صنما خرگه توم، که بسازی و برکنی
قلمیام به دست تو، که تراشی و بشکنی
منم آن شقه(۱) علم که گهم سرنگون کنی
و گهی بر فراز کوه برآری و برزنی
منم آن ذره هوا، که درین نور روزنم
سوی روزن از آن روم، که تو بالای روزنی
هله ذره مگو مرا، دو جهان گیر خود مرا
دو جهان بیتو آفتاب، کجا یافت روشنی؟
همگی پوستم هله، تو مرا مغز نغز(۲) گیر
همه خشکاند مغزها، چو نبخشی تو روغنی
اگرم شاه و بی توم، چه دروغست ما و من!
و گرم خاک و با توم، چه لطیفست آن منی!
به تو نالم تو گوییم که: «تو را دور کردهام
که ببینم درین هوا که تو ذره چه میکنی؟»
به یکی ذره آفتاب، کجا مشورت کند
تو بکش هم تو زنده کن، بکن ای دوست کردنی
تو چه می دادهای به دل، که چپ و راست میفتد
و گهی نی چپ و نه راست و نه ترس و نه ایمنی
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۹۳
خفته از احوال دنیا روز و شب
چون قلم در پنجه تقلیب(۳) رب
آنکه او پنجه نبیند در رقم
فعل پندارد به جنبش از قلم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۱۶
بازرهان خلق را از سر و از سرکشی
ای که درون دلی، چند ز دل درکشی؟!
ای دل دل، جان جان، آمد هنگام آن
زنده کنی مرده را، جانب محشر کشی
پیرهن یوسفی هدیه فرستی به ما
تا بدرد آفتاب پیرهن زرکشی
نیزه کشی، بردری، تو کمر کوه را
چونک ز دریای غیب، آیی و لشکر کشی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱۹۸
جمله خشم از کبر خیزد، از تکبر پاک شو
گر نخواهی کبر را رو، بیتکبر خاک شو
خشم هرگز برنخیزد جز ز کبر ما و من
هر دو را چون نردبان زیر آر و بر افلاک شو
هر کجا تو خشم دیدی کبر را در خشم جو
گر خوشی با این دو مارت خود برو ضحاک شو
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۲۹
ای عاشق جریده(۴) بر عاشقان گزیده
بگذر ز آفریده بنگر در آفریدن
فردوسی، شاهنامه، جمشید
مر آن پادشا را در اندر سرای
یکی بوستان بود بس دلگشای
گرانمایه شبگیر(۵) برخاستی
ز بهر پرستش بیاراستی(۶)
سر و تن بشستی نهفته به باغ
پرستنده با او نبردی چراغ
بر آن رای واژونه دیو نژند(۷)
یکی ژرف چاهی به ره بر بکند
پس ابلیس بیره(۸) سر ژرف چاه
به خاشاک پوشید و بِسپَرد(۹) راه
شب آمد سوی باغ بنهاد روی
سر تازیان مهتر نامجوی
چو آمد به نزدیک آن ژرف چاه
یکایک(۱۰) نگون شد سرِ بختِ شاه
به چاه اندر افتاد و بشکست پست(۱۱)
شد آن نیکدل مرد یزدانپرست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱۹۸
گر ز کبر و خشم بیزاری برو کنجی بخسب
ور ز کبر و خشم دلشادی برو غمناک شو
خشم سگساران رها کن، خشم از شیران ببین
خشم از شیران چو دیدی سر بنه، شیشاک(۱۲) شو
لقمه شیرین که از وی خشم انگیزد مخور
لقمه از لولاک گیر و بنده لولاک(۱۳) شو
رو تو قصاب هوا شو کبر و کین را خون بریز
چند باشی خفته زیر این دو سگ؟! چالاک شو
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۸۰۲
گر ترا عقل ست کردم لطفها
ور خری آوردهام خر را عصا
آنچنان زین آخُرت بیرون کنم
کز عصا گوش و سَرَت پر خون کنم
اندرین آخُر خران و مردمان
مینیابند از جفای تو امان
نک عصا آوردهام بهر ادب
هر خری را کو نباشد مُستَحَب(۱۴)
اژدهایی میشود در قهر تو
کاژدهایی گشتهای در فعل و خُو
اژدهای کوهیی تو بیامان
لیک بنگر اژدهای آسمان
این عصا از دوزخ آمد چاشنی
که هلا بگریز اندر روشنی
ورنه در مانی تو در دندان من
مَخْلَصت نَبْوَد ز دَربَنْدان من
این عصایی بود این دم اژدهاست
تا نگویی دوزخ یزدان کجاست
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۸۱۱
در بیان آنک شناسای قدرت حق نپرسد که بهشت و دوزخ کجاست.
هر کجا خواهد خدا دوزخ کند
اوج را بر مرغ دام و فَخ(۱۵) کند
هم ز دندانت برآید دردها
تا بگویی: دوزخست و اژدها
یا کند آب دهانت را عسل
تا بگویی که: بهشتست و حُلَل(۱۶)
از بُن دندان برویاند شَکَر
تا بدانی قوتِ حُکم قَدَر
پس به دندان بیگناهان را مگز
فکر کن از ضربت نامُحْتَرَز(۱۷)
نیل را بر قِبطیان حق خون کند
سِبطیان را از بلا مَحْصُون(۱۸) کند
تا بدانی پیش حق تمییز(۱۹) هست
در میان هوشیار راه و مست
نیل تمییز از خدا آموخته ست
که گشاد این را و آن را سخت بست
لطف او عاقل کند مر نیل را
قهر او ابله کند قابیل را
در جمادات از کرم عقل آفرید
عقل از عاقل به قهر خود برید
در جماد از لطف عقلی شد پدید
وز نکال(۲۰) از عاقلان دانش رمید
عقل چون باران به امر آنجا بریخت
عقل این سو خشم حق دید و گریخت
ابر و خورشید و مه و نجم بلند
جمله بر ترتیب آیند و روند
هر یکی ناید مگر در وقت خویش
که نه پس ماند ز هنگام و نه پیش
چون نکردی فهم این را ز انبیا؟
دانش آوردند در سنگ و عصا
تا جمادات دگر را بی لباس
چون عصا و سنگ داری از قیاس
طاعت سنگ و عصا ظاهر شود
وز جمادات دگر مُخبِر شود
که ز یزدان آگهیم و طایعیم(۲۱)
ما همه نی اتفاقی ضایعیم(۲۲)
همچو آب نیل دانی وقت غرق
کو میان هر دو اُمَّت کرد فرق
چون زمین دانیش دانا وقت خَسْف(۲۳)
در حق قارون که قهرش کرد و نَسْف(۲۴)
چون قمر که امر بشنید و شتافت
پس دو نیمه گشت بر چرخ و شکافت
چون درخت و سنگ کاندر هر مقام
مصطفی را کرده ظاهر السلام
(۱) شقه: نیمه چیزی، نیمه شکاف. پارچه ای که بر سر علم ببندند.
(۲) نغز: خوب، نیکو، لطیف.
(۳) تقلیب: برگردانیدن، واژگونه کردن. در اینجا به معنی گرداندن قلم در دست نویسنده.
(۴) جریده: تنها.
(۵) شبگیر: سحرگاه. صبح زود.
(۶) آراستن: آماده شدن، مهیا شدن.
(۷) واژونه دیو نژند: دیو زبون پست که کارها را خلاف آنچه از او خواهند کند.
(۸) بیره: گمراه.
(۹) سپردن: طی کردن، پیمودن.
(۱۰) یکایک: ناگهان.
(۱۱) بشکست پست: سخت خرد شد.
(۱۲) شیشاک: گوسفند یکساله.
(۱۳) لولاک: اگر تو نبودی، اشاره به حدیث قدسی خطاب به پیغمبر اسلام: «لَولاکَ، لَمّا خَلَقتُ الاَفلاکَ» (= اگر تو نبودی افلاک را خلق نمیکردم). منظور: اگر به خاطر زنده شدن انسان به هشیاری حضور نبود، افلاک را خلق نمی کردم. منظور از خلقت هستی هشیار شدن انسان به نور خداست.
(۱۴) مُستَحَب: دوست داشتنی. نیک کردار.
(۱۵) فَخ: دام.
(۱۶) حُلَل: جمع حُلّه به معنی جامه فاخر. بستر لطیف هشیاری حضور.
(۱۷) مُحْتَرَز: اجتناب پذیر. محفوظ شده و حفاظت یافته از چیزی.
(۱۸) مَحْصُون: محفوظ.
(۱۹) تمییز: فرق گذاشتن.
(۲۰) نکال: کیفر سخت.
(۲۱) طایع: فرمان بردار.
(۲۲) ضایع: بی فایده، تباه.
(۲۳) خَسْف: فروبردن کسی یا چیزی در زمین. فرورفتن در زمین.
(۲۴) نَسْف: از بیخ برکندن و ویران کردن. کوبیدن.
Sign in or sign up to post comments.