مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۳۸۰
دی بر سرم تاج زری بنهاده است آن دلبرم
چندانک سیلی می زنی آن می نیفتد از سرم
شاه کله دوز ابد بر فرق من از فرق خود
شب پوش عشق خود نهد پاینده باشد لاجرم
ور سر نماند با کله من سر شوم جمله چو مه
زیرا که بیحقه و صدف رخشانتر آید گوهرم
اینک سر و گرز گران می زن برای امتحان
ور بشکند این استخوان از عقل و جان مغزینترم
آن جوز بیمغزی بود کو پوست بگزیده بود
او ذوق کی دیده بود از لوزی پیغامبرم
لوزینه پرجوز او پرشکر و پرلوز او
شیرین کند حلق و لبم نوری نهد در منظرم
چون مغز یابی ای پسر از پوست برداری نظر
در کوی عیسی آمدی دیگر نگویی کو خرم
ای جان من تا کی گله یک خر تو کم گیر از گله
در زفتی فارس نگر نی بارگیر لاغرم
زفتی عاشق را بدان از زفتی معشوق او
زیرا که کبر عاشقان خیزد ز الله اکبرم
ای دردهای آه گو اه اه مگو الله گو
از چه مگو از جان گو ای یوسف جان پرورم
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، سطر ۱۲
گفت از بانگ و علالای سگان
هیچ واگردد ز راهی کاروان
یا شب مهتاب از غوغای سگ
سست گردد بدر را در سیر تگ
مه فشاند نور و سگ عو عو کند
هر کسی بر خلقت خود میتند
هر کسی را خدمتی داده قضا
در خور آن گوهرش در ابتلا
چونک نگذارد سگ آن نعرهٔ سقم
من مهم سیران خود را چون هلم
چونک سرکه سرکگی افزون کند
پس شکر را واجب افزونی بود
قهر سرکه لطف همچون انگبین
کین دو باشد رکن هر اسکنجبین
انگبین گر پای کم آرد ز خل
آیند آن اسکنجبین اندر خلل
بكـُوب بر سر ِهر خوانش از رویداد ها؛ آنگونه بکوب كه بر كلاويه های پیانو می كوبی. گمان مبر كه اين سر ِسودا-زده جـَزایش سَـندان است. بگذار از آتش، جرقه های بیداری دم به دم بيرون بپـَرند. آری سالهای آفتاب را يك حرف هماره تكرار می شود: تقدير اين است كه از کوبش ها فقط يك یا دو تن با ضيافت جانان همساز می شوند. کسی كه در ذهنیت زندگی می كند از قــَضـا؛ قدرت تقرير ندارد؛ چرا که رخداد ها و آمد-شدن ها همه اوهام ذهنیت اند. آری تفاوت تو با من اینست که تو خــُلق ات زود تر تنگ نمی شود و مثل من از دست ِدلواپسی؛ زير و زبر نمی شوی. در رصد خيال ِ جان ِجانان، پشت بر دنيا چرا نشسته ای؟ هجرت از خویشتن؛ نتيجه اش رهائی ست و نه حبس ِابد در اندیشه. هی فراموشد نشود، نگارش ِ"سكوت" همان جادوئی ست كه پيامدش يك لبخند ساده اما عميق باشد!