مولوی، دیوان شمس، شماره ۷۶۵
هله نومید نباشی که تو را یار براند
گرت امروز براند نه که فردات بخواند
در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا
ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند
و اگر بر تو ببندد همه رهها و گذرها
ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند
نه که قصاب به خنجر چو سر میش ببرد
نهلد کشته خود را کشد آن گاه کشاند
چو دم میش نماند ز دم خود کندش پر
تو ببینی دم یزدان به کجا هات رساند
به مثل گفتم این را و اگر نه کرم او
نکشد هیچ کسی را و ز کشتن برهاند
همگی ملک سلیمان به یکی مور ببخشد
بدهد هر دو جهان را و دلی را نرماند
دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالش
به کی ماند به کی ماند به کی ماند به کی ماند
هله خاموش که بیگفت از این می همگان را
بچشاند بچشاند بچشاند بچشاند
و گفت " مردان چندان صبر کردند به هر چه پیش امدشان تا صبر ازیشان هزیمت گرفت . ایشان بانگ بر صبر زدند که کجا می گریزی ؟
باز ایست تا صبر بینی !
این به روزگار بیاید و کمترین چهل سال بباید . این حدیث ما ترا نه از دیده می گوییم و نه از شنیده ، از ازموده می رود . به ازمودگان شوید