برنامه شماره ۹۲۴ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۴۰۱ تاریخ اجرا: ۵ ژوئیه ۲۰۲۲ - ۱۵ تیر
برای دستیابی به فایل پادکست برنامه ۹۲۴ بر روی این لینک کلیک کنید.
برای دستیابی به فایل صوتی برنامه ۹۲۴ با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.
PDF متن نوشته شده برنامه با فرمت
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه ریز مناسب پرینت
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه درشت
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری
فلوچارت مطرح شده در برنامه ۹۲۴ (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
فلوچارت مطرح شده در برنامه ۹۲۴ (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۳۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) # 1737, Divan e Shams
بیار باده که اندر خمارِ خمّارم(۱)
خدا گرفت مرا، زان چنین گرفتارم
بیار جامِ شرابی که رشکِ خورشید است
به جانِ عشق که از غیرِ عشق بیزارم
بیار آنکه اگر جان بخوانمش حیف است
بدان سبب که ز جان دردهایِ سر دارم
بیار آنکه نگنجد درین دهان نامش
که میشکافد ازو شقّههایِ(۲) گفتارم
بیار آنکه چو او نیست، گولم و نادان
چو با ویم مَلِکِ گُربُزان(۳) و طرّارم
بیار آنکه دمی کز سرم شود خالی
سیاه و تیره شوم، گوییا ز کفّارم(۴)
بیار آنکه رهاند ازین بیار و میار
بیار زود و مگو دفع(۵) کز کجا آرم
بیار و بازرهان سقفِ آسمانها را
شبِ دراز ز دود و فغان بسیارم
بیار آنکه پسِ مرگِ من هم از خاکم
به شکر و گفت درآرد مثالِ نجّارم(۶)
بیار می که امینِ مِیاَم مثالِ قدح
که هرچه در شکمم رفت، پاک بسپارم
نجار گفت پسِ مرگ کاشکی قومم
گشاده دیده بُدندی ز ذوقِ اسرارم
به استخوان و به خونم نظر نکردندی
به روح شاهِ عزیزم، اگر به تن خوارم
چه نردبان که تراشیدهام منِ نجّار
به بامِ هفتم گردون رسید رفتارم
مسیح وار شدم من، خَرَم بماند به زیر
نه در غمِ خَرَم و نی به گوشِ خروارم
بلیس وار ز آدم مبین تو آب و گلی
ببین که در پسِ گِل صد هزار گلزارم
طلوع کرد ازین لحم شمسِ تبریزی
که آفتابم و سر زین وَحَل(۷) برون آرم
غلط مشو، چو وَحَل دررویم دیگر بار
که برقرارم و زین روی پوش در عارم
به هر صبوح درآیم به کوریِ کوران
برایِ کور، طلوع و غروب نگذارم
(۱) خمّار: میفروش، پیر کامل
(۲) شقّه: پاره، تکّه
(۳) گُربُز: افراد حیلهگر و مکّار، دزد
(۴) کُفر: ظلمت و سیاهی
(۵) دفع: واپس زدن، بهانه آوردن
(۶) نجّار: مراد حبیب نجّار است که در انطاکیه میزیست، چون پیامبرانی را که خداوند به مردم آن شهر مبعوث کرده بود و
مردم انکارشان میکردند، مورد تأیید قرار داد، مردم هلاکش کردند. چون به بهشت رفت، میگفت: کاش مردم میدانستند
که خداوند چه نعمتهایی به من عطا کرد و ایمان میآوردند. (سورهٔ یس (۳۶)، آیهٔ ۱۳ و بعد)
(۷) وَحَل: گِل
------------
بیار باده که اندر خمارِ خمّارم
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۶۸۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1687
گفت: میدانم سبب این نیش را
میشناسم من گناهِ خویش را
من شکستم حرمتِ اَیمانِ(۸) او
پس یمینم(۹) بُرد دادِستانِ او
من شکستم عهد و، دانستم بَدست
تا رسید آن شومیِ جُرأت به دست
(۸) اَیْمانِ: جمع یمین، سوگند
(۹) یَمین: دست راست
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۶۹۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1692
وآن که او دانست، او فرمانرواست
با خدا سامانِ پیچیدن کجاست؟
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۵۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2259
این خُمارِ غم، دلیلِ آن شدهست
که بِدان مفقود، مستیّات بُدهست
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3182
فعلِ توست این غُصّههایِ دَمبهدَم
این بُوَد معنیِّ قَدْ جَفَّالْقَلَم
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۲۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3214
طالب است و غالب است آن کردگار
تا ز هستیها بر آرَد او دَمار
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۵۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) # 3056, Divan e Shams
قضا که تیرِ حوادث به تو همیانداخت
تو را کُند به عنایت از آن سپس سِپَری
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۱۱۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1113
هرچه صورت میوسیلت سازدش
زان وسیلت بحر، دُور اندازدش
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۶۹۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #690
کارگاهِ صُنع(۱۰) حق چون نیستی است
پس برونِ کارگه بیقیمتی است
(۱۰) صُنع: آفریدگاری
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۵۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4053
نفس و شیطان، هر دو یک تن بودهاند
در دو صورت خویش را بنمودهاند
چون فرشته و عقل، که ایشان یک بُدند
بهر حکمتهاش دو صورت شدند
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۶۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1067
که درونِ سینه شرحت دادهایم
شرح اَندر سینهات بِنهادهایم
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4466
عاشقان از بیمرادیهایِ خویش
باخبر گشتند از مولایِ خویش
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ٣٠٧٣
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3073
قفلِ زَفتَست و، گشاینده خدا
دست در تسلیم زن و اندر رضا
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۱۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) # 3013, Divan e Shams
یار در آخر زمان کرد طَرَب سازیی
باطنِ او جِدِّ جِد، ظاهرِ او بازیی
جملهٔ عشّاق را یار بدین عِلم کُشت
تا نکُند هان و هان، جهلِ تو طنّازیی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۷۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) # 71, Divan e Shams
اگر نه عشقِ شمسالدین بُدی در روز و شب ما را
فراغتها کجا بودی ز دام و از سبب ما را؟!
بت شهوت برآوردی، دَمار از ما ز تابِ خود
اگر از تابش عشقش، نبودی تاب و تب، ما را
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۶۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) # 560, Divan e Shams
عاشقِ دلبرِ مرا شرم و حیا چرا بُوَد؟
چونکه جمال این بُوَد، رسمِ وفا چرا بُوَد؟
لذّتِ بیکرانهای است، عشق شدهست نامِ او
قاعده خود شکایت است، ور نه جفا چرا بُوَد؟
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3196
تا کنی مر غیر را حَبْر(۱۱) و سَنی(۱۲)
خویش را بدخُو و خالی میکنی
(۱۱) حَبر: دانشمند، دانا
(۱۲) سَنی: رفیع، بلند مرتبه
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #151
مردهٔ خود را رها کردهست او
مردهٔ بیگانه را جوید رَفو
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۷۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #479
دیده آ، بر دیگران، نوحهگری
مدّتی بنشین و، بر خود میگِری
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۳۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #338
چون فدایِ بیوفایان میشوی
از گُمانِ بَد، بدان سو میروی؟
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۸۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #840
جهد فرعونی، چو بیتوفیق بود
هرچه او میدوخت، آن تفتیق(۱۳) بود
(۱۳) تَفتیق: شکافتن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۵۱۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2515
چشم بر اسباب از چه دوختیم؟
گر ز خوشچشمان، کَرَشم(۱۴) آموختیم
هست بر اسباب، اسبابی دگر
در سبب منگر، در آن افگن نظر
انبیا در قطعِ اسباب آمدند
معجزاتِ خویش بر کیوان زدند(۱۵)
(۱۴) کَرَشم: مخفّف کرشمه، ناز و غمزه و اشاره به چشم و ابرو، تجّلیِ جلالیِ حضرت حق تعالی
(۱۵) بر کیوان زدند: به عالیترین مرتبه آسمان رساندند.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۵۲۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2520
جمله قرآن هست در قطعِ سبب
عِزِّ درویش و، هلاکِ بولهب
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۳۱۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2313
چشم بندِ خلق، جز اسباب نیست
هر که لرزد بر سبب، ز اصحاب نیست
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۶۲۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1626
کارِ من بی علّت است و مُستقیم
هست تقدیرم نه علّت، ای سَقیم(۱۶)
عادتِ خود را بگردانم به وقت
این غبار از پیش، بنشانم به وقت
(۱۶) سَقیم: بیمار
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۳۸۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1381
حق، قدم بر وی نَهَد از لامکان
آنگه او ساکن شود از کُنْ فَكان
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۶۷۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4678
چون به من زنده شود این مُردهتن
جانِ من باشد که رُو آرَد به من
من کنم او را ازین جان محتشم
جان که من بخشم، ببیند بخششم
جانِ نامحرم نبیند رویِ دوست
جز همآن جان کاَصلِ او از کویِ اوست
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۵۷۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #574
من نمیگویم مرا هدیه دهید
بلکه گفتم لایقِ هدیه شوید
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۳۶۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2363
کورم از غیرِ خدا، بینا بدو
مقتضایِ(۱۷) عشق این باشد بگو
(۱۷) مقتضا: لازمه، اقتضا شده
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۶۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) # 368, Divan e Shams
از هر جهتی تو را بَلا داد
تا بازکِشد به بیجَهاتَت(۱۸)
(۱۸) بیجَهات: موجودی که برتر از جا و جهت است، عالَم الهی
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۷۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2670
حکمِ حق گُسترد بهرِ ما بِساط(۱۹)
که: بگویید از طریقِ اِنبساط
(۱۹) بِساط: هر چیز گستردنی مانند فرش و سفره
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۴۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3246
ای بسا کفّار را سودایِ دین
بندِ او ناموس و کِبر و آن و این
بندِ پنهان، لیک از آهن بَتَر
بندِ آهن را بِدَرّانَد تبر
بندِ آهن را توان کردن جدا
بند غیبی را نداند کس دوا
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۳۶۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1366
ای بسا سرمستِ نار و نارجُو
خویشتن را نورِ مطلق داند او
جز مگر بندهٔ خدا، یا جذبِ حق
با رهش آرَد، بگردانَد ورق
تا بداند کآن خیالِ نارِیه(۲۰)
در طریقت نیست اِلّا عارِیه(۲۱)
(۲۰) نارِیه: آتشین
(۲۱) عارِیه: قرضی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۱۴۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2146
از همه اوهام و تصویرات، دور
نورِ نورِ نورِ نورِ نورِ نور
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۷۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3072
اُذْکُروا الله کار هر اوباش نیست
اِرْجِعی بر پای هر قَلّاش(۲۲) نیست
لیک تو آیِس مشو، هم پیل باش
ور نه پیلی، در پی تبدیل باش
(۲۲) قَلاش: بیکاره، ولگرد، مُفلس
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۰۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) # 2002, Divan e Shams
تو سببسازی و داناییِ آن سلطان بین
آنچه ممکن نَبُوَد در کفِ او امکان بین
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۱۵۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3157
گفت: زین پس من تو را بینم همه
ننگرم سویِ سبب و آن دَمدَمه(۲۳)
گویدش: رُدُّوا لَعادُوا(۲۴)، کارِ توست
ای تو اندر توبه و میثاق، سُست
لیک من آن ننگرم، رحمت کنم
رحمتم پُرّست، بر رحمت تنم
ننگرم عهدِ بَدت، بِدْهم عطا
از کَرَم، این دَم چو میخوانی مرا
(۲۳) دَمدَمه: شهرت، آوازه، مکر و فریب
(۲۴) رُدُّوا لَعادُوا: اگر آنان به این جهان برگردانده شوند، دوبار به آنچه که از آن نهی شدهاند، باز گردند.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۰۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) # 108, Divan e Shams
به برجِ دل رسیدی بیست(۲۵) اینجا
چو آن مَه را بدیدی بیست اینجا
بسی این رختِ خود را هر نواحی
ز نادانی کشیدی بیست اینجا
بشد عمری و از خوبیِّ آن مه
به هر نوعی شنیدی بیست اینجا
(۲۵) بیست: بایست، توقّف کن
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۸۵۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #856
هیچ سودی نیست، کودک نیستم
تا به زرّ و سیم حَیران بیستم
تا نیآری سجده، نَرْهی ای زبون
گر بپیمایی تو مسجد را به کون
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۶۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1460
چون غبارِ نقش دیدی، باد بین
کف چو دیدی، قُلْزُمِ ایجاد بین
هین ببین کز تو نظر آید به کار
باقیت شَحمیّ(۲۶) و لَحمی(۲۷) پود و تار
شَحمِ تو در شمعها نفزود تاب
لَحمِ تو مَخمور را نامد کباب
در گداز این جمله تن را در بَصَر
در نظر رو، در نظر رو، در نظر
یک نظر دو گز همیبیند ز راه
یک نظر دو کون دید و روی شاه
در میانِ این دو فرقی بیشمار
سُرمه جو، وَاللهُ اَعلَم بِالسِّرار
میان این دو چشم، تفاوت بسیار است. جویای سُرمه باش. یعنی خواهان
معرفت و هدایت الهی باش. و خداوند به اسرار نهان داناتر است.
(۲۶) شَحْم: پیه
(۲۷) لَحْم: گوشت
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۵۷۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #577
گفت و گویِ ظاهر آمد چون غبار
مدّتی خاموش خُو کُن هوشدار
ببین آن حُسن را کز دیدنِ او
بَدید و نابَدیدی بیست اینجا
به سینهٔ تو که آن پستانِ شیرست
که از شیرش چشیدی بیست اینجا
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۴۲۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3426
بشنو اَلفاظِ حکیمِ پَردهای
سر همآنجا نِهْ که باده خَوردهای
مست از میخانهای چون ضال(۲۸) شد
تَسْخُر و بازیچهٔ اطفال شد
میفُتد این سو آن سو هر رهی
در گِل و، میخنددش هر اَبلهی
(۲۸) ضالّ: گمراه، در اینجا کسی که راه منزلش را گم کرده باشد.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۶۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #560
کز تناقضهایِ دل، پُشتم شکست
بر سرم جانا بیا میمال دست
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۳۶۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3364
« دعوی کردنِ آن شخص که: خدای تعالی مرا نمیگیرد به گناه
و جواب گفتنِ شعیب، او را.»
آن یکی میگفت در عهدِ شُعَیب
که خدا از من بسی دیدهست عیب
چند دید از من گناه و جُرمها
وز کَرَم یزدان نمیگیرد مرا
حق تعالیٰ گفت در گوشِ شُعَیب
در جوابِ او فَصیح از راهِ غیب
که بگفتی چند کردم من گناه
وز کَرَم نگرفت در جرمم اِله
عکس میگویی و مقلوب، ای سَفیه(۲۹)
ای رها کرده ره و، بگرفته تیه(۳۰)
چند چندت گیرم و، تو بیخَبَر
در سَلاسِل(۳۱) ماندهای پا تا به سر
زنگِ تُو بر تُوت ای دیگِ سیاه
کرد سیمای درونت را تباه
بر دلت زنگار بر زنگارها
جمع شد، تا کور شد ز اسرارها
گر زند آن دود بر دیگِ نُوی
آن اثر بنماید ار باشد جُوی
زآنکه هر چیزی به ضِد پیدا شود
بر سپیدی آن سیَه رسوا شود
چون سیه شد دیگ، پس تاثیرِ دود
بعد از این بر وی که بیند زود زود؟
مردِ آهنگر که او زنگی(۳۲) بُوَد
دود را با رُوش همرنگی بُوَد
مردِ رومی کو کند آهنگری
رویش اَبلَق(۳۳) گردد از دودآوری
پس بداند زود تاثیرِ گناه
تا بنالد زود گوید: ای اِله
چون کند اِصرار و بد پیشه کند
خاک اندر چشمِ اندیشه کند
توبه نندیشد دگر، شیرین شود
بر دلش آن جُرم، تا بیدین شود
آن پشیمانی و یارب رفت ازو
شِست(۳۴) بر آیینه زنگِ پنج تُو(۳۵)
آهنش را زنگها خوردن گرفت
گوهرش را زنگ، کم کردن گرفت
چون نویسی کاغذِ اِسپید بر
آن نبشته خوانده آید در نظر
چون نویسی بر سرِ بنْوشته خط
فهم ناید، خواندنش، گردد غلط
کان سیاهی بر سیاهی اوفتاد
هر دو خط شد کور و، معنیّی نداد
ور سومباره نویسی بَر سَرش
پس سیه کردی چو جانِ کافرش
پس چه چاره جز پناهِ چارهگر؟
ناامیدی مسّ و، اِکسیرش(۳۶) نظر
ناامیدیها به پیشِ او نهید
تا ز دردِ بیدوا بیرون جهید
چون شُعَیب این نکتهها با وی بگفت
زآن دَمِ جان در دلِ او گُل شکفت
جانِ او بشنید وَحیِ آسمان
گفت: اگر بگْرفت ما را، کو نشان؟
گفت: یا رَب دفعِ من میگوید(۳۷) او
آن گرفتن را نشان میجُوید او
گفت: سَتّارم(۳۸)، نگویم رازهاش
جز یکی رمز از برای اِبتِلاش(۳۹)
یک نشانِ آنکه میگیرم ورا
آنکه طاعت دارد از صوم(۴۰) و دعا
وز نماز و از زَکات و غیرِ آن
لیک یک ذَرّه ندارد ذوقِ جان
میکند طاعات و افعالِ سَنی(۴۱)
لیک یک ذره ندارد چاشنی
طاعتش نَغزست و، معنی نَغز(۴۲) نی
جَوزها(۴۳) بسیار و، در وی مغز نی
ذوق باید، تا دهد طاعات، بَر(۴۴)
مغز باید، تا دهد دانه، شَجَر(۴۵)
دانهٔ بیمغز کی گردد نهال؟
صورتِ بیجان نباشد جُز خیال
(۲۹) سَفیه: نادان
(۳۰) تیه: بیابان
(۳۱) سَلاسِل: زنجیرها، جمع سلسله
(۳۲) زنگی: سیاه پوست
(۳۳) اَبلَق: هر چیز دورنگ، سیاه و سپید
(۳۴) شِست: مخفف نشست
(۳۵) پنج تُو: پنج لا، بینهایت
(۳۶) اِکسیر: کیمیا
(۳۷) دفع گفتن: جواب رد دادن
(۳۸) سَتار: بسیار پوشاننده
(۳۹) اِبتِلا: سختی، آزمایش، امتحان
(۴۰) صوم: روزه
(۴۱) سَنی: بلند، رفیع
(۴۲) نَغز: خوب، نیکو، لطیف
(۴۳) جَوز: گردو
(۴۴) بَر: بار درخت، میوه
(۴۵) شَجَر: درخت
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۵۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1057
گر برویَد، ور بریزد صد گیاه
عاقبت بر رویَد آن کِشتهٔ اله
کِشتِ نو کارید بر کِشتِ نخست
این دوم فانی است و آن اوّل دُرُست
کِشتِ اول کامل و بُگزیده است
تخمِ ثانی فاسد و پوسیده است
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۹۶۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) # 2965, Divan e Shams
گفتم: چو چرخِ گردان، والَله که بیقرارم
گفت: ار چه بیقراری، نی بیقرارِ مایی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۳۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #834
از ملولی کاله(۴۶) میخواهد ز تو
نیست آن کس مشتری و کالهجو
کاله را صد بار دید و باز داد
جامه کی پیمود(۴۷) او؟ پیمود باد(۴۸)
(۴۶) کاله: کالا، متاع
(۴۷) جامه پیمودن: در اینجا به معنی لباس خریدن
(۴۸) باد پیمودن: تعبیری است از بیهوده کاری
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۴۵۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3457
یا تو پنداری که تو نان میخوری
زَهرِ مار و کاهشِ جان میخوری
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۷۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1475
این قدر گفتیم، باقی فکر کن
فکر اگر جامد بُوَد، رَوْ ذکر کن
ذکر آرد فکر را در اِهتزاز(۴۹)
ذکر را خورشیدِ این افسرده ساز
(۴۹) اِهتزاز: جنبیدن و تکان خوردنِ چیزی در جای خود
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۰۷۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3076
چون فراموش خودی، یادت کنند
بنده گشتی، آنگه آزادت کنند
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۴۵۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) # 1458, Divan e Shams
جانِ من و جان تو، گویی که یکی بودهست
سوگند بدین یک جان، کز غیرِ تو بیزارم
چو با ویم مَلِکِ گُربُزان و طرّارم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۶۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) # 563, Divan e Shams
دلا نزدِ کسی بنشین که او از دل خبر دارد
به زیرِ آن درختی رو که او گُلهای تر دارد
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۴۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #649
اختیار آن را نکو باشد که او
مالکِ خود باشد اندر اِتَّقُوا(۵۰)
چون نباشد حفظ و تقوی، زینهار(۵۱)
دور کن آلت، بینداز اختیار
(۵۰) اِتَّقُوا: تقوا پیشه کنید، پرهیز کنید.
(۵۱) زینهار: برحذر باش؛ کلمهٔ تنبیه
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۵۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1958
هر ندایی که تو را بالا کشید
آن ندا میدان که از بالا رسید
هر ندایی که تو را حرص آورد
بانگِ گرگی دان که او مَردُم دَرَد
سیاه و تیره شوم، گوییا ز کفّارم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۶۸۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) # 682, Divan e Shams
یکی لحظه از او دوری نباید
کز آن دوری خرابیها فزاید
بیار زود و مگو دفع کز کجا آرم
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #362
رَوْح(۵۲) خواهی، جُبّه(۵۳) بشکاف ای پسر
تا از آن صَفْوَت(۵۴) برآری زود سر
(۵۲) رَوح: آسودگی، آسایش
(۵۳) جُبّه: جامۀ گشاد و بلند که روی جامههای دیگر بر تن کنند، خِرقه
(۵۴) صَفوَت: پاکیزگی و خلوص
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۴۶۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4461
در خزان و باد خوف حق گریز(۵۵)
آن شقایقهای پارین(۵۶) را بریز
این شقایق منعِ نو اشکوفههاست
که درختِ دل برایِ آن نماست(۵۷)
(۵۵) گریز: فرار کن
(۵۶) پارین: پارسال، پارینه
(۵۷) نَما: رشد و نموّ
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۷۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1473
سایل آن باشد که مالِ او گداخت
قانع آن باشد که جسمِ خویش باخت
پس ز درد اکنون شکایت بر مَدار
کوست سویِ نیست اسبی راهوار
ذکر آرد فکر را در اِهتزاز(۵۸)
اصل، خود جذب است لیک ای خواجهتاش
کار کن، موقوفِ آن جذبه مباش
زانک تَرکِ کار چون نازی بُوَد
ناز کی در خوردِ جانبازی بُوَد؟
نه قبول اندیش، نه رَد ای غلام
امر را و نهی را میبین مُدام
مرغِ جذبه ناگهان پَرَّد ز عُش(۵۹)
چون بدیدی صبح، شمع آنگه بکُش
چشمها چون شد گذاره(۶۰)، نورِ اوست
مغزها میبیند او در عینِ پوست
بیند اندر ذَرّه خورشیدِ بقا
بیند اندر قطره، کُلِّ بحر را
(۵۸) اِهتزاز: جنبیدن و تکان خوردنِ چیزی در جای خود
(۵۹) عُش: آشیانهٔ پرندگان
(۶۰) گذاره: آنچه از حدّ در گذرد، گذرنده.
به شکر و گفت درآرد مثالِ نجّارم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۷۶۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) # 762, Divan e Shams
بخور آن را که رسیدت، مَهِل(۶۱) از بهرِ ذخیره
که تو بر جویِ روانی، چو بخوردی دگر آید
(۶۱) هلیدن: گذاشتن، ترک کردن
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۳۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) # 537, Divan e Shams
ای دل از این سرمست شو، هر جا روی، سرمست رو
تو دیگران را مست کن، تا او تو را دیگر دهد
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۶۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #363
بسط دیدی، بسطِ خود را آب دِه
چون برآید میوه، با اصحاب دِه
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۷۹۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1795
دِه زکاتِ روی خوب، ای خوبرو
شرحِ جانِ شرحه شرحه، بازگو
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۳۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #637
رَوْ سرافیلی شو اندر امتیاز
در دَمَندهٔ روح و مست و مستساز
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۰۱۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2012
ختم کرده قهرِ حق بر دیدهها
که نبیند ماه را، بیند سُها(۶۲)
ذرّهیی را بیند و خورشید نَی
لیک از لطف و کرم نومید نَی
کاروان ها بینوا وین میوهها
پخته میریزد، چه سِحرست ای خدا؟
سیبِ پوسیده همیچیدند خلق
درهم افتاده به یغما خشکحلق
گفته هر برگ و شکوفهٔ آن غُصون
دَم به دَم یالَیْتَ قَوْمی یَعْلَمُون
هر برگ و شکوفهٔ آن شاخه ها از روی تأسّف، دم به دم می گفت:
ای کاش قومِ من می دانستند.
(۶۲) سُها: ستارهای کمنور در دُبِّ اصغر
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۱۲۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #4120
نعرهٔ لا ضَیْر بشنید آسمان
چرخ، گویی شد پیِ آن صَولَجان(۶۳)
ضربتِ فرعون ما را نیست ضَیر
لطفِ حق غالب بُوَد بر قهرِ غیر
گر بدانی سِرِّ ما را ای مُضِلّ
میرهانیمان ز رنج ای کورْدل
هین بیا زین سو ببین کین اَرغَنون
میزند یا لَیتَ قَومی یَعلَمُون
(۶۳) صَولَجان: معَّرب چوگان
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۵۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2519
یا بُوَد کز عکسِ آن جُوهای خَمر
مست گردم، بو بَرَم از ذوقِ اَمر
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۹۴۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) # 1948, Divan e Shams
نردبان حاصل کنید از ذِی المَعارِجْ(۶۴)، بر روید
تَعْرُجُ الرُّوحُ اِلَیْهِ وَ المَلایِک اَجْمَعُون
فرشتگان و جبرئیل، همه به جانب او فرا میروند. (سوره معارج (۷۰) ، آيه ۴)
کی تراشد نردبان چرخ نجار خیال؟
ساخت معراجش(۶۵) یَدِ کُلٌّ اِلَیْنَا راجِعُون
همه به نزد ما باز میگردند. (سوره انبیا (۲۱)، آيه ۹۳)
(۶۴) ذِی المَعارِجْ: صاحب مراتب بالا، خدای تعالیٰ
(۶۵) معراج: عروج، بالا رفتن
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۳۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) # 1332, Divan e Shams
یارِ منی، زود فرو جه ز خر
خر بفروش و بِرَهان بیدرنگ
که آفتابم و سر زین وَحَل برون آرم
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۵۷۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4579
ما رَمَیْتَ اِذْ رَمَیْتی، فتنهای
صد هزاران خرمن اندر حَفْنهای(۶۶)
قرآن كريم، سورهٔ انفال (۸)، آيهٔ ۱۷
Quran, Al-Anfaal(#8), Line #17
«مَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَٰكِنَّ اللَّهَ رَمَىٰ.»
«ای پیامبر، تو تیر نپراندی آنگاه که تیر پراندی
بلکه این خدا بود که تیر (به سوی مشرکان) پراند.»
آفتابی در یکی ذرّه نهان
ناگهان آن ذرّه بگشاید دهان
ذرّه ذرّه گردد افلاک و زمین
پیشِ آن خورشید، چون جَست از کَمین(۶۷)
این چنین جانی چه درخوردِ تن است؟
هین بشو ای تن از این جان هر دو دست
ای تنِ گشته وِثاقِ(۶۸) جان، بس است
چند تانَد بحر در مَشکی نشست؟
(۶۶) حَفْنه: مشتی از گندم و جو و نظیرِ آن
(۶۷) کَمین: نهانگاه، کَمینگاه
(۶۸) وِثاق: اتاق
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۵۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #519
هر که در رُستا(۶۹) بُوَد روزیّ و شام
تا به ماهی عقلِ او نَبْوَد تمام
(۶۹) رُستا: روستا
------------------------
مجموع لغات:
----------------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
بیار باده که اندر خمار خمارم
خدا گرفت مرا زان چنین گرفتارم
بیار جام شرابی که رشک خورشید است
به جان عشق که از غیر عشق بیزارم
بدان سبب که ز جان دردهای سر دارم
که میشکافد ازو شقههای گفتارم
چو با ویم ملک گربزان و طرارم
سیاه و تیره شوم گوییا ز کفارم
بیار و بازرهان سقف آسمانها را
شب دراز ز دود و فغان بسیارم
بیار آنکه پس مرگ من هم از خاکم
به شکر و گفت درآرد مثال نجارم
بیار می که امین میام مثال قدح
که هرچه در شکمم رفت پاک بسپارم
نجار گفت پس مرگ کاشکی قومم
گشاده دیده بدندی ز ذوق اسرارم
به روح شاه عزیزم اگر به تن خوارم
چه نردبان که تراشیدهام من نجار
به بام هفتم گردون رسید رفتارم
مسیح وار شدم من خرم بماند به زیر
نه در غم خرم و نی به گوش خروارم
ببین که در پس گل صد هزار گلزارم
طلوع کرد ازین لحم شمس تبریزی
که آفتابم و سر زین وحل برون آرم
غلط مشو چو وحل دررویم دیگر بار
به هر صبوح درآیم به کوری کوران
برای کور طلوع و غروب نگذارم
گفت میدانم سبب این نیش را
میشناسم من گناه خویش را
من شکستم حرمت ایمان او
پس یمینم برد دادستان او
من شکستم عهد و دانستم بدست
تا رسید آن شومی جرات به دست
وآن که او دانست او فرمانرواست
با خدا سامان پیچیدن کجاست
این خمار غم دلیل آن شدهست
که بدان مفقود مستیات بدهست
فعل توست این غصههای دمبهدم
این بود معنی قد جفالقلم
تا ز هستیها بر آرد او دمار
قضا که تیر حوادث به تو همیانداخت
تو را کند به عنایت از آن سپس سپری
زان وسیلت بحر دور اندازدش
کارگاه صنع حق چون نیستی است
پس برون کارگه بیقیمتی است
نفس و شیطان هر دو یک تن بودهاند
چون فرشته و عقل که ایشان یک بدند
که درون سینه شرحت دادهایم
شرح اندر سینهات بنهادهایم
عاشقان از بیمرادیهای خویش
باخبر گشتند از مولای خویش
قفل زفتست و گشاینده خدا
یار در آخر زمان کرد طرب سازیی
باطن او جد جد ظاهر او بازیی
جمله عشاق را یار بدین علم کشت
تا نکند هان و هان جهل تو طنازیی
اگر نه عشق شمسالدین بدی در روز و شب ما را
فراغتها کجا بودی ز دام و از سبب ما را
بت شهوت برآوردی دمار از ما ز تاب خود
اگر از تابش عشقش نبودی تاب و تب ما را
عاشق دلبر مرا شرم و حیا چرا بود
چونکه جمال این بود رسم وفا چرا بود
لذت بیکرانهای است عشق شدهست نام او
قاعده خود شکایت است ور نه جفا چرا بود
تا کنی مر غیر را حبر و سنی
خویش را بدخو و خالی میکنی
مرده خود را رها کردهست او
مرده بیگانه را جوید رفو
دیده آ بر دیگران نوحهگری
مدتی بنشین و بر خود میگری
چون فدای بیوفایان میشوی
از گمان بد بدان سو میروی
جهد فرعونی چو بیتوفیق بود
هرچه او میدوخت آن تفتیق بود
چشم بر اسباب از چه دوختیم
گر ز خوشچشمان کرشم آموختیم
هست بر اسباب اسبابی دگر
در سبب منگر در آن افگن نظر
انبیا در قطع اسباب آمدند
معجزات خویش بر کیوان زدند
جمله قرآن هست در قطع سبب
عز درویش و هلاک بولهب
چشم بند خلق جز اسباب نیست
هر که لرزد بر سبب ز اصحاب نیست
کار من بی علت است و مستقیم
هست تقدیرم نه علت ای سقیم
عادت خود را بگردانم به وقت
این غبار از پیش بنشانم به وقت
حق قدم بر وی نهد از لامکان
آنگه او ساکن شود از کن فكان
چون به من زنده شود این مردهتن
جان من باشد که رو آرد به من
جان نامحرم نبیند روی دوست
جز همآن جان کاصل او از کوی اوست
بلکه گفتم لایق هدیه شوید
کورم از غیر خدا بینا بدو
مقتضای عشق این باشد بگو
از هر جهتی تو را بلا داد
تا بازکشد به بیجهاتت
حکم حق گسترد بهر ما بساط
که بگویید از طریق انبساط
ای بسا کفار را سودای دین
بند او ناموس و کبر و آن و این
بند پنهان لیک از آهن بتر
بند آهن را بدراند تبر
بند آهن را توان کردن جدا
ای بسا سرمست نار و نارجو
خویشتن را نور مطلق داند او
جز مگر بنده خدا یا جذب حق
با رهش آرد بگرداند ورق
تا بداند کآن خیال ناریه
در طریقت نیست الا عاریه
از همه اوهام و تصویرات دور
نور نور نور نور نور نور
اذکروا الله کار هر اوباش نیست
ارجعی بر پای هر قلاش نیست
لیک تو آیس مشو هم پیل باش
ور نه پیلی در پی تبدیل باش
تو سببسازی و دانایی آن سلطان بین
آنچه ممکن نبود در کف او امکان بین
گفت زین پس من تو را بینم همه
ننگرم سوی سبب و آن دمدمه
گویدش ردوا لعادوا کار توست
ای تو اندر توبه و میثاق سست
لیک من آن ننگرم رحمت کنم
رحمتم پرست بر رحمت تنم
ننگرم عهد بدت بدهم عطا
از کرم این دم چو میخوانی مرا
به برج دل رسیدی بیست اینجا
چو آن مه را بدیدی بیست اینجا
بسی این رخت خود را هر نواحی
بشد عمری و از خوبی آن مه
هیچ سودی نیست کودک نیستم
تا به زر و سیم حیران بیستم
تا نیآری سجده نرهی ای زبون
چون غبار نقش دیدی باد بین
کف چو دیدی قلزم ایجاد بین
باقیت شحمی و لحمی پود و تار
شحم تو در شمعها نفزود تاب
لحم تو مخمور را نامد کباب
در گداز این جمله تن را در بصر
در نظر رو در نظر رو در نظر
در میان این دو فرقی بیشمار
سرمه جو والله اعلم بالسرار
میان این دو چشم تفاوت بسیار است جویای سرمه باش یعنی خواهان
معرفت و هدایت الهی باش و خداوند به اسرار نهان داناتر است
گفت و گوی ظاهر آمد چون غبار
مدتی خاموش خو کن هوشدار
ببین آن حسن را کز دیدن او
بدید و نابدیدی بیست اینجا
به سینه تو که آن پستان شیرست
بشنو الفاظ حکیم پردهای
سر همآنجا نه که باده خوردهای
مست از میخانهای چون ضال شد
تسخر و بازیچه اطفال شد
میفتد این سو آن سو هر رهی
در گل و میخنددش هر ابلهی
کز تناقضهای دل پشتم شکست
دعوی کردن آن شخص که خدای تعالی مرا نمیگیرد به گناه
و جواب گفتن شعیب او را
آن یکی میگفت در عهد شعیب
چند دید از من گناه و جرمها
وز کرم یزدان نمیگیرد مرا
حق تعالی گفت در گوش شعیب
در جواب او فصیح از راه غیب
وز کرم نگرفت در جرمم اله
عکس میگویی و مقلوب ای سفیه
ای رها کرده ره و بگرفته تیه
چند چندت گیرم و تو بیخبر
در سلاسل ماندهای پا تا به سر
زنگ تو بر توت ای دیگ سیاه
جمع شد تا کور شد ز اسرارها
گر زند آن دود بر دیگ نوی
آن اثر بنماید ار باشد جوی
زآنکه هر چیزی به ضد پیدا شود
بر سپیدی آن سیه رسوا شود
چون سیه شد دیگ پس تاثیر دود
بعد از این بر وی که بیند زود زود
مرد آهنگر که او زنگی بود
دود را با روش همرنگی بود
رویش ابلق گردد از دودآوری
پس بداند زود تاثیر گناه
تا بنالد زود گوید ای اله
چون کند اصرار و بد پیشه کند
خاک اندر چشم اندیشه کند
توبه نندیشد دگر شیرین شود
بر دلش آن جرم تا بیدین شود
شست بر آیینه زنگ پنج تو
گوهرش را زنگ کم کردن گرفت
چون نویسی کاغذ اسپید بر
چون نویسی بر سر بنوشته خط
فهم ناید خواندنش گردد غلط
هر دو خط شد کور و معنیی نداد
ور سومباره نویسی بر سرش
پس سیه کردی چو جان کافرش
پس چه چاره جز پناه چارهگر
ناامیدی مس و اکسیرش نظر
ناامیدیها به پیش او نهید
تا ز درد بیدوا بیرون جهید
چون شعیب این نکتهها با وی بگفت
زآن دم جان در دل او گل شکفت
جان او بشنید وحی آسمان
گفت اگر بگرفت ما را کو نشان
گفت یا رب دفع من میگوید او
آن گرفتن را نشان میجوید او
گفت ستارم نگویم رازهاش
جز یکی رمز از برای ابتلاش
یک نشان آنکه میگیرم ورا
آنکه طاعت دارد از صوم و دعا
وز نماز و از زکات و غیر آن
لیک یک ذره ندارد ذوق جان
میکند طاعات و افعال سنی
طاعتش نغزست و معنی نغز نی
جوزها بسیار و در وی مغز نی
ذوق باید تا دهد طاعات بر
مغز باید تا دهد دانه شجر
دانه بیمغز کی گردد نهال
صورت بیجان نباشد جز خیال
گر بروید ور بریزد صد گیاه
عاقبت بر روید آن کشته اله
کشت نو کارید بر کشت نخست
این دوم فانی است و آن اول درست
کشت اول کامل و بگزیده است
تخم ثانی فاسد و پوسیده است
گفتم چو چرخ گردان والله که بیقرارم
گفت ار چه بیقراری نی بیقرار مایی
از ملولی کاله میخواهد ز تو
جامه کی پیمود او پیمود باد
زهر مار و کاهش جان میخوری
این قدر گفتیم باقی فکر کن
فکر اگر جامد بود رو ذکر کن
ذکر آرد فکر را در اهتزاز
ذکر را خورشید این افسرده ساز
چون فراموش خودی یادت کنند
بنده گشتی آنگه آزادت کنند
جان من و جان تو گویی که یکی بودهست
سوگند بدین یک جان کز غیر تو بیزارم
بیار آنکه چو او نیست گولم و نادان
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
مالک خود باشد اندر اتقوا
چون نباشد حفظ و تقوی زینهار
دور کن آلت بینداز اختیار
بانگ گرگی دان که او مردم درد
روح خواهی جبه بشکاف ای پسر
تا از آن صفوت برآری زود سر
در خزان و باد خوف حق گریز
آن شقایقهای پارین را بریز
این شقایق منع نو اشکوفههاست
که درخت دل برای آن نماست
سایل آن باشد که مال او گداخت
قانع آن باشد که جسم خویش باخت
پس ز درد اکنون شکایت بر مدار
کوست سوی نیست اسبی راهوار
کار کن موقو آن جذبه مباش
زانک ترک کار چون نازی بود
ناز کی در خورد جانبازی بود
نه قبول اندیش نه رد ای غلام
امر را و نهی را میبین مدام
مرغ جذبه ناگهان پرد ز عش
چون بدیدی صبح شمع آنگه بکش
چشمها چون شد گذاره نور اوست
مغزها میبیند او در عین پوست
بیند اندر ذره خورشید بقا
بیند اندر قطره کل بحر را
بخور آن را که رسیدت مهل از بهر ذخیره
که تو بر جوی روانی چو بخوردی دگر آید
ای دل از این سرمست شو هر جا روی سرمست رو
تو دیگران را مست کن تا او تو را دیگر دهد
بسط دیدی بسط خود را آب ده
چون برآید میوه با اصحاب ده
ده زکات روی خوب ای خوبرو
شرح جان شرحه شرحه بازگو
رو سرافیلی شو اندر امتیاز
در دمنده روح و مست و مستساز
ختم کرده قهر حق بر دیدهها
که نبیند ماه را بیند سها
ذرهیی را بیند و خورشید نی
لیک از لطف و کرم نومید نی
پخته میریزد چه سحرست ای خدا
سیب پوسیده همیچیدند خلق
گفته هر برگ و شکوفهٔ آن غصون
دم به دم یالیت قومی یعلمون
هر برگ و شکوفه آن شاخه ها از روی تأسف دم به دم می گفت
ای کاش قوم من می دانستند
نعره لا ضیر بشنید آسمان
چرخ گویی شد پی آن صولجان
ضربت فرعون ما را نیست ضیر
لطف حق غالب بود بر قهر غیر
گر بدانی سر ما را ای مضل
میرهانیمان ز رنج ای کوردل
هین بیا زین سو ببین کین ارغنون
میزند یا لیت قومی یعلمون
یا بود کز عکس آن جوهای خمر
مست گردم بو برم از ذوق امر
نردبان حاصل کنید از ذی المعارج بر روید
تعرج الروح الیه و الملایک اجمعون
فرشتگان و جبرئیل همه به جانب او فرا میروند. (سوره معارج (۷۰)، آيه ۴)
کی تراشد نردبان چرخ نجار خیال
ساخت معراجش ید کل الینا راجعون
یار منی زود فرو جه ز خر
خر بفروش و برهان بیدرنگ
ما رمیت اذ رمیتی فتنهای
صد هزاران خرمن اندر حفنهای
آفتابی در یکی ذره نهان
ناگهان آن ذره بگشاید دهان
ذره ذره گردد افلاک و زمین
پیش آن خورشید چون جست از کمین
این چنین جانی چه درخورد تن است
ای تن گشته وثاق جان بس است
چند تاند بحر در مشکی نشست
هر که در رستا بود روزی و شام
تا به ماهی عقل او نبود تمام
Privacy Policy