Parviz Shahbazi

Ganje Hozour Programs #1018

برنامه تصویری شماره ۱۰۱۸ گنج حضور

  • Currently 4.18/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
out of 34 votes
Comments (0)

    
Lights off
Sorry, your favorites list is FULL.

Support Ganje Hozour (حمایت از گنج حضور)

Link to this video/audio

Description

برنامه شماره ۱۰۱۸ گنج حضور

اجرا: پرویز شهبازی 

تاریخ اجرا: ۱۹  نوامبر  ۲۰۲۴ - ۳۰  آبان ۱۴۰۳


برای دانلود فایل صوتی برنامه با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.


متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخه‌ی مناسب پرینت رنگی)

متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخه‌ی مناسب پرینت سیاه و سفید)


متن نوشته شده پیغام‌های تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخه‌ی مناسب پرینت رنگی)

متن نوشته شده پیغام‌های تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخه‌ی مناسب پرینت سیاه و سفید)


تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه ریز مناسب پرینت)

تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه درشت مناسب خواندن با موبایل) 


اشعار همراه با لینک پرشی به فایل صوتی برنامه

اشعار همراه با لینک پرشی به ویدیو برنامه


خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی

خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری


برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی‌ بر روی این لینک کلیک کنید.


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۲۹۹


گویند: شاهِ عشق ندارد وفا، دروغ

گویند: صبح نَبْوَد شامِ تو را، دروغ


گویند: بهرِ عشق تو خود را چه می‌کُشی؟

بعد از فنایِ جسم نباشد بقا، دروغ


گویند: اشکِ چشمِ تو در عشق بیهده‌ست

چون چشم بسته گشت، نباشد لِقا(۱) دروغ


گویند: چون ز دورِ زمانه برون شدیم

زان سو روان نباشد این جانِ ما، دروغ


گویند آن کسان که نَرَستند از خیال:

جمله خیال بُد قِصَصِ(۲) انبیا، دروغ


گویند آن کسان که نرفتند راهِ راست:

ره نیست بنده را به جنابِ خدا، دروغ


گویند: رازدانِ دل، اسرار و رازِ غیب

بی‌واسطه نگوید مر بنده را، دروغ


گویند: بنده را نگشایند رازِ دل

وز لطف بنده را نبرد بر سَما(۳)، دروغ


گویند: آن کسی که بُوَد در سرشت(۴) خاک

با اهلِ آسمان نشود آشنا، دروغ


گویند: جانِ پاک از این آشیانِ خاک

با پرِّ عشق برنپرد بر هوا، دروغ


گویند: ذرّه ذرّه بَد و نیکِ خلق را

آن آفتابِ حق نرساند جزا، دروغ


خاموش کن ز گفت، وگر گویدت کسی

جز حرف و صوت نیست سخن را ادا، دروغ


(۱) لِقا: دیدار، روی، چهره

(۲) قِصَص: جمعِ قِصّه

(۳)‌ سَما: آسمان

(۴) سرشت: خوی، نهاد، طینت، فطرت

-----------


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۲۹۹


گویند: شاهِ عشق ندارد وفا، دروغ

گویند: صبح نَبْوَد شامِ تو را، دروغ


گویند: بهرِ عشق تو خود را چه می‌کُشی؟

بعد از فنایِ جسم نباشد بقا، دروغ


گویند: اشکِ چشمِ تو در عشق بیهده‌ست

چون چشم بسته گشت، نباشد لِقا دروغ


گویند: چون ز دورِ زمانه برون شدیم

زان سو روان نباشد این جانِ ما، دروغ


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۸۷


چون آب باش و بی‌گره، از زخمِ دندان‌ها بجه

من تا گره دارم، یقین می‌کوبی و می‌ساییَم


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۶۱۱


که تو آن هوشی و باقی هوش‌پوش

خویشتن را گم مکن، یاوه(۵) مکوش 


دان‌ که هر شهوت چو خَمْر است و چو بَنگ

پردهٔ هوش است و، عاقل زوست دَنگ(۶)


(۵) یاوه: هرزه، بیهوده

(۶) دنگ: احمق، بیهوشی

-----------


مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۳۱۰


هُش چه باشد؟ عقلِ کُلِّ هوشمند

 هوشِ جُزوی، هُش بُوَد، اَمّا نَژَند(۷)


(۷نَژَند: اندوهگین و افسرده

-----------


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۷۶۴


عقلِ کاذب هست خود معکوس‌بین

زندگی را مرگ بیند ای غَبین(۸)


ای خدا بنمای تو هر چیز را

آنچنانکه هست در خُدعه‌سرا(۹)


(۸غَبین: آدمِ سست‌رأی

(۹خُدعه‌سرا: نیرنگ‌خانه، کنایه از دنیا

-----------


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۳۳


دیده‌ای کاندر نُعاسی(۱۰) شد پدید

کِی توانَد جز خیال و نیست دید؟


لاجَرَم(۱۱) سرگشته گشتیم از ضَلال(۱۲)

چون حقیقت شد نهان، پیدا خیال


(۱۰نُعاس: چُرت، در این‌جا مطلقاً به‌معنی خواب

(۱۱لاجَرَم: به ناچار

(۱۲ضَلال: گمراهی

-----------


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۳۰۰


تا سَحَر جملهٔ شب آن شاهِ عُلیٰ(۱۳)

خود همی گوید اَلَستیّ و بلیٰ


(۱۳عُلیٰ: بلندمرتبه

-----------


قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیهٔ ۱۷۲


«… أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ قَالُوا بَلَىٰ… .»


«… آیا من پروردگارِ شما نیستم؟ گفتند: آری… .»


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم،‌ بیت ۳۱۳۷


گفت: رُو، هر که غم دین برگزید

باقیِ غم‌ها خدا از وی بُرید


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۵۵۷


خود مَنْ جَعَلَ اَلْـهُمُومِ هَمّاً

از لفظِ رسول خوانده استم


حدیث

«مَنْ جَعَلَ الْهُمُومَ هَمًّا وَاحِدًا هَمَّ الْمَعَادِ كَفَاهُ اللَّهُ هَمَّ دُنْيَاهُ وَمَنْ تَشَعَّبَتْ

 بِهِ الْهُمُومُ فِي أَحْوَالِ الدُّنْيَا لَمْ يُبَالِ اللَّهُ فِي أَىِّ أَوْدِيَتِهِ هَلَكَ.»


«هر کس غم‌هایش را به غمی واحد محدود کند، 

خداوند غمهای دنیوی او را از میان می‌برد. و اگر کسی غم‌های مختلفی داشته باشد. 

خداوند به او اعتنایی نمی دارد که در کدامین سرزمین هلاک گردد.»


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۲۸


عاشقِ حالی، نه عاشق بر مَنی

بر امیدِ حال بر من می‌تَنی


آنکه یک دَم کم، دَمی کامل بُوَد

نیست معبودِ خلیل، آفِل(۱۴) بُوَد


وآنکه آفل باشد و، گه آن و این

نیست دلبر، لااُحِبُّ الْآفِلین


قرآن کریم، سورهٔ انعام (۶)، آیهٔ ۷۶



«فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأَىٰ كَوْكَبًا ۖ قَالَ هَٰذَا رَبِّي ۖ فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَا أُحِبُّ الْآفِلِينَ



«چون شب او را فروگرفت، ستاره‌اى ديدگفتاين است پروردگار من.

 چون فرو شد، گفتفرو شوندگان را دوست ندارم


(۱۴آفِل: گذرا

-----------


حکیم سنائی


خودبهخود شکل دیو می کردند

 وز نَهیبَش(۱۵) غَریوْ(۱۶) میکردند


(۱۵نهیب: فریادِ بلند برای ترساندن، تَشَر

(۱۶غریو: فریاد، بانگِ بلند

-----------


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۴۶۲


صورتگرِ نقاشم، هر لحظه بُتی سازم

وآنگه همه بُت‌ها را در پیشِ تو بُگدازم(۱۷)


صد نقش برانگیزم، با روح درآمیزم

چون نقشِ تو را بینم، در آتشش اندازم


(۱۷بگْدازم: بسوزانم

-----------


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۷۶


گفت: نامت چیست؟ برگو بی‌دهان

گفت: خَرّوب(۱۸) است ای شاهِ جهان


گفت: اندر تو چه خاصیّت بُوَد؟

گفت: من رُستَم(۱۹)، مکان ویران شود


من که خَرّوبم، خرابِ منزلم

هادمِ(۲۰) بنیادِ این آب و گِلم


(۱۸خَرّوب: بسیار خراب‌کننده

(۱۹رُستَن: روییدن

(۲۰هادِم: ویران کننده، نابود کننده

-----------


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۸۶


عاشقا، خَرّوبِ تو آمد کژی(۲۱)

همچو طفلان، سویِ کژ چون می‌غژی(۲۲)؟


خویش مُجرِم دان و مُجرِم گو، مترس

تا ندزدد از تو آن اُستاد، درس


چون بگویی: جاهلم، تعلیم دِه

این چنین انصاف از ناموس(۲۳) بِه


(۲۱کژی: کجی، ناموزونی، ناراستی

(۲۲می‌غژی: فعل مضارع از غژیدن، به معنی خزیدن بر شکم مانند حرکت خزندگان و اطفال.

(۲۳ناموس: خودبینی، تکبّر

-----------


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۴۴۸


ره نمی‌داند، قلاووزی کند

جانِ زشتِ او جهان‌سوزی کند


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۴۵


عقلِ جُزوی، گاه چیره، گَه نگون

عقلِ کلّی، ایمن از رَیْبُ الْـمَنُون(۲۴)


عقل بفروش و، هنر حیرت بخر

رُو به خواری، نی بُخارا ای پسر


(۲۴رَیْبُ الْـمَنون: حوادثِ ناگوار روزگار

-----------


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۱۷


چون ز بی‌صبری قرینِ غیر شد  

در فِراقش پُر غم و بی‌خیر شد 


صُحبتت(۲۵) چون هست زَرِّ دَهْدَهی(۲۶)

پیشِ خاین چون امانت می‌نهی؟ 


خوی با او کن کامانتهایِ تو  

 (۲۸)ایمن آید از اُفول(۲۷) و از عُتُو 


خوی با او کن که خُو را آفرید  

خوی‌های انبیا(۲۹) را پَرورید  


(۲۵صحبت: هم‌نشینی

(۲۶زَرِّ دَهْدَهی: طلای ناب

(۲۷اُفول: غایب و ناپدید شدن

(۲۸عُتُو: مخففِ عُتُوّ به‌معنی تعدّی و تجاوز

(۲۹انبیا: جمع نبی، پیغمبران

-----------


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۶۷


حَزم(۳۰) آن باشد که ظنِّ(۳۱) بَد بَری

تا گریزیّ و شوی از بَد، بَری


حَزم، سُوءالظن گفته‌ست آن رسول

هر قدم را دام می‌دان ای فَضول(۳۲)


روی صحرا هست هموار و فراخ(۳۳)

هر قدم دامی‌ست، کم ران اُوستاخ(۳۴)


آن بُزِ کوهی دَوَد که دام کو؟

چون بتازد، دامش افتد در گلو


(۳۰حَزم: تامّل با هشیاریِ نظر

(۳۱ظَن: حدس، گمان

(۳۲فَضول: زیاده‌گو، کسی که به کارهای غیر ضروری بپردازد.

(۳۳فراخ: وسیع

(۳۴اوستاخ: گستاخانه

-----------


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۲۹۹


گویند: چون ز دورِ زمانه برون شدیم

زان سو روان نباشد این جانِ ما، دروغ


مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۷۹۴


 کَهْ(۳۵) نیَم، کوهم ز حِلم(۳۶) و صبر و داد

کوه را کی در رُباید تُندباد؟


آنکه از بادی رَوَد از جا خَسی‌ست

زآنکه بادِ ناموافق، خود بسی‌ست‌‌


بادِ خشم و بادِ شهوت، بادِ آز

بُرد او را که نبود اهلِ نماز


کوهم و هستیِّ من، بُنیادِ اوست

ور شَوَم چون کاه، بادم بادِ اوست


جز به بادِ او نجنبد میلِ من

نیست جز عشقِ اَحَد سَرخِیلِ(۳۷) من‌‌


(۳۵کَهْ: مخفّفِ كاه

(۳۶حِلم: فضاگشایی

(۳۷سَرخِیل: سردسته، سرگروه

-----------


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۶۹


پنج وقت آمد نماز و رهنمون

عاشقان را فی صَلاةٍ دائِمون


قرآن کریم، سورهٔ معارج (۷۰)، آیهٔ ۲۳


«الَّذِينَ هُمْ عَلَىٰ صَلَاتِهِمْ دَائِمُونَ.»


«آنان كه به نماز مداومت مى‌ورزند.»


نه به پنج، آرام گیرد آن خُمار

که درآن سَرهاست نی ‎پانصد هزار


نیست زُرْ غِبّاً وظیفهٔ عاشقان

سخت مستسقی‎ست جانِ صادقان


نیست زُر غِبّاً وظیفهٔ ماهیان  

زانکه بی‌دریا ندارند اُنسِ جان 


حدیث


«یٰا اَبٰا هُرَیرَةَ زُرْغِبّاً تَزْدَدْ حُبّاً»


«ای ابوهریره (دوستانترا یک روز در میان (گاه‌گاهدیدار کن 

تا علاقه‌ات نسبت‌به ایشان افزایش یابد»


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۰۵۹


بود سُنقر سخت مُولِع(۳۸) در نماز

گفت ای میرِ من ای بنده‌نواز


تو برین دکّان زمانی صبر کن

تا گُزارم فرض(۳۹) و خوانم لَم یَکُن


قرآن کریم، سورهٔ اخلاص (۱۱۲)، آیهٔ ۴


«وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوًا أَحَدٌ»


«و نه هیچ کس مثل و مانند و همتای اوست.»


چون امام و قوم بیرون آمدند

از نماز و وِردها فارغ شدند


سُنقر آنجا ماند تا نزدیکِ چاشت(۴۰)

میر، سُنقر را زمانی چشم داشت


(۳۸مُولِع: حریص، آزمند، مشتاق

(۳۹فرض: واجب، ضروری، لازم

(۴۰چاشت: ظهر، میانهٔ روز

-----------


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۸۰۸


جوهر آن باشد که قایم با خود است

آن عَرَض باشد که فرعِ او شده‌ست


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۵۱


آبِ ما، محبوسِ گِل مانده‌ست هین

بحرِ رحمت، جذب کن ما را ز طین(۴۱)

 

بحر گوید: من تو را در خود کَشَم

لیک می‌لافی که من آب خَوشم

 

لافِ تو محروم می‌دارد تو را

ترکِ آن پنداشت کن، در من درآ


آبِ گِل خواهد که در دریا رَوَد

گِل گرفته پایِ آب و، می‌کَشَد

 

گر رهانَد پایِ خود از دستِ گِل

گِل بمانَد خشک و، او شد مستقل


آن کشیدن چیست از گِل آب را؟

جذبِ تو نُقل و شرابِ ناب را


همچنین هر شهوتی اندر جهان

خواه مال و، خواه جاه و، خواه نان


هر یکی زینها تو را مستی کند

چون نیابی آن، خُمارت می‌زند


این خُمارِ غم، دلیلِ آن شده‌ست

که بدآن مفقود، مستیّ‌ات بُده‌ست


(۴۱طین: گِل

-----------


مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴


علّتی بتّر ز پندارِ کمال

نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال(۴۲)


(۴۲ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه

-----------


مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۹


در تگِ جو هست سِرگین ای فَتیٰ(۴۳)

گرچه جو صافی نماید مر تو را


(۴۳فَتیٰ: جوان، جوانمرد

-----------


مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۰


کرده حق ناموس را صد من حَدید(۴۴)

ای بسی بسته به بندِ ناپدید


(۴۴حَدید: آهن

-----------


مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۷۰


حکمِ حق گسترد بهرِ ما بِساط(۴۵)

که بگویید از طریقِ انبساط


(۴۵بِساط: هرچیز گستردنی مانند فرش و سفره

-----------


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۳۰


چون ملایک، گویلا عِلْمَ لَنا

تا بگیرد دستِ تو عَلَّمْتَنا


مانند فرشتگان بگو: «ما را دانشی نیست» 

تا «جز آنچه به ما آموختی» دستِ تو را بگیرد.


قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۳۲


« قَالُوا سُبْحَانَکَ لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا  إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ


«گفتندمنّزهى توما را جز آنچه خود به ما آموخته‌اى دانشى نيستتويى داناى حكيم


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۴۴


دم او جان دَهَدَت رو ز نَفَخْتُ(۴۶) بپذیر

کارِ او کُنْ فَیکون‌ است نه موقوفِ علل


(۴۶نَفَخْتُ: دمیدم

-----------


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۲۹۹


گویند: رازدانِ دل، اسرار و رازِ غیب

بی‌واسطه نگوید مر بنده را، دروغ


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۶۹۲


پس شما خاموش باشید اَنْصِتوا(۴۷)

تا زبان‌ْتان من شوم در گفت و گو


(۴۷اَنْصِتوا: خاموش باشید.

-----------


مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۶۲۲


 چون تو گوشی، او زبان، نی جنسِ تو

گوش‌ها را حق بفرمود: اَنْصِتُوا


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۴۵۶


اَنْصِتُوا را گوش کن، خاموش باش

چون زبانِ حق نگشتی، گوش باش


مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۶۱۶


گَر بِپَرّانیم تیر، آن نی زِ ماست

ما کَمان و تیراَندازَش خداست


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۹۶۰


لی مَع‌َالله وقت بود آن دَم مرا

لا یَسَعْ فیهِ نَبیٌّ مُجتَبیٰ

 

حدیث

 

«لِى مَعَ اللَّهِ وَقْتٌ لَا يَسَعُنِى فِيهِ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ وَ لَا نَبِىٌّ مُرْسَل.»

 

«براى من در خلوتگاه با خدا [در هنگامِ تسلیمِ کامل]، وقتِ خاصّى است 

كه در آن هنگام نه فرشتۀ مقرّبى و نه پيامبرِ مرسلى [و نه چیزهایی که ذهن نشان می‌دهد]، 

گنجايشِ صحبت و انس و برخوردِ مرا با خدا ندارند [و نمی‌توانند بین من و خدا قرار گیرند.


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۲۹۹


گویند: جانِ پاک از این آشیانِ خاک

با پرِّ عشق برنپرد بر هوا، دروغ


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۷۷۱


رهِ آسمان درون است پَرِ عشق را بجنبان

پَرِ عشق چون قوی شد غمِ نردبان نمانَد


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۶۵۲


چون بازِ شَهی رو به سوی طَبلهٔ(۴۸) بازش

کآن طَبله تو را نوش دهد طَبل نخوانَد


از شاه وفادارتر امروز کسی نیست

خر جانبِ او ران، که تو را هیچ نرانَد


زندانیِ مرگند همه خلق یقین دان

محبوس(۴۹) تو را از تَکِ(۵۰) زندان نرهاند


(۴۸طَبله: طبلِ کوچک؛ صندوقچه، قوطی، یا ظرفی از چوب یا شیشه که در آن عطر نگه‌داری می‌کردند.

(۴۹محبوس: زندانی

(۵۰تَک: تَه، قعر

-----------


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۹۴۹


دلا تو چند زنی لاف(۵۱) از وفاداری؟

بُرو به بَحرِ(۵۲) وفا این وفا چه سود کند؟

صفایِ باقی باید که بر رُخَت تابد

تو جَنْدَره(۵۳) زده گیر این صفا چه سود کند؟


چو کِبْر(۵۴) را بگذاری صفا ز حق یابی

بدانی آنگَه کاین کِبْریا(۵۵) چه سود کند؟


برو به نزد خداوند شمس تبریزی

فقیرِ او شو جانا غَنا(۵۶) چه سود کند؟


(۵۱لاف: گفتار بیهوده و گزاف، مُبالغه‌گویی

(۵۲بَحر: دریا

(۵۳جَنْدَره: در اینجا یعنی آرایش

(۵۴کِبْر: غرور، خودپسندی

(۵۵کِبْریا: عظمت، بزرگی، جلال

(۵۶غَنا: توانگری، ثروت، دولت‌مندی

-----------

 

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۲۳۹


برفِ فِسُرده(۵۷) کو رُخِ آن آفتاب دید

خورشیدْ پاک خوردَش، اگر هست تو به تو


خاصه کسی که عاشقِ سُلطانِ(۵۸) ما بُوَد

سُلطانِ بی‌نظیرِ وفادارِ قندخو


آن کیمیایِ(۵۹) بی‌حَد(۶۰) و بی‌عَدّ و بی‌قیاس

بر هر مِسی که بَرزَد، زر شد به اِرْجِعُوا(۶۱)


(۵۷فِسُرده: یخ‌زده، منجمد

(۵۸سُلطان: فرمان‌روا، پادشاه

(۵۹کیمیا: ماده‌ای که می‌توانست مس را تبدیل به طلا کند.

(۶۰بی‌عَد: بی‌عدد، بی‌شمار، بی‌حساب

(۶۱اِرْجِعُوا: بازگردید، برگردید

-----------


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۹۱۴


ز ناسپاسیِ ما بسته است روزنِ دل

خدایْ گفت که انسان لِربِّه لَکَنود


قرآن کریم، سوره عادیات (۱۰۰)، آیه ۶


«إِنَّ الْإِنْسَانَ لِرَبِّهِ لَكَنُودٌ.»


«همانا آدمی نسبت به پروردگارش بسیار ناسپاس است.»


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۶۷۸


چون به من زنده شود این مُرده‌تن

جانِ من باشد که رو آرَد به من


من کنم او را ازین جان محتشم(۶۲)

جان که من بخشم، ببیند بخششم


جانِ نامحرم نبیند رویِ دوست

جز همآن جان کاَصلِ او از کویِ اوست


(۶۲محتشم: دارای حشمت، شکوهمند

-----------


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۵۸۹


سَر را چه محل باشد در راهِ وفاداری؟

جانْ خود چه قَدَر باشد در دینِ جوانمردی؟


کامل‌صِفَت آن باشد، کو صیدِ فَنا(۶۳) باشد

یک مویْ نمی‌گُنجَد، در دایرهٔ فَردی


گَه غُصّه و گَه شادی، دور است ز آزادی

ای سرد کسی کو مانْد، در گرمی و در سردی


(۶۳فَنا: نیستی، نابودی

-----------


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴۴۹


گر صورتی آید به دل، گویم: «برون رو ای مُضِلّ(۶۴)»

ترکیبِ او ویران کنم، گر او نماید لَـمْتُری(۶۵)


(۶۴مُضِلّ: گمراه‌کننده

(۶۵لَـمْتُر: چاق، فربه، کاهل

-----------


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۰۷


دل به‌جا دار در آن طلعتِ(۶۶) باهیبتِ او

گر تو مردی، که رُخَش قبله‌گهِ مردان است


(۶۶طلعت: روی، چهره

-----------


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۱۳


یار در آخِرزمان کرد طَرَب‌سازیی

باطنِ او جِدِّ جِد، ظاهرِ او بازیی


جملهٔ عشّاق را یار بدین عِلم کُشت

تا نکُند هان و هان، جهلِ تو طنّازیی


در حرکت باش از آنک، آبِ روان نَفسُرد(۶۷)

کز حرکت یافت عشق سِرِّ سَراندازیی


(۶۷فِسُردن: یخ بستن، منجمد شدن

-----------


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱١٨٠


هر‌که او عُصیان(۶۸) کند، شیطان شود

که حسودِ دولتِ نیکان شود


چونکه در عهدِ خدا کردی وفا

از کَرَم عهدت نگه دارد خدا


از وفایِ حق تو بسته دیده‌ای

اُذْکُروا اَذْکُرْکُمُ نشنیده‌ای


«اما تو از وفای به عهد الهی صرف نظر کرده‌ای، 

زیرا حقیقت آیهٔ «یادم کنید تا یادتان کنم» را به گوش جان نشنیده‌ای.»


قرآن کریم، سورهٔ بقره(۲)، آیهٔ ۱۵۲


«فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ وَاشْكُرُوا لِي وَلَا تَكْفُرُونِ.»


«پس مرا ياد كنيد تا شما را ياد كنم. مرا سپاس گوييد و ناسپاسى من مكنيد.»


گوش نِه، اَوْفُوا بِعَهْدی گوش‌دار

تا که اوفِ عَهدَکُمْ آید ز یار


«به حقیقت آیهٔ «به عهدم وفا کنید» گوشِ جان بسپار 

تا از حضرتِ معشوق جوابِ «به عهدِ شما وفا کنم» در رسد.»


قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۴۰


«… اذْكُرُوا نِعْمَتِيَ الَّتِي أَنْعَمْتُ عَلَيْكُمْ وَأَوْفُوا بِعَهْدِي أُوفِ بِعَهْدِكُمْ … .»


«… نعمتى را كه بر شما ارزانى داشتم به ياد بياوريد. و به عهد من وفا كنيد تا به عهدتان وفا كنم… .»


(۶۸عُصیان: سرکشی

-----------


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ١١٨۴


عهد و قرضِ ما چه باشد ای حَزین(۶۹)؟

هم‌چو دانه‌یْ خشک کِشتن در زمین


(۶۹حَزین: اندوهگین

-----------


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۲۲


بی‌وفایی چون سگان را عار بود

بی‌وفایی چون روا داری نمود؟


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۲۳


حق تعالیٰ، فخر آورد از وفا

گفت: مَنْ اوْفیٰ بِعَهْدٍ غَیْرِنا؟


«حضرت حق تعالی، نسبت به خویِ وفاداری، فخر و مباهات کرده 

و فرموده است: «چه کسی به جز ما، در عهد و پیمان وفادارتر است؟»»


قرآن کریم، سورهٔ توبه (۹)، آیهٔ ۱۱۱


«… وَمَنْ أَوْفَىٰ بِعَهْدِهِ مِنَ اللَّهِ ۚ فَاسْتَبْشِرُوا بِبَيْعِكُمُ الَّذِي بَايَعْتُمْ بِهِ ۚوَذَٰلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ.»


«… و چه كسى بهتر از خدا به عهد خود وفا خواهد كرد؟ 

بدين خريد و فروخت كه كرده‌ايد شاد باشيد كه كاميابى بزرگى است.»


بی‌وفایی دان، وفا با ردِّ حق(۷۰)

بر حقوقِ حق ندارد کس سَبَق(۷۱)


(۷۰ردِّ حق: آنكه از نظرِ حق تعالىٰ مردود است.

(۷۱سَبَق: پیشی گرفتن

-----------


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۷۲۴


حُبُّکَ الْاَشْیاءَ یُعْمیکَ یُصِمّ

نَفْسُکَ السَّودا جَنَتْ لا تَخْتَصِم


«عشقِ تو به اشياء تو را كور و كر می‌کند. با من ستیزه مکن،

زیرا نَفْسِ سیاهکار تو چنین گناهی مرتکب شده است.»


حدیث


«حُبُّکَ الْاَشَّیءَ یُعْمی و یُصِمّ.»

«عشقِ تو به اشياء تو را كور و كر می‌کند.»


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۳۶۲


 کوری عشق‌ست این کوریِّ من

حُبِّ یُعْمی وَ یُصِمّ است ای حَسَن


«آری اگر من، دچار کوری باشم، آن کوری قطعاً کوری عشق است نه کوری معمولی. 

ای حَسَن بدان که عشق، موجب کوری و کری عاشق می‌شود.»


کورم از غیرِ خدا، بینا بِدو

مقتضایِ(۷۲) عشق این باشد بگو


(۷۲مقتضا: لازمه، اقتضاشده

-----------


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۹۸


دیدِ رویِ جز تو شد غُلِّ(۷۳) گلو

کُلُّ شَیْءٍ مٰاسِوَی‎الله باطِلُ


«دیدن روی هرکس بجز تو زنجیری است بر گردن. 

زیرا هر چیز جز خدا باطل است.»


قرآن کریم، سورهٔ یس (۳۶)، آیهٔ ۸


«إِنَّا جَعَلْنَا فِي أَعْنَاقِهِمْ أَغْلَالًا فَهِيَ إِلَى الْأَذْقَانِ فَهُمْ مُقْمَحُونَ»


«و ما بر گردن‌هايشان تا زَنَخ‌ها غُل‌ها نهاديم، چنان كه سرهايشان به بالاست و پايين‌آوردن نتوانند.»


باطلند و می‌نمایندم رَشَد

زآنکه باطل، باطلان را می‌کَشَد


(۷۳غُلّ: زنجیر

-----------


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم بیت ۸۸۱


صد جَوالِ(۷۴) زر بیآری ای غَنی(۷۵)

حق بگوید دل بیار ای مُنحَنی(۷۶)


(۷۴جَوال: کیسۀ بزرگ از نخ ضخیم یا پارچۀ خشن که برای حمل بار درست می‌کردند، بارجامه.

(۷۵غَنی: ثروتمند

(۷۶مُنحَنی: خمیده، خمیده‌قامت، بیچاره و درمانده

-----------


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۶۸۱


کجا شد عهد و پیمان را چه کردی؟

اَمانَت‌‌هایِ چون جان را چه کردی؟


چرا کاهل(۷۷) شدی در عشق‌بازی؟

سَبُک‌روحیِّ مرغان را چه کردی؟


نشاطِ عاشقی گنجی‌‌‌ست پنهان

چه کردی گنج پنهان را چه کردی؟


تو را با من نه عهدی بود زَ اوَّل؟

بیا بِنْشین بگو آن را چه کردی؟


چُنان ابری به پیشِ ما چه بَستی؟

چُنان خورشیدِ خندان را چه کردی؟


قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیهٔ ۱۷۲


«… أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ قَالُوا بَلَىٰ… .»


«… آیا من پروردگارِ شما نیستم؟ گفتند: آری… .»


(۷۷کاهل: سُست، تنبل

-----------


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۳۱٩


عقل جزویِ همچو برق است و دَرَخش(۷۸)

در دَرَخشی کِی توان شد سوی وَخْش(۷۹)؟


نیست نورِ برق، بهرِ رهبری

بلکه امرست ابر را که می‌گِری


برقِ عقلِ ما برای گریه است

تا بگرید نیستی در شوقِ هست


(۷۸دَرَخْش: آذرخش، برق

(۷۹وَخْش: نام شهرى در ماوراءالنهر كنار رود جيحون، در این‌جا منظور فضای یکتایی است.

-----------


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۴۳۶


بَدگُهَر را علم و فن(۸۰) آموختن

دادنِ تیغی به دستِ راهزن


ٖتیغ دادن در کفِ زنگیِ(۸۱) مست

بِهْ که آید علم، ناکَس را به دست


علم و مال و مَنْصَب(۸۲) و جاه(۸۳) و قِران(۸۴)

فتنه(۸۵) آمد، در کفِ بَدگوهران


پس غزا(۸۶) زین فرض(۸۷) شد بر مؤمنان

تا ستانند(۸۸) از کفِ مجنون سِنان(۸۹)


جانِ او مجنون، تنش شمشیرِ او

واسِتان شمشیر را زآن زشت‌خو


آنچه منصب می‌کند با جاهلان

از فضیحت(۹۰)، کِی کند صد ارسلان(۹۱)؟


عیبِ او مخفی‌ست، چون آلَت(۹۲) بیافت

مارَش از سوراخ بر صحرا شتافت


جمله صحرا مار و کژدم(۹۳) پُر شود

چونکه جاهل، شاهِ حُکمِ مُر(۹۴) شود


مال و منصب ناکسی کآرد به دست

طالبِ رسواییِ خویش او شده‌ست


یا کند بُخل(۹۵) و عَطاها(۹۶) کم دهد

یا سخا(۹۷) آرَد به نامُوضِع(۹۸) نَهَد


شاه را در خانۀ بِیْدَق(۹۹) نَهَد

این چنین باشد عطا کاحمَق دهد


حکم چون در دستِ گمراهی فتاد

جاه پندارید، در چاهی فتاد


ره نمی‌داند، قلاووزی(۱۰۰) کند

جانِ زشتِ او جهان‌سوزی کند


طفلِ راهِ فقر، چون پیری گرفت

پیروان را غولِ اِدباری(۱۰۱) گرفت


که بیآ که ماه بنمایم تو را

ماه را هرگز ندید آن بی‌صفا


چون نمایی؟ چون ندیدستی به عُمْر

عکسِ مَه در آب هم، ای خامِ غُمْر(۱۰۲)


احمقان، سَروَر شدستند و ز بیم(۱۰۳)

عاقلان سرها کشیده در گلیم


(۸۰فن: آگاهی‌های مربوط‌‌‌به صنعت یا علم، راه و رَوِش

(۸۱زنگی: سیاه‌پوست

(۸۲مَنْصَب: مقام، شغل

(۸۳جاه: منزلت، جایگاه

(۸۴قِران: آنچه كه مقارن با ديگرى باشد.

(۸۵فتنه: آشوب، اغتشاش

(۸۶غزا: جنگ کردن با دشمنان دین، جنگ مقدس

(۸۷فرض: واجب

(۸۸ستانند: بگیرند

(۸۹سِنان: نوک نیزه

(۹۰فضیحت: رسوایی و بدنامی

(۹۱ارسلان: شیر

(۹۲آلَت: ابزار، وسیله

(۹۳کژدم: عقرب

(۹۴حُکمِ مُر: حُکمِ تلخ، کنایه از حاکمیتِ قاطع

(۹۵بُخل: تنگ‌چشمی و خِسَّت

(۹۶عَطا: بخشش، دهش

(۹۷سخا: جوانمردی، کَرَم و بخشش

(۹۸نامُوْضِع: نا‌به‌جا

(۹۹بِیْدَق: یکی از مهره‌های شطرنج، پیاده

(۱۰۰قلاووز: رهبر، راهنما

(۱۰۱اِدباری: بدبختی، نگون‌بختی

(۱۰۲غُمْر: گول، احمق

(۱۰۳بیم: ترس

-----------


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۶۲


قبض(۱۰۴) دیدی چارهٔ آن قبض کن

زآن‌که سَرها جمله می‌رویَد زِ بُن(۱۰۵)


بسط دیدی، بسطِ خود را آب دِه

چون برآید میوه، با اصحاب(۱۰۶) دِه


(۱۰۴قَبض: گرفتگی، دلتنگی و رنج

(۱۰۵بُن:‌ ریشه

(۱۰۶اصحاب: یاران

-----------


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۴۴


لیک برخوان از زبانِ فعل نیز

که زبانِ قول سُست است ای عزیز


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۹۰


چشمِ من از چشم‌ها بگزیده شد

تا که در شب آفتابم دیده شد

 

لطفِ معروفِ تو بود، آن ای بَهی(۱۰۷)

پس کمالُ الْبِرِّ فی اِتْمامِهِ


«ای زیبا، اینکه در شبِ دنیا تو را می‌بینم از لطف و احسانِ تو است. 

پس کمال احسان در اتمامِ آن است.»


یا رَب اَتْمِمْ نُورَنٰا فِی السّاهِرَه(۱۰۸)

وَانْجِنٰا مِن مُفْضِحاتٍ(۱۰۹) قاهِرَه


«پروردگارا، در روز قیامت، نورِ ما را به کمال رسان. 

و ما را از رسواکنندگانِ قهّار نجات دِه.»


قرآن کریم، سورهٔ تحریم (۶۶)، آیهٔ ۸


«… رَبَّنَا أَتْمِمْ لَنَا نُورَنَا وَاغْفِرْ لَنَا ۖ إِنَّكَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ»


«… اى پروردگارِ ما، نور ما را براى ما به كمال رسان و ما را بيامرز، كه تو بر هر كارى توانا هستى.»


(۱۰۷بَهی: روشن، زیبا

(۱۰۸ساهِره: عرصهٔ محشر، روز قیامت

(۱۰۹مُفْضِحات: رسواکنندگان

-----------


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۵۶


یک‌ نَفَس حمله کند چون سوسمار

پس به سوراخی گریزد در فرار


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۸۴


«در تفسیرِ قولِ مصطفیٰ علیه‌السَّلام: مَنْ جَعَلَ الْهُمُومَ هَمّاً واحِداً

 کَفاهُ‌اللهُ سائِرَ هُمُومِهِ، وَ مَنْ تَفَرَّقَتْ بِهِ الْهُمُومُ لٰایُبٰالِی اللهُ فی اَیِّ وٰادٍ اَهْلَکَهُ»


هوش را توزیع کردی بر جِهات

می‌نیرزد تَرّه‌یی(۱۱۰) آن تُرَّهات(۱۱۱)


آبِ هُش(۱۱۲) را می‌کَشَد هر بیخِ خار

آبِ هوشت چون رسد سوی ثِمار(۱۱۳)؟


هین بزن آن شاخ بَد را خو کُنَش(۱۱۴)

آب ده این شاخِ خوش را، نو کُنَش


هر دو سبزند این زمان، آخر نگر

کاین شود باطل، از آن رویَد ثمر(۱۱۵)


آبِ باغ این را حلال، آن را حرام

فرق را آخر ببینی، وَالسَّلام


عدل چِه‌بْوَد؟ آب دِه اشجار را

ظلم چِه‌بْود؟ آب دادن خار را


عدل، وضعِ نعمتی در مُوضعش(۱۱۶)

نه به هر بیخی(۱۱۷) که باشد آب‌کَش(۱۱۸)


ظلم چِه‌بْوَد؟ وَضع در ناموضعی

که نباشد جز بلا را منبعی


نعمتِ حق را به جان و عقل دِه

نه به طبعِ(۱۱۹) پُر زَحیرِ(۱۲۰) پُر گِرِه


بار کن پیکارِ(۱۲۱) غم را بر تنت

بر دل و جان کم نِه آن جان‌کَندنت


بر سرِ عیسی نهاده تَنگِ بار

خر سِکیزه(۱۲۲) می‌زند در مرغزار(۱۲۳)


سُرمه را در گوش کردن شرط نیست

کارِ دل را جُستن از تن شرط نیست


گر دلی، رُو ناز کن، خواری مَکَش

ور تنی، شِکّر مَنوش و، زَهر چَش


زَهر، تن را نافِع(۱۲۴) است و، قند بَد

تن همان بهتر که باشد بی‌مَدَد


هیزمِ دوزخ تن است و کم کُنَش

ور بروید هیزمی، رُو برکَنَش


ورنه حمّالِ حَطَب(۱۲۵) باشی، حَطَب

در دو عالَم، همچو جفتِ بُولَهَب(۱۲۶)


قرآن کریم، سورهٔ لَهَب (۱۱۱)، آیات ۴ و ۵


«وَامْرَأَتُهُ حَمَّالَةَ الْحَطَبِفِي جِيدِهَا حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ»


«و زنش هيزم‌كش است. و بر گردن ريسمانى از ليف خرما دارد.»


از حَطَب بشناس شاخِ سِدره را

گرچه هر دو سبز باشند ای فتیٰ(۱۲۷)


اصلِ آن شاخ‌َست هفتم آسمان

اصلِ این شاخ‌َست از نار(۱۲۸) و دُخان(۱۲۹)


هست مانندا به صورت پیشِ حس

که غلط‌بین است چشم و کیشِ(۱۳۰) حس


هست آن پیدا به پیشِ چشمِ دل

جَهد کن، سویِ دل آ، جُهْدُالْـمُقِل(۱۳۱)


ور نداری پا، بجُنبان خویش را

تا ببینی هر کم و هر بیش را


حدیث


«اَفْضَلُ الصَّدَقَةِ جُهْدُ‌الْـمُقِلِّ وَ ابْدأْ بِمَنْ تَعُولُ»


«برترین احسان، کوششِ درویش است. احسان را از کسی آغاز کن که هزینهٔ معاشش بر عهدهٔ توست.»


(۱۱۰تَرّه‌: گیاهی که جزو سبزی‌های خوردنی است

(۱۱۱تُرَّهات: سخنان یاوه و بیهوده

(۱۱۲هُش: مخفف هوش

(۱۱۳ثِمار: میوه‌ها، کنایه از حاصل و نتیجه

(۱۱۴خو کردن: بریدن شاخه‌های درخت، هَرَس کردن

(۱۱۵ثمر: میوه

(۱۱۶موضع: جایگاه

(۱۱۷بیخ: ریشه

(۱۱۸آب‌کَش: آب‌کشنده، جذب‌کنندهٔ آب

(۱۱۹طَبع: خوی، سرشت، نهاد. در اینجا کنایه از من‌ذهنی

(۱۲۰زَحیر: دل‌پیچه، اسهال

(۱۲۱پیکار: جنگ، نَبَرد

(۱۲۲سِکیزه: جُفتَک

(۱۲۳مَرغزار: سبزه‌زار

(۱۲۴نافِع: مفید و سودمند

(۱۲۵حَطَب: هیزم

(۱۲۶بُولَهَب: کنایه از بدنَسَب، بدنژاد

(۱۲۷فتیٰ: جوانمرد

(۱۲۸نار: آتش

(۱۲۹دُخان: دود

(۱۳۰کیش: دین، آیین، روش

(۱۳۱جُهْدُالْـمُقِل: نهایتِ سعی و یا بخششِ فرد تهی‌دست و بی‌مایه. اشاره به حدیثی از پیامبر

-------------------------

مجموع لغات:


(۱) لِقا: دیدار، روی، چهره

(۲) قِصَص: جمعِ قِصّه

(۳)‌ سَما: آسمان

(۴) سرشت: خوی، نهاد، طینت، فطرت

(۵) یاوه: هرزه، بیهوده

(۶) دنگ: احمق، بیهوشی

(۷نَژَند: اندوهگین و افسرده

(۸غَبین: آدمِ سست‌رأی

(۹خُدعه‌سرا: نیرنگ‌خانه، کنایه از دنیا

(۱۰نُعاس: چُرت، در این‌جا مطلقاً به‌معنی خواب

(۱۱لاجَرَم: به ناچار

(۱۲ضَلال: گمراهی

(۱۳عُلیٰ: بلندمرتبه

(۱۴آفِل: گذرا

(۱۵نهیب: فریادِ بلند برای ترساندن، تَشَر

(۱۶غریو: فریاد، بانگِ بلند

(۱۷بگْدازم: بسوزانم

(۱۸خَرّوب: بسیار خراب‌کننده

(۱۹رُستَن: روییدن

(۲۰هادِم: ویران کننده، نابود کننده

(۲۱کژی: کجی، ناموزونی، ناراستی

(۲۲می‌غژی: فعل مضارع از غژیدن، به معنی خزیدن بر شکم مانند حرکت خزندگان و اطفال.

(۲۳ناموس: خودبینی، تکبّر

(۲۴رَیْبُ الْـمَنون: حوادثِ ناگوار روزگار

(۲۵صحبت: هم‌نشینی

(۲۶زَرِّ دَهْدَهی: طلای ناب

(۲۷اُفول: غایب و ناپدید شدن

(۲۸عُتُو: مخففِ عُتُوّ به‌معنی تعدّی و تجاوز

(۲۹انبیا: جمع نبی، پیغمبران

(۳۰حَزم: تامّل با هشیاریِ نظر

(۳۱ظَن: حدس، گمان

(۳۲فَضول: زیاده‌گو، کسی که به کارهای غیر ضروری بپردازد.

(۳۳فراخ: وسیع

(۳۴اوستاخ: گستاخانه

(۳۵کَهْ: مخفّفِ كاه

(۳۶حِلم: فضاگشایی

(۳۷سَرخِیل: سردسته، سرگروه

(۳۸مُولِع: حریص، آزمند، مشتاق

(۳۹فرض: واجب، ضروری، لازم

(۴۰چاشت: ظهر، میانهٔ روز

(۴۱طین: گِل

(۴۲ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه

(۴۳فَتیٰ: جوان، جوانمرد

(۴۴حَدید: آهن

(۴۵بِساط: هرچیز گستردنی مانند فرش و سفره

(۴۶نَفَخْتُ: دمیدم

(۴۷اَنْصِتوا: خاموش باشید.

(۴۸طَبله: طبلِ کوچک؛ صندوقچه، قوطی، یا ظرفی از چوب یا شیشه که در آن عطر نگه‌داری می‌کردند.

(۴۹محبوس: زندانی

(۵۰تَک: تَه، قعر

(۵۱لاف: گفتار بیهوده و گزاف، مُبالغه‌گویی

(۵۲بَحر: دریا

(۵۳جَنْدَره: در اینجا یعنی آرایش

(۵۴کِبْر: غرور، خودپسندی

(۵۵کِبْریا: عظمت، بزرگی، جلال

(۵۶غَنا: توانگری، ثروت، دولت‌مندی

(۵۷فِسُرده: یخ‌زده، منجمد

(۵۸سُلطان: فرمان‌روا، پادشاه

(۵۹کیمیا: ماده‌ای که می‌توانست مس را تبدیل به طلا کند.

(۶۰بی‌عَد: بی‌عدد، بی‌شمار، بی‌حساب

(۶۱اِرْجِعُوا: بازگردید، برگردید

(۶۲محتشم: دارای حشمت، شکوهمند

(۶۳فَنا: نیستی، نابودی

(۶۴مُضِلّ: گمراه‌کننده

(۶۵لَـمْتُر: چاق، فربه، کاهل

(۶۶طلعت: روی، چهره

(۶۷فِسُردن: یخ بستن، منجمد شدن

(۶۸عُصیان: سرکشی

(۶۹حَزین: اندوهگین

(۷۰ردِّ حق: آنكه از نظرِ حق تعالىٰ مردود است.

(۷۱سَبَق: پیشی گرفتن

(۷۲مقتضا: لازمه، اقتضاشده

(۷۳غُلّ: زنجیر

(۷۴جَوال: کیسۀ بزرگ از نخ ضخیم یا پارچۀ خشن که برای حمل بار درست می‌کردند، بارجامه.

(۷۵غَنی: ثروتمند

(۷۶مُنحَنی: خمیده، خمیده‌قامت، بیچاره و درمانده

(۷۷کاهل: سُست، تنبل

(۷۸دَرَخْش: آذرخش، برق

(۷۹وَخْش: نام شهرى در ماوراءالنهر كنار رود جيحون، در این‌جا منظور فضای یکتایی است.

(۸۰فن: آگاهی‌های مربوط‌‌‌به صنعت یا علم، راه و رَوِش

(۸۱زنگی: سیاه‌پوست

(۸۲مَنْصَب: مقام، شغل

(۸۳جاه: منزلت، جایگاه

(۸۴قِران: آنچه كه مقارن با ديگرى باشد.

(۸۵فتنه: آشوب، اغتشاش

(۸۶غزا: جنگ کردن با دشمنان دین، جنگ مقدس

(۸۷فرض: واجب

(۸۸ستانند: بگیرند

(۸۹سِنان: نوک نیزه

(۹۰فضیحت: رسوایی و بدنامی

(۹۱ارسلان: شیر

(۹۲آلَت: ابزار، وسیله

(۹۳کژدم: عقرب

(۹۴حُکمِ مُر: حُکمِ تلخ، کنایه از حاکمیتِ قاطع

(۹۵بُخل: تنگ‌چشمی و خِسَّت

(۹۶عَطا: بخشش، دهش

(۹۷سخا: جوانمردی، کَرَم و بخشش

(۹۸نامُوْضِع: نا‌به‌جا

(۹۹بِیْدَق: یکی از مهره‌های شطرنج، پیاده

(۱۰۰قلاووز: رهبر، راهنما

(۱۰۱اِدباری: بدبختی، نگون‌بختی

(۱۰۲غُمْر: گول، احمق

(۱۰۳بیم: ترس

(۱۰۴قَبض: گرفتگی، دلتنگی و رنج

(۱۰۵بُن:‌ ریشه

(۱۰۶اصحاب: یاران

(۱۰۷بَهی: روشن، زیبا

(۱۰۸ساهِره: عرصهٔ محشر، روز قیامت

(۱۰۹مُفْضِحات: رسواکنندگان

(۱۱۰تَرّه‌: گیاهی که جزو سبزی‌های خوردنی است

(۱۱۱تُرَّهات: سخنان یاوه و بیهوده

(۱۱۲هُش: مخفف هوش

(۱۱۳ثِمار: میوه‌ها، کنایه از حاصل و نتیجه

(۱۱۴خو کردن: بریدن شاخه‌های درخت، هَرَس کردن

(۱۱۵ثمر: میوه

(۱۱۶موضع: جایگاه

(۱۱۷بیخ: ریشه

(۱۱۸آب‌کَش: آب‌کشنده، جذب‌کنندهٔ آب

(۱۱۹طَبع: خوی، سرشت، نهاد. در اینجا کنایه از من‌ذهنی

(۱۲۰زَحیر: دل‌پیچه، اسهال

(۱۲۱پیکار: جنگ، نَبَرد

(۱۲۲سِکیزه: جُفتَک

(۱۲۳مَرغزار: سبزه‌زار

(۱۲۴نافِع: مفید و سودمند

(۱۲۵حَطَب: هیزم

(۱۲۶بُولَهَب: کنایه از بدنَسَب، بدنژاد

(۱۲۷فتیٰ: جوانمرد

(۱۲۸نار: آتش

(۱۲۹دُخان: دود

(۱۳۰کیش: دین، آیین، روش

(۱۳۱جُهْدُالْـمُقِل: نهایتِ سعی و یا بخششِ فرد تهی‌دست و بی‌مایه. اشاره به حدیثی از پیامبر


Tags



Comments

Be the first to comment

Sign in or sign up to post comments.
Parviz Shahbazi
Ganje Hozour Programs #1018
برنامه تصویری شماره ۱۰۱۸ گنج حضور
Category:
برنامه های تصویری گنج حضور
برنامه های تصویری ۱۱۰۰ - ۱۰۰۱
Views: 309
Submitted by: admin, Nov 20 2024






حمایت گنج حضور


 بیننده عزیز برنامه گنج حضور:

  با سلام و احوالپرسی، با تشکر و قدردانی ازشما که این برنامه را تماشا می کنید، از شما تقاضا  داریم که عضو خانواده گنج حضور شوید و به هر اندازه که می توانید و می خواهید این برنامه و تلویزیون را ،هر ماهه، حمایت مالی کنید. لطفاً به این امر مهم توجه فرمایید که برای ادامه خدمات  فرهنگی این تلویزیون حمایت مالی اشخاصی که از آن استفاده می کنند، ضروری است. این تلویزیون منبع دیگری برای درآمد ندارد. لطفاً تصمیم خود را در این مورد به ایمیل: support@parvizshahbazi.com اطلاع دهید.


در صورت لزوم با ‍پشتیبانی گنج حضور با شماره 001-438-686-7580 تماس بگیرید.


حمایت مالی به روشهای آسان زیر امکان پذیر است:

     

   
   

    ۱- از طریق کردیت کارت و Paypal







۲- از طریق دادن کردیت کارت خودتان به ما، تا هر ماهه به مقداری که شما می خواهید، بعنوان حق عضویت، چارج شود.





۳- از طریق فرستادن چک به آدرس زیر: 







Parviz Shahbazi

P.O. Box 745 Woodland Hills, CA

91365 USA. 







               

۴- از طریق فرستادن پول نقد به حساب بانکی گنج حضور، از تمام نقاط دنیا غیر از ایران، یا واریز (Deposit) کردن از نقاط مختلف آمریکا یا کانادا، به شرح  زیر:



 

 

 

WELLS FARGO BANK



6001 Topanga Canyon Blvd
Woodland Hills, CA

91367 USA.

Beneficiary Name: TREASURE OF PRESENCE FOUNDATION, INC.


Account #: 9375957264 Routing: 121000248


Swift #WFBIUS6S