Description
برنامه شماره ۸۹۴ گنج حضور اجرا: پرویز شهبازی
۱۴۰۰ تاریخ اجرا: ۳۰ نوامبر ۲۰۲۱ - ۱۰ آذر
.دستیابی به فایل پادکست برنامه ۸۹۴ بر روی این لینک کلیک کنید
PDF متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF تمام اشعار این برنامه PDF نسخه کوچکتر مناسب جهت پرینت
مجموع سوالات روزانه مناسب جهت پرینت PDF
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۹۳ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 493, Divan e Shams
تو مُردی و نظرت در جهانِ جان نگریست چو بازْ زنده شدی، زین سپس بدانی زیست
هر آنکسی که چو ادریس(۱) مُرد و بازآمد مدرّسِ ملکوتست(۲) و بر غیوب حَفیست(۳)
بیا بگو به کدامین ره از جهان رفتی؟ و زآن طرف به کدامین ره آمدی که خَفیست؟
رهی که جملهی جانها به هر شبی بپرند که شهرْ شهرْ قفسها به شب ز مرغ تهیست
چو مرغ پای ببستهست، دور مینپرد به چرخ مینرسد وز دَوارْ(۴)، او عَجَمیست(۵)
علاقه را چو بِبُرّد به مرگ و بازپرد حقیقت و سِرِ هر چیز را ببیند چیست
خموش باش که پُرّست عالمِ خَمشی مکوب طبلِ مَقالت(۶)، که گفتْ(۷) طبلِ تُهیست
(۱) ادریس: نام پیغمبری که حیات جاوید یافت. (۲) ملکوت: عالم غیب، فضای یکتایی (۳) حَفی: دانا، بسیار عالم (۴) دَوار: چرخش، گردیدن، مجازاً پرواز (۵) عَجَمی: مجازاً بیخبر، نادان (۶) مَقالت: گفتن، سخن گفتن (۷) گفت: گفتار، سخن ---------------- مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۱۲ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 512, Divan e Shams
صبر مرا آینه بیماریَست آینهی عاشق غمخواریَست
درد نباشد ننماید صبور که دلِ او روشن یا تاریَست
آینه جوییست(۸) نشانِ جمال که رُخم از عیب و کَلَف عاریَست
ور کَلَفی(۹) باشد، عاریّتیست قابلِ داروست و تب افشاریَست(۱۰)
آینهی رنج ز فرعون دور کان رخِ او زنگی و زنگاریَست
چند هزاران سرِ طفلان برید کِم ز قضا دردِسری ساریَست
من درِ آن خوف ببندم تمام چونکه مرا حکم و شهی جاریَست
گفت قضا: بر سر و سبلت مَخَند(۱۱) کاین قلمی رفته(۱۲) ز جبّاریَست(۱۳)
کور شو امروز که موسی رسید در کفِ او خنجرِ قهّاریَست
حلق بکش(۱۴) پیشِ وی و سر مپیچ کاین نه زمانِ فن و مکّاریَست
سِبط(۱۵) که سرشان بشکستی به ظلم بعدِ توشان دولت و پاداریَست(۱۶)
خار زدی در دل و در دیدهشان این دمَشان نوبتِ گلزاریَست
دم نزنم زآنکه دمِ من سُکُست(۱۷) نوبتِ خاموشی و ستّاریَست
خامش کن که تا بگوید حبیب آن سخنان کز همه مُتْواریَست(۱۸)
(۸) آینه جویی: حالتِ کسی که در طلب آینه باشد. (۹) کَلَف: لکّه، لک و پیس (۱۰) تب افشاری: آثاری که از رنج و فشار تب در پوست پدید آید، یا امکان ریختن تب یا پایین آوردن آن. (۱۱) بر سر و سبلت خندیدن: خود را مسخره کردن، ریشخند زدن (۱۲) قلمی رفته: اشاره به سرنوشت انسان که بنا به تقدیر باید، از من ذهنی رها شده، به حضور به بینهایت خداوند، دوباره و هشیارانه، زنده شود. (۱۳) جبّار: از نامهای خداوند، و اشاره به اینکه خروج از ذهن و وحدت مجدد انسان با خداوند حتماً باید انجام شود. (۱۴) حلق کشیدن: گردن دراز کردن، ساکت شدن، دَم نزدن (۱۵) سِبط: پیروان موسی، قومِ سبطی، سبطیان. (۱۶) پاداری: پایداری، ثبات (۱۷) سُکُستن: گسیختن، گسستن (۱۸) مُتْواری: مُتَواری، پنهان، پوشیده شونده ---------------- مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۱۰ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 510, Divan e Shams
باز به بط گفت که: صحرا خوشست گفت: شبت خوش، که مرا جا خوشست
سر بنهم من که مرا سر خوشست راه تو پیما که سرت ناخوشست
گر چه که تاریک بُوَد مسکنم در نظرِ یوسفِ زیبا خوشست
دوست چو در چاه بُوَد، چَهْ خوشست دوست چو بالاست، به بالا خوشست
در بنِ دریا به تکِ آبِ تلخ در طلبِ گوهرِ رعنا خوشست
بلبل نالنده به گلشن، بِهْ است طوطی گوینده شِکَرخا خوشست
نورِ خداییست که ذرّات را رقص کنان بیسر و بیپا خوشست
رقص در این نورِ خرد کن کز او تحتِ ثَری(۱۹) تا به ثریّا خوشست
ذرّه شدی، باز مرو، کُه مشو صبر و وفا کن که وفاها خوشست
بس کن، چون دیده ببین و مگو دیده بجو، دیدهی بینا خوشست
مفخرِ تبریز، شَهم شمسِ دین با همه فرخنده و تنها خوشست
(۱۹) ثَری: زمین، خاک ---------------- مولوى، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۱۹ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1019
یُخْرِجُ الْحَیِّ مِنَ الْمَیِّت بدان که عدم آمد امیدِ عابدان
حق تعالی زنده را از مُرده بيرون میکشد. بدان که عدم، مایهی امیدواریِ پرستشگران است.
مولوى، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۴۹ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #549
چون ز مُرده زنده بیرون میکشد هر که مُرده گشت، او دارد رَشَد(۲۰)
چون ز زنده مُرده بیرون میکند نفسِ زنده سویِ مرگی میتَنَد(۲۱)
مُرده شو تا مُخْرِجُالْحَیِّ(۲۲) الصَّمَد زندهیی زین مُرده بیرون آورد
قرآن کریم، سوره انعام (۶)، آیه ۹۵ Quran, Sooreh Al-An'aam(#6), Line #95
« إِنَّ اللَّهَ فَالِقُ الْحَبِّ وَالنَّوَىٰ ۖ يُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَمُخْرِجُ الْمَيِّتِ مِنَ الْحَيِّ ۚ ذَٰلِكُمُ اللَّهُ ۖ فَأَنَّىٰ تُؤْفَكُونَ.»
« خداست كه دانه و هسته را مىشكافد، و زنده را از مرده بيرون مىآورد و مرده را از زنده بيرون مىآورد. اين است خداى يكتا. پس، چگونه از حق منحرفتان مىكنند؟»
(۲۰) رَشَد: به راهِ راست رفتن (۲۱) میتَنَد: میگراید (۲۲) مُخْرِجُالْحَیّ: بیرون آورندهی زنده ---------------- مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۶۹۷ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #3697
هرچه از وی شاد گردی در جهان از فراق او بیندیش آن زمان
زآنچه گشتی شاد، بس کَس شاد شد آخر از وی جَست و همچون باد شد
از تو هم بجهد، تو دل بر وی مَنه پیش از آن کو بجهد، از وی تو بِجِه
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۶ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #3196
تا کُنی مَر غیر را حَبْر(۲۳) و سَنی(۲۴) خویش را بَدخو و خالی میکُنی
مُتَّصِل چون شُد دِلَت با آن عَدَن(۲۵) هین بِگو مَهْراس(۲۶) از خالی شُدن
امر قُل زین آمدش کای راستین کم نخواهد شد بگو دریاست این
اَنْصِتوا یعنی که آبَت را به لاغ(۲۷) هین تَلَف کَم کُن که لبْخُشک است باغ
(۲۳) حَبر: دانا، دانشمند (۲۴) سَنی: رفیع، بلند مرتبه (۲۵) عَدَن: عالم قدس و جهان حقیقت (۲۶) مَهراس: نترس (۲۷) لاغ: هزل، شوخی، در اینجا به معنی بیهوده است. ---------------- مولوى، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۲۲ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #822
جمله عالَم زین غلط کردند راه کز عدم ترسند و، آن آمد پناه
مولوى، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۳۵۷ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2357
جاهَدُوا فینا بگفت آن شهریار جاهَدُوا عَنّا نگفت ای بی قرار
قرآن کریم، سوره عنکبوت (۲۹)، آیه ۶۹ Quran, Sooreh Al-Ankaboot(#29), Line #69
« وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا ۚ وَإِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ.»
« و آنان که در ما جهد و کوشش کردند، مُحقِّقاً آنها را به راههای خویش هدایت میکنیم، و همیشه خدا یارِ نکوکاران است.»
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۷۲۱ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #721
میرمد اثبات پیش از نفیِ تو نفی کردم تا بَری ز اثبات بُو
در نوا آرم به نفی این ساز را چون بمیری، مرگ گوید راز را
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۰۸ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2808
چشمِ شه، بر چشمِ بازِ دل زدهست چشمِ بازش سخت باهمّت شدهست
تا ز بس همّت که یابید از نظر مینگیرد بازِ شه جز شیرِ نر
شیرِ چه؟ کان شاهْبازِ معنوی هم شکارِ توست و هم صیدش توی
مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۰۲۱ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1021, Divan e Shams
عقلرُباست و دلرُبا، در تبریز شمسِ دین آن تبریز چون بَصَر، شمس دروست چون نظر
گر چه بَصَر عیان بُوَد، نور در او نهان بُوَد دیده نمیشود نظر، جز به بصیرتی دگر
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۹۳ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 493, Divan e Shams
هر آنکسی که چو ادریس مُرد و بازآمد مدرّسِ ملکوتست و بر غیوب حَفیست
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۴۶۰ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #2460
گر مراقب باشی و بیدار تو بینی هردَم پاسخِ کردار تو
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۸۸۰ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #2880
هر چه گوید مردِ عاشق، بوی عشق از دهانَش میجهد در کویِ عشق مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۵۳۷ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1537, Divan e Shams
چو مرغِ خانه تا کی دانه چینیم؟ چه شد دریا؟ چو ما مرغابیانیم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۹۳ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 493, Divan e Shams
علاقه را چو بِبُرّد به مرگ و بازپرد حقیقت و سِرِ هر چیز را ببیند چیست
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۹۳۸ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1938
رَو که بییَسْمَع وَ بییُبْصِر تويی سِر تويی، چه جایِ صاحبْسر تویی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۹۳ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 493, Divan e Shams
خموش باش که پُرّست عالمِ خَمشی مکوب طبلِ مَقالت، که گفتْ طبلِ تُهیست
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۴۷۰ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2470, Divan e Shams
یک نفسی خموش کن، در خَمُشی خروش کُن وقتِ سخن تو خامشی، در خَمُشی تو ناطقی
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۸۳ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #83
ناریان مر ناریان را جاذباند نوریان مر نوریان را طالباند
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ١٣٠٠ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1300
ظُلْمَتِ چَهْ، بِهْ که ظلمتهایِ خلق سر نَبُرْد آن کس که گیرد پایِ خلق
مولوی، دیوان شمس، غزل ۸۸۸ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 888, Divan e Shams
جنس رَوَد سویِ جنس، بس بُوَد این امتحان شَه سویِ شَه میرود، خر سویِ خر میرود
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۹۴۱ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2941
« رجوع کردن به قصهی طلب کردن آن موش، آن چَغْز را لبلبِ جُو و کشیدنِ سَرِ رشته، تا چَغْز را در آب خبر شود از طلبِ او.»
آن سِرِشتهی عشق(۲۸)(۲۹) رِشته میکَشَد بر امیدِ وصلِ چَغْزِ(۳۰) با رَشَد(۳۱)(۳۲)
میتند بر رشتهی دل(۳۳) دَمبهدَم که سَرِ رشته به دست آوردهام
همچو تاری شد دل و جان در شهود تا سرِ رشته به من رُویی نمود
خود غُرابالْبَیْن(۳۴) آمد ناگهان در شِکار موش و، بُردش زآن مکان
چون بر آمد بر هوا موش از غُراب(۳۵) مُنْسَحِب(۳۶) شد چَغْز نیز از قعرِ آب
موش در مِنقارِ زاغ و چَغْز هم در هوا آویخته پا در رَتَم(۳۷)
خلق میگفتند: زاغ از مکر و کید(۳۸) چَغزِ آبی را چگونه کرد صید؟
چُون شد اندر آب و چُونش در ربود؟ چَغْزِ آبی کَی شکارِ زاغ بود؟
چَغْز گفتا: این سزایِ آن کسی کو چو بیآبان(۳۹) شود جُفتِ خَسی(۴۰)
ای فغان از یارِ ناجنس، ای فغان همنشینِ نیک جویید، ای مِهان(۴۱)
عقل را افغان ز نَفْسِ پُر عیوب همچو بینیِّ بَدی بر رویِ خوب
عقل میگفتش که جنسیّت یقین از رَهِ مَعنیست، نی از آب و طین(۴۲)
هین مشو صورتْپَرَست و، این مگو سرِّ جنسیّت به صورت در مجو
صورت آمد چون جماد و چون حَجَر(۴۳) نیست جامد را ز جنسیّت خبر
جان چو مور و تن چو دانهی گندمی میکشاند سو به سویش هر دَمی
مور داند کان حُبوبِ مُرْتَهَن(۴۴) مُسْتَحیل(۴۵) و جنسِ من خواهد شدن
آن یکی موری گرفت از راه، جو مورِ دیگر گندمی بگْرفت و دو
جو سویِ گندم نمیتازد، ولی مور سویِ مور میآید، بلی
رفتن جَو سویِ گندم، تابع است مور را بین که به جنسش راجع است
مقصود از جو و گندم، کالبد است و مقصود از مورچه، روح.
تو مگو: گندم چرا شد سویِ جو؟ چشم را بر خصم نِهْ، نی بر گِرو
مورِ اَسْوَد(۴۶) بر سرِ لِبْدِ(۴۷) سیاه مور، پنهان، دانه پیدا، پیشِ راه
عقل گوید چشم را: نیکو نگر دانه هرگز کِی رود بیدانهبَر؟
زین سبب آمد سویِ اصحاب، کَلْب(۴۸) هست صورتها حُبوب و مور، قلب
زآن شود عیسی سویِ پاکانِ چرخ بُد قفسها مختلف، یک جنس، فَرْخ(۴۹)
این قفس پیدا و، آن فَرْخَش نهان بیقفسکَش، کی قفس باشد روان؟
ای خُنُک چشمی که عقلستش امیر عاقبتْبین باشد و حِبْر(۵۰) و قَریر(۵۱)
فرقِ زشت و نغز، از عقل آورید نی ز چشمی کز سیه گفت و سپید
چشم، غِرّه شد(۵۲) به خَضْرایِ دِمَن(۵۳) عقل گوید: بر مِحَکِّ ماش زن(۵۴)(۵۵)
آفتِ مُرغست چشمِ کامْبین(۵۶) مَخْلَصِ(۵۷) مُرغست عقلِ دامْبین
دام دیگر بُد، که عقلش در نیافت وحیِ غایبْبین بدین سو زآن شتافت
جنس و ناجنس از خِرَد دانی شناخت سویِ صورتها نشاید زود تاخت
نیست جنسیّت به صورت، لی و لک(۵۸) عیسی آمد در بشر، جنس مَلَک
برکشیدش فوقِ این نیلیْحِصار مُرغِ گردونی، چو چَغْزش زاغْوار
(۲۸) سِرِشته: مخلوط شده، آغشته و آفریده (۲۹) سِرِشتهی عشق: آنکه با عشق درآمیخته باشد. (۳۰) چَغْز: قورباغه (۳۱) رَشَد: هدایت (۳۲) با رَشَد: هدایت یافته، راه یافته (۳۳) تنیدن بر رشتهی دل: تعبیری است از پروردن عشق و علاقه در دل (۳۴) غُرابالْبَیْن: كلاغ جدايی و مفارقت (۳۵) غُراب: كلاغ، كلاغ سياه (۳۶) مُنْسَحِب: كشيده شده (۳۷) رَتَم: رشته، نخ (۳۸) کید: نیرنگ، حیله (۳۹) بیآبان: بیآبرويان (۴۰) خَس: فرومایه، پست (۴۱) مِهان: بزرگان (۴۲) طین: گِل (آب و طین کنایه از کالبد مادی است.) (۴۳) حَجَر: سنگ (۴۴) مُرْتَهَن: به گرو نهاده شده (۴۵) مُسْتَحیل شدن: تبدیل شدن، تغییر یافتن (۴۶) اَسْوَد: سياه (۴۷) لِبْد: نمد (۴۸) کَلْب: منظور سگ اصحاب کهف است. (۴۹) فَرْخ: جوجه (۵۰) حِبْر: دانشمند (۵۱) قَریر: کسی که از فرط خوشحالی چشمش بدرخشد. در اینجا منظور روشنبین است. (۵۲) غرّه شدن: فریفته شدن (۵۳) خَضْرایِ دِمَن: سبزههای رسته در سرگینزار (۵۴) ماش: مخففِ مااَش (۵۵) بر مِحَکِّ ماش زن: یعنی آنرا با معیار ما بسنج. (۵۶) کامْبین: بينندهی کام، کسی که در پی کامیابی خود است، آنکه به کام رسیده است. (۵۷) مَخْلَص: پناهگاه، محلّ خلاص (۵۸) لی و لک: در نزد من و تو ---------------- مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۹۷۴ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2974
« قصهی عَبْدُالْغَوْث و ربودنِ پریان او را و سالها میانِ پریان ساکن شدنِ او، و بعد از سالها آمدنِ او به شهر و فرزندانِ خویش، و باز ناشکیفتن او از آن پریان بحکم جنسیّت معنی و همدلیِ او با ایشان.»
بود عَبْدُالْغَوْث همجنسِ پری چون پری، نُه سال در پنهانپَری(۵۹)
شد زنش را نسل از شُویِ دگر وآن یتیمانَش ز مرگش در سَمَر(۶۰)
که مر او را گرگ زد، یا رهزنی یا فتاد اندر چَهی یا مَکْمَنی(۶۱)
جمله فرزندانْش در اَشغال(۶۲)، مست خود نگفتندی که بابایی بُدهست
بعدِ نه سال آمد او، هم عاریَه(۶۳) گشت پیدا، باز شد مُتْواریَه(۶۴)
یک مَهی مهمانِ فرزندانِ خویش بود و زآن پس کس ندیدش رنگ، بیش
بُرد همجنسیِّ پَرْیانَش چنان که رُباید روح را زخمِ سِنان(۶۵)
چون بهشتی جنسِ جنّت آمدهست هم ز جنسیّت شود یزدانْپرست
نه نَبی فرمود: جود و مَحْمَده(۶۶) شاخِ جَنّت دان، به دنیا آمده؟
حدیث
« بخشندگی، درختی از درختان بهشت است که شاخساران آن در دنیا فروهشته است. هر کس شاخه ای از آن گیرد، آن شاخه او را به بهشت راه بَرَد. و تنگچشمی، درختی از درختان دوزخ است که شاخساران آن در دنیا فروهشته. هر کس شاخه ای از آن گیرد، آن شاخه، او را به دوزخ راه بَرَد.»
(۵۹) پنهانپَری: پنهان پریدن، پریدن مخفیانه و پنهانی (۶۰) سَمَر: افسانه، قصّه (۶۱) مَکْمَن: کمینگاه، نهانگاه (۶۲) اَشغال: شغلها (۶۳) عاریَه: آنچه موقتاً بدهند و سپس بازپس گیرند. در اینجا به معنی موقّتی، زودگذر. (۶۴) مُتْواریَه: پنهان شونده، پوشیده شونده (۶۵) سِنان: سر نیزه، نیزه (۶۶) مَحْمَده: ستایش، خصلت نیک ---------------- مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۷۳ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1273
این سَخا، شاخی است از سرْوِ بهشت وایِ او کز کف چنین شاخی بِهِشت(۶۷)
عُرْوَةُ الْوُثقى(۶۸) ست این ترکِ هوا برکَشَد این شاخ، جان را بر سَما
قرآن کریم، سوره لقمان(۳۱)، آیه ۲۲ Quran, Sooreh Al-Luqman(#31), Line #22
« ... وَمَنْ يُسْلِمْ وَجْهَهُ إِلَى اللَّهِ وَهُوَ مُحْسِنٌ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَىٰ.» « .. هر که روی آرد به خدا و نکوکار باشد، به دستگیره استوار چنگ زده است.»
تا بَرَد شاخ سَخا ای خوبْکیش مر تو را بالاکشان تا اصلِ خویش
(۶۷) هِشتن: رها کردن، فرو گذاشتن (۶۸) عُرْوَةُ الْوُثقى: دستگیره محکم و استوار ---------------- مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۹۸۳ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2983
مِهرها را جمله جنسِ مِهر خوان قهرها را جمله جنسِ قهر دان
لااُبالی لااُبالی آوَرَد زآنکه جنسِ هم بُوَند اندر خِرَد
بود جنسیّت در اِدریس از نُجوم هشت سال او با زُحَل بُد در قُدوم
در مَشارق، در مغارب، یارِ او همحدیث و محرمِ آثارِ او
بعدِ غیبت، چونکه آورد او قُدوم در زمین، میگفت او درسِ نجوم
پیشِ او اِستارگان خوش صفزده اختران در درسِ او حاضر شده
آنچنانکه خلق، آوازِ نُجوم میشنیدند از خصوص و از عموم
جذب جنسیّت کشیده تا زمین اختران را پیش او کرده مُبین(۶۹)
هر یکی نامِ خود و احوالِ خَود بازگفته پیش او شرحِ رَصَد
چیست جنسیّت؟ یکی نوعِ نظر که بدآن یابند رَه در همدگر
آن نظر که کرد حق در وی نهان چون نهد در تو؟ تو گردی جنسِ آن
هر طرف چه میکَشَد تن را؟ نظر بیخبر را کی کَشاند؟ با خبر
چونکه اندر مَرد، خویِ زن نهد او مخنَّث گردد و گان(۷۰) میدهد
چون نهد در زن خدا خویِ نری طالبِ زن گردد آن زن سَعْتَری(۷۱)
چون نهد در تو صفاتِ جبرئیل همچو فَرْخی(۷۲) بر هواجویی سَبیل
منتظر، بنْهاده دیده در هوا از زمین بیگانه، عاشق بر سما
چون نهد در تو صفتهایِ خری صد پَرَت گر هست، بر آخُر پری
از پیِ صورت نیآمد موش خوار از خبیثی شد زبونِ موشْخوار(۷۳)
طعمهجوی و خاین و ظلمتپَرَست از پنیر و فُستُق(۷۴) و دوشاب(۷۵)، مست
باز اَشْهَب(۷۶) را چو باشد خویِ موش ننگِ موشان باشد و عارِ وُحوش
خوی آن هاروت و ماروت، ای پسر چون بگشت و، دادشان خویِ بشر
درفتادند از لَنَحْنُ الصّافُّون در چَهِ بابِل ببَسته سرنگون
قرآن کریم، سوره صافّات (۳۷)، آیه ۱۶۵ Quran, Sooreh As-Saaffaat(#37), Line #165
« وَإِنَّا لَنَحْنُ الصَّافُّونَ.»
« هر آينه ما صف زدگانيم.» ( و ماییم فرشتگانی که در طاعت حق به صفْ ایستادگانیم.)
لوحِ محفوظ(۷۷) از نظرْشان دُور شد لوحِ ایشان ساحر و مسحور شد
پر همآن و، سر همآن، هیکل همان موسیی بر عرش و فرعونی مُهان(۷۸)
در پی خُو باش و با خوشخو نشین خُوپذیری روغنِ گُل(۷۹) را ببین
خاکِ گور از مَرد هم یابد شرف تا نهد بر گورِ او دل، روی و کف
خاک از همسایگیِّ جسمِ پاک چون مُشرَّف آمد و اقبالْناک
پس تو هم اَلْجارُ ثُمَّ الدّار(۸۰) گو گر دلی داری، برو دلدار جُو
خاکِ او همسیرتِ جان میشود سُرمهی چشمِ عزیزان میشود
ای بسا در گور خفته خاکْوار بهْ ز صد اَحیا به نفع و انتشار
(۶۹) مُبین: آشکار (۷۰) گان: جماع (۷۱) سَعْتَری: زنی که گرایش به معاشقه با زنان دیگر دارد. زنی که چرمینه میبندد. (۷۲) فَرْخ: جوجه (۷۳) موشْخوار: خورندهی موش (۷۴) فُستُق: پسته (۷۵) دوشاب: شیرهی جوشاندهی خرما یا انگور (۷۶) باز اَشْهَب: باز شکاری سفید یا خاکستری (۷۷) لوحِ محفوظ: علم الهی (۷۸) مُهان: خوار و ذلیل (۷۹) روغنِ گُل: روغن کنجد که در اثر مخلوط شدن با گلبرگ های گل سرخ، عطر گُل را به خود جذب کند. از آن پس دیگر به آن روغن کنجد نگویند، بلکه آنرا روغن گُل گویند. (۸۰) اَلْجارُ ثُمَّ الدّار: اول همسایه بعد خانه (مَثَل) ---------------- مجموع لغات: (۱) ادریس: نام پیغمبری که حیات جاوید یافت. (۲) ملکوت: عالم غیب، فضای یکتایی (۳) حَفی: دانا، بسیار عالم (۴) دَوار: چرخش، گردیدن، مجازاً پرواز (۵) عَجَمی: مجازاً بیخبر، نادان (۶) مَقالت: گفتن، سخن گفتن (۷) گفت: گفتار، سخن (۸) آینه جویی: حالتِ کسی که در طلب آینه باشد. (۹) کَلَف: لکّه، لک و پیس (۱۰) تب افشاری: آثاری که از رنج و فشار تب در پوست پدید آید، یا امکان ریختن تب یا پایین آوردن آن. (۱۱) بر سر و سبلت خندیدن: خود را مسخره کردن، ریشخند زدن (۱۲) قلمی رفته: اشاره به سرنوشت انسان که بنا به تقدیر باید، از من ذهنی رها شده، به حضور به بینهایت خداوند، دوباره و هشیارانه، زنده شود. (۱۳) جبّار: از نامهای خداوند، و اشاره به اینکه خروج از ذهن و وحدت مجدد انسان با خداوند حتماً باید انجام شود. (۱۴) حلق کشیدن: گردن دراز کردن، ساکت شدن، دَم نزدن (۱۵) سِبط: پیروان موسی، قومِ سبطی، سبطیان. (۱۶) پاداری: پایداری، ثبات (۱۷) سُکُستن: گسیختن، گسستن (۱۸) مُتْواری: مُتَواری، پنهان، پوشیده شونده (۱۹) ثَری: زمین، خاک (۲۰) رَشَد: به راهِ راست رفتن (۲۱) میتَنَد: میگراید (۲۲) مُخْرِجُالْحَیّ: بیرون آورندهی زنده (۲۳) حَبر: دانا، دانشمند (۲۴) سَنی: رفیع، بلند مرتبه (۲۵) عَدَن: عالم قدس و جهان حقیقت (۲۶) مَهراس: نترس (۲۷) لاغ: هزل، شوخی، در اینجا به معنی بیهوده است. (۲۸) سِرِشته: مخلوط شده، آغشته و آفریده (۲۹) سِرِشتهی عشق: آنکه با عشق درآمیخته باشد. (۳۰) چَغْز: قورباغه (۳۱) رَشَد: هدایت (۳۲) با رَشَد: هدایت یافته، راه یافته (۳۳) تنیدن بر رشتهی دل: تعبیری است از پروردن عشق و علاقه در دل (۳۴) غُرابالْبَیْن: كلاغ جدايی و مفارقت (۳۵) غُراب: كلاغ، كلاغ سياه (۳۶) مُنْسَحِب: كشيده شده (۳۷) رَتَم: رشته، نخ (۳۸) کید: نیرنگ، حیله (۳۹) بیآبان: بیآبرويان (۴۰) خَس: فرومایه، پست (۴۱) مِهان: بزرگان (۴۲) طین: گِل (آب و طین کنایه از کالبد مادی است.) (۴۳) حَجَر: سنگ (۴۴) مُرْتَهَن: به گرو نهاده شده (۴۵) مُسْتَحیل شدن: تبدیل شدن، تغییر یافتن (۴۶) اَسْوَد: سياه (۴۷) لِبْد: نمد (۴۸) کَلْب: منظور سگ اصحاب کهف است. (۴۹) فَرْخ: جوجه (۵۰) حِبْر: دانشمند (۵۱) قَریر: کسی که از فرط خوشحالی چشمش بدرخشد. در اینجا منظور روشنبین است. (۵۲) غرّه شدن: فریفته شدن (۵۳) خَضْرایِ دِمَن: سبزههای رسته در سرگینزار (۵۴) ماش: مخففِ مااَش (۵۵) بر مِحَکِّ ماش زن: یعنی آنرا با معیار ما بسنج. (۵۶) کامْبین: بينندهی کام، کسی که در پی کامیابی خود است، آنکه به کام رسیده است. (۵۷) مَخْلَص: پناهگاه، محلّ خلاص (۵۸) لی و لک: در نزد من و تو (۵۹) پنهانپَری: پنهان پریدن، پریدن مخفیانه و پنهانی (۶۰) سَمَر: افسانه، قصّه (۶۱) مَکْمَن: کمینگاه، نهانگاه (۶۲) اَشغال: شغلها (۶۳) عاریَه: آنچه موقتاً بدهند و سپس بازپس گیرند. در اینجا به معنی موقّتی، زودگذر. (۶۴) مُتْواریَه: پنهان شونده، پوشیده شونده (۶۵) سِنان: سر نیزه، نیزه (۶۶) مَحْمَده: ستایش، خصلت نیک (۶۷) هِشتن: رها کردن، فرو گذاشتن (۶۸) عُرْوَةُ الْوُثقى: دستگیره محکم و استوار (۶۹) مُبین: آشکار (۷۰) گان: جماع (۷۱) سَعْتَری: زنی که گرایش به معاشقه با زنان دیگر دارد. زنی که چرمینه میبندد. (۷۲) فَرْخ: جوجه (۷۳) موشْخوار: خورندهی موش (۷۴) فُستُق: پسته (۷۵) دوشاب: شیرهی جوشاندهی خرما یا انگور (۷۶) باز اَشْهَب: باز شکاری سفید یا خاکستری (۷۷) لوحِ محفوظ: علم الهی (۷۸) مُهان: خوار و ذلیل (۷۹) روغنِ گُل: روغن کنجد که در اثر مخلوط شدن با گلبرگ های گل سرخ، عطر گُل را به خود جذب کند. از آن پس دیگر به آن روغن کنجد نگویند، بلکه آنرا روغن گُل گویند. (۸۰) اَلْجارُ ثُمَّ الدّار: اول همسایه بعد خانه (مَثَل)
----------------------------------- ************************ تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۹۳ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 493, Divan e Shams
تو مردی و نظرت در جهان جان نگریست چو باز زنده شدی زین سپس بدانی زیست
هر آنکسی که چو ادریس مرد و بازآمد مدرس ملکوتست و بر غیوب حفیست
بیا بگو به کدامین ره از جهان رفتی و زآن طرف به کدامین ره آمدی که خفیست
رهی که جملهی جانها به هر شبی بپرند که شهر شهر قفسها به شب ز مرغ تهیست
چو مرغ پای ببستهست دور مینپرد به چرخ مینرسد وز دوار او عجمیست
علاقه را چو ببرد به مرگ و بازپرد حقیقت و سر هر چیز را ببیند چیست
خموش باش که پرست عالم خمشی مکوب طبل مقالت که گفت طبل تهیست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۱۲ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 512, Divan e Shams
صبر مرا آینه بیماریست آینهی عاشق غمخواریست
درد نباشد ننماید صبور که دل او روشن یا تاریست
آینه جوییست نشان جمال که رخم از عیب و کلف عاریست
ور کلفی باشد عاریتیست قابل داروست و تب افشاریست
آینهی رنج ز فرعون دور کان رخ او زنگی و زنگاریست
چند هزاران سر طفلان برید کم ز قضا دردسری ساریست
من در آن خوف ببندم تمام چونکه مرا حکم و شهی جاریست
گفت قضا بر سر و سبلت مخند کاین قلمی رفته ز جباریست
کور شو امروز که موسی رسید در کف او خنجر قهاریست
حلق بکش پیش وی و سر مپیچ کاین نه زمان فن و مکاریست
سبط که سرشان بشکستی به ظلم بعد توشان دولت و پاداریست
خار زدی در دل و در دیدهشان این دمشان نوبت گلزاریست
دم نزنم زآنکه دم من سکست نوبت خاموشی و ستاریست
خامش کن که تا بگوید حبیب آن سخنان کز همه متواریست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۱۰ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 510, Divan e Shams
باز به بط گفت که صحرا خوشست گفت شبت خوش که مرا جا خوشست
سر بنهم من که مرا سر خوشست راه تو پیما که سرت ناخوشست
گر چه که تاریک بود مسکنم در نظر یوسف زیبا خوشست
دوست چو در چاه بود چه خوشست دوست چو بالاست به بالا خوشست
در بن دریا به تک آب تلخ در طلب گوهر رعنا خوشست
بلبل نالنده به گلشن به است طوطی گوینده شکرخا خوشست
نور خداییست که ذرات را رقص کنان بیسر و بیپا خوشست
رقص در این نور خرد کن کز او تحت ثری تا به ثریا خوشست
ذره شدی باز مرو که مشو صبر و وفا کن که وفاها خوشست
بس کن چون دیده ببین و مگو دیده بجو دیدهی بینا خوشست
مفخر تبریز شهم شمس دین با همه فرخنده و تنها خوشست
مولوى، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۱۹ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1019
یخرج الحی من المیت بدان که عدم آمد امید عابدان
حق تعالی زنده را از مُرده بيرون میکشد. بدان که عدم، مایهی امیدواریِ پرستشگران است.
مولوى، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۴۹ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #549
چون ز مرده زنده بیرون میکشد هر که مرده گشت او دارد رشد
چون ز زنده مرده بیرون میکند نفس زنده سوی مرگی میتند
مرده شو تا مخرجالحی الصمد زندهیی زین مرده بیرون آورد
قرآن کریم، سوره انعام (۶)، آیه ۹۵ Quran, Sooreh Al-An'aam(#6), Line #95
« إِنَّ اللَّهَ فَالِقُ الْحَبِّ وَالنَّوَىٰ ۖ يُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَمُخْرِجُ الْمَيِّتِ مِنَ الْحَيِّ ۚ ذَٰلِكُمُ اللَّهُ ۖ فَأَنَّىٰ تُؤْفَكُونَ.»
« خداست كه دانه و هسته را مىشكافد، و زنده را از مرده بيرون مىآورد و مرده را از زنده بيرون مىآورد. اين است خداى يكتا. پس، چگونه از حق منحرفتان مىكنند؟»
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۶۹۷ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #3697
هرچه از وی شاد گردی در جهان از فراق او بیندیش آن زمان
زآنچه گشتی شاد بس کس شاد شد آخر از وی جست و همچون باد شد
از تو هم بجهد تو دل بر وی منه پیش از آن کو بجهد از وی تو بجه
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۶ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #3196
تا کنی مر غیر را حبر و سنی خویش را بدخو و خالی میکنی
متصل چون شد دلت با آن عدن هین بگو مهراس از خالی شدن
امر قل زین آمدش کای راستین کم نخواهد شد بگو دریاست این
انصتوا یعنی که آبت را به لاغ هین تلف کم کن که لبخشک است باغ
مولوى، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۲۲ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #822
جمله عالم زین غلط کردند راه کز عدم ترسند و آن آمد پناه
مولوى، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۳۵۷ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2357
جاهدوا فینا بگفت آن شهریار جاهدوا عنا نگفت ای بی قرار
قرآن کریم، سوره عنکبوت (۲۹)، آیه ۶۹ Quran, Sooreh Al-Ankaboot(#29), Line #69
« وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا ۚ وَإِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ.»
« و آنان که در ما جهد و کوشش کردند، مُحقِّقاً آنها را به راههای خویش هدایت میکنیم، و همیشه خدا یارِ نکوکاران است.»
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۷۲۱ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #721
میرمد اثبات پیش از نفی تو نفی کردم تا بری ز اثبات بو
در نوا آرم به نفی این ساز را چون بمیری مرگ گوید راز را
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۰۸ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2808
چشم شه بر چشم باز دل زدهست چشم بازش سخت باهمت شدهست
تا ز بس همت که یابید از نظر مینگیرد باز شه جز شیر نر
شیر چه کان شاهباز معنوی هم شکار توست و هم صیدش توی
مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۰۲۱ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1021, Divan e Shams
عقلرباست و دلربا در تبریز شمس دین آن تبریز چون بصر شمس دروست چون نظر
گر چه بصر عیان بود نور در او نهان بود دیده نمیشود نظر جز به بصیرتی دگر
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۹۳ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 493, Divan e Shams
هر آنکسی که چو ادریس مرد و بازآمد مدرس ملکوتست و بر غیوب حفیست
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۴۶۰ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #2460
گر مراقب باشی و بیدار تو بینی هردم پاسخ کردار تو
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۸۸۰ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #2880
هر چه گوید مرد عاشق بوی عشق از دهانش میجهد در کوی عشق مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۵۳۷ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1537, Divan e Shams
چو مرغ خانه تا کی دانه چینیم چه شد دریا چو ما مرغابیانیم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۹۳ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 493, Divan e Shams
علاقه را چو ببرد به مرگ و بازپرد حقیقت و سر هر چیز را ببیند چیست
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۹۳۸ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1938
رو که بییسمع و بییبصر تويی سر تويی چه جای صاحبسر تویی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۹۳ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 493, Divan e Shams
خموش باش که پرست عالم خمشی مکوب طبل مقالت که گفت طبل تهیست
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۴۷۰ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2470, Divan e Shams
یک نفسی خموش کن در خمشی خروش کن وقت سخن تو خامشی در خمشی تو ناطقی
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۸۳ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #83
ناریان مر ناریان را جاذباند نوریان مر نوریان را طالباند
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ١٣٠٠ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1300
ظلمت چه به که ظلمتهای خلق سر نبرد آن کس که گیرد پای خلق
مولوی، دیوان شمس، غزل ۸۸۸ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 888, Divan e Shams
جنس رود سوی جنس بس بود این امتحان شه سوی شه میرود خر سوی خر میرود
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۹۴۱ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2941
« رجوع کردن به قصهی طلب کردن آن موش، آن چَغْز را لبلبِ جُو و کشیدنِ سَرِ رشته، تا چَغْز را در آب خبر شود از طلبِ او.»
آن سرشتهی عشق رشته میکشد بر امید وصل چغز با رشد
میتند بر رشتهی دل دمبهدم که سر رشته به دست آوردهام
همچو تاری شد دل و جان در شهود تا سر رشته به من رویی نمود
خود غرابالبین آمد ناگهان در شکار موش و بردش زآن مکان
چون بر آمد بر هوا موش از غراب منسحب شد چغز نیز از قعر آب
موش در منقار زاغ و چغز هم در هوا آویخته پا در رتم
خلق میگفتند زاغ از مکر و کید چغز آبی را چگونه کرد صید
چون شد اندر آب و چونش در ربود چغز آبی کی شکار زاغ بود
چغز گفتا این سزای آن کسی کو چو بیآبان شود جفت خسی
ای فغان از یار ناجنس ای فغان همنشین نیک جویید ای مهان
عقل را افغان ز نفس پر عیوب همچو بینی بدی بر روی خوب
عقل میگفتش که جنسیت یقین از ره معنیست نی از آب و طین
هین مشو صورتپرست و این مگو سر جنسیت به صورت در مجو
صورت آمد چون جماد و چون حجر نیست جامد را ز جنسیت خبر
جان چو مور و تن چو دانهی گندمی میکشاند سو به سویش هر دمی
مور داند کان حبوب مرتهن مستحیل و جنس من خواهد شدن
آن یکی موری گرفت از راه جو مور دیگر گندمی بگرفت و دو
جو سوی گندم نمیتازد ولی مور سوی مور میآید بلی
رفتن جو سوی گندم تابع است مور را بین که به جنسش راجع است
مقصود از جو و گندم، کالبد است و مقصود از مورچه، روح.
تو مگو گندم چرا شد سوی جو چشم را بر خصم نه نی بر گرو
مور اسود بر سر لبد سیاه مور پنهان دانه پیدا پیش راه
عقل گوید چشم را نیکو نگر دانه هرگز کی رود بیدانهبر
زین سبب آمد سوی اصحاب کلب هست صورتها حبوب و مور قلب
زآن شود عیسی سوی پاکان چرخ بد قفسها مختلف یک جنس فرخ
این قفس پیدا و آن فرخش نهان بیقفسکش کی قفس باشد روان
ای خنک چشمی که عقلستش امیر عاقبتبین باشد و حبر و قریر
فرق زشت و نغز از عقل آورید نی ز چشمی کز سیه گفت و سپید
چشم غره شد به خضرای دمن عقل گوید بر محک ماش زن
آفت مرغست چشم کامبین مخلص مرغست عقل دامبین
دام دیگر بد که عقلش در نیافت وحی غایببین بدین سو زآن شتافت
جنس و ناجنس از خرد دانی شناخت سوی صورتها نشاید زود تاخت
نیست جنسیت به صورت لی و لک عیسی آمد در بشر جنس ملک
برکشیدش فوق این نیلیحصار مرغ گردونی چو چغزش زاغوار
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۹۷۴ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2974
« قصهی عَبْدُالْغَوْث و ربودنِ پریان او را و سالها میانِ پریان ساکن شدنِ او، و بعد از سالها آمدنِ او به شهر و فرزندانِ خویش، و باز ناشکیفتن او از آن پریان بحکم جنسیّت معنی و همدلیِ او با ایشان.»
بود عبدالغوث همجنس پری چون پری نه سال در پنهانپری
شد زنش را نسل از شوی دگر وآن یتیمانش ز مرگش در سمر
که مر او را گرگ زد یا رهزنی یا فتاد اندر چهی یا مکمنی
جمله فرزندانش در اشغال مست خود نگفتندی که بابایی بدهست
بعد نه سال آمد او هم عاریه گشت پیدا باز شد متواریه
یک مهی مهمان فرزندان خویش بود و زآن پس کس ندیدش رنگ بیش
برد همجنسی پریانش چنان که رباید روح را زخم سنان
چون بهشتی جنس جنت آمدهست هم ز جنسیت شود یزدانپرست
نه نبی فرمود جود و محمده شاخ جنت دان به دنیا آمده
حدیث
« بخشندگی، درختی از درختان بهشت است که شاخساران آن در دنیا فروهشته است. هر کس شاخه ای از آن گیرد، آن شاخه او را به بهشت راه بَرَد. و تنگچشمی، درختی از درختان دوزخ است که شاخساران آن در دنیا فروهشته. هر کس شاخه ای از آن گیرد، آن شاخه، او را به دوزخ راه بَرَد.»
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۷۳ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1273
این سخا شاخی است از سرو بهشت وای او کز کف چنین شاخی بهشت
عروة الوثقى ست این ترک هوا برکشد این شاخ جان را بر سما
قرآن کریم، سوره لقمان(۳۱)، آیه ۲۲ Quran, Sooreh Al-Luqman(#31), Line #22
« ... وَمَنْ يُسْلِمْ وَجْهَهُ إِلَى اللَّهِ وَهُوَ مُحْسِنٌ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَىٰ.» « .. هر که روی آرد به خدا و نکوکار باشد، به دستگیره استوار چنگ زده است.»
تا برد شاخ سخا ای خوبکیش مر تو را بالاکشان تا اصل خویش
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۹۸۳ Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2983
مهرها را جمله جنس مهر خوان قهرها را جمله جنس قهر دان
لاابالی لاابالی آورد زآنکه جنس هم بوند اندر خرد
بود جنسیت در ادریس از نجوم هشت سال او با زحل بد در قدوم
در مشارق در مغارب یار او همحدیث و محرم آثار او
بعد غیبت چونکه آورد او قدوم در زمین میگفت او درس نجوم
پیش او استارگان خوش صفزده اختران در درس او حاضر شده
آنچنانکه خلق آواز نجوم میشنیدند از خصوص و از عموم
جذب جنسیت کشیده تا زمین اختران را پیش او کرده مبین
هر یکی نام خود و احوال خود بازگفته پیش او شرح رصد
چیست جنسیت یکی نوع نظر که بدآن یابند ره در همدگر
آن نظر که کرد حق در وی نهان چون نهد در تو تو گردی جنس آن
هر طرف چه میکشد تن را نظر بیخبر را کی کشاند با خبر
چونکه اندر مرد خوی زن نهد او مخنث گردد و گان میدهد
چون نهد در زن خدا خوی نری طالب زن گردد آن زن سعتری
چون نهد در تو صفات جبرئیل همچو فرخی بر هواجویی سبیل
منتظر بنهاده دیده در هوا از زمین بیگانه عاشق بر سما
چون نهد در تو صفتهای خری صد پرت گر هست بر آخر پری
از پی صورت نیآمد موش خوار از خبیثی شد زبون موشخوار
طعمهجوی و خاین و ظلمتپرست از پنیر و فستق و دوشاب مست
باز اشهب را چو باشد خوی موش ننگ موشان باشد و عار وحوش
خوی آن هاروت و ماروت ای پسر چون بگشت و دادشان خوی بشر
درفتادند از لنحن الصافون در چه بابل ببسته سرنگون
قرآن کریم، سوره صافّات (۳۷)، آیه ۱۶۵ Quran, Sooreh As-Saaffaat(#37), Line #165
« وَإِنَّا لَنَحْنُ الصَّافُّونَ.»
« هر آينه ما صف زدگانيم.» ( و ماییم فرشتگانی که در طاعت حق به صفْ ایستادگانیم.)
لوح محفوظ از نظرشان دور شد لوح ایشان ساحر و مسحور شد
پر همآن و سر همآن هیکل همان موسیی بر عرش و فرعونی مهان
در پی خو باش و با خوشخو نشین خوپذیری روغن گل را ببین
خاک گور از مرد هم یابد شرف تا نهد بر گور او دل روی و کف
خاک از همسایگی جسم پاک چون مشرف آمد و اقبالناک
پس تو هم الجار ثم الدار گو گر دلی داری برو دلدار جو
خاک او همسیرت جان میشود سرمهی چشم عزیزان میشود
ای بسا در گور خفته خاکوار
به ز صد احیا به نفع و انتشار
|
در این جهان هشیاری زنده به ذات خودش است و بدون توجه به اختلافات ظاهری آدمها به سوی جنس خودش می رود. همه آدمها از جنس نور هستند با پوشش های متفاوت از مواد. مواد سرانجام روزی متلاشی خواهند شد و این نور است که باقی و جاودان و بی انتهاست.
بی پا و سر کردی مرا، بی خواب خور کردی مرا، سرمست و خندان اندر آ،ای یوسف کنعان من
درود بر آموزگار عشق و خرد
هزاران شکر و صدها سپاس