مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۴۴۸
در مجلس آن رستم، در عربده(۱) بنشستم
صد ساغر بشکستم، آهسته که سرمستم
ای منکر هر زنده، خُنبک(۲) زنی و خنده
ای هم خر و خربنده، آهسته که سرمستم
ای عاقل چون لنگر، ای روت چو آهنگر
در دلبر ما بنگر، آهسته که سرمستم
تو شخصک(۳) چوبینی، گر پیشترک شینی
صد دجله خون بینی، آهسته که سرمستم
کاهل(۴) مشو ای ساقی، باقی است ز ما باقی
پُر ده می راواقی(۵)، آهسته که سرمستم
آنها که ملولانند زین راه، چه گولانند!(۶)
بس سرد فضولانند(۷)، آهسته که سرمستم
شمس الحق آزاده، تبریز و می ساده
تا حشر(۸) من افتاده، آهسته که سرمستم
مولوی، دیوان شمس، رباعی شمارهٔ ۳۱۹
درویشی و عاشقی به هم سلطانیست
گنجست غم عشق ولی پنهانیست
ویران کردم بدست خود خانهٔ دل
چون دانستم که گنج در ویرانیست
فردوسی، شاهنامه، پادشاهی، کیکاووس و رفتن او به مازندران
به یزدان چنین گفت کای دادگر
تو دادی مرا دانش و زور و فر(۹)
که پیشم چه شیر و چه دیو و چه پیل
بیابان بیآب و دریای نیل
بداندیش بسیار و گر اندکیست
چو خشم آورم پیش چشمم یکیست
ابا می یکی نیز طنبور(۱۰) یافت
بیابان چنان خانهٔ سور(۱۱) یافت
تهمتن(۱۲) مر آن را به بر در گرفت
بزد رود(۱۳) و گفتارها برگرفت
فردوسی، شاهنامه، داستان خاقان چین
همه جامهٔ رزم بیرون کنید
همه خوبکاری بافزون کنید
چه بندی دل اندر سرای سپنج(۱۴)
که دارد گهی شاد و گاهی به رنج
زمانی چو آهرمن(۱۵) آید بجنگ
زمانی عروسی پر از بوی و رنگ
بیآزاری و جام می برگزین
که گوید که نفرین به از آفرین
بخور آنچ داری و انده مخور
که گیتی سپنج است و ما بر گذر
فردوسی، شاهنامه، پادشاهی گرشاسپ
رخش ، چوپان می گوید:
بیفشرد ران رستم زورمند
برو تنگتر کرد خم کمند
بیازید چنگال گردی بزور
بیفشرد یک دست بر پشت بور(۱۶)
نکرد ایچ پشت از فشردن تهی
تو گفتی ندارد همی آگهی
بدل گفت کاین برنشست منست
کنون کار کردن به دست منست
ز چوپان بپرسید کاین اژدها
به چندست و این را که داند بها
چنین داد پاسخ که گر رستمی
برو راست کن روی ایران زمی
مر این را بر و بوم ایران بهاست
بدین بر تو خواهی جهان کرد راست
لب رستم از خنده شد چون بُسَد(۱۷)
همی گفت نیکی ز یزدان سزد
به زین اندر آورد گلرنگ را
سرش تیز شد کینه و جنگ را
فردوسی، شاهنامه، داستان خاقان چین
توصیف افراسیاب از رخش و رستم:
یکی کوه زیرش بکردار باد
تو گویی که از باد دارد نژاد
تگ(۱۸) آهوان دارد و هول(۱۹) شیر
بناورد با شیر گردد دلیر
سخن گوید ار زو کنی خواستار
بدریا چو کشتی بود روز کار
مرا با دلاور بسی بود جنگ
یکی جوشنستش(۲۰) ز چرم پلنگ
سلیحم(۲۱) نیامد برو کارگر
بسی آزمودم بگرز و تبر
کنون آزمون را یکی کارزار
بسازیم تا چون بود روزگار
گر ایدونک(۲۲) یزدان بود یارمند(۲۳)
بگردد ببایست چرخ بلند
نه آن شهر ماند نه آن شهریار
سرآید مگر بر من این کارزار
اگر دست رستم بود روز جنگ
نسازم من ایدر(۲۴) فراوان درنگ
شوم تا بدان روی دریای چین
بدو مانم این مرز توران زمین
فردوسی، شاهنامه، پادشاهی، کیکاووس و رفتن او به مازندران
کنون من کمربسته(۲۵) و رفتهگیر
نخواهم جز از دادگر دستگیر
تن و جان فدای سپهبد کنم
طلسم دل جادوان بشکنم
هرانکس که زنده است ز ایرانیان
بیارم ببندم کمر بر میان
نه ارژنگ مانم نه دیو سپید
نه سنجه نه پولاد غندی نه بید
به نام جهانآفرین یک خدای
که رستم نگرداند از رخش پای
مگر دست ارژنگ بسته چو سنگ
فگنده به گردنش در پالهنگ(۲۶)
سر و مغز پولاد را زیر پای
پی رخش برده زمین را ز جای
بپوشید ببر و برآورد یال
برو آفرین خواند بسیار زال
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۶۶
خیز، تا فتنهای برانگیزیم
یک زمان از زمانه بگریزیم
بر بساط نشاط بنشینیم
همه از پیش خویش برخیزیم
جز حریف ظریف نگزینیم
با کسان خسان(۲۷) نیامیزیم
غم بیهوده در جهان نخوریم
می آسوده در قدح ریزیم
ما گرفتار شادی و طربیم
نه گرفتار زهد و پرهیزیم
گر ستیزه کند فلک با ما
بر مرادش رویم و نستیزیم
چون نداریم هیچ دست آویز
چند با هر کسی درآویزیم؟!
عیش باقی است شمس تبریزی
مست جاوید شاه تبریزیم
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۲۳
بنگر این کشتی خلقان غرق عشق
اژدهایی گشت گویی حلق عشق
اژدهایی ناپدید دلربا
عقل همچون کوه را او کهربا
عقل هر عطار کاگه شد از او
طبلهها را ریخت اندر آب جو
رو کزین جو برنیایی تا ابد
لَمْ یَکُن حَقّاً لَهُ کُفْواً اَحَد*
ای مُزَوِّر(۲۸) چشم بگشای و ببین
چند گویی: میندانم آن و این؟
از وبای زَرْق(۲۹) و محرومی بر آ
در جهان حَیّ و قَیّومی(۳۰) در آ
(۱) عربده: نعره، فریاد
(۲) خُنبک زدن: مسخره کردن
(۳) شخصک: شخص کوچک
(۴) کاهل: سست، تنبل
(۵) می راواقی: شراب آسمانی
(۶) گول: ابله، نادان، احمق
(۷) فضول: کسی که بیجهت در کار دیگران مداخله میکند، یاوه گو
(۸) حشر: برانگیختن
(۹) فر: شکوه، رفعت
(۱۰) طنبور: معرب تنبور، از آلات موسیقی دارای دستۀ بلند
و کاسۀ کوچک شبیه سهتار.
(۱۱) سور: خوشی، شادی
(۱۲) تهمتن: تنومند، تناور، قویجثه، نیرومند، دلیر،
دراصل لقب رستم، پهلوان ایران است.
(۱۳) رود زدن: ساز زدن
(۱۴) سرای سپنج: دنیای فانی
(۱۵) آهرمن: اهریمن
(۱۶) بور: اسب سرخ رنگ
(۱۷) بُسَد: قرمز رنگ، مرجان.
(۱۸) تگ: دو، تاخت، تیزی در رفتار، دویدن
(۱۹) هول: خوف، هراس، ترس، بیم
(۲۰) جوشن: نوعی زره با حلقههای فلزی به هم چسبیده.
(۲۱) سلیح: آلت جنگ، افزار جنگ
(۲۲) ایدون: اکنون، این زمان، این دم
(۲۳) یارمند: یاری دهنده، یار و دوست
(۲۴) ایدر: در اینجا، اکنون، اینک
(۲۵) کمربسته: نوکر آماده به خدمت
(۲۶) پالهنگ: رشته، ریسمان یا تسمهای که بر افسار اسب میبستند.
(۲۷) خسان: انسانهای پست، فرومایه، ناکس، و زبون
(۲۸) مُزَوِّر: حیله گر، مکار، دروغگو
(۲۹) زَرْق: حیله و تزویر
(۳۰) جهان حَیّ و قَیّومی: مراد از مرتبه الوهيّت است که زنده است
و جمیع امور خلایق بدان قائم.
Sign in or sign up to post comments.