برنامه شماره ۹۳۱ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۴۰۱ تاریخ اجرا: ۳۰ اوت ۲۰۲۲ - ۹ شهریور
برای دستیابی به فایل پادکست برنامه ۹۳۱ بر روی این لینک کلیک کنید.
برای دستیابی به فایل صوتی برنامه ۹۳۱ با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.
PDF متن نوشته شده برنامه با فرمت
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه ریز مناسب پرینت
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه درشت
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری
فلوچارت مطرح شده در برنامه ۹۳۱ (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
فلوچارت مطرح شده در برنامه ۹۳۱ (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
مولوی، ديوان شمس، ترجیعات، ترجیع شمارهٔ چهل و سوم
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Tarjiaat) #43, Divan e Shams
زین دودناک(۱) خانه گشادند روزنی
شد دود و، اندر آمد خورشیدِ روشنی
آن خانه چیست؟ سینه، و آن دود چیست؟ فکر
ز اندیشه گشت عیشِ تو اشکسته گردنی
بیدار شو، خلاص شو از فکر و از خیال
یا رب، فرست خفتهٔ ما را دهلزنی
خفته هزار غم خورَد از بهرِ هیچ چیز
در خواب، گرگ بیند، یا خوفِ رهزنی
در خواب، جان ببیند صد تیغ و صد سنان
بیدار شد، نبیند زان جمله سوزنی
گویند مردگان که چه غمهایِ بیهده
خوردیم و عمر رفت به وسواسِ هر فنی
بهرِ یکی خیال گرفته عروسیای
بهرِ یکی خیال بپوشیده جوشنی(۲)
آن سور(۳) و تعزیت(۴) همه بادست این نَفَس
نی رقص ماند از آن و نه زین نیز شیونی
ناخن همیزنند و، رخ خود همیدرند
شد خواب و نیست بر رُخشان زخمِ ناخنی
کو آنکه بود با ما چون شیر و انگبین؟
کو آنکه بود با ما چون آب و روغنی؟
اکنون حقایق آمد و خوابِ خیال رفت
آرام و مأمنی است، نه ما مانَد و نی منی
نی پیر و نی جوان، نه اسیرست و نی عوان(۵)
نی نرم و سخت ماند، نه موم و نه آهنی
یک رنگیَست و یک صفتی و یگانگی
جانیست برپریده و وارسته از تنی
این یک نه آن یکیست، که هرکس بدانَدَش
ترجیع کن که در دل و خاطر نشانَدَش
(۱) دودناک: آمیخته به دود، پردود، دودآگین
(۲) جوشن: لباسِ رزم
(۳) سور: جشن، مهمانی
(۴) تعزیت: عزاداری، سوگواری
(۵) عوان: مأمور دیوان، مأمور اخذ مالیات
----------
زین دودناک خانه گشادند روزنی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۴۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2842, Divan e Shams
چه چگونه بُد عدم را؟ چه نشان نهی قِدَم(۶) را؟
نگر اوّلین قَدَم را که تو بس نکو نهادی
(۶) قِدَم: دیرینگی، قدیم (مقابل حدوث)
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۸۲۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1829, Divan e Shams
گفتم دوش عشق را: ای تو قرین و یارِ من
هیچ مباش یک نَفَس غایب از این کنارِ من
خانهٔ دودناک
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #26, Divan e Shams
جانیست چون شعله، ولی دودش ز نورش بیشتر
چون دود از حد بگذرد در خانه ننماید ضیا
گر دود را کمتر کنی، از نور شعله برخوری
از نورِ تو روشن شود هم این سرا، هم آن سرا
در آبِ تیره بنگری، نی ماه بینی، نی فلک
خورشید و مه پنهان شود، چون تیرگی گیرد هوا
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۲۵۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1259
اختلاف کردن در چگونگی و شکلِ پیل
پیل اندر خانهیی تاریک بود
عرضه را آورده بودندش هُنود(۷)
از برایِ دیدنش مردم بسی
اندر آن ظلمت همیشد هر کسی
دیدنش با چشم، چون ممکن نبود
اندر آن تاریکیاش کف میبسود
آن یکی را کف به خرطوم اوفتاد
گفت: همچون ناودانست این نهاد(۸)
آن یکی را دست بر گوشش رسید
آن بر او چون بادبیزن شد پدید
آن یکی را کف چو بر پایش بسود
گفت: شکل پیل دیدم چون عمود
آن یکی بر پشتِ او بنهاد دست
گفت: خود این پیل چون تختی بُدست
همچنین، هر یک به جزوی که رسید
فهمِ آن میکرد، هر جا میشنید
از نظرگه، گفتشان شد مختلف
آن یکی دالش لقب داد، این الف
در کفِ هر کس اگر شمعی بُدی
اختلاف از گفتشان بیرون شدی
چشمِ حس همچون کفِ دست است و بس
نیست کف را بر همهٔ او دسترس
چشم دریا دیگرست و، کف دگر
کف بِهِل، وز دیدهٔ دریا نگر
جنبشِ کفها ز دریا روز و شب
کف همیبینیّ و، دریا نی، عجب
ما چو کشتیها به هم بر میزنیم
تیره چشمیم و، در آبِ روشنیم
ای تو در کشتیِّ تن، رفته به خواب
آب را دیدی، نگر در آبِ آب
آب را آبیست کو میرانَدَش
روح را روحیست کو میخوانَدَش
(۷) هُنود: هندیان
(۸) نهاد: شکل و قد و قامت، حالت و خوی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2644
نَجم(۹)، اندر ریگ و دریا رهنماست
چشم، اندر نَجم نِه، کو مُقتَداست(۱۰)
چشم را با روی او میدار جفت
گَرد مَنگیزان(۱۱) ز راهِ بحث و گفت
زآنکه گردد نَجم پنهان، زآن غبار
چشم بهتر از زبانِ با عِثار(۱۲)
(۹) نَجم: ستاره
(۱۰) مُقتَدا: پیشوا، رهبر
(۱۱) گَرد مَنگیزان: گرد و خاک برپا مکن
(۱۲) عِثار: لغزش
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۶۲۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1626
کار من بیعلّت است و مستقیم
هست تقدیرم نه علّت، ای سَقیم(۱۳)
عادت خود را بگردانم به وقت
این غبار از پیش بنشانم به وقت
(۱۳) سَقیم: بیمار
مولوی، دیوان شمس، رباعی شمارهٔ ۷۸۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Robaaiaat) #781, Divan e Shams
گر خواب تو را خواجه گرفتار کند
من نگذارم کسیت بیدار کند
عشقت چو درختِ سیب میافشاند
تا خواب تو را چو برگِ طیّار(۱۴) کند
(۱۴) طیّار: پرواز کننده، چست و چالاک
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۵۹۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4592
صورتی از صورتت بیزارکُن(۱۵)
خفتهیی هر خفته را بیدارکُن(۱۶)
آن کلامت میرهاند از کلام
وآن سَقامت میجهاند از سَقام(۱۷)
پس سَقامِ عشق، جانِ صحّت است
رنجهااَش حسرتِ هر راحت است
(۱۵) بیزارکُن: بیزار کننده
(۱۶) بیدارکُن: بیدار کننده
(۱۷) سَقام: بیماری
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۰۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3708
در عجبهااش به فکر اندر روید
از عظیمی وز مَهابت(۱۸) گُم شوید
چون ز صُنعش(۱۹) ریش و سِبلت(۲۰) گُم کند
حد خود داند ز صانع(۲۱) تن زند(۲۲)
جز که لا اُحْصی'(۲۳) نگوید او ز جان
کز شمار و حد بُرون است آن بیان
حديث
«لااُحْصی ثَناءً عَلَیْکَ اَنْتَ کَما اَثْنَیْتَ عَلی نَفْسِکَ.»
«شب معراج خداوند به پیغمبر فرمود: «مرا ثنا بگو»
پیغمبر فرمود: «من نتوانم ثنای تو گفتن، آنسان که خود ثنای خود گفتهای.»»
«لااُحْصی ثَناءً ما عَلَیْکَ»
«نمی توانم تو را چنانکه باید بستایم.»
(۱۸) مَهابت: بزرگی و شکوه، عظمت، هیبت
(۱۹) صُنع: آفرینش، آفریدن
(۲۰) سِبلت: سِبیل
(۲۱) صانع: آفریننده
(۲۲) تن زدن: خودداری کردن
(۲۳) لا اُحْصی': به شمار در نمیآورم
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۵۷۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #577
گفت و گویِ ظاهر آمد چون غبار
مدّتی خاموش خُو کُن، هوشدار
چگونه دود ایجاد نکنیم؟
پرهیز از فکرهای همانیده
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۹۰۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2907
گر شوم مشغولِ اِشکال و جواب
تشنگان را کی توانم داد آب؟
گر تو اِشکالی به کلّی و حَرَج(۲۴)
صبر کن، الصّبرُ مِفتاحُ الْفَرَج(۲۵)
اِحْتِما(۲۶) کُن، اِحْتِما ز اندیشهها
فکر، شیر و گور و، دلها بیشهها
اِحْتِماها بر دواها سرور است
زآنکه خاریدن فزونیِّ گَر است
اِحْتِما، اصلِ دوا آمد یقین
اِحْتِما کن قوهٔ جان را ببین
(۲۴) حَرَج: تنگی و فشار
(۲۵) الصّبرُ مِفتاحُ الْفَرَج: صبر کلید در رستگاری و نجات است.
(۲۶) اِحْتِما: خود را از چیزی نگاه داشتن، پرهیز کردن
کوشش آگاهانه در خاموش ماندن و رعایت اَنْصِتُوا
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۹۳۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1934, Divan e Shams
خاموش که گفت نیز هستیست
باش از پیِ اَنْصِتُواش(۲۷) الکن(۲۸)
(۲۷) اَنْصِتُوا: خاموش باشید
(۲۸) الکن: لال
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۶۲۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1622
چون تو گوشی، او زبان، نی جنسِ تو
گوشها را حق بفرمود: اَنْصِتُوا
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۴۵۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3456
اَنْصِتُوا را گوش کن، خاموش باش
چون زبانِ حق نگشتی، گوش باش
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۶۹۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3692
پس شما خاموش باشید اَنْصِتوا
تا زبانتان من شوم در گفت و گو
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۷۲۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2726
اَنْصِتُوا بپذیر، تا بر جانِ تو
آید از جانان، جزای اَنْصِتُوا
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۴۶۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1466
این سگان کَرّاند ز امرِ اَنصِتُوا
از سَفَه، وَع وَع کنان بر بَدرِ تو
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۰۷۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2072
پیش بینا، شد خموشی نفعِ تو
بهر این آمد خطابِ اَنْصِتوا
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3199
اَنْصِتوا یعنی که آبَت را به لاغ(۲۹)
هین تَلَف کَم کُن که لبْخُشک است باغ
(۲۹) لاغ: هزل، شوخی، در اینجا به معنی بیهوده است.
احتیاط از قرین
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۳۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2636
از قَرین بیقول و گفتوگویِ او
خو بدزدد دل نهان از خویِ او
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1421
میرود از سینهها در سینهها
از رهِ پنهان، صلاح و کینهها
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3196
تا کنی مر غیر را حَبْر(۳۰) و سَنی(۳۱)
خویش را بدخُو و خالی میکنی
(۳۰) حَبر: دانشمند، دانا
(۳۱) سَنی: رفیع، بلند مرتبه
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #151
مردهٔ خود را رها کردهست او
مردهٔ بیگانه را جوید رَفو
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۷۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #479
دیده آ، بر دیگران، نوحهگری
مدّتی بنشین و، بر خود میگِری
روزن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۴۰۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2402
روزنِ جانم گشادهست از صفا
میرسد بی واسطه نامهٔ خدا
نامه و باران و نور از روزنم
میفتد در خانهام، از معدنم
دوزخ ست آن خانه کآن بی روزن است
اصلِ دین، ای بنده رَوزَن کردن است
تیشهٔ هر بیشهیی کم زَن، بیا
تیشه زَن در کندنِ روزن، هلا
یا نمیدانی که نورِ آفتاب
عکسِ خورشید برون است از حجاب
نور، این دانی که حیوان دید هم
پس چه کَرَّمنا بُوَد بر آدمم؟
قرآن کریم، سورهٔ اسراء (۱۷)، آیهٔ ۷۰
Quran, Sooreh Al-Israa(#17), Line #70
«وَلَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِي آدَمَ وَحَمَلْنَاهُمْ فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ
وَرَزَقْنَاهُمْ مِنَ الطَّيِّبَاتِ وَفَضَّلْنَاهُمْ عَلَىٰ كَثِيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنَا تَفْضِيلًا.»
«و ما فرزندان آدم را بس گرامی داشتیم و آنان را در خشکی و دریا بر مرکوب ها سوار کردیم
و ایشان را از غذاهای پاکیزهها روزی دادیم. و آنان را بر بسیاری از آفریدگان برتری بخشیدیم.»
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۰۹۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3094
خانهای را کِش دریچهست آن طرف
دارد از سَیْران آن یوسف شرف
هین دریچه سوی یوسف باز کن
وز شکافش فُرجهای(۳۲) آغاز کن
عشقورزی، آن دریچه کردن است
کز جمالِ دوست، سینه روشن است
پس هماره روی معشوقه نگر
این به دستِ توست، بشنو ای پدر
(۳۲) فُرجه: تماشا، فضاگشایی
مولوی، ديوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۱۲۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #3120, Divan e Shams
چراغی است تمییز در سینه روشن
رهانَد تو را از فریب و دَغایی(۳۳)
(۳۳) دَغا: حیله
مولوی، ديوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۸۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1383, Divan e Shams
هر جا خیالِ شه بود باغ و تماشاگه بود
در هر مقامی که روم بر عشرتی برمیتنم
درها اگر بسته شود زین خانقاهِ ششدری
آن ماهرو از لامکان سَر درکند در روزنم
طلوع انسان از مرکز خودش به صورت آفتاب
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۹۸۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1981
سَیْرِ جسمانه رها کرد او کنون
میرود بیچون نهان، در شکلِ چون
گفت: روزی میشدم مشتاقْوار
تا ببینم در بشر انوارِ یار
تا ببینم قُلْزُمی(۳۴) در قطرهیی
آفتابی دَرْج اندر ذرّهیی
(۳۴) قُلْزُم: در این بیت مطلق دریا منظور است.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۵۸۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4580
آفتابی در یکی ذَرّه نهان
ناگهان آن ذرّه بگشاید دهان
ذرّه ذرّه گردد افلاک و زمین
پیشِ آن خورشید، چون جَست از کَمین(۳۵)
این چنین جانی چه درخوردِ تن است؟
هین بشُو ای تن از این جان هر دو دست
ای تنِ گشته وِثاقِ(۳۶) جان، بس است
چند تانَد(۳۷) بحر در مَشکی نشست؟
(۳۵) کَمین: نهانگاه، کَمینگاه
(۳۶) وِثاق: اتاق، خرگاه
(۳۷) تانَد: میتواند
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۷۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2719
آفتابی در سخن آمد که خیز
که بر آمد روز، بَرجه، کم ستیز
تو بگویی: آفتابا کو گواه؟
گویدت: ای کور از حق دیده خواه
روزِ روشن، هر که او جوید چراغ
عینِ جُستن کوریش دارد بلاغ(۳۸)
ور نمیبینی، گمانی بُردهای
که صباحست و، تو اندر پَردهای
کوریِ خود را مکن زین گفت، فاش
خامُش و، در انتظارِ فضل باش
در میانِ روز گفتن: روز کو؟
خویش رسوا کردن است ای روزجو
صبر و خاموشی جَذوبِ(۳۹) رحمت است
وین نشان جُستن، نشانِ علّت است
أنصِتُوا بپذیر، تا بر جانِ تو
آید از جانان، جزای أنصِتُوا
گر نخواهی نکس(۴۰)، پیشِ این طبیب
بر زمین زن زرّ و سَر را ای لبیب(۴۱)
(۳۸) بَلاغ: رسانیدن، دلالت کامل
(۳۹) جَذوب: بسیار جذب کننده
(۴۰) نُکْس: عود کردن بیماری
(۴۱) لَبیب: خردمند، عاقل
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱۳۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2133, Divan e Shams
بیدار شو، بیدار شو، هین رفت شب، بیدار شو
بیزار شو، بیزار شو وز خویش هم بیزار شو
آمد ندایِ آسمان، آمد طبیبِ عاشقان
خواهی که آید پیشِ تو، بیمار شو، بیمار شو
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۰۶۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2063
تا به دیوارِ بلا نآید سَرش
نشنود پندِ دل آن گوشِ کرش
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۴۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1145
عقل جُزوی، گاه چیره، گَه نگون
عقلِ کلّی، ایمن از رَیْبُ الْمَنُون(۴۲)
(۴۲) رَیْبُ الْمَنُون: حوادثِ ناگوار
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۰۶۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3067
یا منافقوار عُذر آری که من
ماندهام در نفقهٔ فرزند و زن
نه مرا، پروایِ سَرْخاریدن است
نَه مرا، پروایِ دینْوَرزیدن است
ای فلان، ما را به همّت یاد دار
تا شویم از اولیا، پایانِ کار
این سخن، نَه هم ز درد و سوز گفت
خوابناکی هرزه گفت و، باز خفت
هیچ چاره نیست از قوتِ عیال
از بُنِ دندان(۴۳) کُنم کسبِ حلال
چه حلال؟ ای گشته از اهلِ ضَلال(۴۴)
غیر خون تو نمیبینم حلال
از خدا چارهسْتش و، از لوت(۴۵)، نی
چارهاش است از دین و، از طاغوت(۴۶)، نی
ای که صبرت نیست از دنیایِ دون
صبر چون داری ز نِعْمَ الـْماهِدُون؟
ای کسی که نمی توانی از این دنیای پست خودداری کنی،
چطور می توانی بر دوری از خداوندی که بساط زمین را گسترده است صبر کنی؟
قرآن کریم، سورهٔ ذاریات (۵۱)، آیهٔ ۴۸
Quran, Sooreh Adh-Dhaariyat(#51), Line #48
«وَالْأَرْضَ فَرَشْنَاهَا فَنِعْمَ الْمَاهِدُونَ.»
«و زمین را بگستراندیم، پس ماییم نیکو گسترندگان.»
ای که صبرت نیست از ناز و نعیم
صبر چون داری ز اللهِ کریم؟
ای که صبرت نیست از پاک و پلید
صبر چون داری از آن کین آفرید؟
(۴۳) از بُنِ دندان: از صمیم دل
(۴۴) ضَلال: گمراهی
(۴۵) لوت: غذا، طعام
(۴۶) طاغوت: سرکش، متجاوز، هر معبودی جز خدا
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۸۰۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #805
یک زمان تنها بمانی تو ز خلق
در غم و اندیشه مانی تا به حلق
این تو کی باشی؟ که تو آن اَوْحَدی
که خوش و زیبا و سرمستِ خودی
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۵۵۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3559
جمله خَلقان، سُخرهٔ اندیشهاند
زآن سبب خستهدل و غمپیشهاند
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۸۲۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1826
حسها و اندیشه بر آبِ صفا
همچو خَس بگرفته رویِ آب را
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #306, Divan e Shams
عشقِ تو چون درآمد، اندیشه مُرد پیشش
عشقِ تو صبحِ صادق، اندیشه صبحِ کاذب
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۴۹۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2492
فکر و اندیشهست مثلِ ناودانوَحْی(۴۷) و مکشوف(۴۸) است ابر و آسمان
(۴۷) وَحی: كلامی که ادراک آن از حواس ظاهری آدمی پوشیده است. در لفظ به معنی اشاره سریع و پنهان است.
(۴۸) مکشوف: مکاشفات روحی، الهامات ربّانی
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۱۰۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3107
هرچه اندیشی، پذیرای فناست
آنکه در اندیشه ناید، آن خداست
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۶۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1460
چون غبارِ نقش دیدی، باد بین
کف چو دیدی، قُلْزُمِ(۴۹) ایجاد بین
(۴۹) قُلْزُم: دریا
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۱۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #612
عشق و ناموس(۵۰)، ای برادر راست نیست
بر درِ ناموس ای عاشق مَایست
وقتِ آن آمد که من عریان شوم
نقش بگذارم، سراسر جان شوم
ای عدوِّ شرم و اندیشه بیآ
که دریدم پردهٔ شرم و حیا
حدیث
«اَلْحَیاءُ یَمْنَعُ الْایمان.»
«شرم، بازدارندهٔ ایمان است.»
(۵۰) ناموس: در اینجا به معنی آبروی تصنُّعی من ذهنی است.
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۲۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3222
کی تراشد تیغ، دستهٔ خویش را
رو، به جرّاحی سپار این ریش(۵۱) را
بر سرِ هر ریش جمع آمد مگس
تا نبیند قُبحِ(۵۲) ریش خویش کس
آن مگس، اندیشهها و آن مالِ تو
ریشِ تو، آن ظلمتِ اَحوالِ تو
(۵۱) ریش: زخم، جراحت
(۵۲) قُبح: زشتی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ٢٣٣۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2334
خود ندارم هیچ، بِه سازد مرا
که ز وهمِ دارم است این صد عَنا(۵۳)
(۵۳) عَنا: رنج
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۴۱۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #417
مرغ، بر بالا پَران و سایهاش
میدَوَد بر خاک، پَرّان مرغوَش
ابلهی، صیّادِ آن سایه شود
میدَوَد چندانکه بیمایه شود
بی خبر کآن عکسِ آن، مرغِ هواست
بی خبر که اصلِ آن سایه کجاست
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۵۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1450
راست گفته است آن سپهدارِ بشر
که هر آنکه کرد از دنیا گذر
نیستش درد و دریغ و غَبنِ(۵۴) موت
بلکه هستش صد دریغ از بهرِ فوت
که چرا قبله نکردم مرگ را؟
مخزنِ هر دولت و هر برگ را
«ما مِنْ أَحَدٍ يَمُوتُ إِلاّ نَدِمَ إِنْ كانَ مُحسِناً نَدِمَ اِنْ لا يَكُونَ
ازْدادَ وَ إِنْ كانَ مُسيئاً نَدِمَ اَنْ لا يَكُونَ نُزِعَ.»
«هیچکس نمیرد جز آنکه پشیمان شود. اگر نکوکار باشد
از آن پشیمان گردد که چرا بر نکوکاری هایش نیفزود، و اگر
بدکار باشد از آنرو پشیمان شود که چرا از تباهکاری بازش نداشتهاند.»
قبله کردم من همه عمر از حَوَل(۵۵)
آن خیالاتی که گُم شد در اجل
حسرتِ آن مُردگان از مرگ نیست
زآنْسْت کاندر نقشها کردیم ایست
ما ندیدیم اینکه آن نقش است و کف
کف ز دریا جُنبد و یابَد علف
(۵۴) غَبنِ: زیان آوردن در معامله، زیان دیدن در داد و ستد
(۵۵) حَوَل: لوچی، دوبین شدن، در اینجا مراد دید واقعبین نداشتن است.
بهرِ یکی خیال بپوشیده جوشنی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۵۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4053
نفس و شیطان، هر دو یک تن بودهاند
در دو صورت خویش را بنمودهاند
چون فرشته و عقل، که ایشان یک بُدند
بهر حکمتهاش دو صورت شدند
دشمنی داری چنین در سِرِّ خویش
مانعِ عقل ست و، خصمِ جان و کیش
یک نَفَس حمله کند چون سوسمار
پس به سوراخی گریزد در فرار
در دل، او سوراخ ها دارد کنون
سَر ز هر سوراخ میآرد برون
نامِ پنهان گشتنِ دیو از نفوس
واندر آن سوراخ رفتن، شد خُنُوس(۵۶)
که خُنوسش چون خُنوس قُنْفُذست(۵۷)
چون سرِ قُنْفُذ وَرا آمدْ شُد است
که خدا آن دیو را خَنّاس(۵۸) خواند
کو سر آن خارپُشتک را بماند
می نهان گردد سرِ آن خارپُشت
دَم به دَم از بیمِ صَیّادِ دُرُشت(۵۹)
تا چو فرصت یافت سر آرد برون
زینچنین مکری شود مارش زبون
گرنه نفس از اندرون راهت زدی
رهزنان را بر تو دستی کی بُدی؟
زان عَوانِ(۶۰) مُقتَضی(۶۱) که شهوت است
دل اسیرِ حرص و آز و آفت است
زان عَوانِ سِرّ، شدی دزد و تباه
تا عوانان را به قهرِ توست راه
در خبر بشنو تو این پندِ نکو
بَیْنَ جَنْبَیْکُمْ لَکُمْ اَعْدی عَدُو
تو این اندرز خوب را که در یکی از احادیث شریف آمده بشنو و به آن
عمل کن: «سرسخت ترین دشمن شما در درون شماست».
«اَعْدی' عَدُوَّکَ نَفْسُكَ الَّتی بَینَ جَنْبَیْكَ»
«سرسخت ترين دشمن تو، نفس تو است كه در ميان دو پهلویت (درونت) جا دارد.»
طُمطراقِ(۶۲) این عدو مشنو، گریز
کو چو ابلیس است در لَجّ و ستیز
بر تو او، از بهرِ دنیا و نَبَرد
آن عذابِ سَرمَدی(۶۳) را سهل کرد
چه عجب گر مرگ را آسان کند
او ز سِحرِ خویش، صد چندان کند
سِحْر، کاهی را به صنعت کُه کند
باز، کوهی را چو کاهی میتند
زشتها را نغز(۶۴) گرداند به فنّ
نغزها را زشت گرداند به ظنّ
کارِ سِحر اینست کو دَم میزند
هر نَفَس، قلبِ(۶۵) حقایق میکند
آدمی را خر نماید ساعتی
آدمی سازد خری را، و آیتی
اینچنین ساحر درون توست و سِرّ
اِنَّ فی الْوَسواس سِحْراً مُسْتَتِرّ
چنین ساحری در باطن و درون تو نهان است،
همانا در وسوسهگری نفس، سحری نهفته شده است.
اندر آن عالَم که هست این سِحرها
ساحران هستند جادوییگشا
اندر آن صحرا که رُست این زَهرِ تر
نیز روییدهست تِریاق(۶۶) ای پسر
گویدت تریاق: از من جُو سپَر
که ز زهرم من به تو نزدیکتر
گفتِ او، سحرست و ویرانیِ تو
گفتِ من، سحرست و دفعِ سِحرِ او
(۵۶) خُنُوس: آشکار شدن و سپس بسیار پنهان گشتن
(۵۷) قُنْفُذ: خارپشت
(۵۸) خَنّاس: آشکار شونده و سپس بسیار پنهان شونده
(۵۹) دُرُشت: خشن، ناهموار، حجیم
(۶۰) عَوان: مأمور
(۶۱) مُقتَضی: خواهشگر
(۶۲) طُمطراق: سروصدا، نمایش شکوه و جلال، آوازه، خودنمایی
(۶۳) سَرمَدی: همیشگی، جاویدان
(۶۴) نغز: خوب، نیکو، لطیف
(۶۵) قلب: تغییر دادن و دگرگون کردن چیزی، واژگون ساختن چیزی
(۶۶) تریاق: ترکیبی از داروهای مسکّن و مخدّر که در طبّ قدیم به عنوان ضد درد و ضد سم به کار میرفته، پادزهر.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #557
رویِ نفسِ مطمئنّه در جسد
زخمِ ناخنهایِ فکرت میکشد
قرآن کریم، سورهٔ فجر (۸۹)، آیات ۲۷ و ۲۸
Quran, Sooreh Al-Fajr(#89), Line #27-28
«يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ، ارْجِعِي إِلَىٰ رَبِّكِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً»
«اى روح آرامش يافته، راضی و مرضی به سوى پروردگارت بازگرد.»
فکرتِ بد ناخنِ پُر زَهر دان
میخراشد در تعمّق(۶۷) رویِ جان
تا گشاید عُقدهٔ(۶۸) اِشکال را
در حَدَث(۶۹) کردست زرّین بیل را
عقده را بگشاده گیر ای مُنتهی(۷۰)
عقدهای سختست بر کیسهٔ تهی
در گشادِ عُقدهها گشتی تو پیر
عقدهٔ چندی دگر بگشاده گیر
عقدهای کان بر گلویِ ماست سخت
که بدانی که خَسی(۷۱) یا نیکبخت
حَلِّ این اِشکال کُن، گر آدمی
خرجِ این کُن دَم، اگر آدمدَمی
حدِّ اعیان(۷۲) و عَرَض دانسته گیر
حدِّ خود را، دان، که نَبْوَد زین گُزیر
چون بدانی حدِّ خود، زین حد گُریز
تا به بیحد در رسی ای خاکبیز(۷۳)
(۶۷) تعمّق: دوراندیشی و کنجکاوی، در اینجا به معنی دنبالهروی از عقل جزیی است.
(۶۸) عُقده: گره
(۶۹) حَدَث: سرگین، مدفوع
(۷۰) مُنتهی: به پایان رسیده، کمال یافته
(۷۱) خَس: خار، خاشاک، پست و فرومایه
(۷۲) اعیان: جمع عَیْن، در اینجا مراد جوهر است.
(۷۳) خاکبیز: لفظاً به معنی کسی که خاک کوچهها و معابر را میروبد و غربال میکند.
در اینجا منظور اصحابِ قیل و قال و اندیشهورانِ عقل جزیی است.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #544
ناز کردن خوشتر آید از شِکَر
لیک، کم خایَش، که دارد صد خطر
ایمنْآبادست آن راهِ نیاز
تَرکِ نازش گیر و، با آن ره بساز
ای بسا نازآوری زد پرّ و بال
آخِرُالْاَمر، آن بر آن کس شد وَبال
خوشیِ ناز ار دمی بفْرازَدَت
بیم و ترس مُضْمَرَش(۷۴) بگدازدت
وین نیاز، ار چه که لاغر میکند
صَدر(۷۵) را چون بدرِ انور میکند
چون ز مُرده زنده بیرون میکشد
هر که مُرده گشت، او دارد رَشَد(۷۶)
چون ز زنده مُرده بیرون میکند
نفسِ زنده سویِ مرگی میتَند
مُرده شو تا مُخْرِجُالْحَیِّ(۷۷) الصَّمَد
زندهيی زین مُرده بیرون آورد
مرده شو، یعنی از نفس و نفسانیّات پاک شو تا خداوند بی نیاز
که زنده را از مُرده بیرون می آورد، زنده ای را از مُرده تو بیرون آورد.
قرآن کریم، سوره انعام (۶)، آیه ۹۵
Quran, Sooreh Al-Anaan(#6), Line #95
«إِنَّ اللَّهَ فَالِقُ الْحَبِّ وَالنَّوَىٰ ۖ يُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَمُخْرِجُ الْمَيِّتِ مِنَ
الْحَيِّ ۚ ذَٰلِكُمُ اللَّهُ ۖ فَأَنَّىٰ تُؤْفَكُونَ.»
«خداست كه دانه و هسته را مىشكافد، و زنده را از مرده بيرون مىآورد
و مرده را از زنده بيرون مىآورد. اين است خداى يكتا. پس، چگونه از حق منحرفتان مىكنند؟»
دَی شوی، بینی تو اِخراجِ بهار
لَیل گردی، بینی ایلاجِ نَهار
بر مَکَن آن پَر که نپذیرد رفو
روی، مَخراش از عزا ای خوبرُو
آن چنان رُویی که چون شمسِ ضُحاست
آن چنان رُخ را خراشیدن خطاست
زخمِ ناخن بر چنان رخ کافریست
که رُخِ مَه در فراقِ او گریست
یا نمیبینی تو رویِ خویش را
ترک کُن خویِ لِجاج اندیش را
قرآن کریم، سوره حج (۲۲)، آیه ۶۱
Quran, Sooreh Al-Haaj(#22), Line #61
«ذَٰلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ يُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهَارِ وَيُولِجُ النَّهَارَ فِي اللَّيْلِ وَأَنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ بَصِيرٌ.»
«اين بدان سبب است كه خدا از شب مىكاهد و به روز مىافزايد
و از روز مىكاهد و به شب مىافزايد. و خدا شنوا و بيناست.»
«اين بدان سبب است که خدا شب را در روز اندر سازد و روز را در شب.
و براستی که خداوند شنوا و بیناست.»
قرآن کریم، سوره شمس (۹۱)، آیه ۱
Quran, Sooreh Ash-Shams(#91), Line #1
«وَالشَّمْسِ وَضُحَاهَا»
«سوگند به آفتاب و روشنىاش به هنگام چاشت.»
(۷۴) مُضْمَر: پوشیده و پنهان شده
(۷۵) صَدر: سینه، قلب
(۷۶) رَشَد: به راه راست رفتن
(۷۷) مُخْرِجُالْحَیّ: بیرون آورندهٔ زنده
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۲۸۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2281, Divan e Shams
اوصافت ای کس کم چو تو، پایان ندارد همچو تو
چند آب و روغن میکنم ای آبِ من روغن شده
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2021, Divan e Shams
صبحدم شد، زود برخیز، ای جوان
رَخت بَربند و برس در کاروان
کاروان رفت و تو غافل خُفتهای
در زیانی، در زیانی، در زیان
------------------------
مجموع لغات:
----------------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
شد دود و اندر آمد خورشید روشنی
آن خانه چیست سینه و آن دود چیست فکر
ز اندیشه گشت عیش تو اشکسته گردنی
بیدار شو خلاص شو از فکر و از خیال
یا رب فرست خفته ما را دهلزنی
خفته هزار غم خورد از بهر هیچ چیز
در خواب گرگ بیند یا خوف رهزنی
در خواب جان ببیند صد تیغ و صد سنان
بیدار شد نبیند زان جمله سوزنی
گویند مردگان که چه غمهای بیهده
خوردیم و عمر رفت به وسواس هر فنی
بهر یکی خیال گرفته عروسیای
بهر یکی خیال بپوشیده جوشنی
آن سور و تعزیت همه بادست این نفس
ناخن همیزنند و رخ خود همیدرند
شد خواب و نیست بر رخشان زخم ناخنی
کو آنکه بود با ما چون شیر و انگبین
کو آنکه بود با ما چون آب و روغنی
اکنون حقایق آمد و خواب خیال رفت
آرام و مأمنی است، نه ما ماند و نی منی
نی پیر و نی جوان نه اسیرست و نی عوان
نی نرم و سخت ماند نه موم و نه آهنی
یک رنگیست و یک صفتی و یگانگی
این یک نه آن یکیست که هرکس بداندش
ترجیع کن که در دل و خاطر نشاندش
چه چگونه بد عدم را چه نشان نهی قدم را
نگر اولین قدم را که تو بس نکو نهادی
گفتم دوش عشق را ای تو قرین و یار من
هیچ مباش یک نفس غایب از این کنار من
خانه دودناک
جانیست چون شعله ولی دودش ز نورش بیشتر
گر دود را کمتر کنی از نور شعله برخوری
از نور تو روشن شود هم این سرا هم آن سرا
در آب تیره بنگری نی ماه بینی نی فلک
خورشید و مه پنهان شود چون تیرگی گیرد هوا
اختلاف کردن در چگونگی و شکل پیل
عرضه را آورده بودندش هنود
از برای دیدنش مردم بسی
دیدنش با چشم چون ممکن نبود
گفت همچون ناودانست این نهاد
گفت شکل پیل دیدم چون عمود
آن یکی بر پشت او بنهاد دست
گفت خود این پیل چون تختی بدست
همچنین هر یک به جزوی که رسید
فهم آن میکرد هر جا میشنید
از نظرگه گفتشان شد مختلف
آن یکی دالش لقب داد این الف
در کف هر کس اگر شمعی بدی
چشم حس همچون کف دست است و بس
نیست کف را بر همه او دسترس
چشم دریا دیگرست و کف دگر
کف بهل وز دیده دریا نگر
جنبش کفها ز دریا روز و شب
کف همیبینی و دریا نی عجب
تیره چشمیم و در آب روشنیم
ای تو در کشتی تن رفته به خواب
آب را دیدی نگر در آب آب
آب را آبیست کو میراندش
روح را روحیست کو میخواندش
نجم اندر ریگ و دریا رهنماست
چشم اندر نجم نه کو مقتداست
گرد منگیزان ز راه بحث و گفت
زآنکه گردد نجم پنهان زآن غبار
چشم بهتر از زبان با عثار
کار من بیعلت است و مستقیم
هست تقدیرم نه علت ای سقیم
عشقت چو درخت سیب میافشاند
تا خواب تو را چو برگ طیار کند
صورتی از صورتت بیزارکن
خفتهیی هر خفته را بیدارکن
وآن سقامت میجهاند از سقام
پس سقام عشق جان صحت است
رنجهااش حسرت هر راحت است
از عظیمی وز مهابت گم شوید
چون ز صنعش ریش و سبلت گم کند
حد خود داند ز صانع تن زند
جز که لا احصی نگوید او ز جان
کز شمار و حد برون است آن بیان
گفت و گوی ظاهر آمد چون غبار
مدتی خاموش خو کن هوشدار
چگونه دود ایجاد نکنیم
گر شوم مشغول اشکال و جواب
تشنگان را کی توانم داد آب
گر تو اشکالی به کلی و حرج
صبر کن الصبر مفتاح الفرج
احتما کن احتما ز اندیشهها
فکر شیر و گور و دلها بیشهها
احتماها بر دواها سرور است
زآنکه خاریدن فزونی گَر است
احتما اصل دوا آمد یقین
احتما کن قوه جان را ببین
کوشش آگاهانه در خاموش ماندن و رعایت انصتوا
باش از پی انصتواش الکن
چون تو گوشی او زبان نی جنس تو
گوشها را حق بفرمود انصتوا
انصتوا را گوش کن خاموش باش
چون زبان حق نگشتی گوش باش
پس شما خاموش باشید انصتوا
انصتوا بپذیر تا بر جان تو
آید از جانان جزای انصتوا
این سگان کراند ز امر انصتوا
از سفه وع وع کنان بر بدر تو
پیش بینا شد خموشی نفع تو
بهر این آمد خطاب انصتوا
انصتوا یعنی که آبت را به لاغ
هین تلف کم کن که لبخشک است باغ
از قرین بیقول و گفتوگوی او
خو بدزدد دل نهان از خوی او
از ره پنهان صلاح و کینهها
تا کنی مر غیر را حبر و سنی
خویش را بدخو و خالی میکنی
مرده خود را رها کردهست او
مرده بیگانه را جوید رفو
دیده آ بر دیگران نوحهگری
مدتی بنشین و بر خود میگری
روزن جانم گشادهست از صفا
میرسد بی واسطه نامه خدا
میفتد در خانهام از معدنم
اصل دین ای بنده روزن کردن است
تیشه هر بیشهیی کم زن بیا
تیشه زن در کندن روزن هلا
یا نمیدانی که نور آفتاب
عکس خورشید برون است از حجاب
نور این دانی که حیوان دید هم
پس چه کرمنا بود بر آدمم
خانهای را کش دریچهست آن طرف
دارد از سیران آن یوسف شرف
وز شکافش فرجهای آغاز کن
عشقورزی آن دریچه کردن است
کز جمال دوست سینه روشن است
این به دست توست بشنو ای پدر
رهاند تو را از فریب و دغایی
هر جا خیال شه بود باغ و تماشاگه بود
درها اگر بسته شود زین خانقاه ششدری
آن ماهرو از لامکان سر درکند در روزنم
سیر جسمانه رها کرد او کنون
میرود بیچون نهان در شکل چون
گفت روزی میشدم مشتاقوار
تا ببینم در بشر انوار یار
تا ببینم قلزمی در قطرهیی
آفتابی درج اندر ذرهیی
آفتابی در یکی ذره نهان
ناگهان آن ذره بگشاید دهان
ذره ذره گردد افلاک و زمین
پیش آن خورشید چون جست از کمین
این چنین جانی چه درخورد تن است
هین بشو ای تن از این جان هر دو دست
ای تن گشته وثاق جان بس است
چند تاند بحر در مشکی نشست
که بر آمد روز برجه کم ستیز
تو بگویی آفتابا کو گواه
گویدت ای کور از حق دیده خواه
روز روشن هر که او جوید چراغ
عین جستن کوریش دارد بلاغ
ور نمیبینی گمانی بردهای
که صباحست و تو اندر پردهای
کوری خود را مکن زین گفت فاش
خامش و در انتظار فضل باش
در میان روز گفتن روز کو
صبر و خاموشی جذوب رحمت است
وین نشان جستن نشان علت است
گر نخواهی نکس پیش این طبیب
بر زمین زن زر و سر را ای لبیب
بیدار شو بیدار شو هین رفت شب بیدار شو
بیزار شو بیزار شو وز خویش هم بیزار شو
آمد ندای آسمان آمد طبیب عاشقان
خواهی که آید پیش تو بیمار شو بیمار شو
تا به دیوار بلا نآید سرش
نشنود پند دل آن گوش کرش
عقل جزوی گاه چیره گه نگون
عقل کلی ایمن از ریب المنون
یا منافقوار عذر آری که من
ماندهام در نفقه فرزند و زن
نه مرا پروای سرخاریدن است
نه مرا پروای دینورزیدن است
ای فلان ما را به همت یاد دار
تا شویم از اولیا پایان کار
این سخن نه هم ز درد و سوز گفت
خوابناکی هرزه گفت و باز خفت
هیچ چاره نیست از قوت عیال
از بن دندان کنم کسب حلال
چه حلال ای گشته از اهل ضلال
از خدا چارهستش و از لوت نی
چارهاش است از دین و از طاغوت نی
ای که صبرت نیست از دنیای دون
صبر چون داری ز نعم الـماهدون
ای کسی که نمی توانی از این دنیای پست خودداری کنی
چطور می توانی بر دوری از خداوندی که بساط زمین را گسترده است صبر کنی
صبر چون داری ز الله کریم
صبر چون داری از آن کین آفرید
این تو کی باشی که تو آن اوحدی
که خوش و زیبا و سرمست خودی
جمله خلقان سخره اندیشهاند
حسها و اندیشه بر آب صفا
همچو خس بگرفته روی آب را
عشق تو چون درآمد اندیشه مرد پیشش
عشق تو صبح صادق اندیشه صبح کاذب
فکر و اندیشهست مثل ناودانوحی و مکشوف است ابر و آسمان
هرچه اندیشی پذیرای فناست
آنکه در اندیشه ناید آن خداست
چون غبار نقش دیدی باد بین
کف چو دیدی قلزم ایجاد بین
عشق و ناموس ای برادر راست نیست
بر در ناموس ای عاشق مایست
وقت آن آمد که من عریان شوم
نقش بگذارم سراسر جان شوم
ای عدو شرم و اندیشه بیآ
که دریدم پرده شرم و حیا
کی تراشد تیغ دسته خویش را
رو به جراحی سپار این ریش را
بر سر هر ریش جمع آمد مگس
تا نبیند قبح ریش خویش کس
آن مگس اندیشهها و آن مال تو
ریش تو آن ظلمت احوال تو
خود ندارم هیچ به سازد مرا
که ز وهم دارم است این صد عنا
مرغ بر بالا پران و سایهاش
میدود بر خاک پران مرغوش
ابلهی صیاد آن سایه شود
میدود چندانکه بیمایه شود
بی خبر کآن عکس آن مرغ هواست
بی خبر که اصل آن سایه کجاست
راست گفته است آن سپهدار بشر
نیستش درد و دریغ و غبن موت
بلکه هستش صد دریغ از بهر فوت
که چرا قبله نکردم مرگ را
مخزن هر دولت و هر برگ را
قبله کردم من همه عمر از حول
آن خیالاتی که گم شد در اجل
حسرت آن مردگان از مرگ نیست
زآنست کاندر نقشها کردیم ایست
کف ز دریا جنبد و یابد علف
نفس و شیطان هر دو یک تن بودهاند
چون فرشته و عقل که ایشان یک بدند
دشمنی داری چنین در سر خویش
مانع عقل ست و خصم جان و کیش
یک نفس حمله کند چون سوسمار
در دل او سوراخ ها دارد کنون
سر ز هر سوراخ میآرد برون
نام پنهان گشتن دیو از نفوس
واندر آن سوراخ رفتن شد خنوس
که خنوسش چون خنوس قنفذست
چون سر قنفذ ورا آمد شد است
که خدا آن دیو را خناس خواند
کو سر آن خارپشتک را بماند
می نهان گردد سر آن خارپشت
دم به دم از بیم صیاد درشت
رهزنان را بر تو دستی کی بدی
زان عوان مقتضی که شهوت است
دل اسیر حرص و آز و آفت است
زان عوان سر شدی دزد و تباه
تا عوانان را به قهر توست راه
در خبر بشنو تو این پند نکو
بین جنبیکم لکم اعدی عدو
عمل کن سرسخت ترین دشمن شما در درون شماست
طمطراق این عدو مشنو گریز
کو چو ابلیس است در لج و ستیز
بر تو او از بهر دنیا و نبرد
آن عذاب سرمدی را سهل کرد
او ز سحر خویش صد چندان کند
سحر کاهی را به صنعت که کند
باز کوهی را چو کاهی میتند
زشتها را نغز گرداند به فن
نغزها را زشت گرداند به ظن
کار سحر اینست کو دم میزند
هر نفس قلب حقایق میکند
آدمی سازد خری را و آیتی
اینچنین ساحر درون توست و سر
ان فی الوسواس سحرا مستتر
چنین ساحری در باطن و درون تو نهان است
همانا در وسوسهگری نفس سحری نهفته شده است
اندر آن عالم که هست این سحرها
اندر آن صحرا که رست این زهر تر
نیز روییدهست تریاق ای پسر
گویدت تریاق از من جو سپر
گفت او سحرست و ویرانی تو
گفت من سحرست و دفع سحر او
روی نفس مطمئنه در جسد
زخم ناخنهای فکرت میکشد
فکرت بد ناخن پر زهر دان
میخراشد در تعمق روی جان
تا گشاید عقده اشکال را
در حدث کردست زرین بیل را
عقده را بگشاده گیر ای منتهی
عقدهای سختست بر کیسه تهی
در گشاد عقدهها گشتی تو پیر
عقده چندی دگر بگشاده گیر
عقدهای کان بر گلوی ماست سخت
که بدانی که خسی یا نیکبخت
حل این اشکال کن گر آدمی
خرج این کن دم اگر آدمدمی
حد اعیان و عرض دانسته گیر
حد خود را دان که نبود زین گزیر
چون بدانی حد خود زین حد گریز
تا به بیحد در رسی ای خاکبیز
ناز کردن خوشتر آید از شکر
لیک کم خایش که دارد صد خطر
ایمنآبادست آن راه نیاز
ترک نازش گیر و با آن ره بساز
ای بسا نازآوری زد پر و بال
آخرالامر آن بر آن کس شد وبال
خوشی ناز ار دمی بفرازدت
بیم و ترس مضمرش بگدازدت
وین نیاز ار چه که لاغر میکند
صدر را چون بدر انور میکند
چون ز مرده زنده بیرون میکشد
هر که مرده گشت او دارد رشد
چون ز زنده مرده بیرون میکند
نفس زنده سوی مرگی میتند
مرده شو تا مخرجالحی الصمد
زندهيی زین مرده بیرون آورد
مرده شو یعنی از نفس و نفسانیات پاک شو تا خداوند بی نیاز
که زنده را از مرده بیرون می آورد زنده ای را از مرده تو بیرون آورد
دی شوی بینی تو اخراج بهار
لیل گردی بینی ایلاج نهار
بر مکن آن پر که نپذیرد رفو
روی مخراش از عزا ای خوبرو
آن چنان رویی که چون شمس ضحاست
آن چنان رخ را خراشیدن خطاست
زخم ناخن بر چنان رخ کافریست
که رخ مه در فراق او گریست
یا نمیبینی تو روی خویش را
ترک کن خوی لجاج اندیش را
اوصافت ای کس کم چو تو پایان ندارد همچو تو
چند آب و روغن میکنم ای آب من روغن شده
آرام و مأمنی است نه ما ماند و نی منی
صبحدم شد زود برخیز ای جوان
رخت بربند و برس در کاروان
کاروان رفت و تو غافل خفتهای
در زیانی در زیانی در زیان
Privacy Policy