون مراعات کردن باعث میشود همراه من بماند، و اگر همراه من بماند، آرزوی مرگ خواهم کرد.
آن مراعاتِ تو، او را در غلطها افکَند
پس مُلازِم گردد او، وز غصّه وَیلاتی کنی
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۸۰۸
همت از درون میآید، از فضای بازشده میآید، اینطوری نیست که ذهناً بگوییم از شنبه شروع میکنم. اگر تمام تمرکزمان را روی خودمان بگذاریم و حواسمان را جمع کنیم و به صورت ناظر ذهنمان را نگاه کنیم و ببینیم که چه فکرهایی میکند و چه کارهایی میکند، در اینصورت روز به روز همت ما بیشتر میشود. چون وقتی فضا را باز میکنیم و ذهن را میبینیم، متوجه میشویم که این منذهنی ما نیستیم، و ارزش یک ثانیه نگه داشتن هم ندارد، ارزش مراعات کردن ندارد، در انداختنش یک درصد هم شک نمیکنیم.
چون جَوالی بس گرانی میبَری
زآن نباید کم، که در وی بنگری
مولوی،مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۷۴
که چه داری در جَوال از تلخ و خَوش؟
گر همی ارزد کشیدن را، بکَش
مولوی،مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۷۵
این دو بیت میگوید که اگر کیسهی بسیار سنگینی از همانیدگیها و دردها را در مرکزمان حمل میکنیم، حداقل باید آن را باز کرده و به محتویات آن نگاه کنیم و بدانیم که با خود چه چیزی را حمل میکنیم و اگر ارزش حمل کردن دارد آن را به دوش بکشیم.
وقتی اشعار مولانا را میخوانیم، فضا در درونمان باز میشود و همت پیدا میکنیم. چون مولانا میگوید زندگی با منذهنی یعنی مورد تجاوز قرار گرفتن، یعنی مرده صید کردن، یعنی بازی که موش شکار میکند.
مولانا در جاهای مختلف دربارهی همت صحبت کرده است. در دفتر ششم، ابیات ۱۳۴ تا ۱۳۶ میگوید پرنده با پر به آشیانۀ خود میپرد. پرِ انسان همت است، تو به همت انسانها نگاه کن. میگوید باز اگر بینظیر هم باشد، اگر صیدش موش باشد حقیر است.
مرغ با پَر میپرد تا آشیان
پَرِّ مردم همّت است ای مردمان
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۳۴
عاشقی کآلوده شد در خیر و شر
خیر و شر منگر، تو در همّت نگر
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۳۵
باز، اگر باشد سپید و بینظیر
چونکه صیدش موش باشد شد حقیر
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۳۶
ما هم بهعنوان انسان باز هستیم، بینظیر هستیم، ولی اگر چیزها و همانیدگیها شکار ما باشند، حقیر میشویم. وقتی یک نفر یک حرف بدی به ما میزند و ما تا بیست سال آن حرف را فراموش نمیکنیم، شکارمان موش است. وقتی سلامتیمان، شادیمان، عقلمان و چیزهای باارزشمان را بهخاطر همانیده بودن با یک نفر از دست میدهیم، شکار موش کردهایم. وقتی به یک نفر صرفاً به خاطر همانیدگیهایش احترام خاص میگذاریم، صید موش کردهایم. وقتی مدرک لیسانس، فوق لیسانس یا دکتری داریم و فکر میکنیم که بهخاطر این مدرکها از دیگران برتر هستیم، در اینصورت صید موش کردهایم. بازی هستیم که موش صید کردهایم، چون از مدرک ارزش قرض کردهایم، وگرنه خودمان میدانیم که چیزی بلد نیستیم.
همینطور در بیت ۱۴۳۸ دفتر سوم داریم که تو به ضعیف بودنت که منذهنی القا میکند نگاه نکن، بلکه به همتت توجه کن که تو یک انسان شریف هستی.
منگر آن که تو حقیری یا ضعیف
بنگر اندر همّت خود ای شریف
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۳۸
همت یعنی اینکه من درک کردهام که همۀ ما انسانها یکسان هستیم و فرقی با هم نداریم و ارزش به همانیدگیها نیست، بنابراین به این چیزها توجه نمیکنم و فقط در طلب آب حیات هستم، چراکه میدانم سخت خشک لب هستم.
تو به هر حالی که باشی میطلب
آب میجُو دایماً ای خشکْلب
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۳۹
با تشکر
فرشاد
با سلام خدمت پدر عزیز و مهربانم آقای شهبازی جان و تمام دوستان و همراهان بیدار.
برنامهی ۹۰۳، غزل شمارهی ۶۱۳
ای خواجهی بازرگان از مصر شکر آمد
وان یوسف چون شکّر، ناگه ز سفر آمد
ما انسانها به عنوان امتداد خداوند، پس از سفر طولانی خود که به ذهن رفته و هوشیاری را در نقطهچینها به تله انداختیم، حال در اثر فشار دردها و جستجوی اصل خویش در چیزها که به ما زندگی نداد و همچنان سرگردان و ناکام، در دایرهی همانیدگیها در غم بیش و کم آفلین، فسرده و منجمد شدیم، حال، ناگهان به امر قضا و کنفکان، زمان بیداری خود را دریافتیم و با کمک بزرگان و زندگان به عشق که همواره زکات روی خوب را از دیدار با یگانه معشوق ازلی و ابدی میپردازند، آگاه شدیم و پی به حقیقت گنج حضور بردیم؛ حقیقتی که وجود ما انسانها، سالها منتظر درک و دریافت آن بود و اما انبوه همانیدگی، با عینکهای حاصل از دید آن، مانع این خِرد و بینش؛ و پس از پیمودن این سفر طولانی و تجربههای گوناگون در ذهن و چشیدن خوشیهای آفل و زودگذر، با حقیقتی دیگر، ورای آنچه ذهن بتواند آن را دریابد، شادی و حقیقتی را تجربه کردیم که در این شادی خود را منبع زندگی یافتیم؛ که هریک از ما انسانها به چشمهی کوثر خداوند وصل است و بیهیچ مانع و واسطه خود عین او؛ خلیفه و جانشینش در زمین.
روح آمد و راح آمد، مَعجون نَجاح آمد
ور چیز دگر خواهی، آن چیز دگر آمد
و در این بیداری، معجون و عصارهی تمام رستگاری و نجات انسان، در مرکز خالی از چیزها، در دل ساده و بینقش، در مرکز عدم، در بودن و زیستن در این لحظهی ابدی تجربه شد.
آن میوهی یعقوبی وان چشمهی اَیّوبی
از منظره پیدا شد، هنگام نظر آمد
یعقوب در هجران یوسف، چشمانش نابینا شد و با آمدن یوسف، سو گرفت و بینا گشت؛ دل ما یعقوبیان نیز در هجران یوسف حضور، از درد فراق نالان و همواره رنجور، اما چارهی کار را جستجو در این چیز و آن چیز دیدیم و این دل، هر روز غمگینتر و افسردهتر، تا جایی که گاه بارها به خود گفتیم، خدایا، همهچیز ظاهراً خوب است، پس چرا اینقدر دلتنگم و بیقرار، و این همان درد اصلی انسان، درد دوری از اصل خویش، درد بیپدر بودن و یتیم ماندن، درد فراق و هجران از پروردگار و خالق و معبودمان، که همهی ما انسانها در ذهن، علیرغم هیاهویی که اطراف خود بهپا کردهایم، خودمان خوب میدانیم که چقدر تنهاییم و دلمان از این تنهایی در رنج و از این فراق و دوری در تبوتاب!
اما با آگاهی از این خبر بزرگ که ما صدای پیچیده در ذهن نیستیم، که ما هیچیک از تصاویر و صورتها نیستیم، که ما افکار از پیهمآینده نیستیم، ناگهان با شکاف میان افکار در فاصله و فضای میان دو فکر، درسکوت و آرامش درون، جایی که هوشیاری از هوشیاری آگاه میشود، خبر بزرگ برملا میگردد و دل انسان آرام میگیرد و چون یعقوب دست از جستجو میکشد، تسلیم میشود و رضا به قضا و کنفکان الهی میدهد و چون ایوب در دیدن مصیبتهای به بار آمده در ذهن، با هشیاری نظر مینگرد و صبر میکند و همواره با پذیرش هرلحظه و بودن در حقیقت بزرگ همان لحظه و اقرار به پیمان دیرینهی الست، آنگاه یوسفِ در هجر رخ مینماید، چشمانش بینا میشود و روی مبارک خویش عشقی خود را میبیند؛ و چشمان کور ما نیز آنگاه که دست از تکاپوی ذهنی برداریم، صبور باشیم و تسلیم، یوسف حضور را میبیند و بینا میشود.
خِضر از کرم ایزد بر آب حیاتی زد
نَک زهره غزلگویان در بُرج قمر آمد
کرم و لطف خداوند در هرحال همراه انسان که همواره خداوند در کار اوست تا بیدار شود و از ظلمات ذهن، راهی دیار یکتایی و آب حیات را بنوشد و چه اتفاقی در جهان ازین مبارک و فرخندهتر که طالع شوم ذهن، به یمن مبارک یوسف حضور، همه سعد شود و غرق در شادی و نور.
آمد شه معراجی، شب رَست ز محتاجی
گردون به نثار او با دامن زر آمد
آنگاه پادشاه زندگی، آماده تا روحش را در بیکرانِ آسمان گشوده به پرواز درآورد و فلاح و رستگاری خویش را ببیند که بیهیچ علت و سبب، بدون چشمداشت نوازشی و خواهشی از نقطهچینها، پادشاه دو عالم است و تمام کائنات، کمر به خدمتش بسته و در کارش تا او را آنگونه که شایستهی خلیفهی خداوند است، تکریم کنند و اَرج نهند.
موسی نهان آمد، صد چشمه روان آمد
جان همچو عصا آمد، تن همچو حَجَر آمد
و آنگاه جان خویش را در انبوه بیشمار همانیدگی چون موسی میبیند که در سرزمین مقدس بیداری و آگاهی، کفشهای همانیدگی را از پا درآورده و معجزه میکند که در پرتو فضای عدم و تسلیم، سیاهیها را میشکافد و نور بیرون میآورد؛ سنگهای غرور و کبر و مَنیت و خودخواهی و تعصب و عصیان و قضاوت و مقاومت ذهن را میشکافد و پذیرش و صبر، شکر و تسلیم، عشق و مِهر بیرون میآورد و هزاران برکت و خلاقیت از خود در جهان میپراکند و جهان و جهانیان را مست اعجاز خود میکند.
زین مردم کاراَفزا، زین خانهی پرغوغا
عیسی نخورد حلوا، کاین آخُر خَر آمد
دیگر عیسی جانش که از مردهی ذهن بیرون آمده، جذب هیچ نقطهچین همانیدگی نمیشود؛ از آخُر این دنیا نمیخورد که شادی او را چشیده و خوشی آفل هیچ همانیدگی کششی برایش ندارد که جذب عنایت و رحمت عالمگستر پروردگار و خالق بینظیر و یکتای خویش گشته!
چون بسته نبود آندَم، در شش جهت عالم
در جُستن او گردون، بس زیر و زِبر آمد
دیگر دم زنده کنندهی او در نقطهچینها به تله نمیافتد و با تعهد به عهد اَلَست و خالی کردن مرکز از غیر، همواره همهچیز را جز زنده شدن به بینهایت و ابدیت خداوند، نااصلکار میپندارد و بازیچه میگیرد و از هر اتفاق و پیشآمدی برای گشودن فضا و تسلیم محض و از سر رضا و آشتی با وضعیت درآمدن، مدد میجوید و متوسل به خواست قضا و کنفکان الهی میشود و این هشیاری با این آگاهی و بینش در او به جستجوی خود میپردازد، تا آن ذره ناگهان دهان بگشاید و تمام آفلین و لاشههای بهجا مانده از همانیدگیها را به یکباره، به امر قضا و کنفکان ببلعد.
آفتابی در یکی ذره نهان
ناگهان آن ذره بگشاید دهان
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۵۸۰
ذرهذره گردد اَفلاک و زمین
پیش آن خورشید چون جَست از کَمین
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۵۸۱
آن کاو مثل هدهد بیتاج نبد هرگز
چون مور ز مادر او بربسته کمر آمد
و آنگاه انسان، تاج «کَرَّمنا» را بر سرش میبیند که از هنگام خلقت و عزیمتش بر زمین، اینچنین باشکوه، با انبوهی از سپاهیان زمین و آسمان، برای یاری او در بهجا آوردن امانت و ودیعهی الهی بسیج شدهاند؛ آنگاه درمییابد و خود را میبیند که خود او نیز از همان ابتدای خلقت، کمر به بندگی او بسته و هرچند به اشتباه راه را رفته و جذب ظلمات ذهن شده، اما در برابر خالقی مهربان خود را میبینید که وجود نتراشیده و نخراشیدهاش را مژدهی آینهای صاف میدهد و اینچنین با تضرع و زاری و اقرار به این جهل و نادانی به سوی او و در پناه او میگریزد.
در عشق بود بالغ، از تاج و کمر فارغ
کز کرسی و از عرشش، مَنشور ظفر آمد
و آنگاه از خرد و حکمت خداوند، چشمهها در درونش جوشیدن میگیرد و از شتابزدگی و عجله و بیصبری خود را در پناه این مرکز، صبور و آرام مییابد که از نیازهای روانشناختی رسته و بر کرسی و سماوات او تکیه زده و عقل، قدرت، هدایت و امنیت را از خالق خویش دریافت میدارد و شب را پیش او به روز میرساند.
حدیث:
«إِنِّي أَبِيتُ عِنْدَ رَبِّي يُطْعِمُنِي وَ يَسْقِينِي.»
«من در نزد پروردگارم، بیتوته میکنم و او به من غذا میدهد و مرا سیراب میکند.»( یعنی انسان زنده به زندگی، از اجسام زندگی نمیگیرد و تمام احتیاجش بودن در این لحظهی ابدی و آگاهی هشیاری از هشیاری است و از هر جهت سیراب.)
بیتوته: شب را به صبح آوردن، شب نخفتن، بیدار ماندن
باقیش ز سلطان جو، سلطان سخاوتخو
زو پرس خبرها را کاو کان خبر آمد
حقایق عالم گشوده را از زندگان به عشق میشنوم و همچنان در کار میشوم و در کار تا پردهها درافتد و محرم شوم و خود از دهانش، رازها بشنوم؛ ان شاءالله
والسلام
بااحترام، سرور از شیراز
به نام خدا
با اشتیاق تمام شیرجه ای به دریای، مثنوی، و غزلیات مولانای جان، این پیر خرد می زنم تا کلیدهای دیگری را پیدا کنم، زیرا می بینم پشت درهای بستۀ زندگی گیج و سرگردانم، باشد که امانت دار کلیدهای مولانا باشم.
بی کلید این در گشادن راه نیست
بی طلب، نان سنّت اللّه نیست
دفتر پنجم، مثنوی، بیت ۲۳۸۷
۲۶_ کلید عشق:
عشق یعنی خود را به عنوان زندگی شناختن، یعنی عنایت، هدایت، یعنی فضاگشایی
عشق جز دولت و عنایت نیست
جز گشاد دل و هدایت نیست
غزل ۴۹۹ ، دیوان شمس
۲۷_ کلید شادی بی سبب و نشاط عاشقی:
ما خلق شدیم برای گسترش شادی و فضاگشایی درون، ما این گنج پنهان را نشناختیم و زندگی را باختیم.
نشاط عاشقی گنجی ست پنهان
چه کردی؟ گنج پنهان را چه کردی؟
غزل ۴۵۵ ، دیوان شمس
۲۸_ کلید نظر و دید خدا:
این هوشیاری جسمی و دید من ذهنی باید بسوزد تا چشم عدم بین ما باز شود و در نظر و دید خدا برویم.
در گداز این جمله تن را در بصر
در نظر رو، در نظر رو، در نظر
دفتر ششم، مثنوی، بیت۱۴۶۳
۲۹_ کلید مُخرِجُ الْحَیّ الْصَمَد:
به من ذهنی بمیریم تا مُخْرِجُ الْحَیّ الْصَمد زندگی زنده را از نفس مردۀ ما بیرون بکشد.
چون ز زنده مرده بیرون می کند
نفْس زنده سوی مرگی می تند
مرده شو تا مُخْرِجُ الْحَیّ الْصَمد
زنده ای زاین مرده بیرون آورد
دفتر پنجم، مثنوی، بیت ۵۵۰_ ۵۵۱
۳۰_کلید سنگ امتحان:
نمی شود با مرکز همانیده دکان باز کنیم و ادعا کنیم طلای هوشیاری ما خالص است، زیرا حوادث زندگی سنگ مَحَک و امتحان دارد و طلای ما را میسنجد.
بر دکان هر زرنما خندان شده است
زانکه سنگ امتحان پنهان شده است
دفتر اول، مثنوی، بیت ۳۳۰۵
۳۱_ کلید خلوت با خدا:
وقتی با خدا در خلوتیم و راز و نیاز می کنیم، نباید هیچ فکری، هیچ شخصی و یا هیچ انسان برگزیده ای را به خلوت خود راه دهیم.
لی مَعَ اللّه وقت بود آن دم مرا
لا یَسعْ فیه نبی مجتبی
دفتر چهارم، مثنوی، بیت ۲۹۶۰
۳۲_ کلید کامل جان آمده ایم:
ما انسانها همه عارفی هستیم که به غیر از زندگی استادی نداریم. با فضاگشایی نوبت خوش اقبالی خود را می زنیم.
خواجه تو عارف بُده ای، نوبت دولت زده ای
کامل جان آمده ای دست به استاد مده
غزل ۲۲۸۴ ، دیوان شمس
۳۳_ کلید با ذهن خدا را جستجو نکنیم:
خدا را نمی توان با ذهن فهمید و یا در جایی جستجو کرد، با آزاد کردن هوشیاری از تلۀ من ذهنی باید به خدا تبدیل شد، مولانا می گوید: من نمی دانم، اگر تو مرکزت را عدم کرده ای و می دانی بگو.
جست و جویی از ورای جست و جو
من نمی دانم، تو می دانی بگو
دفتر اول، مثنوی، بیت ۲۲۱۱
۳۴_ کلید شادی به جای غم با نیشکر کوبیدن:
نیشکر کوبیدن یعنی فضاگشایی کردن، یعنی شاد و شاکر بودن، یعنی بخشش و روا داشتن زندگی برای همه.
نیشکر کوبید، کار این است و بس
جان بر افشانید، یار این است و بس
دفتر پنجم، مثنوی، بیت ۲۵۳۰
۳۵_ کلید مشتری واقعی:
بخاطر مشتری های بی شکوه دنیایی زندگی را می بازیم و در آخر می بینیم تنها مشتری واقعی ما خدا بوده و بس.
مشتری ماست اللّه الشتَری
از غم هر مشتری هین برتر آ
دفتر پنجم، مثنوی، بیت ۱۴۶۳
اشاره به سورۀ توبه آیۀ ۱۱۱
۳۶_ کلید نَفَخْتُ:
مواظب روح باش و دَم ایزدی را هدر نده و به جهتهای دنیا و علتهایی که ذهن نشان می دهد نرو، همۀ انها عاریه و بیهوده هستند.
جز نَفَخْتُ که آن ز وهّاب آمده ست
روح را باش، آن دگرها بیهُده ست
دفتر ششم، مثنوی، بیت ۳۵۹۴
دَم او جان دهدت رو زِ نَفَخْتُ بپذیر
کار او کُن فیکون است نه موقوف عِلل
غزل ۱۳۴۴ ، دیوان شمس
۳۷_کلید بی جهات و عالم الهی:
من ذهنی ما را به جهت های دنیا می کشاند تا با پول بیشتر، مقام بالاتر و یا از همه بهتر بودن «من» خود را حفظ کنیم، اما نیروی زندگی با حوادث رَیب المنون ما را دچار بلا می کند تا بفهمیم سوی ما بی سویی و عدم است.
از هر جهتی تو را بلا داد
تا باز کشد به بی جهاتت
غزل ۳۶۸ ، دیوان شمس
۳۸_کلید نقد کن فکان:
اتفاق این لحظه هدیۀ نقد زندگیست که نیروی کن فکان برای ما پیش می آورد تا الگوی همانیدگیها را شناسایی کنیم و آزاد شویم، و گوش به وعده های دروغین من ذهنی ندهیم.
چون بوَد ای دلشده چون؟
نقد بر از کن فیکون
نقد تو نقد است کنون
گوش به میعاد مده
غزل ۲۲۸۴ ، دیوان شمس
۳۹_ کلید ترازو:
درون هر انسانی ترازویی ست که اگر فضا را باز کنیم، هم کفۀ همانیدگیها را می بینیم و هم کفۀ روشنی حضور خود را می بینیم که چقدر با زندگی روشنیم و چقدر همانیده می شویم و از ترازو کم می کنیم.
از ترازو کم کنی ، من کم کنم
تا تو با من روشنی، من روشنم
دفتر چهارم، مثنوی، بیت ۱۹۰۰
۴۰_ کلید استفاده از تجربۀ ثِقات:
ثقات انسانهای مورد اعتمادی مثل مولانا هستند که چراغ هدایت را برای بشر روشن کردند و فرمودند: اگر عنایت خدا را می خواهید به نفسانیات خود بمیرید.
وان عنایت هست موقوف ممات
تجربه کردند این راه را ثقات
دفتر ششم، مثنوی، بیت ۳۸۴۰
۴۱_ کلید فراغت از دام و سبب:
هر علتی که ذهن نشان می دهد از بیرون آمده است تا ما سببها را ببینیم و به دام ذهن بیافتیم، اگر تابش نور و عشق خدا نبود، شهوت بت ها دمار از ما در می اورد.
اگر نه عشق شمس الدین بُدی در روز و شب ما را
فراغت ها کجا بودی ز دام و از سبب ما را
بت شهوت بر آوردی دمار از ما ز تاب خود
اگر از تابش عشقش نبودی تاب و تب ما را
غزل ۷۱ ، دیوان شمس
۴۲_ کلید مسبب:
فضاگشایی و تسلیم ما را به سلطان دانای زندگی وصل می کند و خرد الهی در این فضای گشوده می ریزد و غیر ممکن ها را ممکن می کند.
تو سبب سازی و دانایی آن سلطان بین
آنچه ممکن نبوَد در کف او امکان بین
غزل ۲۰۰۲ ، دیوان شمس
۴۳_ کلید تضرع و نیاز به زندگی:
برای نیازهای من ذهنی به چیزهای دنیایی هر لحظه به درگاه خدا تضرع کنیم و بگوییم: خدایا تنها به تو نیاز دارم که هادی زیستی و بندهایی که مرا به دنیا بسته تو می توانی مثل روز الست باز کنی.
پس تضرع کن کای هادی زیست
باز بودم بسته گشتم این ز چیست؟
دفتر ششم، مثنوی، بیت ۷۶۹
۴۴_ کلید خورشید عدم:
آشتی با اتفاق این لحظه روزنی از تاریک خانه ذهن باز می کند و خورشید عدم از همان روزن می تابد و ترس و شرم و ناموس من ذهنی را ذوب می کند.
هر که از خورشید باشد پشت گرم
سخت رو باشد، نه بیم او را نه شرم
دفتر سوم، مثنوی، بیت ۴۱۳۹
۴۵_ کلید جهد و تلاش:
در برابر اتفاقاتی که ما را به واکنش وا می دارد، سکوت و فضاگشایی کنیم، این تنها کوششی است که سنگی دل ما را به معدنی از نور تبدیل می کند.
جهد کن تا سنگی ات کمتر شود
تا به لعلی، سنگ تو اَنور شود
دفتر پنجم، مثنوی، بیت ۲۰۳۸
۴۶_ کلید آشتی:
این لحظه که همیشه این لحظه است با زندگی آشتی کنیم و دیگران را مقصر و مسئول وضعیتهای زندگیمان ندانیم، اگر با زندگی در صلح باشیم این جهان برای ما بهشت می شود.
جرم بر خود نِه که تو خود کاشتی
با جزا و عدل حق کن آشتی
دفتر ششم، مثنوی، بیت ۴۲۷
من که صلحم دایمٱ با این پدر
این جهان چون جنّت استم در نظر
دفتر چهارم، مثنوی، بیت ۳۲۶۳
۴۷_ کلید حیرانی:
مولانا کلید حیرانی را به ما می دهد و می گوید: الگوهای زیرکی من ذهنی را بفروشیم تا با حضور ناظر حیران شگفتیهای هستی شویم.
زیرکی بفروش و حیرانی بخر
زیرکی ظن است و حیرانی نظر
دفتر چهارم، مثنوی، بیت ۱۴۰۷
۴۸_ کلید دل نبستن به بی وفایان:
من ذهنی بی وفاست و بی وفایان و همانیدگیها را به مرکز ما می آورد، مرکز و ریشۀ ما در خاک عدم است، ما نباید این خاک را آلوده کنیم چون در آخر به همان خاک عدم پناه می بریم.
روی به خاک آریم کز وی رُسته ایم
دل چرا در بی وفایان بسته ایم؟
دفتر ششم، مثنوی، بیت ۴۴۷
۴۹_ کلید کِشتۀ اله:
کشت خداوند مرکز عدم است و ما نباید روی کشت خدا چیزی بکاریم، ولی ما تخم همانیدگیها را روی کشت خدا کاشتیم و این تخم ها همه فاسد و پوسیده بودند.
کشت اول کامل و بُگزیده است
تخم ثانی فاسد و پوسیده است
دفتر دوم، مثنوی، بیت ۱۰۵۹
۵۰_ کلید خدا برای ما کافیست:
تسلیم شویم تا گور من ذهنی را بشکافیم و از چاه همانیدگیها بالا بیاییم و دلمان را میدان نور بکنیم.
کافیم بی داروَت درمان کنم
گور را و چاه را میدان کنم
دفتر چهارم، مثنوی، بیت ۳۵۲۰
با سپاس از برنامه انسان ساز گنج حضور و همیاران گرامی
دیبا از کرج
یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شماره ی ۱۶۹
عشق، دوستی، و صمیمیت که از ارکان اصلی آنچه آنرا «انسانیت» می نامیم، هستند، گویی از میان مردمان رخت بربسته اند. گویی آدمی فراموش کرده است که برای چه منظور به عرصه ی این دنیا پا گذاشته است. حتی آداب و رسومی که روزی روزگاری از برای پراکندن عشق آغاز شده بودند، به آدابی دست و پاگیر تبدیل شده اند و تنها از برای رفع تکلیف و گاه از روی چشم و هم چشمی انجام می شوند. گویی «معنا» فراموش شده است و تنها «ظاهر » باقی مانده است.
پیروی از دستورات دینی که بنا بود به آدمی کمک کند با آرامش و حس امنیت زندگی کند، تبدیل شد به انجام وظیفه ی شرعی از روی ترس از آتش دوزخ و خود مایه ی عدم آرامش. چرا که آدمیان آنچنان در فرع عبادت ها گم شدند که اصل را که وصل شدن به «او» بود گم کردند.
به همین گونه گویی آدمی در همه ی ابعاد زندگی بدون توجه به اصل و معنا فعالیت می کند و پیش می رود، تنها از روی تقلید. از طرفی در دنیای امروز که عصر ارتباطات نامیده شده است، سیل اطلاعات به ذهن وارد می شود و آدمی را که از معنا بی خبر باشد دچار سردرگمی و تضاد می کند. نوعی گیجی که از که و چه تقلید کند و مدام نه تنها در مورد مهمترین پرسش های ذهن، مانند چرایی آفرینش جهان، که حتی برای کوچکترین کار روزمره از این و آن در طلب پاسخ است.
مولانا در غزل شماره ی ۴۹۲ دیوان شمس، تفسیر شده در برنامه ی ۸۹۶ گنج حضور، شاید در یک لحظه ی گمگشتگی از خود و یا از نوع آدمی می پرسد که: «چه شده است؟»:
ز دام چند بپُرسی و دانه را چه شدهست؟
به بام چند برآیی و خانه را چه شدهست؟
آخر چند بار در مورد دام، ظاهر، فرع، سوال می کنی؟ پس دانه، معنا، اصل، چه می شود؟
چقدر به بالای بام، می روی؟ چقدر در سطح هستی؟ پس خانه، عمق، چه می شود؟
در طریق معرفت، عده ای معتقد هستند که به جا آوردن یکسری آداب و احکام برای رسیدن به حضور ضروری است، و آنچنان در جزییات چگونگی به جا آوردن این آداب غرق می شوند که از اصل قضیه که «بودن» در لحظه است دور می شوند. به یک معنا این آداب برایشان دامی می شود که آنها را از طی طریق، از دانه، باز می دارد. مولانا می خواهد ما بجای درگیر کردن خود در نحوه ی انجام این آداب، به آنچه این آداب به بهانه ی آن انجام می شوند توجه کنیم. و بجای توجه به ظاهر، بجای به بام رفتن، به عمق و معنی توجه کنیم، به درون خانه برویم.
آنچه قفلی شده است بر در خانه ی معنا، و زنجیری بر پاها، «آرزو»ست. با تبدیل «منظور» که «بودن» است و در این لحظه قابل دسترسی است، به «هدف»، آدمی می پندارد به وسیله ای برای رسیدن به هدف نیاز دارد و خود را گرفتار این وسیله کرده است و از منظور دور مانده است.
فسرده چند نِشینی میانِ هستیِ خویش؟
تنورِ آتشِ عشق و زبانه را چه شدهست؟
تا کی می خواهی سرد و منجمد و افسرده، غرق در فکر های «من» دار بنشینی؟
پس چه شد آن تنور آتش عشق ، آن زبانه ی آتش شورو شوق زندکی که در دل تو بود؟
آدمی که «هستی» خود را با هم هویت شدگی ها و فکر های «من» دار و باورهای شرطی شده تعریف می کند، افسرده می شود. چرا که دایم در حال مقایسه و قضاوت است، چه در بعد مادی و چه در بعد معنوی. تنور عشق در دل چنین آدمی گویی در زیر خروارها باور پنهان شده است. و گرمای آن به وجودش نمی رسد. مولانا می پرسد، چرا باز غرق در اندیشه ها افسرده شده ای؟ چه بلایی به سر عشق آمده است؟
بهگِردِ آتشِ عشقش ز دور میگَردی
اگر تو نقرۀ صافی، میانه را چه شدهست؟
تو از دور به دور آتش عشق زندگی می گردی، اگر نقره ی خالص هستی چرا با شهامت پای در آتش نمی گذاری؟
انسان معنوی که عاری از هم هویت شدگی ها باشد، از زندگی کردن هراسی ندارد و پای تسلیم در آتش قضا می گذارد و می داند رسوا نمی شود، همچون نقره ی خالص که اگر به درون آتش وارد شود، هیچ نوری تولید نمی کند. اما اگر انسان تنها به ظاهر معنوی باشد، دم از معنویت می زند ولی تا در زندگی اتفاقی می افتد که هم هویت شدگی هایش را تهدید می کند، متلاطم می شود و چهره ی واقعی خود را نشان می دهد. همانند نقره ناخالص در شعله ی آتش، که رنگ نور مخصوص ناخالصی ها را نشان می دهد.
توضیح: در قدیم برای شناسایی فلزات از آزمون شعله استفاده می شد. هر فلزی نوری رنگی در شعله نمایان می کند که می تواند برای شناسایی آن فلز استفاده شود. نور تولید شده مربوط به برانگیخته شدن الکترون ها در انرژی شعله، از تراز پایه به تراز انرژی بالاتر و برگشت به تراز پایه است. به عنوان مثال، مس دو ظرفیتی نوری به رنگ سبز تولید می کند(شکل ابتدای متن را ملاحظه کنید). اما این اتفاق در فلزات نجیب مثل طلا و نقره نمی افتد، یعنی انرژی شعله برای برانگیختن الکترون های این فلزات برای تولید نور مرئی کافی نیست. این بیت را با این فرض که مولانا به آزمون شعله اشاره می کند معنی کرده ام که ممکن است درست نباشد.
ز دُردیِ غم و اندیشه سیر چون نشَوی؟
جمالِ یار و شرابِ مُغانه را چه شدهست؟
چطور می توانی شراب لحظه را که با دُرد غم و اندیشه های من دار کدر شده است بنوشی؟
آیا از غم و حسرت خوردن سیر نشدی.
بر سر شراب ناب حضور که از فرط صافی می شود چهره ی زیبای یار را در آن دید چه آمده است؟
وقتی بجای گرفتن شادی اصیل و پاک از زندگی، در این لحظه ی ناب، دل مشغول خاطره ها و آرزوها می شویم تا به ما شادی بدهند، حتی خاطرات و آرزوهای شیرین ما با غم آلوده می شوند چرا که در دسترس نیستند. واقعیت ندارند، زنده نیستند. مولانا می گوید چرا این لحظه ی نقد را گذاشته ای و در گذشته و آینده به دنبال خوشبختی می گردی؟
اگرچه سرد وجودیت گَرم درپیچید
به ره کُنَش به بهانه، بهانه را چه شدهست؟
اگر چه من ذهنی افسرده، سخت با تو درآویخته است، اما بیا و به بهانه ای او را از سر باز کن، چه بر سر بهانه ی حضور آمده است؟
ذهن در مقابل تغییر مقاومت می کند و جلوی پیشرفت انسان را می گیرد. به همین خاطر است که بسیاری از هدف های حتی مادی ما دست نیافتنی می شوند. اگر زبان ذهن را بدانیم راحتتر می توانیم تغییر کنیم. به طور مثال روانشناسی می گفت، وقتی می خواهید وزن کم کنید، ذهن مقاومت می کند چون با «کم شدن» احساس خطر می کند، بجای اینکه بگویید می خواهم وزن کم کنم، بگویید می خواهم وضعیت سلامتی خودم را بهبود ببخشم. در واقع هدف یکی است اما با بکار نبردن کلماتی که در ذهن ایجاد مقاومت می کند می توان ذهن را گول زد. همینطور یادم می آید مادرم همیشه برای اینکه من را در بچگی راضی کند کاری را انجام بدهم، وعده ی یک کاری که دوست داشتم را به من می داد. بطور مثال با مهربانی می گفت: بیا غذایت را بخور که بتوانیم زودتر با هم به پارک برویم. یعنی به بهانه ای سرم را گرم می کرد تا آنچه برایم خوب بود و دوست نداشتم را انجام بدهم. در کار روی بعد معنوی هم می شود بجای سختگیری، با مهربانی با من ذهنی نابالغ صحبت کرد. نگوییم می خواهم هم هویت شدگی ها را بیاندازم، بگوییم، می خواهم حضورم را زیاد کنم. هر دو یکی است اما ذهن در مقابل کم شدن مقاومت می کند و از زیاد شدن خوشحال می شود!
شکایت ار ز زمانه کند، بگو تو ورا
زمانه بیتو خوش است و زمانه را چه شدهست؟
و اگر ذهن از بدی زمانه شکایت کند، به او بگو که اگر از درون چشمان عیب جوی تو به زمانه نگاه نکنیم، اگر بر روی آنچه این لحظه در دست داریم تمرکز کنیم، و به گذشته و آینده نرویم، روزگار خوب و بر وفق مراد پیش می رود. بیا بگو زمانه، این لحظه را چه شده است؟
درختوار چرا شاخشاخِ وسوسهای؟
یگانه باش چو بیخ و یگانه را چه شدهست؟
چرا فکر های تو مانند شاخه های درخت پراکنده شده اند و فکر، حرف و عمل تو با هم در تضاد هستند؟ بیا و همچون ریشه ی درخت تمامیت خود را حفظ کن. چه بر سر هماهنگی ابعاد وجودی تو آمده است؟
در آن خُتَن که در او شخص هست و صورت نیست
مگو فلان چهکس است و فلانه را چه شدهست؟
در شهر عشق، که در آن انسانها از هر صفتی عاری هستند، از تجزیه و تحلیل انسانها دست بردار، چرا دیگر زندگی را در انسانهای دیگر نمی بینی؟
نشانِ عشق شد این دل ز شمسِ تبریزی
ببین ز دولتِ عشقش نشانه را چه شدهست؟
از برکت حضور دوست این دل من نشان عشق
شد. بیا ببین که از دولت عشق چه بر سر دل آمده است.
با احترام،
شکوه
چراغِ دیگر
برگرفته از برنامهی ۹۰۱ گنج حضور
پادشاه به خواب رفته در ذهن انسان:
پادشاهی داشت یک بُرنا پسر
باطن و ظاهر مُزَیَّن از هنر
-مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۸۵
پادشاهی پسر جوان و برنایی داشت. این پسر انسان است و پادشاه نماد زندگی یا خداوند.
انسان از جنسِ خداوند، از جنس عدم است. او توانمند است و ظاهر و باطنش با هنر آراسته شده. این انسان است که با دستها و ذهن خلاقش زیباترین آثار را میآفریند، مانند موسیقی، علم و همهی حرفهها.
خواب دید او کآن پسر ناگه بمُرد
صافیِ عالَم بر آن شَه گشت دُرد
-مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۸۶
پادشاه درونِ انسان به خواب میرود و این خواب مثل مردن است. او نسبت به اصلِ خودش میمیرد. این زمانی اتفاق میافتد که انسان حقیقتِ خود و حسِ وجود را در ذهنش جستجو میکند. وقتی انسان به دنیا میآید پدر و مادرش به او میگویند: این اسمِ تو است، این پدر و مادرِ تو هستند و بعدها، این مدرسه تو است، تو باید درس بخوانی تا موفق و با ارزش شوی....اینگونه انسان به خواب میرود و خود را آن چیزی تجسم میکند که ذهنش نشان میدهد.
در مصرع دوم عواقب این بهخواب رفتن را بیان میکند. شرابِ صافِ عالم برای او تبدیل به یک شرابِ کدر و نامرغوب شد. اینکه میگوید صافیِ عالم نشان میدهد که این عالم، این تجربه زندگی در اصل شرابی صاف و گوارا است. ذات زندگی از جنسِ شادی است. اما این شادی با رفتنِ انسان به خوابِ ذهن مثل یک آبِ گلآلود میشود. انسان پس از تولد ابتدا پر از شادی و جنب و جوش است ولی با بزرگ شدن و رشد در بعد جسمی و ذهنی جدیتر و نگرانتر شده و از شادی و شفافیتش در عشق دادن و عشق گرفتن کم میشود. او یاد میگیرد که باید دائماً در فکر وضعیتها و نگران تغییر آنها باشد. او خود را در ذهنش توصیف میکند. پدر، پادشاه و ذاتِ اصلیِ خود را در این خواب دیگر به یاد نمیآورد.
خشک شد از تابِ آتش مَشکِ او
که نمانْد از تَفِّ آتش، اشکِ او
-مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۸۷
مولانا باز هم آثار آن مردن در خواب را به تابلو میکشد. اینبار از آتش میگوید. مردن در خوابِ ذهن مثل آتشی بود که چشمِ پادشاه را خشک کرد و دیگر اشکی برای او نماند. اشک نماد جاری شدنِ لطافت به بیرون است. انسان و زندگی در اصل از جنس لطافت و عشق هستند و آن را به جهان جاری میکنند. مانند کودکانِ نورسیده که در اطرافِ خود عشق و شادی را میگسترانند.
آنچنان پُر شد ز دُود و دَرد، شاه
که نمییابید در وَی راه آه
-مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۸۸
این بیت تابلویی است از سرانجامِ انسان در افسانهی منِ ذهنی. او در خوابِ ذهن پر از دود و درد شده که از درونش به بیرون ارتعاش میکند.
در این ابیات مولانا تاکید میکند که تجربهی زندگیدر فرم فیزیکیِ انسان در اصل تجربهی شاه یعنی آن یک زندگی یا خداوند است. این ما و منِ تجسمی در ذهن اصلاً وجود ندارد، انسانها از هم جدا نیستند و یک زندگی خودش را در انسانها تجربه میکند. جستجویِ زندگی در ذهن درد و گرفتگی ایجاد کرده و دیگر آهی به او راه ندارد. یعنی انسان آرزومندی و اشتیاق نسبت به عشق و اصلِ بینهایتِ خودش را دیگر به یاد نمیآورد و آن را حس نمیکند.
خواست مُردن، قالبش بیکار شد
عُمر مانده بود، شه بیدار شد
-مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۸۹
این پوچی و دردِ زیاد انسان را به جایی رساند که خواست بمیرد ولی مردن امکان نداشت، زیرا هنوز در بدنش زنده بود و عمرش تمام نشده بود. پس چارهای نماند جز بیدار شدن. دردها سببِ بیداریِ انسان و فضاگشایی او شدند.
شادیی آمد ز بیداریش پیش
که ندیده بود اندر عمرِ خویش
-مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۹۰
بیداری از خوابِ ذهن تجربه شادی که همان جنس اصلیِ زندگی است را پیش آورد. و این شادیی بود که مثل آن را
تابحال تجربه نکرده بود. شادی بینظیری. انسان آگاه شد که تجسمِ ذهنیِ زندگی، داشتنِ چیزها و وضعیتها شادی ندارد بلکه شادی حقیقت خود اوست.
که ز شادی خواست هم فانی شدن
بس مُطَوَّق آمد این جان و بدن
-مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۹۱
انسان با تجربهی این شادیِ بیسبب و بیداری میخواست فانی شود. دیگر مشتاق مرگِ منِ ذهنیبود، دیگر نمیخواست در ذهنش زندگیکند.
از دَمِ غم میبمیرد این چراغ
وز دمِ شادی بمیرد اینْت لاغ
-مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۹۲
مولانا خوابِ ذهن، خودِ تجسمیِ انسان در ذهن را به یک چراغی تشبیه میکند که هم از طریق شادی و هم غم از بین میرود و آفل است. دردهای هشیارانه و شادیِ بیسببِ زندگی منِ ذهنی را از بین میبرند. اما چراغ منِ ذهنی در انسانی که بیدار نمیشود هم از طریقِ دردها و خوشیهای فانی میمیرد. و اینکه این چراغِ هم از غم و هم از شادی میمیرد خندهدار است، مثل شوخی میماند.
در میانِ این دو مرگ، او زنده است
این مُطَوَّق شکل، جایِ خنده است
-مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۹۳
ولی در میانِ این مرگها یک زندهایهست که فانینمیشود و زنده میماند. آن یک زنده چراغِ دیگر است.
هیچ بادِ تندی آن چراغ را خاموش نمیکند.
چراغِ دیگر:
مولانا در ادامه با تابلوهای گویایی به مرگِ فیزیکیِ انسان میپردازد. به یادِ ما میآورد که هر انسانی بالاخره روزی میمیرد. تنِ فیزیکی و ذهنِ انسان فانیاست. مرگِ جسمیاز هزاران در به سوی ما راه دارد. انسانی که با حرص در فکرهایش گم شده صدای جیغ جیغ این درهای مرگ را نمیشنود. جانِ جسمیِ انسان و حس وجودِ او در ذهن مثل یک چراغ است. اما این چراغیست ناقص و ناپایدار که در میان بادِ تند قرار گرفته و هر لحظه امکان دارد که باد نورش را خاموش کند. میگوید جانِ سر بیا به فهرست کتابِ پزشکان نگاه کن، لیست بیماریهایی را که میتواند باعث مرگِ انسان شود را بخوان. همهی این مرضها هر لحظه به درونِ ما راه دارند. در هر دو قدمی که برمیداریم چاههای پر از عقرب سرِ راهمان هستند. وقتی من ذهنی و همانیدگی فکر و عملِ ما را تعیین میکند در هر قدم دامها و دردهای بسیاری ما را تهدید میکنند.
و اینجاست که مولانا درس بزرگ و کلیدیش را به ما میدهد: در میان این بادِ تند از فرصت استفاده کن و با چراغ فانی ذهن و تن خاکیت چراغِ دیگری را روشن کن. چراغِ فانی تن و ذهن فقط به این کار میآید که تا باد خاموشش نکرده با آن چراغِ دیگری را برافروزی. و آن چراغِ باوفا شمع دلت است که در اصل خورشیدیست. میگوید عارفان، انسانهای بیدار این کار را کردهاند. آنها آسودهخاطر شدند، از مرگ دیگر نگرانی ندارند زیرا چراغِ جاودان را روشن کردهاند و پیشِ چشمِ هشیاریشان گذشتهاند. و در بیت پایانی به ما هشدار میدهد که اگر این آگاهیی را که بیان کردم عمیقاً درک نکرده و به آن عمل نکنی چارهای نخواهی داشت جز اینکه در دامهای آفلین گیر بیفتی و یک چراغِ فانی را با چراغ فانی دیگری عوض کنی، چارهای نخواهی داشت جز اینکه در طول عمرت یک خودِ تجسمی و فانی را با یک خود تجسمی و فانیِ دیگر، یک وضعیت فانی را با یک وضعیت فانیِ دیگر عوض کنی.
جانِ سَر برخوان دَمی فهرستِ طِب
نارِ علّتها نظر کن مُلْتَهِب
زآن همه غُرها درین خانه رَه است
هر دو گامی پُر زِ کژدمها چَه است
باد، تُندست و چراغم اَبْتَری
زو بگیرانم چراغِ دیگری
تا بود کز هر دو یک وافی شود
گر به باد، آن یک چراغ از جا رود
همچو، عارف کز تنِ ناقص چراغ
شمعِ دل افروخت از بهرِ فراغ
تا که روزی کین بمیرد ناگهان
پیشِ چشمِ خود نهد او شمعِ جان
او نکرد این فهم، پس داد از غِرَر
شمعِ فانی را به فانیّی دِگر
-مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۱۰۶ تا ۳۱۱۲
- با عشق و احترام، سارا از آلمان -
با سلام و درود خدمت آقای شهبازی عزیز
و دوستان گنج حضوری جان.
آن بندهی آواره باز آمد و باز آمد
چون شمع به پیش تو در سوز و گداز آمد
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۶۱۴
از وقتی که با برنامه گنج حضور آشنا شدم با این که معجزاتی را با چشم دل و چشم سر دیدم که چطور دردهای عضلانی و جسمی و روحی، روانیام بکلی مثل آب روی آتش برطرف شد. با اینکه پیش چندتا دکتر رفته بودم و نمیتوانستند تشخیص بدهند که این دردهای عضلانی و جسمیام بخاطر چه چیزی است؟
پنج ماه که برنامه را نگاه کردم حالم به کلی خوب شد، و دردهای جسمی و روحی، روانیام برطرف شده بود. برنامه را رها کردم و رفتم دنبال حبر و سنی کردن تا حال دیگران را هم مثل حال خودم خوب کنم.
تا کنی مر غیر را حَبر و سَنی
خویش را بد خو و خالی میکنی
مُتّصل چون شد دِلَت با آن عَدَن
هین بگو مَهراس از خالی شدن
اَمرقُل زین آمدش کای راستین
کم نخواهَد شد بگو دریاست این
انْصتوا یعنی که آبت را بلاغ
هین تَلف کم کن که لب خشکست باغ
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، ابیات ۳۲۰۸ تا ۳۲۰۵
بنابراین دیگر از برنامه خیلی دور شده بودم، و موفق نمیشدم، بتوانم با ابیات حضرت مولانا و حرفهای آقای شهبازی عزیز ارتباط برقرار کنم.دیگر شرایط برایم مهیا نمیشد که بتوانم دوباره برنامه را ببینم، چون رفته بودم با همانیدگیهایم سر گرم شده بودم و همانیدگیهای جدیدی هم جایگزین قبلیها درست کرده بودم.
مثل آشنایی با فرد دیگر و ازدواج مجدد.
باز این در را رها کردی زحرص
گِردِ هر دکان همی گردی چو خرس
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۹۴
بعد از شش سال جدایی از این برنامه و تجاوز های این جهان و اتفاقات و ریبُ المَنُون.زندگی دوباره لطفش را شامل حالم کرد. شرایطی و امکاناتی برایم پیش آمد تا بتوانم پای برنامه بنشینم. سه سال فقط برنامه را نگاه میکردم. هیچ چیزی از برنامه متوجه نمیشدم و نمیفهمیدم که آقای شهبازی چه میگویند. حتی صدای ایشان را هم نمیشنیدم. فقط نگاه میکردم. فقط از زندگی میخواستم که دل سنگم را نرم و لطیف کند، تا متوجه ابیات حضرت مولانا و حرفهای اقای شهباز عزیز بشوم.
ولی انگار دلم از سنگ هم سِفتتر و سختتر شده بود.
گوشهایم کَر و چشمانم کور! ولی ناگفته نماند در طول این شش سال که از برنامه دور بودم تنها چیزی که یک نیم تعهدی روی برنامه داشتم هر ماه مبلغ خیلی کم به برنامه بخاطر معجزاتی که دیده بودم واریز میکردم. این هم از لطف زندگی بود. من در این سالهای دور از برنامه چه ناسپاسی ها که نکردم خودم با دست خودم، خودم را از این اقیانوس بیکران جدا کردم و رفتم تا خودم را به نمایش بگذارم تا از این طریق حبر و سنی کردن تاییید و توجه بگیرم.
ناسپاسی و فراموشی تو
یاد نآورد آن عسل نوشی تو
لاجَرم آن راه بر تو بسته شد
چون دل اهل دل از تو خسته شد
زودشان دریاب استغفار کن
همچو ابری گریههای زار کن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم ابیات ۳۱۲ تا ۳۱۰
من قدر این برنامه و حضرت مولانا و آقای شهبازی را ندانستم.
ناز کردن خوشتر آید از شکر
لیک کم خایش که دارد صد خطر
ایمن آبادست آن راه نیاز
ترک نازش گیر و با آن ره بساز
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، ابیات ۵۴۵ _ ۵۴۴
چند وقت پیش متوجه شدم چقدر در من ذهنی خنگ و خام هستم. برنامه را نگاه میکنم تا اینکه شرایط مالی و بیرونیام بهبود پیدا کند! یا اینکه همسرم مرا دوست داشته باشد، یا اخلاقش باهام بهتر شود، یا... . و بالاخره متوجه شدم که منظور و مفهوم این برنامه خیلی بزرگتر و عمیقتر و پر معناتر از این حرفهاست،که من بخواهم با این ابیات فقط حالم را خوب کنم؟
عاشق حالی نه عاشق بر منی
بر امید حال بر من میتنی
آنکه یک دَم کم، دَمی کامل بُوَد
نیست معبودِ خلیل آفل بُوَد
وانکه آفل باشد و گَه آن و این
نیست دلبر، یا اُحِبُّ الافلین
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، ابیات ۱۴۳۰ تا ۱۴۲۸
ولی خدا را هزاران بار شکر که زندگی این بار گوشم را جانانه گرفت و مرا پای برنامه نشاند.
آمدهام که تا بخود گوش کشان کشانمت
بی دل و بی خودت کنم در دل و جان نشانمت
آمدهام بهار خوش پیش تو ای درخت گل
تا که کنار گیرمت، خوش خوش و میفشانمت
آمدهام که تا تو را جلوه دهم در این سرا
همچو دعای عاشقان، فوق فلک رسانمت
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۳۲۲
الهی شکر و سپاس که با دوستانی از جنس عشق و خانم فریبا جان عزیز آشنا شدم، و فایلهای صوتی ایشان مکملِ بسیار قوی است در کنار برنامهی گنج حضور.
به لطف زندگی شناسایی کردم این ذهن من است که این همه مقاومت دارد و اجازه نمیدهد که ابیات در قلبم نفوذ کند.
از خدا غیر خدا را خواستن
ظن افزونیست و کلی کاستن
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۷۷۳
به لطف زندگی متوجه شدم باید در این راه تکرار، تعهد، مداومت داشته باشم. رعایت قانون جبران مالی و معنوی را اجرا کنم. و قانون مزرعه را هم رعایت کنم.
به لطف زندگی مدتی هست که هر ماه مبلغی برای پیشرفتهایم اضافه میکنم. مبلغی هم برای دختر عزیزم صدف که چقدر، خشم، کینه، نفرت، بخل حسادت، رنجش، درد، در وجودش ناخواسته، و نادانسته تزریق کردم، و یوسفیتش را در قعر چاه حبس کردم.
الهی شکر و سپاس از اینکه زندگی دوباره این فرصت طلایی را برایم مهیا کرد تا بتوانم با جدیت بیشتر، سعی و تلاشم را بکار گیرم. این بار دیگر از بیرون و چیزهای بیرونی چیزی نمیخواهم مخصوصا از این جهان و من ذهنی! البته میبینم که چطور ذهن بیرحمانه مرا میکشد و حرص خواستن چیزها را دارد ولی به لطف زندگی بیشتر اوقات متوجه میشوم، کارِ ذهن است. اول خودش را میخواهم. کمتر از خودش را نمیخواهم و فقط تبدیل شدن و زنده شدن به زندگی برایم مهم است. آیینه شوم، و خودش را در خودم ببینم، و از زندگی میخواهم که آتش عشقش را در وجودم شعلهور کند، و بر من متجلّی شود و ذهنم را متلاشی گرداند.
من تاج نمیخواهم، من تخت نمیخواهم
در خدمتت افتاده، بر روی زمین خواهم
مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۴۶۹
با سپاس از شما
ناشناس
به نام خدا
سلام و عرض ادب خدمت استاد عشق و دوستان همراه
«مسجد مهمان کُش»
مولانا داستان مسجد مهمان کش را بعد از قصه وکیل صدر جهان آورده و می خواهد به ما بگوید که عشق حیات بخش است نه هلاک کننده.
مولانا در این قصه پر رمز و راز وصف حالِ کسی را بیان می کند که از مردن به من ذهنی و انداختن همانیدگیها هیچ ترسی ندارد، و این حال انسانهای زنده به حضور می باشد که با شناسایی همانیدگیها و انداختن آنها و کشیدن درد هشیارانه با انتخاب و اختیارِ خود قدم به فضای یکتایی می گذارند تا مجددا به عشق که همان وحدت با خدا هست زنده شوند.
خلاصه داستان:
نقل است که در اطراف شهر ری مسجدی بود که اگر کسی در آن می خوابید از ترس می مُرد، بنابراین هیچکس جرات نداشت که پای به آن مسجد بگذارد. تا اینکه شبی مردِ غریبی به آنجا می رود و سراغ مسجد را می گیرد و می گوید که قصد خوابیدن در مسجد را دارد، اهل محل به وحشت افتاده و او را می ترسانند که مگر از جانت سیر شده ایی و با ترفندهای زیادی قصد پشیمان کردن او را دارند اما مردِ غریبه می گوید که من از مردن هیچ ترسی ندارم و اصرار دارد که شب در آن مسجد بخوابد.
داستانهای مولانا پر از نکات باریک و مهم معنوی می باشند که با نماد آنها را بیان می کند.
در این قصه مسجد نماد فضای یکتایی، اهل محل منهای ذهنی هستند که همانیدگیهای خود را شناسایی نکرده و از ترسِ حاصل از کم و زیاد شدن همانیدگیها و انداختن آنها حاضر نیستند پا به مسجد بگذارند، چرا که لازمه ورود به مسجد رد شدن از باب صغیر می باشد.
مردِ غریبه انسانی است که از بابِ صغیر رد شده و بی نیاز از همانیدگیها قصد دارد هشیارانه نسبت به من ذهنی بمیرد و مرکز خود را برای بار دوم عدم کند.
مولانا بیان می کند مردِ غریبه شبانه سراغ مسجد را می گیرد، شاید این معنا را میدهد که در میان اهالی محل (منهای ذهنی )که از جنس جسم و همانیدگیها هستند مرد، غریبه و از جنس حضور است، و شبانه یعنی اینکه تا در این دنیای تاریک و محدود ذهن و تن خاکی هستیم فرصت داریم که از ذهن همانیده رها شویم و وارد فضای یکتایی شویم تا بتوانیم خدا را ملاقات کنیم.
در ابتدای قصه مولانا به ما انسانها هشدار میدهد که صبح نزدیک است و باید هرچه زودتر از خواب همانیدگیها بیدارشویم.
خویشتن را نیک از این آگاه کن
صبح آمد، خواب را کوتاه کن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۹۲۵
در قصه وقتی که مرد عاشق در مسجد دراز می کِشد تا چُرتی بزند چندین بار صداهای هولناکی می شنود، و این بدان معناست که ماندن در فضای یکتایی آسان نیست، اما از انجائیکه مردِ غریبه قصد داشت هشیارانه نسبت به من ذهنی بمیرد نه تنها نترسید بلکه خوشحال هم شد چون می دانست که اگر بخواهد به گنج معارف و اسرار الهی دست یابد لازمه آن درد هشیارانه کشیدن و نترسیدن از انداختن همانیدگیها می باشد.
مولانا می گوید ؛ای انسان تو نیز در این مسجد دنیا ساکنی که مهمانان خود را می کُشد یعنی فرصت اندک است و باید هر چه زودتر به منظور آمدنمان به این جهان آگاه شویم.
به عبارتی ذهن و مرکز همانیده به طُرُق مختلف هشیاری ما را مورد حمله قرار میدهد و انرژی زنده آن را که دست اول از آنطرف آمده را با شمشیرهایِ کُند خود می کُشد یعنی دردهای من ذهنی ذره ذره هشیاری ما را تکه تکه می کنند و به تله همانیدگیها می اندازند.
تنها راه نجات انسان از تنگنای ذهن فضاگشایی راستین و تسلیم بی قید و شرط در مقابل زندگی و آشتی با اتفاقاتی می باشد که خدا برای بیداری ما پیش می آورد. چون اگر شناسایی کنیم و ذهن را خاموش کنیم می توانیم بدون قضاوت و مقاومت حالت سکون خود را حفظ کرده و آنوقت به گوش عدم شنو ما از طریقِ فضای گشوده شده راهکار لازم الهام می شود و ما اجازه می دهیم خِردِ کل وارد عمل شود .
البته باید آگاه باشیم و بپذیریم که خاموشی ذهن، نخواستن تائید و توجه از اطرافیان و جهان بیرون، مقایسه نکردن خود با دیگران حتی از لحاظ معنوی که بدنبال خود حسادت دارد، نداشتن توقع که تله ی خطرناکی هست و بدنبال خود رنجش می آورد و بطور کلی انداختن همانیدگیها قطعا درد هشیارانه زیادی به همراه دارد اما با توکل بخدا و رعایت قوانینِ معنویِ زندگی و داشتنِ صبر، شکر و پذیرفتنِ شرایط زندگیِ خود با رضایتمندیِ درونی،کم کم روزنِ بسته ی درون ما باز می شود و شادی بی سبب را تجربه خواهیم کرد.
سپاس بیکران از استاد عشق و برنامه گنج حضور
با احترام، رضوان از تهران
با سلام خدمت پدر عزیز و مهربانم آقای شهبازی جان و تمام دوستان و همراهان بیدار. برنامهی ۹۰۲، «گفتن مهمان یوسف را که آینه آوردمت ارمغان تا هربار که در وی نگری، روی خود بینی، مرا یاد کنی.»
گفت یوسف: هین بیاور ارمغان
او ز شرمِ این تقاضا زد فغان
گفت: من چند ارمغان جُستم تو را
ارمغانی در نظر نآمد مرا
حبّهای را جانب کان چُون بَرم؟
قطرهای را سویِ عُمّان چُون بَرم؟
زیره را من سویِ کرمان آورم
گر به پیشِ تو دل و جان آورم
نیست تُخمی کاندرین انبار نیست
غیرِ حُسنِ تو، که آن را یار نیست
-مولوی، مثنوی، دفتر اول از بیت ۳۱۹۲- ۳۱۹۶
یوسف از مهمان میخواهد که آینهای، به ارمغان برای او ببرد و مهمان، بسیار خجل و شرمسار که هدیهای لایق و درخور یوسف ندارد و هرچه نزد او آوَرَد، زیره به کرمان بردن است؛ ما انسانها نیز در این دنیا مهمان خداوندیم که باید هدیهای درخور خداوند به پیشکش ببریم؛ اما خداوند منشأ تمام رحمت و برکت، جود و احسان است و عمل انسان یعنی عبادات و جود و بخششها، مادام که از مرکز همانیدهی او صادر شود، وجه و ارزشی پیش خداوند ندارد و مورد قبول واقع نمیشود؛ رد است و مردود.
لایق آن دیدم که من آیینهای
پیش تو آرم چو نور سینهای
-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۱۹۷
مهمان پس از تأمل عمیق در فضای گشوده، درمییابد که باید آینهی دل خویش را برای یوسف ببرد تا انعکاس جمال و زیبایی خداوند در این آینه، جهان را غرق نور و شادی کند.
آینهی هستی چه باشد نیستی
نیستی بر، گر تو ابله نیستی
-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۰۱
و این آینه که خداوند طلبکار آن است و در واقع رسالت اصلی انسان، شناسایی همانیدگیها و اقرار و اعتراف بر عجز و ناتوانی خود، در درگاه خداوند است.
هستی اندر نیستی بتوان نمود
مالداران بر فقیر آرند جود
-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۰۲
و تنها در پیشگاه خداوند با اعتراف عملی به ناتوانی و عجز خود، شمع حضور برافروخته میشود و شعله میگیرد.
که رفت در نظر تو که بینظیر نشد
مُقام گنج شدهست این نهاد ویرانم
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی۱۷۴۶
تا با اعتراف و اقرار به ناتوانی خویش در ذهن، دست خداوند، نورگستر وجومان شود.
جز خضوع و بندگی و اِضطرار
اندرین حضرت ندارد اعتبار
-مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۲۳
و فقط با تسلیم و خاموش کردن ذهن و اقرار به «نمیدانم» و عمل نکردن بر اساس رفتارهای شرطی و از پیشساخته شده است که خواجهی شکستهبند، پای لنگ و شکسته را مرهم مینهد و دوباره از نو برپا میکند.
خواجهی اِشکستهبند، آنجا رود
که در آنجا پای اِشکسته بود
-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۰۷
و اگر همواره بر اساس باورها و دردها و هیجانها و هر آنچه از سروصدای ذهن بلند میشود، عمل کنیم، این یعنی که ما نیازی به خداوند نداریم و نوعی کبر و ناز کردن است و مادام که در این وضعیت باشیم، طبیب زندگی جان ما را درمان نخواهد کرد.
کی شود چون نیست رنجور نَزار
آن جمال صنعتِ طب آشکار؟
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۰۸
اما اگر هر لحظه با تعهد به مرکز عدم، از فضای سکون و سکوت عمل کنیم، چارق ایاز خود را پیش رو داشته باشیم و به عجز و ناتوانی و نمیدانم خود با هر لحظه بلی گفتن به پیمان اَلَست که* من از جنس تو هستم ای خداوند* و نه از جنس اجسام، اقرار کنیم، در این صورت، همان درد و رنج و نقص و شکستها، رو به کمال میرود و آینهای میشود جمال الهی را.
نقصها آیینهی وصف کمال
وآن حقارت آینهی عِزّ و جَمال
-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۰
هر که نقص خویش را دید و شناخت
اندر استکمال خود، دو اسبه تاخت
-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۱
پس کسی که در شناخت همانیدگیهای خود و پذیرش آن از سر رضا و بهجا آوردن شکرِ این آگاهی میکوشد، همان کسی است که بیوقفه راه به مقصود میبرد و گوهر و گنج حضور را درمییابد.
حدیث:« مَنْ عَرفَ نَفسه، فقد عَرَفَ ربّه»
«هر کس خود را شناخت(یعنی با پذیرش و فضاگشایی و حضور در این لحظه، از چراغ فضاگشایی، همانیدگیها را شناسایی کرد،) پروردگار خود را شناخت.»
و علت تأخیر در عدم شناسایی همانیدگی ها، همان علت میدانم و بینیازی کاذب ذهن.
پس علت اینکه شمع حضور روشن نمیشود، همین احساس دانایی و میدانم است، هرچند ممکن است در کلام و به صورت ذهنی، اقرار به نمیدانم کنیم، اما با هربار به ذهن افتادن، درگیر افکار شدن، عدم مراقبت بر تعهد اَلَست، قضاوت و مقاومت داشتن، از اتفاقات زندگی خواستن، به ملامت خود و دیگران و شرایط پرداختن و این لحظه را با انواع هیجانات ذهن پوشاندن، همان کبر و ناز و غرور و دانایی ذهن است که خود را بینیاز از خرد الهی میدانیم و با عقل ناقص و محدود خویش در کنترل اوضاع، شرایط و انسانها.
زآن نمیپرد به سوی ذوالجلال
کو گمانی میبرد خود را کمال
علتی بَتّر ز پندار کمال
نیست اَندر جان تو ای ذودلال
-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۳ و ۳۲۱۴
اما تمام این پندارها، تا زمانی است که قضا و کنفکان، قصد نشانه گرفتن همانیدگیها را نکرده و هنوز مهلتی برای بیداری باشد؛ اما آنگاه که ریبالمنون برای بیداری انسان با قضا و کنفکان الهی اجرا میشود، با کوچکترین اتفاقی، نظم پارکی برهم خورده و آبهای متعفن درد و رنج بالا میآید و شرم و حیای مصنوعی ذهن به باد میرود.
چون بشوراند تو را در امتحان
آب، سرگین رنگ گردد در زمان
در تگ جو هست سرگین ای فَتی
گرچه جو صافی نماید مر تو را
-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۸ و ۳۲۱۹
پس ای جوانمرد، اگر نیک در هستی خویش نظر اندازی، در ته جویبارت، سرگین است؛ هرچند خود را از آن پاک و مبری بدانی و به ظاهر خود را انسانی تسلیم و معنوی نشان دهی، اما از این مرض، هیچ نفسی مستثنی نیست که شیطان در روز ازل، برای گمراهیات قسم یاد کرد که:
قرآن کریم، سورهی ص ، آیهی ۸۲ و ۸۳
«قَالَ فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ»
«الّا عِبَادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ.»
«به عزتت سوگند، همهی آنان را گمراه خواهم ساخت.»
«مگر بندگان خالص شدهات. یعنی آنان که بدون قضاوت و مقاومت هر لحظه تسلیم هستند و متعهد و وفادار به پیمان الست.»
و حال اگر چارهی حالِ مرکز همانیده و احساس «میدانم» و دانایی ذهن نشود:
از دل و از دیدهات بس خون رود
تا ز تو این مُعجبی بیرون شود
-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۵
و آنگاه که مُعجبی و خودبینی ذهن خویش را دیدی و بر آن آگاه شدی و دشمنیاش را بارها تجربه کردی، آنگاه با ذهن، قصد خارج شدن از ذهن را نکن، یعنی صفات مذموم و نکوهیدهی ذهن را رنگ و بوی معنوی نده و هربار با شناسایی تک تک آنها اجازهی عمل به آنها را از راه دیگر نده و با اخلاص خود، راه را بر همه به یکباره ببند و بدان که چاقو هیچگاه دستهی خود را نمیبرد و هیچگاه نمیتوان با تلاش و کوشش ذهنی، از ذهن خارج شد.
کی تراشد ریش، دستهی خویش را
رو به جراحی سپار این ریش را
-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۲۲
باید تسلیم شوی و از پرتو و نور فضای گشوده در سایهی هدایت پیر و استاد راهدان و کامل، برآیی که تو را از خطرات و افتان و خیزانهای راه آگاه سازد.
هست پیر راهدان پر فِطَن
جویهای نفس و تن را جویکَن
جوی، خود را کی تواند پاک کرد؟
نافع از علم خدا شد علم مرد
-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۲۰ و ۳۲۲۱
اما از دیگر خطرات راه پس از بیداری و قصد قربت و بازگشت به سوی اصل خویش، که راهزن سالک میشود، در دام این باطل افتادن است که، اگر قدری از پرتو فضای گشوده و عنایت خداوند بر تو تابید، تا ذوق امر، ادامهی راه را بر تو ممکن سازد، به اشتباه آن را به خود نسبت ندهی و آن را به محاسبات ذهن نکشی که هر کاری در این راه باید، اول از چشم ذهن خودت دور باشد تا مبادا احساس «میدانم» اینبار به گونهای دیگر قدعلم کند و مانند کاتب وحی شوی که مسئول نگارش وحی بود و نور این وحی را به اشتباه به دل خود نسبت داد و در گمراهی و در نهایت جزو خسر الدنیا و الآخرة شد؛ کسانی که هم دین و هم دنیای خود را باختند.
-قرآن کریم، سورهی حج ( ۲۲)، آیهی ۱۱
«وَمِنَ النَّاسِ مَنْ يَعْبُدُ اللَّهَ عَلَى حَرْفٍ فَإِنْ أَصَابَهُ خَيْرٌ اطْمَأَنَّ بِهِ وَإِنْ أَصَابَتْهُ فِتْنَةٌ انْقَلَبَ عَلَى وَجْهِهِ خَسِرَ الدُّنْيَا وَالْآخِرَةَ ذَلِكَ هُوَ الْخُسْرَانُ الْمُبِينُ.»
«و از مردم کس هست که خدا را به زبان و به ظاهر میپرستد (نه از باطن و حقیقت) از این رو هرگاه خیر و نعمتی به او رسد اطمینان خاطر پیدا کند و اگر آزمونی (از شر و فقر و آفتی) به او رسد (از دین خدا) رو بگرداند. چنین کس در دنیا و آخرت زیانکار است و این (نفاق و دورویی) زیانی است که بر همه کس آشکار است.»
پرتو اندیشهاش زد بر رسول
قهر حق آورد بر جانش نزول
هم ز نساخی برآمد، هم ز دین
شد عدو مصطفی و دین به کین
-مولوی، مثنوی، دفتر اول بیت ۳۲۲۸ و ۳۲۲۹
و اما کاتب پس از آنکه توسط حضرت رسول متنبه شد و به عیب خویش پی برد، همچنان بر عناد و سرکشی خود ادامه داد و اگرچه در درون حقیقت بر او آشکار، اما همان دشمن قسم خورده، یعنی منذهنی، در لجاج و عناد و مقاومت در عدم بازگشت و عذرخواهی و توبه.
آه میکرد و نبودش آه، سود
چون درآمد تیغ و سر را درربود
-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۳۹
کبر و کفر آنسان ببست آن راه را
که نیآرد کرد ظاهر، آه را
-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیا ۳۲۴۱
و ترس از ریختن آبروی مصنوع ذهن، مانع از شکسته و تبدیل شدن. و اینگونه است که راه انسان برای رسیدن به حقیقتِ وجودی خویش بسته میشود؛ چراکه تنها با اعتراف و اقرار بر نادانی ذهن و عجز و ناتوانیاش در درگاه خداوند، طبیب زندگی جان خسته و مجروح را دوا میکند و شفا میدهد.
اما این بند ظریفی است که فقط با تسلیم و فضاگشایی و با اعتماد بر استاد راه رفته و آشنا به مکر و افسون ذهن، میتوان از آن رها شد و در این راه باید بسیار مواظب و مراقب بود تا مبادا نوری که در اثر قرین شدن با بزرگان در درون میتابد را به خود نسبت داد و همچنان بر بندگی و ناتوانی و عجز خود، بهعنوان شخصی که با بودن در ذهن، بسیار بر خود و دیگران آسیب زده، اقرار کرد و دست از کار کردن نکشید و همواره با فرصت و امکانی که زندگی با گستردن خوان پرنعمت گنج حضور، در جهان فراهم آورده، با شکر نعمت و رعایت قانون جبران در تمام جنبهها، قدردان باشیم و زحمات قافلهسالار عاشقان جهان آقای شهبازی عزیز را ارج نمود و شکر نعمت بهجا آورد.
ای برادر، بر تو حکمت، جاریهست
آن ز ابدال است و بر تو عاریهست
گرچه در خود خانه نوری یافتهست
آن ز همسایهی منور تافتهست
-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۵۵ و ۳۲۵۶
و در آخر هر کس سر از قوانین الهی تافت، با بزرگان و با قدرت بینهایت فضای گشوده، از سر جنگ درآمد و با خرد کافر کیش خود، به محاسبات ذهنی درآمد، نه بر بزرگی این فضا و انسانها خللی وارد ساخت که با دست خویش، خود را به هلاکت انداخت.
بس تجربه کردیم در این دیر مکافات
با دردکشان هر که درافتاد برافتاد
گر جان بدهد سنگ سیه لعل نگردد
با طینت اصلی چه کند بدگهر افتاد
-حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهی ۱۱۰
والسلام
با احترام، سرور از شیراز
با درود و سپاس بر تمامی کائنات عالم هستی و آقای شهبازی نازنین .
برنامه ۹۰۲ غزل ۱۷۴۶
موضوع : آموزه هایی از برنامه ۹۰۲
به نام خداوند عشق
بر آن شده ست دلم کآتشی بگیرانم
که هر که او نَمُرد پیش تو، بمیرانم
آموختم که :
برای روشن شدن شمع حضور درونم متعهدانه با مرکز عدم قدم بردارم و هم خودم در این راه کوشش و تلاش کنم و هم از زندگی کمک و یاری به طلبم .
آموختم که :
من ذهنی همیشه همراه من است و باید فضا را باز کنم و بدانم که من ذهنی چراغ ناقصی است که میتوانم به وسیله آن شمع حضورم را که به صورت خورشید از مرکز عدم بالا می آید را روشن سازم .
چرا که اندازه آن بی نهایت است و می تواند مرا بی نهایت فضا گشا نماید .
آموختم که :
اگر فضاگشاییم راستین باشد و تسلیم واقعی شوم و فضای درونم گشوده گردد به جای فضای گشوده شده چیزهای فانی را نگذارم .
بلکه عوض این لحظه چیزی از جنس حضور را قرار دهم که مرا به زندگی و خداوند نزدیکتر می کند .
و سجده حقیقی او را که همان یکی شدن با خداوند است را به جا آورم .
آموختم که :
با فضاگشایی اصیل و راستین کمان عشق و زنده شدن به زندگی را میتوانم آن چنان بکشم که عقل من ذهنی را عقیم و ساکت گردانم که من ذهنی متوجه شود که عقلش به درد نمیخورد .
آموختم که :
در من ذهنیِ نا اصل کار ، فراموشکار می شوم و سطح هوشیاری حضورم به شدت پایین میآید .
و این خود مرا ناسپاس و قدر نشناس میکند که از شادی بی سبب و چیزهایی که زندگی در این لحظه ارائه میدهد که میتوانم با مرکز عدم و فضاگشایی به عسل تبدیل کنم نتوانم استفاده نمایم .
و به جای آنها خوشی های کاذب همانیدگی ها را جایگزین می سازم .
آموختم که :
به خاطر ناسپاسی هایم روزن و نور الهی را به سویم می بندم که نمیتوانم شمع حضورم را روشن سازم و مرا نسبت به خداوند و زندگی ناسپاس میگرداند .
سوره عادیات ، آیه ۶
همانا آدمی نسبت به پروردگارش بسیار ناسپاس است .
آموختم که :
این بی شکری و ناسپاسی مال من ذهنیست که بسیار شوم است و مرا دچار اتفاقات بد یُمنی می کند .
چرا که بی شکری تا اعماق دردهایم فرو میرود و از ابزاری که زندگی در اختیارمان قرار داده است مانند فضا گشایی و دستیابی به مرکز عدم و استفاده از خرد زندگی دورم می سازد .
آموختم که :
اگر توکل کنم ذهنی نباشد و فعالانه فضا را باز و روی خود کار کنم و از آن فضا فکر و عمل و تکیه بر جبار زندگی و خداوند .
که میخواهد مرا از محدودیت ذهنی نجات دهد و به بینهایت خود زنده گرداند .
آموختم که :
بی حرکتی و بی پویایی مرا بی شکر و بی صبر می کند و پای جبر تنبلان را به زندگی ام وارد میسازد .
و مرا مریض که جرأت و شهامت هر گونه تحرک و پویایی را از من می گیرد .
و دچار خرافاتی از این قبیل که من نمی توانم تغییر کنم .
چرا که ژن خانوادگی ام یا پدر و مادرم مرا اینگونه تربیت و بزرگ کردهاند در حالی که چالش برای هر شخصی وجود دارد و هر کسی دارای چالش خاص خود می باشد .
آموختم که :
درست در مرحله ناامیدیست که متوجه می شوم خدایی وجود دارد و در بی مرادی آدم ناامید میشود .
و اینها همه راهنمای های بهشت الهی است که به من یادآوری می کند که به اندازه کافی سعی نکرده ام و عملکردم ضعیف بوده است .
و فضای گشوده شده مستلزم تامل و فضاگشایی و درد کشیدن و پرهیزهای هوشیارانه زیادی است .
و این حدیث پیامبر را همواره بیاد داشته باشم که :
بهشت در سختی ها و ناملایمات پیچیده شده است و دوزخ در شهوات .
آموختم که :
هر آسانی با سختی به دست می آید پس ناامید نشوم و هوشیارانه مواظب پرهیز و کارکردن هایم باشم .
چرا که من ذهنی از هرگونه فرصتی برای ناامید شدن و از دست کشیدنم استفاده میکند .
آموختم که :
اگر آسایش و شادی بی سبب زندگی را می خواهم باید من ذهنی را بشکافم و نسبت به آن بمیرم .
تا از خلوص فضای باز شده به صورت خالص خداوند و خورشید درونم تابان شود .
نه از روی آلودگیهای من ذهنی .
آموختم که :
ذکر خداوند کار هر اوباش نیست .
و بازگشت به سوی خداوند و توبه به درگاه او هم کار هر قلاش نیست .
ذکر خداوند این است که لحظه به لحظه مرکزم را عدم و فضا گشا سازم و از جنس زندگی و خداوند .
تا هوشیاری بر روی هوشیاری اولیه خود منطبق گردد و صداقت و تعهد را در من به وجود آورد .
نه اینکه مرتب زبانی خدا خدا بگویم و تبدیلی در من صورت نگیرد .
آموختم که :
اگر هوشیاری جسمی را که بر حسب همانیدگی ها چیزها را می نگرم را رها کنم .
هوشیاری نظر و دید خداوند و زندگی را پیدا خواهم کرد .
آموختم که :
به پادشاهی و سلطنت من ذهنی از جمله ناز کردن به مقام علمی و موقعیت اجتماعی و خانوادگی و یا ثروتهای مادی فخر نفروشم .
بلکه با مرکز عدم فقیر فقیر باشم.
و وقتی که به درونم نگاه می کنم چیزی از همانیدگی ها در من وجود نداشته باشد .
آموختم که :
همه انسان ها فقط یک اسم دارند و آن هم نمیدانم است .
و این من ذهنیست که مرا دچار میدانم های توهمی خودش می سازد .
آموختم که :
مانند فرشتگان بگویم که مرا هیچ علم و دانشی نیست جز آموزشهایی که زندگی در هر لحظه با چالشها و رویدادهایش در وجودم جاری می سازد .
و مرا به فضا گشایی و تسلیم واقعی و کار کردن های فعالانه وا می دارد که در لحظه جاری شوم .
آموختم که :
در حالت مراقبه و تمرکز روی خود با فضاگشایی همراه با زاری و لطافت از خداوند کمک و یاری بطلبم .
و به او بگویم که من هیچ چیزی یاد ندارم و نمیدانم و تو بگو :
که من چه کاری میتوانم انجام دهم .
آموختم که :
به آفتاب نگاه کنم که پادشاهی اش موقت است و یک روزه غروب میکند .
و به ماه نگاه کنم که می گدازد و کوچک و کوچکتر میشود که تا از آن طرف خورشید طلوع نماید .
و سه روز هم به محاق میرود و ناپدید .
من هم باید در من ذهنی ذوب شوم و مدتی روی خود کار کنم تا اعتبارات دروغینی را که در میان مردم به دست آوردهام را آهسته آهسته از بین ببرم تا ماه شب چهارده ام طلوع کند .
آموختم که :
از همین لحظه شروع کردن بهتر است از ایده آل شروع کردن است که بعداً بخواهد صورت بگیرد .
بنابر این از همین حالا شروع می کنم .
چرا که از سن ۴۰ سالگی به بعد مرز پختگی روحی و روانی من است و پخته به عشق می شوم و عشق را در درونم پرورش میدهم .
آموختم که :
خمیر و سرشت مرا خداوند درست کرده است و خودش هم با چالش های مختلفی که روزانه برایم به وجود می آورد آن را ورز می دهد تا مرا پخته جهان هستی گرداند .
آموختم که :
اگر خمیر مایه ام را تایید و تعریف و توجه و زیاده خواهی همانیدگی ها و گدایی محبت از دیگران و گرفتن فرم های ذهنی چیزها را قرار دهم .
نان و شیرازه وجودم فطیر خواهد شد و خداوند نمی تواند در من ساکن شود و با برکات چهارگانه اش و شادی بی سبب و آرامش درون و شکر و صبر و پرهیز و فضاگشایی و تسلیم خمیر مرا ورز دهد .
آموختم که :
خداوند از من هیچ گونه هدیه ای نمیخواهد که برایش به ارمغان برم
فقط آینه و مرکز خالی و دل پر نور و بر مرا که به او زنده گردم را می خواهد .
نه دل خمیده در همانیدگی ها و نه دل آلوده به عبادات پوچ و بیهوده من ذهنی را .
که هیچگونه ثمره و نتیجه را برایم در بر نداشته است .
و نه دل عاریتی و قرضی در هم هویت شدگی ها که فقط به فکر اندوختن و انباشته شدن چیزهای هرزه من ذهنی بوده ام و آنها را جزو سرمایه خود می دانستم .
آموختم که :
خداوند آینه کدر و تیره مرا هم قبول میکند مهم برای او شناسایی نقصها و اقرار و اعتراف کردن به خطاها و اشتباهاتم است.
و این خود بهترین آینه است.
چرا که خود استاد زندگی و خداوند وقتی که فعالانه و متعهدانه در این کار و این راه باشم روی من کار خواهد کرد و مرا به سوی خود دعوت می نماید .
آموختم که :
این عبادات که انجام میدهم نه خداوند به آنها محتاج و نیازمند است .
و نه میخواهد که با آن ها پاکیزه گردد .
چرا که او از ابتدا منزه و پاکیزه است .
بلکه این عبادات و مراقبه و راندن هماهیدگیها به حاشیه برای حضور دل می باشد و مرا پاک و مبرا می گرداند و ناظر بر ذهن می سازد .
آموختم که :
نقص هایم محل کار قضا و قدر و کان و فکان الهی است .
پس هر کسی نقص خودش را ببیند و بشناسد آینه خداوند می شود .
چرا که فضا را باز می کند و تند تند سعی و تلاش برای عوض شدن و تبدیل گشتن می نماید .
آموختم که :
ناامیدی همیشه پیش خواهد آمد برای اینکه در مرکزم من ذهنی وجود دارد و درد .
و وقتی نور مولانا به من می تابد مدت کوتاهی دردهایم تسکین پیدا می کند .
چرا که همین یک ذره تسکین در من ذهنی این پیغام را القا میکند که تو به جایی رسیده ای .
و تصویر ذهنی کمال طلبی را به خودش میگیرد .
و مرا بی نیاز از خداوند و زندگی می گرداند و ناز کردن با او را شروع میکنم .
که من محتاج به تو نیستم خودم کاملم و همه چیز را بلدم و میدانم .
در حالیکه مولانای عزیز می گوید که :
مواظب باش چرا که وسط راه ممکن است تو را از حرکت باز دارد .
آموختم که :
اگر فضای درونم را بی نهایت باز کنم و مرکزم را عدم سازم .
به من وحی می شود .
ولی اگر از ابزار من ذهنی استفاده نمایم ناسپاس میگردم و مرتد وحی درست مانند همان نساخ .
و کبر و کفر آینه گی درونم را که وحی به آن باز تاب می شد را میگیرد .
آموختم که :
زندگی گاهی اوقات به ما فرصت های فردی و جمعی میدهد که شاکر باشیم و سپاسگزار .
و قدر نعمتهایش را بدانیم و روی خودکار کنیم و غره و مغرور نشویم .
آموختم که :
اگر تسلیم واقعی امر زندگی بشوم و فضاگشایی کنم در همین لحظه همانیدگی ها با من حرف می زنند .
و اسرارشان را بر من نمایان میسازند .
پس من ذهنی می تواند ابزار خوبی باشد اگر من از آن درست استفاده نمایم .
آموختم که :
بر خود اسم استاد و پیر و راهنما را که مردم را به دنبال خود می کشد را نگذارم و خاموش باشم .
و در مجالس ادعا نکنم که این و یا آن کار را انجام داده ام .
و آیا مردم را به فضاگشایی دعوت می کنم؟
یا به فضابندی؟
آموختم که :
نی مشو ناامید خود را شاد کن
پیش آن فریاد رس فریاد کن
کای محب عفو از ما عفو کن
ای طبیب رنج ناسور کهن
مولوی، مثنوی، دفتر اول، ابیات ۳۲۵۲ و ۳۲۵۳
پس در نتیجه :
ناامید نمی شوم و خودم را شاد می سازم چرا که میدانم زندگی بی نهایت سعی و کوشش خود را برای زنده شدنم انجام میدهد .
به شرط اینکه من با من ذهنی ام نکوشم .
چرا که دوست دارنده عفو مرا دوست دارد و مرا می بخشد .
و من اقرار به اشتباهاتم میکنم .
و درونم آینه گون شده است .
و ای کسی که :
طببب دردهای کهنه و چرکین من ذهنی ام هستی،
من از درگاه ات ناامید بر نمی گردم .
و در پایان: وقتی که خرد بی منتهای کائنات سرگرم کار است زندگی شخصی کوچک من زهرا را هم اداره میکند .
ای ز غم مُرده که دست از نان تهی است
چون غفور است و رحیم این ترس چیست؟
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۰۸۷
پر انرژی و سالم بمانید .
خیلی ممنون، خدانگهدار شما .
زهرا سلامتی، از زاهدان .
Today visitors:
655
Time base: Pacific Daylight Time