حافظ، دیوان غزلیات، شماره ۳۴۸
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
و اندر این کار دل خویش به دریا فکنم
از دل تنگ گنهکار برآرم آهی
کآتش اندر گنه آدم و حوا فکنم
مایه خوشدلی آن جاست که دلدار آن جاست
میکنم جهد که خود را مگر آن جا فکنم
بگشا بند قبا ای مه خورشیدکلاه
تا چو زلفت سر سودازده در پا فکنم
خوردهام تیر فلک باده بده تا سرمست
عقده دربند کمر ترکش جوزا فکنم
جرعه جام بر این تخت روان افشانم
غلغل چنگ در این گنبد مینا فکنم
حافظا تکیه بر ایام چو سهو است و خطا
من چرا عشرت امروز به فردا فکنم
این عین واقعیت است من هم تااین گردوهارانریختم به این آرامش فعلی نرسیدم وخوشبختانه الان بسیاردرآرامشم ومن که تا چند وقت پیش همش بدنبال راهی برای بازنشستگی بودم اکنون باوجود 24 سال سابقه کاردوباره مانند یک فرد تازه کارسرشارازانرژی هستم واین رامدیون تعلیمات مولاناو شماهستم . پاینده باشید