در کجای این فضای تنگ بی آواز من کبوترهای شعرم را دهم پرواز؟ شهر را گویی نفس در سینه پنهان است شاخسار لحظه ها را برگی از برگی نمی جنبد آسمان در چار دیوار ملال خویش زندانی است روی این مرداب یک جنبنده پیدا نیست آفتاب از اینهمه دلمردگی ها رویگردان است بال پرواز زمان بسته است هر صدائی را زبان بسته است زندگی سر در گریبان است شعر من می میرد و هنگام مرگش نیست زیستن را در چنین آلودگیها زاد و برگش نیست ای تپشهای دل بی تاب من ای سرود بیگناهیها ای تمناهای سرکش ای غریو تشنگی ها در کجای این ملال آباد من سرودم را کنم فریاد؟ در کجای این فضای تنگ بی آواز من کبوترهای شعرم را دهم پرواز؟
Privacy Policy