آن بخت گریزنده دمی آمد و بگذشت
غم بود که پیوسته نفس در نفسم بود
درختی خشک را مانم به صحرا
که عمری سر کند تنهای تنها
نه بارانی که آرد برگ و باری
نه برقی تا بسوزد هستیش را
چون آتش و خون، سرخ بر آمد خورشید
شرمنده شد از خون جوانان رشید
چون لاله، فرو شکست و پژمرد، که دید
از هر قطره، هزار خورشید دمید!
Sign in or sign up to post comments.