Description
برنامه شماره ۱۰۱۶ گنج حضور اجرا: پرویز شهبازی تاریخ اجرا: ۱۵ اکتبر ۲۰۲۴ - ۲۵ مهر ۱۴۰۳ .برای دستیابی به فایل پادکست برنامه ۱۰۱۶ بر روی این لینک کلیک کنید
برای دانلود فایل صوتی برنامه با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.
متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت رنگی) متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت رنگی) متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه ریز مناسب پرینت) تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه درشت مناسب خواندن با موبایل)
اشعار همراه با لینک پرشی به فایل صوتی برنامه اشعار همراه با لینک پرشی به ویدیو برنامه
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۸
رسید آن شَهْ، رسید آن شَهْ، بیارایید ایوان را فروبُرّید ساعدها برایِ خوبِ کنعان(۱) را
چو آمد جانِ جانِ جان، نشاید بُرد نامِ جان به پیشش جان چه کار آید؟ مگر از بهرِ قُربان را
بُدَم بیعشق، گمراهی، درآمد عشق ناگاهی بُدَم کوهی، شدم کاهی، برای اسبِ سلطان(۲) را
اگر تُرک است و تاجیک(۳) است بِدو این بنده نزدیک است چو جان با تن، ولیکن تن نبیند هیچ مر، جان را
هَلا یاران! که بخت آمد، گَهِ ایثارِ رخت(۴) آمد سلیمانی به تخت آمد برایِ عَزل، شیطان را
بِجَه از جا، چه میپایی(۵)؟ چرا بیدست و بیپایی؟ نمیدانی، ز هُدهُد(۶) جو رهِ قصرِ سلیمان را
بکن آنجا مناجاتت، بگو اسرار و حاجاتت سلیمان، خود همیداند زبانِ جمله مرغان را
سخن باد است ای بنده، کُنَد دل را پراکنده ولیکن اوش(۷) فرماید که: «گِرد آور پریشان را»
قرآن کریم، سورهٔ یوسف (۱۲)، آیهٔ ۳۱
«فَلَمَّا سَمِعَتْ بِمَكْرِهِنَّ أَرْسَلَتْ إِلَيْهِنَّ وَأَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّكَأً وَآتَتْ كُلَّ وَاحِدَةٍ مِنْهُنَّ سِكِّينًا وَقَالَتِ اخْرُجْ عَلَيْهِنَّ ۖ فَلَمَّا رَأَيْنَهُ أَكْبَرْنَهُ وَقَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ وَقُلْنَ حَاشَ لِلَّـهِ مَا هَٰذَا بَشَرًا إِنْ هَٰذَا إِلَّا مَلَكٌ كَرِيمٌ»
«چون افسونشان را شنيد، نزدشان كس فرستاد و براى هر يك تا تكيه دهد متكايى ترتيب داد و به هر يك كاردى داد، و گفت: بيرون آى تا تو را بنگرند. چون او را ديدند، بزرگش شمردند و دست خويش ببريدند و گفتند: «معاذ الله، اين آدمى نيست، اين جز فرشتهاى بزرگوار نيست.»»
(۱) خوبِ کنعان: زیباروی سرزمین کنعان، یوسف (ع)، اشاره به سورهٔ یوسف (۱۲)، آیهٔ ۳۱. (۲) اسبِ سلطان: کنایه از عشقِ ربّانی است. (۳) تاجیک: قومی که عرب و تُرک و مغولی نباشد، قوم ایرانی. (۴) ایثارِ رخت: کنایه از نثارِ هست و نیست عاشق در راه وصال حضرت معشوق است. (۵) پاییدن: ایستادن و توقف کردن (۶) هُدهُد: شانهبهسَر، مُرشدِ هدایتکننده (۷) اوش: او را، وی را، او میفرماید به وی. -----------
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۸
رسید آن شَهْ، رسید آن شَهْ، بیارایید ایوان را فروبُرّید ساعدها برایِ خوبِ کنعان را
چو آمد جانِ جانِ جان، نشاید بُرد نامِ جان به پیشش جان چه کار آید؟ مگر از بهرِ قُربان را
بُدَم بیعشق، گمراهی، درآمد عشق ناگاهی بُدَم کوهی، شدم کاهی، برای اسبِ سلطان را
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۸۲
منظرِ حق، دل بُوَد در دو سرا که نظر در شاهد آید شاه را
عشقِ حقّ و سِرِّ شاهدبازیاش بود مایهٔ جمله پَردهسازیاش(۸)
پس از آن لَوْلاک(۹) گفت اندر لقا در شبِ معراج شاهدبازِ ما
(۸) پَردهسازی: ساختن پردهٔ نمایش، در اینجا منظور آفرینش جهان است. (۹) لولاک: اگر تو نبودی، اشاره به حدیث قدسی خطاب به پیغمبر اسلام: «لَولاکَ، لَـمّا خَلَقتُ الاَفلاکَ» (= اگر تو نبودی افلاک را خلق نمیکردم). منظور: اگر به خاطر زنده شدن انسان به هشیاری حضور نبود، افلاک را خلق نمیکردم. منظور از خلقت هستی هشیار شدن انسان به نور خداست. -----------
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۶۳
دلْ تو این آلوده را پنداشتی لاجَرَم(۱۰) دل ز اهلِ دل برداشتی
(۱۰) لاجَرَم: ناچار، ناگزیر -----------
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۹۱۹
نفس و شیطان خواستِ خود را پیش بُرد وآن عنایت قهر گشت و خُرد و مُرد(۱۱)
(۱۱) خُرد و مُرد: ته بساط، چیزهای خُرد و ریز -----------
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٩۴١
رحمت اندر رحمت آمد تا به سَر بر یکی رحمت فِرو مآ(۱۲) ای پسر
«حضرت حق سراپا رحمت است. بر یک رحمت قناعت مکن.»
(۱۲) فِرو مآ: نایست -----------
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۹۸
از غیب، رو نِمود صلایی(۱۳) زد و بِرفت کاین راه، کوته است گرت نیست پا رَوا(۱۴)
(۱۳) صلا: دعوت عمومی (۱۴) رَوا: مخفّفِ روان، رونده -----------
ٖمولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۹۵۱
گفت پیغمبر که: نَفْحَتهایِ(۱۵) حق اندرین ایّام میآرد سَبَق(۱۶)
گوش و هُش(۱۷) دارید این اوقات را دررُبایید این چنین نَفْحات را
نَفْحه آمد مر شما را دید و رفت هر که را میخواست جان بخشید و رفت
نفحهٔ دیگر رسید، آگاه باش تا ازین هم وا نمانی، خواجهتاش(۱۸)
(۱۵) نَفحَت: بوی خوش، مراد عنایات و رحمتها و دَمِ مبارکِ خداوندی است. (۱۶) سَبَق: پیشی گرفتن، پیش افتادن (۱۷) هُش: هوش (۱۸) خواجهتاش: دو غلام که متعلّق به یک خواجه باشند. منظور بندهٔ خدا است. -----------
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۴۴
دم او جان دَهَدَت رو ز نَفَخْتُ(۱۹) بپذیر کارِ او کُنْ فَیکون است نه موقوفِ علل
(۱۹) نَفَخْتُ: دمیدم -----------
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۶۲۶
کار من بیعلّت است و مستقیم هست تقدیرم نه علّت، ای سَقیم(۲۰)
عادت خود را بگردانم به وقت این غبار از پیش بنشانم به وقت
(۲۰) سَقیم: بیمار -----------
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ٢٢۵٧
همچنین هر شهوتی اندر جهان خواه مال و، خواه جاه و، خواه نان
هر یکی زینها تو را مستی کند چون نیابی آن، خُمارت میزند
این خُمارِ غم، دلیلِ آن شدهست که بدآن مفقود، مستیّات بُدهست
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۹۳۵
در دلِ ما لالهزار و گُلشنیست پیری و پَژمُردگی را راه نیست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۹۴۵
ندایِ فَاعْتَبِروا(۲۱) بشنوید اُولُوالْابْصار(۲۲) نه کودکیت، سرِ آستین چه میخایید(۲۳)؟
خود اعتبار چه باشد به جز ز جو جَستن(۲۴)؟ هلا، ز جو بجهید آن طرف، چو بُرنایید(۲۵)
قرآن کریم، سورهٔ حشر(۵۹)، آیهٔ ۲
«… فَاعْتَبِرُوا يَا أُولِي الْأَبْصَارِ»
«… پس اى اهل بصيرت، عبرت بگيريد.»
(۲۱) فَاعْتَبِروا: عبرت بگیرید. اشاره به آیهٔ ۲، سورهٔ حشر(۵۹). (۲۲) اُولُوالْابْصار: صاحبان بصیرت، مردمان روشنبین. اشاره به آیهٔ ۲، سورهٔ حشر(۵۹) (۲۳) خاییدن: جویدن، چیزی را با دندان نرم کردن (۲۴) جَستن: جهیدن، خیز کردن (۲۵) بُرنا: جوان -----------
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۴۴
هست مهمانخانه این تَن ای جوان هر صباحی ضَیفِ نو آید دوان
هین مگو کاین مانند اندر گردنم که هماکنون باز پَرَّد در عَدم
هرچه آید از جهان غَیبوَش در دلت ضَیف(۲۶) است، او را دار خَوش
(۲۶) ضَیف: مهمان -----------
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ١۶۴٣
لیک حاضر باش در خود، ای فتیٰ(۲۷) تا به خانه او بیابد مر تو را
ورنه خِلْعَت(۲۸) را بَرَد او بازپس که نیابیدم به خانه هیچکس
(۲۷) فَتیٰ: جوانمرد، جوان (۲۸) خِلْعَت: لباس یا پارچهای که خانوادهٔ داماد به عروس یا خانوادهٔ او هدیه میدهند، مجازاً هدیه -----------
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۵۷۴
من نمیگویم مرا هدیه دهید بلکه گفتم لایقِ هدیه شوید
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۹۰
چشمِ من از چشمها بگزیده شد تا که در شب آفتابم دیده شد لطفِ معروفِ تو بود، آن ای بَهی(۲۹) پس کمالُ الْبِرِّ فی اِتْمامِهِ
ای زیبا، اینکه در شبِ دنیا تو را میبینم از لطف و احسانِ تو است. پس کمال احسان در اتمامِ آن است. یا رب اَتْمِمْ نُورَنٰا فِی السّاهِرَه(۳۰) وَانْجِنٰا مِن مُفْضِحاتٍ(۳۱) قاهِرَه
پروردگارا، در روز قیامت، نورِ ما را به کمال رسان. و ما را از رسواکنندگانِ قهّار نجات دِه.
(۲۹) بَهی: روشن، زیبا (۳۰) ساهره: عرصهٔ محشر، روز قیامت (۳۱) مُفْضِحات: رسواکنندگان -----------
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۹۱۱
مُرده باید بود پیشِ حکمِ حق تا نیاید زخم، از رَبُّ الفَلَق(۳۲)
(۳۲) رَبُّ الفَلَق: پروردگار صبحگاه -----------
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۷۴۰ میزند جان در جهانِ آبگُون نعرهٔ یا لَیْتَ قَوْمی یَعْلَمُون گر نخواهد زیست جان بی این بَدَن پس فلک، ایوانِ کی خواهد بُدَن؟ گر نخواهد بیبدن جانِ تو زیست فِیالسَّمآءِ رِزْقُکُمْ روزیِّ کیست؟
قرآن کریم، سورهٔ یس (۳۶)، آیهٔ ۲۶
«قِيلَ ادْخُلِ الْجَنَّةَ ۖ قَالَ يَا لَيْتَ قَوْمِي يَعْلَمُونَ.»
«گفته شد: به بهشت درآى. گفت: اى كاش قوم من مىدانستند.»
قرآن کریم، سورهٔ الذاریات (۵۱)، آیهٔ ۲۲
«وَفِي السَّمَاءِ رِزْقُكُمْ وَمَا تُوعَدُونَ»
«و رزق شما و هر چه به شما وعده شده در آسمان است.»
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۸۵
رویْ زرد و، پایْ سُست و، دلْ سَبُک کو غذایِ وَالسَّما ذاتِ الْحُبُک؟
آن، غذایِ خاصِگانِ دولت است خوردنِ آن، بیگَلو و آلت است
شد غذایِ آفتاب از نورِ عرش مر حسود و دیو را از دودِ فرش
قرآن کریم، سورهٔ ذاریات (۵۱)، آیهٔ ۷
«وَالسَّمَاءِ ذَاتِ الْحُبُكِ.»
«سوگند به آسمان كه دارای راههاست.»
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۷۷۳
از خدا غیرِ خدا را خواستن ظنِّ افزونیست و، کُلّی کاستن
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۸
رسید آن شَهْ، رسید آن شَهْ، بیارایید ایوان را فروبُرّید ساعدها برایِ خوبِ کنعان را
چو آمد جانِ جانِ جان، نشاید بُرد نامِ جان به پیشش جان چه کار آید؟ مگر از بهرِ قُربان را
بُدَم بیعشق، گمراهی، درآمد عشق ناگاهی بُدَم کوهی، شدم کاهی، برای اسبِ سلطان را
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴
علّتی بتّر ز پندارِ کمال نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال(۳۳)
(۳۳) ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه -----------
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۹
در تگِ(۳۴) جو هست سِرگین ای فَتیٰ(۳۵) گرچه جو صافی نماید مر تو را
(۳۴) تگ: ته و بُن (۳۵) فَتیٰ: جوان، جوانمرد -----------
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۰
کرده حق ناموس را صد من حَدید(۳۶) ای بسی بسته به بندِ ناپدید
(۳۶) حَدید: آهن -----------
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۰۵۵
حکایت امیر و غلامش که نمازباره بود و اُنسِ عظیم داشت در نماز و مناجات با حق.
میر شد محتاجِ گرمابه سَحَر بانگ زد: سُنقُر(۳۷)، هَلا بردار سَر
طاس(۳۸) و مَندیل(۳۹) و گِل از آلتون(۴۰) بگیر تا به گرمابه رَویم ای ناگزیر
سُنقُر آن دَم طاس و مَندیلی نکو برگرفت و رفت با او دو به دو
مسجدی بر ره بُد و بانگِ صَلا(۴۱) آمد اندر گوشِ سُنقُر در ملا
بود سُنقر سخت مُولِع(۴۲) در نماز گفت ای میرِ من ای بندهنواز
تو برین دکّان زمانی صبر کن تا گُزارم فرض(۴۳) و خوانم لَم یَکُن
قرآن کریم، سورهٔ اخلاص (۱۱۲)، آیهٔ ۴
«وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوًا أَحَدٌ»
«و نه هیچ کس مثل و مانند و همتای اوست.»
چون امام و قوم بیرون آمدند از نماز و وِردها فارغ شدند
سُنقر آنجا ماند تا نزدیکِ چاشت(۴۴) میر، سُنقر را زمانی چشم داشت
گفت: ای سُنقر چرا نایی بُرون؟ گفت: مینگذارَدَم این ذُوفُنون(۴۵)
صبر کن، نَک آمدم ای روشنی نیستم غافل، که در گوشِ منی
هفت نوبت صبر کرد و بانگ کرد تا که عاجز گشت از تیباشِ(۴۶) مَرد
پاسخش این بود مینگذارَدَم تا برون آیم هنوز ای محترم
گفت: آخر مسجد اندر، کَس نماند کیت وا میدارد؟ آنجا کِت نشاند؟
گفت: آنکه بسته استت از برون بسته است او هم مرا در اندرون
آنکه نگذارد تو را کآیی درون میبنگذارد مرا کآیم برون
آنکه نگذارد کزین سو پا نهی او بدین سو بست پایِ این رَهی(۴۷)
ماهیان را بحر نگذارد برون خاکیان را بحر نگذارد درون
اصلِ ماهی آب و حیوان از گِل است حیله و تدبیر اینجا باطل است
قفلِ زَفت(۴۸) است و، گشاینده خدا دست در تسلیم زن واندر رضا
ذرّه ذرّه گر شود مفتاحها این گشایش نیست جز از کبریا
قرآن کریم، سورهٔ زمر(۳۹)، آیهٔ ۶۳
«لَهُ مَقَالِيدُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ… .»
«كليدهاى آسمانها و زمين نزد اوست… .»
چون فراموشت شود تدبیرِ خویش یابی آن بختِ جوان از پیرِ خویش
چون فراموش خودی، یادت کنند بنده گشتی، آنگه آزادت کنند
(۳۷) سُنقُر: پرندهای شکاری و خوشخط و خال مانند باز. در اینجا از اعلام تُرکان و نام غلام است. (۳۸) طاس: نوعی کاسهٔ مسی، لگن (۳۹) مَندیل: حوله (۴۰) آلتون: زَر، طلا، از نامهای زنان و کنیزکان ترک. (۴۱) صَلا: مخفّف صلاة به معنی نماز (۴۲) مُولِع: حریص، آزمند، مشتاق (۴۳) فرض: واجب، ضروری، لازم (۴۴) چاشت: ظهر، میانهٔ روز (۴۵) ذُوفُنون: صاحب فنها، دارای هنرها، منظور خداوند حکیم است. (۴۶) تیباش: عشوه و فریب، در اینجا یعنی تأخیر و درنگ. (۴۷) رَهی: رونده، سالک، غلام و بنده (۴۸) زَفت: ستبر، بزرگ -----------
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۸
رسید آن شَهْ، رسید آن شَهْ، بیارایید ایوان را فروبُرّید ساعدها برایِ خوبِ کنعان را
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۰۱
اوّل و آخِر تویی ما در میان هیچ هیچی که نیاید در بیان
«همانطور که عظمت بینهایت الهی قابل بیان نیست و باید به آن زنده شویم، ناچیزی ما هم به عنوان من ذهنی قابل بیان نیست و ارزش بیان ندارد. باید هر چه زودتر آن را انکار کنیم و به او زنده شویم.»
قرآن کریم، سورهٔ حدید (۵۷)، آیهٔ ۳
«هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ ۖ وَهُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ.»
«اوست اوّل و آخر و ظاهر و باطن، و او به هر چيزى داناست.»
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۳۳۴
خود ندارم هیچ، بِهْ سازد مرا که زِ وَهمِ دارم است این صد عَنا(۴۹)
(۴۹) عَنا: رنج -----------
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۳۴
همه خَلق در کَشاکَش، تو خراب و مست و دلخَوش همه را نَظاره میکن، هَله از کنارِ بامی
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۵۱۰
گر به جَهل آییم، آن زندانِ اوست ور به عِلم آییم، آن ایوانِ اوست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۲۱۴
خُنُک(۵۰) آن دَم که نشینیم در ایوان من و تو به دو نقش و به دو صورت، به یکی جان من و تو
(۵۰) خُنُک: خوش، خوشا -----------
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۵۹
در شهر، مست آیم تا جمله اهلِ شهر دانند کاین رَهی(۵۱) ز گدایانِ کوی نیست
(۵۱) رَهی: رَوَنده، مسافر، غلام، بنده -----------
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۰۵
وآنکه اندر وَهْم او ترکِ ادب بیادب را سرنگونی داد رب
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۲۲۲
پیشِ بینایان، کُنی ترکِ ادب نارِ(۵۲) شهوت را از آن گشتی حَطَب(۵۳)
چون نداری فِطْنَت(۵۴) و، نورِ هُدیٰ بهرِ کُوران، روی را میزن جَلا
پیشِ بینایان، حَدَث(۵۵) در روی مال ناز میکُن با چنین گَندیده حال
(۵۲) نار: آتش (۵۳) حَطَب: هیزم (۵۴) فِطْنَت: زیرکی، باهوشی (۵۵) حَدَث: مدفوع، ادرار -----------
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۶۴۰
من سبب را ننگرم، کآن حادِث(۵۶) است زآنکه حادث، حادِثی را باعث است
لطفِ سابق را نِظاره میکنم هرچه آن حادِث، دوپاره میکنم
(۵۶) حادث: تازهپدیدآمده -----------
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۱۰۸
باد، تُند است و چراغم اَبْتَری(۵۷) زو بگیرانم چراغِ دیگری
(۵۷) اَبْتَر: ناقص و بهدردنخور -----------
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۱۱۲
او نکرد این فهم، پس داد از غِرَر(۵۸) شمعِ فانی را به فانیّی دِگر
(۵۸) غِرَر: جمع غِرَّه به معنی غفلت و بیخبری و غرور -----------
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۷۲۶
أنصِتُوا بپْذیر تا بر جانِ تو آید از جانان جزای أنصِتُوا
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۴۵۶
اَنْصِتُوا را گوش کن، خاموش باش چون زبانِ حق نگشتی، گوش باش
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۸۰
مرغِ جذبه ناگهان پَرَّد ز عُش(۵۹) چون بدیدی صبح، شمع آنگه بکُش
(۵۹) عُشّ: آشیانۀ پرندگان -----------
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴۴۹
من پیش ازین میخواستم گفتارِ خود را مشتری واکنون همیخواهم ز تو کز گفتِ خویشم واخری
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۸۴۰
جهد فرعونی، چو بیتوفیق بود هرچه او میدوخت، آن تفتیق(۶۰) بود
(۶۰) تَفتیق: شکافتن -----------
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۰۷۳
قفلِ زَفت(۶۱) است و، گشاینده خدا دست در تسلیم زن واندر رضا
ذرّه ذرّه گر شود مفتاحها این گشایش نیست جز از کبریا
چون فراموشت شود تدبیرِ خویش یابی آن بختِ جوان از پیرِ خویش
چون فراموشِ خودی، یادت کنند بنده گشتی، آنگه آزادت کنند
(۶۱) زَفت: ستبر، بزرگ -----------
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۴۶
کورمرغانیم و بس ناساختیم(۶۲) کآن سلیمان را دَمی نشناختیم
همچو جغدان دشمنِ بازان شدیم لاجَرَم(۶۳) واماندهٔ ویران شدیم
(۶۲) ناساخت: غیرِ آماده (۶۳) لاجَرَم: بهناچار -----------
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۷۵
در دلش خورشید چون نوری نشاند پیشش اختر(۶۴) را مقادیری نماند
(۶۴) اختر: ستاره -----------
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۱۴۹
چون سلیمان شو که تا دیوانِ تو سنگ بُرَّند از پیِ ایوانِ تو
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۰۵
آن شاهدی نِهایم که فردا شود عَجوز(۶۵) ما تا اَبد جوان و دلارام و خوشقَدیم
(۶۵) عَجوز: پیرزن، کهنسال، گندهپیر -----------
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۰۷۵
چون فراموشت شود تدبیرِ خویش یابی آن بختِ جوان از پیرِ خویش
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۲
فعلِ توست این غُصّههای دم به دم این بُوَد معنی قَد جَفَّ الْقَلَم
حدیث
«جَفَّالقَلَمُ بِما اَنْتَ لاقٍ.»
«خشک شد قلم به آنچه سزاوار بودی.»
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۳۳
کژ رَوی، جَفَّ الْقَلَم کژ آیدت راستی آری، سعادت زایدت
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۷۰
مَنفَذی داری به بحر، ای آبگیر ننگ دار از آب جُستن از غدیر(۶۶)
که اَلَمْ نَشْرَحْ نه شرحت هست باز؟ چون شدی تو شرحجو و کُدیهساز(۶۷)؟ در نگر در شرحِ دل در اندرون تا نیاید طعنهٔ لٰاتُبْصِرُون
(۶۶) غدیر: آبگیر، برکه (۶۷) کُدیهساز: گدایی کننده، تکدّی کننده -----------
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۶۷
که درونِ سینه شرحت دادهایم شرح اندر سینهات بنهادهایم تو هنوز از خارج آن را طالبی؟ مَحْلَبی(۶۸)، از دیگران چون حالِبی(۶۹)؟
(۶۸) مَحْلَب: جای دوشیدن شیر (اسم مکان) و مِحْلَب، ظرفی که در آن شیر بدوشند (اسم آلت). (۶۹) حالِب: دوشندهٔ شیر، در اینجا به معنی جویندهٔ شیر -----------
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۸
چو آمد جانِ جانِ جان، نشاید بُرد نامِ جان به پیشش جان چه کار آید؟ مگر از بهرِ قُربان را
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۵۵
تو همچو وادیِ(۷۰) خشکی و ما چو بارانی تو همچو شهرِ خرابی و ما چو معماری
(۷۰) وادی: بیابان -----------
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۰۹
من به پیشت حاضر و، تو نامهخوان؟ نیست این باری، نشانِ عاشقان
گفت: اینجا حاضری، اما ولیک من نمییابم نصیبِ خویش نیک
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۸
بُدَم بیعشق، گمراهی، درآمد عشق ناگاهی بُدَم کوهی، شدم کاهی، برای اسبِ سلطان را
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۳۱۹
عقل جزویِ همچو برق است و دَرَخش در دَرَخشی(۷۱) کِی توان شد سوی وَخْش(۷۲)؟
نیست نورِ برق، بهرِ رهبری بلکه امرست ابر را که میگِری
برقِ عقلِ ما برای گریه است تا بگرید نیستی در شوقِ هست
عقلِ کودک گفت بر کُتّابْ(۷۳) تَن(۷۴) لیک نتواند به خود آموختن
عقلِ رنجور آرَدش سویِ طبیب لیک نَبْود در دوا عقلش مُصیب(۷۵)
(۷۱) دَرَخْش: آذرخش، برق (۷۲) وَخْش: نامِ شهرى در ماوراءالنهر كنارِ رودِ جيحون (۷۳) كُتّاب: مكتبخانه (۷۴) تَن: فعلِ امر از مصدرِ تنیدن، دلالت دارد بر خود را به هر چیزی بستن، بر چیزی یا کاری مصمّم بودن، مدام به کاری یا چیزی مشغول بودن (۷۵) مُصیب: اصابتکننده، راستکار، راست و درست عملکننده -----------
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۹۵۰
کُهِ وجود چو کاهَست پیشِ بادِ عدم کدام کوه که او را عدم چو کَه نَرُبود؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۶۶۲
سوارِ عشق شُو وز ره میَندیش که اسبِ عشق بس رَهوار باشد
به یک حمله تو را منزل رسانَد اگر چه راه ناهموار باشد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۸
اگر تُرک است و تاجیک است بِدو این بنده نزدیک است چو جان با تن، ولیکن تن نبیند هیچ مر، جان را
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۱۲۳
شرط، تسلیم است، نه کارِ دراز سود نَبْوَد در ضَلالت(۷۶) تُرکتاز(۷۷)
(۷۶) ضَلالت: گمراهی (۷۷) تُرکتاز: مَجازاً چالاک و سریع تاخت و تاز کردن -----------
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۲۳ هزار ابرِ عنایت بر آسمان رضاست اگر ببارم، از آن ابر بر سَرَت بارم
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۴۶۸
جز توکّل، جز که تسلیمِ تمام در غم و راحت همه مکر است و دام
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۷۷
لیک مقصودِ ازل، تسلیمِ توست ای مسلمان بایدت تسلیم جُست
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۸۹۴
مردِ حَجّی همره حاجی طلب خواه هندو، خواه تُرک و یا عرب منگر اندر نقش و اندر رنگِ او بنگر اندر عزم و در آهنگِ(۷۸) او
گر سیاه است او، همآهنگِ توست تو سپیدش خوان، که همرنگِ توست
(۷۸) آهنگ: قصد، عزم، اراده -----------
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۸
هَلا یاران! که بخت آمد، گَهِ ایثارِ رخت آمد سلیمانی به تخت آمد برایِ عَزل، شیطان را
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۹۱۵
لیک نَفْسِ نحس و آن شیطانِ زشت میکَشَندت سویِ کفران و کِنِشت(۷۹)
(۷۹) کِنِشت: در اینجا یعنی بتخانه -----------
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۹۱۹
نَفْس و شیطان خواستِ خود را پیش بُرد وآن عنایت قهر گشت و خُرد و مُرد(۸۰)
(۸۰) خُرد و مُرد: ته بساط، چیزهای خُرد و ریز -----------
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۸۱
با سُلیمان، پای در دریا بِنِه تا چو داود آب، سازد صد زِرِه آن سُلیمان، پیشِ جمله حاضرست لیک غیرت چشمبند و، ساحرست تا ز جهل و، خوابناکیّ و، فضول او به پیشِ ما و، ما از وِی مَلول(۸۱)
تشنه را دردِ سر آرد بانگِ رعد چون نداند کو کشاند ابرِ سعد چشمِ او ماندهست در جویِ روان بیخبر از ذوقِ آبِ آسمان مَرْکبِ هِمّت سویِ اسباب راند از مُسَبِّب لاجَرَم محروم ماند
آنکه بیند او مُسَبِّب را عیان(۸۲) کِی نَهَد دل بر سببهایِ جهان؟
(۸۱) مَلول: افسرده، اندوهگین (۸۲) عیان: آشکارا -----------
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۸
بِجَه از جا، چه میپایی؟ چرا بیدست و بیپایی؟ نمیدانی، ز هُدهُد جو رهِ قصرِ سلیمان را
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۸۹
از پدر آموز ای روشنجَبین(۸۳) رَبَّنٰا گفت و، ظَلَمْنٰا(۸۴) پیش از این
نه بهانه کرد و، نه تزویر ساخت نه لِوایِ(۸۵) مکر و حیلت برفراخت
قرآن کریم، سوره اعراف (۷)، آیه ۲۳
«قَالَا رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنْفُسَنَا وَإِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنَا وَتَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِينَ.»
«گفتند: اى پروردگار ما، به خود ستم كرديم و اگر ما را نیآمرزى و بر ما رحمت نيآورى از زيانديدگان خواهيم بود.»
(۸۳) جَبین: پیشانی (۸۴) ظَلَمْنٰا: ستم کردیم (۸۵) لِوا: پرچم -----------
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۹۸
از غیب، رو نِمود صلایی(۸۶) زد و بِرفت کاین راه، کوته است گرت نیست پا رَوا(۸۷)
(۸۶) صلا: دعوت عمومی (۸۷) رَوا: مخفّفِ روان، رونده ------------------------- مجموع لغات:
(۱) خوبِ کنعان: زیباروی سرزمین کنعان، یوسف (ع)، اشاره به سورهٔ یوسف (۱۲)، آیهٔ ۳۱. (۲) اسبِ سلطان: کنایه از عشقِ ربّانی است. (۳) تاجیک: قومی که عرب و تُرک و مغولی نباشد، قوم ایرانی. (۴) ایثارِ رخت: کنایه از نثارِ هست و نیست عاشق در راه وصال حضرت معشوق است. (۵) پاییدن: ایستادن و توقف کردن (۶) هُدهُد: شانهبهسَر، مُرشدِ هدایتکننده (۷) اوش: او را، وی را، او میفرماید به وی. (۸) پَردهسازی: ساختن پردهٔ نمایش، در اینجا منظور آفرینش جهان است. (۹) لولاک: اگر تو نبودی، اشاره به حدیث قدسی خطاب به پیغمبر اسلام: «لَولاکَ، لَـمّا خَلَقتُ الاَفلاکَ» (= اگر تو نبودی افلاک را خلق نمیکردم). منظور: اگر به خاطر زنده شدن انسان به هشیاری حضور نبود، افلاک را خلق نمیکردم. منظور از خلقت هستی هشیار شدن انسان به نور خداست. (۱۰) لاجَرَم: ناچار، ناگزیر (۱۱) خُرد و مُرد: ته بساط، چیزهای خُرد و ریز (۱۲) فِرو مآ: نایست (۱۳) صلا: دعوت عمومی (۱۴) رَوا: مخفّفِ روان، رونده (۱۵) نَفحَت: بوی خوش، مراد عنایات و رحمتها و دَمِ مبارکِ خداوندی است. (۱۶) سَبَق: پیشی گرفتن، پیش افتادن (۱۷) هُش: هوش (۱۸) خواجهتاش: دو غلام که متعلّق به یک خواجه باشند. منظور بندهٔ خدا است. (۱۹) نَفَخْتُ: دمیدم (۲۰) سَقیم: بیمار (۲۱) فَاعْتَبِروا: عبرت بگیرید. اشاره به آیهٔ ۲، سورهٔ حشر(۵۹). (۲۲) اُولُوالْابْصار: صاحبان بصیرت، مردمان روشنبین. اشاره به آیهٔ ۲، سورهٔ حشر(۵۹) (۲۳) خاییدن: جویدن، چیزی را با دندان نرم کردن (۲۴) جَستن: جهیدن، خیز کردن (۲۵) بُرنا: جوان (۲۶) ضَیف: مهمان (۲۷) فَتیٰ: جوانمرد، جوان (۲۸) خِلْعَت: لباس یا پارچهای که خانوادهٔ داماد به عروس یا خانوادهٔ او هدیه میدهند، مجازاً هدیه (۲۹) بَهی: روشن، زیبا (۳۰) ساهره: عرصهٔ محشر، روز قیامت (۳۱) مُفْضِحات: رسواکنندگان (۳۲) رَبُّ الفَلَق: پروردگار صبحگاه (۳۳) ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه (۳۴) تگ: ته و بُن (۳۵) فَتیٰ: جوان، جوانمرد (۳۶) حَدید: آهن (۳۷) سُنقُر: پرندهای شکاری و خوشخط و خال مانند باز. در اینجا از اعلام تُرکان و نام غلام است. (۳۸) طاس: نوعی کاسهٔ مسی، لگن (۳۹) مَندیل: حوله (۴۰) آلتون: زَر، طلا، از نامهای زنان و کنیزکان ترک. (۴۱) صَلا: مخفّف صلاة به معنی نماز (۴۲) مُولِع: حریص، آزمند، مشتاق (۴۳) فرض: واجب، ضروری، لازم (۴۴) چاشت: ظهر، میانهٔ روز (۴۵) ذُوفُنون: صاحب فنها، دارای هنرها، منظور خداوند حکیم است. (۴۶) تیباش: عشوه و فریب، در اینجا یعنی تأخیر و درنگ. (۴۷) رَهی: رونده، سالک، غلام و بنده (۴۸) زَفت: ستبر، بزرگ (۴۹) عَنا: رنج (۵۰) خُنُک: خوش، خوشا (۵۱) رَهی: رَوَنده، مسافر، غلام، بنده (۵۲) نار: آتش (۵۳) حَطَب: هیزم (۵۴) فِطْنَت: زیرکی، باهوشی (۵۵) حَدَث: مدفوع، ادرار (۵۶) حادث: تازهپدیدآمده (۵۷) اَبْتَر: ناقص و بهدردنخور (۵۸) غِرَر: جمع غِرَّه به معنی غفلت و بیخبری و غرور (۵۹) عُشّ: آشیانۀ پرندگان (۶۰) تَفتیق: شکافتن (۶۱) زَفت: ستبر، بزرگ (۶۲) ناساخت: غیرِ آماده (۶۳) لاجَرَم: بهناچار (۶۴) اختر: ستاره (۶۵) عَجوز: پیرزن، کهنسال، گندهپیر (۶۶) غدیر: آبگیر، برکه (۶۷) کُدیهساز: گدایی کننده، تکدّی کننده (۶۸) مَحْلَب: جای دوشیدن شیر (اسم مکان) و مِحْلَب، ظرفی که در آن شیر بدوشند (اسم آلت). (۶۹) حالِب: دوشندهٔ شیر، در اینجا به معنی جویندهٔ شیر (۷۰) وادی: بیابان (۷۱) دَرَخْش: آذرخش، برق (۷۲) وَخْش: نامِ شهرى در ماوراءالنهر كنارِ رودِ جيحون (۷۳) كُتّاب: مكتبخانه (۷۴) تَن: فعلِ امر از مصدرِ تنیدن، دلالت دارد بر خود را به هر چیزی بستن، بر چیزی یا کاری مصمّم بودن، مدام به کاری یا چیزی مشغول بودن (۷۵) مُصیب: اصابتکننده، راستکار، راست و درست عملکننده (۷۶) ضَلالت: گمراهی (۷۷) تُرکتاز: مَجازاً چالاک و سریع تاخت و تاز کردن (۷۸) آهنگ: قصد، عزم، اراده (۷۹) کِنِشت: در اینجا یعنی بتخانه (۸۰) خُرد و مُرد: ته بساط، چیزهای خُرد و ریز (۸۱) مَلول: افسرده، اندوهگین (۸۲) عیان: آشکارا (۸۳) جَبین: پیشانی (۸۴) ظَلَمْنٰا: ستم کردیم (۸۵) لِوا: پرچم (۸۶) صلا: دعوت عمومی (۸۷) رَوا: مخفّفِ روان، رونده
|
اگر تمامی ذرات جهان کلیدی شوند برای باز کردن قفل من ذهنی انسان، تنها قفل را محکمتر می سازند. راه حل چالش های ما نزد خداوند است که با فضای گشوده شده به صورت صنع بر ما آشکار می شود. بنده در این لحظه تسلیم و رضا دارد. بنده فضا را باز می کند و می داند که اتفاق ها بهترین راه حل هستند که زندگی برای آزادی او طرح کرده است.
هزار الله اکبر یگانه اید
درود بر آموزگار عشق و خرد و شادی هزاران شکر