پای در دریا منه کمگوی از آن
بر لب دریا خمش کن لب گزان
گرچه صد چون من ندارد تاب بحر
لیک مینشکیبم از غرقاب بحر
جان و عقل من فدای بحر باد
خونبهای عقل و جان این بحر داد
تا که پایم میرود رانم درو
چون نماند پا چو بطانم درو
بیادب حاضر ز غایب خوشترست
حلقه گرچه کژ بود نی بر درست
ای تنآلوده بگرد حوض گرد
پاک کی گردد برون حوض مرد
پاک کو از حوض مهجور اوفتاد
او ز پاکی خویش هم دور اوفتاد
پاکی این حوض بیپایان بود
پاکی اجسام کم میزان بود
زانک دل حوضست لیکن در کمین
سوی دریا راه پنهان دارد این
پاکی محدود تو خواهد مدد
ورنه اندر خرج کم گردد عدد
آب گفت آلوده را در من شتاب
گفت آلوده که دارم شرم از آب
گفت آب این شرم بی من کی رود
بی من این آلوده زایل کی شود
ز آب هر آلوده کو پنهان شود
الحیاء یمنع الایمان بود
دل ز پایهٔ حوض تن گلناک شد
تن ز آب حوض دلها پاک شد
گرد پایهٔ حوض دل گرد ای پسر
هان ز پایهٔ حوض تن میکن حذر
بحر تن بر بحر دل بر هم زنان
در میانشان برزخ لا یبغیان
گر تو باشی راست ور باشی تو کژ
پیشتر میغژ بدو واپس مغژ
پیش شاهان گر خطر باشد بجان
لیک نشکیبند ازو با همتان
شاه چون شیرینتر از شکر بود
جان به شیرینی رود خوشتر بود
ای ملامتگر سلامت مر ترا
ای سلامتجو رها کن تو مرا
جان من کورهست با آتش خوشست
کوره را این بس که خانهٔ آتشست
همچو کوره عشق را سوزیدنیست
هر که او زین کور باشد کوره نیست
برگ بی برگی ترا چون برگ شد
جان باقی یافتی و مرگ شد
چون ترا غم شادی افزودن گرفت
روضهٔ جانت گل و سوسن گرفت
آنچ خوف دیگران آن امن تست
بط قوی از بحر و مرغ خانه سست
باز دیوانه شدم من ای طبیب
باز سودایی شدم من ای حبیب
حلقههای سلسلهٔ تو ذو فنون
هر یکی حلقه دهد دیگر جنون
داد هر حلقه فنونی دیگرست
پس مرا هر دم جنونی دیگرست
پس فنون باشد جنون این شد مثل
خاصه در زنجیر این میر اجل
آنچنان دیوانگی بگسست بند
که همه دیوانگان پندم دهند
Privacy Policy