مولوی، دیوان شمس، شماره ۱۳۲
در میان پرده خون عشق را گلزارها
عاشقان را با جمال عشق بیچون کارها
عقل گوید شش جهت حدست و بیرون راه نیست
عشق گوید راه هست و رفتهام من بارها
عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد
عشق دیده زان سوی بازار او بازارها
ای بسا منصور پنهان ز اعتماد جان عشق
ترک منبرها بگفته برشده بر دارها
عاشقان دردکش را در درونه ذوقها
عاقلان تیره دل را در درون انکارها
عقل گوید پا منه کاندر فنا جز خار نیست
عشق گوید عقل را کاندر توست آن خارها
هین خمش کن خار هستی را ز پای دل بکن
تا ببینی در درون خویشتن گلزارها
شمس تبریزی تویی خورشید اندر ابر حرف
چون برآمد آفتابت محو شد گفتارها
شاعر دارد به افراد عادی میگوید: زجر و خون دادنی که نصیب عاشقان شده مانند یک پرده جلو دید شما را گرفته (پرده خون) و مانع دیدن وراءِ آن پرده میشود که مستقل از زجر و خون فشانی و سایر زجرها است و شاعر آن را گلزاری بیان کرده که عاشق در حال ادراک آن میباشد، حتی اگر در همان لحظه به چشم افراد عادی در حال زجر کشیدن و خون فشانی باشد
یزدانپناه
عسکری