Search
جستجو

Ganje Hozour audio Program #894
برنامه صوتی شماره ۸۹۴ گنج حضور

Please rate this audio
Out of 222 votes | 4463 Views
Poor            Good            Great

    

Set Stream Quality

  
Centered Image

Description

برنامه شماره ۸۹۴ گنج حضور

اجراپرویز شهبازی


۱۴۰۰ تاریخ اجرا۳۰ نوامبر ۲۰۲۱ - ۱۰ آذر


.دستیابی به فایل پادکست برنامه ۸۹۴ بر روی این لینک کلیک کنید


PDF متن نوشته شده برنامه با فرمت

PDF تمام اشعار این برنامه

   PDF نسخه کوچکتر مناسب جهت پرینت 

مجموع سوالات روزانه مناسب جهت پرینت PDF



مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۹۳

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 493, Divan e Shams


تو مُردی و نظرت در جهانِ جان نگریست

چو بازْ زنده شدی، زین سپس بدانی زیست


هر آن‌کسی که چو ادریس(۱) مُرد و بازآمد

مدرّسِ ملکوتست(۲) و بر غیوب حَفیست(۳)


بیا بگو به کدامین ره از جهان رفتی؟

و زآن طرف به کدامین ره آمدی که خَفی‌ست؟


رهی که جمله‌ی جان‌ها به هر شبی بپرند

که شهرْ شهرْ قفس‌ها به شب ز مرغ تهی‌ست


چو مرغ پای ببسته‌ست، دور می‌نپرد

به چرخ می‌نرسد وز دَوارْ(۴)، او عَجَمی‌ست(۵)


علاقه را چو بِبُرّد به مرگ و بازپرد

حقیقت و سِرِ هر چیز را ببیند چیست


خموش باش که پُرّست عالمِ خَمشی

مکوب طبلِ مَقالت(۶)، که گفتْ(۷) طبلِ تُهی‌ست


(۱ادریس: نام پیغمبری که حیات جاوید یافت.

(۲ملکوت: عالم غیب، فضای یکتایی

(۳حَفی: دانا، بسیار عالم

(۴دَوار: چرخش، گردیدن، مجازاً پرواز

(۵عَجَمی: مجازاً بی‌خبر، نادان

(۶مَقالت: گفتن، سخن گفتن

(۷گفت: گفتار، سخن

----------------

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۱۲

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 512, Divan e Shams


صبر مرا آینه بیماریَ‌ست

آینه‌ی عاشق غمخواریَ‌ست


درد نباشد ننماید صبور

که دلِ او روشن یا تاریَ‌ست


آینه جویی‌ست(۸) نشانِ جمال

که رُخم از عیب و کَلَف عاریَ‌ست


ور کَلَفی(۹) باشد، عاریّتی‌ست

قابلِ داروست و تب افشاریَ‌ست(۱۰)


آینه‌ی رنج ز فرعون دور

کان رخِ او زنگی و زنگاریَ‌ست


چند هزاران سرِ طفلان برید

کِم ز قضا دردِسری ساریَ‌ست


من درِ آن خوف ببندم تمام

چون‌که مرا حکم و شهی جاریَ‌ست


گفت قضا: بر سر و سبلت مَخَند(۱۱)

کاین قلمی رفته(۱۲) ز جبّاریَ‌ست(۱۳)


کور شو امروز که موسی رسید

در کفِ او خنجرِ قهّاریَ‌ست


حلق بکش(۱۴) پیشِ وی و سر مپیچ

کاین نه زمانِ فن و مکّاریَ‌ست


سِبط(۱۵) که سرشان بشکستی به ظلم

بعدِ توشان دولت و پاداریَ‌ست(۱۶)


خار زدی در دل و در دیده‌شان

این دمَشان نوبتِ گلزاریَ‌ست


دم نزنم زآنکه دمِ من سُکُست(۱۷)

نوبتِ خاموشی و ستّاریَ‌ست


خامش کن که تا بگوید حبیب

آن سخنان کز همه مُتْواریَ‌ست(۱۸)


(۸آینه جویی: حالتِ کسی که در طلب آینه باشد.

(۹کَلَف: لکّه، لک و پیس

(۱۰تب افشاری: آثاری که از رنج و فشار تب در پوست پدید آید، 

یا امکان ریختن تب یا پایین آوردن آن.

(۱۱بر سر و سبلت خندیدن: خود را مسخره کردن، ریشخند زدن

(۱۲قلمی رفته: اشاره به سرنوشت انسان که بنا به تقدیر باید، از من ذهنی 

رها شده، به حضور به بینهایت خداوند، دوباره و هشیارانه، زنده شود.

(۱۳جبّار: از نام‌های خداوند، و اشاره به اینکه خروج از ذهن و 

وحدت مجدد انسان با خداوند حتماً باید انجام شود.

(۱۴حلق کشیدن: گردن دراز کردن، ساکت شدن، دَم نزدن

(۱۵سِبط: پیروان موسی، قومِ سبطی، سبطیان. 

(۱۶پاداری: پایداری، ثبات

(۱۷سُکُستن: گسیختن، گسستن

(۱۸مُتْواری: مُتَواری، پنهان، پوشیده شونده

----------------

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۱۰

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 510, Divan e Shams


باز به بط گفت که: صحرا خوش‌ست

گفت: شبت خوش، که مرا جا خوش‌ست


سر بنهم من که مرا سر خوش‌ست

راه تو پیما که سرت ناخوش‌ست


گر چه که تاریک بُوَد مسکنم

در نظرِ یوسفِ زیبا خوش‌ست


دوست چو در چاه بُوَد، چَهْ خوش‌ست

دوست چو بالاست، به بالا خوش‌ست


در بنِ دریا به تکِ آبِ تلخ

در طلبِ گوهرِ رعنا خوش‌ست


بلبل نالنده به گلشن، بِهْ است

طوطی گوینده شِکَرخا خوش‌ست


نورِ خدایی‌ست که ذرّات را

رقص کنان بی‌سر و بی‌پا خوش‌ست


رقص در این نورِ خرد کن کز او

تحتِ ثَری(۱۹) تا به ثریّا خوش‌ست


ذرّه شدی، باز مرو، کُه مشو

صبر و وفا کن که وفاها خوش‌ست


بس کن، چون دیده ببین و مگو

دیده بجو، دیده‌ی بینا خوش‌ست


مفخرِ تبریز، شَهم شمسِ دین

با همه فرخنده و تنها خوش‌ست


(۱۹ثَری: زمین، خاک

----------------

مولوى، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۱۹

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1019


یُخْرِجُ الْحَیِّ مِنَ الْمَیِّت بدان

که عدم آمد امیدِ عابدان


حق تعالی زنده را از مُرده بيرون می‌کشد. 

بدان که عدم، مایه‌ی امیدواریِ پرستشگران است.


مولوى، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۴۹

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #549


چون ز مُرده زنده بیرون می‌کشد

هر که مُرده گشت، او دارد رَشَد(۲۰)


چون ز زنده مُرده بیرون می‌کند

نفسِ زنده سویِ مرگی می‌تَنَد(۲۱)


مُرده شو تا مُخْرِجُ‌الْحَیِّ(۲۲) الصَّمَد

زنده‌یی زین مُرده بیرون آورد


قرآن کریم، سوره انعام (۶)، آیه ۹۵

Quran, Sooreh Al-An'aam(#6), Line #95


« إِنَّ اللَّهَ فَالِقُ الْحَبِّ وَالنَّوَىٰ ۖ يُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَمُخْرِجُ الْمَيِّتِ 

مِنَ الْحَيِّ ۚ ذَٰلِكُمُ اللَّهُ ۖ فَأَنَّىٰ تُؤْفَكُونَ.»


« خداست كه دانه و هسته را مى‌شكافد، و زنده را از مرده 

بيرون مى‌آورد و مرده را از زنده بيرون مى‌آورد. 

اين است خداى يكتا. پس، چگونه از حق منحرفتان مى‌كنند؟»


(۲۰رَشَد: به راهِ‌ راست رفتن

(۲۱می‌تَنَد: می‌گراید

(۲۲مُخْرِجُ‌الْحَیّ: بیرون آورنده‌ی زنده

----------------

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۶۹۷

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #3697


هرچه از وی شاد گردی در جهان

از فراق او بیندیش آن زمان


زآنچه گشتی شاد، بس کَس شاد شد

آخر از وی جَست و همچون باد شد


از تو هم بجهد، تو دل بر وی مَنه

پیش از آن کو بجهد، از وی تو بِجِه


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۶

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #3196


تا کُنی مَر غیر را حَبْر(۲۳) و سَنی(۲۴)

خویش را بَدخو و خالی می‌کُنی


مُتَّصِل چون شُد دِلَت با آن عَدَن(۲۵)

هین بِگو مَهْراس(۲۶) از خالی شُدن


امر قُل زین آمدش کای راستین

کم نخواهد شد بگو دریاست این


اَنْصِتوا یعنی که آبَت را به لاغ(۲۷)

هین تَلَف کَم کُن که لبْ‌خُشک است باغ


(۲۳حَبر: دانا، دانشمند

(۲۴سَنی: رفیع، بلند مرتبه

(۲۵عَدَن: عالم قدس و جهان حقیقت

(۲۶مَهراس: نترس

(۲۷لاغ: هزل، شوخی، در اینجا به معنی بیهوده است.

----------------

مولوى، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۲۲

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #822


جمله عالَم زین غلط کردند راه

کز عدم ترسند و، آن آمد پناه


مولوى، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۳۵۷

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2357


جاهَدُوا فینا بگفت آن شهریار

جاهَدُوا عَنّا نگفت ای بی قرار


قرآن کریم، سوره عنکبوت (۲۹)، آیه ۶۹

Quran, Sooreh Al-Ankaboot(#29), Line #69


« وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا ۚ وَإِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ.»


« و آنان که در ما جهد و کوشش کردند، مُحقِّقاً آنها را به راه‌های خویش 

هدایت می‌کنیم، و همیشه خدا یارِ نکوکاران است.»


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۷۲۱

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #721


می‌رمد اثبات پیش از نفیِ تو

نفی کردم تا بَری ز اثبات بُو


در نوا آرم به نفی این ساز را

چون بمیری، مرگ گوید راز را


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۰۸

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2808


چشمِ شه، بر چشمِ بازِ دل زده‌ست

چشمِ بازش سخت باهمّت شده‌ست


تا ز بس همّت که یابید از نظر

می‌نگیرد بازِ شه جز شیرِ نر


شیرِ چه؟ کان شاهْ‌بازِ معنوی

هم شکارِ توست و هم صیدش توی


مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۰۲۱

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1021, Divan e Shams


عقل‌رُباست و دلرُبا، در تبریز شمسِ دین

آن تبریز چون بَصَر، شمس دروست چون نظر


گر چه بَصَر عیان بُوَد، نور در او نهان بُوَد

دیده نمی‌شود نظر، جز به بصیرتی دگر


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۹۳

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 493, Divan e Shams


هر آن‌کسی که چو ادریس مُرد و بازآمد

مدرّسِ ملکوتست و بر غیوب حَفیست


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۴۶۰

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #2460


گر مراقب باشی و بیدار تو

بینی هردَم پاسخِ کردار تو


مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۸۸۰

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #2880


هر چه گوید مردِ عاشق، بوی عشق  

از دهانَش می‌‌جهد در کویِ عشق‌‌

 

مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۵۳۷

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1537, Divan e Shams


چو مرغِ خانه تا کی دانه چینیم؟

چه شد دریا؟ چو ما مرغابیانیم


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۹۳

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 493, Divan e Shams


علاقه را چو بِبُرّد به مرگ و بازپرد

حقیقت و سِرِ هر چیز را ببیند چیست


مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۹۳۸

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1938


رَو که بی‌یَسْمَع وَ بی‌یُبْصِر تويی

سِر تويی، چه جایِ صاحبْ‌سر تویی


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۹۳

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 493, Divan e Shams


خموش باش که پُرّست عالمِ خَمشی

مکوب طبلِ مَقالت، که گفتْ طبلِ تُهی‌ست


مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۴۷۰

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2470, Divan e Shams


یک نفسی خموش کن، در خَمُشی خروش کُن

وقتِ سخن تو خامشی، در خَمُشی تو ناطقی


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۸۳

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #83


ناریان مر ناریان را جاذب‌اند

نوریان مر نوریان را طالب‌اند


مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ١٣٠٠

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1300


ظُلْمَتِ چَهْ، بِهْ که ظلمت‌هایِ خلق

سر نَبُرْد آن کس که گیرد پایِ خلق‌‌


مولوی، دیوان شمس، غزل ۸۸۸

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 888, Divan e Shams


جنس رَوَد سویِ جنس، بس بُوَد این امتحان

شَه سویِ شَه می‌رود، خر سویِ خر می‌رود


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۹۴۱

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2941


« رجوع کردن به قصه‌ی‌ طلب کردن آن موش، آن چَغْز را لب‌لبِ جُو 

و کشیدنِ سَرِ رشته، تا چَغْز را در آب خبر شود از طلبِ او.»


آن سِرِشته‌ی عشق(۲۸)(۲۹) رِشته می‌کَشَد

بر امیدِ وصلِ چَغْزِ(۳۰) با رَشَد(۳۱)(۳۲)


می‌تند بر رشته‌ی دل(۳۳) دَم‌به‌دَم

که سَرِ رشته به دست آورده‌ام


هم‌چو تاری شد دل و جان در شهود

تا سرِ رشته به من رُویی نمود


خود غُراب‌الْبَیْن(۳۴) آمد ناگهان

در شِکار موش و، بُردش زآن مکان


چون بر آمد بر هوا موش از غُراب(۳۵)

مُنْسَحِب(۳۶) شد چَغْز نیز از قعرِ آب


موش در مِنقارِ زاغ و چَغْز هم

در هوا آویخته پا در رَتَم(۳۷)


خلق می‌گفتند: زاغ از مکر و کید(۳۸)

چَغزِ آبی را چگونه کرد صید؟


چُون شد اندر آب و چُونش در ربود؟

چَغْزِ آبی کَی شکارِ زاغ بود؟


چَغْز گفتا: این سزایِ آن کسی

کو چو بی‌آبان(۳۹) شود جُفتِ خَسی(۴۰)


ای فغان از یارِ ناجنس، ای فغان

هم‌نشینِ نیک جویید، ای مِهان(۴۱)


عقل را افغان ز نَفْسِ پُر عیوب

هم‌چو بینیِّ بَدی بر رویِ خوب


عقل می‌گفتش که جنسیّت یقین

از رَهِ مَعنیست، نی از آب و طین(۴۲)


هین مشو صورتْ‌پَرَست و، این مگو

سرِّ جنسیّت به صورت در مجو


صورت آمد چون جماد و چون حَجَر(۴۳)

نیست جامد را ز جنسیّت خبر


جان چو مور و تن چو دانه‌ی گندمی

می‌کشاند سو به سویش هر دَمی


مور داند کان حُبوبِ مُرْتَهَن(۴۴)

مُسْتَحیل(۴۵) و جنسِ من خواهد شدن


آن یکی موری گرفت از راه، جو

مورِ دیگر گندمی بگْرفت و دو


جو سویِ گندم نمی‌تازد، ولی

مور سویِ مور می‌آید، بلی


رفتن جَو سویِ گندم، تابع است

مور را بین که به جنسش راجع است


مقصود از جو و گندم، کالبد است و مقصود از مورچه، روح.


تو مگو: گندم چرا شد سویِ جو؟

چشم را بر خصم نِهْ، نی بر گِرو


مورِ اَسْوَد(۴۶) بر سرِ لِبْدِ(۴۷) سیاه

مور، پنهان، دانه پیدا، پیشِ راه


عقل گوید چشم را: نیکو نگر

دانه هرگز کِی رود بی‌دانه‌بَر؟


زین سبب آمد سویِ اصحاب، کَلْب(۴۸)

هست صورت‌ها حُبوب و مور، قلب


زآن شود عیسی سویِ پاکانِ چرخ

بُد قفس‌ها مختلف، یک جنس، فَرْخ(۴۹)


این قفس پیدا و، آن فَرْخَش نهان

بی‌قفس‌کَش، کی قفس باشد روان؟


ای خُنُک چشمی که عقلستش امیر

عاقبتْ‌بین باشد و حِبْر(۵۰) و قَریر(۵۱)


فرقِ زشت و نغز، از عقل آورید

نی ز چشمی کز سیه گفت و سپید


چشم، غِرّه شد(۵۲) به خَضْرایِ دِمَن(۵۳)

عقل گوید: بر مِحَکِّ ماش زن(۵۴)(۵۵)


آفتِ مُرغست چشمِ کام‌ْبین(۵۶)

مَخْلَصِ(۵۷) مُرغست عقلِ دام‌ْبین


دام دیگر بُد، که عقلش در نیافت

وحیِ غایبْ‌بین بدین سو زآن شتافت


جنس و ناجنس از خِرَد دانی شناخت

سویِ صورت‌ها نشاید زود تاخت


نیست جنسیّت به صورت، لی و لک(۵۸)

عیسی آمد در بشر، جنس مَلَک


برکشیدش فوقِ این نیلیْ‌حِصار

مُرغِ گردونی، چو چَغْزش زاغْ‌وار


(۲۸سِرِشته‌: مخلوط شده، آغشته و آفریده

(۲۹سِرِشته‌ی عشق: آنکه با عشق درآمیخته باشد.

(۳۰چَغْز: قورباغه

(۳۱رَشَد: هدایت

(۳۲با رَشَد: هدایت یافته، راه یافته

(۳۳تنیدن بر رشته‌ی دل: تعبیری است از پروردن عشق و علاقه در دل

(۳۴غُراب‌الْبَیْن: كلاغ جدايی و مفارقت

(۳۵غُراب: كلاغ، كلاغ سياه

(۳۶مُنْسَحِب: كشيده شده

(۳۷رَتَم: رشته، نخ

(۳۸کید: نیرنگ، حیله

(۳۹بی‌آبان: بی‌آبرويان

(۴۰خَس: فرومایه، پست

(۴۱مِهانبزرگان

(۴۲طین: گِل 

(آب و طین کنایه از کالبد مادی است.)

(۴۳حَجَر: سنگ

(۴۴مُرْتَهَن: به گرو نهاده شده

(۴۵مُسْتَحیل شدن: تبدیل شدن، تغییر یافتن

(۴۶اَسْوَد: سياه

(۴۷لِبْد: نمد

(۴۸کَلْب: منظور سگ اصحاب کهف است.

(۴۹فَرْخ: جوجه

(۵۰حِبْر: دانشمند

(۵۱قَریر: کسی که از فرط خوشحالی چشمش بدرخشد. 

در اینجا منظور روشن‌بین است.

(۵۲غرّه شدن: فریفته شدن

(۵۳خَضْرایِ دِمَن: سبزه‌های رسته در سرگین‌زار

(۵۴ماش: مخففِ مااَش

(۵۵بر مِحَکِّ ماش زن: یعنی آنرا با معیار ما بسنج.

(۵۶کام‌ْبین: بيننده‌ی کام، کسی که در پی کامیابی خود است، 

آنکه به کام رسیده است.

(۵۷مَخْلَص: پناهگاه، محلّ خلاص

(۵۸لی و لک: در نزد من و تو

----------------

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۹۷۴

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2974


« قصه‌ی عَبْدُالْغَوْث و ربودنِ پریان او را و سالها میانِ پریان 

ساکن شدنِ او، و بعد از سال‌ها آمدنِ او به شهر و فرزندانِ 

خویش، و باز ناشکیفتن او از آن پریان بحکم جنسیّت 

معنی و همدلیِ او با ایشان.»


بود عَبْدُالْغَوْث هم‌جنسِ پری

چون پری، نُه سال در پنهان‌پَری(۵۹)


شد زنش را نسل از شُویِ دگر

وآن یتیمانَش ز مرگش در سَمَر(۶۰)


که مر او را گرگ زد، یا ره‌زنی

یا فتاد اندر چَهی یا مَکْمَنی(۶۱)


جمله فرزندانْش در اَشغال(۶۲)، مست

خود نگفتندی که بابایی بُده‌ست


بعدِ نه سال آمد او، هم عاریَه(۶۳)

گشت پیدا، باز شد مُتْواریَه(۶۴)


یک مَهی مهمانِ فرزندانِ خویش

بود و زآن پس کس ندیدش رنگ، بیش


بُرد هم‌جنسیِّ پَرْیانَش چنان

که رُباید روح را زخمِ سِنان(۶۵)


چون بهشتی جنسِ جنّت آمده‌ست

هم ز جنسیّت شود یزدانْ‌پرست


نه نَبی فرمود: جود و مَحْمَده(۶۶)

شاخِ جَنّت دان، به دنیا آمده؟


حدیث


« بخشندگی، درختی از درختان بهشت است که شاخساران آن 

در دنیا فروهشته است. هر کس شاخه ای از آن گیرد، آن شاخه 

او را به بهشت راه بَرَد. و تنگ‌چشمی، درختی از درختان دوزخ 

است که شاخساران آن در دنیا فروهشته. هر کس شاخه ای 

از آن گیرد، آن شاخه، او را به دوزخ راه بَرَد.»


(۵۹پنهان‌پَری: پنهان پریدن، پریدن مخفیانه و پنهانی

(۶۰سَمَر: افسانه، قصّه

(۶۱مَکْمَن: کمینگاه، نهانگاه

(۶۲اَشغال: شغل‌ها

(۶۳عاریَه: آنچه موقتاً بدهند و سپس بازپس گیرند. 

در اینجا به معنی موقّتی، زودگذر.

(۶۴مُتْواریَه: پنهان شونده، پوشیده شونده

(۶۵سِنان: سر نیزه، نیزه

(۶۶مَحْمَده: ستایش، خصلت نیک

----------------

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۷۳

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1273


این سَخا، شاخی است از سرْوِ بهشت

وایِ او کز کف چنین شاخی بِهِشت(۶۷)


عُرْوَةُ الْوُثقى(۶۸) ست این ترکِ هوا

برکَشَد این شاخ، جان را بر سَما


قرآن کریم، سوره لقمان(۳۱)، آیه ۲۲

Quran, Sooreh Al-Luqman(#31), Line #22


« ... وَمَنْ يُسْلِمْ وَجْهَهُ إِلَى اللَّهِ وَهُوَ مُحْسِنٌ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَىٰ.»

« .. هر که روی آرد به خدا و نکوکار باشد، 

به دستگیره استوار چنگ زده است.»


تا بَرَد شاخ سَخا ای خوبْ‌کیش

مر تو را بالاکشان تا اصلِ خویش


(۶۷هِشتن: رها کردن، فرو گذاشتن

(۶۸عُرْوَةُ الْوُثقى: دستگیره محکم و استوار

----------------

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۹۸۳

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2983


مِهرها را جمله جنسِ مِهر خوان

قهرها را جمله جنسِ قهر دان


لااُبالی لااُبالی آوَرَد

زآنکه جنسِ هم بُوَند اندر خِرَد


بود جنسیّت در اِدریس از نُجوم

هشت سال او با زُحَل بُد در قُدوم


در مَشارق، در مغارب، یارِ او

هم‌حدیث و محرمِ آثارِ او


بعدِ غیبت، چونکه آورد او قُدوم

در زمین، می‌گفت او درسِ نجوم


پیشِ او اِستارگان خوش صف‌زده

اختران در درسِ او حاضر شده


آنچنان‌که خلق، آوازِ نُجوم

می‌شنیدند از خصوص و از عموم


جذب جنسیّت کشیده تا زمین

اختران را پیش او کرده مُبین(۶۹)


هر یکی نامِ خود و احوالِ خَود

بازگفته پیش او شرحِ رَصَد


چیست جنسیّت؟ یکی نوعِ نظر

که بدآن یابند رَه در هم‌دگر


آن نظر که کرد حق در وی نهان

چون نهد در تو؟ تو گردی جنسِ آن


هر طرف چه می‌کَشَد تن را؟ نظر

بی‌خبر را کی کَشاند؟ با خبر


چونکه اندر مَرد، خویِ زن نهد

او مخنَّث گردد و گان(۷۰) می‌دهد


چون نهد در زن خدا خویِ نری

طالبِ زن گردد آن زن سَعْتَری(۷۱)


چون نهد در تو صفاتِ جبرئیل

هم‌چو فَرْخی(۷۲) بر هواجویی سَبیل


منتظر، بنْهاده دیده در هوا

از زمین بیگانه، عاشق بر سما


چون نهد در تو صفت‌هایِ خری

صد پَرَت گر هست، بر آخُر پری


از پیِ صورت نیآمد موش‌ خوار

از خبیثی شد زبونِ موشْ‌خوار(۷۳)


طعمه‌جوی و خاین و ظلمت‌پَرَست

از پنیر و فُستُق(۷۴) و دوشاب(۷۵)، مست


باز اَشْهَب(۷۶) را چو باشد خویِ موش

ننگِ موشان باشد و عارِ وُحوش


خوی آن هاروت و ماروت، ای پسر

چون بگشت و، دادشان خویِ بشر


درفتادند از لَنَحْنُ الصّافُّون

در چَهِ بابِل ببَسته سرنگون


قرآن کریم، سوره صافّات (۳۷)، آیه ۱۶۵

Quran, Sooreh As-Saaffaat(#37), Line #165


« وَإِنَّا لَنَحْنُ الصَّافُّونَ.» 


« هر آينه ما صف زدگانيم.»

( و ماییم فرشتگانی که در طاعت حق به صفْ ایستادگانیم.)


لوحِ محفوظ(۷۷) از نظرْشان دُور شد

لوحِ ایشان ساحر و مسحور شد


پر همآن و، سر همآن، هیکل همان

موسیی بر عرش و فرعونی مُهان(۷۸)


در پی خُو باش و با خوش‌خو نشین

خُوپذیری روغنِ گُل(۷۹) را ببین


خاکِ گور از مَرد هم یابد شرف

تا نهد بر گورِ او دل، روی و کف


خاک از همسایگیِّ جسمِ پاک

چون مُشرَّف آمد و اقبالْ‌ناک


پس تو هم اَلْجارُ ثُمَّ الدّار(۸۰) گو

گر دلی داری، برو دلدار جُو


خاکِ او هم‌سیرتِ جان می‌شود

سُرمه‌ی چشمِ عزیزان می‌شود


ای بسا در گور خفته خاکْ‌وار

بهْ ز صد اَحیا به نفع و انتشار


(۶۹مُبین: آشکار

(۷۰گان: جماع

(۷۱سَعْتَری: زنی که گرایش به معاشقه با زنان دیگر دارد. 

زنی که چرمینه می‌بندد.

(۷۲فَرْخ: جوجه

(۷۳موشْ‌خوار: خورنده‌ی موش

(۷۴فُستُق: پسته

(۷۵دوشاب: شیره‌ی جوشانده‌ی خرما یا انگور

(۷۶باز اَشْهَب: باز شکاری سفید یا خاکستری

(۷۷لوحِ محفوظ: علم الهی

(۷۸مُهان: خوار و ذلیل

(۷۹روغنِ گُل: روغن کنجد که در اثر مخلوط شدن با گلبرگ های 

گل سرخ، عطر گُل را به خود جذب کند. از آن پس دیگر به آن 

روغن کنجد نگویند، بلکه آنرا روغن گُل گویند.

(۸۰اَلْجارُ ثُمَّ الدّار: اول همسایه بعد خانه (مَثَل)

----------------

مجموع لغات: 

(۱ادریس: نام پیغمبری که حیات جاوید یافت.

(۲ملکوت: عالم غیب، فضای یکتایی

(۳حَفی: دانا، بسیار عالم

(۴دَوار: چرخش، گردیدن، مجازاً پرواز

(۵عَجَمی: مجازاً بی‌خبر، نادان

(۶مَقالت: گفتن، سخن گفتن

(۷گفت: گفتار، سخن

(۸آینه جویی: حالتِ کسی که در طلب آینه باشد.

(۹کَلَف: لکّه، لک و پیس

(۱۰تب افشاری: آثاری که از رنج و فشار تب در پوست پدید آید، 

یا امکان ریختن تب یا پایین آوردن آن.

(۱۱بر سر و سبلت خندیدن: خود را مسخره کردن، ریشخند زدن

(۱۲قلمی رفته: اشاره به سرنوشت انسان که بنا به تقدیر باید،

از من ذهنی رها شده، به حضور به بینهایت خداوند، 

دوباره و هشیارانه، زنده شود.

(۱۳جبّار: از نام‌های خداوند، و اشاره به اینکه خروج از ذهن و 

وحدت مجدد انسان با خداوند حتماً باید انجام شود.

(۱۴حلق کشیدن: گردن دراز کردن، ساکت شدن، دَم نزدن

(۱۵سِبط: پیروان موسی، قومِ سبطی، سبطیان. 

(۱۶پاداری: پایداری، ثبات

(۱۷سُکُستن: گسیختن، گسستن

(۱۸مُتْواری: مُتَواری، پنهان، پوشیده شونده

(۱۹ثَری: زمین، خاک

(۲۰رَشَد: به راهِ‌ راست رفتن

(۲۱می‌تَنَد: می‌گراید

(۲۲مُخْرِجُ‌الْحَیّ: بیرون آورنده‌ی زنده

(۲۳حَبر: دانا، دانشمند

(۲۴سَنی: رفیع، بلند مرتبه

(۲۵عَدَن: عالم قدس و جهان حقیقت

(۲۶مَهراس: نترس

(۲۷لاغ: هزل، شوخی، در اینجا به معنی بیهوده است.

(۲۸سِرِشته‌: مخلوط شده، آغشته و آفریده

(۲۹سِرِشته‌ی عشق: آنکه با عشق درآمیخته باشد.

(۳۰چَغْز: قورباغه

(۳۱رَشَد: هدایت

(۳۲با رَشَد: هدایت یافته، راه یافته

(۳۳تنیدن بر رشته‌ی دل: تعبیری است از پروردن عشق و علاقه در دل

(۳۴غُراب‌الْبَیْن: كلاغ جدايی و مفارقت

(۳۵غُراب: كلاغ، كلاغ سياه

(۳۶مُنْسَحِب: كشيده شده

(۳۷رَتَم: رشته، نخ

(۳۸کید: نیرنگ، حیله

(۳۹بی‌آبان: بی‌آبرويان

(۴۰خَس: فرومایه، پست

(۴۱مِهانبزرگان

(۴۲طین: گِل 

(آب و طین کنایه از کالبد مادی است.)

(۴۳حَجَر: سنگ

(۴۴مُرْتَهَن: به گرو نهاده شده

(۴۵مُسْتَحیل شدن: تبدیل شدن، تغییر یافتن

(۴۶اَسْوَد: سياه

(۴۷لِبْد: نمد

(۴۸کَلْب: منظور سگ اصحاب کهف است.

(۴۹فَرْخ: جوجه

(۵۰حِبْر: دانشمند

(۵۱قَریر: کسی که از فرط خوشحالی چشمش بدرخشد. 

در اینجا منظور روشن‌بین است.

(۵۲غرّه شدن: فریفته شدن

(۵۳خَضْرایِ دِمَن: سبزه‌های رسته در سرگین‌زار

(۵۴ماش: مخففِ مااَش

(۵۵بر مِحَکِّ ماش زن: یعنی آنرا با معیار ما بسنج.

(۵۶کام‌ْبین: بيننده‌ی کام، کسی که در پی کامیابی خود است، 

آنکه به کام رسیده است.

(۵۷مَخْلَص: پناهگاه، محلّ خلاص

(۵۸لی و لک: در نزد من و تو

(۵۹پنهان‌پَری: پنهان پریدن، پریدن مخفیانه و پنهانی

(۶۰سَمَر: افسانه، قصّه

(۶۱مَکْمَن: کمینگاه، نهانگاه

(۶۲اَشغال: شغل‌ها

(۶۳عاریَه: آنچه موقتاً بدهند و سپس بازپس گیرند. 

در اینجا به معنی موقّتی، زودگذر.

(۶۴مُتْواریَه: پنهان شونده، پوشیده شونده

(۶۵سِنان: سر نیزه، نیزه

(۶۶مَحْمَده: ستایش، خصلت نیک

(۶۷هِشتن: رها کردن، فرو گذاشتن

(۶۸عُرْوَةُ الْوُثقى: دستگیره محکم و استوار

(۶۹مُبین: آشکار

(۷۰گان: جماع

(۷۱سَعْتَری: زنی که گرایش به معاشقه با زنان دیگر دارد. 

زنی که چرمینه می‌بندد.

(۷۲فَرْخ: جوجه

(۷۳موشْ‌خوار: خورنده‌ی موش

(۷۴فُستُق: پسته

(۷۵دوشاب: شیره‌ی جوشانده‌ی خرما یا انگور

(۷۶باز اَشْهَب: باز شکاری سفید یا خاکستری

(۷۷لوحِ محفوظ: علم الهی

(۷۸مُهان: خوار و ذلیل

(۷۹روغنِ گُل: روغن کنجد که در اثر مخلوط شدن با گلبرگ های 

گل سرخ، عطر گُل را به خود جذب کند. از آن پس دیگر به آن 

روغن کنجد نگویند، بلکه آنرا روغن گُل گویند.

(۸۰اَلْجارُ ثُمَّ الدّار: اول همسایه بعد خانه (مَثَل)


-----------------------------------

************************

تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۹۳

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 493, Divan e Shams


تو مردی و نظرت در جهان جان نگریست

چو باز زنده شدی زین سپس بدانی زیست


هر آن‌کسی که چو ادریس مرد و بازآمد

مدرس ملکوتست و بر غیوب حفیست


بیا بگو به کدامین ره از جهان رفتی

و زآن طرف به کدامین ره آمدی که خفی‌ست


رهی که جمله‌ی جان‌ها به هر شبی بپرند

که شهر شهر قفس‌ها به شب ز مرغ تهی‌ست


چو مرغ پای ببسته‌ست دور می‌نپرد

به چرخ می‌نرسد وز دوار او عجمی‌ست


علاقه را چو ببرد به مرگ و بازپرد

حقیقت و سر هر چیز را ببیند چیست


خموش باش که پرست عالم خمشی

مکوب طبل مقالت که گفت طبل تهی‌ست


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۱۲

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 512, Divan e Shams


صبر مرا آینه بیماری‌ست

آینه‌ی عاشق غمخواری‌ست


درد نباشد ننماید صبور

که دل او روشن یا تاری‌ست


آینه جویی‌ست نشان جمال

که رخم از عیب و کلف عاری‌ست


ور کلفی باشد عاریتی‌ست

قابل داروست و تب افشاری‌ست


آینه‌ی رنج ز فرعون دور

کان رخ او زنگی و زنگاری‌ست


چند هزاران سر طفلان برید

کم ز قضا دردسری ساری‌ست


من در آن خوف ببندم تمام

چون‌که مرا حکم و شهی جاری‌ست


گفت قضا بر سر و سبلت مخند

کاین قلمی رفته ز جباری‌ست


کور شو امروز که موسی رسید

در کف او خنجر قهاری‌ست


حلق بکش پیش وی و سر مپیچ

کاین نه زمان فن و مکاری‌ست


سبط که سرشان بشکستی به ظلم

بعد توشان دولت و پاداری‌ست


خار زدی در دل و در دیده‌شان

این دمشان نوبت گلزاری‌ست


دم نزنم زآنکه دم من سکست

نوبت خاموشی و ستاری‌ست


خامش کن که تا بگوید حبیب

آن سخنان کز همه متواری‌ست


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۱۰

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 510, Divan e Shams


باز به بط گفت که صحرا خوش‌ست

گفت شبت خوش که مرا جا خوش‌ست


سر بنهم من که مرا سر خوش‌ست

راه تو پیما که سرت ناخوش‌ست


گر چه که تاریک بود مسکنم

در نظر یوسف زیبا خوش‌ست


دوست چو در چاه بود چه خوش‌ست

دوست چو بالاست به بالا خوش‌ست


در بن دریا به تک آب تلخ

در طلب گوهر رعنا خوش‌ست


بلبل نالنده به گلشن به است

طوطی گوینده شکرخا خوش‌ست


نور خدایی‌ست که ذرات را

رقص کنان بی‌سر و بی‌پا خوش‌ست


رقص در این نور خرد کن کز او

تحت ثری تا به ثریا خوش‌ست


ذره شدی باز مرو که مشو

صبر و وفا کن که وفاها خوش‌ست


بس کن چون دیده ببین و مگو

دیده بجو دیده‌ی بینا خوش‌ست


مفخر تبریز شهم شمس دین

با همه فرخنده و تنها خوش‌ست


مولوى، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۱۹

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1019


یخرج الحی من المیت بدان

که عدم آمد امید عابدان


حق تعالی زنده را از مُرده بيرون می‌کشد. 

بدان که عدم، مایه‌ی امیدواریِ پرستشگران است.


مولوى، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۴۹

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #549


چون ز مرده زنده بیرون می‌کشد

هر که مرده گشت او دارد رشد


چون ز زنده مرده بیرون می‌کند

نفس زنده سوی مرگی می‌تند


مرده شو تا مخرج‌الحی الصمد

زنده‌یی زین مرده بیرون آورد


قرآن کریم، سوره انعام (۶)، آیه ۹۵

Quran, Sooreh Al-An'aam(#6), Line #95


« إِنَّ اللَّهَ فَالِقُ الْحَبِّ وَالنَّوَىٰ ۖ يُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَمُخْرِجُ الْمَيِّتِ 

مِنَ الْحَيِّ ۚ ذَٰلِكُمُ اللَّهُ ۖ فَأَنَّىٰ تُؤْفَكُونَ.»


« خداست كه دانه و هسته را مى‌شكافد، و زنده را از مرده 

بيرون مى‌آورد و مرده را از زنده بيرون مى‌آورد. 

اين است خداى يكتا. پس، چگونه از حق منحرفتان مى‌كنند؟»


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۶۹۷

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #3697


هرچه از وی شاد گردی در جهان

از فراق او بیندیش آن زمان


زآنچه گشتی شاد بس کس شاد شد

آخر از وی جست و همچون باد شد


از تو هم بجهد تو دل بر وی منه

پیش از آن کو بجهد از وی تو بجه


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۶

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #3196


تا کنی مر غیر را حبر و سنی

خویش را بدخو و خالی می‌کنی


متصل چون شد دلت با آن عدن

هین بگو مهراس از خالی شدن


امر قل زین آمدش کای راستین

کم نخواهد شد بگو دریاست این


انصتوا یعنی که آبت را به لاغ

هین تلف کم کن که لب‌خشک است باغ


مولوى، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۲۲

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #822


جمله عالم زین غلط کردند راه

کز عدم ترسند و آن آمد پناه


مولوى، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۳۵۷

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2357


جاهدوا فینا بگفت آن شهریار

جاهدوا عنا نگفت ای بی قرار


قرآن کریم، سوره عنکبوت (۲۹)، آیه ۶۹

Quran, Sooreh Al-Ankaboot(#29), Line #69


« وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا ۚ وَإِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ.»


« و آنان که در ما جهد و کوشش کردند، مُحقِّقاً آنها را به راه‌های خویش 

هدایت می‌کنیم، و همیشه خدا یارِ نکوکاران است.»


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۷۲۱

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #721


می‌رمد اثبات پیش از نفی تو

نفی کردم تا بری ز اثبات بو


در نوا آرم به نفی این ساز را

چون بمیری مرگ گوید راز را


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۰۸

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2808


چشم شه بر چشم باز دل زده‌ست

چشم بازش سخت باهمت شده‌ست


تا ز بس همت که یابید از نظر

می‌نگیرد باز شه جز شیر نر


شیر چه کان شاه‌باز معنوی

هم شکار توست و هم صیدش توی


مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۰۲۱

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1021, Divan e Shams


عقل‌رباست و دلربا در تبریز شمس دین

آن تبریز چون بصر شمس دروست چون نظر


گر چه بصر عیان بود نور در او نهان بود

دیده نمی‌شود نظر جز به بصیرتی دگر


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۹۳

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 493, Divan e Shams


هر آن‌کسی که چو ادریس مرد و بازآمد

مدرس ملکوتست و بر غیوب حفیست


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۴۶۰

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #2460


گر مراقب باشی و بیدار تو

بینی هردم پاسخ کردار تو


مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۸۸۰

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #2880


هر چه گوید مرد عاشق بوی عشق  

از دهانش می‌‌جهد در کوی عشق‌‌

 

مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۵۳۷

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1537, Divan e Shams


چو مرغ خانه تا کی دانه چینیم

چه شد دریا چو ما مرغابیانیم


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۹۳

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 493, Divan e Shams


علاقه را چو ببرد به مرگ و بازپرد

حقیقت و سر هر چیز را ببیند چیست


مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۹۳۸

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1938


رو که بی‌یسمع و بی‌یبصر تويی

سر تويی چه جای صاحب‌سر تویی


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۹۳

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 493, Divan e Shams


خموش باش که پرست عالم خمشی

مکوب طبل مقالت که گفت طبل تهی‌ست


مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۴۷۰

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2470, Divan e Shams


یک نفسی خموش کن در خمشی خروش کن

وقت سخن تو خامشی در خمشی تو ناطقی


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۸۳

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #83


ناریان مر ناریان را جاذب‌اند

نوریان مر نوریان را طالب‌اند


مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ١٣٠٠

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1300


ظلمت چه به که ظلمت‌های خلق

سر نبرد آن کس که گیرد پای خلق‌‌


مولوی، دیوان شمس، غزل ۸۸۸

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 888, Divan e Shams


جنس رود سوی جنس بس بود این امتحان

شه سوی شه می‌رود خر سوی خر می‌رود


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۹۴۱

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2941


« رجوع کردن به قصه‌ی‌ طلب کردن آن موش، آن چَغْز را لب‌لبِ جُو 

و کشیدنِ سَرِ رشته، تا چَغْز را در آب خبر شود از طلبِ او.»


آن سرشته‌ی عشق رشته می‌کشد

بر امید وصل چغز با رشد


می‌تند بر رشته‌ی دل دم‌به‌دم

که سر رشته به دست آورده‌ام


هم‌چو تاری شد دل و جان در شهود

تا سر رشته به من رویی نمود


خود غراب‌البین آمد ناگهان

در شکار موش و بردش زآن مکان


چون بر آمد بر هوا موش از غراب

منسحب شد چغز نیز از قعر آب


موش در منقار زاغ و چغز هم

در هوا آویخته پا در رتم


خلق می‌گفتند زاغ از مکر و کید

چغز آبی را چگونه کرد صید


چون شد اندر آب و چونش در ربود

چغز آبی کی شکار زاغ بود


چغز گفتا این سزای آن کسی

کو چو بی‌آبان شود جفت خسی


ای فغان از یار ناجنس ای فغان

هم‌نشین نیک جویید ای مهان


عقل را افغان ز نفس پر عیوب

هم‌چو بینی بدی بر روی خوب


عقل می‌گفتش که جنسیت یقین

از ره معنیست نی از آب و طین


هین مشو صورت‌پرست و این مگو

سر جنسیت به صورت در مجو


صورت آمد چون جماد و چون حجر

نیست جامد را ز جنسیت خبر


جان چو مور و تن چو دانه‌ی گندمی

می‌کشاند سو به سویش هر دمی


مور داند کان حبوب مرتهن

مستحیل و جنس من خواهد شدن


آن یکی موری گرفت از راه جو

مور دیگر گندمی بگرفت و دو


جو سوی گندم نمی‌تازد ولی

مور سوی مور می‌آید بلی


رفتن جو سوی گندم تابع است

مور را بین که به جنسش راجع است


مقصود از جو و گندم، کالبد است و مقصود از مورچه، روح.


تو مگو گندم چرا شد سوی جو

چشم را بر خصم نه نی بر گرو


مور اسود بر سر لبد سیاه

مور پنهان دانه پیدا پیش راه


عقل گوید چشم را نیکو نگر

دانه هرگز کی رود بی‌دانه‌بر


زین سبب آمد سوی اصحاب کلب

هست صورت‌ها حبوب و مور قلب


زآن شود عیسی سوی پاکان چرخ

بد قفس‌ها مختلف یک جنس فرخ


این قفس پیدا و آن فرخش نهان

بی‌قفس‌کش کی قفس باشد روان


ای خنک چشمی که عقلستش امیر

عاقبت‌بین باشد و حبر و قریر


فرق زشت و نغز از عقل آورید

نی ز چشمی کز سیه گفت و سپید


چشم غره شد به خضرای دمن

عقل گوید بر محک ماش زن


آفت مرغست چشم کام‌بین

مخلص مرغست عقل دام‌بین


دام دیگر بد که عقلش در نیافت

وحی غایب‌بین بدین سو زآن شتافت


جنس و ناجنس از خرد دانی شناخت

سوی صورت‌ها نشاید زود تاخت


نیست جنسیت به صورت لی و لک

عیسی آمد در بشر جنس ملک


برکشیدش فوق این نیلی‌حصار

مرغ گردونی چو چغزش زاغ‌وار


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۹۷۴

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2974


« قصه‌ی عَبْدُالْغَوْث و ربودنِ پریان او را و سالها میانِ پریان 

ساکن شدنِ او، و بعد از سال‌ها آمدنِ او به شهر و فرزندانِ 

خویش، و باز ناشکیفتن او از آن پریان بحکم جنسیّت 

معنی و همدلیِ او با ایشان.»


بود عبدالغوث هم‌جنس پری

چون پری نه سال در پنهان‌پری


شد زنش را نسل از شوی دگر

وآن یتیمانش ز مرگش در سمر


که مر او را گرگ زد یا ره‌زنی

یا فتاد اندر چهی یا مکمنی


جمله فرزندانش در اشغال مست

خود نگفتندی که بابایی بده‌ست


بعد نه سال آمد او هم عاریه

گشت پیدا باز شد متواریه


یک مهی مهمان فرزندان خویش

بود و زآن پس کس ندیدش رنگ بیش


برد هم‌جنسی پریانش چنان

که رباید روح را زخم سنان


چون بهشتی جنس جنت آمده‌ست

هم ز جنسیت شود یزدان‌پرست


نه نبی فرمود جود و محمده

شاخ جنت دان به دنیا آمده


حدیث


« بخشندگی، درختی از درختان بهشت است که شاخساران آن 

در دنیا فروهشته است. هر کس شاخه ای از آن گیرد، آن شاخه 

او را به بهشت راه بَرَد. و تنگ‌چشمی، درختی از درختان دوزخ 

است که شاخساران آن در دنیا فروهشته. هر کس شاخه ای 

از آن گیرد، آن شاخه، او را به دوزخ راه بَرَد.»


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۷۳

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1273


این سخا شاخی است از سرو بهشت

وای او کز کف چنین شاخی بهشت


عروة الوثقى ست این ترک هوا

برکشد این شاخ جان را بر سما


قرآن کریم، سوره لقمان(۳۱)، آیه ۲۲

Quran, Sooreh Al-Luqman(#31), Line #22


« ... وَمَنْ يُسْلِمْ وَجْهَهُ إِلَى اللَّهِ وَهُوَ مُحْسِنٌ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَىٰ.»

« .. هر که روی آرد به خدا و نکوکار باشد، 

به دستگیره استوار چنگ زده است.»


تا برد شاخ سخا ای خوب‌کیش

مر تو را بالاکشان تا اصل خویش


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۹۸۳

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2983


مهرها را جمله جنس مهر خوان

قهرها را جمله جنس قهر دان


لاابالی لاابالی آورد

زآنکه جنس هم بوند اندر خرد


بود جنسیت در ادریس از نجوم

هشت سال او با زحل بد در قدوم


در مشارق در مغارب یار او

هم‌حدیث و محرم آثار او


بعد غیبت چونکه آورد او قدوم

در زمین می‌گفت او درس نجوم


پیش او استارگان خوش صف‌زده

اختران در درس او حاضر شده


آنچنان‌که خلق آواز نجوم

می‌شنیدند از خصوص و از عموم


جذب جنسیت کشیده تا زمین

اختران را پیش او کرده مبین


هر یکی نام خود و احوال خود

بازگفته پیش او شرح رصد


چیست جنسیت یکی نوع نظر

که بدآن یابند ره در هم‌دگر


آن نظر که کرد حق در وی نهان

چون نهد در تو تو گردی جنس آن


هر طرف چه می‌کشد تن را نظر

بی‌خبر را کی کشاند با خبر


چونکه اندر مرد خوی زن نهد

او مخنث گردد و گان می‌دهد


چون نهد در زن خدا خوی نری

طالب زن گردد آن زن سعتری


چون نهد در تو صفات جبرئیل

هم‌چو فرخی بر هواجویی سبیل


منتظر بنهاده دیده در هوا

از زمین بیگانه عاشق بر سما


چون نهد در تو صفت‌های خری

صد پرت گر هست بر آخر پری


از پی صورت نیآمد موش‌ خوار

از خبیثی شد زبون موش‌خوار


طعمه‌جوی و خاین و ظلمت‌پرست

از پنیر و فستق و دوشاب مست


باز اشهب را چو باشد خوی موش

ننگ موشان باشد و عار وحوش


خوی آن هاروت و ماروت ای پسر

چون بگشت و دادشان خوی بشر


درفتادند از لنحن الصافون

در چه بابل ببسته سرنگون


قرآن کریم، سوره صافّات (۳۷)، آیه ۱۶۵

Quran, Sooreh As-Saaffaat(#37), Line #165


« وَإِنَّا لَنَحْنُ الصَّافُّونَ.» 


« هر آينه ما صف زدگانيم.»

( و ماییم فرشتگانی که در طاعت حق به صفْ ایستادگانیم.)


لوح محفوظ از نظرشان دور شد

لوح ایشان ساحر و مسحور شد


پر همآن و سر همآن هیکل همان

موسیی بر عرش و فرعونی مهان


در پی خو باش و با خوش‌خو نشین

خوپذیری روغن گل را ببین


خاک گور از مرد هم یابد شرف

تا نهد بر گور او دل روی و کف


خاک از همسایگی جسم پاک

چون مشرف آمد و اقبال‌ناک


پس تو هم الجار ثم الدار گو

گر دلی داری برو دلدار جو


خاک او هم‌سیرت جان می‌شود

سرمه‌ی چشم عزیزان می‌شود


ای بسا در گور خفته خاک‌وار

به ز صد احیا به نفع و انتشار


shirin7shComment by: shirin7sh
در این جهان هشیاری زنده به ذات خودش است و بدون توجه به اختلافات ظاهری آدمها به سوی جنس خودش می رود. همه آدمها از جنس نور هستند با پوشش های متفاوت از مواد. مواد سرانجام روزی متلاشی خواهند شد و این نور است که باقی و جاودان و بی انتهاست.
بی پا و سر کردی مرا، بی خواب خور کردی مرا، سرمست و خندان اندر آ،ای یوسف کنعان من
درود بر آموزگار عشق و خرد
هزاران شکر و صدها سپاس


Back

Privacy Policy