برنامه صوتی شماره ۶۴۷ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۵ تاریخ اجرا: ۲۰ فوریه ۲۰۱۷ ـ ۳ اسفند
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۰۲۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1020, Divan e Shams
ای تو نگارِ خانگی، خانه درا از این سفر
پسته لَعل(۱) برگشا تا نشود گران شِکَر
ساقیِ روح چون تویی، کشتیِ نوح چون تویی
تا که تُهیست ساغرم، خون چه پُرَست این جگر
طعنه زند مرا ز کین، رو صَنَمی(۲) دگر گُزین
در دو جهان یکی بگو، کو صَنَمی؟ کجا دگر؟
آن قلمی که نقش کرد، چونکه بدید نقشِ تو
گفت که: های گم شدم، این مَلَکَست(۳) یا بشر؟
جان و جهان چرا چنین عیب و ملامتم کنی؟
در دلِ من درآ ببین هر نَفَسی یکی حَشَر
عشق بگوید: الصَّلا(۴)، مایده(۵) دو صد بلا
خشک لبی و چشمِ تر مایده بین ز خشک و تر
چونکه چشیدی این دو را، جلوه شود بُتی تو را
شهره یکی ستارهای، بنده او دو صد قمر
فاش بگو که شمسِ دین خاصِبَک(۶) و شَهِ یقین
در تبریز همچو دین اوست نهان و مُشتَهَر(۷)
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۱۷۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 4176
بوکه(۸) موقوفست(۹) کامم بر سفر
چون سفر کردم، بیابم در حَضَر(۱۰)
یار را چندین بجویم جدّ و چُست(۱۱)
که بدانم که نمیبایست جُست
آن مَعیَّت(۱۲) کی رود در گوش من
تا نگردم گرد دَوْرانِ زَمَن(۱۳)
کی کنم من از مَعیَّت فهم راز؟
جز که از بعد سفرهای دراز
حق مَعیَّت گفت و دل را مُهر کرد
تا که عکس آید به گوش دل، نه طَرد
چون سفرها کرد و دادِ راه داد
بعد از آن مُهر از دل او بر گشاد
چون خَطائَیْن، آن حساب با صفا
گرددش روشن، ز بعد دو خطا
بعد از آن گوید: اگر دانستمی
این مَعیَّت را، کی او را جُستمی؟
دانش آن بود موقوفِ سَفر
ناید آن دانش به تیزیِّ فِکَر
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۷۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 2871
مدعی دیدهست، اما با غَرَض
پرده باشد دیدهٔ دل را غَرَض
حق همیخواهد که تو زاهد شوی
تا غَرَض بگذاری و شاهد شوی
کین غَرَض ها پردهٔ دیده بُود
بر نظر چون پرده پیچیده بُود
پس نبیند جمله را با طِمّ و رِمّ(۱۴)
حُبُّکَ الْـاَشْیاءِ یُعْمِی و یُصِمّ*
در نتيجه خوب و بدِ هیچ چیز را نمی تواند ببیند،
زیرا علاقه وافر تو به چیزی، تو را کور و کر می کند.
در دلش خورشید چون نوری نشاند
پیشش اختر را مقادیری نماند
پس بدید او بیحجاب اسرار را
سیرِ روحِ مؤمن و کُفّار را
*حدیث:
حُبُّکَ الْـاَشْیاءِ یُعْمِی و یُصِمّ
عشق تو به اشیاء، تو را کور و کر می کند.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۷۱۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 2719
تو خوری حلوا، ترا دُمَّل شود
تب بگیرد، طبعِ تو مُختَل شود
بی گُنَه لعنت کنی ابلیس را
چون نبینی از خود آن تَلبیس را؟
نیست از ابلیس، از توست ای غَوی
که چو روبَه سوی دُنبه میروی
چونکه در سبزه ببینی دُنبه را
دام باشد، این ندانی تو چرا؟
زان ندانی کت ز دانش دور کرد
میل دنُبه، چشم و عقلت کور کرد
حُبُّکَ الْـاَشْیاءِ یُعْمِیکَ یُصِمّ
نَفْسُکَ السَّوْدا جَنَتْ لا تَخْتَصِم
عشق تو نسبت به اشياء، تو را كور و كر می کند، با من ستیزه مکن زیرا که نفس سیاهکار تو چنین گناهی مرتکب شده است.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۵۱۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2511, Divan e Shams
برآر از خاک جانی را ببین جان آسمانی را
کز آن گردان شدهست ای جان مه و این چرخ خضرایی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۳۶۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 2362
کوری عشق ست این کوریِّ من
حُبِّ یُعْمی وَ یُصِمّ است ای حَسَن(۱۵)
کورم از غیر خدا، بینا بدو
مقتضایِ(۱۶) عشق این باشد بگو
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۲۳۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1234
بُوالْبَشَر(۱۷) کو عَلَّمَ الـْاَسْما بِگ(۱۸) است
صد هزاران علمش، اندر هر رگ است
حضرت آدم ابوالبشر كه به واسطه علم بر حقايق اشياء سالار
موجودات شده بود، در هر رگ او صدها هزار علم و معرفت نهفته است.
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۳۲۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 2324
چون قدم با میر(۱۹) و با بَگ(۲۰) میزنی؟
چون ملخ را در هوا رگ میزنی؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴۶۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2465, Divan e Shams
با همگان پلاس و کم با چو منی پلاس هم
خاصِبَکِ نهان منم راز ز من نهان کنی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴۷۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2473, Divan e Shams
گردن عَربَده بزن وسوسه را ز بُن بِکَن
باده خاص درفکن خاصِبَکِ خدا تویی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۹۰۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 2909
وقت آن شد ای شه مَکتومْسَیْر(۲۱)
کز کَرَم ریشی بِجُنبانی به خیر
هر یکی خاصیّت خود را نمود
آن هنرها جمله بدبختی فزود
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۱۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 2816
حکایت شب دزدان کی سلطان محمود شب در میان ایشان افتاد که من یکیام از شما و بر احوال ایشان مطلع شدن الی آخره
شب چو شه محمود برمیگشت فرد
با گروهی قومِ دزدان باز خَورد(۲۲)
پس بگفتندش: کِه یی ای بُوالوفا(۲۳)؟
گفت شه: من هم یکیام از شما
آن یکی گفت: ای گروه مَکر کیش(۲۴)
تا بگوید هر یکی فرهنگ خویش
تا بگوید با حریفان در سَمَر(۲۵)
کو چه دارد در جِبِلّت(۲۶) از هنر
آن یکی گفت: ای گروه فنفروش
هست خاصیت مرا اندر دو گوش
که بدانم سگ چه میگوید به بانگ
قوم گفتندش: ز دیناری دو دانگ
آن دگر گفت: ای گروه زرپرست
جمله خاصیت مرا چشم اندر است
هر که را شب بینم اندر قیروان(۲۷)
روز بشناسم من او را بیگمان
گفت یک: خاصیتم در بازو است
که زنم من نَقْب ها(۲۸) با زور دست
گفت یک: خاصیتم در بینی است
کار من در خاک ها بو بینی(۲۹) است
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۹۱۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 2911
آن هنرها گردن ما را ببست
زان مَناصِب(۳۰) سَرنِگونساریم(۳۱) و پست
آن هنر فِی جیدِنا حَبْلٌ مَسَد**
روزِ مُردن نیست زان فن ها مَدَد
آن هنرهای ظاهری به ریسمانی تبدیل شد و بر گردنمان افتاد.
بدانید که به روز مرگ از این هنرها هیچ خاصیت و کمکی بر نمی آید.
جز همان خاصیتِ آن خوشحواس
که به شب بُد چشم او سلطانشناس
آن هنرها جمله غولِ راه بود
غیر چشمی کو ز شه آگاه بود
شاه را شرم از وی آمد روزِ بار(۳۲)
که به شب بر روی شه بودش نَظار(۳۳)
وان سگِ آگاه از شاهِ وَداد(۳۴)
خود سگ کَهفَش(۳۵) لقب باید نهاد
خاصیت در گوش هم نیکو بُود
کو به بانگ سگ ز شیر آگه شود
سگ چو بیدارست شب، چون پاسبان
بیخبر نَبوَد ز شبخیزِ(۳۶) شَهان
هین ز بدنامان نباید ننگ داشت
هوش بر اسرارشان باید گماشت
هر که او یک بار، خود بدنام شد
خود نباید نام جُست و خام شد
ای بسا زر که سیه تابَش(۳۷) کنند
تا شود ايمن ز تاراج و گزند
** قرآن کریم، سوره مَسَد(لَهَب)(۱۱۱)، آیه ۵
Quran, Sooreh Aale Masad(Lahab)(#111), Ayeh #5
فِي جِيدِهَا حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ
بر گردنش، رسنی از لیف تابیده خرماست.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۳۰۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 4303
هین مزن تو از ملولی آهِ سرد
درد جو و، درد جو و، درد، درد
خادِعِ(۳۸) درد اند درمانهای ژاژ(۳۹)
رهزن اند و زرستانان، رسمِ باژ(۴۰)
آبِ شوری، نیست درمانِ عطش
وقت خوردن گر نماید سرد و خَوش
لیک خادِع گشت و، مانع شد ز جُست
ز آب شیرینی، کز او صد سبزه رُست
همچنین هر زرِّ قلبی(۴۱) مانع است
از شناس زرِّ خوش، هرجا که هست
پا و پَرَّت را به تزویری بُرید
که مراد تو منم، گیر ای مُرید
گفت: دردت چینم، او خود دُرد(۴۲) بود
مات بود، ار چه به ظاهر بُرد بود
رو، ز درمان دروغین میگریز
تا شود دردت مُصیب(۴۳) و مُشکبیز(۴۴)
گفت: نه دزدی تو و نه فاسقی(۴۵)
مرد نیکی، لیک گول(۴۶) و احمقی
بر خیال و خواب، چندین ره کنی؟
نیست عقلت را تَسُويی(۴۷) روشنی
بارها من خواب دیدم، مُسْتَمِر(۴۸)
که به بغداد است گنجی مَسْتَتِر(۴۹)
در فلان سوی و فلان کویی دَفین(۵۰)
بود آن خود نام کوی این حَزین(۵۱)
هست در خانهٔ فلانی، رو، بجو
نام خانه و نام او گفت آن عَدو(۵۲)
دیدهام خود بارها این خواب، من
که به بغداد است گنجی در وطن
هیچ من از جا نرفتم زین خیال
تو به یک خوابی بیایی بیملال؟
خوابِ احمق لایقِ عقل وی است
همچو او بیقیمت است و لاشَیْ(۵۳) است
خواب زن کمتر ز خواب مرد دان
از پی نُقصان(۵۴) عقل و ضعف جان
خوابِ ناقصْعقل و، گول آید کَساد(۵۵)
پس ز بیعقلی چه باشد خواب؟ باد
گفت با خود: گنج در خانهٔ من است
پس مرا آنجا چه فقر و شیون است؟
بر سر گنج، از گدایی مُردهام
زانکه اندر غفلت و در پَردهام
زین بشارت مست شد، دردش نماند
صد هزار اَلْحَمد(۵۶)، بی لب او بخواند
گفت: بُد، موقوفِ این لَت(۵۷)، لوتِ(۵۸) من
آب حیوان(۵۹) بود در حانوتِ(۶۰) من
رو، که بر لوتِ شِگَرفی(۶۱) بر زدم
کوری آن وَهم که مُفلِس(۶۲) بُدم
خواه احمق دان مرا، خواهی فُرُو(۶۳)
آنِ من شد، هرچه میخواهی بگو
من مراد خویش دیدم بیگمان
هرچه خواهی گو مرا، ای بددهان
تو مرا پُر درد گو، ای مُحتَشَم(۶۴)
پیش تو پُر درد و، پیش خود خوشم
وای اگر بر عکس بودی این مَطار(۶۵)
پیش تو گلزار و، پیش خویش زار
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۴۳۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 2437
پرتو حقست آن معشوق نیست
خالقست آن گوییا مخلوق نیست
(۱) لَعل: نوعی سنگ قیمتی از ترکیبات آلومینیوم به رنگ سرخ، مانند یاقوت، لب معشوق
(۲) صَنَم: دلبر، معشوق زیبا، بت
(۳) مَلَک: فرشته
(۴) الصَّلا: دعوت برای طعام
(۵) مایده: غذای آسمانی، سفره
(۶) خاصِبَک: مقرّب درگاه سلطان که پیوسته همراه اوست.
(۷) مُشتَهَر: مشهور، شهرتیافته
(۸) بوکه: شاید، احتمالاً
(۹) موقُوف: منوط، بسته
(۱۰) حَضَر: محل حضور، منزل
(۱۱) چُست: چالاک، چابک
(۱۲) مَعیَّت: خدا با شماست هر کجا که باشید
(۱۳) زَمَن: زمان، روزگار
(۱۴) طِمّ و رِمّ: جزئیات، زیاد و کم، تر و خشک
(۱۵) حَسَن: خوب، نیکو
(۱۶) مقتضا: لازمه، اقتضاشده
(۱۷) بُوالْبَشَر: آدم اَبُوالبَشَر، لقب حضرت آدم
(۱۸) بِگ: مخفف بیگ، کلمه ای ترکی است به معنی بزرگ و شریف. این لقب را به نجباء و شاهزادگان و امیران سپاه می داده اند.
(۱۹) میر: بزرگ، فرمانروا
(۲۰) بَگ: امیر و بزرگ
(۲۱) مَکتومْسَیْر: گشت و گذار به صورت ناشناس، مکتوم یعنی پوشیده و پنهان
(۲۲) باز خَورد: روبرو شد
(۲۳) بُوالوفا: با وفا
(۲۴) مَکر کیش: حیله گر، نیرنگ باز
(۲۵) سَمَر: حکایت شبانه، قصّه ای که معمولاً زیر نور ماه می گویند.
(۲۶) جِبِلّت: خوی و سرشت، نهاد، فطرت
(۲۷) قیروان: مانند قیر، تاریک
(۲۸) نَقْب: راه باریکی که در زیر زمین حفر می کنند. جمع نِقاب
(۲۹) بو بینی: احساس بو
(۳۰) مَناصِب: جمع مَنصِب، منصب ها، رتبه ها و درجه ها
(۳۱) سَرنِگونسار: نگونسار، سرنگون
(۳۲) روزِ بار: روز بار یافتن
(۳۳) نَظار: مخفّف نَظّار به معنی نگرنده، نگاه کننده
(۳۴) وَداد: مهربانی، دوستی
(۳۵) سگ کَهف: سگ اصحاب کَهف
(۳۶) شبخیز: شب زنده دار
(۳۷) سیه تاب: سیاه گون، سیاه رنگ، دود اندود
(۳۸) خادِع: خدعهکننده، نیرنگباز
(۳۹) ژاژ: بیهوده، یاوه
(۴۰) باژ: باج، خراج
(۴۱) زرِّ قلبی: طلای تقلّبی
(۴۲) دُرد: ناخالصی، آنچه از مایعات خصوصاً شراب تهنشین شود و در ته ظرف جا بگیرد
(۴۳) مُصیب: اصابت کننده، موثر، مفید فایده
(۴۴) مُشکبیز: غربال کننده مشک، در اینجا به معنی شادی انگیز و آرامش بخش
(۴۵) فاسق: گناهکار، بدکار
(۴۶) گول: نادان، احمق
(۴۷) تَسُو: یک قسمت کوچک از چیزی، شیء حقیر و ناچیز
(۴۸) مُسْتَمِر: دائم، همیشه
(۴۹) مَسْتَتِر: پنهان، پوشیده
(۵۰) دَفین: پنهانشده در زیر خاک، مدفون
(۵۱) حَزین: غمگین
(۵۲) عَدو: دشمن
(۵۳) لاشَیْ: مخفف لا شَیْء به معنی ناچیز
(۵۴) نُقصان: کمی، کاستی
(۵۵) کَساد: بیرواج، بی رونق
(۵۶) اَلْحَمد: حمد، شکر، سپاس
(۵۷) لَت: کتک خوردن، سیلی زدن
(۵۸) لوت: غذا، طعام، در اینجا رزق و روزی
(۵۹) آب حیوان: آب حیات
(۶۰) حانوت: دکان، در اینجا منظور خانه آن غریب است
(۶۱) شِگرف: بسیار بزرگ، عظیم
(۶۲) مُفلِس: بی چیز، تهیدست
(۶۳) فُرُو: فُرودست، پست
(۶۴) مُحتَشَم: باحشمت، دارای شکوه
(۶۵) مَطار: محل پرواز و پرواز کردن، در اینجا مراد حالت و وضعیت است.
آن آب باز آمد به جوی
بر سنگ زن اکنون سبو
سجده کن و
چیزی مگو
کین بزم سلطانی ست این
سر ارادت ما و سپاس بیکران جناب شهبازی نازنین