برنامه شماره ۴۶۸ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
تمامی اشعار این برنامه، PDF
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۴۲۲
طواف حاجیان دارم بگرد یار می گردم
نه اخلاق سگان دارم نه بر مردار می گردم
مثال باغبانانم نهاده بیل بر گردن
برای خوشه خرما به گرد خار می گردم
نه آن خرما که چون خوردی شود بلغم کند صفرا
ولیکن پر برویاند که چون طیار می گردم
جهان مارست و زیر او یکی گنجی است بس پنهان
سر گنجستم و بر وی چو دم مار می گردم
ندارم غصه دانه اگر چه گرد این خانه
فرورفته به اندیشه چو بوتیمار می گردم
نخواهم خانهای در ده نه گاو و گله فربه
ولیکن مست سالارم پی سالار می گردم
رفیق خضرم و هر دم قدوم خضر را جویان
قدم برجا و سرگردان که چون پرگار می گردم
نمیدانی که رنجورم که جالینوس می جویم
نمیبینی که مخمورم که بر خمار می گردم
نمیدانی که سیمرغم که گرد قاف می پرم
نمیدانی که بو بردم که بر گلزار می گردم
مرا زین مردمان مَشمَر خیالی دان که می گردد
خیال ار نیستم ای جان چه بر اسرار می گردم
چرا ساکن نمیگردم بر این و آن همیگویم
که عقلم برد و مستم کرد ناهموار می گردم
مرا گویی مرو شَپشَپ که حرمت را زیان دارد
ز حرمت عار می دارم از آن بر عار می گردم
بهانه کردهام نان را ولیکن مست خبازم
نه بر دینار می گردم که بر دیدار می گردم
هر آن نقشی که پیش آید در او نقاش می بینم
برای عشق لیلی دان که مجنون وار می گردم
در این ایوان سربازان که سر هم در نمیگنجد
من سرگشته معذورم که بیدستار می گردم
نیم پروانه آتش که پر و بال خود سوزم
منم پروانه سلطان که بر انوار می گردم
چه لب را می گزی پنهان که خامش باش و کمتر گوی
نه فعل و مکر توست این هم که بر گفتار می گردم
بیا ای شمس تبریزی شفق وار ار چه بگریزی
شفق وار از پی شمست بر این اقطار می گردم
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۸۵۶
صوفیی از فقر چون در غم شود
عین فقرش دایه و مَطْعَم شود
زانک جنّت از مَکارِه رُسته است
رحم، قسمِ عاجزی اِشکسته است
آنک سرها بشکند او از عُلُو
رحم حق و خلق ناید سوی او
این سخن آخر ندارد وان جوان
از کمی اجرای نان شد ناتوان
شاد آن صوفی که رزقش کم شود
آن شَبَهش دُر گردد و او یَم شود
زان جِرایِ خاص هر که آگاه شد
او سزای قرب و اِجْری'گاه شد
زان جِرایِ روح چون نقصان شود
جانش از نقصان آن لرزان شود
پس بداند که خطایی رفته است
که سَمَنزار رضا آشفته است
همچنانک آن شخص از نقصانِ کِشت
رُقعه سوی صاحب خِرمَن نبشت
رُقعهاش بردند پیش میر داد
خواند او رُقعه جوابی وا نداد
گفت او را نیست الا درد لوت
پس جواب احمق اولیتر سکوت
نیستش درد فراق و وصل هیچ
بند فرعست او نجوید اصل هیچ
احمقست و مردهٔ ما و منی
کز غم فرعش فراغ اصل نی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۵۶۶
غفلت از تن بود چون تن روح شد
بیند او اسرار را بی هیچ بُد
چون زمین برخاست از جو فلک
نه شب و نه سایه باشد لی وَ لَک
هر کجا سایهست و شب یا سایگه
از زمین باشد نه از افلاک و مه
دود پیوسته هم از هیزم بود
نه ز آتشهای مُستَنْجِم بود
وهم افتد در خطا و در غلط
عقل باشد در اصابتها فقط
هر گرانی و کَسَل خود از تنست
جان ز خفت جمله در پریدنست
روی سرخ از غلبه خونها بود
روی زرد از جنبش صفرا بود
رو سپید از قوت بَلغَم بود
باشد از سودا که رو اَدهَم بود
در حقیقت خالق آثار اوست
لیک جز علت نبیند اهل پوست
مغز کو از پوستها آواره نیست
از طبیب و علت او را چاره نیست
چون دوم بار آدمیزاده بزاد
پای خود بر فرق علتها نهاد
علت اولی نباشد دین او
علت جزوی ندارد کین او
میپرد چون آفتاب اندر افق
با عروس صدق و صورت چون تُتُق
بلک بیرون از افق وز چرخها
بی مکان باشد چو ارواح و نُهی
بل عقول ماست سایههای او
میفتد چون سایهها در پای او
مُجْتَهد هر گه که باشد نَصشناس
اندر آن صورت نیندیشد قیاس
چون نیابد نص اندر صورتی
از قیاس آنجا نماید عبرتی
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۴۵۹
تا عاشق آن یارم بیکارم و بر کارم
سرگشته و پابرجا ماننده پرگارم
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۷۶۷
صنما جفا رها کن کرم این روا ندارد
بنگر به سوی دردی که ز کس دوا ندارد
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۳۸۶
عاشقان را وقت شورش ابله و شپشپ مبین
کوه جودی عاجز آید پیش ایشان در ثبات
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۶۵۰
گوییم شپشپی و چون پشه بیآرامی
چون دلارام نیابم به چه چیز آرامم
نیم پروانه آتش که پر و بال خود سوزم
منم پروانه سلطان که بر انوار می گردم
مرسی،اقای شهبازی،
عشق سخن میگوید