برنامه شماره ۶۹۳ گنج حضور
۱۳۹۶ تاریخ اجرا: ۸ ژانویه ۲۰۱۸ ـ ۱۹ دی
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۸۱۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1814, Divan e Shams
عشقِ تو آورد قَدَح پُر ز بلایِ دلِ من
گفتم: می می نخورم، گفت: برای دلِ من(۱)
داد میِ معرفتش، با تو بگویم صفتش
تلخ و گُوارنده(۲) و خوش، همچو وفای دلِ من
از طرفی روحِ امین(۳) آمد و ما مست چنین
پیش دویدم که ببین کار و کیای(۴) دلِ من
گفت که: ای سِرِّ خدا، روی به هر کس منما
شُکرِ خدا کرد و ثَنا(۵) بهرِ لقای دلِ من
گفتم: خود آن نشود، عشقِ تو پنهان نشود
چیست که آن پرده شود پیشِ صفای دلِ من؟
عشق چو خون خواره شود، رُستم بیچاره شود
کوه اُحُد پاره شود، آه چه جای دلِ من؟
شاد دمی کان شهِ من آید در خرگهِ من
باز گشاید به کرم بندِ قبای دلِ من
گوید کافسرده شدی بیمن و پژمرده شدی
پیشتر آ، تا بزند بر تو هوای دلِ من
گویم کان لطفِ تو کو؟ بنده خود را تو بجو
کیست که داند جُزِ تو بند و گشای(۶) دلِ من
گوید: نی تازه شوی، بیحد و اندازه شوی
تازهتر از نرگس و گل پیشِ صبای دلِ من
گویم: ای داده دوا، لایقِ هر رنج و عَنا(۷)
نیست مرا جز تو دوا، ای تو دوای دلِ من
میوه هر شاخ و شَجَر(۸) هست گوای دلِ او
روی چو زر، اشکِ چو دُر(۹)، هست گوای دلِ من
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۸۲۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1826, Divan e Shams
هر که بگویدت: ز مه ابر چگونه وا شود
باز گشا گره گره بندِ قبا که همچنین
هر که بگویدت: بگو کشته عشق چون بُوَد
عرضه بده به پیشِ او جانِ مرا که همچنین
جان ز بدن جدا شود، باز درآید اندرون
هین بنما به منکران خانه درآ، که همچنین
هر طرفی که بشنوی ناله عاشقانهای
قصه ماست آن همه، حقِّ خدا که همچنین
کوری آنکه گوید او: بنده به حق کجا رسد؟
در کفِ هر یکی بنه شمعِ صفا که همچنین
گفتم: بوی یوسفی چشم چگونه وادهد؟
چشمِ مرا نسیمِ تو داد ضیا(۱۰) که همچنین
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۲۰۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1208
غیر نُطق و غیر ایماء(۱۱) و سِجِلّ(۱۲)
صد هزاران ترجمان خیزد ز دل
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۸۳۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1833, Divan e Shams
آمدهام به عذر تو ای طرب و قرارِ جان
عفو نما و درگذر از گنه و عِثارِ(۱۳) جان
نیست به جز رضای تو قفل گشای عقل و دل
نیست به جز هوای تو قبله و افتخارِ جان
باغ که بیتو سبز شد دی بدهد سزای او
جان که جز از تو زنده شد، نیست وی از شمارِ جان
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۸۳۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1830, Divan e Shams
در عجبی فتم که این سایه کیست بر سرم؟
فضلِ توام ندا زند، کانِ من است، آنِ من
از تو جهانِ پربلا همچو بهشت شد مرا
تا چه شود ز لطفِ تو صورتِ آن جهانِ من
در برت آن چنان کشم کز بر و برگ وارهی
تا همه شب نظر کنی پیشِ طرب کنانِ من
بر تو زنم یگانهای(۱۴)، مستِ ابد کنم تو را
تا که یقین شود تو را عشرتِ جاودانِ من
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۸۳۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1834, Divan e Shams
جور کنی وفا بُوَد، درد دهی دوا بُوَد
لایقِ تو کجا بُوَد دیده جان و دیدِ من؟
دم نزم خمش کنم، با همه رو تُرُش کنم
تا که بگوییم تویی حاضر و مُستَفیدِ(۱۵) من
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۴۰۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1400, Divan e Shams
هیچ طبیبی ندهد بیمرضی حَبّ(۱۶) و دوا
من همگی درد شوم تا که به درمان برسم
آن شه موزونِ جهان عاشق موزون طلبد
شد رخِ من سکه زَر تا که به میزان برسم
رحمتِ حق آب بود جز که به پستی نرود
خاکی و مرحوم شوم تا بَرِ رحمان برسم
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۲۱۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 3210
هر کجا دردی، دوا آنجا رود
هر کجا فقری، نوا آنجا رود
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۳۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 1939
هر کجا دردی، دوا آنجا رود
هر کجا پستی است، آب آنجا دود
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۲۰۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 3201
گر تو خواهی که شقاوت(۱۷) کم شود
جهد کن تا از تو حکمت کم شود
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۸۷۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 3870
تو فسرده، درخورِ این دم نهای
با شِکَر مَقرون(۱۸) نهای، گرچه نیی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۱۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 4115
مال و تن برفاند، ریزانِ فنا
حق خریدارش، که اَللهُ اشْتَری*
* قرآن كريم، سوره توبه(۹)، آيه ١١١
Quran, Sooreh Tobeh(#9), Line #111
إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَىٰ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ…
خداوند، جان و مال مؤمنان را به بهای بهشت خریده است…
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۵۴۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 548
مونسی مگزین خَسی را، از خَسی
عاریت باشد در او آن مونسی
انسِ تو با مادر و بابا کجاست؟
گر به جز حق، مونسانت را وفاست؟
انسِ تو با دایه و لالا(۱۹) چه شد؟
گر کسی شاید به غیرِ حق، عَضُد(۲۰)
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۵۹۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 3595
دایم اندر آب، کارِ ماهی است
مار را با او کجا همراهی است؟
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۴۵۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1459
گر نخواهی در تَرَدُّد، هوشِ جان
کم فشار این پنبه اندر گوشِ جان
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۷۹۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1792
آنکه او بستهٔ غم و خنده بُوَد
او بدین دو عاریت زنده بُوَد
باغِ سبزِ عشق، کو بی مُنتَهاست
جز غم و شادی در او بس میوههاست
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۱۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 1017
در حدیث آمد که تسبیح از ریا
همچو سبزهٔ گولخَن(۲۱) دان ای کیا
پس بدان که صورتِ خوب و نکو
با خِصالِ(۲۲) بَد نیرزد یک تَسو(۲۳)
ور بود صورت حقیر و ناپذیر
چون بود خُلقَش نکو، دَر پاش میر(۲۴)
صورتِ ظاهر، فنا گردد بدان
عالَمِ معنی بمانَد جاودان
چند بازی عشق با نقشِ سَبو؟
بگذر از نقشِ سَبو رو آب جو
صورتش دیدی، ز معنی غافلی
از صدف دُرّی گزین گر عاقلی
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۶۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 268
آن منافق مُشک بر تن مینهد
روح را در قَعرِ گُلخَن مینهد
بر زبان، نامِ حق و در جانِ او
گَندها از فکرِ بی ایمانِ او
ذکر، با او همچو سبزهٔ گُلخَن است
بر سَرِ مَبرَز(۲۵) گل است و سوسن است
آن نَبات(۲۶) آنجا یقین، عاریت است
جای آن گل، مجلس است و عشرت است
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۵۹۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 2595
ز احمقان بگریز، چون عیسی گریخت
صحبتِ احمق بسی خون ها که ریخت
اندک اندک آب را دزدد هوا
دین چنین دزدد هم احمق از شما
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۱۴۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 2148
تا به ناموسِ(۲۷) مسلمانی زِیَند
در تَسَلُّس(۲۸)، تا ندانی که کی اند
همچو قَلّابان(۲۹) بر آن نقدِ تباه
نقره میمالند و نامِ پادشاه
ظاهرَ الفاظشان، توحید و شَرع
باطنِ آن، همچو در نان، تخمِ صَرع(۳۰)
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۵۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 353
در عمومِ تأویلِ این آیت که کُلَّما اَوْقَدُوا ناراً لِلْحَرْبِ
کُلَّما هُم اَوْقَدُوا نارَ الْوَغی'
أطْفَأَ الله نارَهُمْ حَتَّی انْطِفا**
هر گاه آنان شعله جنگ برافروختند، خداوند آتش آنان را خاموش ساخت تا آن که به کلی خاموش شد.
عزم کرده که دلا آنجا مَایست
گشته ناسی(۳۱) زآنکه اهلِ عزم نیست
چون نبودش تخمِ صِدقی کاشته
حق برو نِسیانِ(۳۲) آن بگماشته
گرچه بر آتشزنهٔ دل میزند
آن سِتارهش را کفِ حق میکُشد
** قرآن کریم، سوره مائده(۵)، آیه ۶۴
Quran, Sooreh Maaedeh(#5), Line #64
… كُلَّمَا أَوْقَدُوا نَارًا لِلْحَرْبِ أَطْفَأَهَا اللَّهُ ۚ وَيَسْعَوْنَ فِي الْأَرْضِ فَسَادًا ۚ وَاللَّهُ لَا يُحِبُّ الْمُفْسِدِينَ.
… هر گاه آتش جنگ افروختند خداوند آن آتش را خاموش ساخت. آنان در زمین به فساد کوشند. و خداوند تباهکاران را دوست ندارد.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۵۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 357
قصهای هم در تقریر این
شَرْفهای(۳۳) بشنید در شب مُعتَمَد
برگرفت آتشزنه(۳۴) که آتش زند
دزد آمد آن زمان پیشش نشست
چون گرفت آن سوخته(۳۵) میکرد پست
مینهاد آنجا سر انگشت را
تا شود اِستارهٔ آتش فنا
خواجه میپنداشت کز خود میمُرَد(۳۶)
این نمیدید او که دزدی میکُشد
خواجه گفت: این سوخته نمناک بود
میمُرَد اِستاره از تَرّیش زود
بس که ظلمت بود و تاریکی ز پیش
میندید آتشکُشی را پیشِ خویش
این چنین آتشکُشی اندر دلش
دیدهٔ کافر نبیند از عَمَش(۳۷)
چون نمیداند دلِ دانندهای
هست با گردنده گردانندهای؟
چون نمیگویی که روز و شب به خَود
بیخداوندی کی آید؟ کی رود؟
گِردِ معقولات میگردی ببین
این چنین بیعقلیِ خود ای مَهین(۳۸)
خانه با بنّا بُوَد معقولتر
یا که بی بنّا؟ بگو ای کمهنر
خطّ، با کاتب بُوَد معقولتر
یا که بی کاتب؟ بیندیش ای پسر
جیمِ گوش و عَینِ چشم و میمِ فَم(۳۹)
چون بُوَد بیکاتبی؟ ای متّهم
شمعِ روشن بی ز گیرانندهای(۴۰)
یا بگیرانندهٔ دانندهای؟
صنعتِ خوب از کفِ شَلِّ(۴۱) ضَریر(۴۲)
باشد اولی' یا به گیرایی بَصیر؟
پس چو دانستی که قهرت میکند
بر سَرَت دَبُّوسِ(۴۳) مِحنَت میزند
پس بکن دفعش، چو نمرودی به جنگ
سوی او کَش در هوا تیری خَدَنگ(۴۴)
همچو اِسپاهِ مُغُل(۴۵) بر آسمان
تیر میانداز دفعِ نَزعِ جان(۴۶)
یا گریز از وی اگر توانی برو
چون روی؟ چون در کَفِ اویی گرو
در عدم بودی، نَرَستی از کَفَش
از کَفِ او چون رهی ای دستخَوش(۴۷)؟
آرزو جُستن، بود بگریختن
پیشِ عدلش خونِ تقوی ریختن
این جهان دامست و دانه ش آرزو
در گریز از دام ها، روی آر، زو
چون چنین رفتی، بدیدی صد گشاد
چون شدی در ضِدّ آن، دیدی فساد
پس پیمبر گفت: اِسْتَفْتُوا الْقُلوب***
گر چه مُفتی تان برون گوید خُطُوب(۴۸)
پیامبر به همین جهت فرمود: از دل ها فتوی بخواهید، گرچه فتوی دهندگان در بیرون قلوب سخنانی بگویند.
آرزو بگذار تا رحم آیدش
آزمودی که چنین میبایدش
چون نتانی جَست، پس خدمت کُنَش
تا رَوی از حبسِ او در گُلشنش
دم به دم چون تو مراقب میشوی
داد میبینی و داور ای غَوی(۴۹)
ور ببندی چشمِ خود را ز احتِجاب(۵۰)
کارِ خود را کی گذارد آفتاب؟
*** خبر
اِسْتَفْتِ قَلْبَكَ وَ اِنْ اَفْتاكَ الـْمُفتونَ
از قلب خود فتوی بگیر، گرچه فتوی دهندگان به تو فتوی دهند.
(۱) برای دلِ من: به خاطر دل من
(۲) گُوارنده: آنچه گوارا باشد و خوب هضم شود
(۳) روحِ امین: جبرئیل
(۴) کار و کیا: قدرت و کار، بزرگی و عمل
(۵) ثَنا: دعا، مدح، ستایش
(۶) بند و گشا: عمل بستن و باز کردن، حلّ و عقد، قبض و بسط
(۷) عَنا: رنج، سختی
(۸) شَجَر: درخت
(۹) دُر: مروارید درشت
(۱۰) ضیا: روشنایی
(۱۱) ایماء: اشارت کردن
(۱۲) سِجِلّ: در اینجا به معنی مطلق نوشته
(۱۳) عِثار: لغزیدن، لغزش، خطا
(۱۴) یگانه: یکتا، بی مانند، قدح منحصر به فرد
(۱۵) مُستَفید: استفاده کننده، فایده گیرنده، بهرهمند
(۱۶) حَبّ: قرص، دانۀ گیاهان
(۱۷) شقاوت: بدبختی
(۱۸) مَقرون: نزدیک، پیوسته
(۱۹) لالا: لـله
(۲۰) عَضُد: بازو، در اینجا به معنی تکیه و تکیه گاه
(۲۱) گولخَن: گُلخَن، آتشدان حمام
(۲۲) خِصال: جمع خصلت، خوی ها
(۲۳) تَسو: ناچیز، اندک
(۲۴) میر: بمیر، فعل امر از مُردن
(۲۵) مَبرَز: مستراح، آبریز
(۲۶) نَبات: گیاه
(۲۷) ناموس: در اینجا به معنی حرمت و احترام
(۲۸) تَسَلُّس: سالوس ورزیدن و ریا کردن
(۲۹) قَلّاب: آنکه سکه های تقلّبی بزند
(۳۰) تخمِ صَرع: تخمی که اگر با دانه گندم آسیا شود و با آرد آن نان پخته گردد طعم آن را بسیار تلخ و ناگوار می کند و موجب سرگیجه می شود.
(۳۱) ناسی: فراموشکار
(۳۲) نِسیان: فراموشی
(۳۳) شَرْفه: صدای پا، صدا
(۳۴) آتشزنه: سنگ چخماق
(۳۵) سوخته: کهنه و فتیله قابل اشتعال
(۳۶) میمُرَد: می میرد
(۳۷) عَمَش: نوعی بیماری چشم که دائمأ از آن آب می ریزد و بینایی اختلال می یابد
(۳۸) مَهین: خوار، ضعیف، حقیر
(۳۹) فَم: دهان
(۴۰) گیراننده: شعله ور سازنده
(۴۱) شَلّ: مفلوج
(۴۲) ضَریر: نابینا، کور
(۴۳) دَبُّوس: گرزی آهنین که در جنگها به کار میرفته
(۴۴) خَدَنگ: درختی با چوب سخت و محکم که از آن نیزه و تیر میساختند
(۴۵) اِسپاهِ مُغُل: سپاه مُغول
(۴۶) نَزعِ جان: کندن جان
(۴۷) دستخَوش: آنکه مورد تمسخر قرار گیرد، عاجز، زبون
(۴۸) خُطُوب: جمع خَطب به معنی خطابه خواندن، سخنرانی کردن
(۴۹) غَوی: گمراه
(۵۰) اِحتِجاب: حجاب، در حجاب رفتن
Sign in or sign up to post comments.