برنامه شماره ۹۶۹ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
تاریخ اجرا: ۱۱ ژوئیه ۲۰۲۳ - ۲۱ تیر ۱۴۰۲
برای دستیابی به فایل پادکست برنامه ۹۶۹ بر روی این لینک کلیک کنید.
برای دانلود فایل صوتی برنامه ۹۶۹ با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.
PDF متن نوشته شده برنامه با فرمت
PDF متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه ریز مناسب پرینت
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه درشت
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری
فلوچارت مطرح شده در برنامه ۹۶۹ (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
فلوچارت مطرح شده در برنامه ۹۶۹ (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #42, Divan e Shams
کار تو داری صنما(۱و۲)، قدر تو باری(۳) صنما
ما همه پابستهٔ(۴) تو، شیرشکاری صنما
دلبرِ بیکینهٔ ما، شمعِ دلِ سینهٔ ما
در دو جهان، در دو سرا، کار تو داری صنما
ذرّه به ذرّه برِ تو، سجدهکنان بر درِ تو
چاکر و یاریگرِ(۵) تو، آه چه یاری صنما
هر نَفَسی تشنهترم، بستهٔ جوعُ الْبَقَرم(۶)
گفت که دریا بخوری؟ گفتم کآری(۷) صنما
هر که ز تو نیست جدا، هیچ نمیرد به خدا
آنگه اگر مرگ بُوَد پیشِ تو باری صنما
نیست مرا کار و دکان، هستم بیکارِ جهان
زان که ندانم جزِ تو کارگزاری صنما
خواه شب و خواه سحر، نیستم از هر دو خبر
کیست خبر؟ چیست خبر؟ روزشماری صنما
روز مرا دیدنِ تو، شب غمِ بُبریدنِ تو
از تو شبم روز شود، همچو نهاری(۸) صنما
باغِ پُر از نعمتِ من، گلبُنِ(۹) با زینتِ من
هیچ ندید و نَبُوَد چون تو بهاری صنما
جسمِ مرا خاک کنی، خاکِ مرا پاک کنی
باز مرا نقش کنی، ماهعِذاری(۱۰) صنما
فلسَفیَک(۱۱) کور شود، نور ازو دور شود
زو ندمد سنبلِ دین، چون که نَکاری صنما
فلسفی این هستیِ من، عارفِ تو مستیِ من
خوبیِ این، زشتیِ آن، هم تو نگاری(۱۲) صنما
(۱) صنم: بت، دلبر، معشوق
(۲) صنما: ای معشوق
(۳) باری: میبارانی، نازل میکنی
(۴) پابسته: اسیر، محبوس
(۵) یاریگر: یاریکننده، مساعد و موافق
(۶) جوعُ البَقَر: بیماریی که شخص هرچه بخورد سیر نشود، کنایه از طلبِ بسیار.
(۷) کآری: که آری
(۸) نَهار: روز
(۹) گلبُن: بوتهٔ گل، درختِ گل
(۱۰) ماهعِذار: ماهسیما، ماهرو
(۱۱) فلسَفیک: فلسفی حقیر و ناچیز
(۱۲) نگاریدن: نگاشتن، نوشتن، رقم زدن
------------
کار تو داری صنما، قدر تو باری صنما
ما همه پابستهٔ تو، شیرشکاری صنما
چاکر و یاریگرِ تو، آه چه یاری صنما
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1344, Divan e Shams
دمِ او جان دهدت رو ز نَفَخْتُ(۱۳) بپذیر
کارِ او کُنْ فَیَکُون است، نه موقوفِ علل
(۱۳) نَفَخْتُ: دمیدم
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۶۲۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1626
کار من بیعلّت است و مستقیم
هست تقدیرم نَه علّت، ای سَقیم(۱۴)
عادتِ خود را بگردانم به وقت
این غبار از پیش، بنشانم به وقت
(۱۴) سَقیم: بیمار
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۷۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2670
حکمِ حق گسترد بهرِ ما بِساط
که: بگویید از طریقِ انبساط
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۷۶۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #762
پس در آ در کارگه، یعنی عدم
تا ببینی صُنع(۱۵) و صانع(۱۶) را به هم
کارگه چون جایِ روشندیدگی(۱۷) است
پس برونِ کارگه، پوشیدگی است
رو به هستی داشت فرعونِ عَنود
لاجرم از کارگاهش کور بود
(۱۵) صُنع: آفرینش
(۱۶) صانع: آفریدگار
(۱۷) روشندیدگی: روشنبینی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۸۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #840
جهد فرعونی، چو بیتوفیق بود
هرچه او میدوخت، آن تفتیق(۱۸) بود
(۱۸) تَفتیق: شکافتن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۸۳۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #837
چشمها و گوشها را بستهاند
جز مر آنها را که از خود رَستهاند
جز عنایت که گشاید چشم را؟
جز محبّت که نشاند خشم را؟
جهدِ بی توفیق خود کس را مباد
در جهان، وَاللهُ اَعلَم بِالسَّداد(۱۹)
(۱۹) سَداد: راستی و درستی
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۵۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3514
بر قرینِ خویش مَفزا در صِفت
کآن فراق آرد یقین در عاقبت
نُطقِ موسی بُد بر اندازه، ولیک
هم فزون آمد ز گفتِ یارِ نیک
آن فزونی با خَضِر آمد شِقاق(۲۰)
گفت: رَوْ تو مُکْثِری(۲۱) هذاٰ فِراق
قرآن کریم، سورهٔ كهف (١٨) ، آیهٔ ٧٨
Quran, Al-Kahf(#18), Line #78
«قَالَ هَٰذَا فِرَاقُ بَيْنِي وَبَيْنِكَ …»
«گفت: اين [زمان] جدايى ميان من و توست…»
موسیا، بسیار گویی، دور شو
ور نه با من گُنگ باش و کور شو
ور نرفتی، وز ستیزه شِستهیی(۲۲)
تو به معنی رفتهیی بگسستهیی
چون حَدَث کردی تو ناگه در نماز
گویدت: سویِ طهارت رَوْ بتاز
وَر نرفتی، خشک، جُنبان میشوی
خود نمازت رفت پیشین(۲۳) ای غَوی(۲۴)
(۲۰) شِقاق: جدایی و دشمنی
(۲۱) مُکْثِر: پُرگو
(۲۲) شِسته: مخفف نشسته است.
(۲۳) پیشین: از پیش
(۲۴) غَوی: گمراه
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۹۰۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1900
از ترازو کم کُنی، من کم کنم
تا تو با من روشنی، من روشنم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۸۳۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #839, Divan e Shams
بی آن خمیرمایه گر تو خمیر تن را
صد سال گرم داری، نانش فطیر(۲۵) باشد
(۲۵) فَطیر: نانی که درست پخته نشده باشد.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۱۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #313, Divan e Shams
جوابِ مشکلِ حیوان گیاه آمد و کاه
که تخمِ شهوتِ او شد خمیرمایه خواب
خر از کجا و دمِ عشقِ عیسوی ز کجا؟
که این گشاد ندادش مُفَتِّحُ الاَبواب(۲۶)
که عشق خلعتِ جانست و طوقِ کَرَّمنا(۲۷)
برای ملکِ وصال و برای رفعِ حجاب
قرآن کریم، سورهٔ اسراء (۱۷)، آیهٔ ۷۰
Quran, Al-Israa(#17), Line #70
«وَلَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِي آدَمَ وَحَمَلْنَاهُمْ فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ
وَرَزَقْنَاهُمْ مِنَ الطَّيِّبَاتِ وَفَضَّلْنَاهُمْ عَلَىٰ كَثِيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنَا تَفْضِيلًا»
«و محققاً ما فرزندان آدم را بسیار گرامی داشتیم و آنها را (بر مرکب) در برّ و بحر سوار کردیم
و از غذاهای پاکیزه آنها را روزی دادیم و آنها را بر بسیاری از مخلوقات خود برتری بخشیدیم.»
(۲۶) مُفَتِّحُ الاَبواب: گشایندهٔ درها، خدای تعالی
(۲۷) کَرَّمنا: گرامی داشتیم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۴۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1746, Divan e Shams
خمیرکردهٔ یزدان کجا بماند خام؟
خمیرمایه پذیرم، نه از فَطیرانم(۲۸)
فَطیر چون کند او فاطِرُالسَّمٰوات(۲۹) است
چو اخترانِ سماوات از مُنیرانم(۳۰)
(۲۸) فَطیر: نانی که درست پخته نشده باشد.
(۲۹) فاطِرُالسَّموات: شکافندهٔ آسمانها
(۳۰) مُنیر: نور دهنده، درخشنده
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۶۶۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2660, Divan e Shams
تویی فرزندِ جان، کارِ تو عشق است
چرا رفتی تو و هر کاره(۳۱) گشتی؟
(۳۱) هر کاره: کسی که هر کاری را بر اساس انگیزههای من ذهنیاش انجام دهد، همه کاره.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۹۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2890, Divan e Shams
هر که او عاشق جسم است، ز جان محروم است
تلخ آید شِکَر، اندر دهن صفرایی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۲۹۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1294
سخت گیرد خامها مر شاخ را
ز آنکه در خامی، نشاید کاخ را
چون بپخت وگشت شیرین، لبگزان
سست گیرد شاخها را بعد از آن
چون از آن اقبال، شیرین شد دهان
سرد شد بر آدمی مُلکِ جهان
سختگیری و تعصّب خامی است
تا جَنینی، کار، خونآشامی است
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۹۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #592, Divan e Shams
اگر چرخِ وجودِ من ازین گردش فرو مانَد
بگردانَد مرا آنکَس که گردون را بگردانَد
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۹۹۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3991
وآنکه در ظلمت برانَد بارَگی(۳۲)
برکنَد زآن نور دل، یکبارگی
(۳۲) بارَگی: مطلقِ سُتور، اسب
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۳۶۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2367
هر که را افعالِ دام و دَد بُوَد
بر کریمانَش گُمانِ بَد بُوَد
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۱۰۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1103
خلق را طاق و طُرُم(۳۳) عاریّتیست
امر را طاق و طُرُم ماهیّتیست
از پیِ طاق و طُرُم، خواری کَشند
بر امیدِ عِزّ در خواری خَوشند
بر امیدِ عزِّ ده روزهٔ خُدوک(۳۴)
گَردنِ خود کردهاند از غم، چو دوک
چون نمیآیند اینجا که منم؟
کاندرین عِزّ، آفتابِ روشنم
(۳۳) طاق و طُرُم: جلال و شکوه ظاهری
(۳۴) خُدوک: پریشانی، پراکندگی خاطر از امورِ ناملایم
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ٣٢١٢
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3212
هرکه نقصِ خویش را دید و شناخت
اندر اِستِکمالِ(۳۵) خود، دو اسبه تاخت(۳۶)
(۳۵) اِستِکمال: به کمال رسانیدن، کمالخواهی
(۳۶) دواسبه تاختن: کنایه از شتاب کردن و به شتاب رفتن
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۰۶۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2065
دست میدادش(۳۷) سخن، او بیخبر
که خبر هرزه بُوَد پیشِ نظر
این خبرها از نظر خود نایب است
بهرِ حاضر نیست، بهرِ غایب است
هر که او اندر نظر موصول شد
این خبرها پیشِ او معزول(۳۸) شد
(۳۷) دست دادن: حاصل شدن، میّسر گشتن
(۳۸) معزول: عزل شده
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۴۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1643, Divan e Shams
خوش برانیم سویِ بیشهٔ شیرانِ سیاه
شیرگیرانه ز شیرانِ سیه نگریزیم
آفتابی که ز هر ذرّه طلوعی داری
کوهها را جهتِ ذرّه شدن میسایی
چه لطیفی، و ز آغاز چنان جبّاری
چه نهانی و عجب این که در این غوغایی
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ٢١۴۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2146
بر کنارِ بامی ای مستِ مُدام
پَست بنشین یا فرود آ، وَالسَّلام
هر زمانی که شدی تو کامران
آن دَمِ خوش را کنارِ بام دان
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۹۹۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2994
مر لئیمان(۳۹) را بزن، تا سر نهند
مر کریمان را بده تا بَر(۴۰) دهند
لاجَرَم(۴۱) حق هر دو مسجد آفرید
دوزخ آنها را و، اینها را مزید
ساخت موسی قدس در، بابِ صغیر
تا فرود آرند سر قومِ زَحیر(۴۲)
زآنکه جبّاران(۴۳) بُدند و سرفراز
دوزخ آن باب صغیر است و نیاز
(۳۹) لئیم: ناکس، فرومایه
(۴۰) بَر: میوه
(۴۱) لاجَرَم: به ناچار
(۴۲) قومِ زَحیر: مردم بیمار و آزاردهنده
(۴۳) جَبّار: ستمگر، ظالم
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۲۱۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3218
دل نگه دارید ای بیحاصلان
در حضورِ حضرتِ صاحبدلان
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۸۲۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1829, Divan e Shams
گفت: خُنُک تو را که تو در غمِ ما شدی دوتو(۴۴)
کار تو راست در جهان ای بگزیده کارِ من
(۴۴) دوتو: خمیده، دولا
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۲۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2214
عقلِ جُزو، از کلّ گویا نیستی
گر تقاضا بر تقاضا نیستی
چون تقاضا بر تقاضا میرسد
موجِ آن دریا بدینجا میرسد
مولوی، دیوان شمس، غزل ۵۳۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #537, Divan e Shams
کاری نداریم ای پدر، جز خدمتِ ساقیِّ خود
ای ساقی افزون ده قدح، تا وارهیم از نیک و بد
هر آدمی را در جهان آورد حق در پیشهای
در پیشهٔ بیپیشگی کردهست ما را نامزد
هرروز همچون ذرّهها رقصان به پیشِ آن ضیا(۴۵)
هرشب مثالِ اختران طوّافِ(۴۶) یارِ ماهخَد(۴۷)
(۴۵) ضيا: نور
(۴۶) طوّاف: چرخنده، گردنده
(۴۷) ماهخَد: ماهچهره، زیبا رخسار
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۵۲۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2520
جمله قرآن هست در قطعِ سبب
عِزِّ درویش و، هلاکِ بولهب
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۲۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1723, Divan e Shams
هزار ابرِ عنایت بر آسمانِ رضاست
اگر ببارم، از آن ابر بر سَرَت بارم
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۳۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #333
گفت پیغمبر که جنّت از اِلٰه
گر همیخواهی، ز کَس چیزی مخواه
چون نخواهی، من کفیلم مر تو را
جَنَّتُالْمَأوىٰ(۴۸) و دیدارِ خدا
قرآن کریم، سورهٔ طلاق (۶۵)، آیهٔ ۳
Quran, At-Taghaabun(#65), Line #3
«... وَ مَنْ یتَوَکلْ عَلَی اللهِ فَهُوَ حَسْبُهُ... .»
«... و هركه بر خدا توكّل كند، خدا او را كافى است... .»
(۴۸) جَنَّتُالْمَأوىٰ: يکی از بهشتهای هشتگانه
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۰۹۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3094
خانهیی را کِش دریچهست آن طرف
دارد از سَیْرانِ آن یوسف شرف
هین دریچه سویِ یوسف باز کن
وز شکافش فُرجهیی(۴۹) آغاز کن
عشقورزی، آن دریچه کردن است
کز جمالِ دوست، سینه روشن است
پس هماره رویِ معشوقه نگر
این به دستِ توست، بشنو ای پدر
(۴۹) فُرجه: تماشا
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۴۸۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1488
گفت شیطان که بِمٰا اَغْوَیْتَنی
کرد فعلِ خود نهان، دیو دَنی(۵۰)
شیطان به خداوند گفت که تو مرا گمراه کردی. او گمراهی خود را به حضرت حق، نسبت داد
و آن دیو فرومایه، کار خود را پنهان داشت.
قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیهٔ ۱۶
Quran, Al-A’raaf(#7), Line #16
«قَالَ فَبِمَا أَغْوَيْتَنِي لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِرَاطَكَ الْمُسْتَقِيمَ»
«ابلیس گفت: پروردگارا به عوض آنکه مرا گمراه کردی،
من نیز بر راه بندگانت به کمین می نشینم و آنان را از راه مستقیم تو باز میدارم.»
گفت آدم که ظَلَمْنٰا نَفْسَنٰا
او ز فعلِ حق نَبُد غافل چو ما
قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیهٔ ۲۳
Quran, Al-A’raaf(#7), Line #23
«قَالَا رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنْفُسَنَا وَإِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنَا وَتَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِينَ.»
«گفتند: اى پروردگار ما، به خود ستم كرديم و اگر ما را نيامرزى
و بر ما رحمت نياورى از زيانديدگان خواهيم بود.»
در گُنه، او از ادب پنهانْش کرد
زآن گُنَه بر خود زدن، او بَر بخَورد
(۵۰) دَنی: فرومایه، پست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۴۰۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1404, Divan e Shams
کارِ مرا چو او کند، کارِ دگر چرا کنم؟
چونکه چشیدم از لبش، یادِ شِکَر چرا کنم؟
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #530
گفت: مُفتیِّ(۵۱) ضرورت هم تویی
بیضرورت گر خوری، مُجرِم شوی
ور ضرورت هست، هم پرهیز بِهْ
ور خوری، باری ضَمانِ(۵۲) آن بده
(۵۱) مُفتی: فتوا دهنده
(۵۲) ضَمان: تعهد کردن، به عهده گرفتن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۶۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #268
حَزْم(۵۳)، سُوءالظن(۵۴) گفتهست آن رسول
هر قَدَم را دام میدان ای فَضول
رویِ صحرا هست هموار و فراخ
هر قدم دامی است، کم ران اُوستاخ
آن بُزِ کوهی دَوَد که دام کو؟
چون بتازد، دامش افتد در گلو
(۵۳) حَزْم: دوراندیشی در امری، هوشیاری و آگاهی
(۵۴) ظَن: حدس، گمان
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۷۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #277
آن عصایِ حَزْم و استدلال را
چون نداری دید، میکُن پیشوا
ور عصایِ حَزْم و استدلال نیست
بیعصا کَش بر سَرِ هر رَه مایست
گام زآن سان نِهْ ،که نابینا نهد
تا که پا از چاه و از سگ، وارهد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۶۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #368, Divan e Shams
از هر جهتی تو را بلا داد
تا بازکَشَد به بیجَهاتَت(۵۵)
(۵۵) بیجَهات: موجودی که برتر از جا و جهت است، عالَمِ الهی
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣١٨٧
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3187
ترک کن این جبر را که بس تهیست
تا بدانی سِرِّ سِرِّ جبر چیست
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3214
علّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال(۵۶)
(۵۶) ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3219
در تگِ جو هست سِرگین ای فَتیٰ(۵۷)
گرچه جو صافی نماید مر تو را
(۵۷) فَتیٰ: جوان، جوانمرد
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3240
کرده حق ناموس را صد من حَدید(۵۸)
ای بسی بسته به بندِ ناپدید
(۵۸) حَدید: آهن
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۴۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2842, Divan e Shams
چه چگونه بُد عدم را؟ چه نشان نهی قِدَم(۵۹) را؟
نگر اوّلین قَدَم را که تو بس نکو نهادی
(۵۹) قِدَم: دیرینگی، قدیم (مقابل حدوث)
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۶۰۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4607
هرکه دیدِ او نباشد دفعِ مرگ
دوست نَبْوَد، که نه میوهستش، نه برگ
کار آن کار است، ای مشتاقِ مست
کاندر آن کار، اَر رسد مرگت خوش است
شد نشانِ صِدقِ ایمان ای جوان
آنکه آید خوش تو را مرگ اندر آن
گر نشد ایمانِ تو ای جان چنین
نیست کامل، رو بِجو اِکمالِ دین
هر که اندر کارِ تو شد مرگدوست
بر دلِ تو، بیکراهت دوست، اوست
چون کراهت رفت، آن خود مرگ نیست
صورتِ مرگ است و نُقلان کردنیست(۶۰)
چون کراهت رفت، مُردن نفع شد
پس درست آید که مُردن، دفع شد
دوست حق است و، کسی کِش گفت او
که تویی آنِ من و، من آنِ تو
حدیث
«مَنْ كانَ للّٰـهِ كانَ اللّٰـهُ لَه.»
«هر که برای خدا باشد، خدا نیز برای اوست.»
گوش دار اکنون که عاشق میرسد
بسته عشق، او را به حَبْلٍ مِنْ مَسَد
قرآن کریم، سورهٔ مسد (۱۱۱)، آیات ۴ و ۵
Quran, Al-Masad(#111), Line #4-5
«وَامْرَأَتُهُ حَمَّالَةَ الْحَطَبِ، فِي جِيدِهَا حَبْلٌ مِّن مَّسَدٍ.»
«و زنش هيزمكش است. و بر گردن ريسمانى از ليف خرما دارد.»
چون بدید او چهرۀ صدرِ جهان
گوییا پَرّیدَش از تن، مرغِ جان
همچو چوبِ خشک افتاد آن تنش
سرد شد از فرقِ جان تا ناخنش
هرچه کردند از بُخور و از گُلاب
نه بجنبید و، نه آمد در خِطاب
شاه چون دید آن مُزَعْفَر(۶۱) رویِ او
پس فرود آمد ز مَرکَب، سویِ او
گفت: عاشق دوست میجویَد به تَفت(۶۲)
چونکه معشوق آمد، آن عاشق برفت
عاشقِ حقّی و حق آنست کو
چون بیاید، نبود از تو تایِ مو(۶۳)
صد چو تو فانیست پیشِ آن نظر
عاشقی بر نفیِ خود خواجه مگر؟
سایهییّ و، عاشقی بر آفتاب
شمس آید، سایه لا گردد شتاب
(۶۰) نُقلان کردن: نقل کردن، انتقال یافتن
(۶۱) مُزَعْفَر: زرد، زعفرانی
(۶۲) تَفت: گرمی و حرارت
(۶۳) تایِ مو: تارِ مو
-------------------------
مجموع لغات:
----------------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
کار تو داری صنما قدر تو باری صنما
ما همه پابسته تو شیرشکاری صنما
دلبر بیکینه ما شمع دل سینه ما
در دو جهان در دو سرا کار تو داری صنما
ذره به ذره بر تو سجدهکنان بر در تو
چاکر و یاریگر تو آه چه یاری صنما
هر نفسی تشنهترم بسته جوع البقرم
گفت که دریا بخوری گفتم کاری صنما
هر که ز تو نیست جدا هیچ نمیرد به خدا
آنگه اگر مرگ بود پیش تو باری صنما
نیست مرا کار و دکان هستم بیکار جهان
زان که ندانم جز تو کارگزاری صنما
خواه شب و خواه سحر نیستم از هر دو خبر
کیست خبر چیست خبر روزشماری صنما
روز مرا دیدن تو شب غم ببریدن تو
از تو شبم روز شود همچو نهاری صنما
باغ پر از نعمت من گلبن با زینت من
هیچ ندید و نبود چون تو بهاری صنما
جسم مرا خاک کنی خاک مرا پاک کنی
باز مرا نقش کنی ماهعذاری صنما
فلسفیک کور شود نور ازو دور شود
زو ندمد سنبل دین چون که نکاری صنما
فلسفی این هستی من عارف تو مستی من
خوبی این زشتی آن هم تو نگاری صنما
دم او جان دهدت رو ز نفخت بپذیر
کار او کن فیکون است نه موقوف علل
کار من بیعلت است و مستقیم
هست تقدیرم نه علت ای سقیم
عادت خود را بگردانم به وقت
این غبار از پیش بنشانم به وقت
حکم حق گسترد بهر ما بساط
که بگویید از طریق انبساط
پس در آ در کارگه یعنی عدم
تا ببینی صنع و صانع را به هم
کارگه چون جای روشندیدگی است
پس برون کارگه پوشیدگی است
رو به هستی داشت فرعون عنود
جهد فرعونی چو بیتوفیق بود
هرچه او میدوخت آن تفتیق بود
جز مر آنها را که از خود رستهاند
جز عنایت که گشاید چشم را
جز محبت که نشاند خشم را
جهد بی توفیق خود کس را مباد
در جهان والله اعلم بالسداد
بر قرین خویش مفزا در صفت
کان فراق آرد یقین در عاقبت
نطق موسی بد بر اندازه ولیک
هم فزون آمد ز گفت یار نیک
آن فزونی با خضر آمد شقاق
گفت رو تو مکثری هذا فراق
موسیا بسیار گویی دور شو
ور نه با من گنگ باش و کور شو
ور نرفتی وز ستیزه شستهیی
چون حدث کردی تو ناگه در نماز
گویدت سوی طهارت رو بتاز
ور نرفتی خشک جنبان میشوی
خود نمازت رفت پیشین ای غوی
از ترازو کم کنی من کم کنم
تا تو با من روشنی من روشنم
صد سال گرم داری نانش فطیر باشد
جواب مشکل حیوان گیاه آمد و کاه
که تخم شهوت او شد خمیرمایه خواب
خر از کجا و دم عشق عیسوی ز کجا
که این گشاد ندادش مفتح الابواب
که عشق خلعت جانست و طوق کرمنا
برای ملک وصال و برای رفع حجاب
خمیرکرده یزدان کجا بماند خام
خمیرمایه پذیرم نه از فطیرانم
فطیر چون کند او فاطرالسموات است
چو اختران سماوات از منیرانم
تویی فرزند جان کار تو عشق است
چرا رفتی تو و هر کاره گشتی
هر که او عاشق جسم است ز جان محروم است
تلخ آید شکر اندر دهن صفرایی
ز آنکه در خامی نشاید کاخ را
چون بپخت وگشت شیرین لبگزان
چون از آن اقبال شیرین شد دهان
سرد شد بر آدمی ملک جهان
سختگیری و تعصب خامی است
تا جنینی کار خونآشامی است
اگر چرخ وجود من ازین گردش فرو ماند
بگرداند مرا آنکس که گردون را بگرداند
وآنکه در ظلمت براند بارگی
برکند زآن نور دل یکبارگی
هر که را افعال دام و دد بود
بر کریمانش گمان بد بود
خلق را طاق و طرم عاریتیست
امر را طاق و طرم ماهیتیست
از پی طاق و طرم خواری کشند
بر امید عز در خواری خوشند
بر امید عز ده روزه خدوک
گردن خود کردهاند از غم چو دوک
چون نمیآیند اینجا که منم
کاندرین عز آفتاب روشنم
هرکه نقص خویش را دید و شناخت
اندر استکمال خود دو اسبه تاخت
دست میدادش سخن او بیخبر
که خبر هرزه بود پیش نظر
بهر حاضر نیست بهر غایب است
این خبرها پیش او معزول شد
خوش برانیم سوی بیشه شیران سیاه
شیرگیرانه ز شیران سیه نگریزیم
آفتابی که ز هر ذره طلوعی داری
کوهها را جهت ذره شدن میسایی
چه لطیفی و ز آغاز چنان جباری
بر کنار بامی ای مست مدام
پست بنشین یا فرود آ والسلام
آن دم خوش را کنار بام دان
مر لئیمان را بزن تا سر نهند
مر کریمان را بده تا بر دهند
لاجرم حق هر دو مسجد آفرید
دوزخ آنها را و اینها را مزید
ساخت موسی قدس در باب صغیر
تا فرود آرند سر قوم زحیر
زآنکه جباران بدند و سرفراز
در حضور حضرت صاحبدلان
گفت خنک تو را که تو در غم ما شدی دوتو
کار تو راست در جهان ای بگزیده کار من
عقل جزو از کل گویا نیستی
موج آن دریا بدینجا میرسد
کاری نداریم ای پدر جز خدمت ساقی خود
ای ساقی افزون ده قدح تا وارهیم از نیک و بد
در پیشه بیپیشگی کردهست ما را نامزد
هرروز همچون ذرهها رقصان به پیش آن ضیا
هرشب مثال اختران طواف یار ماهخد
جمله قرآن هست در قطع سبب
عز درویش و هلاک بولهب
هزار ابر عنایت بر آسمان رضاست
اگر ببارم از آن ابر بر سرت بارم
گفت پیغمبر که جنت از اله
گر همیخواهی ز کس چیزی مخواه
چون نخواهی من کفیلم مر تو را
جنتالمأوى و دیدار خدا
خانهیی را کش دریچهست آن طرف
دارد از سیران آن یوسف شرف
هین دریچه سوی یوسف باز کن
وز شکافش فرجهیی آغاز کن
عشقورزی آن دریچه کردن است
کز جمال دوست سینه روشن است
پس هماره روی معشوقه نگر
این به دست توست بشنو ای پدر
گفت شیطان که بما اغویتنی
کرد فعل خود نهان دیو دنی
شیطان به خداوند گفت که تو مرا گمراه کردی او گمراهی خود را به حضرت حق نسبت داد
و آن دیو فرومایه کار خود را پنهان داشت
گفت آدم که ظلمنا نفسنا
او ز فعل حق نبد غافل چو ما
در گنه او از ادب پنهانش کرد
زآن گنه بر خود زدن او بر بخورد
کار مرا چو او کند کار دگر چرا کنم
چونکه چشیدم از لبش یاد شکر چرا کنم
گفت مفتی ضرورت هم تویی
بیضرورت گر خوری مجرم شوی
ور ضرورت هست هم پرهیز به
ور خوری باری ضمان آن بده
حزم سوءالظن گفتهست آن رسول
هر قدم را دام میدان ای فضول
روی صحرا هست هموار و فراخ
هر قدم دامی است کم ران اوستاخ
آن بز کوهی دود که دام کو
چون بتازد دامش افتد در گلو
آن عصای حزم و استدلال را
چون نداری دید میکن پیشوا
ور عصای حزم و استدلال نیست
بیعصا کش بر سر هر ره مایست
گام زآن سان نه که نابینا نهد
تا که پا از چاه و از سگ وارهد
تا بازکشد به بیجهاتت
تا بدانی سر سر جبر چیست
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذودلال
در تگ جو هست سرگین ای فتی
کرده حق ناموس را صد من حدید
ای بسی بسته به بند ناپدید
چه چگونه بد عدم را چه نشان نهی قدم را
نگر اولین قدم را که تو بس نکو نهادی
هرکه دید او نباشد دفع مرگ
دوست نبود که نه میوهستش نه برگ
کار آن کار است ای مشتاق مست
کاندر آن کار ار رسد مرگت خوش است
شد نشان صدق ایمان ای جوان
گر نشد ایمان تو ای جان چنین
نیست کامل رو بجو اکمال دین
هر که اندر کار تو شد مرگدوست
بر دل تو بیکراهت دوست اوست
چون کراهت رفت آن خود مرگ نیست
صورت مرگ است و نقلان کردنیست
چون کراهت رفت مردن نفع شد
پس درست آید که مردن دفع شد
دوست حق است و کسی کش گفت او
که تویی آن من و من آن تو
بسته عشق او را به حبل من مسد
چون بدید او چهر صدر جهان
گوییا پریدش از تن مرغ جان
همچو چوب خشک افتاد آن تنش
سرد شد از فرق جان تا ناخنش
هرچه کردند از بخور و از گلاب
نه بجنبید و نه آمد در خطاب
شاه چون دید آن مزعفر روی او
پس فرود آمد ز مرکب سوی او
گفت عاشق دوست میجوید به تفت
چونکه معشوق آمد آن عاشق برفت
عاشق حقی و حق آنست کو
چون بیاید نبود از تو تای مو
صد چو تو فانیست پیش آن نظر
عاشقی بر نفی خود خواجه مگر
سایهیی و عاشقی بر آفتاب
شمس آید سایه لا گردد شتاب
Privacy Policy