برنامه شماره ۱۰۱۳ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
برای دانلود فایل صوتی برنامه با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.
متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه ریز مناسب پرینت)
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه درشت مناسب خواندن با موبایل)
اشعار همراه با لینک پرشی به فایل صوتی برنامه
اشعار همراه با لینک پرشی به ویدیو برنامه
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۹۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #198, Divan e Shams
ای صوفیانِ عشق! بِدَرّید خرقهها
صد جامه ضرب کرد(۱) گُل از لذّتِ صبا
کز یار، دور مانْد و گرفتارِ خار شد
ز این هر دو درد، رَست گُل از امرِ «اِئْتِیا»(۲)*
از غیب، رو نِمود صلایی زد و بِرفت
کاین راه، کوته است گرت نیست پا رَوا(۳)
من هم خموش کردم و رفتم عَقیبِ(۴) گُل
از من سلام و خدمت، ریحان و لاله را
دل از سخن پُر آمد و امکانِ گفت نیست
ای جانِ صوفیان! بِگُشا لب به ماجَرا
ز آن حالها بگو که هنوز آن نیامدهست
چون خویِ صوفیان نَبُوَد ذکرِ مٰامَضیٰ(۵)
چون کیسه جمع نَبْوَد، باشد دریده درز
پس سیم جمع چون شود از وی یکی بیا؟
* قرآن کریم، سورهٔ فُصِّلَتْ (۴۱)، آیهٔ ۱۱
Quran, Fussilat(#41), Line #11
«ثُمَّ اسْتَوَىٰ إِلَى السَّمَاءِ وَهِيَ دُخَانٌ فَقَالَ لَهَا وَلِلْأَرْضِ ائْتِيَا طَوْعًا أَوْ كَرْهًا قَالَتَا أَتَيْنَا طَائِعِينَ»
«سپس به آسمان پرداخت و آن دودى بود. پس به آسمان و زمين گفت:
خواه يا ناخواه بياييد. گفتند: فرمانبردار آمديم.»
(۱) ضربِ جامه: تضریبِ خرقه، دریدنِ خرقه.
(۲) اِئْتِیا: شما دو نفر بیایید، اشاره به آیهٔ ۱۱، سورهٔ فُصِّلَتْ (۴۱).
(۳) رَوا: مخفّفِ روان، رونده
(۴) عَقیب: جانشین، در پی آینده، آن که به دنبال دیگری میآید.
(۵) مٰامَضٰی: آنچه که گذشته است.
-----------
صد جامه ضرب کرد گُل از لذّتِ صبا
ز این هر دو درد، رَست گُل از امرِ «اِئْتِیا»
کاین راه، کوته است گرت نیست پا رَوا
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #301, Divan e Shams
هله صَدر و بدرِ(۶) عالم، منشین، مَخُسب امشب
که بُراق(۷) بر در آمد، فَاِذٰا فَرَغْتَ فَانْصَبْ(۸)
قرآن کریم، سورهٔ انشراح (۹۴)، آیهٔ ۷
Quran, Ash-Sharh(#94), Line #7
«فَإِذَا فَرَغْتَ فَانْصَبْ»
«چون از كار فارغ شوى، به عبادت كوش.»
سویِ بحر رو چو ماهی، که بیافت دُرِّ شاهی
چو بگوید او چه خواهی؟ تو بگو: اِلَیْکَ اَرْغَبْ(۹)؟
قرآن کریم، سورهٔ انشراح (۹۴)، آیهٔ ۸
Quran, Ash-Sharh(#94), Line #8
«وَإِلَىٰ رَبِّكَ فَارْغَبْ»
«و به پروردگارت مشتاق شو.»
(۶) بَدر: ماه شب چهارده، ماه کامل
(۷) بُراق: اسب تندرو، مرکب حضرت رسول در شب معراج
(۸) فَاِذٰا فَرَغْتَ فَانْصَبْ: چون از کار فارغ شوی به عبادت کوش. اشاره به آیهٔ ۷، سورهٔ انشراح (۹۴).
(۹) اِلَیْکَ اَرْغَبْ: تو را میخواهم. اشاره به آیهٔ ۸، سورهٔ انشراح (۹۴).
بکش آب را از این گِل که تو جانِ آفتابی
که نمانْد روح صافی، چو شد او به گِل مرکّب
صلوات بر تو آرم که فزوده باد قُربت(۱۰)
که به قُربِ کلّ گردد همه جزوها مُقَرَّب(۱۱)
(۱۰) قُرب: نزدیکی، نزدیک شدن، منزلت
(۱۱) مُقَرَّب: نزدیک شده، آنکه به کسی نزدیک شده و نزد او قرب و منزلت پیدا کرده.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۵۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #459, Divan e Shams
ای مردهای که در تو ز جان هیچ بوی(۱۲) نیست
رو رو که عشقِ زندهدلان مردهشوی نیست
مانندهٔ خزانی، هر روز سردتر
در تو ز سوزِ عشق یکی تایِ موی نیست
(۱۲) بوی: نشان، اثر
هندویِ ساقیِ دلِ خویشم که بزم ساخت
تا تُرکِ غم نتازد کامروز طوی(۱۳) نیست
در شهر، مست آیم تا جمله اهلِ شهر
دانند کاین رَهی(۱۴) ز گدایانِ کوی نیست
(۱۳) طوی: به ترکی جشن، شادی، عروسی
(۱۴) رَهی: رونده، مسافر، غلام، بنده
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۲۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1425
آنکه او موقوفِ حال است، آدمیست
گه به حال افزون و، گاهی در کمیست
صوفی، اِبْنُالْوَقت باشد در مثال
لیک صافی، فارغ است از وقت و حال
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۲۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1428
عاشقِ حالی، نه عاشق بر مَنی
بر امیدِ حال بر من میتَنی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۳۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1433
هست صوفیِّ صفاجو ابنِ وقت
وقت را همچون پدر بگرفته سخت
هست صافی غرق نور ذُوالْجَلال
اِبْنِ کَس نی، فارغ از اوقات و حال
غَرقهٔ نوری که او لَمْ یُولَدست
لَمْ یَلِد لَمْ یُولَد آنِ ایزدَست
قرآن کریم، سورهٔ اخلاص (۱۱۲)، آیهٔ ۳
Quran, Al-Ikhlas(#112), Line #3
«لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ»
«نَه زاده است و نَه زاده شده.»
رُو چنین عشقی بِجُو، گر زندهیی
وَرنَه وقتِ مختلف را بندهیی
منگر اندر نقشِ زشت و خوبِ خویش
بنگر اندر عشق و، در مطلوبِ خویش
منگر آن که تو حقیری یا ضعیف
بنگر اندر همّتِ خود ای شریف
تو به هر حالی که باشی میطلب
آب میجُو دایماً ای خشکلب
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۹۴۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1947
گفت پیغمبر که: احمق هر که هست
او عَدوِّ ماست و غولِ رَهزن است
هر که او عاقل بُوَد، او جانِ ماست
روحِ او و ریحِ او، رَیحانِ ماست
حدیث
«الَاحمَقُ عَدُوِّي وَ العَاقلُ صَديقى»
«احمق دشمن من و عاقل دوست من است.»
عقل، دشنامم دهد، من راضیام
زآنکه فیضی دارد از فَیّاضیام
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۳۶۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2363
این مَثَل اندر زمانه جانی است
جانِ نادانان به رنج ارزانی است
زآنکه جاهل(۱۵) ننگ دارد ز اوستاد
لاجَرَم رفت و دکانی نو گشاد
آن دکان بالایِ استاد، ای نگار(۱۶)
گَنده و پُر کژدم(۱۷) است و پُر ز مار
(۱۵) جاهل: نادان
(۱۶) نگار: محبوب، معشوق
(۱۷) کژدم: عقرب
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۷۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2872
حق همی خواهد که تو زاهد شوی
تا غَرَض بگذاری و شاهد شوی
کاین غَرَضها پردهٔ دیده بُوَد
بر نظر چون پرده پیچیده بُوَد
پس نبیند جمله را با طِمّ(۱۸) و رِمّ(۱۹و۲۰)
حُبُّکَالْـاَشیاءَ یُعْمی و یُصِمّ
«حُبُّکَ الْـاَشَّیءَ یُعْمی و یُصِمّ.»
«عشقِ تو به اشياء تو را كور و كر میکند.»
(۱۸) طِمّ: دریا و آب فراوان
(۱۹) رِمّ: زمین و خاک
(۲۰) با طِمّ و رِمّ: در اینجا یعنی با جزئیات
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۷۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2875
در دلش خورشید چون نوری نشاند
پیشش اختر(۲۱) را مقادیری نماند
(۲۱) اختر: ستاره
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۰۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2505
خود هنر آن دان که دید آتش عِیان
نه کَپِ(۲۲) دَلَّ عَلَیالنّٰارِالدُّخٰان(۲۳)
کسی را باید هنرمند بدانی که آتش را آشکارا ببیند،
نه آنکه فقط بگوید تصاعدِ دود دلیل بر وجود آتش است.
(۲۲) کَپ: گَپ، گفتگو کردن
(۲۳) دَلَّ عَلَیالنّٰارِالدُّخٰان: دود بر آتش دلالت دارد.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۹۱۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2910
هر یکی خاصیّتِ خود را نمود
آن هنرها جمله بدبختی فزود
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۶۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2640
من سبب را ننگرم، کآن حادِث(۲۴) است
زآنکه حادث، حادِثی را باعث است
لطفِ سابق را نِظاره میکنم
هرچه آن حادِث، دوپاره میکنم
(۲۴) حادث: تازه پدیدآمده، نو
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۳۷۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2370
بیشتر اصحابِ جَنَّت ابلهاند
تا ز شرِّ فیلسوفی میرهند
خویش را عریان کن از فَضل و فُضول
تا کند رحمت به تو هر دَم نزول
زیرکی ضدِّ شکست است و نیاز
زیرکی بگذار و با گولی(۲۵) بساز
زیرکی دان دامِ بُرد و طمْع و کاز(۲۶)
تا چه خواهد، زیرکی را پاکباز
زیرکان، با صنعتی قانع شده
ابلهان، از صُنْع(۲۷) در صانع(۲۸) شده
زآنکه طفلِ خُرد را مادر نَهار(۲۹)
دست و پا باشد نهاده برکنار
(۲۵) گولی: حماقت، در اینجا بلاهتِ عارفانه، جهل نسبت به منافعِ دنیایی
(۲۶) کاز: فریبکاری
(۲۷) صُنْع: قدرت آفریدگاری
(۲۸) صانع: آفریدگار
(۲۹) نَهار: روز
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۰۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3705
وآنکه اندر وَهْم او ترکِ ادب
بیادب را سرنگونی داد رب
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۲۲۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3222
پیشِ بینایان، کُنی ترکِ ادب
نارِ(۳۰) شهوت را از آن گشتی حَطَب(۳۱)
چون نداری فِطْنَت(۳۲) و، نورِ هُدیٰ
بهرِ کُوران، روی را میزن جَلا
پیشِ بینایان، حَدَث(۳۳) در روی مال
ناز میکُن با چنین گَندیده حال
(۳۰) نار: آتش
(۳۱) حَطَب: هیزم
(۳۲) فِطْنَت: زیرکی، باهوشی
(۳۳) حَدَث: مدفوع، ادرار
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۵۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2251
آبِ ما، محبوسِ گِل ماندهست هین
بحرِ رحمت، جذب کن ما را ز طین(۳۴)
بحر گوید: من تو را در خود کَشَم
لیک میلافی که من آب خَوشم
لافِ تو محروم میدارد تو را
ترکِ آن پنداشت کن، در من درآ
آبِ گِل خواهد که در دریا رَوَد
گِل گرفته پایِ آب و، میکَشَد
گر رهانَد پایِ خود از دستِ گِل
گِل بمانَد خشک و، او شد مستقل
آن کشیدن چیست از گِل آب را؟
جذبِ تو نُقل و شرابِ ناب را
(۳۴) طین: گِل
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۹۵۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1951
گفت پیغمبر که: نَفْحَتهایِ(۳۵) حق
اندرین ایّام میآرد سَبَق(۳۶)
گوش و هُش(۳۷) دارید این اوقات را
دررُبایید این چنین نَفْحات را
نَفْحه آمد مر شما را دید و رفت
هر که را میخواست جان بخشید و رفت
نفحهٔ دیگر رسید، آگاه باش
تا ازین هم وا نمانی، خواجهتاش(۳۸)
(۳۵) نَفحَت: بوی خوش، مراد عنایات و رحمتها و دَمِ مبارکِ خداوندی است.
(۳۶) سَبَق: پیشی گرفتن، پیش افتادن
(۳۷) هُش: هوش
(۳۸) خواجهتاش: دو غلام که متعلّق به یک خواجه باشند. منظور بندهٔ خدا است.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٠۵۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1055
کِی کند دل خوش به حیلتهای گَش(۳۹)
آنکه بیند حیلۀ حق بر سرش؟
(۳۹) گَش: بسیار، فراوان، انبوه
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۶۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4168
زآنکه بیلذّت، نرویَد لَحْم(۴۰) و پوست
چون نرویَد، چه گدازد عشقِ دوست؟
(۴۰) لَحْم: گوشت
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۰۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #404
در جهان گر لقمه و گر شربت است
لذّتِ او فرعِ محوِ لذّت است
گرچه از لذّات، بیتأثیر شد
لذّتی بود او و لذّتگیر(۴۱) شد
(۴۱) لذّتگیر: گیرندهٔ لذّت و خوشی، جذبکنندهٔ لذّت و خوشی.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۷۹۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1798
زآنکه بیلذّت نروید هیچ جزو
بلکه لاغر گردد از هر پیچ جزو
جزو مانْد و آن خوشی از یاد رفت
بل نرفت آن، خُفیه(۴۲) شد از پنج و هفت
(۴۲) خُفیه: پنهانی، پوشیدگی
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #559
تا گشاید عُقدهٔ اِشکال را
در حَدَث(۴۳) کردهست زرّین بیل را
(۴۳) حَدَث: سرگین، مدفوع
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۶۶۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1665
لطفِ مخفی در میانِ قهرها
در حَدَث پنهان، عقیقِ بیبها
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۹۵۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #955
بازِ سلطان است زآن جغدان به رنج
در حَدَث مدفون شدهاست آن زَفْتگنج
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۹۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #94
در حقیقت هر عدو داروی توست
کیمیا و نافع و دِلجویِ توست
که ازو اندر گُریزی در خَلا(۴۴)
استعانت(۴۵) جویی از لطفِ خدا
«اُذْکُرْنی فِی الْخَلَأ اَذْکُرْکُمْ فِی الْمَلَأ الْاَعلیٰ»
«مرا در خلوت یاد کنید تا شما را در ملأ اَعلیٰ یاد کنم.»
در حقیقت دوستانت دشمنند
که ز حضرت دور و مشغولت کنند
قرآن کریم، سورهٔ زخرف (۴۳)، آیهٔ ۶۷
Quran, Az-Zukhruf(#43), Line #67
«الْأَخِلَّاءُ يَوْمَئِذٍ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ إِلَّا الْمُتَّقِينَ»
«در آن روز (رستاخیز) دوستان، دشمن یکدیگرند مگر پرواپیشگان.»
(۴۴) خَلا: خلوت، خلوتگاه
(۴۵) اِستِعانَت: یاری خواستن، یاری، کمک
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۱۳۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1134, Divan e Shams
تو را هر آنکه بیازرد، شیخ و واعظِ توست
که نیست مهرِ جهان را چو نقشِ آب قرار
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۰۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1407
یارِ بد نیکوست بهرِ صبر را
که گشاید صبر کردن صدر را
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ١۵٢١
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1521
این جفایِ خلق با تو در جهان
گر بدانی، گنجِ زر آمد نهان
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4462
عزمها و قصدها در ماجَرا
گاهگاهی راست میآید تو را
تا به طَمْعِ(۴۶) آن دلت نیّت کند
بارِ دیگر نیّتت را بشکند
ور به کلّی بیمرادت داشتی
دل شدی نومید، اَمَل(۴۷) کی کاشتی؟
ور نکاریدی اَمَل، از عوریاش
کِی شدی پیدا بر او مَقهوریاش(۴۸)؟
عاشقان از بیمرادیِهایِ خویش
باخبر گشتند از مولایِ خویش
بیمرادی شد قَلاووزِ(۴۹) بهشت
حُفَّتِ الْجَنَّة شنو ای خوشسرشت
حدیث نبوی
«حُفَّتِ الْجَنَّةُ بِالْمَكَارِهِ وَحُفَّتِ النَّارُ بِالشَّهَوَاتِ.»
«بهشت در چیزهای ناخوشایند پوشیده شده و دوزخ در شهوات.»
که مراداتت همه اِشکستهپاست
پس کسی باشد که کامِ او رَواست؟
(۴۶) طَمْع: زیادهخواهی، حرص، آز
(۴۷) اَمَل: آرزو
(۴۸) مَقهور: خوار شده، مغلوب
(۴۹) قَلاووز: پیشآهنگ، پیشرو لشکر
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۷۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4472
اِئْتیِاٰ کَرْهاً مهارِ عاقلان
اِئْتِیاٰ طَوْعاً بهارِ بیدلان
از روی کراهت و بیمیلی بیایید، افسار عاقلان است،
اما از روی رضا و خرسندی بیایید، بهار عاشقان است.
قرآن كريم، سورهٔ فصّلت (۴۱)، آيهٔ ۱۱
«ثُمَّ اسْتَوَىٰ إِلَى السَّمَاءِ وَهِيَ دُخَانٌ فَقَالَ لَهَا وَلِلْأَرْضِ
ائْتِيَا طَوْعًا أَوْ كَرْهًا قَالَتَا أَتَيْنَا طَائِعِينَ.»
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۳۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #435, Divan e Shams
ز تو تا غیب، هزاران سال است
چو رَوی از رهِ دل، یک قدم است
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۱۸۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2180
سیرِ عارف هر دَمی تا تختِ شاه
سیرِ زاهد هر مَهی یک روزه راه
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۱۹۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2192
زاهدِ با ترس میتازد به پا
عاشقان پَرّانتر از برق و هوا
من هم خموش کردم و رفتم عَقیبِ(۵۰) گُل
(۵۰) عَقیب: جانشین، در پی آینده، آن که به دنبال دیگری میآید.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵٠٠
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2500
درگذر از فضل و از جَلْدی(۵۱) و فن
کارْ خدمت دارد و خُلقِ حَسَن
(۵۱) جَلْدی: چابکی، چالاکی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۲۹۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1297, Divan e Shams
قَلَنْدَر(۵۲) گر چه فارِغ مینماید
ولیکن نیست در اسرار فارِغ
ز اوّل میکَشد او خار بسیار
همه گُل گشت و، گشت از خار فارِغ
(۵۲) قلندر: رِند، انسان آزاد، صوفی آزادشده از ذهن
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۳۰۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2309, Divan e Shams
من بی دل و دستارم، در خانهٔ خَمّارم(۵۳)
یک سینه سخن دارم، هین شرح دهم یا نه؟
(۵۳) خَمّار: میفروش
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #344, Divan e Shams
سخنها دارم از تو با تو بسیار
ولی خاموشیم پندِ عظیمست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۱۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #512, Divan e Shams
دم نزنم زآنکه که دمِ من سُکُست(۵۴)
نوبتِ خاموشی و ستّاریَست
(۵۴) سُکُستن: گسیختن، گسستن
چون خویِ صوفیان نَبُوَد ذکرِ مٰامَضیٰ
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۲۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2244
بر گذشته حسرت آوردن خطاست
باز نآید رفته، یادِ آن هَباست(۵۵)
(۵۵) هَبا: مخفّف هَباء به معنی گرد و غبار پراکنده. در اینجا به معنی بیهوده است.
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۲۵۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2253
گفت دیگر: بر گذشته غم مخَور
چون ز تو بگذشت، زآن حسرت مَبَر
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۷۲۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1727
مؤمنی، آخر در آ در صفّ رزم
که تو را بر آسمان بودهست بزم
بر امیدِ راهِ بالا کن قیام
همچو شمعی پیشِ محراب، ای غلام
اشک میبار و همیسوز از طلب
همچو شمعِ سَر بُریده(۵۶) جمله شب
لب فروبند از طعام و از شراب
سویِ خوانِ(۵۷) آسمانی کُن شتاب
دَم به دَم بر آسمان میدار امید
در هوای آسمان رقصان چو بید
دَم به دَم از آسمان میآیَدَت
آب و آتش رِزق میافزایَدَت
گر تو را آنجا بَرَد نبود عجب
منگر اندر عجز و، بنگر در طلب
کین طلب در تو گروگانِ خداست
زآنکه هر طالب به مطلوبی سزاست
جَهد کن تا این طلب افزون شود
تا دلت زین چاهِ تَن بیرون شود
خلق گوید: مُرد مسکین آن فلان
تو بگوئی: زندهام ای غافلان
گر تنِ من همچو تنها خفته است
هشت جنّت در دلم بشکفته است
جان چو خُفته در گُل و نسرین بود
چه غمست ار تن در آن سِرگین بود؟
جانِ خفته چه خبر دارد ز تن
کو به گُلشن خفت یا در گُولْخَن؟
میزند جان در جهانِ آبگُون
نعرهٔ یا لَیْتَ قَوْمی یَعْلَمُون
قرآن کریم، سورهٔ یس (۳۶)، آیهٔ ۲۶
Quran, Yaaseen(#36), Line #26
«قِيلَ ادْخُلِ الْجَنَّةَ ۖ قَالَ يَا لَيْتَ قَوْمِي يَعْلَمُونَ.»
«گفته شد: به بهشت درآى. گفت: اى كاش قوم من مىدانستند.»
گر نخواهد زیست جان بی این بَدَن
پس فلک، ایوانِ کی خواهد بُدَن؟
گر نخواهد بیبدن جانِ تو زیست
فِیالسَّمآءِ رِزْقُکُمْ روزیِّ کیست؟
قرآن کریم، سورهٔ الذاریات (۵۱)، آیهٔ ۲۲
Quran, Adh-Dhaariyat(#51), Line #22
«وَفِي السَّمَاءِ رِزْقُكُمْ وَمَا تُوعَدُونَ»
«و رزق شما و هر چه به شما وعده شده در آسمان است.»
(۵۶) شمعِ سَر بُریده: شمعی که سوختگیهای فتیلهاش را زده باشند تا بهتر بسوزد.
(۵۷) خوان: سفره
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۰۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2044
حکایتِ مُریدِ شیخ حسن خَرَقانی (قَدَّسَ اللهُ سِرَّهُ)
رفت درویشی ز شهرِ طالقان
بهرِ صِیتِ(۵۸) بُوالحسن تا خارَقان
کوهها بُبرید و وادیِّ دراز
بهرِ دیدِ شیخ با صدق و نیاز
آنچه در رَه دید از رنج و ستم
گرچه در خورد است، کوته میکنم
چون به مقصد آمد از رَه آن جوان
خانهٔ آن شاه را جُست او نشان
چون به صد حُرمت(۵۹) بزد حلقهٔ درش
زن برون کرد از درِ خانه سرش
که چه میخواهی؟ بگو ای ذوالْکَرَم(۶۰)
گفت: بر قصدِ زیارت آمدم
خندهیی زد زن که خَهْخَهْ(۶۱) ریش(۶۲) بین
این سفرگیریّ و این تشویش بین
خود تو را کاری نبود آن جایگاه؟
که به بیهوده کنی این عزمِ راه
اشتهای گولگَردی(۶۳) آمدت
یا ملولیِّ(۶۴) وطن غالب شُدَت؟
یا مگر دیوَت دوشاخه(۶۵) بر نهاد؟
بر تو وسواسِ سفر را درگشاد
گفت نافرجام و فحش و دمدمه
من نتانم بازگفتن آن همه
از مَثَل، وز ریشخندِ بیحساب
آن مُرید افتاد از غم در نشیب
(۵۸) صِیت: شهرتِ نیکو، آوازه و نامِ نیک
(۵۹) حُرمت: احترام
(۶۰) ذوالْکَرَم: جوانمرد
(۶۱) خَهْخَهْ: بَهبَه، وهوه. خَهْ کلمهٔ تحسین است، اما در اینجا جنبهٔ تمسخر دارد.
(۶۲) ریش: در اینجا کنایه از احمق
(۶۳) گولگَردی: بیهوده این طرف و آن طرف رفتن، ولگردی کردن
(۶۴) ملولی: دلتنگی، غمناکی
(۶۵) دوشاخه: یوغ، هر آلتی که به سرِ آن میله یا چوب دوشاخه باشد.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۰۵۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2056
پرسیدنِ آن وارد از حَرَم شیخ که شیخ کجاست؟
کجا جویم؟ و جوابِ نافرجامْ گفتنِ حَرَم
اشکش از دیده بجَست، و گفت او
با همه، آن شاهِ شیریننام کو؟
گفت: آن سالوسِ(۶۶) زَرّاقِ(۶۷) تُهی(۶۸)؟
دامِ گولان(۶۹) و کمندِ گمرهی؟
صد هزاران خامریشان(۷۰) همچو تو
اوفتاده از وی اندر صد عُتو(۷۱)
گر نبینیش و سلامت وا رَوی(۷۲)
خیرِ تو باشد، نگردی زو غَوی(۷۳)
لافکیشی(۷۴ و ۷۵)، کاسهلیسی(۷۶) طبلخوار(۷۷)
بانگِ طبلش رفته اطرافِ دیار
سِبطیاند این قوم و گوسالهپرست
در چنین گاوی چه میمالند دست؟
جیفَةُاللَّیْل است و بَطّالُالنَّهٰار
هر که او شد غرّهٔ این طبلخوار
هرکس که شیفته و مفتون این مفتخوار شود،
شبها همچون مُردار است و روزها بیکاره و عاطل.
هِشتهاند این قوم صد علم و کمال
مَکر(۷۸) و تزویری(۷۹) گرفته، کاین است حال
آلِ موسی کو؟ دریغا تا کنون
عابدانِ عِجل(۸۰) را ریزند خون
شرع و تقوی را فگنده سویِ پشت
کو عُمَر؟ کو امرِ معروفی درشت؟
کاین اِباحت(۸۱) زین جماعت فاش شد
رُخصتِ هر مُفسِدِ قَلّاش(۸۲) شد
کو رَهِ پیغمبر و اصحابِ او؟
کو نماز و سُبحه(۸۳) و آدابِ او؟
(۶۶) سالوس: حیله، نیرنگ
(۶۷) زَرّاق: فریبنده
(۶۸) تُهی: بیمحتوا، خالی
(۶۹) گول: کودَن، ابله
(۷۰) خامریش: احمق، ابله، گول، کودن
(۷۱) عُتو: معصیت، گرفتاری
(۷۲) وا رَوی: بازگردی
(۷۳) غَوی: گمراه
(۷۴) لافکیش: کسیکه مذهب و مرامش لاف زدن است؛
(۷۵) لافکیشی: لافزنی، یاوهگویی
(۷۶) کاسهلیسی: پُرخواری، آزمندی
(۷۷) طبلخوار: شکمباره، پُرخوار
(۷۸) مَکر: حیله
(۷۹) تزویر: دورویی، ریاکاری
(۸۰) عِجل: گوساله
(۸۱) اِباحت: جایز شمردن، مُباح کردن
(۸۲) قَلّاش: حیلهگر و مُزَوِّر، کَلّاش
(۸۳) سُبحه: تسبیح
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۰۶۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2068
جواب گفتنِ مُرید و زَجْر کردنِ(۸۴) مرید آن طَعّانه(۸۵) را از کفر و بیهوده گفتن
بانگ زد بر وی جوان و گفت: بس
روزِ روشن از کجا آمد عَسَس(۸۶)؟
نورِ مردان، مشرق و مغرب گرفت
آسمانها سجده کردند از شگفت
آفتابِ حق برآمد از حَمَل(۸۷)
زیرِ چادر رفت خورشید از خَجَل
تُرَّهات(۸۸) چون تو ابلیسی مرا
کِی بگرداند ز خاکِ این سرا؟
من به بادی نآمَدَم همچون سَحاب
تا به گَردی بازگردم زین جَناب(۸۹)
عِجْل با آن نور، شد قبلهٔ کَرَم
قبله بیآن نور، شد کفر و صنم(۹۰)
هست اِباحت(۹۱) کز هوا(۹۲) آمد، ضَلال(۹۳)
هست اِباحت کز خدا آمد، کمال
کفر، ایمان گشت و دیو، اسلام یافت
آن طرف کآن نورِ بیاندازه تافت
مظهرِ عِزّست و محبوب به حق
از همه کَرّوبیان(۹۴) بُرده سَبَق
سَجده آدم را، بیانِ سَبْقِ اوست
سجده آرد مغز را پیوست، پوست
شمعِ حق را پُف کنی تو، ای عجوز
هم تو سوزی هم سَرَت ای گَندهپُوز
کِی شود دریا ز پوزِ سگ، نَجس؟
کِی شود خورشید از پُف، مُنْطَمِس(۹۵)؟
حکم بر ظاهر اگر هم میکنی
چیست ظاهرتر، بگو، زین روشنی؟
جمله ظاهرها به پیشِ این ظهور
باشد اندر غایتِ نقص و قُصور
هرکه بر شمعِ خدا آرَد پُفو(۹۶)
شمع کِی میرد؟ بسوزد پوزِ او
چون تو خفّاشان، بسی بینند خواب
کاین جهان مانَد یتیم از آفتاب
موجهایِ تیزِ دریاهایِ روح
هست صد چندان که بُد طوفانِ نوح
لیک اندر چشمِ کنعان موی رُست
نوح و کشتی را بِهِشت و کوه جُست
کوه و کَنعان را فرو بُرد آن زمان
نیم موجی تا به قعرِ اِمْتِهان(۹۷)
مَه فشانَد نور و، سگ وَعوَع کند
سگ ز نورِ ماه کی مَرتَع کند؟
شبروان و همرهانِ مَه به تگ
تَرکِ رفتن کی کنند از بانگِ سگ؟
جزو، سویِ کُل دوان مانندِ تیر
کی کند وقف از پیِ هر گَنده پیر؟
جانِ شرع و جانِ تقویٰ عارف است
معرفت محصولِ زهدِ سالِف(۹۸) است
زهد اندر کاشتن کوشیدن است
معرفت، آن کِشت را روییدن است
پس چو تن باشد جِهاد و اِعتقاد
جانِ این کِشتن نبات است و حِصاد(۹۹)
امرِ معروف او و، هم معروف اوست
کاشِفِ اسرار و هم مکشوف اوست
شاهِ امروزینه و فردای ماست
پوست، بندهٔ مغزِ نغزش دایماست
چون اَناالْحَق گفت شیخ و پیش بُرد
پس گلویِ جمله کوران را فشرد
چون اَنایِ بنده لٰا شد، از وجود
پس چه مانَد؟ تو بیندیش ای جَحود(۱۰۰)
گر تو را چشمی است، بگْشا، درنگر
بعدِ لٰا آخِر چه میمانَد دگر؟
ای بُریده آن لب و حلق و دهان
که کند تُف سویِ مَه یا آسمان
تُف به رویش بازگردد بیشکی
تُف سویِ گردون نیابد مسلکی
تا قیامت تُف بر او بارَد ز رَب
همچو تَبَّت بر روانِ بُولَهب
قرآن کریم، سورهٔ فاطِر (۳۵) ، آیهٔ ۴۳
Quran, Faatir(#35), Line #43
«… وَلَا يَحِيقُ الْمَكْرُ السَّيِّئُ إِلَّا بِأَهْلِهِ … .»
«… و اين نيرنگهاى بد جز نيرنگبازان را در بر نگيرد … .»
قرآن کریم، سورهٔ لهب (۱۱۱)، آیهٔ ۱
Quran, Al-Masad(#111), Line #1
«تَبَّتْ يَدَا أَبِي لَهَبٍ وَتَبَّ»
«دستهاى ابولهب بريده باد و هلاك بر او.»
طبل و رایَت(۱۰۱) هست مُلکِ شهریار
سگ کسی که خوانَد او را طبلخوار
آسمانها بندهٔ ماهِ ویاند
شرق و مغرب جمله نانخواهِ ویاند
زانکه لَوْلٰاک است بر توقیعِ(۱۰۲) او
جمله در اِنعام و در توزیعِ(۱۰۳) او
«لَوْلٰاکَ لَما خَلَقْتُ الْأَفْلاکَ»
«ای انسان اگر تو نبودی جهان را نمیآفریدم.»
گر نبودی او، نیابیدی فلک
گردش و نور و مکانیِّ مَلَک(۱۰۴)
گر نبودی او، نیابیدی بِحار(۱۰۵)
هِیْبَت و ماهی و دُرِّ شاهوار(۱۰۶)
گر نبودی او، نیابیدی زمین
در درونه گنج و بیرون یاسمین(۱۰۷)
رزقها هم رزقخوارانِ ویاند
میوهها لبخشکِ بارانِ ویاند
هین که معکوس است در امر این گِرِه
صَدْقه بخشِ خویش را صَدْقه بده
از فقیر استت همه زرّ و حریر
هین غنی را دِه زکاتی ای فقیر
چون تو ننگی، جفتِ آن مقبولْ روح
چون عِیالِ کافر اندر عَقدِ نوح
قرآن کریم، سورهٔ تحریم (۶۶)، آیهٔ ۱۰
Quran, At-Tahrim(#66), Line #10
«وَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا لِلَّذِينَ كَفَرُوا امْرَأَتَ نُوحٍ وَامْرَأَتَ لُوطٍ ۖ
كَانَتَا تَحْتَ عَبْدَيْنِ مِنْ عِبَادِنَا صَالِحَيْنِ فَخَانَتَاهُمَا فَلَمْ يُغْنِيَا عَنْهُمَا
مِنَ اللَّهِ شَيْئًا وَقِيلَ ادْخُلَا النَّارَ مَعَ الدَّاخِلِينَ»
«خدا براى كافران مثَل زن نوح و زن لوط را مىآورد
كه هر دو در نكاح دو تن از بندگان صالح ما بودند و به آن دو خيانت ورزيدند.
و آنها نتوانستند از زنان خود دفع عذاب كنند و گفته شد: با ديگران به آتش درآييد.»
گر نبودی نسبتِ تو زین سرا
پاره پاره کردمی این دَم تو را
دادمی آن نوح را از تو خلاص
تا مُشَرَّف گشتمی من در قِصاص
لیک با خانهٔ شهنشاهِ زَمَن(۱۰۸)
این چنین گستاخیی ناید زِ من
رُو، دعا کن که سگِ این مَوْطِنی
ورنه اکنون کردمی من کردنی
(۸۴) زَجْر کردن: تَشَر زدن، منع کردن
(۸۵) طَعّانه: بسیار طعنهزننده
(۸۶) عَسَس: شبگرد، گَزْمَه
(۸۷) حَمَل: اولین برج از برجهای دوازدهگانه، برابر با فروردین
(۸۸) تُرَّهات: یاوه سراییها
(۸۹) جَناب: آستانه، درگاه
(۹۰) صنم: بت
(۹۱) اِباحت: مباح شمردن، جایز دانستن
(۹۲) هوا: هوا و هوسِ نفسانی
(۹۳) ضَلال: گمراهی
(۹۴) کَرّوبیان: فرشتگانِ مقرّب
(۹۵) مُنْطَمِس: محو شده، خاموش
(۹۶) پُفو: پُف
(۹۷) اِمْتِهان: بیارزش کردن، خوار کردن
(۹۸) سالِف: پیشین، گذشته، ماضی
(۹۹) حِصاد: درویدنِ محصولِ زراعت، درو کردن
(۱۰۰) جَحود: بسیار انکار کننده
(۱۰۱) رایَت: پرچم
(۱۰۲) توقیع: امضا کردن نامه و فرمان
(۱۰۳) توزیع: پخش کردن، در اینجا یعنی تقسیمِ رزق و روزی
(۱۰۴) مَلَک: فرشته
(۱۰۵) بِحار: دریاها
(۱۰۶) دُرِّ شاهوار: مروارید گرانبها، مرواریدی که درخورِ شاهان است.
(۱۰۷) یاسمین: گلی است خوشبو به رنگ زرد یا کبود و یا سفید.
(۱۰۸) زَمَن: زمان، روزگار
-------------------------
مجموع لغات:
----------------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
ای صوفیان عشق بدرید خرقهها
صد جامه ضرب کرد گل از لذت صبا
کز یار دور ماند و گرفتار خار شد
ز این هر دو درد رست گل از امر ائتیا
از غیب رو نمود صلایی زد و برفت
کاین راه کوته است گرت نیست پا روا
من هم خموش کردم و رفتم عقیب گل
از من سلام و خدمت ریحان و لاله را
دل از سخن پر آمد و امکان گفت نیست
ای جان صوفیان بگشا لب به ماجرا
چون خوی صوفیان نبود ذکر مامضی
چون کیسه جمع نبود باشد دریده درز
پس سیم جمع چون شود از وی یکی بیا
هله صدر و بدر عالم منشین مخسب امشب
که براق بر در آمد فاذا فرغت فانصب
سوی بحر رو چو ماهی که بیافت در شاهی
چو بگوید او چه خواهی تو بگو الیک ارغب
بکش آب را از این گل که تو جان آفتابی
که نماند روح صافی چو شد او به گل مرکب
صلوات بر تو آرم که فزوده باد قربت
که به قرب کل گردد همه جزوها مقرب
ای مردهای که در تو ز جان هیچ بوی نیست
رو رو که عشق زندهدلان مردهشوی نیست
ماننده خزانی هر روز سردتر
در تو ز سوز عشق یکی تای موی نیست
هندوی ساقی دل خویشم که بزم ساخت
تا ترک غم نتازد کامروز طوی نیست
در شهر مست آیم تا جمله اهل شهر
دانند کاین رهی ز گدایان کوی نیست
آنکه او موقوف حال است آدمیست
گه به حال افزون و گاهی در کمیست
صوفی ابنالوقت باشد در مثال
لیک صافی فارغ است از وقت و حال
عاشق حالی نه عاشق بر منی
بر امید حال بر من میتنی
هست صوفی صفاجو ابن وقت
هست صافی غرق نور ذوالجلال
ابن کس نی فارغ از اوقات و حال
غرقه نوری که او لم یولدست
لم یلد لم یولد آن ایزدست
رو چنین عشقی بجو گر زندهیی
ورنه وقت مختلف را بندهیی
منگر اندر نقش زشت و خوب خویش
بنگر اندر عشق و در مطلوب خویش
بنگر اندر همت خود ای شریف
آب میجو دایما ای خشکلب
گفت پیغمبر که احمق هر که هست
او عدو ماست و غول رهزن است
هر که او عاقل بود او جان ماست
روح او و ریح او ریحان ماست
عقل دشنامم دهد من راضیام
زآنکه فیضی دارد از فیاضیام
این مثل اندر زمانه جانی است
جان نادانان به رنج ارزانی است
زآنکه جاهل ننگ دارد ز اوستاد
لاجرم رفت و دکانی نو گشاد
آن دکان بالای استاد ای نگار
گنده و پر کژدم است و پر ز مار
تا غرض بگذاری و شاهد شوی
کاین غرضها پرده دیده بود
بر نظر چون پرده پیچیده بود
پس نبیند جمله را با طم و رم
حبکالـاشیاء یعمی و یصم
پیشش اختر را مقادیری نماند
خود هنر آن دان که دید آتش عیان
نه کپ دل علیالنارالدخان
کسی را باید هنرمند بدانی که آتش را آشکارا ببیند
نه آنکه فقط بگوید تصاعد دود دلیل بر وجود آتش است
هر یکی خاصیت خود را نمود
من سبب را ننگرم کآن حادث است
زآنکه حادث حادثی را باعث است
لطف سابق را نظاره میکنم
هرچه آن حادث دوپاره میکنم
بیشتر اصحاب جنت ابلهاند
تا ز شر فیلسوفی میرهند
خویش را عریان کن از فضل و فضول
تا کند رحمت به تو هر دم نزول
زیرکی ضد شکست است و نیاز
زیرکی بگذار و با گولی بساز
زیرکی دان دام برد و طمع و کاز
تا چه خواهد زیرکی را پاکباز
زیرکان با صنعتی قانع شده
ابلهان از صنع در صانع شده
زآنکه طفل خرد را مادر نهار
وآنکه اندر وهم او ترک ادب
پیش بینایان کنی ترک ادب
نار شهوت را از آن گشتی حطب
چون نداری فطنت و نور هدی
بهر کوران روی را میزن جلا
پیش بینایان حدث در روی مال
ناز میکن با چنین گندیده حال
آب ما محبوس گل ماندهست هین
بحر رحمت جذب کن ما را ز طین
بحر گوید من تو را در خود کشم
لیک میلافی که من آب خوشم
لاف تو محروم میدارد تو را
ترک آن پنداشت کن، در من درآ
آب گل خواهد که در دریا رود
گل گرفته پای آب و میکشد
گر رهاند پای خود از دست گل
گل بماند خشک و او شد مستقل
آن کشیدن چیست از گل آب را
جذب تو نقل و شراب ناب را
گفت پیغمبر که نفحتهای حق
اندرین ایام میآرد سبق
گوش و هش دارید این اوقات را
درربایید این چنین نفحات را
نفحه آمد مر شما را دید و رفت
نفحه دیگر رسید آگاه باش
تا ازین هم وا نمانی خواجهتاش
کی کند دل خوش به حیلتهای گش
آنکه بیند حیل حق بر سرش
زآنکه بیلذت نروید لحم و پوست
چون نروید چه گدازد عشق دوست
لذت او فرع محو لذت است
گرچه از لذات بیتأثیر شد
لذتی بود او و لذتگیر شد
زآنکه بیلذت نروید هیچ جزو
جزو ماند و آن خوشی از یاد رفت
بل نرفت آن خفیه شد از پنج و هفت
تا گشاید عقدهٔ اشکال را
در حدث کردهست زرین بیل را
لطف مخفی در میان قهرها
در حدث پنهان عقیق بیبها
باز سلطان است زآن جغدان به رنج
در حدث مدفون شدهاست آن زفتگنج
کیمیا و نافع و دلجوی توست
که ازو اندر گریزی در خلا
استعانت جویی از لطف خدا
تو را هر آنکه بیازرد شیخ و واعظ توست
که نیست مهر جهان را چو نقش آب قرار
یار بد نیکوست بهر صبر را
این جفای خلق با تو در جهان
گر بدانی گنج زر آمد نهان
عزمها و قصدها در ماجرا
تا به طمع آن دلت نیت کند
بار دیگر نیتت را بشکند
ور به کلی بیمرادت داشتی
دل شدی نومید امل کی کاشتی
ور نکاریدی امل از عوریاش
کی شدی پیدا بر او مقهوریاش
عاشقان از بیمرادیهای خویش
باخبر گشتند از مولای خویش
بیمرادی شد قلاووز بهشت
حفت الجنه شنو ای خوشسرشت
که مراداتت همه اشکستهپاست
پس کسی باشد که کام او رواست
ائتیا کرها مهار عاقلان
ائتیا طوعا بهار بیدلان
از روی کراهت و بیمیلی بیایید افسار عاقلان است
اما از روی رضا و خرسندی بیایید بهار عاشقان است
ز تو تا غیب هزاران سال است
چو روی از ره دل یک قدم است
سیر عارف هر دمی تا تخت شاه
سیر زاهد هر مهی یک روزه راه
زاهد با ترس میتازد به پا
عاشقان پرانتر از برق و هوا
درگذر از فضل و از جلدی و فن
کار خدمت دارد و خلق حسن
قلندر گر چه فارغ مینماید
ولیکن نیست در اسرار فارغ
ز اول میکشد او خار بسیار
همه گل گشت و گشت از خار فارغ
من بی دل و دستارم در خانه خمارم
یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه
ولی خاموشیم پند عظیمست
دم نزنم زآنکه که دم من سکست
نوبت خاموشی و ستاریست
باز نآید رفته یاد آن هباست
گفت دیگر بر گذشته غم مخور
چون ز تو بگذشت زآن حسرت مبر
مؤمنی آخر در آ در صف رزم
بر امید راه بالا کن قیام
همچو شمعی پیش محراب ای غلام
همچو شمع سر بریده جمله شب
سوی خوان آسمانی کن شتاب
دم به دم بر آسمان میدار امید
دم به دم از آسمان میآیدت
آب و آتش رزق میافزایدت
گر تو را آنجا برد نبود عجب
منگر اندر عجز و بنگر در طلب
کین طلب در تو گروگان خداست
جهد کن تا این طلب افزون شود
تا دلت زین چاه تن بیرون شود
خلق گوید مرد مسکین آن فلان
تو بگوئی زندهام ای غافلان
گر تن من همچو تنها خفته است
هشت جنت در دلم بشکفته است
جان چو خفته در گل و نسرین بود
چه غمست ار تن در آن سرگین بود
جان خفته چه خبر دارد ز تن
کو به گلشن خفت یا در گولخن
میزند جان در جهان آبگون
نعره یا لیت قومی یعلمون
گر نخواهد زیست جان بی این بدن
پس فلک ایوان کی خواهد بدن
گر نخواهد بیبدن جان تو زیست
فیالسمآء رزقکم روزی کیست
حکایت مرید شیخ حسن خرقانی قدس الله سره
رفت درویشی ز شهر طالقان
بهر صیت بوالحسن تا خارقان
کوهها ببرید و وادی دراز
بهر دید شیخ با صدق و نیاز
آنچه در ره دید از رنج و ستم
گرچه در خورد است کوته میکنم
چون به مقصد آمد از ره آن جوان
خانه آن شاه را جست او نشان
چون به صد حرمت بزد حلقه درش
زن برون کرد از در خانه سرش
که چه میخواهی بگو ای ذوالکرم
گفت بر قصد زیارت آمدم
خندهیی زد زن که خهخه ریش بین
این سفرگیری و این تشویش بین
خود تو را کاری نبود آن جایگاه
که به بیهوده کنی این عزم راه
اشتهای گولگردی آمدت
یا ملولی وطن غالب شدت
یا مگر دیوت دوشاخه بر نهاد
بر تو وسواس سفر را درگشاد
از مثل وز ریشخند بیحساب
آن مرید افتاد از غم در نشیب
پرسیدن آن وارد از حرم شیخ که شیخ کجاست
کجا جویم و جواب نافرجام گفتن حرم
اشکش از دیده بجست و گفت او
با همه آن شاه شیریننام کو
گفت آن سالوس زراق تهی
دام گولان و کمند گمرهی
صد هزاران خامریشان همچو تو
اوفتاده از وی اندر صد عتو
گر نبینیش و سلامت وا روی
خیر تو باشد نگردی زو غوی
لافکیشی کاسهلیسی طبلخوار
بانگ طبلش رفته اطراف دیار
سبطیاند این قوم و گوسالهپرست
در چنین گاوی چه میمالند دست
جیفهاللیل است و بطالالنهار
هر که او شد غره این طبلخوار
هرکس که شیفته و مفتون این مفتخوار شود
شبها همچون مردار است و روزها بیکاره و عاطل
هشتهاند این قوم صد علم و کمال
مکر و تزویری گرفته کاین است حال
آل موسی کو دریغا تا کنون
عابدان عجل را ریزند خون
شرع و تقوی را فگنده سوی پشت
کو عمر کو امر معروفی درشت
کاین اباحت زین جماعت فاش شد
رخصت هر مفسد قلاش شد
کو ره پیغمبر و اصحاب او
کو نماز و سبحه و آداب او
جواب گفتن مرید و زجر کردن مرید آن طعانه را از کفر و بیهوده گفتن
بانگ زد بر وی جوان و گفت بس
روز روشن از کجا آمد عسس
نور مردان مشرق و مغرب گرفت
آفتاب حق برآمد از حمل
زیر چادر رفت خورشید از خجل
ترهات چون تو ابلیسی مرا
کی بگرداند ز خاک این سرا
من به بادی نآمدم همچون سحاب
تا به گردی بازگردم زین جناب
عجل با آن نور شد قبله کرم
قبله بیآن نور شد کفر و صنم
هست اباحت کز هوا آمد ضلال
هست اباحت کز خدا آمد کمال
کفر ایمان گشت و دیو اسلام یافت
آن طرف کآن نور بیاندازه تافت
مظهر عزست و محبوب به حق
از همه کروبیان برده سبق
سجده آدم را بیان سبق اوست
سجده آرد مغز را پیوست پوست
شمع حق را پف کنی تو ای عجوز
هم تو سوزی هم سرت ای گندهپوز
کی شود دریا ز پوز سگ نجس
کی شود خورشید از پف منطمس
چیست ظاهرتر بگو زین روشنی
جمله ظاهرها به پیش این ظهور
باشد اندر غایت نقص و قصور
هرکه بر شمع خدا آرد پفو
شمع کی میرد بسوزد پوز او
چون تو خفاشان بسی بینند خواب
کاین جهان ماند یتیم از آفتاب
موجهای تیز دریاهای روح
هست صد چندان که بد طوفان نوح
لیک اندر چشم کنعان موی رست
نوح و کشتی را بهشت و کوه جست
کوه و کنعان را فرو برد آن زمان
نیم موجی تا به قعر امتهان
مه فشاند نور و سگ وعوع کند
سگ ز نور ماه کی مرتع کند
شبروان و همرهان مه به تگ
ترک رفتن کی کنند از بانگ سگ
جزو سوی کل دوان مانند تیر
کی کند وقف از پی هر گنده پیر
جان شرع و جان تقوی عارف است
معرفت محصول زهد سالف است
معرفت آن کشت را روییدن است
پس چو تن باشد جهاد و اعتقاد
جان این کشتن نبات است و حصاد
امر معروف او و هم معروف اوست
کاشف اسرار و هم مکشوف اوست
شاه امروزینه و فردای ماست
پوست بنده مغز نغزش دایماست
چون اناالحق گفت شیخ و پیش برد
پس گلوی جمله کوران را فشرد
چون انای بنده لا شد از وجود
پس چه ماند تو بیندیش ای جحود
گر تو را چشمی است بگشا درنگر
بعد لا آخر چه میماند دگر
ای بریده آن لب و حلق و دهان
که کند تف سوی مه یا آسمان
تف به رویش بازگردد بیشکی
تف سوی گردون نیابد مسلکی
تا قیامت تف بر او بارد ز رب
همچو تبت بر روان بولهب
طبل و رایت هست ملک شهریار
سگ کسی که خواند او را طبلخوار
آسمانها بنده ماه ویاند
شرق و مغرب جمله نانخواه ویاند
زانکه لولاک است بر توقیع او
جمله در انعام و در توزیع او
گر نبودی او نیابیدی فلک
گردش و نور و مکانی ملک
گر نبودی او نیابیدی بحار
هیبت و ماهی و در شاهوار
گر نبودی او نیابیدی زمین
در درونه گنج و بیرون یاسمین
رزقها هم رزقخواران ویاند
میوهها لبخشک باران ویاند
هین که معکوس است در امر این گره
صدقه بخش خویش را صدقه بده
از فقیر استت همه زر و حریر
هین غنی را ده زکاتی ای فقیر
چون تو ننگی جفت آن مقبول روح
چون عیال کافر اندر عقد نوح
گر نبودی نسبت تو زین سرا
پاره پاره کردمی این دم تو را
تا مشرف گشتمی من در قصاص
لیک با خانه شهنشاه زمن
این چنین گستاخیی ناید ز من
رو دعا کن که سگ این موطنی
Privacy Policy