Search
جستجو

Ganj e Hozour audio Program #391
برنامه صوتی شماره ۳۹۱ گنج حضور

Please rate this audio
Out of 119 votes | 9039 Views
Poor            Good            Great

    

Set Stream Quality

  
Centered Image

Description

برنامه صوتی شماره ۳۹۱ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی







چند گریزی ای قمر هر طرفی ز کوی من

صید توایم و ملک تو گر صنمیم وگر شمن

هر نفس از کرانه‌ای ساز کنی بهانه‌ای

هر نفسی برون کشی از عدمی هزار فن

گر چه کثیف منزلم شد وطن تو این دلم

رحمت مؤمنی بود میل و محبت وطن

دشمن جاه تو نیم گر چه که بس مقصرم

هیچ کسی بود شها دشمن جان خویشتن

مطرب جمع عاشقان برجه و کاهلی مکن

قصه حسن او بگو پرده عاشقان بزن

همچو چهی است هجر او چون رسنی است ذکر او

در تک چاه یوسفی دست زنان در آن رسن

ذوق ز نیشکر بجو آن نی خشک را مخا

چاره ز حسن او طلب چاره مجو ز بوالحسن

گر تو مرید و طالبی هست مراد مطلق او

ور تو ادیم طایفی هست سهیل در یمن

آن دم کآفتاب او روزی و نور می دهد

ذره به ذره را نگر نور گرفته در دهن

گر چه که گل لطیفتر رزق گرفت بیشتر

لیک رسید اندکی هم به دهان یاسمن

عمر و ذکا و زیرکی داد به هندوان اگر

حسن و جمال و دلبری داد به شاهد ختن

ملک نصیب مهتران عشق نصیب کهتران

قهر نصیب تیغ شد لطف نصیبه مجن

شهد خدای هر شبی هست نصیبه لبی

همچو کسی که باشدش بسته به عقد چار زن

تا که بود حیات من عشق بود نبات من

چونک بر آن جهان روم عشق بود مرا کفن

مدمن خمرم و مرا مستی باده کم مکن

نازک و شیرخواره‌ام دوره مکن ز من لبن

چونک حزین غم شوم عشق ندیمیم کند

عشق زمردی بود باشد اژدها حزن

گفتم من به دل اگر بست رهت خمار غم

باده و نقل آرمت شمع و ندیم خوش ذقن

گفت دلم اگر جز او سازی شمع و ساقیم

بر سر مام و باب زن جام و کباب بابزن

گفتم ساقی او است و بس لیک به صورت دگر

نیک ببین غلط مکن ای دل مست ممتحن

بس کن از این بهانه‌ها وام هوای او بده

تا نبود قماش جان پیش فراق مرتهن



هست هشیاری ز یاد ما مضی

ماضی و مستقبلت پردهٔ خدا

آتش اندر زن بهر دو تا بکی

پر گره باشی ازین هر دو چو نی

تا گره با نی بود همراز نیست

همنشین آن لب و آواز نیست


مولوی، مثنوی، دفتر اول، سطر ۴۳۲


این جسد خانهٔ حسد آمد بدان

از حسد آلوده باشد خاندان

گر جسد خانهٔ حسد باشد ولیک

آن جسد را پاک کرد الله نیک

طهرا بیتی بیان پاکیست

گنج نورست ار طلسمش خاکیست


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، سطر ۲۶۶۲


چون ترا وهم تو دارد خیره‌سر

از چه گردی گرد وهم آن دگر

عاجزم من از منی خویشتن

چه نشستی پر منی تو پیش من

بی‌من و مایی همی‌جویم به جان

تا شوم من گوی آن خوش صولجان

Back

Privacy Policy