Loading the content... Loading depends on your connection speed!

Ganje Hozour App
Ganje Hozour Iphone App Ganje Hozour Android App

: تماس با دفتر گنج حضور در آمریکا

Tel: 001 818 970 3345

Email: parviz4762@mac.com

Spiritual Messages: Page #99

تأیید و توجه نخواستن - خانم یلدا از تهران

Posted 10-04-2021 تأیید و توجه نخواستن - خانم یلدا از تهران


فایل صوتی «تأیید و توجه نخواستن» - خانم یلدا از تهران


    

Set Stream Quality



تأیید و توجه نخواستن:

 

همۀ ما که ذره‌ای مزۀ فضایِ گشوده‌شده و آرامش، شادی بی‌سبب و عشق جاری از آن را چشیده‌ایم همین که هیجانات منفی می‌آید، به ذهن می‌افتیم و این شراب ایزدی قطع می‌شود طلب فضاگشایی و برگشت به همان سمن‌زار رضا را در خودمان حس می‌کنیم. در خودم شناسایی کردم هیجانات مثبت و خوشی‌های این جهانی نیز درست مثل هیجانات منفی من را از آن فضا بیرون می‌کشند و به کبر و تفاخر ذهنی می‌اندازند. فرقش این است که هیجانات مثبت ناشی از تأیید و توجه خواستن از جهان مثل سمی است که چند روز بعد اثر کشنده‌اش معلوم می‌شود و من چون اول مست غرور این باده می‌شوم، نمی‌بینم که سمن‌زار رضا آشفته شده است.

 

یکی از پیامدهای نشناختن ارزش ذاتی خود، ارزشمند شدن به‌وسیله گرفتن تأیید و توجه از مردم است. من‌ذهنی می‌خواهد این لحظه به هر قیمتی دیده شود. هر من‌ذهنی در هر حرکت و حرفی چشمش به دهان مردم است. بنابراین بدون این‌که بدانیم برده‌ و اسیر انسان‌ها شده‌ایم و برای جلب تأیید آن‌ها می‌کوشیم. تلاش برای محبوب بودن زندان است اولین نتیجه‌اش این است که انسان مریدهِ مرید خودش می‌شود.

 

ما برای حفظ کسانی که ما را دوست داشته باشند، تأیید کنند، توجه بدهند نیروی زیادی صرف می‌کنیم. هیچ موقع در ذهن متوجه این صرف انرژی نمی‌شویم اما اگر کمی سطح هشیاری‌مان بالا بیاید می‌بینیم ما خلاقیت و نوبه‌نو بودن را کنار می‌گذاریم از ترس این‌که مریدانمان ممکن است نپسندند. ما حرفی که باید بزنیم یا کاری که باید بکنیم را نمی‌کنیم از ترس این‌که طرد شویم. اگر این بنده، مرید، یا هرچیزی را نداشتیم این لحظه فضا را باز می‌کردیم و از آن فضا فکر و عمل می‌کردیم، بی‌قضاوت، بی‌ترس، بدون شک، بدون فکر کردن به‌نتیجه و دست‌آورد و کلاً بی‌من! بنابراین یکی از بزرگ‌ترین دام‌ها برای ما و یکی از بزرگ‌ترین موانع زنده شدن تأیید و توجه خواستن از مردم است.

 

که اشْتِهارِ خلق، بندِ محکم است

در ره، این از بندِ آهن کی کم است؟

مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۵۴۶

 

حضرت مولانا به ما می‌گوید: شهرت، آوازه، دیده شدن، تأیید و توجه مردم بند محکمی بر هشیاریِ حضور ما است و این بند کم از زنجیرهای آهنی نیست. چه بسا بدتر هم هست برای این‌که ما عمق فاجعه‌ای که ایجاد می‌کند را نمی‌بینیم. شهرت‌طلبی لزوماً به معنای هنرپیشگی نیست همین که ما می‌خواهیم در فامیل یا سرکار زبانزد باشیم و همه در مورد ما و دستآوردهای ما صحبت کنند این بند آهنی را در گردن خود انداخته‌ایم. اشتهار خلق و اینکه به ما آفرین بگویند یکی از انگیزه‌های ما برای برتر درآمدن است.

 

در هوای آنکه گویندت: زهی

بسته‌ای در گردنِ جانت زهی

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۴۰

 

به هوایِ آن‌که مردم دائماً به ما آفرین و احسنت بگویند طنابی در گردن هشیاری خدایی‌مان انداخته‌ایم. هرچه ما بیشتر گدای تأیید مردم باشیم طناب را محکم‌تر فشار می‌دهیم و راه عبور برکت ایزدی را می‌بندیم. زمانی که ما مردم را در مرکزمان می‌گذاریم و تأیید و توجه خواستن یکی از ارزش‌های مرکزِ همانیده ما می‌شود، ما از‌طریقِ آن‌ها می‌بینیم. من‌ذهنی عاشق این است که معشوقه باشد و پرستیده شود، عاشق این است که مرید داشته باشد. یکی از دلایلش این است که ما در ذهن به‌شدت ناامن هستیم، می‌خواهیم با جمع کردن مردم دور خودمان و تأیید آن‌ها حس امنیت به‌دست آوریم. فکر می‌کنیم هرچه بیشتر مردم شبیه ما فکر و عمل کنند پس به این معنی است که ما داریم مسیر درست را می‌رویم و حس امنیت کاذب پیدا می‌کنیم. غافل از این‌که حس امنیت و دانش تنها باید از مرکز عدم بیاید چراکه حس امنیتی که از جمع بیاید اولاً آفل است. دو روز هست بعد دوباره ترس‌های ما بالا می‌آید. آخر چه‌طور ممکن است چیزی که پایدار نیست و قرار ندارد به ما قرار بدهد؟ فرم اگر دل ما بشود ما هم بی‌قرار می‌شویم. ثانیاً تأیید و توجه خواستن از مردم و بت شدن زهر است. هرکسی که ستایش می‌شود زهر در جانش ریخته می‌شود و سطح هشیاری‌اش پایین می‌آید.

 

تو بدان فخر آوری، کز ترس و بند

چاپلوست گشت مردم روز چند

 

هرکه را مردم سجودی می‌کنند

زهر اندر جان او می‌آکنند

 

چونکه برگردد از او آن ساجدش

داند او کان زهر بود و موبِدش

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، ابیات ۲۷۴۳ تا ۲۷۴۵

 

ما افتخارمان این است که مردم به‌خاطر ترس و نیازهای روانشناختی‌شان یک مدت چاپلوسی ما را می‌کنند. خیلی از تعریف‌هایی که مردم از ما می‌کنند شاید ناشی از حسادتشان باشد یا شاید بخواهند با تعریف از ما دیده شوند و به چشم بیایند آن وقت ما با این تعریف‌ها باد می‌کنیم و مست غرور کاذب ذهن می‌شویم غافل از این‌که مردم به هرکسی سجده می‌کنند موقع سجده کردن زهر را به جان او می‌ریزند. هرکسی ما را تأیید می‌کند و سجده میکند اگر ما در مراحل اولیه کار روی خودمان هستیم و اگر او با ذهنش این تأیید را انجام می‌دهد، دارد منِ ما را تحریک کرده و بزرگ می‌کند. خیلی اوقات احترام مردم غیراصیل و با من‌ذهنی‌شان صورت میگیرد چون از ما چیزی می‌خواهند. اگر مردم به‌خاطر خاصیتی مثل زیبایی ما، جوانی ما یا دانش ذهنی ما به ما توجه می‌کنند همین که آن خاصیت از بین برود این سجده‌کنندگان هم دست از تأیید ما برمی‌دارند آن موقع است که ما متوجه زهری که به جان ما ریخته‌اند می‌شویم. زهر بود چون باعث خودبزرگ‌بینی کاذب ما و حس جدایی از مردم و از زندگی شد. ما با کبر خودمان را از زندگی بی‌نیاز می‌بینیم. موقعی که دل ما مادی است عاشق این هستیم که تافته جدابافته باشیم و برتر از همه دربیاییم.

 

ما از مطالب عرفانی و مذهبی استفاده می‌کنیم تا دیگران را حبر و سنی کنیم اما درواقع قصد ما نمایش خودمان و برتر درآمدن است. می‌خواهیم به مردم بگوییم شما ایراد دارید اما ما راه هدایت را پیدا کردیم، خدا نظر ویژه به ما داشت حالا شما بیایید ما شما را اصلاح کنیم و دنبال ما راه بیفتید. بیایید ما را تأیید کنید و دور ما جمع شوید.

 

او چه داند امرِ معروف از سگی

طالبِ معروفی است و شُهرگی

 

تا بدین سالوس خود را جا کند

تا به چیزی خویشتن پیدا کند

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، ابیات ۳۴۹۷ و ۳۴۹۸

 

ما در من‌ذهنی با مرکز سگی می‌خواهیم معروف شویم قصدمان امربه‌معروف و نهی از منکر نیست. تا با این حقه‌بازی من‌ذهنی‌مان را جا بیندازیم و بگوییم منم هستم، منم مهم هستم. ما حتی از مذهب یا عرفان هم استفاده می‌کنیم که تأیید جمع را به‌دست بیاوریم. هرگونه باور دینی یا علمی را به خودمان می‌چسبانیم و خودمان را نمایش می‌دهیم. اما تا می‌خواهیم این‌ها را به مردم نشان دهیم این‌ها می‌افتند و نمی‌توانیم درست نشان دهیم یا عمل ما شهادت می‌دهد که این‌ها اصیل نیستند. حضرت مولانا از ما می‌پرسد:

 

چند دزدی حرفِ مردان خدا

تا فروشی و سِتانی مَرحَبا؟

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۸۲

 

چه‌قدر می‌خواهیم حرف پیامبران و عرفا را بفروشیم تا مردم به ما آفرین بگویند؟ چه‌قدر قرار است برای مرید داشتن و گروه دور خودمان جمع کردن از این حرف‌ها که برای تبدیل است، درراستای ایجاد مقاومت و دشمنی بهره ببریم و با آنها دیگران را آزار بدهیم؟ حضرت مولانا به ما می‌گوید: اگر بلند بشوی بگویی من، من هستم، من را ببینید صد قضایِ بد برای تو اتفاق می‌افتد.

 

هر که داد او، حُسنِ خود را در مَزاد

صد قضایِ بَد، سویِ او رُو نهاد

 

حیله‌ها و خشم‌ها و رَشک‌ها

بر سرش ریزد چو آب از مَشک‌ها

مولوی، مثنوی، دفتر اول، ابیات ۱۸۳۵ و ۱۸۳۶

 

اگر همانیدگی‌ها را به‌صورت مزیتی درمعرضِ فروش بگذاریم و انرژی مسموم مقایسه و به‌به ناشی از آن را بخوریم، از همین طریق زمین می‌خوریم چراکه حیله‌ها، خشم‌ها و حسادت مردم بر سر ما می‌ریزد.

 

هر کی بمیرد شود دشمن او دوستکام

دشمنم از مرگ من کور شود والسلام

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۷۱۵

 

هرکسی بمیرد دشمن‌هایش خوشحال می‌شوند. بنابراین اگر می‌خواهیم دشمن ما دست از سرمابردارد، این دشمن من‌ذهنی خودمان و سایر من‌های ذهنی است باید بمیریم. این فرمول آزادی است ما است. برای این‌که دشمنان ما دوست ما شوند باید نسبت به من‌ذهنی بمیریم. والسلام. اگر داریم آسیب می‌بینیم معنی‌اش این است که داریم دیده می‌شویم باید بخوابیم روی زمین، باید صفر شویم.

 

هرچه او هموار باشد با زمین

تیرها را کی هدف گردد؟ ببین

 

سر بر آرد از زمین آنگاه او

چون هدفها زخم یابد بی رَفُو

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، ابیات ۲۷۶۱ و ۲۷۶۲

 

در فضای یکتایی این لحظه دائماً تیرهای زندگی میآید، هرکسی یا هرچیزی که هموار با زمین است به او نمی‌خورد. باید در خودمان شناسایی کنیم چه‌جوری می‌آییم بالا و دیده می‌شویم. هرکس بلند می‌شود می‌گوید: من! و الگوهای من‌ذهنی را فعال میکند، تیرها به او می‌خورد، زخمی می‌شود و بعضی از این دردها قابل علاج نیست البته ما می‌توانیم شناسایی کنیم چون به‌صورت باشنده فکری هیجانی بالا آمدیم تیر خوردیم و با این شناسایی درد را بیندازیم. مشکل این است که وقتی بلند می‌شویم و زخم می‌خوریم همه ما در ذهن این‌قدر زخم خوردیم و درد داریم که فقط دنبال یکی می‌گردیم دردمان را به جان او هم بریزیم. این زخم‌ها به شکل رنجش در ما انباشته می‌شود بعداً اصلاً نمی‌توانیم ببینیم حتی اگر ببینیم، انداختنش ساده نیست. بهتر است اصلاً بالا نیاییم و دیده نشویم تا زخم هم نخوریم بنابراین باید دانه را پنهان کنیم و گیاه بام بشویم.

 

دانه پنهان کن، بکلی دام شو

غنچه پنهان کن، گیاهِ بام شو

مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۸۳۴

 

اگر در غنچهاي، هنوز باز نشدي، در اينصورت بگو من گياه بام بيمصرف هستم، يعني چيزي نيستم، نگو ميدانم، راهنمايي نكن، نصيحت نكن، اين غنچهات را پنهان كن، خودت را مهم جلوه نده، مطرح نكن، آدمها را دور و برت جمع نكن، نصيحت نكن، آدمها را به خودت متكي نکن. حضرت مولانا به ما توصیه می‌کند که به حضرت رسول نگاه کنیم که به‌خاطر چشم بد مردم پایش لغزید. حالا می‌فرماید: ایشان کوه بود تو که از کاه هم کمتر هستی این‌قدر بلند نشو و نگو من را ببینید مردم، من هم هستم.

 

عبرتی گیر، اندر آن کُه کن نگاه

برگِ خود عرضه مکُن ای کم ز کاه

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵٠۵

 

تشعشعی که از یک من‌ذهنی دردمند ساطع می‌شود، مخرب است و ما نباید آن را دست کم بگیریم. چشمِ بد مردم که ناشی از حسادت و خشمشان است می‌تواند روی ما اثر بگذارد اگر ما بلند شویم و خودمان را نمایش دهیم. بنابراین ما نمی‌آییم به‌خاطرِ چاپلوسی مردم براساسِ ترس و نیاز، من ایجاد کنیم چون این من خواهد ریخت. ما نباید بگذاریم مردم به جان ما زهر بریزند نباید در مجالسی برویم که کسانی بی‌خودی ما را بزرگ کنند. مخصوصاً تحت هیچ شرایطی نباید زیرِ بارِ تصاویر ذهنی که مردم از ما می‌سازند مخصوصاً تصویر فرد معنوی برویم.

 

هر که بستاید تو را، دشنام دِه

سود و سرمایه به مُفْلِس وام دِه

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۳۳۰

 

برای شخص من مدت‌ها طول کشید تا متوجه شوم شادی ناشی از تأیید جمع سمی است، اما الآن فقط در هشیاری‌ام نگاه داشته‌ام وقتی تأیید و توجه‌ای می‌آید درست مثل وقتی که جوجه تیغی من‌ذهنی گاز می‌گیرد و دردی را بالا می‌آورد، صبر و حزم لازم است، حتی چه بسا بیشتر از هر دردی صبر لازم است چرا که سُکر و مستی توجه بیرونی مقدمه افتادن به ذهن است.

 

حَزم آن باشد که چون دعوت کنند

تو نگویی: مست و خواهانِ من اند

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۳۰

 

 

یلدا از تهران 

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «تأیید و توجه نخواستن» - خانم یلدا از تهران

برگرفته از دو داستان غلام هندو از دفتر ششم و پیرزن کابلی از دفتر چهارم مثنوی - خانم سمانه از تهران

Posted 10-04-2021 برگرفته از دو داستان غلام هندو از دفتر ششم و پیرزن کابلی از دفتر چهارم مثنوی - خانم سمانه از تهران


فایل صوتی «برگرفته از دو داستان غلام هندو از دفتر ششم و پیرزن کابلی از دفتر چهارم مثنوی» - خانم سمانه از تهران


    

Set Stream Quality



با سلام 

 

متن زیر برگرفته از دو داستان مثنوی می باشد:

۱-داستانِ خواجه، دخترش و غلام هندو از دفتر ششم، بیت 249 به بعد

۲- داستان پادشاه، پسرش و پیرزن کابلی از دفتر چهارم، بیت 3085 به بعد

 

مولانا در ابتدایِ داستانِ خواجه ، ملاک هایِ یک ازدواجِ درست بر پایۀ دیدِ زندگی را بیان می دارد. همینطور دختر نمادِ هر انسانی است که به زندگی اعتماد می کند و یقین دارد خواستِ خدا برایش بهترین است یعنی خداوند نمی خواهد انسانی که امتدادِ خودش هست را دستِ چیزهایِ این جهانی بدهد.

 

گفت خواجه: مال را نبود ثَبات

روز آید شب رود اندر جِهات

 

حُسنِ صورت هم ندارد اعتبار

که شود رخ زرد از یک زخمِ خار

مثنوی معنوی، دفتر ششم، ابیات 255 و 256

 

خواجه گفت مالِ دنیا و زیبایی ظاهری قابلِ اعتماد نیست.

 

سهل باشد نیز مهترزادگی

که بُود غِرّه به مال و بارِگی

 

ای بسا مِهتر بچه کز شور و شر

شد ز فِعلِ زشتِ خود ننگِ پدر

مثنوی معنوی، دفتر ششم، ابیات 257 و 258

 

اشراف زادگی هم اعتبار ندارد. چه بسا ممکن است اشراف زاده به سببِ فتنه و شرارتی که به پا می کند، از درگاهِ زندگی دور شود و حضورِ دختر را نیز خدشه دار کند.

 

پُر هنر را نیز اگر باشد نفیس

کم پَرَست و، عبرتی گیر از بِلیس

 

علْم بودَش، چون نبودش عشقِ دین

او ندید از آدم الّا نقشِ طین

مثنوی معنوی، دفتر ششم، ابیات 259 و 260

 

صاحبِ فضل و هنر، با اینکه ارزشمند است ولی اگر این دانش به بینش تبدیل نشود یعنی به عشق نرسد، هیچ ارزشی ندارد و مانند ابلیس که انسان را فقط جسم دید، در سطح و پوستۀ دانش باقی می ماند.

در پایان، انتخابِ درستِ همسر را بر پایۀ میزانِ زنده بودن به زندگی و پرهیز از همانیدگی های این جهانی می داند، چرا که این شخص در هر دو جهان یعنی عالمِ فرم و بی فرمی رستگار است.

 

کار، تقوی دارد و دین و صَلاح

که از او باشد به دو عالَم فَلاح

مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 264

 

پس خواجه بر اساسِ این معیار، دامادی نیک سرشت انتخاب می کند ولی انتخابی بر مبنایِ حضور، موردِ پسندِ همگان نیست.

 

پس زنان گفتند: او را مال نیست

مِهتری و حُسن و استقلال نیست

مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 266

 

خواجه در مقابلِ اعتراضِ زنان می گوید :

 

گفت: آنها تابعِ زُهدند و دین

بی زر، او گنجی ست بر رویِ زمین

مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 267

 

افرادی که همانیدگی در مرکزشان ندارند گنجی هستند بر رویِ زمین. یعنی گنجینۀ آنها مادی نیست بلکه معنوی‌ست.

این موضوع را مولانا در داستان پادشاه و ازدواجِ پسرش مطرح می کند. در آنجا نیز پادشاه می خواهد پسرش را به دختری که از جنسِ حضور است بدهد ولی همسرش مخالفت می کند و میگوید تو به خاطرِ اینکه نمیخواهی خرج کنی پسرمان را داری به یک گدا می دهی.

پادشاه هم نسبت به اعتراضِ همسرش می گوید:

 

گفت: صالح را گِدا گفتن خطاست

کو غَنیُّ القلب از دادِ خداست

مثنوی معنوی، دفتر چهارم، بیت 3131

 

انسانی که همانیدگی ندارد را گدا خواندن کارِ درستی نیست، زیرا او در سایۀ عطایایِ الهی قلباَ بی نیاز شده است.

در نهایت خواجه و شاه غالب می آیند و دختر و پسرشان را به فردی صالح یعنی کسیکه به اصلِ خودش زنده شده، می دهند.

از این قسمت می توان نتیجه گرفت که اگر انسان خودش را به دستِ زندگی بسپارد، قدرتِ زندگی همیشه بر منِ ذهنی غالب می شود.

 

کرد یک دامادِ صالح اختیار

که بُد او فخرِ همه خَیل و تَبار

مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 265

 

غالب آمد شاه و، دادش دختری

از نژادِ صالحی، خوشْ جوهری

مثنوی معنوی، دفتر چهارم، بیت 3138

 

رویِ دیگرِ این دو قصه، غلامِ هندو و پیرزنِ کابلی است. اینها، نمادِ منِ ذهنی هستند. در اصل منِ ذهنی علاقه دارد تا تصویر ها را در مرکزش بگذارد و با تصویر زندگی کند نه با حقیقتِ عین و عیان. یا اینکه خودش را به صورتِ یک تصویرِ زیبا در میآورد تا با او همانیده شوند.

 در اینجا وقتی موضوعِ ازدواجِ دخترِ خواجه به صورتِ جدّی بالا می گیرد، غلام، رنجور می شود. اما این سوال پیش می آید که چرا قبل از اینکه ازدواجِ دختر جدّی شود، غلام حرفی از این علاقه نزده است؟

 منِ ذهنی حقیقتاً طالبِ حضور نیست ولی وقتی میبیند که دیگران دارند به این حضور میرسند، می خواهد خودش را مشتاق جلوه دهد درحالیکه این بدست آوردن، از سرِ طمع هست تا دیگران به آن دست پیدا نکنند ولی در عمل هیچ وقت قدرتِ تصمیم گیری ندارد و خواستنش سطحی است.

 

کو که باشد هندویِ مادرغَری

که طَمَع دارد به خواجه دختری؟

مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 281

 

 

در ادامه خواجه به همسرش می گوید که صبر کن تا من غلام را از این طمع بیرون کنم. و به غلام می گویند که دختر را از دامادِ فعلی جدا میکنیم و به تو میدهیم. غلام با شنیدنِ این حرف از شدّتِ شادیِ غرورآمیز بالا و پایین می پرد. یعنی منِ ذهنی، فقط میخواهد زندگی و نعماتِ آن به دیگران نرسد اما متوجه نیست که با وجودِ تصویری که در مرکزش گذاشته است، خودش نیز بهره ای نخواهد بُرد.

 

چون بگفت آن خسته را خاتون چنین

می نگنجید از تَبَختُر بر زمین

مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 296

 

تَبَختُر به معنای به خود بالیدن است.

 

بعد از اینکه غلام از آن جشنِ عروسیِ ساختگی و آسیب هایِ ناشی از آن جانِ سالم به در می برد، باز هم متوجه نمی شود که تقصیرِ خودش بوده که در یک فضایِ مجازی با یک انسان همانیده شده و او را به یک جسم کاهش داده، بلکه به دختر می گوید که تو عروسی ناپسند هستی.

 

گفت: کس را خود مبادا اِتّصال

با چو تو ناخوش عروسِ بَدفِعال

مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 314

 

در مقابل پسرِ شاه نیز که به عقدِ دختری شایسته درآمده است، به دامِ سِحرِ یک پیرزنِ کابلی می افتد.

 

یک سیه دیوی و کابولی زنی

گشت بر شه زاده ناگه رهزنی

 

شَه بچه شد عاشقِ کمپیرِ زشت

 تا عروس و آن عروسی را بِهِشت

مثنوی معنوی، دفتر چهارم، ابیات 3147 و 3148

 

این ابیات نشان می دهند که منِ ذهنی در کمین نشسته است تا اتحاد و یکی شدنِ انسان ها با زندگی را بهم بزند و یا به روابطِ بینِ فردی درد بریزد.

ولی شاهزاده در این داستان برخلافِ غلام، متوجه اشتباهش می شود. بعد از یکسال که با پیرزن (یعنی منِ ذهنی) زندگی می کند به کمکِ ساحری ماهر که منظور انسان های راهنما و عارف هستند، از سِحرِ پیرزن رها می شود و به خودش می آید. پس از این امتحانِ سخت، به سویِ تختِ شاه میآید و سِجدۀ شکر می کند.

 شاهزاده دچارِ شگفتی می شود که چگونه آن پیرزن عقلش را ربوده بود ؟ اکنون وقتی به عروس نگاه می کند، او را فردی به غایت زیبا می بیند.

 

آن پسر با خویش آمد، شد دوان

سویِ تختِ شاه با صد امتحان

 

سَجده کرد و بر زمین می زد ذَقَن

 در بغل کرده پسر تیغ و کَفَن

 

شاهزاده در تعجب مانده بود

کز من او عقل و نظر چون در ربود ؟

 

نوعروسی دید همچون ماهِ حُسن

که همی زَد بر مَلیحان راهِ حُسن

مثنوی معنوی، دفتر چهارم، ابیات 3174 و 3175 و 3180 و 3181

 

اما غلامِ هندو می خواهد نعمت را بی ارزش کند و کلا صورت را کنار بزند. اما انسانی که زنده شدن به زندگی را طلب می کند، به دنبال آن چیزهایِ این جهانی چون زیبایی، ثروت و جاه و اقبالِ سودمند هم می آیند.

 

صیدِ دین کن، تا رَسَد اندر تَبَع

حُسن و مال و جاه و بختِ مُنتَفَع

مثنوی معنوی، دفتر چهارم، بیت 3141

 

بنابراین اگر به لطفِ زندگی و دعای عارفان از آفتِ همانیدگی ها رها شدیم، دیگر نباید یک تصویرِ جدید را در مرکز بگذاریم و این امر نیازمندِ یک هوشیاریِ تیز در این لحظه است. کما اینکه وقتی پادشاه به حالتِ طنز بعد از یکسال به پسرش می گوید که پسرجان از آن پیرزنِ کابلی هم یادی کن و اینقدر بی وفا مباش. پسر در جواب می گوید من فضایِ یکتایی که سرچشمۀ برکات و شادی بی سبب هست را یافتم و از چاهِ همانیدگی ها رها شدم و دیگر به سمتِ آن نخواهم رفت.

 

گفت: رَوْ، من یافتم دارُالسّرور

 وا رَهیدم از چهِ دارُالغُرور

 

همچنان باشد، چو مومن راه یافت

 سویِ نورِ حق، ز ظلمت روی تافت

مثنوی معنوی، دفتر چهارم، ابیات 3187 و 3188

 

با سپاس فراوان 

سمانه از تهران

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «برگرفته از دو داستان غلام هندو از دفتر ششم و پیرزن کابلی از دفتر چهارم مثنوی» - خانم سمانه از تهران

کَنگِ دُرشتِ اَمرَد - آقای نیما از کانادا

Posted 10-04-2021 کَنگِ دُرشتِ اَمرَد - آقای نیما از کانادا


فایل صوتی «کَنگِ دُرشتِ اَمرَد» - آقای نیما از کانادا


    

Set Stream Quality



حزم را باش، که این کَنگِ دُرشتِ اَمرَد

با ضربِ دف هر لحظه تو را بِدرَّد

 

آقای شهبازی، یکبار یادم است فرمودید که کسانی که دل به خوشی و شهوات این دنیایی می‌دهند، به خصوص مواد مخدر، زیر تجاوز آن‌ها قرار دارند. یعنی وقتی زیر لذت پدید آمده از مستی مشروبات و های شدن و نشئه شدن مواد مخدر هستم، در اصل زیر تجاوز آن‌ها قرار دارم. آیا با این تصور، باید بگویم که مثلا اوایل که مواد مصرف می‌کردم، حال می‌داد، ولی بعدش نه؟ خیر عمو، از اول زیر تجاوز بودم، خبر نداشتم.

 

آنچه در ادامه بیان می‌دارم، بخش بسیار کوچکی از لطف زندگی، آموزش‌های مولانا و توصیه‌های آقای شهبازی برای رهایی از تجاوز دراگ و مشروب و شهوت جنسی است.

 

در تمامی دوران زندگی‌ام چنان شیفته‌ی ورزش بودم که همه‌ی زندگیم را تحت تاثیر قرار داده بود. یادمه توی دانشگاه اصلا غذای ناسالم نمی‌خوردم و همیشه برای خودم میوه و خوردنی و پودر پروتیین می‌بردم و رفیقام هم به شوخی به من می‌خندیدن. توی جمعمون تنها کسی بودم که سیگار نمی‌کشید. با خودم عهد بسته بودم لب به سیگار نزنم که وقتی پدر شدم، به فرزندم بگم که: «پسرم یا دخترم، من تا به الان حتی یک پُک هم سیگار نکشیدم.»، اما...

 

گفتم: که عهد بستم وز عهد بد برَستم

گفتا: چگونه بندی چیزی که من شکستم؟

دیوان شمس، غزل ۱۶۸۶

 

عهد بسته بودم که سیگار نکشم، ولی فکر می‌کردم که باید جوانی کنم. مُد بود و البته هنوز هم هست که جوان، باید عشق و حال کند. عشق و حال هم یعنی اینکه یا تا خرخره مشروب بخورد، جوری که شب که می‌آید خانه، نفهمد چگونه ماشین را توی پارکینگ بدون زدن به در و دیوار، پارک کرده، و یا اینکه چون خیلی‌ها توی خیلی از جاهای دنیا، یه سری از کارها را می‌کنند و حتی «علم» هم ثابت کرده که ضرری ندارد، پس باید انجام داد. یکی از آن کارها، کشیدنِ ماریجوانا، عَلَف یا گُل (به صورت عامی) بود. منی که تا ۲۱ سالگی حتی لب به سیگار نزده بودم. چون میدیدم که همه‌ی انسان‌هایی که به نظرم از نظر تحصیلی و کاری موفق هستند و یا اشخاصِ هنریِ مورد علاقه ام با کشیدنِ ماریجوانا اوکی هستند و همه هم می‌گویند که اعتیاد آور نیست و به قولی «اوکِی» هست، شروع به کشیدنِ تَفَنُنی کردم. با دوستانم هر از گاهی مسافرتی می‌رفتیم و یا جمع میشدیم و می‌گفتیم میخندیدیم و می‌کِشیدیم.

 

قُبحِش که ریخت هر از گاهی سیگار هم می‌کشیدم. تا اینکه یکبار رفتم و یک پاکت سیگار هم خودم خریدم. به خودم سیگاری نمی‌گفتم، ولی به قول یکی از دوستام: «هروقت رفتی و خودت اولین پاکت سیگارت رو خریدی، بدون سیگاری شدی.»

 

مَنی که یک روز از باشگاه رفتنم و برنامه‌ی غذاییم تغییر نمی‌کرد، حالا با کشیدن ماریجوانا و خوردن هله هوله‌ی بعدش هرچی می‌ریسیدم را پنبه می‌کردم. به خودم می‌گفتم که ایرادی ندارد که. همه‌ی دنیا می‌کشن و خیلی از جاهای دنیا اصلا قانونیه. مشکلی ندارد و من معتادش نمی‌شوم. ولی...

 

گفتا چگونه بندی چیزی که من شکستم؟

 

خارج که آمدم، باشگاه نوشتم که آدم بشوم و درس بخوانم و ورزش کنم؛ ولی حالا دیگر مستقل کامل بودم و خیالم تخت. باشگاه می‌نوشتم و یک جلسه هم نمی‌رفتم و جایش پولِ بی‌زبان را دود می‌کردم توی ریه‌ام. دیگر تفننی نبود، بلکه عادت شده بود. همان اعتیادی که همه‌ی دنیا و علم ثابت کرده بود که وجود ندارد. آری، درست است که به صورتِ جسمی نمی‌خواستم، ولی به صورت ذهنی هیچ کاری بدون کشیدنِ ماریجوانا به من مزه نمی‌داد. صبح که پا میشدم، اولین کارم این بود که بِکشَم، از خونه که میرفتم سمت دانشگاه تو ایستگاه اتوبوس می‌کشیدم، قبل کلاس، بعد کلاس، قبل خواب و...

 

یکبار با یکی از رفیق‌هام رفته بودیم برای عیاشی از صبح تا شب، دم ساحل و رقص و پایکوبی و دراگ و مشروب. شب که مرا رساند خانه، اینقدر حالم بد شد که نمی‌دانستم کجام و چطوری آمده‌ام خانه. به رفیقم زنگ زدم و بسیار حالم بد بود و از او کمک خواستم. اما او بلیت کنسرت داشت و فقط به من گفت صبر کن، اثرش می‌پرد.

 

هندوک فریاد می‌کرد و فغان

از برون نشنید کس از دف‌زنان

 

ضرب دف و کف و نعره‌ی مرد و زن

کرد پنهان نعره‌ی آن نعره‌زن

مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۳۰۶ و ۳۰۷

 

خلاصه تا صبح من درد می‌کشیدم و حالم بسیار بد بود و بیرون هم همه‌ مشغول کف و دف زدنِ آخر هفته. البته آنها را چه تقصیر که خود کرده را تدبیر نیست.

 

صبح که حالم کمی بهتر شده بود، وقتی خداوند با لطف و عنایتش این مرکز پردرد و جان فیزیکی خسته ام را شسته بود، در آینه به چشمانم نگاه کردم: مثل انبان آرد و دلق تونیان. چنان داغان بودم که انگار از جنگ برگشته‌ام.

 

بارها مهمانی‌هایی رفته‌ بودم که طرف از فرط مستی چنان بی‌آبرویی و بی‌بند و باری می‌کرد که وقتی فردایش یا چند روز بعدش هشیار کامل می‌شد، با خودش قرار می‌بست که دیگر سمت این‌ چیز‌ها نرود. دیگر مثلا دراگ مصرف نکند، دیگر جنس مخالف را در مرکزش قرار ندهد، دیگر مشروب نخورد. ولی این کنگ امرد دنیا، بسیار حیله‌گر است، می‌داند کجا آدم را گیر بیا‌ندازد و تا روز بفشارد.

 

تقصیر خودم است. بفرما و بشین و بتمرگ همه‌شان یک فعل را درخواست می‌کنند. ولی این من هستم که با بفرما، به ادب نمی‌شینم و باید مثل دلق تونیان پاره پوره شوم تا شاید کمی آدم شوم.

 

مولانا اول می‌گوید:

 

تو خوش و خوبی و کان هر خوشی

تو چرا خود منت باده کشی؟

مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۷۴

 

بعد باز من دَه نمی‌دهم. به کشیدن دراگ خاک بر سر نمی‌گویم.

 

بار دیگر می‌گوید:

 

آن باده به جز یک دم دل را نکند بی‌غم

هرگز نکُشد غم را هرگز نَکَنَد کین را

دیوان شمس، غزل ۸۱

 

باز انگار گوش من کر است. می‌گویم من با دیگران فرق دارم. من مثل آنها گیر نمی‌افتم. آخ که این منِ ذهنی و دیو چقدر از این لفظ، به جا بلد است استفاده کند. همین لفظ است که شمع را فوت می‌کند و کنگ درشت دست به کار می‌شود. بسیار دیده‌ام خانواده‌هایی که مشروب را به کلی قدغن کرده، ولی با مواد مخدر خیلی ریلکس و مجاز برخورد می‌کردند. بسیار دانش‌آموزانی داشته‌ام که در خانواده سیگار و لفظ سیگار مثل زهر، ولی قلیان و شهوت‌رانی در سنین نوجوانی مثل قند.

 

باز هم مولانا می‌گوید:

 

دان که هر شهوت چو خمر است و چو بنگ

پرده‌ی هوش است و عاقل زوست دَنگ

مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۶۱۲

 

می‌گوید نیما، مگر عقل نداری؟ مگر خری؟ چندبار باید از یه سوراخ گزیده شوی؟

 

گرمی مجوی الا از سوزش درونی

زیرا نگشت روشن، دل ز آتش برونی

دیوان شمس، غزل۲۹۴۳

 

ولی باز انگار نه انگار، من و امثال من، درس نمی‌گرفتیم. می‌گفتیم که این بار با آن بار فرق دارد. این دراگ معتاد نمی‌کند. این مجاز است. بیرون هم می‌فروشند. خواص دارویی دارد. کمَش مفید هم هست. علم ثابت کرده است!

 

بحث مقایسه و انتقاد و قضاوت ندارم، فقط اینکه اگر الکل خطرناک ترین ماده‌ی تحریک ‌کننده بالاتر از همه‌ی مواد مخدر و تاثیرگذارترینِ آن‌ها در تصادفات رانندگی و ویزیت اتاق اورژانس است، و یا اینکه اگر می‌دانم سیگار عامل اصلی بسیاری از بیماری ها و متشکل از یک عالمه ماده‌ی شیمیایی سرطان زا، آن هم اثبات شده توسط علم و آمار است، پس چرا باز سمتش می‌روم؟ چرا گوشم فقط آنچه را که می‌خواهد و به ذهن خوش می‌آید را می‌شنود؟

 

انسان‌هایی را از نزدیک دیده‌ام که می‌گویند ۲۰ سال است ماری‌جوانا می‌کشند و معتادش نیستند، چون هروقت بخواهند می‌توانند آن را ترک کنند! مولانا وقتی می‌بیند با زبان خوش حالیم نمی‌شود، باز مرا به حال خود نمی‌گذارد، بس که دل‌سوز و مهربان است، این بار می‌گوید این دراگ و مشروب در اصل این طوری است:

 

روز رویت روی خاتونان تر

... زشتت شب بتر از... خر

 

هم‌چنان جمله نعیم این جهان

بس خوشست از دور پیش از امتحان

 

می‌نماید در نظر از دور آب

چون روی نزدیک باشد آن سراب

 

گَنده پیرست او و از بس چاپلوس

خویش را جلوه کند چون نو عروس

 

هین مشو مغرور آن گلگونه‌اش

نوش نیش‌آلوده‌ی او را مچَش

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۱۵ تا ۳۱۹

 

با ذهن، معنویت را برای خودم سبک سنگین می‌کردم. یادمه اولین باری که گنج حضور را شروع کردم به دیدن، مشروب دیگر نمی‌خوردم. ولی یکهو دوباره بعد از یکسال، آش همان آش و کاسه همان کاسه. ماریجوانا می‌کشیدم و می‌نشستم پای گنج حضور. پس از مدتی با ماجیک ماشروم و ال اس دی خودم را غرق کردم تا اینکه یک روز دختر خانمی زنگ زد به برنامه و گفت که دیگر ماریجوانا نمی‌کشد. توی خیابون افرادی را می‌دیدم و دیالوگهایی را می‌شنیدم که می‌گفتند که بایستی ‌ماریجوانا را ترک کنند و دیگر نکشند. همزمانی‌هایی که بایستی از آنها درس گرفت و پیغام زندگی را قاپ زد. یک روز صبح بدون اینکه بخواهم بگویم از امروز مثلا کمش می‌کنم یا از فردا دیگر نمی‌کشم، یهو تموم شد.

 

ممنوع کردن و با چماق انسان‌ها را از این چیزها بازداشتن هم بدتر انسان‌ها را حریص کرده و سرکوبی این نیاز‌ها علی‌الخصوص نیاز جنسی، بشکن و دف و کف زدن شیطان را به دنبال دارد:

 

پس زد انگشتک به رقص اندر فتاد

که بده زوتر رسیدم در مراد

 

چون بدید آن چشمهای پرخمار

که کند عقل و خرد را بی‌قرار

مثنوی، دفتر پنجم، ابیات ۹۵۷ و ۹۵۸

 

پس حالا می‌فهمیم چرا آقای شهبازی هی می‌فرمایند که روی خودمان کار کنیم. منی که روی خودم کار کنم و از این نیازها و خوشی گرفتن از شهوات و مواد مخدر حزم کنم. آنوقت دیگر خاتون اجازه‌ی کام گرفتن از عروس حضور را به من خواهد داد. تازه می‌فهمم که فقط با صبر و کشیدن درد هشیارانه و نخواستن خوشی از خمر و بنگ، انگشت دانه‌ای شراب الهی را می‌نوشم.

 

در قانونِ اساسی‌ام بندی نوشتم که:

 

- دِراگ و سیگار و مشروبات الکلیِ سنگین هرگز.

 

بعد یادم افتاد که این لفظِ «سنگین» تبصره ای است برای ورودِ دیو و بازی درآوردنِ منِ ذهنی و شکسته شدنِ صدباره‌ی این عهدِ ذهنی. برای همین سریع، بندِ قانونِ اساسی‌ام را تغییر دادم:

 

- دِراگ و سیگار و مشروباتِ الکلی کلاً ممنوع.

 

دو سه سالی از آن زندگیِ پوشالی می‌گذرد و منِ ذهنی و دیو هر از چندگاهی از زیر گل و لای، این خاطرات را به یاد می‌آورد و می‌گوید: بازگرد و یه کامی هم بگیر. من هم می‌گویم روز روی خوب نشان می‌دهی و شب هم...؟

 

باید حتما این کنگ امرد را به یاد بیاورم تا شاید بتوانم دیو را در شیشه نگاه دارم. دیوی که بسیار دغل است، طوری که جوانان رو به راحتی قانع می‌کند که باید همه‌چیز را یکبار تست کرد. مولانا می‌گوید این تست کردن یعنی فشرده شدن توسط کنگ، آیا می‌خواهی این را؟ اگر بدانی و باز هم زیر کنگ بروی که دیگر چه می‌شود گفت.

 

هرگز یادم نمی‌رود که چه بودم و چه جورها کشیدم و تمام تلاشم را می‌کنم که از حربه‌های منِ ذهنی‌ام در امان باشم. می‌دانم که اگر با ذهن هی عهد ببندم، خدا، نبسته، عهد را می‌شکند. هرروز به خودم می‌گویم یادم نمی‌رود چی‌بودم. هزاران بار شُکر. منِ ذهنی چموش و سرکشی دارم ولی حتی با اینکه هی دایما چالش دارم، به قول دوست عزیزی:

 

همینه زندگی...

 

خداوندا قدرتی به من عطا کن تا از شر این منِ ذهنی وسوسه انگیز و شرور در امان باشم که من خودم به یقین از پسش برنمی‌آیم و بی‌عنایت تو، هیچِ هیچ هستم:

 

خویش را دیدیم و رسوایی خویش

امتحان ما مکن ای شاه بیش

مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۴۹۸

 

قدردان و شکرگزارِ عارفان، بزرگان، مولانا، استاد مقرب و آقای شهبازی نازنین هستم و تا آخرین ثانیه‌ای که نفس می‌کشم از آنها روی برنمی‌گردانم. خدایا چنین عهدی را با نام و یادِ تو می‌بندم که نشکند.

 

آن درِ اوّل که خوردی استخوان

سخت‌گیر و حق‌گزار، آن را مَمان

مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۱۶

 

می‌خواهم بگویم که من اعتماد کردم و توکل. خدا سریع لطفش را شامل حالم کرد. هرقدر شکر بگویم دوزار هم نمی‌تواند جبران کند. هرقدر غرق خوشیهای تخدیری، تخمیری، تهییجی و غیره شده باشم، جز این خوشایندم نیست که :

 

همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد

چو فروشدم به دریا چو تو گوهرم نیامد

 

سر خُنب‌ها گشادم ز هزار خُم چشیدم

چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامد

 

چه عجب که در دل من گل و یاسمن بخندد؟

که سمن بری لطیفی چو تو در برم نیامد

 

ز پیِت مراد خود را دو سه روز ترک کردم

چه مراد ماند زان پس که میسرم نیامد؟

دیوان شمس، غزل ۷۷۰

 

آری، آنان که مرا نمی‌شناسند، شاید حرفهای مرا یاوه انگارند و یا آنان که می‌شناسند، به دیوانگی و از راه به در شدن متهم کنند و سخنانم را هذیان بپندارند. ملالی نیست که به قول حضرت عطار:

 

در این دریا که من هستم، نه من هستم نه دریا هم

نداند هیچ کس این سِر، مگر آن کو چنین باشد

دیوان اشعار عطار، غزل ۲۶۴

 

گر نباشد هر دو عالم گو مباش

تو تمامی با تواَم تنها خوش است

دیوان عطار، غزل ۷۱

 

با عشق و احترام،

نیما از کانادا

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «کَنگِ دُرشتِ اَمرَد» - آقای نیما از کانادا

تفسیر غزل ۲۵۵۳ از برنامه ۸۸۳ - خانم آزاده از آمریکا

Posted 10-03-2021 تفسیر غزل ۲۵۵۳ از برنامه ۸۸۳ - خانم آزاده از آمریکا


فایل صوتی «تفسیر غزل ۲۵۵۳ از برنامه ۸۸۳» - خانم آزاده از آمریکا


    

Set Stream Quality



با سلام و عرض ادب، آزاده هستم از آمریکا

]پیام عشق... [

 

زندگی یک حرکت یگانه است. جُدایی هَم، فقط یک تَوَهُم... که در ذهنِ «من دارِ خاکی» بِپا شُده. در این غزل، زندگی آگاه از این تَوَهُم می‌گَردد.

 

 

]غزل ۲۵۵۳ / برنامه شماره‌ی ۸۸۳ [

 

۱) کجا شُد عَهد و پیمانی که می‌کردی، نمی‌گویی؟

کسی را کو به جان و دل تو را جوید، نمی‌جویی؟

 

۲) دلْ اَفْگاری که رویِ خود به خونِ دیده می‌شوید

چرا از وِیْ نمی‌داری، دو دستِ خود نمی‌شویی؟

 

«زندگی» دارد از تَوَهُمی که بِپا شُده آگاه می‌گردد؛ پس بی‌کلام به گوشِ خود می‌خواند: قبل از ورود به عالم هستی، عَهد و پیمانی بَر خود بَسته بودیم که فراموش شُده است؛ از این رو... عشقْ را در این تجربه نمی‌جوییم! دل را در تاریکیِ ذهن و ناآگاهی، پُر از غَم کرده و رویِ «حقیقت» را با خونِ تَوَهم می‌شویی! چرا از این کار... دو دستِ خود نمی‌شویی؟

 

۳) مِثالِ تیرِ مُژگانَت شُدم من راستْ یکسانَت

چرا ای چَشمِ بَختِ من، تو با من کَژْ چو ابرویی؟

 

۴) چه با لَذَّت جَفاکاری، که می‌بُکْشی بدین زاری؟

پس آن گَهْ عاشقِ کُشته، تو را گوید: چه خوش خویی

 

من مانَندِ تیرِ مُژگانَت، خود را در رفتار و کِردار و... و... و...، راست کرده‌ام! پس چرا ای چشم و ای دیده‌ی خالصِ من، حقیقت با من یکسان، در وَحدَت نمی‌شینَد؟! نمی‌شینَد چون ذات از گَرداندَنِ دانش (حتی اگر آن دانش «راست» باشد)، رهایی نمی‌یابد! ذات، فقط از نوری که در درونِ دلی عَدَم شُده راه یاقته، به حقیقت «باز» می‌گردد (و رهایی می‌یابد).

 

حقیقت، با حرکَتِ هشیاری در ذهنِ خاکی، بَسی جَفا کُند؛ تا جایی که هشیاری، بالاخره دست از حرکتِ خود در ذهنْ بَردارد. در رهایی از ذهنی که به گمان خود «راست» گشته بود، «حقیقت» خود را در دلِ عَدَم، همچو «نور...» نمایان کُنَد؛ آنگاه عاشقِ کُشته (هشیاری که در تجربه‌ی هستی، از نَفْسِ دُروغین رهایی یافته)، عشقْ را گوید: چه خوش خویی!

 

۵) زِشیرانْ جُمله آهویان، گُریزان دیدم و پویان

دِلا! جویایِ آن شیری، خدا داند چه آهویی

 

۶) دلا! گرچه نِزاری تو، مُقیمِ کویِ یاری تو

مرا بَس شُد زِ جان و تَن، تو را مُژده کَزان کویی

 

ذهنِ خاکی، مانند آهو که از شیر گُریزان است، از حقیقت گُریزان است؛ لذا، محروم از حقیقت...! پس ای دل، من جویایِ آن شیری هَستَم که در ذات، می‌داند حقیقت در خودِ خودِ خود، نهفته است! حال به من بگو: کُدام شیر؟! کُدام آهو؟! فقط عشقْ مانده؛ و تَوَهُمِ جُدایی هم، دِگر کُشته شُده! فقط «عشقْ» دانَد این را (و نه چرخاندَنِ این کلمات در ذهنَ خاکی)!

 

پس ای دل، گرچه گرفتاری و در تَوَهُم فُرو رفته‌ای! ولی بِدان که تو خود، مُقیمِ کویِ عشقی. مَرا در تجربه‌ی هستی، تَوَهُمِ جُدایی در این تَن و جان، دِگَر بَس شُد؛ پس تو را مُژده، که تو خود آزاد و مستقل، از آن کویی (از لامکان و لازمانِ عشق...).

 

۷) به پیشِ شاهْ خوش می‌دو، گَهی بالا و گَهْ در گَوْ

ازو ضَربَت زِ تو خِدمَت، که او چوگان و تو گویی

 

۸) دلا! جُستیم سَرتاسَر، ندیدم در تو جُز دِلْبَر

مَخوان ای دلْ مرا کافَر، اگر گویم که: تو اویی

 

۹) غُلامِ‌‌ بی‌خودی زانَم که اَنْدَر‌‌ بی‌خودی آنَم

چو بازآیم به سویِ خود، من این سویَم تو آن سویی

 

تجربه‌ی هستی را، غرق در ذات به فعل درآر؛ به پیشِ شاه، خوش بِشِتاب! گَهی به لامکان و لازمان؛ گَهْ به مکان و زمان؛ تمامی این حرکات را هم... اگر از عشقْ بِدانی، آنگاه تویی ناظر و در خِدمَتِ «ضَربَت» او: عشقْ تو را به حرکت درآرد، نه تَوَهُمِ بِپا شُده در مکان و زمانِ ذهنِ خاکی (که حرکت عشقْ از لامکان، بریزد به تجربه در مکان...).

 

دلا! سَرتاسَرِ تو را جُستیم و در درونَت، جُز دِلْبَر نَدیدیم؛ پس حال که این باشد حقیقت، مَخوان ای دلْ مرا کافَر، اگر گویم تو را، اویی؛ تویی عشق...

 

در تجربه‌ی هستی، از آن روی به حرکتِ عشق درآمده‌ام که از خود بی‌خود گشته‌ام: در پایانِ آن مَنِ دُروغین، من آنَم. تا به سویِ نَفْسِ دُروغین (که از حرکتِ ناآگاهانه‌ام در ذهن خاکی بپا می‌گردد) باز می‌گردم، تَوَهُمِ جُدایی رویِ حقیقت را می‌پوشاند؛ من در ذهنِ خاکی، خودِ دُروغین را... «خود» به حساب آرم و عشقْ را جُدا زِ خود.

 

۱۰) خَمُش کُن، کَزْ مَلامَتْ او بِدان مانَد که می‌گوید

زبانِ تو نمی‌دانم، که من تُرکمْ تو هِنْدویی

 

خَمُش کُن که در مقابلِ گفتگوهایِ ذهنی و دانش هایِ خاکی، عشقْ به این مانَد که مرا گوید: زبانِ تو نمی‌دانم! که من تُرکم؛ تو هِنْدویی! که من آن یگانه‌ام... در لامکان و لازمان؛ و تو غرق در حرکتِ ذهن!

 

با احترام، آزاده از آمریکا

 

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «تفسیر غزل ۲۵۵۳ از برنامه ۸۸۳» - خانم آزاده از آمریکا

مراقبه با ابیات - خانم سارا از آلمان

Posted 10-03-2021 مراقبه با ابیات - خانم سارا از آلمان


فایل صوتی «مراقبه با ابیات» - خانم سارا از آلمان


    

Set Stream Quality



مراقبه با ابیات:

 

همانطور که آقای شهبازی گفتند تکرار ابیات بسیار مفید است. این کار چراغ‌هایی‌ را در دلِ ما روشن می‌کند که آگاهیی را که نیاز این لحظهٍ ماست به ما می‌‌دهند. سه چراغ را به اشتراک میگذارم.

 

۱. خو و طبعِ مستطاب را صدا بزن:

 

گر قَضا انداخت ما را در عذاب

کَی رود آن خو و طبعِ مُستَطاب؟

مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۹۱۸

 

معنی‌ِ ادبی‌ِ بیت این است: اگر زندگی‌ ما را در عذاب و سختی انداخت آن خو و جنسیتِ عالی‌ِ ما از بین نمی‌رود.

 

گر قَضا انداخت ما را در عذاب: عذاب چیست؟ عذاب همین منِ ذهنی‌ و هوشیاریِ جسمی‌ِ دردساز است. ما و بقیه‌ی انسانها به دامِ منِ ذهنی‌ِ خودمان افتاده‌ایم. منِ ذهنی‌ ما را تلخکام کرده، برای ما مانع، مساله و دشمن ساخته و اجازه نمی‌‌دهد که زندگی‌ِ این لحظه را پر و با شادی تجربه کنیم.

 

اما خودِ این منِ ذهنی‌ و دردهایی که ایجاد می‌کند را زندگی‌ سرِ راه ما قرار داده تا ما را بیدار کند نسبت به جنسیتِ اصلی‌ ما که عالی است و از جنس خدا یا زندگی‌ می‌باشد.

 

گر قَضا انداخت ما را در عذاب

کَی رود آن خو و طبعِ مُستَطاب؟

مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۹۱۸

 

مصرع دوم بسیار نوید‌بخش است. می‌‌گوید این عذابی که از منِ ذهنی‌ِ انسان ایجاد می‌‌شود به‌هیچ وجه قادر نیست جنسیتِ اصلی‌ِ انسان را از بین ببرد. منِ ذهنی‌ هر چقدر هم درد ایجاد کرده باشد، خوی مستطابِ ما یعنی‌ اصلِ ما هنوز کامل و عالی‌ است و ما می‌‌توانیم با فضا‌گشایی به آن زنده شویم.

 

چراغ جدیدی که برایم روشن شد این است که این لحظه آن خو و طبعِ مستطاب را در خود و انسانهای دیگر ببینم. منِ ذهنی‌ دائم تلاش می‌کند که عیب‌های دیگران را ببیند و آن عیب‌ها را بزرگ کند. او به راحتی‌ از من‌های ذهنی‌ در بیرون و ایراداتشان سخن می‌‌گوید. پس بجای تمرکز روی منِ ذهنی‌ِ یک انسانِ دیگر می‌‌گویم: « کی رود آن خو و تبع مستطاب». وقتی‌ به انسانها نگاه می‌کنم دائماً به یاد  «خو و طبع مستطاب» آنها باشم. یعنی‌ اگر بدترین آدم هم مقابلم قرار گرفت، خو و طبع مستطاب را در او شناسایی کنم، زیرا جنس زندگی‌ و عشق در هیچ انسانی‌ از بین نمی‌رود. وقتی‌ با انسانی‌ سخن می‌‌گویم منِ ذهنی‌ِ او را صدا نکنم بلکه در همه حال زندگی‌ و عشق را در او صدا بزنم.

 

آن خو و طبع مستطاب را در خودمان و دیگران با فضا‌گشایی، خاموشی و بیانِ عشق می‌‌توانیم صدا بزنیم.

 

۲. انسان از جنس پیرشدنی نیست:

 

گر گدا گشتم، گِدارُو کَی شوم؟

ور لباسم کهنه گردد، من نُواَم

مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۹۱۹

 

منِ ذهنی‌ گدای این جهان است ولی‌ اصلِ انسان نسبت به آن بی‌نیاز است، زیرا اصلِ انسان از جنس زندگیست.

 

یکی‌ از پیغام‌های جدید مصرع دوم این است که انسان در اصل پیر نمی‌شود. این فقط لباسِ انسان یعنی‌ جسم خاکیِ او است که پیر میشود ولی‌ خودِ اصلی‌ِ او با مرور زمان پیر نمی‌شود بلکه نو است. این نو‌یی را در انسانهای زنده به حضور می‌‌بینیم. آنها  وقتی سن جسمشان بالا می‌‌رود ولی‌ بیشتر به زندگی‌ زنده می‌‌شوند در اصل جوان‌تر و خلاق‌تر می‌‌شوند. پس انسانِ زنده به زندگی‌ در سننین بالا هم قدرتمند، خلاق و پر از جوانی و نو‌یی می‌باشد، زیرا زندگی‌ همیشه نو و شاداب است.

 

۳. توکّل و تسلیمِ تمام در غم و راحت:

 

جُز توکّل جز که تسلیمِ تمام

در غم و راحت همه مکرست و دام

مثنوی، دفتر اول، بیت ۴۶۸

 

از دیدِ ذهن وضعیت‌ها گاهی بصورتِ سختی و چالش و گاهی به صورت بسیار زیبا و خوش‌آیند تجربه می‌‌شوند. اینکه در غمها و سختی‌ها باید تسلیم شویم و به زندگی‌ توکّل کنیم را بارها شنیده‌ام. اما‌ چراغِ جدید این است که مولانا همان تسلیمِ تمام و توکّل را برای راحتی‌ نیز واجب می‌‌داند.

 

همانطور که در برنامه‌ی ۸۷۱ گنج حضور یاد گرفتیم اتفاقات بازیِ زندگی‌ هستند و اصلِ زندگی‌ که مهم و جدّی است می‌خواهد ما را با فضا‌گشایی اطرافِ اتفاقاتی که پیش می‌‌آورد هر چه بیشتر به خودش زنده کند. بعضی‌ از این اتفاقات برای ما سخت هستند و حالتِ چالش دارند، باید اطرافِ آنها فضاگشایی و به زندگی‌ توکل کنیم. اما بعضی‌ اتفاقات هم خوش‌آیند و زیبا هستند، نکته‌ی مهم این است که آنجا هم فضا‌گشایی کنیم و کاملاً به زندگی‌ توکّل داشته باشیم. وضعیت‌های زیبای زندگی‌ این قابلیت را دارند که منِ ذهنی‌ در ما بسازند. این زمانی‌ رخ می‌‌دهد که ما به آن وضعیت بچسبیم و به دامش بیفتیم، آن وقت دیگر نمی‌توانیم آزادانه با آهنگِ زندگی‌ برقصیم، بلکه می‌‌خواهیم آن وضعیتِ به ظاهر عالی‌ را نگه داریم. فقط توکلِ لحظه به لحظه و ابرازِ نیازمندی به زندگی‌ کمک می‌کند تا با یک وضعیتِ به ظاهر زیبا همهویت نشویم.

 

پس کارِ انسان همیشه این است که فضا باز کند، به زندگی‌ نیازمند باشد، به او توکّل کند و خردِ این لحظه را مستقیماً از خودِ زندگی‌ بگیرد. به این ترتیب اجازه می‌‌دهیم زندگی‌ از طریق ما نفس بکشد، ببیند، بشنود، کار کند و وضعیت‌ها را تجربه کند.

 

جُز توکّل جز که تسلیمِ تمام

در غم و راحت همه مکرست و دام

مثنوی، دفتر اول، بیت ۴۶۸

 

با عشق و احترام، سارا از آلمان

 

 

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «مراقبه با ابیات» - خانم سارا از آلمان

آینۀ هستی - خانم سمانه از تهران

Posted 10-03-2021 آینۀ هستی - خانم سمانه از تهران


فایل صوتی «آینۀ هستی» - خانم سمانه از تهران


    

Set Stream Quality



با سلام 

 

قانونِ زندگی بر پایۀ وحدت و عشق است. از طرفی خداوند بی نهایت فضاداری و صبر است. همۀ من های ذهنی در این فضا جا گرفته اند. زندگی برای بازگشتِ انسان ها به این لحظۀ ابدی، خیلی فرصت می دهد اما منِ ذهنی متوجه این امر نیست و تا جایی پیش می رود که خداوند آن را سر جایِ خودش می نشاند.

 

شمارِ برگ اگر باشد یکی فرعونِ جبّاری

کفِ موسی یکایک را به جایِ خویش بنشاند

مولوی، دیوان شمس، غزل 592

 

انسان هایی که به زندگی زنده شده اند نیز، این صفتِ خداوند را دارند. یعنی اطرافِ من هایِ ذهنیِ دیگر فضا را باز میکنند و همچون آینه، مرکزِ آنها را به خودشان نشان می دهند.

 

بندگانِ حق رحیم و بردبار

خویِ حق دارند در اصلاحِ کار

مثنوی معنوی، دفتر سوم، بیت 2222

 

این افراد مستقیما از زندگی پیغام می گیرند و حرف و عملِ آنان به فرمانِ خداوند است.

 

گفته او را من زبان و چشمِ تو

من حواس و من رضا و خشمِ تو

مثنوی معنوی، دفتر اول، بیت 1937

 

در این رابطه به چند داستانِ مثنوی اشاره می کنم:

۱- در داستانِ مسجدِ ضرار داشتیم که منافقان درصددِ ایجاد تفرقه بینِ یارانِ پیامبر بودند و بدین جهت مسجدی جدا از مسجدِ رسول بنا کردند و می خواستند پیامبر به مسجدِ آنان قدم گزارد و ظاهرا قصدشان را ترویج آیین اسلام نشان دادند ولی اینطور نبود. پیامبر متوجه این امر شد ولی نسبت به کارِ اشتباهشان صبر کرد تا شاید منصرف شوند.

 

آن رسولِ مهربانِ رحم کیش

جز تبسم جز بلی نآورد پیش

مثنوی معنوی، دفتر دوم، بیت 2849

 

اما آنها متوجه این فرصتِ زندگی نشدند تا جائی که از طرف خداوند به پیامبر وحی شد که دروغِ آنان را برملا کن و اگر بر اثرِ این امر، جنگ هم شود ما از تو حمایت می کنیم.

 

گفت حقش ای پیمبر فاش گو

غدر را ور جنگ باشد، باش گو

 

پس پیامبر به آنها می گوید:

گفت ای قوم دغل خامش کنید

تا نگویم رازهاتان تن زنید

 

باز پیغمبر به تکذیبِ صریح

قدکذبتم گفت با ایشان فصیح

مثنوی معنوی، دفتر دوم، ابیات 2867 و 2868 و 2887

 

۲- داستانِ بعدی مربوط به شیخِ سررزی و امیر است. امیر نمادِ منِ ذهنی است که به انسان هایِ زنده به حضور به دیدۀ حقارت می نگرد. شیخ به دستورِ زندگی مامور شده بود تا از افرادِ غنی بگیرد و به افرادِ نیازمند بدهد. تا اینکه به شخصی چون امیر می رسد که به او توهین می کند و می گوید تو یک گدایِ سِمِج هستی و ابرویِ گدایان را برده ای.

 

کیست اینجا شیخ اندر بندِ تو؟

من ندیدم نر گدا مانندِ تو

 

حرمت و آبِ گدایان بُرده ای

این چه عبّاسیِ زشت آورده ای؟

مثنوی معنوی، دفتر پنجم، ابیات 2754 و 2755

 

در اینجا نیز شیخ نسبت به توهینِ امیر، جوابی محکم و از فضایِ حضور می دهد.

گفت:

امیرا بندۀ فرمانم خموش

زآتشم آگه نه ای، چندین مکوش

 

تا تو باشی در حجابِ بوالبَشَر

سرسری در عاشقان کمتر نگر

مثنوی معنوی، دفتر پنجم، ابیات 2757 و 2761

 

در داستانِ دیگری آورده شده که حضرتِ علی در یکی از جنگ ها بر پهلوانی غالب شد و شمشیرش را بیرون آورد تا کارش را تمام کند، اما پهلوان بر چهرۀ آن حضرت، آبِ دهان انداخت. حضرت علی بیدرنگ شمشیر را از دستش انداخت و از پیکار با او دست کشید. آن پهلوان از این عمل، بسیار حیرت کرد و از اینکه ایشان، بی مناسبت عفو و بخشش کرده شگفت زده شد و علت را جویا می شود. ایشان در جواب میگویند که من برای رضای خدا شمشیر می زنم و بندۀ هوی و هوس نیستم.

 

گفت:

من تیغ از پیِ حق می زنم

بندۀ حقم، نه مامورِ تنم

مثنوی معنوی، دفتر اول، ابیات 3787

 

وقتی دیدم در جنگ با تو غرضی نفسانی نمایان شد، صلاح دیدم از کارزار دست بکشم.

 

چون درآمد در میان، غیرِ خدا

تیغ را، اندر میان کردن سزا

مثنوی معنوی، دفتر اول، بیت 3802

 

همینطور در حدیثی آورده شده : «هر که برایِ خدا ببخشد و پرهیز کند و برایِ خدا دوست و دشمن دارد و برایِ خدا ازدواج کند همانا ایمانش کمال یافته است.»

 

بُخلِ من لله، عطا لله و بس

جمله لله ام، نِیَم من آنِ کس

مثنوی معنوی، دفتر اول، ابیات 3803 تا 3805

 

 

برداشتی که از این سه داستان داشته ام این است که تمامِ کارهای انسان باید برای خدا خالص شود و تسلیم همیشه با عمل همراه است. تسلیم منفعل بودن و احساسِ مظلومیت کردن نیست بلکه فضاگشاییِ عمیقی ست که سرشار از لطافتِ زندگی است. این لطافت خودش را گاهی به صورت یک لبخند و سکوت، گاهی به صورتِ یک حرف قاطعانه و گاهی به صورتِ خشم و یا رها کردنِ خشم نشان می دهد.

 

اینکه در این لحظه با عملِ تسلیم چه رفتاری باید داشته باشیم را نمی توان از قبل تعیین کرد. تنها هنرِ ما حفظِ ترازو و آینه ی مرکزمان است. خداوند به دلی که آینه شده نیاز دارد تا بتواند خودش را بیان کند.

 

پس همانطور که ما در آینۀ مولانا خودمان را دیدیم و زندگی را شناختیم، اکنون وظیفه داریم غبارِ همانیدگی ها را از مرکزمان کنار بزنیم تا دلِ ما نیز به آینه تبدیل شود. در این موقع هست که اگر رفتارِ کسی را براساسِ منِ ذهنی می بینیم، آن را قضاوت نمی کنیم و نمی رنجیم بلکه با حفظِ اتصال به زندگی، فعلِ مناسبِ این لحظه را انجام می دهیم و رد می شویم. با این عمل است که هم به بیداریِ خودمان کمک می کنیم و هم مرکزِ دیگری به زندگی، ارتعاش خواهد کرد.

 

لایق آن دیدم که من آیینه ای

پیش تو آرم چو نورِ سینه ای

 

تا ببینی رویِ خوبِ خود در آن

ای تو چون خورشیدِ شمعِ آسمان

مثنوی معنوی، دفتر اول، ابیات 3197 و 3198

 

با سپاس فراوان 

سمانه از تهران

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «آینۀ هستی» - خانم سمانه از تهران

عجز و حیرت - خانم سمانه از تهران

Posted 10-03-2021 عجز و حیرت - خانم سمانه از تهران


فایل صوتی «عجز و حیرت» - خانم سمانه از تهران


    

Set Stream Quality



با سلام 

 

یکی از ترس هایی که در مرکزِ جسمی وجود دارد، ترس از ندانستن و نتوانستن است.

در دفتر دوم مثنوی، داستانی را داریم در ارتباط با جوانی که از حضرت موسی می خواهد تا زبانِ حیوانات را به او بیاموزد، ولی حضرت موسی به او می گوید : دست از این هوی و هوس بدار و حدّ خود بشناس. اما جوان به این کار اصرار می ورزد. بار دیگر موسی از سرِ عاقبت اندیشی به او می گوید: این سودای خام را از سرت بیرون کن و اسیر وسوسه های شیطان مشو و خود را به تباهی میفکن.

سوالی که در این جا مطرح می شود این است که دلیل اصرار جوان چیست؟

جوان در این لحظه به صورتِ منِ ذهنی بلند شده است، و منِ ذهنی به زندگی اعتماد ندارد و می خواهد با کسبِ دانشِ ذهنی، خودش اتفاقات بعدی را پیش بینی کند.

شاید امروزه، کسی به دنبالِ یادگیری زبانِ حیوانات نباشد، اما این داستان سمبلیک است.

 مولانا از زبانِ حضرتِ موسی به نکته ی مهمی اشاره می کند و آن این است که سعی نکن با تقلایِ ذهنی به اسرارِ زندگی آگاه شوی چراکه تو هنوز ظرفیت لازم برای کسبِ علم و قدرتی که تنها نزدِ زندگی و یا افرادِ زنده به زندگی است را نداری و با این کار جانت را بخطر می اندازی.

 تو باید از خداوند بخواهی تا چَشمان عدم بین ات را باز کند و دلت بیدار شود نه اینکه همانیدگی بیشتر، طلب کنی.

 

گفت موسی :

رو گذر کن زین هوس

کین خطر دارد بسی در پیش و پس

 

عبرت و بیداری از یزدان طلب

نه از کتاب و، از مقال و حرف و لب

مثنوی معنوی، دفتر سوم، ابیات 3270 و 3271

 

همانطور که حضرتِ رسول می فرمایند: پروردگارا آن دیده ای را به ما عنایت فرما که حقیقتِ امور را همانطور که هست ببینیم.

 

طعمه بنموده به ما، وان بوده شست

آن چنان بنما به ما آن را که هست

مثنوی معنوی، دفتر دوم، بیت 467

 

از آنجا که منِ ذهنی دیدی دو بین دارد و همه چیز را وارونه نشان می دهد، تا دمِ منِ ذهنی در ما هست نباید چیزی را بخواهیم که معلوم نیست به صلاحمان باشد.

 

عمرها بایست تا دم پاک شد

تا امینِ مخزنِ افلاک شد

مثنوی معنوی، دفتر دوم، بیت 146

 

حرصِ انسانِ منِ ذهنی برای کسبِ دانش های ذهنی و به تبعِ آن کسبِ قدرت های این جهانی، نشان می دهد که منِ ذهنی نسبت به خدا بد گمان است و می خواهد از این راه، اتفاقِ بعدی را حدس بزند. ولی اتفاقِ این لحظه توسط قانونِ قضا و کن فکان می افتد و هیچ کس نمی داند آن، چه اتفاقی است.

در این قسمت مولانا نتیجه گیری می کند که بالاترین سرمایه برای آدمی، پرهیز از همانیده شدن با دانش و قدرت و داشتن حالتِ عجز و حیرت نسبت به زندگی است.

 

نیست قدرت، هرکسی را سازوار

عجز بهتر مایۀ پرهیزکار

مثنوی معنوی، دفتر سوم، بیت 3280

 

آدمی را عجز و فقر آمد امان

از بلایِ نفسِ پُر حرص و غمان

مثنوی معنوی، دفتر سوم، بیت 3283

 

زیرکی بفروش و حیرانی بخر

زیرکی ظنّ است و حیرانی نظر

مثنوی معنوی، دفتر چهارم، بیت 1407

 

انسان‌هایی که به زندگی زنده شده اند، خود را از آفاتِ دانش های ذهنی رها کرده اند و به نمی‌دانم و اقرار نیازمندی به خداوند رو آورده اند.

 

بیشترِ اصحابِ جنّت ابله اند

تا ز شرِّ فیلسوفی می رهند

 

خویش را عریان کن از فضل و فضول

تا کند رحمت به تو هر دم نزول

 

زیرکی ضدِّ شکست است و نیاز

زیرکی بگذار و با گولی بساز

دفتر ششم، ابیات 2370 تا 2373

 

از طرفی خداوند در سوره حجرات آیه 12 می فرماید:

«ای کسانیکه به خدا گرویده اید از بسیاری گمان ها دوری کنید که پاره ای از گمان ها گناه است. و کارهای نهانیِ یکدیگر را برمَکاوید و از یکدیگر غیبت مَکنید. »

پس منِ ذهنی هم نسبت به زندگی، گمانِ بد دارد و هم نسبت به انسان های دیگر و میخواهد از طریقِ کسبِ اطلاعات بیشتر نسبت به امور نهانیِ دیگران، آن ها را بهتر بشناسد، اما با دیدِ منِ ذهنی هیچ چیز و یا هیچ کس را نمی توان شناخت بلکه شناختِ واقعیِ انسان ها نیز، تنها در فضای گشوده شدۀ این لحظه امکان پذیر است.

 

جان شناسان از عددها فارغ اند

غرقه ی دریایِ بی چونند و چند

 

جان شو و از راهِ جان، جان را شناس

یارِ بینش شو، نه فرزندِ قیاس

مثنوی معنوی، دفتر سوم، ابیات 3191 و 3192

 

 بنابراین، ما انسان ها باید حس ترس از چیزی که نمی‌دانیم یا درک نمی‌کنیم را رها کرده و اعتماد کنیم به اینکه اتفاقِ این لحظه، همانطور که هست، باید باشد.

 

نه زین رشته سر می توان تافتن

نه سر رشته را می توان یافتن

 

تجسس گری شرط این کوی نیست

درین پرده جز خامشی روی نیست

نظامی، خردنامه، بخش 39

 

با سپاس فراوان

سمانه از تهران

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «عجز و حیرت» - خانم سمانه از تهران

فراوانی‌ و ارزشِ اصیل - خانم سارا از آلمان

Posted 10-03-2021 فراوانی‌ و ارزشِ اصیل - خانم سارا از آلمان


فایل صوتی «فراوانی‌ و ارزشِ اصیل» - خانم سارا از آلمان


    

Set Stream Quality



فراوانی‌ و ارزشِ اصیل

 

۱. شناسایی دید محدودیت و مقایسه:

 

در خودم شناسایی کردم که الگوی مقایسه و حس ارزشِ وابسته به آن یک الگوی بسیار شرطی شده است که بصورتِ اتوماتیک عنینکش را بالا می‌‌آورد. این الگو احساسِ حسادت و ناامیدی و همچنین تکبرِ مخفی‌ ایجاد می‌‌کند. اساسِ آن بر پایه این دید بنا شده که ارزشِ تو به عنوانِ انسان از مقایسه تصویرِ ذهنی‌ که ذهنت از خودت می‌‌سازد با تصویرِ ذهنی‌ که باز هم ذهنت از انسانِ دیگری می‌‌سازد معلوم میشود. بنابرین اگر ذهنِ تو نشان دهد که کسِ دیگری بسیار شکوفا شده این به این معنی‌ خواهد بود که تصویرِ ذهنی‌ِ تو کوچکتر و کمتر به نظر می‌رسد. پس تو نمیتوانی‌ عمیقاً از خوبی‌ و پیشرفتِ دیگران شاد شوی.

 

این الگو بخصوص در روابطِ نزدیک فعال می‌‌شود.

 

برای مثال اگر خانمی یا آقائی تصادفاً برای همسرش تعریف کند که همسرِ سابق او صورتِ بسیار زیبائی دارد و در فلان رشته هم قهرمان است ما به عنوانِ شنونده این حرف فوراً قلقلکِ انقباضی را حس می‌کنیم. بعد احتمالاً ذهنمان می‌‌گوید: ولی‌ من هم خوشگل هستم، و من هم در فلان رشته پیشرفته هستم. یا اینکه می‌‌گوییم: خوب همسرِ سابقش خوشگل بوده ولی‌ بالاخره از او جدا شده پس یعنی‌ خیلی‌ هم خوب نبوده. تسکینی که از گونه استدلالها می‌‌آید سست و ناپایدار است.

برای الگوی مقایسه موضوع هیچ فرقی‌ ندارد و در یک جمعِ معنوی هم به سادگی‌ بلند می‌‌شود. مثلاً چهار‌گوشی می‌‌پاید که آقای شهبازی در باره همراهانِ معنویش چه می‌‌گوید. اسمِ چه کسی‌ را بیشتر می‌‌برد! همین که ما توجه می‌کنیم و می‌‌شنویم که اسمِ شخصی‌ را چند بار آوردند و اسمِ من آورده نشد نشانِ الگوی مقایسه منِ ذهنی‌ است که می‌‌خواهد بفهمد به اندازه‌ی کافی‌ ارزش دارد یا نه.

 

آنچه که به ما کمک می‌‌کند همین شناسایی است. تمرینِ این آگاهی‌ که ارزشِ من از مقایسه دو تصویرِ ذهنی‌ نمی‌‌آید. یاد‌آوری الست و کرمنا و کوثر که آنها را در شکل شش‌ضلعی معنوی می‌‌بینیم کمک می‌‌کنند. ما به این جهان نمی‌‌آییم تا با اضافه کردنِ چیزها به خودمان ارزشمند شویم بلکه ما به این جهان آمدیم تا شناسایی کنیم که خداوند نهیات ارزش و زیبائی را یعنی‌ جنسِ خودش را در ما نهاده است و ما باید از آن بخشش و بزرگی‌ استفاده کنیم، از آنجا مِی بگیریم و مِی را به جهان آوریم.

 

تاجِ کَرَّمْناست بر فرقِ سرت

طوقِ اَعطَیناکَ آویزِ برت

مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۷۴

 

۲. غلبیر شدن با رضایت و شادیِ زندگی‌:

 

مولانا در غزلِ ۱۸۰۲ می‌‌گوید:

 

غلبیرم اندر دست او، در دست می گرداندم

غلبیر کردن کار او، غلبیر بودن کار من

دیوانِ شمس، غزل ۱۸۰۲

 

ساز و کارِ زندگی‌ برای زنده کردنِ ما به خودش مثلِ غلبیر کردن است. عینک‌های همانیدگی را به ما نشان می‌‌دهد تا به آنها ناظر شویم و شناسایی کنیم که این عینکِ مثلاً مقایسه است، من آن چیزی که این عینک نشان می‌‌دهد نیستم، می‌‌توانم آن را از روی چشمِ هشیاریم بردارم. پس در حینِ غلبیر شدن به ما خوش می‌گذرد.

 

ولی‌ منِ ذهنی‌ این کار را قبول ندارد. عینکِ حسادت را که دید، اعتراضش بلند میشود! می‌‌گوید چرا من دوباره بعد از این همه کار روی خودم حسادت کردم؟ مگر قرار نبود که من دیگر کامل باشم و حسادت نکنم؟ این دید خودش مقاومت است، زیرا شادی و رضا ندارد! لطف زندگی‌ را که همین غلبیر کردن است انکار می‌کند.

دیدنِ دردها و عینک‌های همانیده نباید ما را نگران کنند. مولانا در مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۱۴۷ می‌‌گوید «هست با هر خوب، یک لالایِ زشت» . زندگی‌ غذایی را که ما شخصاً برای تبدیل احتیاج داریم در دردها و عینک‌های همانیدگی‌هایمان قرار داده. با فضا‌گشایی اطراف آنها غذا را می‌خوریم و تبدیل می‌‌شویم. بدون شرکتِ هشیارانه در این پرسه‌ی غربیل شدن از تبدیل و عشق هم خبری نیست. به جای اعتراض جشن بگیریم که خداوند به ما توجه دارد و این لحظه یک عینک را نشانمان داد.

 

حاکم است و، یَفْعَلُ‌ اللّه مایَشا

او ز عینِ دَرد انگیزد دوا

مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۶۱۹

 

سایه و نور بایَدَت، هر دو بهم، ز من شِنو

سَر بِنِه و دراز شو پیشِ درختِ اِتَّقُوا

دیوانِ شمس، غزل ۲۱۵۵

 

سایه می‌‌تواند نمادی برای شهوت‌ها و عینک‌های همانیده باشد. نور آن هوشیاریِ ناظر است که فضا‌گشایی می‌کند و سایه را می‌‌بیند. مولانا می‌‌گوید هردوی آنها لازم هستند. عینک‌ها باید بیایند تا اطرافشان فضا‌گشایی کنیم و نور را روی آنها بیاندزیم. اگر هشیارانه از استعدادِ فضا‌گشایی و نورِ حضور استفاده کنیم، اِتَّقوا را رعایت کرده‌ایم. آنوقت می‌‌توانیم با آسودگی و انبساط زندگی‌ کنیم، پیشِ درختِ اِتَّقوا دراز کشیده‌ایم. زندگی‌ با کن‌فکانش ما را اداره می‌کند.

 

۳. سینرجی و برکت جمعِ زنده به عشق:

 

وقتی‌ موفق می‌‌شویم عینک مقایسه و ارزش گرفتن از آن را برداریم به یگانگیِ خودمان و دیگران پی می‌‌بریم. متوجه می‌‌شویم که حتی خصوصیات چهار بعد ما مثل جسم، فکر ، استعدادها و هیجانات ما و بقیه انسانها یگانه هستند. هیچ کس مثل دیگری نیست. خداوند به تک تکِ انسانها خصوصیت‌های منحصر به فردی را داده که او احتیاج دارد تا بتواند میِ زندگی‌ را به این جهان آورد. اینگونه دیدِ کوثر و فراوانی‌ خودش را نشان می‌‌دهد. ما متوجه می‌‌شویم که باید با یکدیگر همکاری کنیم.

 

در یک گروه زنده به عشق هر عضوی خرد و توانایی‌ خاصِ خودش را عرضه می‌کند. و آن گروه می‌‌تواند اثر و برکتی را به این جهان آورد که با تنهایی‌ کار کردنِ یک نفر انسان هرگز میسر نمی‌‌بود.

 

ما صحبتِ همدگر گُزینیم

بر دامنِ همدگر نِشینیم

 

یاران، همه پیشتر نِشینید

تا چهره‌ی همدگر ببینیم

دیوانِ شمس، غزل ۱۵۵۳

 

ذوق گرفت هر چه او پُخت میانِ جنسِ خود

ما بِپَزیم هم بهم، ما نه کَمیم از عَدس

دیوانِ شمس، غزل ۱۲۰۵

 

با عشق و احترام، سارا از آلمان

 

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «فراوانی‌ و ارزشِ اصیل» - خانم سارا از آلمان

سلطانیِ غم، لیاقت من - آقای نیما از کانادا

Posted 09-29-2021 سلطانیِ غم، لیاقت من - آقای نیما از کانادا


فایل صوتی «سلطانیِ غم، لیاقت من» - آقای نیما از کانادا


    

Set Stream Quality



سلطانیِ غم، لیاقت من

 

از خود آقای شهبازی هزاران چیز یاد گرفته‌ام. اما یکی از آنها رفت و وسط دلم نشست و مثل هود دور مرکز دلم خطی کشید که از بادهای صَرصَر، چه وسوسه‌های منِ ذهنیِ خودم و دیگران، و چه ملامت و خود کم‌ بینی در امان باشم.

 

چگونه خنده بپوشم؟ انار خندانم

نبات و قند نتاند نمود سُمّاقی

دیوان شمس، غزل ۳۱۰۱

 

-سُماقی: ترشی

 

ایشان گفتند، انسانی مثل مولانا می‌گوید که من اگر هم بخواهم، نمی‌توانم جلوی شادی‌ زندگی را بگیرم. توی نیما چه مرگته؟ چرا زانوی غم بقل گرفتی و تو عنفوان جوانی دپرشن گرفتی و از زمین و زمان بیزاری؟

 

آقای شهبازی این جمله‌ی شما بسیار مرا تکان داد. بسیار به خودم امیدوار شدم. گفتم، آری! من هم می‌توانم. من لایقش هستم. با کریمان کارها دشوار نیست. ۸۸۲ برنامه اجرا کردید و گفتید که ای انسان، تو از جنس آسمان هستی. آسمان از جنس بی‌نهایت و فضاگشایی است. هرگز مقاوت نمی‌کند. تو از جنس خلقان نیستی. یعنی آنچه که ذهنت نشان می‌دهد نیستی.

 

مولانا به من از زبانِ خدا فرمود:

 

جوهریی و لعل کان، جان مکان و لامکان

نادره‌ی زمانه‌ای، خلق کجا و تو کجا؟

دیوان شمس، غزل ۴۵

 

البته این بدین معنا نیست که پندار کمال و غرور من ذهنی داشته باشم. خدا را بنده نباشم و بگویم دیگران عددی نیستند و من خیلی برای خودم کسی هستم.

 

آتش و نفتم نخورد، ور بخورد باز دهد

چون عددی را بخورد، باز دهد بی‌عددی

دیوان شمس، غزل ۲۴۶۱

 

این لیاقت یعنی اینکه منِ انسان، هم بالقوه می‌توانم و هم مقصودم از این تجلی در این فرم فیزیکی، این است که لیاقت را در خودم و تمامیِ انسان‌های دیگر شناسایی کنم. بر روی خودم تمرکز کنم. فقط روی خودم کار کنم. در بدگویی کردن حزم کنم. هرگز و هرگز کسی را خراب نکنم. اگر اشتباهی کرده‌ام، عذرخواهی کنم و توبه یا بازگشت به مسیر زنده شدن از فرم فیزیکی داشته باشم.

 

تو ز کَرّمنا بنی آدم شهی

هم به خشکی هم به دریا پا نهی

مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۷۳

 

مر ملایک را سوی برّ راه نیست

جنس حیوان هم ز بحر آگاه نیست

 

تو به تن حیوان به جانی از مَلَک

تا رَوی هم بر زمین هم بر فلک

مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۷۵ و ۳۷۷۶

 

۵ ضلع از ۶ ضلعی ابداعیِ آقای شهبازی برای ذهن بسیار انتزاعی است. نمی‌تواند درک کند که «الست» و از جنس خدا بودن چجوری است. «حکم خدا و قضای الهی و بشو می‌شود» را هم که اصلا نمی‌شود با ذهن سبب ساز فهمید. «جف القلم و ریب المنون» که اصلا ثمره‌ی کارهای با منِ ذهنی و ریختن عقل جزیی به رفتار ماست. «تسلیم و فضاگشایی» هم که کاملا خلاف گرایشِ فضابندی منِ ذهنی است. «انصتوا» هم که یعنی اصلا ذهنت را استفاده نکن و خاموش باش. می‌ماند ضلع کرمنا و فراوانی خدا. لااقل این را که می‌توانم با ذهنم درک کنم. می‌توانم در آینه به چشمان خودم زل بزنم و بگویم:

 

«لیاقت دارم، لایق هستم، به انسان بودنم افتخار می‌کنم. خودم را دوست دارم.»

 

آری، اشتباه می‌کنم و خواهم کرد. ولی خودم را می‌بخشم. هرگز ملامت نمی‌کنم. برای همه‌ی کائنات خوبی و خوشی را می‌خواهم و آرزو می‌کنم همه به فراوانی و کوثر خدا دست یابند.

 

در جام جهانی فوتبال، به تمامیِ اعضای تیم قهرمان مدال طلا اهدا می‌شود. حتی به تعویضی‌هایی که یک ثانیه هم به زمین نیامده‌اند. عضو تیمِ فوتبالِ ارسالی به جام جهانی بودن، لیاقت می‌خواهد. پس اگر با خویشانِ عشقی قرین هستم، می‌دانم که اگر آنها دارند پیشرفت می‌کنند، من دارم پیشرفت می‌کنم. اگر حسادت درونم موج می‌زند، نگاهش می‌کنم و با نظارتِ آرام می‌گویم من تو نیستم. من فراوانیِ خدا را لایقم. من بهترین‌ها را برای همه می‌خواهم. اگر هم منِ ذهنی‌ام به من می‌گوید که تو نمی‌توانی و دیگران دارند پیشرفت می‌کنند، باز به او می‌گویم، من هم و غمم این است که تو بروی و شب به خیر بگویی. من با تو دهن به دهن نمی‌شوم. نمی‌گذارم من را پریشان بکنی. خودم را هم ملامت نمی‌کنم و نمی‌گذارم پشیمانی را به من دیکته کنی. اشتباهاتم را می‌پذیرم و روی خودم کار می‌کنم. شُکر می‌کنم که این ایرادها را که قبلا نمی‌دیدم می‌بینم. همین دید، بی‌نهایت شُکر دارد.

 

بروی ای تن پریشان، تو و آن دل پشیمان

که ز هر دو تا نرستم، دل دیگرم نیامد

دیوان شمس، غزل ۷۷۰

 

 

این غم خدا، این کارِ معنوی برایم اولویت دارد. تعهدم را اینطوری به خودم اثبات می‌کنم. نمی‌گذارم غم همانیدگی‌ها، مرکزم را اشغال کند. زیرا من لایق حال خوب هستم. مرکزم که جسم باشد، از جنس خَلقان هستم، از جنس زمان هستم و با زمان حالم تغییر می‌کند. نه دشمنی می‌کنم، نه دشمن می‌سازم. نبخشیدن گناه و ملامت دیگران نیز مرا در زمان نگه می‌دارد. هیچ کینه‌ای در دل ندارم. به گزاف و بیهوده دیگران را به خاطر عشقِ خدایی در وجودشان دوست دارم. بیهوده و بی‌دلیل ذهنی.

 

چرا؟

 

چون همه‌ی انسانها سزاوار عشق و زنده شدن به خدا هستند. خوشبختی لیاقت نمی‌خواهد. حق اولیه‌ی ماست. با به دنیا آمدن ما، با ما هست؛ و تا از این فرم جسمی رها شویم نیز از ما جدا نمی‌شود. مهم نیست چه چیزی در این جهان به دست می‌آوریم، همان طور که برای آسمان مهم نیست که ۵ تا کلاغ در آن است یا ۱۰۰۰ تا؛ من هم از جنس آسمان هستم. قابل و لایق هستم.

 

غمم فقط غم رهایی از این دانستگی است. رهایی از هم‌هویت‌شدگی ها. فقط این غمِ عشق، این سلطان غم‌ ها ست که مرا از غم همانیدگی‌ها می‌رهاند.

 

گفت این غم تا قیامت می‌کِشی؟

می‌کِشم ای دوست، آری می‌کِ شم

دیوان شمس، غزل ۱۶۶۳

 

اگر اشتباهی از من سر بزند، اگر خشمگین شوم، اگر یکهو دردی بالا بیاید، اگر حسادت شدید کنم، با خودم مهربانم. تشنیع بیهوده نمی‌زنم. زیرا من «انسان» هستم. به صورت بالقوه هم مست هستم و هم می‌زده؛ اگر حتی منِ ذهنی داشته باشم. با کار روی خودم توسط آموزش‌های مولانا و خانواده‌ی عشقی و شرکت در تمرین‌های تیمِ فوتبال حضور، طوق اعطیناک را آویز بَرَم می‌کنم.

 

دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد؟

جز غم که هزاران آفرین بر غم باد

رباعیات مولانا

 

فقط توکل و شکر و رضایت دارم. قبل استدلال، تسلیم هستم. ذوقِ حزم، اطاعتِ امر. اگر چیزی برایم سخت است، از دیدِ ذهنم بد است، با عشق می‌دانم که عالی است. خدا را شُکر که با حکم تلخ مرا نمی‌گذاری از راه به بیراه بروم.

 

ای عشق می‌کن حکم مُر، ما را ز غیر خود ببر

ای سیل می‌غری بغر، ما را به دریا می‌کشی

 دیوان شمس، ترجیعات ۲۸

 

-حکم مُر: حکم تلخ

 

خدایا، مرا ببخش اگر اشتباه‌ می‌کنم. ببخش که توکلم را از دست می‌دهم. تو خدایی، تو ببخش. ببخش دید دویی دارم. من لیاقت دارم، تعهدم را به کار می‌گیرم و هم و غمم رهایی از این دانش من ذهنی است و این جدایی از کائنات و تو. معذرت. اما این قدر بزرگواری که با تجلی در انسان‌های به حضور رسیده و عارفان زر به کیسه نمی‌بری که هیچ، بی طمع پخش می‌کنی و میگویی:

 

هرکه از خورشید باشد پشت گرم

سخت رو باشد، نه بیم او را نه شرم

مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۳۹

 

ولیک مفخر تبریز شمس دین با توست

چه غم خوری ز بد و نیک با چنین یاری؟

دیوان شمس، غزل ۳۰۶۹

 

با عشق و احترام

نیما از کانادا

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «سلطانیِ غم، لیاقت من» - آقای نیما از کانادا

داستان دقوقی از برنامهٔ ۸۸۱ - خانم سرور از شیراز

Posted 09-29-2021 داستان دقوقی از برنامهٔ ۸۸۱ - خانم سرور از شیراز


فایل صوتی «داستان دقوقی از برنامهٔ ۸۸۱» - خانم سرور از شیراز


    

Set Stream Quality



با سلام خدمت پدر عزیز و مهربانم آقای شهبازی جان و تمام دوستان و همراهان بیدار.

برنامه‌ی ۸۸۱، داستان دقوقی:

 

دقوقی نماد انسانی است که از فراق خداوند روی‌زرد گشته، درد طلب در او بیدار شده، به جان نیازمند اتصال و وحدت با اصل خویش است.

در کارست، خود را تسلیم می‌کند و فضا را می‌گشاید و درعین حال، حرارت و التهابِ او، تا یکی شدن با معبود را، پایانی نیست.

 

او بگفتی یارب ای دانای راز

تو گشودی در دلم راه نیاز

 

در میانِ بحر اگر بنشسته‌ام

طمْع در آب سبو هم بسته‌ام

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، ابیات ۱۹۵۲، ۱۹۵۳

 

پس طالب زندگی است و سخت تشنه‌کام و به جان طلب‌کار جانان.

 

زآنکه جان‌ها همه تشنه‌ست به وی

تشنه را بانگ سَقا می‌آید

مولوی، دیوان شمس، غزل ۸۳۷

 

در این فضاگشایی و تسلیم، مُدرک الهاماتی از غیب بوده و شاهد دریافت‌هایی می‌باشد که دیگران از دریافت و مشاهده‌ی آن عاجزند.

 

هفت شمع از دور دیدم ناگهان

اندر آن ساحل شتابیدم بدآن

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۹۸۶

 

باز می‌دیدم که می‌شد هفت، یَک

می‌شکافد نور او جیب فلک

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۹۹۱

 

باز، آن یک بار دیگر هفت شد

مستی و حیرانی من زَفت شد

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۹۹۲

 

هفت شمع اندر نظر شد هفت مرد

نورشان می‌شد به سقف لاژورد

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۰۰۱

 

باز هر یک مرد شد شکلِ درخت

چشمم از سبزیّ ایشان، نیک‌بخت

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۰۰۳

 

این عجب‌تر که بر ایشان می‌گذشت

صدهزاران خَلق از صحرا و دشت

مولوی مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۰۰۹

 

زآرزوی سایه، جان می‌باختند

از گلیمی سایه‌بان می‌ساختند

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۰۱۰

 

سایه‌ی آن را نمی‌دیدند هیچ

صد تفو بر دیده‌های پیچ پیچ

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۰۱۱

 

دقوقی سالک در فضاگشایی و تسلیم، در خموشی عدم، عالم را یکپارچه و در وحدت می‌‌بیند. هفت شمع را می‌بیند، که یکی می‌شود، و دوباره از آن یک‌ شمع، هفت شمع تجلی می‌یابند و به هفت درخت و‌ هفت درخت به یک درخت تبدیل می‌شوند.

می‌بیند که عالم بر یک هوشیاری است و همه‌ی آفرینش پیکره‌ی یک‌ جان.

در سایه‌ی تسلیم، در راحتی و آسایش است، به دور از تغلا و هیاهوی ذهن.

حال با وجودی که این بستر برای تمامی انسان‌ها، بالقوه در ذات هست و هر انسانی توانایی یکی شدن و رجوع به اصل خود را دارد، انسان‌ها در خواب ذهن از این مهم، غافل و بی‌خبرند و دقوقی از این دریافت‌ها و الهامات در تحیر و حیران  و شاید این مقام، راه او را در مراحل بعد می‌زند؛ چراکه باید از این گردنه نیز درگذرد و هیچ قضاوت و محاسبه‌ای در این امر نیز نداشته باشد و آن‌ها را مطلق، از جانب خداوند ببیند و آن را عنایت خداوند بشمارد، درگذرد و دل بدین‌ها نبندد.

 

پس تا بدین‌جا طلب در دقوقی بیدار شده، سخت تشنه است و در کار و اما چه چیزی مانع اتصال و انطباق هوشیاری بر هوشیاری می‌شود و تبدیل صورت نمی‌گیرد؟!

اینکه دقوقی به یکباره همانیدگی‌ها را طلاق نمی‌دهد و هنگامیکه آن‌ها را در حال غرق شدن می‌بیند یعنی با دیدن کشتی همانیدگی‌ها و غرق شدنشان، فریاد برمی‌آورد، در کار زندگی دخالت می‌کند و نمی‌گذارد تا خداوند او را خلاص کند و سر من‌ذهنی را ببرد و جانش را بگیرد.

در حالیکه دقوقی می‌خواهد هر دم در نماز باشد و به سوی زندگی احرام ببندد، اما با ذهن معنوی الله‌اکبر می‌گوید؛ یعنی خدایا تو از تمام آنچه در دل گذاشته‌ام، از تمام همانیدگی‌ها و وضعیت‌ها برتر و بالاتری. می‌گوید به حَول اللّه وَ قُوَّتِهِ اَقوُم و اَقْعُدْ؛ یعنی، به قوه و نیروی تو و نه قوه‌ی ذهن، برمی‌خیزم و می‌نشینم در حالی‌که اجازه نمی‌دهد، دست و پای ذهن، بُریده و افتاده شود و هنگامی که تندباد قضا و کن‌فکان وزیدن می‌گیرد تا جان او را از جان‌کندن‌های ذهن برهاند، تاب نمی‌آورد، روباه‌بازی می‌کند و دلش نمی‌آید بعضی از همانیدگی‌های عزیزش را قربانی کند و آن‌گاه که خَنجر عزت خداوند، بر روی همانیدگی‌ها کشیده شده، نه تنها او را رشوت و پاره نمی‌دهد، بلکه کار را متوقف کرده، هم می‌ترسد و هم می‌لرزد.

 

نه بترسم، نه بلرزم، چو کشد خنجر عزت

به خدا خنجر او را بدهم رشوت و پاره

مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۳۷۲

 

به شفاعت برخاسته و نمی‌گذارد تا پادشاه، کارش را تمام انجام دهد و جان او آرام یابد.

 

گفت: بهر شاه مبذول است جان

او چرا آید شفیع اَندر میان

 

لی مع الله وقت بود آن دم مرا

لا یَسَع فیه نبیٌ مُجتبی

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم ابیات ۲۹۶۰، ۲۹۶۱

جان را مبذول شاه نکرده، ذهن به دخالت برخاسته و هزار دلیل بر باقی ماندن همانیدگیِ خاص می‌آورد و در نتیجه هدف‌ و منظور اصلی از آمدن به این جهان معطل می‌‌ماند و دیوار و حائل بر جا. خِرد کافر، عقل جزوی و ناقص ذهن دخالت می‌کند و کار نیمه‌تمام باقی می‌ماند.

 

شاهد جان چو شهادت ز درون عرضه کند

زود انگشت برآرد خرد کافر من

مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۰۰۱

 

امید که با قربانی کردن اسماعیل و در گِل نشستن کشتی همانیدگی‌ها به تمامی، دیوار ذهن به یک‌باره فروریزد و آب زندگانی در جان همه‌ی انسان‌ها جوشیدن گیرد و به اصل خویش برگردد؛ که «اِنّا للّه و اِنّا اِلیه راجعون»: همه از اوییم و همه به سوی او بازمی‌گردیم ان شاالله.

اِنّا لِلّه و اِنّا اِلَیهِ راجعون: ما از آن خداییم و به سوی او بازمی‌گردیم.

قرآن کریم، سوره‌ی بقره(۲)، بخشی از آیه‌ی ۱۵۶

 

با احترام، سرور، شیراز

 

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «داستان دقوقی از برنامهٔ ۸۸۱» - خانم سرور از شیراز


Today visitors: 444

Time base: Pacific Daylight Time