Loading the content... Loading depends on your connection speed!
با سلام
موضوع : ماءِ مَعین ( آبِ روان و گوارا (
زمانیکه انسان قدم به این جهان میگذارد، به طور ذاتی به سرچشمۀ آبِ زندگی متصل است و جریانِ این آبِ روان هست که موجبِ رشد و شکوفاییِ چهار بُعدش می شود. این حالت را در همۀ کودکان می توان مشاهده کرد. آنها سرشار از طراوت، سرزندگی و بازیگوشی هستند. هیچ اتفاقی برای آنها جدی نیست. دائماً درحالِ خندیدن و بازی کردن اند. شادیِ بی سببِ آنها نشان می دهد که به مرکزِ عدم و کاریزِ اصلِ چیزها متصل اند و از غمِ همانیدگی ها فارغ.
حَبَّذا کاریزِ اصلِ چیزها
فارغت آرَد از این کاریزها
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 3596
مولانا جریانِ برکاتِ زندگی را به چشمۀ آب یا کاریز تشبیه می کند. چشمۀ آب از یک سو به مبدا و سرچشمۀ آب مربوط می شود و از سویِ دیگر به مقصدِ آب.
مبدا همیشه ثابت است یعنی آبِ روان هر لحظه از زندگی جاری می شود اما چرا به ما که مقصد هستیم، نمی رسد و با سپری کردنِ روزهایِ کودکی و بزرگترشدنمان، دیگر جریانِ آبِ زندگی را در وجودمان احساس نمی کنیم؟
مولانا در داستانِ کرّه اسب، مادرش و نگهبانان اسب که در دفتر ششم از بیت 4292 آورده شده، جوابِ این سوال را می دهد.
در این داستان اسبی را مثال می زند که با کرّۀ خود بر سرِ چشمه ای مشغولِ خوردنِ آب بودند. نگهبانانِ اسب دم به دم، سوت می زدند و می خواستند بدین وسیله به اسب ها بگویند که آب بخورند.
می شُخولیدند هر دَم آن نفر
بهرِ اسبان که هلا هین آب خَور
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 4293
شُخولیدن به معنای فریاد زدن است.
کرّه اسبی که پیش از شنیدنِ سوت، به طورِ طبیعی آب می خورد، همینکه صدایِ سوت را می شنید سر از آبشخور بر میداشت و به این طرف و آن طرف نگاه می کرد. مادرش می پرسد: چرا سر از آب برمیداری و نگران می شوی؟
آن شُخولیدن به کُرّه می رسید
سر همی برداشت و، از خور می رمید
مادرش پرسید کای کُرّه چرا
می رمی هر ساعتی زین استقا؟
مثنوی معنوی، دفتر ششم، ابیات 4294 و 4295
کُرّه اسب می گوید: از صدایِ سوتِ این نگهبانان ترس بَرَم می دارد. مادرش در جواب می گوید تا جهان بوده و هست از این آدم های مزاحم وجود داشته اند ولی تو کاری به این صداها نداشته باش و کار خودت را انجام بده، چراکه اینان با این کار دارند عمرِ خود را هدر می دهند.
گفت مادر: تا جهان بوده ست از این
کار افزایان بُدند اندر زمین
هین تو کارِ خویش کن ای ارجُمند
زود، کایشان ریشِ خود بر می کَنَند
مثنوی معنوی، دفتر ششم، ابیات 4298 و 4299
پس آن چیزی که انسان را از آب زندگی که به صورتِ فطری در حالِ خوردنِ آن بود، دور کرده، هیاهو و سر و صدایِ این جهان است. جهانی که انسانها را تشویق به همانیده شدن می کند و هر لحظه بر طبلِ همانیدگی ها می کوبد و می خواهد دیگران را نیز به دنبالِ خودش راه بیاندازد. نگهبانانِ اسب می تواند نمادی از مربّیانِ کودک باشد که مسئولّیتِ تعلیم و تربیتِ او را به عهده دارند اما چون خودشان، منِ ذهنی و همانیدگی هایشان را نشناخته اند و به عشق زنده نشده اند، کودکان را به فضایِ پر تلاطمِ ذهن که جایی پر از درد، شک و تقلید است، می اندازند و شروع می کنند به ایرادگیری از کودکان.
در این داستان، آگاهیِ مادرِ کُرّه اسب مانع می شود تا او به شک و تقلید بیوفتد. در موردِ انسان نیز اگر راهنمایانِ او در ابتدایِ زندگی بذرِ آگاهی و عشق را در دلش بکارند، به دامِ سوت زدن های جهانِ بیرون نخواهد افتاد ولی اگر اینطور نبوده یا نیست، آگاهیِ عارفانی چون مولانا و انسان های زنده و بیدار به زندگی، نجات بخشِ بشرّیت است. آنها کوشیده اند تا توجّه بشر را از سوت زدن هایِ بیرون به سکون و سکوتِ درونی اش هدایت کنند. این افراد که به چشمۀ آبِ حیات متصل اند، انسان ها را از مُردن در ذهن نجات می دهند.
نَک منم ینبوعِ آن آبِ حیات
تا رهانم عاشقان را از مَمات
مثنوی معنوی، دفتر سوم، بیت 4289
ینبوع به معنای چشمۀ آب است.
مولانا در ادامۀ داستان می گوید که ما نیز باید مانند آن کَرّه اسب به آب خوردن مشغول شویم و از آبِ خرد و عشق عرفا که جاری شده است، سیراب شویم و به انتقادها و طعنه های دیگران توجّهی نداشته باشیم.
و در این رابطه به آیۀ 54 سورۀ مائده اشاره می کند که می فرماید:
« پیکار کنند در راهِ خدا و نهراسند از ملامتِ ملامتگران.»
ما چو آن کُرّه هم آبِ جو خوریم
سویِ آن وسواسِ طاعِن ننگریم
پیروِ پیغمبرانی، رَه سِپَر
طعنۀ خلقان همه بادی شُمَر
مثنوی معنوی، دفتر ششم، ابیات 4318 و 4319
پس نتیجه میگیریم که آبِ هوشیاریِ حضور درونِ هر انسانی هست، فقط انسان ها باید با تسلیم و فضاگشایی و همکاری با کن فکان زندگی، از دلِ همانیدگی ها که چون سنگ خاره سفت و سخت شده است، آبِ روان و گوارایِ زندگی را بیرون بکِشند.
هرکس که یابد این رَشَد، زان قندِ بی حد او چَشَد
مانند موسی برکَشَد از خاره او ماءِ مَعین
مولوی، دیوان شمس، غزل 1800
با سپاس فراوان
سمانه از تهران
باسلام
اولِ صف
دل چو دریا شودم چون گُهَرت در تابد
سَر به گردون رَسَدم چونکه بِخاری سَرِ من
دیوان شمس، غزل ۲۰۰۱
وقتی گوهر زندگی به صورت مرکزِ عدم شروع به تابیدن می کند فضای درونِ من مثل دریا بینهایت می شود و سرِ من به گردون می رسد، یعنی آنقدر از همانیدگی ها دور می شوم که نیروی جاذبه آنها دیگر نمی تواند مرا به سوی خود بکشد و روی من اثر بگذارد.
با فضاگشایی ما این امکان را بوجود می آوریم که زندگی عنایاتش را به ما برساند.
پس ما توکلِ کامل داریم که زندگی می خواهد به ما کمک کند.
جز تَوکل، جُز که تسلیمِ تمام
در غم و راحت همه مَکر است و دام
مثنوی، دفتر اول، بیت ۴۶٨
پس تنها کاری که ما می توانیم و باید انجام دهیم فضاگشایی در اطراف اتفاقِ این لحظه و اعتماد کامل به زندگی ست و دیگر متوجه شده ایم قضاوتهای ذهن دامیست که از طریق آن ما را به زمان مجازی می کشد و از این لحظه دور میکند.
خُنُک آن دَم که بیاری سوی من باده لَعل
بدرخشد ز شَرارش رخِ همچون زَرِ من
دیوان شمس، غزل ۲۰۰۱
خوشا برای آن لحظه ای که تو آن باده لَعل را به دست من بدهی و از آتش آن مِی، روی من مانند زر بدرخشد
زان خرابم که ز اوقافِ خرابات توام
در خرابیست عمارت شدن مَخبرِ من
دیوان شمس، غزل ۲۰۰۱
خداوندا تو مرا خلق کردی که وقفِ میخانه تو باشم، وقتی به معنی واقعی فضاگشایی میکنم، آنقدر مست می شوم که دیگر نمی توانم کم و بیش اتفاقات را تشخیص بدهم، دیگر فهمیده ام این کاخِ پوشالی که در درونِ من ساخته شده باید ویران شود تا مرکزم از حضور تو آبادان گردد، ما کارگر و برده این جهان نیستیم ما خدمتکارِ میخانه خدا هستیم.
پیش از آنکه به حَریفان دَهی ای ساقیِ جمع
از همه تشنه ترم من، بده آن ساقرِ من
دیوان شمس، غزل ۲۰۰۱
ما دیگر از انرژی مسمومِ درد و تایید گرفتن از جهان فرم سیر شده ایم، ای ساقی جمع در میان همه باشندگانی که تو آفریده ای ما از همه تشنه تریم.
انباشتنِ همانیدگی ها در مرکزِ ما بکلی ارتباط ما را با تو قطع کرده و ما قرنهاست از میِ تو بی نسیب مانده ایم.
گفتم که آنچه از آسمان جُستم بدیدم در زمین
ناگاه فضل ایزدی شد چاره بیچاره ای
شکر است در اول صفم، شمشیرِ هندی در کفم
در باغ نُصرت بشکفم، از فَرّ گل رُخساره ای
دیوان شمس، غزل ٢۴٣٩
آن چیزی را که من در آسمان این همه جستجو می کردم و با توصیفاتِ ذهنی وقتم را هدر دادم الان می بینم در زمین و همین جا در فرم و در من است، وقتی متوجه این حقیقت شدم و مقاومتم از بین رفت ناگهان فضل و بخشش ایزدی چاره من بیچاره شد.
کسی که از این فرآیند می گذرد دیگر در ذهنش به دنبال خدا نمیگردد و باور پرستی را کنار می گذارد.
خدا می گوید، ای انسان تو اولین باشنده ای هستی که من می خواهم در تو به خودم زنده شوم آیا تو حاضری من ذهنی را فنا کنی؟
زندگی برای این کار شمشیرِ تیزی به ما داده که همین حضور ماست، با فضاگشایی در اطرافِ اتفاقِ این لحظه آن شمشیر بسیار تیز که پر از خرد و خداگونگی ست در اختیار ما قرار می گیرد و در آنجا ما در باغ نُصرت و پیروزی هستیم و مثل یک گلِ زیبا خواهیم شکفت.
کسی که شکایت می کند می ترسد و باورهای پوسیده را سرمایه خود می داند از این شمشیر استفاده نمیکند.
اولِ صَف بَر کسی ماند به کام
کو نگیرد دانه بیند بند دام
حبذا دو چشمِ پایان بینِ راد
که نگه دارند تن را از فساد
مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۱٣۵۶ و ۱٣۵٧
اولین کسی که در این جهان خوشحال می شود کسی ست که بندِ دام را می بیند و دانه را نمی گیرد و در مرکزش نمی گذارد و خوشا به حالِ کسی که دو چشم خردمند دارد و هم جسم و من ذهنی اش و هم نعمت ها را می بیند و بدون همانیده شدن از آنها استفاده می کند و با فضاگشایی هر لحظه به خدا زنده تر می شود.
تو را از دو گیتی بر آورده اند
به چندین میانجی بپروده اند
نخستین فِطرت پسینِ شُمار
تویی خویشتن را به بازی مَدار
شاهنامه، آغاز کتاب بخش ۱
فردوسی می گوید: ای انسان تو وجودی مُنحَصر به فرد داری یعنی هم از مواد شیمیایی و هم از هشیاری بی فرم ساخته شده ای، اولین باشنده ای که از خدا جدا شد و الان به کاملترین باشنده تبدیل شده تو هستی، حالا تو با همانیدگی هایت به بازی مشغول شده ای، آیا واقعاً منظور زندگی از خلقتِ تو این بوده؟
یار در آخر زمان کرد طرب سازیی
باطن او جِدّجِد، ظاهر او بازیی
جمله عُشاق را یار بدین علم کُشت
تا نکند هان و هان، جهلِ تو طَنازی
دیوان شمس، غزل ٣۰۱٢
به طور کلی زمان مجازی در انسان به پایان رسیده و او می تواند به بینهایت خدا زنده شود و دیگر با زمان تغییر نکند این معنی آخر زمان است.
تغییر بدنِ ما ذهنِ ما و هر چیزی که وجود ماست در این لحظه اتفاق است که ظاهر خداوند و بازی اوست و فضایی که با تسلیم و پذیرش ما در اطراف اتفاق این لحظه گشوده می شود باطن خداوند است و کاملا جدیست.
اگر ما از این فضای گشوده شده شراب می گیریم پس جُزعِ عاشقان او هستیم که هر لحظه نسبت به من ذهنی میمیریم.
و او همه عاشقانش را با همین علم می کُشد.
نه آن بی بهره دلدارم که از دلدار بگریزم
نه آن خنجر به کف دارم که از این پیکار بگریزم
منم آن تخته که با من دروگر کارها دارد
نه از تیشه زبون گردم نه از مِسمار بگریزم
مثالِ تخته بی خویشم خلافِ تیشه نندیشم
نشایم جُز که آتش را گر از نَجار بگریزم
از آن از خود همی رنجم که منهم در نمی گنجم
سِزَد چون سَر نمی گنجد گر از دستار بگریزم
هزاران قرن می باید که این دولت به پیش آید
کجا یابم دگر بارش اگر این بار بگریزم
همی گویم دلا بس کن، دلم گوید جواب من
که من در کانِ زَر غَرقم چرا ز ایثار بگریزم
دیوان شمس، غزل ۱۴۲۹
نیلوفری باشید
فرزانه از همدان
نسیم زندهکنندهی قصه!
(قسمت ۲)
حکایت غلام هندو یا انسان گرفتار در تاریکی ذهنش که برای خواستهی نابهجایش مورد تجاوز قرار میگیرد، حکایت تمام ما انسانها بر روی زمین است. داستانهای مثنوی در بستری از پویایی به سر میبرند یعنی گاهی مولانا مقصود اصلی خود را از بیانِ داستان از زبان به زعم ما شخصیت خوب و گاهی از زبان باز به تعبیر ذهن ما شخصیت بد بیان میکند. با در نظر داشتن این اصل میتوانیم خود را در اختیار داستان قرار بدهیم تا آن نسیم زندهکنندهی داستان ما را با پیامش آشنا کند.
مولانا در این داستان یکی از دردناکترین ولی تأثیرگذارترین صحنهها را برای بیان اصلِ گرفتاری ما در این جهان انتخاب کرده است. صحنهی تجاوز مردی قوی هیکل به غلامی از هیچ کجا بیخبر. چرا مولانا این قالب را انتخاب میکند؟ برای اینکه ما سالها برنامه گنجحضور را میبینیم و در پای درس مولانا مینشینیم یا به طُرُق دیگر به معنویت میپردازیم ولی یک تصمیم قاطع نمیگیریم که از منذهنی خارج شویم. یک تصمیم قاطع نمیگیریم که کیفیت تسلیم و فضاگشایی خود را زیر ذرّهبین قرار دهیم. مولانا با نگاه به شدّت تیزبینش این موضوع را میسنجد و به بیان این داستان میپردازد. داستانی که در انتهایش برای ثابت کردن عدم قطعیتِ تصمیم ما برای خارج شدن از منذهنی داستان پروانهی فراموشکاری را ارائه میدهد که خود را بارها و بارها به آتش میزند و هر بار فراموش میکند.
بزرگترین خطر موجود در کمین آدمی فراموشکاری است. فراموشیِ اینکه برای چه در پای تلویزیون نشستهام و برنامه را نگاه میکنم. انسانِ گرفتار در ذهن اصولاً نسیان و فراموشی دارد. شاید غلط نباشد که برخی ریشهی کلمهی انسان را نسیان یا همان فراموشی میدانند. تمام تلاشهای برنامهی گنجحضور و دروس مولانا برای تبدیل است. تبدیل شدن به هُشیاری خالص رها شده از ذهن. هر هدف دیگری، هر مقصود دیگری، هر محرّک دیگری غیر از این منجر به شکست انسان و گرفتار ماندن آن خواهد شد.
نام غلامِ هندو در این داستان فَرَج است. در جایی از داستان و یکی از اصلیترین سکانسها و اوج داستان فرج از فرط درد نعره و فریاد میزند. نعرهای که نه تنها به گوش هیچکس نمیرسد بلکه گویی پایانی هم برای آن متصور نیست. نعرهای که از فرط بیچارگی است.
هندوک فریاد میکرد و فغان
از برون نشنید کس از دفزنان
ضربِ دفّ و کفّ و نعره مرد و زن
کرد پنهان نعره آن نعرهزن
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۳۰۶ و۳۰۷
به شخصه این نویسنده مورد تجاوز جسمی قرار نگرفتهام ولی بارها و بارها شده است که هُشیاری خالصم مورد تجاوز هولناک ذهن و ابزارهای او قرار گرفته است. یک فارسی زبان معنای واژهی نعرهزن به هنگام تجاوز را به خوبی متوجّه میشود. فریادزنندهای بلند. فریادی غیر قابل تصور که انسان از سر استیصال مجبور به انجام آن شده است. من به عنوان یک جوان ۲۸ ساله بارها نعره زدهام. وقتی برای هویت خواستن و تعریف خود به وسیلهی ذهن به ذهن رجوع کردم و ذهن ناقصم راهحلی بیهوده را ارائه داد و من پس از انجام آن با درد شدید روبرو شدهام. نه تنها مشکلم حل نشده باقی ماند بلکه دردِ کَندِهشدن آن همانیدگی به دست زندگی نیز به جا ماند. چرا؟ برای اینکه از مسئلهی اصلی ناآگاه بودم. مسئلهی اصلی تعریف هُشیاری حضور که تعریف ناپذیر است در این لحظه به وسیلهی ذهنی است که درکی از بینهایت ندارد.
هندوک فریاد میکرد و فغان
از برون نشنید کس از دفزنان
ضربِ دفّ و کفّ و نعره مرد و زن
کرد پنهان نعره آن نعرهزن
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۳۰۶ و۳۰۷
جامعهی بشری به کلی راه را اشتباه رفته است و هنوز هم که هنوز است هیچکس نعرههای مولانا را در آثارش نمیشنود. من از ابتدای زندگیام به دلیل آموزش دُرُست ندیدن به دنبالِ هویّت گرفتن از خواستههای بیرونی بودهام. از مدارک آموزشی و دانشگاهی زندگی خواستم ندادن. از عشقهای زمینی دوران نوجوانی زندگی خواستم ندادن. از تعریف و تمجید اساتید و خانوادهام زندگی خواستم ندادن. از دوستانم و وقت گذرانی با آنها زندگی خواستم ندادن. از اوّلین ماشینی که برایم خریدند زندگی خواستم نداد. از رابطهی جنسی زندگی خواستم نداد. از زندگی کردن در کشور دیگری خواستم نداد. از از از از ا… ندادند و نخواهند توانست بدهند. شگفتانگیز است که تا بیست و سه سالگی کسی نبود که به من بگوید پویا از جسم زندگی نخواه. زندگی از جسم به تو جاری نخواهد شد بلکه برعکس این تو هستی که باید از درونت به بیرون زندگی بریزی. شگفتانگیزتر این است که جامعهی بشری در پشت حجلهی قلابی تجاوز به روح من کفّ و دف هم میزند. یعنی یک هُشیاریای که باید به دنبال خالص شدن باشد را به همهویّت شدن با اقلام این دنیایی و همانیده شدن با آنها تشویق میکند. بشرِ گرفتار در دستان نیروی همانیدگی در مقیاس عظیمی پول خرج میکند تا آدمها هرچه بیشتر همانیده بشوند. و یا به تعبیر مولانا دفوکف میزنند. شگفتانگیزتر این است که تمام منابع جواهری به نام زمین را استفاده میکنیم تنها و تنها برای همانیده شدن و اینکه همانیدگیهامان را به یکدیگر نشان دهیم تا برتر درآییم. فهم عمیق بیهودگی این کار با ذهن تا ابد هم امکانپذیر نخواهد بود. و صدای فغان و نعرهی هُشیاری پاک ایزدی در هیاهوی جشن ساختگیِ همانیده شدن گم میشود و مورد تجاوز قرار میگیرد.
هندوک فریاد میکرد و فغان
از برون نشنید کس از دفزنان
ضربِ دفّ و کفّ و نعره مرد و زن
کرد پنهان نعره آن نعرهزن
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۳۰۶ و۳۰۷
آیا نه اینکه هر کودکی که پا بر روی زمین میگذارد با نگاهش، با سکوتش، با حرکاتش نعره میزند که من از جنس عشق هستم مرا شناسایی کنید. من از جنس جسم نیستم مرا به جسم نبرید. آیا ما نعرهی آن ناظر درونیمان را میشنویم که نعره میزند همانیده شدن بس است و زندگی در الگوهای تکراری فکر و عمل بس است، را میشنویم؟ انسانِ گرفتار در منذهنی این نعره را نخواهد شنید. شنیدن این نعره گوش عدم شنو میخواهد. آیا نه این که انسانها به طور ذاتی به یکدیگر نعره میزنند که عشق درون من را شناسایی کنید نه متعلقاتم را. آیا آنهایی که مرکز خود را عدم میکنند درصدد این نیستند که با مرکز عدم نعره بزنند که من این همانیدگیها نیستم. نعرهای از جنس نعرهی لاضیر.
هندوک فریاد میکرد و فغان
از برون نشنید کس از دفزنان
ضربِ دفّ و کفّ و نعره مرد و زن
کرد پنهان نعره آن نعرهزن
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۳۰۶ و۳۰۷
مولانا در یکی از بیتهای پایانی این بخش راهحل کاربردیای را برای اینکه نعرهمان در هیاهوی کفودف بیرونیان گم نشود ارائه میدهد. برای اینکه نعرهمان بتواند از سد صدای جشن و پایکوبی در بیرون و خطابه گفتن منذهنی خودمان و منهای ذهنی دیگران رد بشود.
پس پیمبر گفت اِسْتَفْتُوا القُلوب
گرچه مُفتیتان برون گوید خطوب
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۸۰
پیامبر عظیم و الشان گفته است که فتوا را از قلبتان بگیرید و نه از خطابههای مفتی بیرونی. هیچ راهی به جز فضاگشایی برای فتوای دُرُست گرفتن از قلبمان وجود ندارد. هر بینندهای که احساس میکند واژهی فضاگشایی برایش تکراری و خستهکننده جلوه میکند باید مراقب باشد که دیو در کمین است تا این تنها ریسمانی را هم که ما میتوانیم به چنگ بزنیم تا از ذهن بیرون بیاییم، از او بگیرد. مفتی منذهنی ما و دیگران است که در بیرون هر لحظه در حال سخن گفتن است که فضاگشایی تا کی؟ این گونه حرف زدن نشان از هنوز گرفتار ذهن بودن است! تنها مقصود ما از زندگی و مصرف نعمتهای این جهانی و کرهی خاکی فضاگشایی است. فضاگشاییای که باعث تبدیل ما و زنده شدن ما بشود.
گنجحضور و آثار مولانا یکی از نادرترین فرصتهایی است برای این که ما بتوانیم به چرخهی اشتباه زندگیمان پایان بدهیم و قاطعانه به همانیدگیها با دو دست دَه بدهیم. یعنی از آنها هویّت نخواهیم و انزجار از این داشته باشیم که به مرکز پاک خداییمان وارد شوند. فرصتی که باید آن را قدر دانست. فرصتی که بسیار سریع میتواند انسانها را از گرفتاری ذهن خارج کند. مولانا با شش دفتر و هزاران غزلیات بس است. او در آثار خود نعره میزند که اینها را بخوانید بس است. چیز دیگری وجود ندارد تا بخواهید آن را بفهمید. افسوس که نعرهاش در صدای دفوکف نیروی همانیدگی غالب بر ما گم میشود.
مطلب به پایان رسیده است و من نتوانستم باز هم به بیشتر از سه بیت از این مجموعه از اشعار بپردازم. طلب یعنی با صدای قاطع گفتن که من نمیخواهم فرج باشم و در ذهن زندگی کنم. دیگر درد کشیدن کافی است. دیگر زندگی کردن در امید توهّمی زندگی گرفتن از متعلقات این دنیایی کافی است. پروردگارا این در باز نخواهد شد مگر با کلید تو و کلید تو هم به دست من نخواهد رسید مگر با طلب رهایی کردنم.
بیکلید این در گشادن راه نیست
بیطلب نان سنت الله نیست
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۳۸۷
پویا - آلمان
نسیم زندهکنندهی قصه!
قصهی آن غلام هندو که عاشق دختر خواجه شده بود با در بر داشتن لایههای مختلف در برنامهی ۸۸۳ اجرا شد. خلاصه کردن و جمعبندی کردن مناسب کل قصّه تنها در چند خط، از توان این نویسنده خارج است. ولی این نوشتار به یکی از اصلیترین پیامهایی که این قصه میتواند به ما بدهد و به اضافه درسی کاربردی برای استفاده مناسب از مطالب بیان شده در آثار مولانا اکتفا میکند.
آقای شهبازی در برنامه این هفته مطلبی را بیان فرمودند تحت عنوان:
خودتان را در معرض آن نسیم زندهکنندهي قصّه قرار بدهید.
این کُنش اساسی درسی است که آنهایی که شروع به مطالعهی آثار مولانا و یا ادامه دادن این مسیر میکنند، میتوانند همیشه در ذهن داشته باشند. در این نوشتار این جمله بارها تکرار خواهد شد تا شاید بتواند کمککننده در مسیر باشد. اصلیترین پیامی هم که این نویسنده به آن میپردازد پیام پنهان در پس بیت زیر است:
صورتی را چون بدل ره میدهند
از ندامت آخرش دَه میدهند
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۴۴
خودتان را در معرض آن نسیم زندهکنندهي قصّه قرار بدهید.
در این بیت گویی هم مشکل و یا مسئلهای که انسان در جهان ماده مدتهاست با آن روبروست ارائه میشود و همچنین راهحلی برای برطرف کردن آن ارائه میدهد. انسان هُشیاریای است که به وسیلهي هُشیاریِ ناظرش اداره میشود. انسان سیستمی از فرم به اضافهی انکار فرم است. برای درک بهتر این موضوع میتوان اتاق فرماندهی این سیستم را مرکز، دل و یا قلب انسان در نظر گرفت که هُشیاری شاهد در آنجا به تنهایی باید خانه کند. انکار فرم هم توانایی انسان در این لحظه در نه گفتن به جسمش و هر آن چیزی که به وسیلهی ذهنش و حواس پنجگانهاش تعریف میشود، است. فرمها در این لحظه به وسیلهي نیروی همانیدگی و یا نیروی همهویّتشدگی در حال ورود کردن به اتاق فرماندهی و یا همان دل هستند. هر دوی آنها تحت نظر خداوند، نیروی برتر زندگی و یا حضور اداره میشوند. مولانا در این بیت میفرماید:
صورتی را چون بدل ره میدهند
از ندامت آخرش دَه میدهند
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۴۴
خودتان را در معرض آن نسیم زندهکنندهي قصّه قرار بدهید.
اگر ما به فرمها اجازه بدهیم که به اتاق فرماندهی وارد شوند دچار اشکالی خواهیم شد. اشکال این است که فرماندهی شاهد در مرکز ما که بیفرمی است اگر تلاش نکند که فرمها را از پیش خود براند و سعی کند از آنها برای ادارهی زندگی کمک بگیرد دچار سختیای خواهد شد که در نهایت به پشیمانی و بیان احساس انزجار یا همان دَه دادن ما به فرمها منجر خواهد شد. البته اگر همچون غلام هندو خوششانس باشیم و به این موضوع پی ببریم.
صورتی را چون بدل ره میدهند
از ندامت آخرش دَه میدهند
مولوی ،مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۴۴
خودتان را در معرض آن نسیم زندهکنندهي قصّه قرار بدهید.
در همین حال مولانا راهحل را هم ارائه میدهد. صورت را به دل راه ندهید. راهحلی ساده ولی امّا مشکل! چرا مشکل؟ برای این که نه تنها از بچگی ما را به آن آموزش ندادهاند بلکه برعکس آن را هم به ما آموزش دادهاند. یعنی صورت را به دل راه بدهید. پس آن شخصی که مدت زیادی سیستمش تحت فرماندهی فرم بوده است باید زمانی را تلاش کند تا متوجه اصل
برعکس آموزش داده شدهی بیت زیر بشود و بیفرمی کنترل هدایت او را دوباره به عهده بگیرد. چرا دوباره؟ چون در ابتدای خلقت ازل هم این گونه بوده است:
صورتی را چون بدل ره میدهند
از ندامت آخرش دَه میدهند
مولوی ،مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۴۴
خودتان را در معرض آن نسیم زندهکنندهي قصّه قرار بدهید.
انسانهایی که از مقصود خلقت خود آگاه میشوند باید در این لحظه در تلاش باشند که صورت را به دل راه ندهند، فرم را انکار کنند و بیفرمیِ ساکن روان بمانند. چگونه؟ در مقابل اتفاق این لحظه فضا را بگشاییم. بیقید و شرط، بیتأمل، بیبودن. فقط انبساطی بینهایت باشیم.
صورتی را چون بدل ره میدهند
از ندامت آخرش دَه میدهند
مولوی ،مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۴۴
خودتان را در معرض آن نسیم زندهکنندهي قصّه قرار بدهید.
یعنی چه؟ یعنی هر چیزی همه چیز در ما جا میشوند چون این فضای بیفرمی است که فرم را میتواند در بر بگیرد و فرم در آن ایجاد میشود. انبساطی بینهایت باشیم. انبساط بینهایت درد را میپذیرد، انبساط بینهایت خشم را میپذیرد، انبساط بینهایت غم را میپذیرد، انبساط بینهایت شرایط مالی سخت را میپذیرد، انبساط بینهایت قضاوت دیگران در مورد خودش را میپذیرد، انبساط بینهایت انسانهای دیگر را با هر فرمی (هر نژادی، هر زبانی، هر طرز رفتاری، هر لباس پوشیدنی، هر علاقهی غذایی، هر گرایش جنسی و غیره) که دارند میپذیرد، انبساط بینهایت انسانها را همانگونه که هستند میپذیرد چون بیصورتی درون آنها را به وسیلهی مرکز بیصورت شدهی خودش میتواند شناسایی کند.
صورتی را چون بدل ره میدهند
از ندامت آخرش دَه میدهند
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۴۴
خودتان را در معرض آن نسیم زندهکنندهي قصه قرار بدهید.
این نوشتار با وجود عطش زیاد موجود در نویسنده خوشبختانه و یا متأسفانه نتوانست در این جلسه به لایههای متفاوت زندگیساز موجود در قصهي غلام هندو بپردازد. ولی امید است این به زعم نویسنده مرکزیترین نکتهی موجود در این داستان که نقطهی آغازین لغزش ما در این جهان است، بتواند کلیدی شود در گشادن قفل بستهی اتاق فرماندهی هر انسانی. این گشایش طبق شیوه و سنت هُشیاری برتر امکانپذیر نخواهد بود مگر هُشیاریِ دچار فرم شدهِ از خداوند جدا شدن از فرم و یا بیفرمی را طلب کند. تو بطلب من میدهم.
بیکلید این در گشادن راه نیست
بیطلب نان سنت الله نیست
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۴۴
پویا - آلمان
با سلام،
شرابی تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش
که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش
حافظ، غزل ۲۷۸
کدام شراب زورش به من ذهنی می رسد؟ من ذهنی که خود ساختیم و حال گویی همه کاره ی زندگی ما شده است و لحظه ای از کار نمی نشیند. بر اساس باورهای کهنه وضعیت ها را قضاوت و خوب و بد می کند، مقاومت می کند، محکوم می کند، بجای مکالمه، مجادله می کند، می رنجد و می رنجاند، این همه برای اینکه برتر جلوه کند.
مولانا در غزل شماره ی ۱۷۰۲ دیوان شمس، از زندگی طلب شراب «یکسان» میکند، شرابی که ما را چنان مست کند که دو دست خود از مایی و منی رها کنیم و همه جمع و موافق شویم فارغ از نقشها. درست همان اتفاقی که هنگام مرگ می افتد، مرگ که فرا می رسد گویی همه در موقعیت یکسانی قرار می گیرند. هر کسی هنگام مرگ باید همه چیز را رها کند و برود. پس شاید شراب یکسان، شراب آگاهی از این موضوع باشد که اگر نسبت به همه ی نقش ها و باورها و صفت ها، و دارایی ها بمیریم، هیچکس بر دیگری برتری ندارد. آگاهی از اینکه در دادگاه عدل الهی شاکی، متهم، قاضی، شاهد، وکیل و دادستان همه یک چهره دارند.
وقتی با این نگاه به زندگی و به انسانهای دیگر نظر کنیم، دیگر در برخورد با دیگران نه خود را بیشتر می بینیم و نه کمتر، دیگر در همه زیبایی وجود «او» را می بینیم، نه نقاب های نیک و بدی که باورهایمان بر چهرهشان زدهاند، آنگاه دیگر نمی رنجیم، درد نمی کشیم، و درد ایجاد نمیکنیم. تنها عشق می ورزیم، که ذات ما عشق است و دیگر هیچ.
دَردِه شرابِ یکسان، تا جمله جمع باشیم
تا نقشهای خود را یکیک فروتَراشیم
مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۷۰۲
ای زندگی، جام لحظه ی ما را از عشق و آگاهی پر کن، این آگاهی را در تک تک انسانها ایجاد کن که هیچ کس بر دیگری برتری ندارد، که هر انسانی با هر مسلک و آیین، با هر رنگ پوست، با هر زبان، با هر جنسیت، حق زندگی دارد. تا همه با هم به وحدت برسیم و با کمک هم این نقش های عاریتی را، این هویت های نا اصل را که ما را از هم جدا کردهاند، بتراشیم. تا به یکدیگر ، به «او» بپیوندیم و از درد و رنج جدایی رها شویم.
از خویش خواب گردیم همرنگِ آب گردیم
ما شاخِ یک درختیم، ما جمله خواجهتاشیم
مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۷۰۲
ما را از شراب عشق مست کن تا من ذهنی به خواب برود، تا از خود بیخود شویم، و دست از مقاومت و ستیزه، از فهمهای کوته نظر برداریم، و همانند آب روان و پویا از کنار تفاوت ها عبور کنیم. که ما انسانها همه با هم برابریم، همچون شاخه های یک درخت، که هیچیک بر دیگری برتری ندارد، ما هر یک شاخه ای از درخت زندگی هستیم، ما همه از یک جنس هستیم، از جنس عشق، امتداد «او»، از جنس زندگی. و همه در خدمت زندگی هستیم و در کار عاشقی.
ما طَبعِ عشق داریم، پنهانِ آشکاریم
در شهرِ عشق پنهان، در کویِ عشق فاشیم
مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۷۰۲
که ذات همه ی ما عشق است، ما آن هشیاری حضور نادیدنی هستیم، که بصورت انسان جلوه گر شده است. اصل ما، بعد معنوی ما، در شهر عشق، در فضای حضور، پنهان است، قابل دیدن نیست، و نقش ما، صورت ظاهر ما در این دنیا، در کوی عشق، آشکار.
خود را چو مُرده بینیم، بر گورِ خود نِشینیم
خود را چو زنده بینیم، در نوحه رو خراشیم
مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۷۰۲
آنزمان که خود را نسبت به هویت های کاذب مرده ببینیم، بر سر گور خود نشسته و در آرامش فاتحه ای می خوانیم و آنگاه که من ذهنی را در خود زنده ببینیم، از ناراحتی صورت خود می خراشیم. چرا که مصیبت واقعی این است که من ذهنی، در درون ما بیدار و زنده باشد.
هر صورتی که رویَد بر آینۀ دلِ ما
رنگِ قَلاش دارد، زیرا که ما قَلاشیم
مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۷۰۲
آینه ی دل انسان عارف عاری از هر نقش و صورت است، انسان معنوی، بی نیاز و عاری از هم هویت شدگی ها ست، پس اگر نقشی بر دل خود می بیند، می داند که فریبی بیش نیست.
ما جمعِ ماهیانیم، بر رویِ آب رانیم
این خاکِ بُوالهَوَس را بر رویِ خاک پاشیم
مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۷۰۲
ما انسانها در دنیای مادی، حال ماهیانی را داریم که در خشکی رها شدهاند، ولی به خاطر آورده ایم که زیستگاه اصلی ما، اقیانوس خرد و معرفت است، و باید چون ماهی در فضای حضور و عشق شناور باشیم، پس این ذهن خاکی را که هر بار یک هوس تازه در خود می پروراند، به این دنیای خاکی پس می دهیم و آزاد و رها، تن به آب اقیانوس عشق می سپاریم.
تا مُلکِ عشق دیدیم، سَرخیلِ مُفلِسانیم
تا نقدِ عشق دیدیم، تُجّارِ بیقُماشیم
مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۷۰۲
که تا شکوه و جلال مملکت عشق را دیدیم، تعلقات مادی را رها کردیم و سر دستهی مفلسان شدیم، تا ما را به آن بارگاه بپذیرند. تا نقد عشق، کن فیکون «او» را دیدیم، وقتی دریافتیم که شادی بی سبب را می شود، نقد، در همین لحظه تجربه کرد، هم هویت شدگی ها را که سرمایه ی بدست آوردن خوشبختی در آینده می دانستیم، رها کردیم، همچون تاجری بی سرمایه، چرا که تجارت عشق، تنها زمانی ممکن است که با سرمایه ی مادی خود هم هویت نباشیم.
با احترام،
شکوه
با سلام و عرض ادب، آزاده هستم از آمریکا...
پیامهای کوتاه: شمارهی ۱
برگرفته از غزل ۲۰۲۱ / مولوی / دیوان شمس:
صُبحدَم شُد، زود بَرخیز ای جوان
رَخْت بَربَند و بِرَس در کاروان
نَفْسِ شومَت را بِکُش، کانْ دیوِ توست
تا زِ جَیبَت سَر بَرآرَد حوریان
بیشَک وقتِ آن رسیده که هشیاری در تجربهی هستی، از خوابِ ذهنْ بَرخیزد؛ که اگر دیر شَوَد، میبینی کاروانِ زندگی رفت و تو در خانهی ذهن، به پایان رسیدی! پس توجهِ آزاد را از رویِ «دیو» بَردار تا دل، سَر از لامکانِ عشقْ درآرَد.
وقتی هُشیاری، تمامیِ اعمالی که او را در ذهنْ به «حرکت» در آورده، به «شناسایی» رَسانْد... مثل کینه، نِگرانی، حِسادت، خواستههای نَفْسانیِ پی در پی، ترس، رنجش، حس گناه، زندگی در گذشته و آینده، پشیمانی و... و... و...، دگر درگیرِ حرکاتِ نَفْسِ دُروغینِ خود نمیشَوَد؛ لذا، هشیاری از زمانِ بِپا شُده در ذهن، آزاد میگَردد.
با به پایان رَسیدَنِ زمان در ذهنِ خاکی، جَرقههایی همچو «نور»، به ضمیرِ پاکِ دل راه مییابد؛ که از برکتِ آن انوار، هشیاری یکْ یکِ ناخالصیها را «میبیند» و از تمامیِ آنها رهایی مییبابد.
با سپاس و احترام
با سلام،
عهد بستیم با شادی، با عشق، با حقیقت که از آن ما باشند در تمام عمر، کم کم هر چه از عمرمان گذشت، دلهره، درد و غم و حس عدم امنیت حاصل از نا آگاهی در ما بیشتر شکل گرفت و با ما رشد کرد. غزل شماره ی ۲۵۵۳ دیوان شمس، اشاره به این عهد و پیمان و فراموش کردن آن، و عواقب حاصل از این فراموشی دارد. شاید جا دارد هر زمان دچار غم، خشم، رنجش، و ترس شدیم از خود بپرسیم:
کجا شد عهد و پیمانی که میکردی؟ نمیگویی؟
کسی را کاو به جان و دل تو را جویَد، نمیجویی؟
مولوی، دیوان شمس، غزل 2553
ای سالک راه عشق و معرفت، مگر متعهد نشده بودی که دلت جز برای عشق «او» نلرزد و تنها غم تو جدایی از «او» باشد. مگر نمی گفتی کار روی بعد معنوی در الویت ارزش های تو قرار دارد؟ پس چه شد که باز نگران نقش ها و هم هویت شدگی ها شده ای؟ چرا در جستجوی «او» که از جان و دل تو را می جوید نیستی؟ چرا در جستجوی حقیقت وجودی خود نیستی که از جنس عشق و شادی است؟ هر لحظه زندگی می خواهد عشق و شادی را از طریق تو به نمایش در آورد و پخش کند، پس تو را هر لحظه می جوید، و وقتی تو یا در حسرت دیروز هستی و یا در دغدغه ی فردا، زندگی به تو دسترسی ندارد. چرا با بودن در لحظه، خود را در دسترس زندگی قرار نمی دهی؟
دلافکاری که رویِ خود به خونِ دیده میشویَد
چرا از وی نمیداری، دو دستِ خود نمیشویی؟
مولوی، دیوان شمس، غزل 2553
تا وقتی یک هویت توهمی برای خود قایل هستی، مدام در پی دفاع از آن خواهی بود و در تب و تاب از دست دادنش. دایم می رنجی، و برای دفاع از این هویت ساختگی و عاریتی، دست به خشونت می زنی و چه خرابی ها که به بار نمی آوری و به چه درد ها که نمی افتی. گویی من ذهنی، کمر به آزار دل تو بسته است و تا دل تو را خون نکند و با خون دل که از دیده ات روان می شود روی خود را نشوید تو را رها نمی کند. تو که این حقیقت را می دانی چرا از منیت دست بر نمی داری و خود را رها نمی کنی؟
شاید با خود فکر می کنیم که چرا ما که در راه رها شدن از ذهن قدم برداشته ایم، و متعهدانه روی خود کار می کنیم، از این تلاش نتیجه ای نمیگیریم و هنوز گاهی در درد و استرس لحظه های زندگی را سپری می کنیم. هنوز گاهی می رنجیم، هنوز گاهی خشمگین می شویم و می ترسیم و سپس پشیمان می شویم. پس خطاب به زندگی می گوییم:
مثالِ تیرِ مژگانت، شدم من راست یکسانَت
چرا ای چشمِ بختِ من تو با من کَژ چو اَبرویی؟
مولوی، دیوان شمس، غزل 2553
ای دوست، ای حقیقت آشنای وجود من، من لحظه ای تو را در دل دیدم، و از همان لحظه همچون تیر مژگانت که قلبم را هدف گرفتند و دلم را صید کردند، به راستی با تو یکی شدم. پس چرا چشم بخت من همچنان من را با دیده ی دو بین از «تو»، ای زندگی جدا می بیند؟
چه با لذّت جفاکاری که میبُکْشی بدین زاری؟
پس آنگه عاشقِ کُشته تو را گوید: چو خوش خویی
مولوی، دیوان شمس، غزل 2553
ای یار، با ستمگری من را، این عاشق بیچاره ی خود را نسبت به هم هویت شدگی ها می کشی، و من به تو دست مریزاد می گویم و تو را نه ستمگر که مهربان می دانم. چرا که با اینکه جدایی از هم هویت شدگی ها دردناک است، رهایی از آنها سبب گشوده شدن دل و سبکبالی می شود.
ز شیران جمله آهویان گریزان دیدم و پویان
دلا جویانِ آن شیری، خدا داند چه آهویی
مولوی، دیوان شمس، غزل 2553
از این روست که من برخلاف دیگر آهوان که از شیر، از صیاد میگریزند، از چنگ شیر زندگی نمیگریزم، بلکه در جستجوی آن شیر هستم. صیدی هستم که خود صیاد را می جوید. چرا که می دانم، جور او همه لطف است و کرم. پس در هر حالی باشم، در سخت ترین و پر تشویش ترین روزهای زندگی نیز ، از طی طریق سلوک غافل نمیشوم و هرگز به راهی که در پیش گرفته ام شک نمیکنم و خود را دلداری می دهم که:
دلا گر چه نَزاری تو، مقیمِ کویِ یاری تو
مرا بس شد ز جان و تن، تو را مژده کَزآن کویی
مولوی، دیوان شمس، غزل 2553
ای دل، اگر چه در غم جدایی از اصل خود نالان هستی، اما خبر خوش این است که تو دیگر مقیم کوی یار، از ساکنان فضای یکتایی، از جنس خود زندگی، امتداد «او» هستی، چرا که جان و تن، هر چه از دار دنیاست، دیگر من را بس است. دیگر تو را بسوی کوی هم هویت شدگی ها نمیبرم.
به پیشِ شاهِ خوش میدو، گَهی بالا و گَه در گَوْ
ازو ضربت، ز تو خدمت، که او چوگان و تو گویی
مولوی، دیوان شمس، غزل 2553
پس ای دل من همچون گویی در میدان زندگی، با ضربه ی چوگان «او» به حرکت در آ، گاه بسوی بالا، در اوج آسمان حضور و گاه بسوی پایین، در قعر چاه ذهن، که وظیفه ی تو خدمت به زندگی است، از راه تسلیم و فضاگشایی.
دلا جُستیم سَرتاسَر، ندیدم در تو جز دلبر
مخوان ای دل مرا کافر، اگر گویم که تو اویی
مولوی، دیوان شمس، غزل 2553
ای دل، تو را سرتاسر گشتم، و در تو جز دلبر، جز «او» دیگر چیزی ندیدم. دیگر از خویش «نیست »گشته ام و از دوست «هست». پس ای دل من، اگر می گویم تو خود «او»، خود کردگار هستی، من را کافر نخوان.
غلامِ بیخودی زآنَم، که اندر بیخودی آنم
چو بازآیم به سویِ خود، من این سویم تو آن سویی
مولوی، دیوان شمس، غزل 2553
من از آن رو بنده ی بیخودی هستم که وقتی از «خود» بیخود می شوم، یعنی وقتی خود را از هویت های دروغین جدا می کنم، وقتی دلم را از صفت هایی که به من دادند پاک می کنم، به «او» می پیوندم، از جنس عشق، از جنس زندگی می شوم، حقیقی می شوم، ولی وقتی دوباره به طرف دنیای مادی و نقش های عاریتی خود کشیده می شوم و آنها را جدی می گیرم، گویی از دل خود، از اصل خود، از «او» از زندگی جدا می شوم، و به درد می افتم.
خمُش کن، کز ملامت او بِدآن مانَد که میگوید
زبانِ تو نمیدانم که من تُرکم، تو هِندویی
مولوی، دیوان شمس، غزل 2553
بهتر است دیگر سخن نگویم و فکر و زبان خود را خاموش کنم، که هر وقت با ذهن فکر می کنم و سخن می گویم، هر وقت زبان به شکایت از جدایی باز می کنم، گویی زندگی از سر ملامت با من می گوید که: « چه می گویی؟ من زبان تو را نمیدانم، که من به زبان زیبای حضور سخن می گویم و تو با زبان نا هنجار ذهن.».
با احترام،
شکوه
با سلام و عرض ادب، آزاده هستم از آمریکا
میخواهم بِدانَم امیرِ دل کیست؟ آیا میتوان گُفت، «امیرِ دل» همین زندگیست و زندگی هم، جُدا از این دل نیست؟ آیا میتوان لحظهای، از گَردِش در ذهنْ رهایی یافت و ناظر بَر حرکتِ یکتایی شُد؟
آنچه از این غزل، در دل باز شُد، به اشتراک میگُذارم...
غزل شمارهی ۲۵۰۲ / از برنامه شمارهی ۸۸۶ گنج حضور...
۱) امیرِ دل هَمیگوید تو را، گَر تو دلی داری
که عاشق باش تا گیری زِ نان و جامه بیزاری
زندگی / هشیاری / امتداد عشقْ در تجربهی هستی، لحظهای از حرکت جُدایی خَلاص میگردد و به خود میآید (به ذات...) و بیکلام بر خود میخواند: اگر دلی داری (که حتماً داری...)، در این فضایِ پاک و دست نَخورده (فضایِ عدم شُدهی دل / درون...)، به «توجه» درآ، تا از نان و جامه پاک گَردی؛ به عبارتِ دگر، تا از مرکزِ عشقْ به حرکت درآیی؛ نه از نان و جامه (زیاده خواهی و قدرت و دانش طلبی...!)
۲) تو را گَر قَحْطِ نان باشد، کُند عشقِ تو خَبّازی
وَگَر گُم گشت دَستارَت، کُند عشقِ تو دَستاری
میگوید بِدان که تو را، در رهایی و آزادگی (رهایی از «وابسته» بودن به حرکاتِ مادی...)، حرکتِ یکتایی بَس است. تو را اگر نان نَباشد، عشقْ «نانوایی» کُند! اگر آنچه به عُنوان خِرَد بر دور سَر پیچیدهای (یعنی این عقلِ جُزوی و دانشهایِ دُنیوی...)، در پیوند با عشقْ از میان بِرَوَد، تو را حتماً خِرَدِ «کُل» بَس است!
۳) بِبین بینان و بیجامه، خوش و طَیّار و خودکامه
مَلایک را و جانها را بَرین ایوانِ زَنْگاری
ببین آنان که سَبُک گشتهاند، چه خوش در این تجربه به آن فضا درآمده و از عشق... به حرکت درآمدهاند. آنان از بالا، ناظر بر جهانِ خاکیاند (رهیده): حرکتِ آنان در آزادگی، از لامکان سرچشمه گرفته (نه از حرکتِ هشیاری در ذهنِ خاکی...)
۴) چو زین لوت و ازین فُرنی، شود آزاد و مُسْتَغنی
پِیِ مُلْکی دِگَر اُفْتَد، تو را اندیشه و زاری
پس میگوید: چو هشیاری در تجربهی هستی، از ناخالصیها پاک گَردد، خود را آزاد و مُستَقل، پِیِ مُلْکی دِگَر مییابد؛ پِیِ حرکتی که از لامکان به مکان راه یافته است: حرکتِ عشق. حال، تو خود را بنگر؛ تو در این دَم، از کُدام مُلْک به حرکت درآمدهای؟ از «حالِ تو» پیدا بُوَد که ازآنِ کُدام مُلْکی...
۵) وَگَر دربَندِ نان مانی، بیاید یارِ روحانی
تو را گوید که یاری کُن، نَیاری کَردنَش یاری
...و اگر دَربندِ نان باشی (یعنی «وابسته» به مادیات و «دَربندِ» چیزهایِ دنیوی)، زندگی تو را از طریق رَوشِ خود، گوید که: یاری کُن؛ زیرا بِدونِ همکاری، «کار» به ثَمَر نَرسَد! همکاریِ تو، برابر است با همکاریِ زندگی. پس تو جُدا از زندگی نیستی، و رَوشِ زندگی هم برایِ یاری کَردنِ تو، حرکتی جُدا از خودِ تو نیست! آیا میتوانی ببینی که هر دو دستْ در دستِ هم، در حقیقت دو رویِ یک سکهاند؟
۶) عَصایِ عشق از خارا کُند چَشمه رَوانْ ما را
تو زین جوعُ الْبَقر یارا، مَکُن زین بیشْ بَقّاری
منظور از عصایِ عشقْ و چَشمه رَوانْ چیست؟ منظور همان حرکتیست که در فضایِ عدم شُدهی دل (در رهایی و آزادگی)، در تجربهی هستی جاری میگردد (از لامکان به مکان...؛ از عشقْ به تجربهی هستی...).
حال میگوید: میدانی چرا تو از این بسیار خواری و بسیار خواهی که در ذهنْ بِپا شُده، «سیر» نمیگردی؟! چون جانْ از عشقْ محروم مانده؛ و تو در ناآگاهی، میخواهی جایِ خالیِ آن را با «چیزهایِ دُنیوی» پُر کُنی! بِدان که فقط عشقْ میتواند جانْ را بینیاز کُند؛ پس حال که چنین است، به «اصلِ خود» بازگَرد و بیش از این بَقّاری مَکُن!
۷) فروریزد سُخَن در دل، مرا هر یک کُند لابه
که اوَّل من بُرون آیم، خَمُش مانَم زِ بسیاری
در این دَم، چشمه از لامکانِ عشقْ جاریست و سُخَنهایِ پُر حکمت... فراوان؛ مرا نورِ هر سُخَن گوید: اوَّل من را در کلام، برایِ یارانْ بازگو کُن؛ چُنان فراوانیست که من خَمُش مانَم زِ بسیاری... که چشمهی عشقْ را پایانْ نَباشد...
۸) اَلا یا صاحِبَ الدّارِ رَاَیْتُ الْحُسْنَ فِی جاری
فَاَوْقِدْ بَیْنَنا ناراً یُطَفّی نُورُهُ ناری
۹)چو من تازی هَمیگویم، به گوشَم پارسی گوید
مَگَر بَدخِدمَتی کردم که رو این سو نمیآری
۱۰) نکردی جُرم ای مَهْ رو، ولی اِنْعامِ عامِ او
به هر باغی گُلی سازد، که تا نَبْوَد کسی عاری
صاحبِ چُنین دلی، کیست؟ در این تجربه (یعنی در تجربهی جهانِ هستی)، من در فضایِ پاکِ خانه (یعنی در آینهی دلی عدم شُده)، جمالِ «عشقْ» را دیدم؛ حال که چنین شُد، میانِ «ما» آتشی برافروز تا فقط «عشقْ» بِمانَد و بَس (تا میان من و عشق، دیوارِ تَوَهُمِ جُدایی فرو ریزد...).
باید از کلمات عبور کرد تا بِتَوان، «نورِ» سُخن را گرفت. در عالم هستی... به زبانهایِ گوناگون، سُخنها از چشمهی عشقْ بیان شُد تا در دلِ هر قومی، دانهی عشق کاشته شَوَد؛ آن باغی تَوانست گُل بِروید، که در آن آب جاری شُد و بر رویش نور تابید...
۱۱) غُلامان دارد او رُومی، غُلامان دارد او زَنگی
به نوبَت رویْ بِنْمایَد، به هِنْدو و به تُرکاری
۱۲) غُلامِ رومیاَشْ شادی، غُلامِ زَنگیاَشْ اَنْدُه
دَمی این را، دَمی آن را دَهَد فرمان و سالاری
۱۳) همه رویِ زمین نَبْوَد، حَریفِ آفتاب و مَهْ
به شبْ پُشتِ زمین روشن شود رویِ زمینْ تاری
۱۴)شبِ این روزِ آن باشد، فِراقِ آن وصالِ این
قَدَح در دور میگردد، زِصِحَّتها و بیماری
عشقْ غُلامانی دارد؛ هم بیدار شُده (از حرکت در ذهنْ رَهیده و به حرکتِ عشقْ پیوسته...)، هم در خواب (در تاریکیِ ذهنْ فرو رفته...). عشقْ بر هر کُدام، به نوبَت رویْ بِنْمایَد؛ او را که خواب است، نوبتی باشد؛ او را هم که بیدار، نوبتی.
غُلامِ بیدارَش را شادی دَربَر گیرد (زیرا که در دلِ عَدَم، عشقْ در جریان است...) و غُلامِ خوابَشْ را اندوه (زیرا که آن دل، عدم را بر خود بسته و در یک ذهنِ تنگ و تاریک، به حرکت درآمده...). عشقْ دَمی این را فرمان دهد، دَمی هم آن را سالاری! زیرا در تجربهی هستی، یکی حریفِ آفتاب و مَهْ گَشته؛ و دیگری حَریفِ تاریکی. او که پُشت بر نور کرده، از نور محروم؛ او که روی بر نور گُشوده، روشن.
در همین یک تجربه (تجربه جهان هستی...)، در حالی که برای یکی شب حاکم شده، برای دیگری روز حکم در دست گرفته. در حالی که یکی در فِراق مانده، دیگری را وصال آمده. پس قَدَح در دور میگردد، اما نه بیحساب (یکی زِصِحَّتها و دیگری، از بیماری!)
۱۵) گَرَت نَبْوَد شبی نوبَت، مَبَر گندم ازین طاحون
که بسیار آسیا بینی که نَبْوَد جویِ او جاری
پس اگر تو را هنوز، حرکت عشق فرا نگرفته و آن چشمه در دلْ جاری نَگشته، توجهات را از فضایِ خَمُش و پاکِ یکتایی (از خَموشیِ عَدَم / خَمُشیِ درون)، به فضایِ دِگَر مَبَر؛ که بسیار آسیا بینی که نَبْوَد جویِ او جاری (جویِ عشق، فقط در فضایِ پاک و خالصِ دلِ عَدَم شُدهست، جاری گردد و بس...).
۱۶) چو من قِشرِ سُخَن گفتم، بگو ای نَغز مَغْزش را
که تا دریا بیاموزد، دُرافشانیّ و دُرباری
من در کلام و زبان، قِشرِ سُخَن را گفتم (زیرا حقیقت را نَتَوان در کلام آورد...)؛ ای عشقْ تو خود گو مَغْزش را، به آن دلی که در این دَم، توجه را در فضایِ عَدَم جاری کرده؛ تا آن دلِ عدم شُده، خود بیاموزد... دُرافشانیّ و دُرباری.
با سپاس و احترام،
آزاده از آمریکا
با سلام و عرض ادب، آزاده هستم از آمریکا
پیام عشق / مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۰۰ / از برنامه شمارهی ۸۸۵ گنج حضور
۱)چه اَفْسُردی دَر آن گوشه؟ چرا تو هم نمیگردی؟
مگر تو فکرِ مَنْحوسی که جُز بر غَم نمیگردی؟
تو به عنوان هشیاری، یا میتوانی در گوشهی ذهنْ به گَردشْ درآیی (و دور و بَرِ آن، اَفْسُرده گردی)؛ یا میتوانی آزاد و مُستَقِل، خود را در «گَردشی دِگر» بیابی: در گَردشِ زندگی، در گردش عشق. مگر تو امتدادِ عشقْ نیستی؟ پس چرا «خود» را به یک ”فکرِ شوم“ کاهش دادهای و جُز بَر غَم، نمیگَردی؟!
۲)چو آمد موسیِ عِمْران چرا از آلِ فرعونی؟
چو آمد عیسیِ خوش دَم چرا هَمدَم نمیگردی؟
هشیاری در انسان، به عشقْ درآمد (از این رو میگوید، چو آمد موسیِ عِمْران)؛ پس حال که هشیاری در انسانْ... به چنین توانی دست یافته، چرا به حرکتِ مُخَرِبْ در ذهن، دِلْ دادهای!
عشقْ از درونِ انسانِ کامل، خود را بیان کرد (از این رو میگوید، چو آمد عیسیِ خوش دَم). تویی در ذات، «آن عیسیِ خوش دَم»؛ پس تو را بیشک، «تَوان» باشد. خوب حال که چنین است، چرا همزبان با ذات نمیگَردی؟ چرا هَمَدمِ عشقْ نمیگَردی؟!
۳) چو با حَقْ عَهدها بَستی زِ سُستیْ عَهْد بِشْکَستی
چو قولِ عَهدِ جانْبازان چرا مُحکَم نمیگردی؟
عهد، اگر در گَردشِ ذهنْ بَسته شُده باشد...، سُستْ است! ولی تو پیش از این (در لامکان و لازمان)، عَهدی مُحکَم بَستی که آن را در این تجربه (در عالَمِ هستی)، از یاد بُردهای؛ پس تویی در ذات... جانْباز؛ عَهدِ جانْبازان است که مُحکَم باشد (آنان که در پایانِ گردشِ ذهن، عهد را بِجا آوردَنْد). پس عهد را «مُحکَم» به یاد آور؛ در ذات...، نه در ذهن!
۴) میانِ خاکْ چون موشان به هر مَطْبَخ رَهی سازی
چرا مانندِ سُلطانان بَرین طارَم نمیگردی؟
تو در ذهن، در گردشهایِ سُستْ و ناپایداری؛ پس بنگر که چگونه گرفتار در این گردشها، تو هشیاری را به هر فکر آغشته میگَردانی و دورِ آن فکر، افسرده... دائم میگَردی! خوب چرا مانندِ سُلطانان، بَر آسمانِ دل، نمیگردی؟ تویی در استقرار (قرار یافته در خَموشیِ عَدَم)، غرق در فضایِ نیستی؛ و تویی در آن نیستی، ازآنِ گردشی دِگَر؛ و تویی در آن دَم، محرمِ عشقْ و در حَلقهی مَردان...
۵) چرا چون حَلقه بر دَرها برایِ بانگ و آوازی
چرا در حَلقه مَردان دَمی مَحْرم نمیگردی؟
در این تجربه، یا تویی «حَلقه» بَر دَرها و دائم در سَر و صدا؛ یا تویی «در حَلقهی مَردان»، خَمُش و مَحْرم بَر آنچه در خُلوص باقی مانده: عشق...
۶)چگونه بَسته بُگْشاید چو دشمن دارِ مِفْتاحی؟
چگونه خسته بِهْ گردد چو بر مَرهَم نمیگردی؟
۷)سَر آن گَهْ سَر بُوَد ای جان که خاکِ راهِ او باشد
زِ عشقِ رایَتَش ای سَر، چرا پَرچَم نمیگردی؟
«بنگر» چگونه تو این دِل را بَرِ این خانهی خاکی نِشاندهای؛ و دَربِ خانه را هم بر رویِ خود بستهای؛ و دُشمنِ کلید هم گَشتهای! آخر، چگونه این درِ بَسته باید بُگْشاید... وقتی تو دشمنِ «خود» گشتهای؟! چگونه این دلِ بَسته و خسته میباید بِهبود یابد، وقتی تو او را برای دَرمان، به پیش «مَرهَم» نمیبَری؟!
سَر در آن دَم... «سَر» است ای جان، که خاکِ راهِ عشقْ باشد. خِرَد، در آن دَمی «خِرَد» است، که این عقلِ خاکی... خاکستر شُده و خِرَدِ عشقْ در جریان باشد.
۸) چرا چون ابرِ بیباران به پیشِ مَهْ تُرُنجیدی؟
چرا همچون مَهِ تابان بَرین عالَم نمیگردی؟
چرا در این دَم، تو در خانهی تنگ و تاریک ذهن، چو ابرِ بیباران به پیشِ مَه، دَرهَم و فِشُرده گشتهای؟ تویی در آزادگی، خود مُستَقِلْ ازآنِ عشق؛ تویی در آزادگی از ابر(ها)، خود آن مَهِ تابان؛ خوب چرا همچون مَهِ تابان که هستی، بَرین عالَم نمیگردی؟
۹) قَلَم آن جا نَهَد دستش که کم بیند دَرو حرفی
چرا از عشقِ تَصْحیحَش تو حرفی کم نمیگردی؟
در فضایِ خَمُشیست که عشق، قَلَم بَر دست گیرد و به حرکت درآید و از مرکزِ دلی عدم شُده، تجربهی هستی را با شکوه، بنویسد. عشقْ که «قَلَم» را به دست گیرد، هرآنچه نوشته شوَد، در آن نَظم و قرارِ «کامل» جاریست!
۱۰) گُلِسْتان و گُل و ریحان نَرویَد جُز زِ دستِ تو
دو چَشمه داری ای چهره چرا پُرنَم نمیگردی؟
نَظمِ کامل در آن دَمی در ضمیر هُشیاری تَحَقُقْ مییابد که جویِ عشقْ در آن جاری باشد. تو را دو چَشمه باشد: ضمیر خالِصِ پاکْ و دَست نَخوردهی دلْ در خَموشیِ عدم؛ و جاری شُدَن خِرَدِ عشقْ در این تجربه، از انسانی بیدار. پس چرا پُرنَم نمیگردی؟ چون به دورِ ذهنْ میگردی!
۱۱)چو طَوّافان گَردونی هَمیگَردند بر آدم
مَگَر ابلیسِ مَلْعونی که بر آدم نمیگردی؟
هرآنچه آمد به عالم هستی، به گِرد انسانِ بیدار/کامل... همیگَردد؛ زیرا جویِ عشق از دِلِ عَدَم شُدهی «آدم» جاریست. آخِر، مَگَر تو ابلیسِ مَلْعونی که بر آدم نمیگردی؟! آدم، دل را عدم کرده و جویِ عشقْ از اوست، هر دَم جاری.
۱۲) اگر خَلْوَت نمیگیری چرا خامُش نمیباشی؟
اگر کعبه نهای باری چرا زَمزَم نمیگردی؟
دِل، خود به تنهایی در خَلْوَت (مُستقل، خالص و پاک)، عَدَم است و عشقْ از آن فضا بینهایت... جاری؛ حال... اگر خَلْوَت نمیگیری، چرا هر دَم سَر و صدایِ ذهنْ را بازگو میکُنی؟!
پس درونِ کعبهی دل، «عَدَم» است؛ و جویِ عشقْ از «درونِ» آن خلوت، جاری. حال، اگر کعبه نیستی، چرا زَمزَم نمیگردی؟ چرا بر کنارِ دلی عَدَم شُده، در توجه نمیگردی؟!
با احترام،
آزاده از آمریکا
با سلام،
از چه زمان فراموش کردیم بی بهانه شادی کنیم و بی حد و اندازه بخندیم؟ کجای راه بود که شناسنامه ی خود را گم کردیم، و یادمان رفت فرزند جان هستیم و کارمان عاشقی است؟ چگونه این جهانِ نیست برایمان «هست» شد، و آن جهان هست از ما پنهان؟
مولانا در غزل شماره ی ۲۸۳۵ به یادمان می آورد که ما امتداد «او» هستیم، شاه ساقیان، که آمده ایم شراب عشق و آگاهی را در جهان پخش کنیم. به یادمان می آورد که هر چیز در این جهان مادی، از جمله جسم و بدن ما، فانی ست، و این بعد معنوی ماست که جاودانه است. پس ما را تشویق می کند که به این بعد خود بیشتر توجه کنیم، تا بتوانیم عشق بورزیم و موثر واقع شویم و جاودانه گردیم.
ز گزاف ریز باده که تو شاهِ ساقیانی
تو نِهای ز جنسِ خَلقان، تو ز خلقِ آسمانی
بیا و از آن منبع بی نهایت شادی و عشق جامی پر کن و بی هیچ بهانه به دست من بده، که تو شاه ساقیان هستی. تو نه از جنس خلق، که خود خالقی.
اگر گاهی من ذهن خودت و یا اطرافیانت به گوش تو می خواند که به اندازهی کافی خوب نیستی، و این قضاوت غم و درد در تو ایجاد می کند، بخاطر بیاور که تو هرگز برای انجام وظایفی که ذهن بر دوش تو گذاشته است، کافی نخواهی بود، اما همیشه برای وظیفه ی اصلی که بخاطرش به این دنیا پا گذاشته ای کافی و عالی هستی. تو بصورت یک روح بی فرم و بی شکل به دنیا آمدی در قالب یک جسم و کمکم ذهن سعی کرد از تو موجودی خلق کند مطابق ارزشهای اجتماعی، و به درد افتادی، به درد جدایی از اصل خود و به زور جا گرفتن در قالب های خشک ذهن. بدان که تو امتداد «او» از جنس «او» یعنی از جنس خالق هستی نه جدا از «او» به شکل مخلوق. پس بیا باز به «او» وصل شو و فکرهای خود را خود خلق کن. و بجای اینکه عروسک خیمه شب بازی ذهن شوی، دست «او» باش در گرداندن جام عشق و آگاهی در بزم زندگانی.
دو هزار خُنبِ باده، نرسد به جرعۀ تو
ز کجا شرابِ خاکی، ز کجا شرابِ جانی
دو هزار خمره ی شراب هم هویت شدگی، ده ها مدرک تحصیلی، میلیاردها ثروت، شهرت و محبوبیت جهانی، نمیتواند به اندازه ی جرعه ای از شرابی که تو از دست «او» می ستانی به تو شادی و سعادت عطا کند. که شراب جان، عشق و آگاهی، کجا و شراب هم هویت شدگی کجا.
می پنداریم که برای اینکه دوست داشتنی باشیم، باید انسان موفقی باشیم، درحالیکه هر چه بیشتر جذب دنیای مادی می شویم و به انباشتن هم هویت شدگی ها می پردازیم، بیشتر از حقیقت وجودی خود که عشق است دور می شویم. گویی هر چه موفقتر می شویم شادی ما بجای بیشتر شدن کمتر می شود. برای اینکه این اتفاق نیفتد می بایست توجه به بعد معنوی خود را در الویت ارزشهای خود بگذاریم و برای آن متعهدانه وقت بگذاریم و هزینه کنیم، بطوریکه ابعاد دیگر ما در سایه ی بعد معنوی ما رشد کنند.
ریزه ی دل را بنه، دل را بجو
تا شود آن ریزه چون کوهی از او
مثنوی، دفتر سوم، بیت شماره ی ۲۲۷۱
می و نُقلِ این جهانی، چو جهان، وفا ندارد
می و ساغرِ خدایی، چو خداست جاودانی
می و نقل این دنیا، ذوق و شادی حاصل از بدست آوردن هم هویت شدگی ها، مثل هر چه در جهان مادی است، فانی است و ماندگار نیست. اما جام این لحظه و شراب عشق خدایی، چون خدا جاودانی هستند و پایدار. فقط وقتی در حضور بسر می بریم کامل و جاودانی هستیم.
دل و جان و صد دل و جان، بهفدایِ آن ملاحت
جُزِ صورتی که داری، تو به خاکیان چه مانی؟
انسانهای به حضور رسیده لطیف و ملیح و دلنشین هستند، گویی فقط در ظاهر به واسطهی جسمی که دارند، متعلق به این جهان هستند. بقول مولانا هستند ولی گویی نیستند. گویی مولانا می گوید رسیدن به چنین ملاحتی ارزش این را دارد که صد دل و جان، صدها همانیدگی را فدا کنی.
بزن آتشی که داری به جهانِ بیقراری
بشکاف ز آتشِ خود دلِ قُبّۀ دُخانی
پس بیا و با شعله عشق و آگاهی که در دل تو روشن شده است، جهان فانی همانیدگی ها را به آتش بکش، و با زبانه ی شعله های این آتشی که می افروزی، دل گنبد کبود غم و اندوهی که بر زندگی تو سایه افکنده است را بشکاف و رها شو.
پَر و بال بخش جان را، که بسی شکستهپَر شد
پَر و بالِ جان شکستی، پیِ حکمتی که دانی
ای زندگی، انقدر جان خود را صرف بدست آوردن هم هویت شدگی ها کردم و از بعد معنوی خود غافل شدم، که از روی حکمت پرو بال جان من را شکستی، تا دیگر بیهوده در آسمان هوس پرواز نکنم، تا عهد قدیم به یاد بیاورم و بسوی تو بر گردم، حال بیا و به این پر و بال شکسته، جانی دوباره ببخش، تا به آغوشت باز کردم.
سخنم بههوشیاری، نمکی ندارد ای جان
قَدحی دو موهبت کُن، چو ز من سخن سِتانی
وقتی هوشیاری من در حد هوشیاری جسمی است، سخنانم موثر واقع نمی شوند، اگر از من می خواهی از تو سخن بگویم بیا و من را مورد عنایت خودت قرار بده و دو سه جام از شراب عشق و حقیقت مرا عطا کن تا از بند عقل رها شوم و اسرار باز گویم.
که هرآنچه مست گوید همه باده گفته باشد
نکُند به کَشتیِ جان جُزِ باده بادبانی
که هر چه مست عشق می گوید همه سخن شراب است، و کشتی جان انسان مست را تنها بادبان مِی هدایت می کند. وقتی در حضور سخن بگوییم، سخن ما، سخن «او» ست و فکرهای ما توسط «او» هدایت می شوند.
مددی که نیممستم، بِده آن قَدح به دستم
که به دولتِ تو رَستَم ز مَلولی و گرانی
من به لطف تو بسیاری از هم هویت شدگی ها را شناخته و در اطراف آنها فضا باز کرده ام و از بسیاری غم ها و رنجش ها رها شده ام و مزه ی هوشیاری حضور را تا حدودی چشیده ام، اما هنوز به طور کامل از بند اسارت ذهن رها نشده ام، گویی حال کسی را دارم که نیمه مست است، بیا و جام عشق و حضور را به دست من بده، به من کمک کن تا به تمامی مست حضور بشوم و از بند ذهن رها، تا شادی بی سبب و ناگسسته را تجربه کنم و صلح و آرامشی فنا ناپذیر در دل من برقرار شود.
هله ای بلایِ توبه، بِدَران قبایِ توبه
بَرِ تو چه جایِ توبه؟ که قضایِ ناگهانی
ای زندگی بار ها، هم هویت شدم و سپس توبه کردم، بارها خواستم با ذهن از هم هویت شدگی ها و عادت ها رها شوم، اما تو هر بار توبه ی من را شکستی، و هر آنچه تدبیر کردم با تقدیر خود برهم زدی، تا به من بیاموزی که برای رهایی از هم هویت شدگی ها باید مست حضور باشم، باید به تو توکل کنم، نه به عقل جزوی، حال بیا و رسم و رسوم توبه را برانداز و کاری کن که دیگر باز هم هویت نشوم، تا باز درد هشیارانه نکشم. که در حضور تو توبه بی معنا می شود، چراکه کار تو کن فیکون است، نه موقوف علل. ای که عادت خود را می گردانی به وقت، بیا و عادت من را نیز بگردان، که دیگر وقت آن رسیده است، دیگر به عجز خود اعتراف کرده ام.
تو خرابِ هر دُکانی، تو بلایِ خانومانی
زِهِ کوهِ قاف گیری، چو شتر همیکَشانی
چرا که هرچه انباشتم و به نمایش گذاشتم را با قضای ناگهان در هم شکستی، و آنچه با ذهن سرو سامان داده بودم را به باد فنا دادی، تا بفهمم جز به سوی قبله ی روی تو نباید رو کنم، که اگر کوهی هم از همانیدگی ها انباشته باشم، آنرا چون افسار شتر می گیری و بسوی خود می کشی.
عجب آن دگر بگویم که به گفت مینیاید
تو بگو که از تو خوشتر، که شهِ شِکَربیانی
اینها را گفتم، اما هنوز اسرار شگفت انگیز دیگری باقی مانده است که با کلام قابل توصیف نیستند، پس ای زندگی بیا و آنها را خود بر همه آشکار کن، که چه کسی می تواند زیباتر از تو سخن بگوید، که تو شاهی شیرین سخنی.
با احترام،
شکوه
Today visitors:
574
Time base: Pacific Daylight Time