حافظ، دیوان غزلیات، شماره ۲۳۲
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر در ارباب بیمروت دنیا
چند نشینی که خواجه کی به درآید
ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر ره روی که در گذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
هر که به میخانه رفت بیخبر آید
یک نکته جالب که متوجه شدم این است که این سومین باری است که این برنامه راگوش میکنم ولی به قدری مطالب جدیدی راازاین برنامه نسبت به دو دفعه گذشته متوجه شدم که انگاربرای اولین باراست که میشنوم.یعنی اگر لحظه ای باتوجه کمتری به این برنامه هاتوجه کنیم کلی مطلب راازدست میدهیم وهربارمطلب جدیدتری رااستنباط میکنیم.برای همین است که شماتاکیدبرچندبارشنیدن برنامه ها وخواندن اشعاررادارید.متشکرم
هر که به میخانه رفت بیخبر آید
پذیرش فرم این لحظه = گنج حضور