برنامه شماره ۴۸۹ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
PDF متن نوشته شده برنامه با فرمت
PDF ،تمام اشعار اين برنامه
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۲۸۶
ای تو برای آبرو آب حیات ریخته
زهر گرفته در دهان قند و نبات ریخته
مست و خراب این چنین چرخ ندانی از زمین
از پی آب پارگین آب فرات ریخته
همچو خران به کاه و جو نیست روا چنین مرو
بر فقرا تو درنگر زر صدقات ریخته
روح شو و جهت مجو ذات شو و صفت مگو
زان شه بیجهت نگر جمله جهات ریخته
آه دریغ، مغز تو در ره پوست باخته
آه دریغ، شاه تو در غم مات ریخته
از غم مات شاه دل خانه به خانه میدود
رنگ رخ و پیادهها بهر نجات ریخته
جُسته برات جان از او باز چو دیده روی او
کیسه دریده پیش او جمله برات ریخته
از صفتش صفات ما خارشناس گل شده
باز صفات ما چو گل در ره ذات ریخته
بال و پری که او تو را برد و اسیر دام کرد
بال و پری است عاریت روز وفات ریخته
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۳۲
عقل گوید پا منه کاندر فنا جز خار نیست
عشق گوید عقل را کاندر توست آن خارها
هین خمش کن خار هستی را ز پای دل بکن
تا ببینی در درون خویشتن گلزارها
شمس تبریزی تویی خورشید اندر ابر حرف
چون برآمد آفتابت محو شد گفتارها
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۴۶۰
خیز بنگر کاروان رهزده
هر طرف غولیست کشتیبان شده
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۹۹۵
این همه که مرده و پژمردهای
زان بُود که تَرک سَرور کردهای
از کَسَل وز بُخل وز ما و منی
میکَشی سر خویش را سَر میکنی
همچو اُستوری که بگریزد ز بار
او سر خود گیرد اندر کوهسار
صاحبش در پی دوان کای خیره سر
هر طرف گرگیست اندر قصد خر
گر ز چشمم این زمان غایب شوی
پیشت آید هر طرف گرگ قوی
استخوانت را بخاید چون شکر
که نبینی زندگانی را دگر
آن مگیر آخر بمانی از علف
آتش از بیهیزمی گردد تلف
هین بمگْریز از تصرف کردنم
وز گرانی بار که جانت منم
تو ستوری هم که نفست غالبست
حکم، غالب را بود ای خودپرست
خر نخواندت اسپ خواندت ذُوالْجَلال
اسپ تازی را عرب گوید: تَعال
میرِ آخُر بود حق را مصطفی
بهر اُستورانِ نَفْسِ پر جفا
قُلْ تَعالَوْا گفت از جذب کرم
تا ریاضتْتان دهم من رایضم
نفسها را تا مُرَوَّض کردهام
زین ستوران بس لگدها خوردهام
هر کجا باشد ریاضتبارهای
از لگدهااش نباشد چارهای
لاجرم اغلب بلا بر انبیاست
که ریاضت دادن خامان بلاست
سُکْسُکانید از دَمَم یُرغا روید
تا یُواش و مَرکَبِ سلطان شوید
قُل تَعالَوْا قُل تَعالَوْا گفت رب
ای ستوران رمیده از ادب
گر نیایند ای نبی غمگین مشو
زان دو بیتمکین تو پر از کین مشو
گوش بعضی زین تَعالَوْاها کرست
هر ستوری را صِطَبلی دیگرست
مُنهزِم گردند بعضی زین ندا
هست هر اسپی طویلهٔ او جدا
مُنقَبِض گردند بعضی زین قَصَص
زانک هر مرغی جدا دارد قفص
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ٢٧٠٩
زانک دوزخ گوید: ای مؤمن تو زود
برگُذر که نورت آتش را ربود
بگذر ای مؤمن که نورت می کُشد
آتشم را چونکه دامن می کَشد
میرمد آن دوزخی از نور هم
زانک طبع دوزخستش ای صنم
دوزخ از مومن گریزد آنچنان
که گریزد مومن از دوزخ به جان
زانک جنس نار نبود نور او
ضد نار آمد حقیقت نورجو
در حدیث آمد که مومن در دعا
چون امان خواهد ز دوزخ از خدا
دوزخ از وی هم امان خواهد به جان
که خدایا دور دارم از فلان
جاذبهٔ جنسیتست اکنون ببین
که تو جنس کیستی از کفر و دین؟
گر به هامان مایلی هامانیی
ور به موسی مایلی سُبحانیی
ور به هر دو مایلی انگیخته
نفس و عقلی، هر دُوان آمیخته
هر دو در جنگند هان و هان بکوش
تا شود غالب معانی بر نُقوش
در جهان جنگ شادی این بسست
که ببینی بر عدو هر دم شکست
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ٣١٣١
گفت: صالح را گدا گفتن خطاست
کو غَنیُّ الْقَلب از داد خداست
در قناعت میگریزد از تُقی
نه از لئیمی و کَسَل همچون گدا
قِلَّتی کان از قناعت وز تُقاست
آن ز فقر و قِلَّتِ دونان جداست
حَبّهای آن گر بیابد سر نهد
وین ز گنج زر به همت میجهد
شه که او از حرص قصد هر حرام
میکند او را گدا گوید هُمام
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۹۶۲
گربه میبیند بگرد خود قطار
مرغش آیِس گشته بودست از مَطار
یا عدم دیدست غیر این جهان
در عدم نادیده او حشری نهان
چون جَنین کِش میکشد بیرون کرم
میگریزد او سپس سوی شکم
لطف، رویش سوی مَصدَر میکند
او مَقَرّ در پشت مادر میکند
که اگر بیرون فُتَم زین شهر و کام
ای عجب بینم بدیده این مقام؟
یا دری بودی در آن شهر وَخِم
که نظاره کردمی اندر رحم
یا چو چشمهٔ سوزنی راهم بُدی
که ز بیرونم رحم دیده شدی
آن جنین هم غافلست از عالَمی
همچو جالینوس او نامحرمی
اونداند کن رطوباتی که هست
آن مدد از عالم بیرونیست
آنچنانک چار عنصر در جهان
صد مدد آرد ز شهر لامکان
آب و دانه در قفص گر یافتست
آن ز باغ و عرصهای درتافتست
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۹۷۷
مرغ جانش موش شد سوراخجو
چون شنید از گُربگان او عَرِّجُوا
زان سبب جانش وطن دید و قرار
اندرین سوراخ دنیا موشوار
هم درین سوراخ بَنّایی گرفت
درخور سوراخ دانایی گرفت
پیشههایی که مرورا در مزید
کاندرین سوراخ کار آید گزید
زانک دل بر کَند از بیرون شدن
بسته شد راه رهیدن از بدن
عنکبوت ار طبع عنقا داشتی
از لعابی خیمه کی افراشتی؟
گربه کرده چنگ خود اندر قفس
نام چنگش درد و سَرسام و مَغَص
گربه مرگست و مرض چنگال او
میزند بر مرغ و پرّ و بال او
گوشه گوشه میجهد سوی دوا
مرگ چون قاضیست و رنجوری گُوا
چون پیادهٔ قاضی آمد این گواه
که همیخواند ترا تا حکم گاه
مهلتی میخواهی از وی در گریز
گر پذیرد، شد، و گرنه گفت خیز
جستن مهلت دوا و چارهها
که زنی بر خرقهٔ تن پارهها
عاقبت آید صباحی خشموار
چند باشد مهلت؟ آخِر شرم دار
عذر خود از شه بخواه ای پرحسد
پیش از آنک آنچنان روزی رسد
وانک در ظلمت براند بارَگی
برکَنَد زان نور دل یکبارگی
میگریزد از گُوا و مقصدش
کان گُوا سوی قضا میخواندش
کسی که حضور در ذات ِخویش را وقعی نمی نهد و آب حیات زندگی خویش را بی پروا می ریزد همچون کسی ست که زهر در دهانش؛ بجای قند و نبات نشسته است. اینان در پی آب پارگین، ارزش آب فرات را ندانسته؛ چو خران به کاه و جو دلبسته اند. در جهت تحقق ذات، اکتساب صفات و "ما و منی" را وا باید گذاشت تا در پی مغز؛ بیهوده در پی پوست؛ ره-توشه نیاندوخته باشی