یک غزل آغاز کن بر صفت حاضران
ای رخ تو همچو شمع خیز درآ در میان
نور ده آن شمع را روح ده این جمع را
از دوزخ همچو شمع وز قدح همچو جان
سوی قدح دست کن ما همه را مست کن
ز آنک کسی خوش نشد تا نشد از خود نهان
چون شدی از خود نهان زود گریز از جهان
روی تو واپس مکن جانب خود هان و هان
این سخن همچو تیر راست کشش سوی گوش
تا نکشی سوی گوش کی بجهد از کمان
بس کن از اندیشه بس کو گودت هر نفس
کای عجب آن را چه شد اه چه کنم کو فلان
Rumi Mathnavi,Book # 2,Line 81
در جهان هر چیز چیزی جذب کرد
گرم گرمی را کشید و سرد سرد
قسم باطل باطلان را میکشند
باقیان از باقیان هم سرخوشند
ناریان مر ناریان را جاذباند
نوریان مر نوریان را طالباند
چشم چون بستی ترا جان کند نیست
چشم را از نور روزن صبر نیست
چشم چون بستی ترا تاسه گرفت
نور چشم از نور روزن کی شکفت
تاسهٔ تو جذب نور چشم بود
تا بپیوندد به نور روز زود
چشم باز ار تاسه گیرد مر ترا
دانک چشم دل ببستی بر گشا
Sign in or sign up to post comments.