Loading the content... Loading depends on your connection speed!
بوی سیب:
برداشتی از ابیات ۸۴ تا ۹۵ دفتر ششم مثنوی، مربوط به برنامه ۸۸۵ گنج حضور
پاک سُبحانی که سیبستان کند
در غَمامِ حرفشان پنهان کنند
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۴
زین غَمامِ بانگ و حرف و گفت و گوی
پردهای کز سیب ناید غیر بوی
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۵
سیبستان خداوند یعنی عالم زیبای یکتایی در وجود انسان در ذهن در زیر ابر افکار همانیده پوشیده شده و غیر از بوی سیب یعنی ارتعاشی ظریف و زنده کننده که به مشام جان میرسد، اتصال دیگری با سیبستان خدا باقی نمانده.
مولانا این توجه را میدهد که در میان همه حرفها و گفتگوهای ذهنی، از بوی سیب، بوی عشق، بوی زندگی غافل مشو. بوی سیب همان ارتعاش زنده کنندۀ ابیات مولاناست. همان لحظاتی که گفتگوی ممتد ذهنی قطع میشود و تنها «بودن» میماند. همان رشتۀ اتصال انسان با زندگی.
باری افزون کَش تو این بو را به هوش
تا سوی اصلت برد بگرفته گوش
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۶
مولانا توصیه میکند که آن چیزی که تو را به سوی زندگی میبرد همین ارتعاش ظریف است و نه افکار پشت سر هم ذهنی. این ابیات به نحوی این آگاهی را میدهند که مسئولیت متصل ماندن به زندگی و باز نگه داشتن فضا، با انسان است. ابیات بعدی در مورد اثر مخرب قرین شدن با من ذهنی خودمان و دیگران هشدار میدهند که میتواند مشام انسان را دچار زکام کند.
انسانی که مرکز هم هویت شده دارد، دچار زکام است، بوی سیب زندگی را متوجه نمیشود. این انسان جز ذهن راهی نمیبیند و در معرض عوارضِ ماندن در ذهن قرار میگیرد. به بیان مولانا این انسان هوای درونش از زمستان نیز سردتر است.
میگوید تو باید خودت را از این انسانها بپوشانی یعنی از ارتعاش بیماری زای آنها خودت را حفظ کنی.
بو نگهدار و بپرهیز از زکام
تن بپوش از باد و بود سرد عام
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۷
تا نیندایَد مشامت را ز اثر
ای هواشان از زمستان سردتر
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۸
چون جَمادند و فسرده و تنشِگَرف
میجهد انفاسشان از تلِّ برف
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۹
تمثیل بوی سیب در مقابل باد سرد زمستان نشان میدهد که فضا را باز نگه داشتن و نگه داشتن سر رشته اتصال با زندگی چقدر نیاز به مراقبت لحظه به لحظۀ انسان دارد. از یک سو سیبستان خداوند در انتظار بازگشت انسان است و از سوی دیگر باد سرد زمستانی که از نیروی درد و همانیدگی در مرکز انسانها برمیخیزد، مخرب و ویرانگر است.
انسانها عموما درد و همانیدگی در مرکزشان دارند. در اینجا این سوال پیش می آید که چه کنیم اگر سرزمین وجودمان از باد سرد من ذهنی خودمان و دیگران، در زیر برف سنگین دردها و همانیدگی ها دچار انجماد شد؟
مولانا میگوید شمشیر آتشین ابیات مثنوی، خورشید وجودت را دوباره گرم و سوزان میکند و برف و انجماد ناشی از ارتعاش درد را ذوب میکند. تاثیری که ابیات مولانا بر وجود انسان دارند شگفت انگیز و بی مانند هستند، تاثیری بُرنده و عمیق که سوزانندۀ دردها و ناآگاهی هاست. حقیقتا ابیات مولانا همان تیغ جراحی پنهانی است که التیام بخش و شفا دهندۀ زخمها و دردهای درونی انسانهاست که مولانا از آن به نام «تیغ خورشید حُسام الدّین» یاد میکند.
چون زمین زین برف در پوشد کفن
تیغ خورشید حُسامالدّین بزن
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۹۰
هین بر آر از شرق سَیفالله را
گرم کن زان شرق این درگاه را
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۹۱
برف را خنجر زند آن آفتاب
سیلها ریزد ز کُه ها بر تُراب
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۹۲
«شمشیر سَیف الله» همان فضای حضور درون انسان است، همان سیبستان خوش عطر، که از سویی وجود انسان را مست میکند و از سوی دیگر در جدال با نیروی همانیدگی ها قدرتمند و خردمند است. «تیغ خورشید حُسامالدّین بزن»، و «بر آر از شرق سَیفالله را» توصیه مستقیم مولانا به انسانهاست که نشان میدهد هر انسانی که در راه خودشناسی به کمک آموزش مولاناست توانایی این تاثیرگذاری از راه فضاگشایی را دارد.
هنگامی که انجماد درونی انسان در اثر حرارت آفتاب زندگی برخاسته از ابیات مولانا، به آبِ روان خرد و عشق تبدیل شد؛ چشمه های نیروی حیات و خلاقیت در وجود انسان میجوشند و خاک سرزمین وجود آدمی را سیراب میکنند.
این آفتاب خود راه مقابله با انجماد من ذهنی را میشناسد، و آنچه که در لحظۀ طلوعش به انسان میگوید این است که چرا به جای حقیقت زندگی، ستاره ای آفل را در مرکزت گذاشتی؟ و همانند خلیل به «لا احبُّ الآفلین» زنده نشدی.
مولانا در این ابیات همانیدگیها را به نجمِ بی هدی یا ستاره ای که هدایتگر نیست، تشبیه کرده است و من ذهنی را به منجِّم. یعنی انسانِ در ذهن دایما به دنبال پیدا کردن همانیدگیهایی است که نمیتوانند قبله اش باشند. سرنوشت و بخت خود را در آنها جستجو میکند. به دنبال رسیدن به خوشبختی و زندگی در تصاویر آفلیست که در نهایت او را به درد میرسانند.
مولانا پستی و کوری من ذهنی را عامل همانیدن در انسان میداند. من ذهنی پست است زیرا از روی منیت محو در یکتایی نمیشود و کور است زیرا حقیقت را نمیبیند. حقیقتی که زاده نمیشود و جاودان است.
زانک لا شرقیست و لا غربیست او
با منجّم روز و شب حَربیست او
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۹۳
زندگی از زبان مولانا به انسان در ذهن میگوید:
که چرا جز من نجوم بیهدی
قبله کردی از لئیمی و عمی؟
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۹۴
ناخوشت ناید مَقال آن اَمین
در نُبی که لا اُحِبُّ الا فِلین
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۹۵
با سپاس و احترام
لادن از کانادا
با سلام خدمت جناب شهبازی و دوستان گرامی گنج حضور
در رابطه با داستان غلام هندو ، باید عرض کنم از آنجاکه خداوند ستار العیوب است و توبه پذیر به احتمال زیاد این اولین خطای غلام هندو نبوده که به چنین مجازاتی سخت گرفتار شده .
من همی رانم شما را همچو مست
از در افتادن در آتش با دو دست
مثنوی معنوی، دفتر سوم، بیت ۴۵۵۷
غفلت و گستاخی این مجرمان
از وفور عفو توست ای عفولان
دائما غفلت ز گستاخی بود
که برد تعظیم از دیده رمد
غفلت و نسیان بد آموخته
زآتش تعظیم گردد سوخته
مثنوی معنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۹۵
گستاخی کسانی مثل غلام هندو از فراموشی است و از بخشش و عفو خداوندی است که سر منشأ گذشت و عفو است .
گستاخی ما انسانها بخاطر فراموشی است که دچار آن میشویم، وگرنه تسلیم و پذیرش درد چشم را از ما دور می کند و در اثر آتش پذیرش و درد هشیارانه غفلت و فراموشی سوخته می شود .
یادتان ناید که روزی در خطر
دستتان بگرفت یزدان از قذر
مثنوی معنوی، دفتر سوم، بیت ۲۱۹۴
یادتان نمیآید که روزی گرفتار خطر بودید و خداوند دست شما را گرفت و از تنگنا نجات داد؟
تأکید مولانا بر فراموشی ما انسانهاست که چرا بعد از نجات از گرداب بلا به نسیان و فراموشی دچار میشویم .
مولانا تقریبا در تمام دفاتر مثنوی در رابطه با توبه و بازگشت ابیاتی دارند.
ظاهرا چون گوش شنوایی نبوده در دفتر ششم سناریویی عجیب از غلام هندو مطرح می کنه که هر باشندهای از شنیدن آن وحشت می کنه، که تا شاید عواقب پیروی از من ذهنی را ببینیم و به خود آییم .
در بیت سوم داستان یعنی بیت ۲۵۱ دارند :
پروریدش از طفولیت به ناز
در کنار لطف، آن اکرام ساز
او را از بچگی پرورش داد با لطف و بخشندگی .این لطف را میشه در خطا پوشی خواجه دید .
در دفتر سوم بیت ۲۸۷۰ دارند :
بارها در دام حرص افتاده ای
حلق خود را در بریدن داده ای
بازت آن تواب لطف آزاد کرد
توبه پذرفت و شما را شاد کرد
بار دیگر سوی این دام آمدید
خاک اندر دیدهی توبه زدید
بارها به سبب عدم عاقبت اندیشی در دام حرص و طمع افتادی و تا مرز نابودی پیش رفتی ، ولی لطف خداوند توبه پذیر شامل حال شما شد و شما را رها کرد .
در بیت ۳۴۵ داستان غلام هندو دارند :
توبه می آرند هم پروانه وار
باز نسیان می کشدشان سوی کار
مثل پروانه که به خیال نور به شمع نزدیک میشه و گرمای شعله باعث دوری او از شمع ميشه ولی دوباره فراموش میکنه و دوباره به شعله نزدیک میشه و باعث سوختن خودش میشه .
در بیت ۱۶۴۹ دفتر سوم دارند :
چشم باز و گوش باز و دام پیش
سوی دامی می پرد، با پر خویش
ما انسانها آنقدر به پیروی از من ذهنی ادامه میدهیم که برای خود جای هیچ نوع یاری و رحمتی را نمیگذاریم
.
تا ابد از ظلمتی در ظلمتی
می روند و، نیست غوثی، ر حمتی
مثنوی معنوی، دفتر سوم، بیت ۲۸۲۵
بس گریزند از بلا سوی بلا
بس جهند از مار سوی اژدها
مثنوی معنوی، دفتر اول، بیت ۹۱۷
در دفتر چهارم بیت ۱۷۳ دارند :
آن نمی دانست عقل پای سست
که سبو دایم ز جو ناید درست
بارها لطف خدا شامل حال ما میشه و راز ما فاش نمیشه و همین امر ما را گستاخ می کنه ، همانطور که غلام هندو گستاخی را از حد گذراند و به عقوبتی سخت گرفتار شد .
شاه را غافل مدان از کار کس
مانع اظهار آن حلم است و بس
مثنوی معنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۰۹۸
چون خدا خواهد که پرده کس درد
میلش اندر طعنهی پاکان برد
مثنوی معنوی، دفتر اول، بیت ۸۱۵
مولانا در بیت ۳۵۵ دفتر ششم علت اینکه عاقبت کار را نمیبینیم و اصولا آن را فراموش میکنیم را عدم صداقت و صادق نبودن ما میداند .
چون نبودش تخم صدقی کاشته
حق بر او نسیان آن بگماشته
این فراموشى باعث سیاهی و تیرگی دل میشه و مثل غلام هندو گستاخ می شویم ، غافل از اینکه این سیاهی مثل تیری به ما برخورد می کنه و جزای عمل خود را می بینیم .
از بدی دل چون سیاه و تیره شد
فهم کن ، اینجا نشاید خیره شد
ورنه خود تیری شود آن تیرگی
در رسد در تو جزای خیرگی
ور نیاید تیر از بخشایش است
نه پی نا دیدن آلایش است
مثنوی معنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۴۶۴
در پناه حق
شاپور
با سلام
به پیشِ شاه خوش می دو، گهی بالا و گه در گَو
ازو ضربت، ز تو خدمت، که او چوگان و تو گویی
مولوی، دیوان شمس، غزل 2553 (برنامه 883)
مولانا می فرماید چوگانِ مشیّتِ امور به دستِ خداست و ما تنها گویی هستیم که در حال دویدن و خدمت به زندگی است.
ولی ما چوگانِ مشیّتِ خدا را گم کرده ایم. بطور مثال:
وقتی ناراحتی یا دردی به ما می رسد، میگوئیم از فلانی آمد و یا سببِ رهایی و راحتیِ ما فلان شخص است.
وقتی با وجود تمامِ برنامه ریزی ها و سنجیدنِ کارها، امورمان جورِ دیگری رقم میخورد و ما در ذهن به دنبالِ دلیل یا مقصر می گردیم.
وقتی سالها در حرفه ای کار می کنیم اما ارادۀ زندگی کارِ دیگر یا طرحی دیگر برایمان در نظرگرفته است و ما نسبت به تغییر مقاومت می کنیم.
وقتی می گوئیم این غذاها هستند که به ما انرژی می دهند و یا داروها سببِ درمانِ بیماری ها می شوند ولی از فضایِ هو الشّافی و اثربخشیِ موثربی خبریم، چوگانِ مشیّتِ خدا را گم کرده ایم.
حضرت علی در نهج البلاغه می فرمایند: خداوند را به وسیله گسسته شدن تصمیم ها، گشوده شدنِ گره ها و نقضِ اراده ها شناختم.
تیر، سویِ راست پرّانیده ای
سویِ چپ رفته ست تیرت، دیده ای؟
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 3683
تغییرِ جهتِ تیرِعزمِ ما، نشان می دهد که یک اراده ای مافوقِ اراده ها هست که مانع می شود.
صد عزیمت می کنی بهرِ سفر
می کشاند مر تو را جایِ دگر
زان بگرداند به هر سو آن لِگام
تا خبر یابد ز فارِس*، اسبِ خام
مثنوی معنوی، دفتر سوم، ابیات 4456 و 4457
* فارِس: سوار بر اسب
مثلاً سوارکار، افسارِ اسب را به هرطرفی می کشد تا اسب متوجه سوارِ خود بشود.
از طرفی دیده و دلِ انسان نیز میانِ دو انگشتِ پروردگار است، همانطور که قلم در دستِ نویسنده است.
وقتی حالاتِ روحیِ متغیّری را تجربه می کنیم و یا تصمیم میگیریم و منصرف می شویم ازعزم و فسخِ الهی ناشی می شود.
دیده و دل هست بَینَ اِصبَعَین
چون قلم در دستِ کاتب ای حُسَین
این حروفِ حال هات از نسخِ اوست
عزم و فسخت هم ز عزم و فسخِ اوست
مثنوی معنوی، دفتر سوم، ابیات 2777 و2781
اما گاهی تصمیمات و تدبیرهای انسان در کارها درست از آب درمی آید، تا به موجبِ آن، تصمیمِ دیگری بگیرد ولی خداوند بارِ دیگر، عزمِ انسان را درهم می شکند. ولی اگر قرار بر این بود که همۀ اراده ها و تصمیماتِ انسان توسط خدا درهم می شکست، قطعا نا امید می شد و نمی توانست بذرِ امید را در دلش بکارد.
عزم ها و قصدها در ماجَرا
گاه گاهی راست می آید تو را
تا به طَمْعِ آن دلت نیّت کند
بارِ دیگر نیّتت را بشکند
ور به کلّی بی مُرادت داشتی
دل شدی نومید، اَمَل* کی کاشتی؟
مثنوی معنوی، دفتر سوم، ابیات 4462 تا 4464
اَمَل: امید و آرزو
ممکن است کسی بپرسد: تکلیفِ اختیارِ انسان چه می شود؟
مولانا در دفتر ششم از بیت 210 دراین باره توضیح می دهد که انسان باید از فتنۀ اختیار و فتنۀ اسبابِ اختیار به خدا پناه ببرد وانسان هایی که به زندگی زنده شده اند، ارادۀ خود را در ارادۀ خداوند، فانی ساخته و به مقامِ فنا و بی خویشی رسیده اند.
بِفگن از من حِمْلِ ناهموار را
تا ببینم روضۀ اَبرار را
همچو آن اصحابِ کهف از باغِ جود
می چَرَم، اَیقاظ* نی، بَلْ هُم رُقود**
خفته باشم بر یَمین یا بر یَسار
برنگردم جز چو گو بی اختیار
مثنوی معنوی، دفتر ششم، ابیات 216 تا 218
* اَیقاظ: بیداران
** رُقود: خوابیدگان
خداوندا بارِ ناهموار قوۀ اختیار را از دوشِمان بردار، که ما را گاهی به سمتِ منِ ذهنی می کشاند و گاهی به سمتِ زندگی. تا اینگونه گلزارِ انسان هایِ زنده به حضور را مشاهده کنیم. مانند اصحابِ کهف که جسمشان در دنیا بود ولی روحشان در فضایِ یکتایی، از باغِ لطف و احسانت بهره مند می شد، ما نیزمی خواهیم مانندِ گویِ چوگان، حرکتی نکنیم مگر به ارادۀ تو.
پس بنابراین، ارادۀ انسان در طولِ ارادۀ خداوند است نه در عرضِ آن. اگر این اختیار در خدمتِ منِ ذهنی دربیاید به «می دانم» می افتد، وجودی مستقل برایِ خود قائل می شود و به دنبالِ هر چه بیشتر، بهتر بر میآید تا اختیارش افزوده شود ولی زندگی این وجودِ توهمی را بهم خواهد ریخت تا آدمی را به خودش زنده کند.
هیچ کس را، تا نگردد او فنا
نیست رَه در بارگاهِ کبریا
چیست مِعراجِ فَلَک؟ این نیستی
عاشقان را مذهب و دین نیستی
مثنوی معنوی، دفتر ششم، ابیات 232 و 233
با سپاس فراوان
سمانه از تهران
با سلام و درود
شرح ابیات گزینشی از ابیات ۲۹۶۳ تا ۳۰۲۱، دفتر پنجم، مثنوی معنوی، مولانا
«جواب گفتن مؤمن سنّی کافرِ جبری را و در اثبات اختیار...»
نکته گفتی جبریانه در قضا
سرِّ آن بشنو زِ من در ماجرا
مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۹۶۶
اختیاری هست مارا بی گمان
حسّ را مُنکر نَتانی شد عیان
مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۹۶۷
اینکه قضای حق فرم این لحظه را مقدر می فرماید دلیل بر بی اختیاری و مجبور بودن انسان نیست. هر انسانی در درون خودش حسِ اختیار، حق گزینش چیزی از بین چیزها، را تجربه کرده است. پس برای درک وجود اختیار در ما اصلا احتیاجی به شناخت ذهنی با اسباب ذهنی نداریم.
آدمی را کَس نگوید هین بِپَر
یا بیا ای کور تو در من نگر
مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۹۶۹
گفت یزدان ماعَلی الاَعما حَرَج
کِی نَهَد بر کَس حَرَج رَبُّ الفَرَج
مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۹۷۰
«برای شخص نابینا و لنگ و مریض (که جهاد نکنند) حَرَج و گناهی نیست...» (سوره فتح، آیه۱۷)
در کل انسان در محدوده ی امکان و تَوانی که قضا مقدر کرده حق انتخاب و اختیار دارد و بیشتر از آن هم تکلیفی بر او نیست، همچنانکه از هیچ انسانی کاری خارج از توانمندی اش درخواست نمی شود، ولی از بین کارهایی که درحوزه توانمان است انتخاب انجام میدهیم. پروردگار گشاینده هم هیچ باشنده ای را در تگنای غیر قابل گشایش قرار نداده.
اختیاری هست در ظلم و ستم
من ازین شیطان و نَفس، این خواستم
مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۹۷۴
در واقع کار نفس یا شیطان نمایش دادن روی چیزهای باطل یا غیرضروری به صورت مطلوبِ هرکسی به اوست که او را به سوی باطل وسوسه کند؛ تا اینگونه انسان بین دو راهی قرار بگیرد و قوه اختیارش به جنبش در بیاید. این طرحِ خودِ زندگی است.
اختیار اندر درونت ساکن است
تا ندید او یوسفی، کَف را نَخَست
مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۹۷۵
اختیار و داعیه در نَفس بود
رُوش دید آنگه پَر و بالی گشود
مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۹۷۶
«هنگامی که زنان او را دیدند بزرگش یافتند (از زیبایی او مبهوت شدند) و (بی اختیار) دستانِ خود را (به جای میوه) سخت بریدند...» (سوره یوسف_آیه ۳۱)
اختیار و انگیزه هر فعلی که از کَسی سرمی زند در او بالقوه هست ولی با دیدن محرک بیرونی به ظهور میرسد.
زیبایی روی حضرت یوسف زنان را مبهوت کرد چون از قبل صورت زیبا را گذاشته بودند در مرکزشان (بزرگش یافتند) پس با دیدن آن همانیدگی اختیارشان را از کَف دادند رفت.
دیدن آمد جنبش آن اختیار
همچو نفخی زِ آتش انگیزد شَرار
مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۹۷۹
اختیار در وجود ما به صورت بالقوه هست، دیدن ، موجبِ تحریک قوۀ انتخاب و اختیار می شود. درست مانندِ دمیدن ، که آتش را شعله ور می سازد و از آن آتشِ اختیار فعلی در جهت ارضای انگیزه هایمان پخته می شود .
در واقع در حالت منِ ذهنی همانیدگیها انگیزه هایی هستند که ما همانموقع که آنها را می گذاریم در مرکزمان اختیار بروز یک سری از افعال را هم وامی گذاریم به آنها .
پس فرشته و دیو گشته عَرضِه دار
بهرِ تحریکِ عُروقِ اختیار
مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۹۸۴
پس برای بر انگیختن قوه اختیار تصویر هر چیزی به دوگونه به دید انسان عرضه می شود؛ هم با عینک ظاهر بینی دیوِ نفس هم با عینک باطن بینی فرشته وحی (عینک جسم بینی و عینک عدم بینی.)
چونکه پرده غیب برخیزد زِ پیش
تو ببینی روی دلّالانِ خویش
مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۹۹۰
در فضای گشوده شده روی حقیقی چیزها و منبع اصلی تحریکات روشن میگردد.
دیو گوید ای اسیر طبع و تن
عَرضه می کردم نکردم زور من
مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۹۹۲
وآن فرشته گویدت من گفتمت
که از این شادی فزون گردد غمت
مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۹۹۳
در فضا گشایی پی می بریم کِششی که هنگام مواجهه با چیزی جالب، غیر قابل اجتناب می نمود، ناشی از جسم بینی و صورت پرستی خودمان بوده و همانیدگیها دانه های غیر ضروری هستند که میتوان از خوردن آنها صرف نظر کرد، زیرا به باطن درد زای خوشی و آسایشی که تبلیغ میکنند یقین مییابیم.
مَخلص اینکه دیو و روحِ عَرضه دار
هردو هستند از تَتمه ی اختیار
مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۰۰۴
خلاصه اینکه این لحظه دو جور بینش عدم بینی (حق بینی) یا جسم بینی (ظاهر بینی) در دسترس ما است که متمم و انگیزاننده نیروی اختیارِ آدمی است. نقطه تمایز انسان از حیوان هم در همین است که در این لحظه به انسان از طرف دیو و فرشته دو جور دید عرضه می شود.
اختیاری هست در ما ناپدید
چون دو مطلب دید آید در مَزید
مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۰۰۵
پس اختیار نامحسوس است تا وقتی که دو تا مطلب ببینیم و بر سر دو راهی انتخاب قرار بگیریم.
در حالت همانیدگی با جسم تنها عینک ظاهر بینی در کار است و ما در غفلت از باطن حقیقی به سر برده و تنها طلبِ جسم را می بینیم. بنابراین بی آنکه حس کنیم، اختیارمان را به هرچه که اجسام می انگیزانند میسپاریم؛ یعنی واکنشهای شرطی شده ذهنی از ما صادر می شود.
اینگونه است که کسانی که همیشه مرکزشان همانیده است حس اختیار خود را تجربه نکردند و عذر جبر آورده و در بیابانی که هیچ راه آشکاری ندیدند سرگشته شدند.
بنابراین تمرین فضاگشایی یک روش برای بیدار کردن حس اختیارمان هم هست، هنگام فضاگشایی اجسام از مرکز کنار زده می شوند و مطلب عدم هم بر ما آشکار می شود و ما خود را بر جاده ای که دو راه دارد حاضر مییابیم و متوجه می شویم اختیارِ انتخاب داریم که پِیِ همانیدگی و القائات ذهنی را بگیریم و هم اختیار داریم پرهیز کنیم و قضاوت و مقاومتی که ذهنمان اِلقا میکند را به فعلیت نرسانیم و اعتنایی به ذهن نکنیم.
البته در حالت استقرار بی خودی هم که مختارانه همه همانیدگی از مرکز خالی شده، و عینک جسم بینی هم دیگر اصلا جلوی دید نیست، پس این لحظه فقط دید عدم هست و فقط فکر و عملِ هوشیاری عدم با انگیزه ی گسترش عشق برانگیخته میگردد. این همان حالتی است که انسان از حد فرشتگان هم بالاتر رفته و به منظور آفرینش خویش نائل آمده.
با سپاس
الناز از تهران
گر نخواهی که شود عاقبتت همچو فَرَج
پس مشو غِرّه و دَه دِه به جهات و به دَرَج
داستانهای مثنوی، داستانهای معمولیی نیستند. به قول خانم فریبا، داستانهایی هستند از جنس بیداری، نه از جنس لالایی. داستانهایی برای برهم زدن نظم ذهنی. نظم پارکیِ جهانِ درجات و جهات. شخصیتهای مثنوی، شخصیتهای حقیقی نیستند. عناصر داستان، همه به فرم درآمده شدن استادانه و هنرمندانهی معانی، توسط زندگی از زبانِ بزرگ عارف، استاد مقرب، و یا به قول خانم فریبا دُردانهی کائنات، مولانا جلال الدین محمد بلخی است.
مولانا در تمامی داستانهای مثنوی به هیچ عنوان به صورت خطی داستانسرایی نمیکند. بلکه از بالا مانند یک کره داستان را میگرداند. از یک نقطه میرود به یک نقطهی دیگر، از آن نقطه به یک قسمت دیگر کره. همه به هم مربوط و متصل هستند، ولی از نظر ذهنِ اسیر زمان و دوگانگی بعضی اوقات غیر قابل فهم میرسد. به قول آقای شهبازی و آقای پویا، خودمان را باید در مسیر نسیم زنده کنندهی داستان قرار دهیم.
در داستان غلام هندو، مولانا چندین بار، چه نمادگونه و چه با صراحت فرمودهاند که بدترین بیماری، پندار کمال، غرور و منم منم کردن است. همان «میدانم» در محضر زندگی است.
یکبار در داستان شیر و گرگ و روباه میگوید که نمیتوانی برای خودت در مقابل شیر که نماد خداست حقی قایل باشی؛ و الا مانند گرگ دریده میشوی. یکبار دیگر در داستان دلقک میگوید از قوانین ذهنیت برای مقابله با خدا استفاده کنی، در اصل مهرههای شطرنج تو سر و کلهات خرد میشود. ولی باز به گوشم نمیرود. خب یکبار میگویند: بفرمایید لطفا بنشینید. گوش نمیدهم. باز میگویند، بفرمایید بنشینید. من هم انگار نه انگار. بعد میگویند: آقا بنشین. باز اگر گوش ندهم خب باید «بتمرگ» رو به جونم بخرم. زندگی هم چه در اتفاقات و یا حتی داستانها هم همین روش را استفاده میکند. با قربان صدقه رفتن آدم نشوم، خب باید تنبیه شوم. وقتی با زبان خوش نفهمم که نباید در مقابل خدا غرور و تکبر داشته باشم، نباید روی پای من ذهنیام بلند شوم و میدانم بگویم، باید مثل فرج درب و داغان شوم. خب باید یکجوری توی این کلهام برود.
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذو دلال
مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۴
این بیت را ۱۰،۰۰۰ بار هم بخوانم و جدی نگیرم چه فایده؟
مولانا چرا بعد از داستان فرج، غلام هندو داستان غرور را وسط میکشد؟ چرا اینقدر خطرناک است که با من ذهنی معنوی بخواهم زندگی کنم؟ چرا میخواهم که خدا را هم به مایَملَکِ ذهنیام اضافه کنم؟ چرا با منِ ذهنیام به دنبال جهتهای این دنیایی و درجه گرفتن و ترفیع هستم؟ حضرت مولانا با خلق داستان فرج میخواهد تلخی و وحشتناکی این موضوع را به ما بنماید.
بدرَّد زهرهی جانت اگر ناگاه بینی تو
که از اصحابِ کهف دل، چگونه دور و اغیاری
دیوان شمس، غزل ۲۵۳۶
و یا در داستان آن امیر و شخصِ مار خورده:
گر تو را من گفتمی اوصافِ مار
ترس از جانت بر آوردی دمار
مصطفی فرمود اگر گویم به راست
شرح آن دشمن که در جان شماست،
زَهره های پُر دلان هم بر دَرد
نه رود رَه نه غمِ کاری خورَد
مثنوی دفتر دوم، ابیات ۱۹۱۰ تا ۱۹۱۲
مولانا میفرمایند که همانیده شدن، آوردن یک صورت بیرونی به مرکز و آن را خدا پنداشتن و با آن احساس غرور کردن، یعنی چراغ سبز دادن به کنگِ امرَدِ دنیا. به من میگوید، تو مانند آن ۳۰ امیر هستی. یه تکه از داستان را میخوانی و با عقل جزویات میخواهی سبک سنگین کنی و داستان را به نقد بکشی. خضر از موسی فقط یک چیز خواست، آن هم نپرسیدن سوال بود. ولی موسی دوام نیاورد. حتی آنکار ها که خضر کرد، با هر عقلِ منطقی، ممکن است غیر معقول از آب در بیاید. ولی مولانا میخواهد بگوید، منِ نیما با منذهنیام هرچه بپرسم، بدتر اسیر این ذهن میشوم و زنجیرِ دنیا و جهاتش و درجاتش را به خودم محکم میکنم، با اینکه مقصودِ من از آمدن به این دنیا، کندن از این غل و زنجیرهاست.
وقتی من پُر و سرشار از علمِ ذهنی در مکتبِ مولانا و همچنین راهِ زندگی بنشینم، خب معلوم است هیچ آگاهی نصیبم نمیشود. باید دَرد بکشم، آن هم دردی طاقت فرسا. مانند فرج نعره بزنم و هیچکس نعرهام را نشنود تا سرم به سنگ بخورد:
تا به دیوار بلا ناید سرش
نشنود پند دل آن گوش کرش
مثنوی دفتر پنجم، بیت ۲۰۶۳
مولانا به کجا رسیده که مجبور است یه صحنهی تجاوز را تو ذهن من مُجَسَّم کند تا شاید درس بگیرم؟
دَه دَهش اکنون که چون شَهرَت نمود
تا نباید رخت در ویران گشود
مثنوی دفتر ششم، بیت ۳۳۱
آن موقع که قدرت دارم، زمان دارم، حال دارم... باید دست به کار شوم. خیلی زود دیر میشود.
دَه دَهش اکنون که صد بُستانْت هست
تا نگردی عاجز و ویرانپرست
مثنوی دفتر ششم، بیت ۳۳۲
چرا باید اینقدر دست روی دست بگذارم که کار از کار بگذرد؟ چرا باید اینقدر به این میدانمِ خودم اقرار کنم؟ آخر از کجا میدانم؟ غرورِ چی؟ درجاتِ معنویِ چی؟ چه کشکی؟ چه آشی؟
از هر جهتی که زندگی خواستم، از هر درجه و مقامی، زندگی نصیبم نشد که هیچ؛ بدتر بلا، بعد از بلا.
حرف بسیار است، ولی صورت، راهِ دل را پیدا کرده است. آمده است که مرا نادم کند. خداوندا مرا ببخش که هرچه میگویم و مینویسم را با منِ خود نجس و آلوده میکنم. من شرمندهام. ببخش که دايم دویی دارم. تو ببخش.
خدایا از زبان مولانا فرمودی که هر انسانی مانند فرج، از غرور خالی نیست، آن هم در هر مرحله و درجهای؛ جز آنکه تو محفوظش داری. پس من با منِ ذهنیام و عقل جزییام نمیتوانم خودم را از شر منِ ذهنیام و دانشِ محدودش نجات دهم. اگر از افکارِ پلیدم، صورتهایی در غیب آبستن میشوند، از زایشِ آنها جلوگیری کن.
خدمت را از من نگیر و قدرتی ده که لااقل برای به زمین نشاندن این غرور، برای قدردانی از آگاهیِ کسب شده، اندکی جبران کنم آنچه را که به من دادهای. ممنونم از آقای شهبازی که میفرمایند از این «فرصت» برای قانون جبران استفاده کنین. از این دولت و بختِ اجرای قانون جبران:
هزاران قرن میباید که این دولت به پیش آید
کجا یابم دگربارش اگر اینبار بگریزم؟
دیوان شمس، غزل ۱۴۲۹
از این منِ ذهنی و همانیدگیها نمیتوانم بجهم. حبس و اسیرِ این نفسِ فضابند هستم که فقط و فقط عنایت خدا میتواند مرا نجات دهد.
چون نتانی جَست، پس خدمت کُنَش
تا رَوی از حبس او در گلشنش
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۸۲
و در پایان :
دست از طلب ندارم تا کامِ من برآید
یا تن رسد به جانان، یا جان ز تن برآید
دیوان حافظ، غزل ۲۳۳
با عشق و احترام،
نیما از کانادا
با درود و تقدیم احترام
در مسیر بازگشت (۲)
در ادامهی داستان وکیل صدر جهان، از بیت ۳۸۳۰ دفتر سوم، عاشق (وکیل صدر جهان)، نصیحت کننده را از پند دادن، منع میکند و میگوید پند تو، مرا به ادامهی راه مشتاق تر می کند، زیرا عقل و دانش تو، عشق را نمی شناسد.
ما هم در مسیر بازگشت و انداختن همانیدگیها، وقتی طعم شیرینِ آزاد شدن از یک همانیدگی را می چشیم، هر لحظه مشتاق تر می شویم که با کشیدن دردِ آگاهانه و تسلیم، اجازه بدهیم خدا همانیدگیهای ما را یکی پس از دیگری نشانه بگیرد و مرکز ما را از وجود آنها پاک گرداند، هر چند من ذهنی دانشمندِ خودمان و دیگران ما را بترسانند و تهدید کنند.
تو مکن تهدید از کُشتن که من
تشنهی زارم به خونِ خویشتن
عاشقان را هر زمانی مُردنی ست
مُردنِ عُشّاق، خود یک نوع نیست
گر بریزد خونِ من آن دوستْ رُو
پای کوبان جان برافشانم بر او
آزمودم مرگِ من در زندگی ست
چون رَهَم زین زندگی، پایندگی ست
مثنوی، دفتر سوم، از بیت ۳۸۳۳
ما بعد از کشیدن درد فراق و جدایی از خدا و زندگی خواستن از صورتهای فکری، آزمایش کرده ایم که این طور زندگی کردن، یعنی مردن در ذهن و ایجاد دردهای حاصل از همانیدگی با آفلین.
اگر به این درک برسیم که اتفاق این لحظه بازی زندگی و رقص فرمهاست و ما هم باید رقص کنان اجازه بدهیم خداوند، زندگی به تله افتاده را از این فرمها آزاد کند، آن وقت به وحدت با یار و جاودانگی خواهیم رسید.
در ابیات بعدی، مولانا به مسئلهی مهم دیگری اشاره می کند که ما در راه بازگشت به فضای یکتایی باید مدّ نظر داشته باشیم و آن «سئوال نپرسیدن و و استدلال ذهنی نکردن در این راه» است.
مسئلهی کیس ار بپرسد کس تو را
گو: نگنجد گنجِ حق در کیسه ها
مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۸۵۱
(کیس، لفظاً به معنی کیسه ای است که در آن درهم و دینار می گذارند.) یعنی اگر کسی بخواهد با سئوال کردن و استدلال ذهنی بفهمد که فرآیند تبدیل هشیاری چگونه است و چطور می شود به حضور رسید، در جوابش باید گفت که گنج حضور در کیسهی ذهن و عقل جزئی نمی گنجد و نمی توان آنرا مانند سایر علوم ذهنی به انبانِ ذهن اضافه کرد.
در بیت ۳۸۵۲ نیز مولانا می فرمایند:
گر دَمِ خُلْع و مُبارا می رود
بَد مَبین، ذکرِ بخارا می رود
(خُلْع و مُبارا دو نوع طلاق است.)
یعنی اگر در مسیر بازگشت به فضای یکتایی، یک عارف صحبت از طلاق و جدایی می کند، منظور جدائی و محرومیت از نعمات خدادادی نیست، بلکه توصیهی عارف اینست که از هم هویّت شدن با آنها و در مرکز خود قرار دادن پرهیز کنیم؛ نمی شود هم هویت شدگیها را نگه داریم و انتظار داشته باشیم به خدا هم زنده شویم.
در ادامهی داستان، مولانا چند بیت دربارهی اهمیت «بینش و بصیرت» و کافی ندانستن «دانش معنوی» برای بازگشت به خانهی اصلی مان آورده است و می گوید اگرچه این عاشق به سوی بخارا، یعنی به سوی منبع علم و معرفت حقیقی می رود، ولی تنها برای کسب علوم ظاهری به آنجا نمی رود.
پس هدف ما هم از خواندن مولانا و مراقبه روی خودمان، کسب دانش معنوی نیست، بلکه به دنبال این هستیم که «تبدیل» صورت گیرد و دیدِ ما در دیدِ دوست فنا شود.
هر که در خلوت به بینش یافت راه
او ز دانش ها نجوید دستگاه
با جمالِ جان چو شد همکاسه یی
باشدش ز اخبار و دانش تاسه یی
دید بر دانش، بوَد غالب فَرا
زآن همی دنیا بچربد عامه را
زآنکه دنیا را همی بینند عَین
وآن جهانی را همی دانند دَیْن
مثنوی، دفتر سوم، از بیت ۳۸۵۶
در ادامهی داستان، وکیلِ صدرِ جهان وارد بخارا می شود و به دارُالاَمان می رسد.
اندر آمد در بخارا شادمان
پیشِ معشوق خود و، دارُالاَمان
مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۸۷۲
بعد از آن، هر کس او را در شهر بخارا دید شروع به سرزنش او کرد و به تَرک آنجا توصیه کرد.
هر که دیدش در بخارا، گفت: خیز
پیش از پیدا شدن، منشین، گریز
که تو را می جوید آن شه خشمگین
تا کَشَد از جانِ تو دَه ساله کین
مثنوی، دفتر سوم، از بیت ۳۸۷۴
ما هم که در راه انداختن همانیدگیها و تلاش برای رسیدن به وصال با خداوند قدم برمی داریم، من ذهنی خودمان و دیگران ما را می ترسانند و از این کار منع می کنند و می گویند این کارها حماقت است، پس زرنگی و عقل قبلیت کجا رفته است؟
از بلا بگریختی با صد حِیَل
ابلهی آوردت اینجا یا اَجَل؟
مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۸۷۹
یعنی تا حالا با صد نوع حیله و دغل از مجازات گریخته بودی، آیا حماقت تو را اینجا آورد یا اَجَل؟
ما هم باید خودمان را ارزیابی کنیم ببینیم وقتی یک درد در ما بالا می آید و به حالت انقباض می افتیم، آیا صبر میکنیم و درد هشیارانه می کشیم تا پیغام آن را بگیریم، یا نه با ترفندهای من ذهنی از درد می گریزیم؟
در ادامهی ابیات، مولانا چند بیت در مورد قضای الهی آورده است و حاکی از آنست که عقل جزئی و تدابیرش در مقابل قضا، محکوم به شکست است و قضا که خواست خداوند است می خواهد که ما را از خواب ذهن بیدار کند و به ما بفهماند که اگر با هوش ترین آدم هم باشیم در مقابل قضای الهی به یک آدم احمق تبدیل می شویم.
ای که عقلت بر عُطارِد دَق کند
عقل و عاقل را قضا احمق کند
نحس، خرگوشی که باشد شیرجو
زیرکی و عقل و چالاکیت کو؟
هست صد چندین فسون های قضا
گفت: اِذا جاءَالْقَضا ضاقَ الْفَضا
صدرَه و مَخْلَص بُوَد از چپّ و راست
از قضا بسته شود، کو اژدهاست
مثنوی، دفتر سوم، از بیت ۳۸۸۰
در ابیات پایانی داستان، وکیل صدر جهان در پاسخ به تهدیدکنندگان میگوید که من تشنهی آب حیات هستم و تا بحال هیچ تشنه ای را دیده اید که از آب بگریزد؟
همچنین او اظهار پشیمانی می کند که در مقابل معشوقش حیله کرده است و از قهر و خشم او گریخته است.
گفت: من مُسْتَسقیم آبم کَشَد
گرچه می دانم که هم آبم کُشد
هیچ مستسقی بنگریزد ز آب
گر دو صد بارش کند مات و خراب
من پشیمانم که مکر انگیختم
از مرادِ خشم او بگریختم
مثنوی، دفتر سوم، از بیت ۳۸۸۴
همچنین مولانا در چند بیت، چکیده و نتیجهی داستان را بازگو می کند و آن اینست که من ذهنی یا نفس امّارهی ما به منزلهی گاوی است که در راه بازگشت به معشوق باید قربانی شود و بیان می کند که هشیاری در سیر تکاملی خود، که از جماد شروع شده است با فنا از آن مرحله گذر کرده است، تا به این مرحله که اکنون در ذهن انسان گیر افتاده و برای گذر از این مرحله نیز، باید فانی شود تا تحول صورت پذیرد.
یا کِرامی، اِذْبَحوا هذْاالبَقَر
اِنْ اَرَدْتُمْ حَشْرَ ارواحِ النّظَر
از جَمادی مُردم و نامی شدم
وز نُما مردم به حیوان بر زدم
مُردم از حیوانی و، آدم شدم
پس چه ترسم؟ کی ز مُردن کم شدم؟
حملهی دیگر بمیرم از بشر
تا بر آرم از ملایک پرّ و سر
وز مَلَک هم بایدم جَستن ز جُو
کُلُّ شَیءٍ هالِک الّا وَجْهَهُ
بار دیگر از مَلَک قربان شوم
آنچه اندر وهم ناید آن شوم
پس عدم گردم، عدم چون اَرغَنون
گویدم که: اِنّا اِلَیْهِ راجِعون
جوی دیدی، کوزه اندر جوی ریز
آب را از جوی، کَی باشد گریز؟
آبِ کوزه چون در آبِ جو شود
محو گردد در وَی و، جو او شود
وصف او فانی شد و ذاتش بقا
زین سپس نه کم شود، نه بَدلقا
و در نهایت آن عاشق، چون دست از جان خویش بشست، به وصال معشوق خویش رسید:
همچو پروانه، شَرَر را نور دید
احمقانه در فتاد، از جان بُرید
لیک شمعِ عشق، چون آن شمع نیست
روشن اندر روشن اندر روشنی ست
او به عکسِ شمع هایِ آتشی ست
می نماید آتش و جمله خوشی ست
مثنوی، دفتر سوم، از بیت ۳۹۰۰
با تشکر
علی از دانمارک
باسلام و درود
الناز از تهران
غلامِ بیخودی زانَم، که اندر بیخودی آنم
چو بازآیم به سویِ خود، من این سویَم تو آن سویی
مولانا، دیوان شمس، غزل ۲۵۵۳
آفتی نَبوَد بَتَر از ناشناخت
تو بَرِ یار و ندانی عشق باخت
بیخودی یعنی بدون خود بودن (همانیده نبودن با ذهن و فکر). موقع بیخودی از جنس خدا هستم، با او یکی هستم، او هستم؛ حس می کنم او هستم و او را تجربه می کنم. چون در حالت بیخودی ( فضاگشایی بینهایت) خود خدا هستم ، خود اصلی ام هستم و اینگونه به منظور آمدنم به جهان می رسم پس میخواهم اکنون در حالت بی خودی باشم.
این عدم خود چه مبارک جایَست
که مددهای وجود از عدم است
در بیخودی در لامکان و زنده به اصلم یعنی وجودِ بی فرمم هستم، یعنی دیگر از صورت جسمی و نقشهای اجتماعی و صفتهای روانشناختی که ذهن میگوید تو اینها هستی، هویت و هستی نمیگیرم و عملا از آن حالت وجودیِ بی نقش و بی صورتِ یگانه آگاه و به آن بیدار هستم و چهار برکت اصلی زندگی را فقط از فضای گشوده دریافت میکنم.
جمله عالم زین غلط کردند راه
کز عدم ترسند و آن آمد پناه
وقتی در حالت بیخودی در لامکان هستم همینکه بخواهم برای واکنش به محرکی روی برگردانم به من ذهنی فورا یک الگوی ذهنی توسط قضاوت یا مقاومت فعال می گردد؛ سپس از اصلم غایب شده و می افتم به فرم و دچار توهمِ «شخص بودن» شده و به «خوابِ ذهنی» می روم و با واکنشهایی که در «خواب رَویِ ذهنی» انجام می دهم زندگی را به «جهنم من ذهنی» تبدیل میکنم.
اول و آخر تویی ما در میان
هیچ هیچی که نیاید در بیان
قبل از تولد، هوشیاری بدون فرم بوده (بعدا فرم را تنیده) آخر عمر هم فرم فرو می ریزد و هوشیاری ابدی باقی است. در این میانه عمر دنیایی؛ در بدن یک ذهنیت مجازی تشکیل شده که نور زندگی را میگیرد و به صورت یک چیز جدا از بقیه شکل داده و به عنوان «من» نمایش می دهد که این من فقط یک فکر است که تنها مَجاز از جسم و حتی جسم هم نیست.
این دویی اوصاف دید اَحوَلَست
ورنَه اول آخر آخر اولست
چون از پشت عینک جسمی می بیبنیم فقط اجسام و تصاویر مجازی فکری آنها را می بینیم آن هم به صورت جداگانه از هم، و از دیدن اصلمان که نه چیز و یکتا است ناتوانیم و آن را هم بصورت یک چیزِ جدا در ذهن تصور می کنیم. در حقیقت هیچ دویی و هیچ جدایی ای نیست مکان و لامکان یکتا و یکپارچه است، این را وقتی دید فرم بین متلاشی شود عینا خواهیم دید.
تویِ تو در دیگری آمد دفین
من غلام مرد خودبینی چنین
پس حالا که فهمیدم این جدایی توهم است و من فقط مسخِ یک تصویرِ مجازی شده ام و اختیار دارم که از توهم خارج بشوم، پس دیگر باید بدون خود باشم و تمام حواسم در این لحظه متوجه این باشد که آیا خود دارم یا نه؟!
دیده ی ما چون بسی علت دروست
رو فنا کن دید خود در دید دوست
خودِ جدا از زندگی فقط یک پندار و آلودگی در دیدن است. گذاشتن چیزها در مرکز خود ساختن و دیدن از طریق همانیدگیها خود یا من داشتن است.
همانیدگیها مثل عینک های رنگی هستند که روی دید هوشیاری عدم قرار گرفتهاند که با عمل فضا گشایی میتوانیم از جلوی چشممان برداریمشان و بیخود شویم. یعنی میتوانیم در بی خودی بی واسطه و بی ترجمه ی ذهن از وضعیت این لحظه آگاه گردیم.
هم بگو تو هم تو بشنو هم تو باش
ما همه لاشِی ایم با چندین تراش
اگر واقعا مقاومت و قضاوت و می دانم و می گویم ندارم، فضا را باز کردم پس بی خود هستم. اگر ذهن و زبانم خاموش اند و انصتوا را رعایت میکنم پس در بی خودی هستم، او هستم. در اینصورت او دیگر می تواند کارش را بکند؛ یعنی خود هوشِ کل و ناب از طریق این فرم فکر و عمل بکند و عشق را بگستراند.
هم طلب از توست هم آن نیکُوی
ما کِییم اول تُوی آخر تُوی
در واقع زندگی بصورت واحد یکتا خودش دارد خودش را از همانیدگی با فرم جدا می کند و با گشوده تر شدن فضا هوشیاریمان را می برد بالا. این وسط «من» فقط یک فکر است که به عنوان فصل مشترک یا شیرازه ی همانیدگیها در ذهن شکل یافته و تثبیت شده، که با جدا شدن تمام برگهای همانیدگی دیگر «من یا خود» هم محو می گردد و سرشت اولیه مان خود را بازشناسایی میکند.
من کَسی در ناکَسی دریافتم
پس کسی در ناکَسی دربافتم
آدم شدن در بی خود بودن است، آدم باشنده ای است که در آن هوشِ کل از خودش آگاه می شود. پس خودم را یعنی دید و دانش و درخواست همانیدگیها را که حقیقتا پوچ هستند با فضا گشائی صفر می کنم و می گویم من دیگر نمیخواهم مطابق ارزشهای جمع شخصیت خاصی داشته باشم یا حتی نمیخواهم مشخصات جذب کننده تایید و توجه دیگران را داشته باشم. من دیگر یک کَسِ خاصی نیستم.
فطرت آشفت که از خاک جهان مجبور
خودگری خود شکنی خودنگری پیدا شد
برای برهمکنش با جهان دیگر مطابق نقش و شخصیت من ذهنی ام عمل نمیکنم، بلکه این لحظه فضا را باز میکنم و هدایت و قدرت از عدم جاری شده و پاسخ مناسب خلق میگردد؛ با آن پاسخ هم حتی همانیده نمیشوم.
با سپاس
با سلام و عرض ادب، آزاده هستم از آمریکا...
شرابی که از چیزهای مادی گرفته میشود، انسان را به سوی جُدایی میبَرَد. «جُدایی» را باید در این جَهان میآموختیم که آموختیم! حال، آیا «آگاه» هستیم که حرکتی دگر، ورایِ جُدایی هم وجود دارد؟
غزل شماره ۱۷۰۲،مولوی، دیوان شمس
برگرفته از برنامهی ۸۸۴ گنج حضور
۱) دَردِهْ شَرابِ یکسان، تا جُمله جمع باشیم
تا نَقْشهایِ خود را یک یک فروتَراشیم
در این غزل، از شرابی دَم میزند که آن را «یکسان» نامیده است...
پس شرابیست ما را... که اگر آن در رَگِ هشیاری جاری گردد، هشیاری در انسانْ جمعِ یک حرکت یکسان شَوَد. هشیاری، در آن دَمی به این حرکت میپیونْدَد، که نقشهایِ خاکی از مَرکَز، تراشیده شُده باشد؛ به عبارت دگر، «حرکت» بَر اساسِ نَقشْ و نگار، از میان رفته باشد. پس ما در چنین بینقشی، جُمله جمع و ازآنِ آن حرکتِ بیرنگْ و یکسانیم.
۲) از خویشْ خواب گردیم، هم رنگِ آب گردیم
ما شاخِ یک درختیم، ما جُمله خواجه تاشیم
هشیاری در تجربهی جهانِ هستی، در ذهنِ خاکی... یک «تَصویر» از خود بافته و آن نَقش را «خویش» پِنداشته! حال، چو از خویش بیخَبر شَویم، هم رنگِ آب گردیم (خالص، پاک و روان). در واقع ما جُمله در این تجربه، از یک هُشیاری هستیم و از یک منبع به حرکت درآمدهایم: از عشقْ...
۳) ما طَبْعِ عشق داریم، پنهانِ آشکاریم
در شهرِ عشقْ پنهان، در کویِ عشقْ فاشیم
در جهانِ خاکی، لباسِ مُوَقَتِ ما (این تَن/جِسم...)، بر ما آشکار است؛ ولی از آنجا که ما طَبْعِ عشقْ داریم، ذاتِ ما در تجربهی مکان، از دیدهی ما پنهان است. لذا... ما در شهرِ عشقْ پنهان و در کویِ عشق، فاشیم.
حال، میخواهیم بِدانیم کُجا شَهر عشقْ است و کُجا کویِ عشق؟! غافل از آنکه اگر جواب را... در ذهنْ بگیریم، فرقی به حالِ ما نَخواهد داشت! پس آنچه مُهم است این باشد: در تجربهی هستی، هشیاری در رهایی و آزادگی از نَقشهای بافته شُده (لذا، در رهایی از زمان و مکانِ ذهن)، خود مُستقل... ازآنِ عشقْ است.
۴)خود را چو مُرده بینیم بر گورِ خود نِشینیم
خود را چو زنده بینیم در نوحه رو خراشیم
پس اگر در فروتراشیِ نَقشهای بافته شُده (که از حرکتِ ناآگاهانهی هشیاری در ذهن، به میان آمده)، از آن خویشِ دُروغین رهایی یافتیم و آن را مُرده یافتیم، ناگهان ببینیم که ماییم حاضر و ناظر بر گورِ خویش (از خویشِ دُروغین و نَقشهایِ بپا شُدهاش، رهایی یافتهایم)! اما چو بینیم آن خودِ دُروغین را در حرکت، آنگاه ما را در نوحه بیابی، که در زمانْ ماییم درگیرِ روخراشی.
۵) هر صورتی که رویَد بر آیِنِهی دلِ ما
رَنگِ قَلاش دارد، زیرا که ما قَلاشیم
با هر رو خراشیدن، صورتی دگر بر رویِ آینهی دل، نَقش بَنْدَد. آن نقش، رَنگِ قَلاش دارد؛ زیرا که ما قَلاشیم! ما به این جهان آمدهایم، که کوتاه زمانی، نَقش و نگاری بر آینهی دل زَنیم؛ که جُدایی را تجربه کُنیم، تا یکتایی را در پاکْ کردَنَش (پاک کردن آینهی دل از آن نقشها)، بر ذات... نمایان گَردانیم! این است کارِ ما. پس کارِ ذهنْ را به درازا مَکِش و آن را زود به پایان رَسان: آینههی دل را پاکْ نگاه دار...
۶) ما جمعِ ماهیانیم، بر رویِ آب رانیم
این خاکِ بوالْهَوَس را بر رویْ خاکْ پاشیم
ما در بیصورتی، جمعِ ماهیانیم: بَر رویِ آب «روان» رانیم؛ ولی در خُشکی، دَرجا و بیجانیم! پس در تجربهی هستی، این خاک را رویِ آینهی دل مَپاشانیم که جایِ خاک، در جای خود قرار گیرد و جایِ ماهی در آب؛ زیرا که ما، طبعِ عشقْ داریم و غرق در عشقْ روانیم (نه آغشته به نقشهای خاکی...).
۷) تا مُلْکِ عشق دیدیم، سَرخیلِ مُفْلِسانیم
تا نَقْدِ عشق دیدیم، تُجّارِ بیقُماشیم
در آن دَم که عشقْ در آینهی پاک (در دلِ عَدَم) نمایان میگردد، ماییم سر دستهی مُفْلِسان! یعنی آینهی دلِ ما را حتی یک خَردَل خاک هم نباشد؛ به محض آنکه عشقْ خود را در آینهی دل به دیده نِشانْد، ما را جُز عشقْ نَمانْد؛ که ماییم تُجّارِ بیقُماش! ما را جُز عشقْ نباشد کار و بار...
با احترام،
آزاده از آمریکا
خلاصه و برداشتی از داستان غلام هندو کی به خداوندزاده خود پنهان هوای آورده بود...
مولوی، مثنوی، دفتر ششم
این داستان صحنه ای از گردنه گمراه کنندهای در مسیر معنوی ماست که ناشی از بیصبری، عدم صدق در توبه و خواستار به حضور رسیدن با داشتن من ذهنی و دید همانیدگی و حتی شکایت از زندگی که چرا با وجود کار کردن بر روی خود هنوز به حضور نرسیدهام؟
در مسیر معنوی وقتی شروع به کار کردن روی خود میکنیم، دارای منذهنی بزرگی هستیم، همراه با همانیدگی ها و دردهای ناشی از آنها که به علّت عدم تبدیل تا به سن بزرگسالی در ما ایجاد شدهاست. با انجام تمرینات معنوی حتی به صورت ذهنی موفق میشویم تا حدی من ذهنی خود را در شیشه کنیم و یا کوچک کنیم ولی هنوز تبدیل در ما صورت نگرفته است، چه بسا فضاگشایی در ما به صورت ذهنی بوده و منذهنی در فضاگشایی ما همواره دخالت داشته است؛ تا حدی در خود هشیاری حضور انباشتهایم و پتانسیل تبدیل در ما هست، ولی هنوز دارای دید همانیدگی و من ذهنی توام با درد هستیم.
خواجهای را بود هندو بندهیی
پروریده، کرده او را زندهیی
بود هم این خواجه را خوش دختری
سیم اندامی، کشی، خوش گوهری
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۲۴۹ و ۲۵۲
باید آگاه باشیم با دید همانیدگیها و همراه با ذهن نمیتوانیم به حضور برسیم. چراکه با دید همانیدگی و دید ذهن ما هشیاری را نیز به صورت ذهنی به فرم در میآوریم و در حالیکه هنوز همانیده ایم و دردها در ما نهفته است، خواستار تبدیل و اضافه کردن حضور مانند یک همانیدگی به منذهنی خود هستیم.
در مسیر معنوی با کار کردن روی خود شاهد یکسری انعکاسات خوب و نعمتهای دنیایی و بهبود روابط میشویم که ممکن است باز باعث همانش ما شوند و ما را در مسیر معنوی سست کنند و به طور کامل و به یقین واهمانش را انجام ندهیم. مثلا بقایای رنجشی در ما باشد و حیفمان بیاید که کامل آن را بیاندازیم ولی خواست زندگی (خواجه) انطباق هشیاری بر هشیاری و تبدیل کامل است.
گفت خواجه: مال را نبْوَد ثبات
روز آید شب رود اندر جِهات
حسن صورت هم ندارد اعتبار
که شود رخ زرد، از یک زخمِ خار
سهل باشد نیز مهتر زادگی
که بُود غِرّه به مال و بارگی
ای بسا مهتر بچه کز شور و شر
شد زِ فعلِ زشتِ خود ننگِ پدر
پُر هنر را نیز اگر باشد نِفیس
کم پَرَست و عبرتی گیر از بِلیس
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۲۵۵تا۲۵۹
این ابیات اشاره به انواع همانیدگیها، از جمله همانیدگی با علم معنوی و باورها دارد که حتی ما به صورت منذهنی میتوانیم با باورهای معنوی همانیده شویم و خواستار تبدیل به صورت ذهنی باشیم و به صورت عملی زندگی را تجربه نکنیم.
نکته دیگر در این داستان، دید ابلیسانه و جسمی به هشیاری حضور از طرف منذهنی ماست که من ذهنی هشیاری حضور را ستیزهگر میداند؛ چراکه هشیاری حضور یعنی عدم کنترل و عدم قدرت داشتن توسط ذهن، پرهیز از قضاوت و مقاومت و نظم جنگل داشتن، از نظر ذهن همه اینها ستیزه است و برای ذهن قابل فهم نیست و مولانا از ما به عنوان هشیاری حضور میخواهد که از ذهن برای بودن خود تعریفی نگیریم.
او نبیند غیر دستاری و ریش
از معرف پرسد از بیش و کمیش
عارفا تو از معرف فارغی
خود همی بینی که نور بازغی
کار تقوی دارد و دین و صَلاح
که از او باشد به دو عالم فَلاح
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات۲۶۲ تا ۲۶۴
از طرفی تبدیل و انطباق هشیاری بر هشیاری سبکی از زندگی است که کامل بر خلاف سبک زندگی من ذهنی ما و منهای ذهنی بیرونی است:
پس زنان گفتند او را مال نیست
مهتری و حسن و استقلال نیست
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۷
زمانیکه هشیاری حضور در ما آزادتر میشود و منذهنی ما ضعیف تر میشود، ولی واهمانش به طور کامل صورت نگرفته است و همچنان بقایای همانیدگی ها در ماهست و ما خواستار تبدیل هستیم، در حالیکه هنوز درد و همانیدگی داریم و به طور قطع دست از همانیدگی ها و دردها نشسته ایم و همانیدگی ها و منذهنی ما ضعیف شده ولی از طرفی عاشق هشیاری و خواستار اضافه کردن آن به عنوان یک همانیدگی به خود است.
پس غلام خورد کاندر خانه بود
گشت بیمار و ضعیف و زار و زور
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۹
آنچنانکه مادران مهربان
نرم کردش، تا درآمد در بیان
که مرا اومید از تو این نبود
که دهی دختر به بیگانه عنود
خواجه زاده ما و ما خسته جگر
حیف ما نبود کو رود جای دگر؟
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۲۷۷ تا ۲۷۹
در واقع این به تاخیر انداختن تبدیل و نگه داشتن منذهنی به علت عدم صدق و نسیان در واهمانش و همینطور با داشتن دید همانیدگی خواستار ارضاء همانیدگی و خواستار نتیجه یا افزایش یک همانیدگی به واسطه رسیدن به حضور به صورت ذهنی است یعنی انتظار و دید همانیدگی داشتن در حضور و تبدیل. اما زندگی در اینجا صبر پیشه میگیرد بلکه ما به اشتباه خود پی ببریم ولی با بهتر شدن حال ذهنی ما با وجود حضور همانیدگیها، من ذهنی معنوی ما فربه میشود و به صورت یک عادت به تکرار باورهای معنوی بدون واهمانش قطعی و شناسایی صادقانه میپردازد.
گفت خواجه: صبر کن با او بگو
که از او ببریم و بدهیمش به تو
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۴
تو دلش خوش کن بگو میدان درست
که حقیقت دختر ما جفت توست
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۶
تا خیال و فکر خوش بر وی زند
فکر شیرین مرد را فربه کند
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۹
اما چون در منذهنی معنوی همچنان ما شاهد هیجانات منفی در خود هستیم و هنوز هشیاری حضور در ما مداومت ندارد ، با دید ذهن درونا هنوز خود را لایق تبدیل نمیدانیم و در ما ملامت و حس نقص و برخی الگوهای ذهنی وجود دارد و با دید ذهن به تبدیل خود شک داریم.
گَه گَهی میگفت: ای خاتون من
که مبادا باشد این دستان و فن
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۹۸
ولی از طرفی دید همانیدگی ها و دید ذهنی و فتوای همانیدگی ها بر ما قالب میشود و غرق در لذت همانیدگی ها یا افکار خود شده و در فضایی مجازی به ظن ذهن خود در حال تبدیل هستیم، در حالی که توهم است.
تا جماعت عشوه میدارند و گال
که ای فرج بادت مبارک اتصال
تا یقین تر شد فرج را آن سخن
علت از وی رفت، کل از بیخ و بن
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۳۰۰ و ۳۰۱
ولی ما هنوز دارای منذهنی و دردهای مخفی هستیم و به طور یقین واهمانیده نشدهایم و این همانیدگیها به یک آن پوستین خود را برمیگردانند و زهر و نیش خود را به ما نشان میدهند تا ما با درد از این خواب مجازی معنوی و تبدیل مجازی بیدار شویم.
با تسلط فتوای همانیدگی ها بر ما که ما در حال رسیدن به حضور هستیم، در حالی که در ذهن هستیم، تمام همانیدگی های دنیایی که مانند عروسی به نظر ما میرسند به یک باره ما را مورد تجاوز قرار میدهند و من های ذهمی با انکاری فریبکارانه، هیچ توجهی به درد کشیدن ما نخواهند داشت، با آمدن دردها هشیاری ما پایین میآید و دیگر قدرت فضاگشایی نخواهیم داشت و مورد تسلط دردها قرار می گیریم.
پر نگارش کرد ساعد چون عروس
پس نمودش ماکیان، دادش خروس
مقنعه و حُلّه عروسان نکو
کَنگِ اَمْرَد را بپوشانید او
شمع را هنگام خلوت زود کُشت
ماند هندو با چنان کِنگ درشت
هندوک فریاد میکرد و فغان
از برون نشنید کس از دف زنان
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۳۰۳ تا ۳۰۶
بعد از شدت دردها، ما تصمیم به واهمانش میگیریم و منذهنی ما از هشیاری جدا میشود و در اینجا به همانیدگیها ده میدهیم. مولانا در اینجا نکتهای را بیان میدارد که تا جدایی کامل ذهن از هشیاری ما به عنوان من ذهنی قادر نخواهیم بود که نه از این جهان و نه از آن جهان کام بگیریم، از طرفی زندگی توسط بزرگان از هشیاری ما در مقابل مندهنی مراقبت میکند.
آمد از حمام در گردگ فسوس
پیش او بنشست دختر چون عروس
مادرش آنجا نشسته پاسبان
که نباید کو کند روز امتحان
ساعتی در وی نظر کرد از عنان
آنگهان با هر دو دستش ده بداد
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۳۱۱ تا ۳۱۳
سپس مولانا بیان میکند که تمام چیزهایی که ذهن نشان میدهند به ظاهر مانند نو عروس هستند و در واقع دانهای هستند که دامشان پنهان است و اگر به خوشی آنها مغرور شویم یعنی به میدانم بر اساس باورها یا منداشتن بر اساس همانیدگی ها مغرور بایم، نبش آنها را خواهیم کشید و مورد تجاوز آنها قرار خواهیم گرفت. ما تبدیل را باید با صبر و از فضاگشایی با قانون جبران در کوچک کردن و تراشیدن من ذهنی خود خواستار باشیم.
گنده پیرست و از بس چاپلوس
خویش را جلوه کند چون نو عروس
هین مشو مغرور آن گلگونهاش
نوش نیش آلوده او را مَچش
صبر کن کاالصبر مفتاح الفرج
تا نیفتی چون فرج در صد حَرَج
آشکارا دانه، پنهان دام او
خوش نماید ز اوّلت انعامِ او
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۳۱۸ تا ۳۲۱
نکته بعدی که حضرت مولانا بیان میکنند یقین کامل در عدم توقع و زندگی خواستن از هیچ همانیدگی، از جمله باور، درد، جسم و تمام دنیای ذهن است و ایستادن بر پای عدم و فضاگشایی، خرد و امنیت گرفتن از درون نه بیرون.
جمله را حمّال خود خواهد کفور
چون سواره مُرده آرندش به گور
بار خود بر کس منه بر خویش نه
سروری را کم طلب درویش به
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۳۲۵و ۳۲۸
سپس میفرمایند این کار ده دادن باید هر چه زودتر در جوانی صورت بگیرد تا زمانی که قدرتفضاگشایی در ما هست وگرنه با بالارفتن سن و بزرگتر شدن منذهنی، قدرت فضاگشایی نیز پایین تر میآید و این کار سخت میشود.
ده دهش اکنون که صد بستانت هست
تا نگردی عاجز و ویران پرست
گفت پیغمبر که جنت از اله
گر همی خواهی ز کس چیزی مخواه
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۳۳۲و ۳۳۳
سپس بیان می کنند: وقتی شما فضا را باز کنید، آن فضای باز شده خود برای شما آنچه که نیازهای شما را برآورده کند را نیز میطلبد و فراهم میکند و این روش خواهش انبیاست. حتی اگر از آن فضای باز شده خواستهای به ظن ذهن بد پیش آید، آن نیکو هست ولی ما توان فهم آن را نداریم.
ور به امر حق بخواهی، آن رواست
آنچنان خواهش طریق انبیاست
هر بدی که امر او پیش آورد
آن ز نیکوهای عالم بگذرد
زآن صدف گر خسته گردد نیز پوست
دَه مده که صد هزاران دُر دروست
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۳۳۸ ،۳۴۰ ،۳۴۱
سپس جناب مولانا اشکالاتی که در توبه ما در من ذهنی معنوی هست را بیان میکند و آن عدم صدق در توبه، سستی و فراموشی و طمع دوباره زندگی گرفتن از همانیدگیهاست و مثال پروانهای را میزنند که آتش همانیدگیها برایش به سان نور میآید و خود را به آن باز میزند و میسوزد و باز به آن دَه میدهد ولی بعد فراموش میکند و باز طمع در آن میکند و اینکار باز تکرار میشود. پس به یقین بدانیم که زندگی از درون به بیرون است نه از بیرون به درون.
توبه میآرند هم پروانه وار
باز نسیان میکشدشان سویِ کار
بار دیگر بر گنان طمع سود
خویش زد بر آتشِ آن شمع زود
آن زمان کز سوختن وا میجهد
همچو هندو شمع را ده میدهد
باز از یادش رود توبه و انین
کاوْهَنَ الرَّحمن کید الکاذبین
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۳۴۵ ، ۳۴۸ ،۳۵۰ ،۳۵۲
سپس مولانا اشاره به این دارد که هر لحظه ذرهای حضور انباشته میکنیم ولی به خاطر همانیدگی ها و الگوها و دید ذهنی آن را میکُشیم، بدون اینکه توجه کنیم چه الگو و چه همانیدگی، کدام درد سبب پایین آمدن هشیاری ما شده است. باید با نورافکن روی خود آنرا شناسایی کنیم، نه اینکه با مقاومت و ستیزه، شکایت از حق کنیم که چرا من به حضور نمیرسم یا این درد و ناراحتی و قهر چیست؟
بس که ظلمت بود و تاریکی ز پیش
میندید آتش کُشی را پیش خویش
این چنین آتش کُشی اندر دلش
دیده کافر نبیند از عَمَش
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۳۶۲ ،۳۶۳
بدانیم این از نخواستن قطعی ما برای زنده شدن به حضور و در این لحظه به تاخیر انداختن تبدیل و عدم تلاش و کوشش کافی ماست.
آرزو جستن بود بگریختن
پیش عدلش خون تقوی ریختن
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۷۷
و باز مولانا هشدار میدهد که از قلب خود فتوی بگیرید، گرچه همانیدگی ها و منهای ذهنی بیرون به طور ساختگی فتوی می دهند و تو را می فریبند که تو در راه معنوی هستی و در حال تبدیل، در حالیکه ما دید همانیدگی و ذهنی داریم.
پس پیمبر گفت اِسْتَفتو القلوب
گر چه مفتی تان برون گوید خُطُوب
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۸۰
ولی زندگی تا زمان تبدیل ما دست از امتداد خود نمیکشد و ما باید هر لحظه با فضاگشایی لحظه به لحظه در خدمت زندگی در مسیر تکامل هشیاری باشیم.
چون نتانی جست پس خدمت کُنش
تا روی از حبس او در گلشنش
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۸۲
با عشق و احترام
نرگس از نروژ
Today visitors:
574
Time base: Pacific Daylight Time