دی دامنش گرفتم کای گوهر عطایی
شب خوش مگو مرنجان کامشب از آن مایی
افروخت روی دلکش شد سرخ همچو اخگر
گفتا بس است درکش تا چند از این گدایی
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بیخبر بمیرد در رنج خودپرستی
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
سلطان من خدا را زلفت شکست ما را
تا کی کند سیاهی چندین درازدستی
Privacy Policy