برنامه شماره ۹۹۵ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
تاریخ اجرا: ۳۰ ژانویه ۲۰۲۴ - ۱۱ بهمن ۱۴۰۲
برای دستیابی به فایل پادکست برنامه ۹۹۵ بر روی این لینک کلیک کنید
برای دانلود فایل صوتی برنامه با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.
متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه ریز مناسب پرینت)
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه درشت مناسب خواندن با موبایل)
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #50, Divan e Shams
ای بِگرفته از وفا، گوشه(۱)، کَران(۲) چرا چرا؟
بر منِ خسته(۳) کردهای، روی، گِران(۴) چرا چرا؟
بر دلِ من که جایِ توست، کارگهِ وفایِ توست
هر نَفَسی(۵) همیزَنی زخمِ سِنان(۶) چرا چرا؟
گوهرِ نو(۷) به گوهری(۸)، بُرد سَبَق(۹) ز مُشتری(۱۰)
جان و جهان!(۱۱) همیبَری جان و جهان چرا چرا؟
چشمهٔ خِضر(۱۲) و کوثری(۱۳)، ز آبِ حیات، خوشتری
ز آتشِ هَجرِ تو منم خشکدهان چرا چرا؟
مِهرِ تو جان! نهان بُوَد، مُهرِ تو بینشان بُوَد
در دلِ من ز بهرِ تو نقش و نشان چرا چرا؟
گفت که: جانِ جان منم، دیدنِ جان طمع مکن
ای بنموده رویِ تو صورتِ جان، چرا چرا؟
ای تو به نور، مستقل، وی ز تو اختران، خَجِل
بس دودلی میانِ دل ز ابرِ گمان چرا چرا؟
(۱) گوشه گرفتن: جدا شدن، فاصله گرفتن
(۲) کَران: کرانه، ساحل، کناره
(۳) خسته: زخمی، آزرده
(۴) روی گِران کردن: سرسنگین شدن، بیاعتنایی کردن
(۵) هر نَفَسی: در هر لحظه
(۶) سِنان: نیزه، سرنیزه
(۷) گوهرِ نو: جواهر تازه و شاداب
(۸) به گوهری: از نظر اصالت و نفیس بودن
(۹) سَبَق بردن: پیشی گرفتن
(۱۰) مُشتری: سیّارهٔ مُشتری، خریدار
(۱۱) جان و جهان: وصفی است عاشقانه. یعنی حضرت معشوق، همهچیزِ بندهٔ عاشق است.
(۱۲) چشمهٔ خِضر: چشمهٔ آبِ زندگانی جاودان
(۱۳) کوثر: خیرِ فراوان، جلوهٔ خداوند، بینهایت فراوانیِ خداوند
------------
ای بِگرفته از وفا، گوشه، کَران چرا چرا؟
بر منِ خسته کردهای، روی، گِران چرا چرا؟
هر نَفَسی همیزَنی زخمِ سِنان چرا چرا؟
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۱۰۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3188
باد، تُند است و چراغم اَبْتَری(۱۴)
زو بگیرانم چراغِ دیگری
تا بُوَد کز هر دو یک وافی(۱۵) شود
گر به باد، آن یک چراغ از جا رَوَد
همچو عارف، کز تنِ ناقص چراغ
شمعِ دل افروخت از بهرِ فراغ
تا که روزی کاین بمیرد ناگهان
پیشِ چشمِ خود نهد او شمعِ جان
او نکرد این فهم، پس داد از غِرَر(۱۶)
شمعِ فانی را به فانیّی دِگر
قرآن کریم، سورهٔ تحریم (۶۶)، آیهٔ ۸
Quran, At-Tahrim(#66), Line #8
«…يَقُولُونَ رَبَّنَا أَتْمِمْ لَنَا نُورَنَا وَاغْفِرْ لَنَا إِنَّكَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ.»
«…اى پروردگارِ ما، نور ما را براى ما به كمال رسان و ما را بيامرز، كه تو بر هر كارى توانا هستى.»
(۱۴) اَبْتَر: ناقص و به دردنخور
(۱۵) وافی: بسنده، کافی، وفاکننده به عهد
(۱۶) غِرَر: جمع غِرَّه به معنی غفلت و بیخبری و غرور
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۷۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1475
این قدر گفتیم، باقی فکر کن
فکر اگر جامد بُوَد، رَوْ ذکر کن
ذکر آرد فکر را در اِهتزاز(۱۷)
ذکر را خورشیدِ این افسرده ساز
اصل، خود جذب است، لیک ای خواجهتاش(۱۸)
کار کن، موقوفِ آن جذبه مباش
(۱۷) اِهتزاز: جنبیدن و تکان خوردنِ چیزی در جایِ خود
(۱۸) خواجهتاش: دو غلام را گویند که یک صاحب دارند.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۲۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #4230
آشنایی گیر شب ها تا به روز
با چنین اِستارهای دیوْسوز
هر یکی در دفعِ دیوِ بَدگُمان
هست نفتاندازِ(۱۹) قلعهٔ آسمان
(۱۹) نفتاندازَنده: کسی که آتش میبارد.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۸۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1087
شد غذایِ آفتاب از نورِ عرش
مر حسود و دیو را از دودِ فرش
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۸۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1387
خویش مُجرِم دان و مُجرِم گو، مترس
تا ندزدد از تو آن اُستاد، درس
چون بگویی: جاهلم، تعلیم دِه
این چنین انصاف از ناموس(۲۰) بِه
(۲۰) ناموس: خودبینی، تکبّر
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۸۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1383
مسجدست آن دل، که جسمش ساجدست
یارِ بَد خَرُّوبِ(۲۱) هر جا مسجدست
یارِ بَد چون رُست در تو مِهرِ او
هین ازو بگریز و کم کن گفتوگو
برکَن از بیخش، که گر سَر برزند
مر تو را و مسجدت را برکَنَد
عاشقا، خَرّوبِ تو آمد کژی
همچو طفلان، سویِ کژ چون میغژی(۲۲)؟
(۲۱) خَرُّوب: گیاه خَرنُوب که بوتهای بیابانی و مرتفع و خاردار است و در هر بنایی بروید آن را ویران میکند.
(۲۲) میغژی: فعل مضارع از غژیدن، به معنی خزیدن بر شکم مانند حرکت خزندگان و اطفال.
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۷۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1377
گفت: اندر تو چه خاصیّت بُوَد؟
گفت: من رُستَم(۲۳)، مکان ویران شود
(۲۳) رُستَن: روییدن
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۸۵۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4856
گرگِ درّندهست نفسِ بَد، یقین
چه بهانه مینهی بر هر قرین؟
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #550
چون ز زنده مُرده بیرون میکند
نَفْسِ زنده سوی مرگی میتَنَد
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۷۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1079
لیک گر آن قوت(۲۴) بر وِی عارضیست
پس نصیحت کردن او را رایضیست(۲۵)
چون کسی کاو از مرض گِل داشت دوست
گرچه پندارد که آن خود قوتِ اوست
قوتِ اصلی را فرامُش کرده است
روی، در قوتِ مرض آورده است
(۲۴) قوت: غذا
(۲۵) رایضی: رام کردنِ اسبِ سرکش
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ١۶۷۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1674, Divan e Shams
قُل تَعالوا آیتیست از جذبِ حق
ما به جذبهٔ حق تعالی میرویم
قرآن کریم، سوره انعام (۶)، آیه ۱۵۱
Quran, Al-An’aam(#6), Line #151
«قُلْ تَعَالَوْا أَتْلُ مَا حَرَّمَ رَبُّكُمْ عَلَيْكُمْ ۖ أَلَّا تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئًا ۖ….»
«بگو: بياييد تا آنچه را كه پروردگارتان بر شما حرام كرده است
برايتان بخوانم. اينكه به خدا شرک ميآوريد….»
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۰۱۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2011
قُل تَعالَوْا قُل تَعالَوْا گفت رَب
ای سُتورانِ(۲۶) رَمیده از ادب
(۲۶) سُتور: حیوانِ چهارپا مانند اسب و الاغ
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۰۰۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2006
قُلْ تَعالَوْا گفت از جذبِ کَرَم
تا ریاضتْتان دهم، من رایِضَم(۲۷)
(۲۷) رایِض: تربیت کنندهٔ اسب و ستور
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۸۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1083
قوتِ(۲۸) اصلیِّ بشر، نورِ خداست
قوتِ حیوانی مر او را ناسزاست
(۲۸) قوت: غذا
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۹۱۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2916
بلکه اغلب رنجها را چاره هست
چون به جِدّ جویی، بیآید آن به دست
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۱۵۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3158
گویدش: رُدُّوا لَعادُوا(۲۹)، کارِ توست
ای تو اندر توبه و میثاق، سُست
لیک من آن ننگرم، رحمت کنم
رحمتم پُرّست، بر رحمت تنم
ننگرم عهِد بَدت، بِدْهم عطا
از کرم، این دَم چو میخوانی مرا
(۲۹) رُدُّوا لَعادوا: اگر آنان به این جهان برگردانده شوند، دوباره به آنچه که از آن نهی شدهاند، بازگردند.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۲۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3624
رحمتی، بیعلّتی بیخدمتی
آید از دریا، مبارکساعتی
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۴۸۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1489
گفت آدم که ظَلَمْنا نَفْسَنا
او ز فعل حق نَبُد غافل چو ما
ولی حضرت آدم گفت: پروردگارا، ما به خود ستم کردیم
و او همچون ما از حکمت کار حضرت حق بیخبر نبود.
قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیهٔ ۲۳
Quran, Al-A’raaf(#7), Line #23
«قَالَا رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنْفُسَنَا وَإِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنَا وَتَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِينَ.»
«آدم و حوّا گفتند: پروردگارا به خود ستم کردیم. و اگر بر ما
آمرزش نیاوری و رحمت روا مداری، هر آینه از زیانکاران خواهیم بود.»
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۴۸۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1488
گفت شیطان که بِمٰا اَغْوَیْتَنی
کرد فعلِ خود نهان، دیو دَنی(۳۰)
«شیطان به خداوند گفت که تو مرا گمراه کردی. او گمراهی خود را به حضرت حق،
نسبت داد و آن دیو فرومایه، کار خود را پنهان داشت.»
قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیهٔ ۱۶
Quran, Al-A’raaf(#7), Line #16
«قَالَ فَبِمَا أَغْوَيْتَنِي لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِرَاطَكَ الْمُسْتَقِيمَ»
«ابلیس گفت: پروردگارا به عوض آنکه مرا گمراه کردی، من نیز بر راه بندگانت
به کمین مینشینم و آنان را از راه مستقیم تو باز میدارم.»
(۳۰) دَنی: فرومایه، پست
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣١۴۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3145
ذرّهای گر جهدِ تو افزون بُوَد
در ترازویِ خدا موزون بُوَد
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۳۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1321
آن تُوی، و آن زخم بر خود میزنی
بر خود آن ساعت، تو لعنت میکنی
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۴۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1042
قُلْ(۳۱) اَعُوذَت(۳۲) خوانْد باید کِای اَحَد
هین ز نَفّاثات(۳۳)، افغان وَز عُقَد(۳۴)
«در اینصورت باید سوره قُل اَعوذُ را بخوانی و بگویی که ای خداوند یگانه،
به فریاد رس از دست این دمندگان و این گرهها.»
میدمند اندر گِرِه آن ساحرات
اَلْغیاث(۳۵) اَلْمُستغاث(۳۶) از بُرد و مات
آن زنان جادوگر در گرههای افسون میدمند.
ای خداوندِ دادرس به فریادم رس از غلبهٔ دنیا و مقهور شدنم به دست دنیا.
(۳۱) قُلْ: بگو
(۳۲) اَعُوذُ: پناه میبرم
(۳۳) نَفّاثات: بسیار دمنده
(۳۴) عُقَد: گرهها
(۳۵) اَلْغیاث: کمک، فریاد رسی
(۳۶) اَلْمُستغاث: فریادرس، کسی که به فریاد درماندگان رسد؛ از نامهای خداوند
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۴۱۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #411
جان، همه روز از لگدکوبِ(۳۷) خیال
وز زیان و سود، وز خوفِ(۳۸) زوال(۳۹)
نی صفا میمانَدَش، نی لطف و فَر
نی به سویِ آسمان، راهِ سفر
خفته آن باشد که او از هر خیال
دارد اومید و کند با او مَقال(۴۰)
(۳۷) لگدکوب: لگدکوبی، مجازاً رنج و آفت
(۳۷) خوف: ترس
(۳۸) زوال: نیست شدن، زدوده شدن، از بین رفتن
(۴۰) مَقال: گفتار و گفتگو
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۳۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1939
هر کجا دردی، دوا آنجا رَوَد
هر کجا پستی است، آب آنجا دَوَد
آبِ رحمت بایدت، رُو پست شو
وانگهان خور خمرِ رحمت، مست شو
رحمت اندر رحمت آمد تا به سَر
بر یکی رحمت فِرو مآ(۴۱) ای پسر
حضرت حق سراپا رحمت است بر یک رحمت قناعت مکن.
(۴۱) فِرو مآ: نَایست
الـلَّه الـلَّه، گِردِ دریابار(۴۲) گَرد
گرچه باشند اهلِ دریابار زرد
(۴۲) دریابار: کنارِ دریا، ساحلِ دریا
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۸۰۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #806, Divan e Shams
بَرَهیدیت از این عالَمِ قحطی که در او
از برای دو سه نان، زخمِ سِنان میآید
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۶۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1468
جمله استادان پیِ اظهارِ کار
نیستی جویند و جایِ اِنکسار(۴۳)
لاجَرَم استادِ استادان صَمَد(۴۴)
کارگاهش نیستیّ و لا بُوَد
هر کجا این نیستی افزونتر است
کارِ حق و کارگاهش آن سَر است
(۴۳) اِنکسار: شکستهشدن، شکستگی؛ مَجازاً خضوع و فروتنی
(۴۴) صَمَد: بینیاز و پاینده، از صفاتِ خداوند
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۶۹۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #690
کارگاهِ صُنعِ(۴۵) حق، چون نیستی است
پس بُرونِ کارگه بیقیمتی است
(۴۵) صُنع: آفرینش، آفریدن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۲۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #323
حق تعالی، فخر آورد از وفا
گفت: مَنْ اوْفیٰ بِعَهْدٍ غَیْرِنا؟
حضرت حق تعالی، نسبت به خویِ وفاداری، فخر و مباهات کرده
و فرموده است: «چه کسی به جز ما، در عهد و پیمان وفادارتر است؟»
قرآن کریم، سورهٔ توبه (۹)، آیهٔ ۱۱۱
Quran, At-Tawba(#9), Line #111
«وَمَنْ أَوْفَىٰ بِعَهْدِهِ مِنَ اللَّهِ ۚ فَاسْتَبْشِرُوا بِبَيْعِكُمُ الَّذِي بَايَعْتُمْ بِهِ ۚوَذَٰلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ.»
«و چه كسى بهتر از خدا به عهد خود وفا خواهد كرد؟
بدين خريد و فروخت كه كردهايد شاد باشيد كه كاميابى بزرگى است.»
بیوفایی دان، وفا با ردِّ حق(۴۶)
بر حقوقِ حق ندارد کس سَبَق
(۴۶) ردِّ حق: آنكه از نظرِ حق تعالىٰ مردود است.
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۵۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #519, Divan e Shams
گر سینه آیینه کنی، بیکِبر(۴۷) و بیکینه کنی
در وی ببینی هر دَمَش، کَالصَّبْرُ مِفْتاحُ الفَرَج(۴۸)
(۴۷) کِبر: غرور، خودپسندی
(۴۸) کَالصَّبْرُ مِفْتاحُ الفَرَج: بردباری کلید گشایش است.
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3214
علّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال(۴۹)
(۴۹) ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3240
کرده حق ناموس را صد من حَدید(۵۰)
ای بسی بسته به بندِ ناپدید
(۵۰) حَدید: آهن
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3219
در تگِ جو هست سِرگین ای فَتیٰ(۵۱)
گرچه جو صافی نماید مر تو را
(۵۱) فَتیٰ: جوان، جوانمرد
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۷۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2670
حکمِ حق گسترد بهرِ ما بِساط(۵۲)
که بگویید از طریقِ انبساط
(۵۲) بِساط: هرچیز گستردنی مانند فرش و سفره
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1130
چون ملایک، گوی: لا عِلْمَ لَنا
تا بگیرد دستِ تو عَلَّمْتَنا
مانند فرشتگان بگو: «ما را دانشی نیست»
تا «جز آنچه به ما آموختی» دستِ تو را بگیرد.
قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۳۲
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #33
«قَالُوا سُبْحَانَکَ لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا ۖ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ.»
«گفتند: منّزهى تو. ما را جز آنچه خود به ما آموختهاى دانشى نيست. تويى داناى حكيم.»
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1344, Divan e Shams
دم او جان دَهَدَت رو ز نَفَخْتُ(۵۳) بپذیر
کارِ او کُنْ فَیکون است نه موقوفِ علل
(۵۳) نَفَخْتُ: دمیدم
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3196
تا کنی مر غیر را حَبْر(۵۴) و سَنی(۵۵)
خویش را بدخُو و خالی میکنی
(۵۴) حَبر: دانشمند، دانا
(۵۵) سَنی: رفیع، بلند مرتبه
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #151
مردهٔ خود را رها کردهست او
مردهٔ بیگانه را جوید رَفو
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۷۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #479
دیده آ، بر دیگران، نوحهگری
مدّتی بنشین و، بر خود میگِری
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۳۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2636
از قَرین بی قول و گفتوگویِ او
خو بدزدد دل نهان از خویِ او
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1421
میرود از سینهها در سینهها
از رهِ پنهان، صلاح و کینهها
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۵۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3514
بر قرینِ خویش مَفزا در صِفت
کآن فراق آرد یقین در عاقبت
گوهرِ نو به گوهری، بُرد سَبَق ز مُشتری
جان و جهان! همیبَری جان و جهان چرا چرا؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #45, Divan e Shams
جوهریی و لعلِ کان، جانِ مکان و لامکان
نادرهٔ زمانهای، خلق کجا و تو کجا؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۷۶۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #762, Divan e Shams
تو چه دانی، تو چه دانی که چه کانی و چه جانی؟
که خدا داند و بیند هنری کز بشر آید
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۳۲۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #322, Divan e Shams
جان و روانِ من تویی، فاتحهخوانِ(۵۶) من تویی
فاتحه شو تو یکسری، تا که به دل بخوانَمَت
(۵۶) فاتحهخوان: کسی که سورهٔ فاتحه را برای شفا بر سَرِ بیمار بخوانَد.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #137, Divan e Shams
با چنین شمشیرِ دولت تو زبون(۵۷) مانی چرا؟
گوهری باشی و از سنگی فرومانی چرا؟
(۵۷) زبون: پست
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۷۵۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1756
هر که او ارزان خرد، ارزان دهد
گوهری، طفلی به قُرصی نان دهد
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم بیت ۸۸۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #881
صد جَوالِ(۵۸) زر بیآری ای غَنی(۵۹)
حق بگوید دل بیار ای مُنحَنی(۶۰)
(۵۸) جَوال: کیسۀ بزرگ از نخ ضخیم یا پارچۀ خشن که برای حمل بار درست میکردند، بارجامه.
(۵۹) غَنی: ثروتمند
(۶۰) مُنحَنی: خمیده، خمیدهقامت، بیچاره و درمانده
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۴۶۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1461
مشتری کو سود دارد، خود یکیست
لیک ایشان را در او رَیب(۶۱) و شکیست
از هوایِ مشتریِّ بی شُکوه
مشتری را باد دادند این گروه
مُشتریِّ ماست اَللهُاشْتَریٰ(۶۲)
از غمِ هر مُشتری هین برتر آ
«إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَىٰ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ…»
«خداوند، جان و مال مومنان را به بهای بهشت خریده است…»
مشتریی جو که جویانِ تو است
عالِمِ آغاز و پایانِ تو است
هین مَکَش هر مشتری را تو به دست
عشقبازی با دو معشوقه بَد است
(۶۱) رَیب: شک و تردید
(۶۲) اِشترىٰ: خريد
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ١۴٧٠
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1470
مُشتری را صابران دریافتند
چون سویِ هر مشتری نشتافتند
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ١٢٩۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1296
چون از آن اقبال(۶۳)، شیرین شد دهان
سرد شد بر آدمی مُلکِ(۶۴) جهان
(۶۳) اقبال: نیکبختی
(۶۴) مُلک: پادشاهی
چشمهٔ خِضر و کوثری، ز آبِ حیات، خوشتری
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٠۵۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1056
او درونِ دام، دامی مینَهَد
جانِ تو نَه این جَهَد، نَه آن جَهَد
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۳۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1232
نه تو اَعطَیناکَ کَوثَر خواندهای؟
پس چرا خشکی و تشنه ماندهای؟
یا مگر فرعونی و کوثر چو نیل
بر تو خون گشتهست و ناخوش، ای عَلیل(۶۵)
توبه کن بیزار شو از هر عَدو(۶۶)
کو ندارد آبِ کوثر در کدو
قرآن کریم، سورهٔ کوثر (۱۰۸)، آیهٔ ۱
Quran, Al-Kawthar(#108), Line #1
«إِنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ.»
«ما كوثر را به تو عطا كرديم.»
(۶۵) عَلیل: بیمار، رنجور، دردمند
(۶۶) عَدو: دشمن
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۲۴۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1247, Divan e Shams
ساعتی میزانِ آنی، ساعتی موزونِ این
بعد از این میزانِ خود شو، تا شوی موزونِ خویش
گر تو فرعونِ منی از مصرِ تن بیرون کنی
در درون حالی ببینی موسی و هارونِ خویش
لنگری از گنجِ مادون(۶۷) بستهای بر پای جان
تا فروتر میروی هر روز با قارونِ خویش
یونسی دیدم نشسته بر لبِ دریای عشق
گفتمش: چونی؟ جوابم داد بر قانونِ خویش
(۶۷) مادون: پایینتر، پستتر
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۶۷۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1678
هین میآور این نشان را تو به گفت
وین سخن را دار اندر دل نَهُفت
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۴۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2842, Divan e Shams
چه چگونه بُد عدم را؟ چه نشان نهی قِدَم(۶۸) را؟
نگر اوّلین قَدَم را که تو بس نکو نهادی
(۶۸) قِدَم: دیرینگی، قدیم (مقابل حدوث)
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۵۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1759, Divan e Shams
آه چه بیرنگ و بینشان که منم
کِی ببینم مرا چنان که منم
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ٣٢٧۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3274
جانِ جان، چون واکَشد پا را زِ جان
جان چنان گردد که بیجانْ تن، بدان
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #162, Divan e Shams
تو مرا جان و جهانی، چه کنم جان و جهان را؟
تو مرا گنجِ روانی، چه کنم سود و زیان را؟
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۱۰۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1103
خلق را طاق و طُرُم(۶۹) عاریّتیست(۷۰)
امر را طاق و طُرُم ماهیّتیست(۷۱)
(۶۹) طاق و طُرُم: جلال و شکوه ظاهری
(۷۰) عاریّتی: قرضی
(۷۱) ماهیّتی: ذاتی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۷۵۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2756, Divan e Shams
خاموش، ثنا و لابه کم کن
کز غیب رسید لَنْ تَرانی(۷۲)
قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیهٔ ۱۴۳
Quran, Al-A’raaf(#7), Line #143
«وَلَمَّا جَاءَ مُوسَىٰ لِمِيقَاتِنَا وَكَلَّمَهُ رَبُّهُ قَالَ رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ ۚ قَالَ لَنْ تَرَانِي وَلَٰكِنِ انْظُرْ إِلَى الْجَبَلِ
فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكَانَهُ فَسَوْفَ تَرَانِي ۚ فَلَمَّا تَجَلَّىٰ رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَخَرَّ مُوسَىٰ صَعِقًا ۚ
فَلَمَّا أَفَاقَ قَالَ سُبْحَانَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ وَأَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِينَ»
«چون موسى به ميعادگاه ما آمد و پروردگارش با او سخن گفت، گفت: اى پروردگار من، بنماى،
تا در تو نظر كنم. گفت: هرگز مرا نخواهى ديد. به آن كوه بنگر، اگر بر جاى خود قرار يافت،
تو نيز مرا خواهى ديد. چون پروردگارش بر كوه تجلى كرد، كوه را خرد كرد و موسى بيهوش بيفتاد.
چون به هوش آمد گفت: تو منزهى، به تو بازگشتم و من نخستين مؤمنانم.»
(۷۲) لَنْ تَرانی: اشاره به آیهٔ ۱۴۳، سورهٔ اعراف (۷)
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۱۴۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2146
از همه اوهام و تصویرات دور
نورِ نورِ نورِ نورِ نورِ نور
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۲۰۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1208
غیرِ نطق و غیرِ ایماء(۷۳) و سِجِل(۷۴)
صد هزاران ترجمان خیزد ز دل
(۷۳) ايماء: اشاره كردن
(۷۴) سِجِل: در اينجا به معنیِ مطلق نوشته
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۰۷۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2072
ساعتی با آن گروهِ مُجْتبیٰ(۷۵)
چون مُراقب گشتم(۷۶) و، از خود جدا
هم در آن ساعت ز ساعت رَست جان
ز آنکه ساعت پیر گردانَد جوان
جمله تلوینها(۷۷) ز ساعت خاستهست
رَست از تلوین که از ساعت بِرَست
چون ز ساعت، ساعتی بیرون شوی
چون نمانَد، محرمِ بیچون شوی
ساعت از بیساعتی آگاه نیست
زآن کش آنسو جز تحیّر راه نیست
هر نفر را بر طویلهٔ(۷۸) خاصِ او
بستهاند اندر جهانِ جست و جو
مُنْتَصَب(۷۹) بر هر طویله، رایضی(۸۰)
جز بدستوری نیآید رافِضی(۸۱)
از هوس، گر از طویله بُگْسلَد
در طویلهٔ دیگران سر در کُنَد
در زمان(۸۲) آخُرچیانِ چُستِ خَوش
گوشهٔ افسار او گیرند و، کَش
حافظان را گر نبینی ای عَیار(۸۳)
اختیارت را ببین بیاختیار
اختیاری میکنیّ و، دست و پا
برگشا دستت، چرا حبسی؟ چرا؟
روی در انکارِ حافظ بُردهیی
نامِ تهدیداتِ نَفْسَش کردهیی
(۷۵) مُجْتبیٰ: برگزیده
(۷۶) مُراقب گشتن: مُراقبه کردن
(۷۷) تَلوین: گوناگون ساختن، تغیّرِ احوال، رنگارنگی
(۷۸) طویله: رَسَنِ درازی که با آن پای ستوران را میبندند، اصطبل.
(۷۹) مُنْتَصَب: گماشته
(۸۰) رایض: تربیت کنندهٔ ستوران
(۸۱) رافِض: ترک کننده
(۸۲) در زمان: همان لحظه
(۸۳) عَیار: مخفّفِ عَیّار، جوانمرد
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۱۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2510
سَیّد تِرْمَد که آنجا شاه بود
مسخرهٔ او دلقکِ آگاه بود
داشت کاری در سمرقند او مُهِمّ
جُست اُلاقی تا شود او مُسْتَتِمّ
زد مُنادی هر که اندر پنج روز
آرَدم زآنجا خبر، بِدْهَم کُنوز
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۷۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #174
ما در این دِهلیزِ(۸۴) قاضیِّ قضا
بهرِ دعویِّ الستیم و بَلیٰ
که بَلی گفتیم و آن را ز امتحان
فعل و قولِ ما شهود است و بیان
(۸۴) دِهلیز: راهرو
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۷۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #177
چند در دهلیزِ(۸۵) قاضی ای گواه
حبس باشی؟ دِه شهادت از پگاه(۸۶)
زآن، بخواندندت بدینجا، تا که تو
آن گواهی بدْهی و ناری عُتُو(۸۷)
از لِجاجِ(۸۸) خویشتن بنشستهیی
اندرین تنگی کف و لب بستهیی
تا بِنَدْهی آن گواهی ای شهید
تو از این دهلیز کی خواهی رهید؟
یک زمان کار است بگزار(۸۹) و بتاز
کارِ کوته را مکن بر خود دراز
خواه در صد سال، خواهی یک زمان
این امانت واگُزار و وارهان
(۸۵) دهلیز: راهرو
(۸۶) پگاه: صبح زود، سحر
(۸۷) عُتُو: سرکشی، نافرمانی
(۸۸) لِجاج: لجاجت، یکدندگی، ستیزه
(۸۹) گزاردن: انجام دادن، ادا کردن
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2514
مَرکَبی دو اندر آن ره شد سَقَط
از دوانیدن فَرَس(۹۰) را زآن نَمَط(۹۱)
(۹۰) فَرَس: اسب
(۹۱) نَمَط: طریقه و روش
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۱۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2517
خاص و عامِ شهر را دل شد ز دست
تا چه تشویش و بلا حادث شدهست؟!
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2519
که زده دلقک به سَیْرانِ درشت(۹۲)
چند اسپی تازی اندر راه کشت
جمع گشته بر سرایِ شاه، خلق
تا چرا آمد چنین اِشتاب دلق(۹۳)؟
از شتاب او و فُحشِ(۹۴) اِجتهاد(۹۵)
غُلغُل و تشویش در تِرْمَد فتاد
(۹۲) سَیْرانِ درشت: حرکت و سیر خشن و ناهموار
(۹۳) دلق: مخفّفِ دلقک
(۹۴) فُحش: در اینجا به معنی فاحش است.
(۹۵) فُحشِ اِجتهاد: اِجتهادِ فاحش، تلاشِ بیش از حدّ
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۶۳۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3635
اجتهادِ گَرم ناکرده، که تا
دل شود صاف و، ببیند ماجَرا
سَر بُرون آرَد دلش از بُخْشِ(۹۶) راز
اوّل و آخِر ببیند چشمِ باز
(۹۶) بُخْش: سوراخ، منفذ
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۳۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2535
باز امروز اینچنین زرد و تُرُش
دست بر لب میزند کِای شه خَمُش
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۴۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2543
من شتابیدم برِ تو بهرِ آن
تا بگویم که ندارم آن توان!
این چنین چُستی نیاید از چو من
باری، این اومید را بر من مَتَن!
گفت شه: لعنت بر این زودیت(۹۷) باد
که دو صد تشویش در شهر اوفتاد
از برایِ این قَدَر، ای خامریش(۹۸)
آتشافگندی درین مَرْج(۹۹) و حشیش(۱۰۰)؟!
همچو این خامانِ با طبل و عَلَم
که اُلاقانیم(۱۰۱) در فقر و عدم
لافِ شیخی در جهان انداخته
خویشتن را بایزیدی ساخته
(۹۷) زودی: شتاب
(۹۸) خامریش: احمق، ابله
(۹۹) مَرْج: چمنزار، چراگاه
(۱۰۰) حشیش: گیاه خشک
(۱۰۱) اُلاق: پیک، قاصد
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۸۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2582
تا بدین حد چیست تعجیلِ نِقَم(۱۰۲)؟
من نمیپَرَّم، به دستِ تو دَرَم
آن ادب که باشد از بهرِ خدا
اندر آن مُسْتَعجِلی(۱۰۳) نبْود روا
وآنچه باشد طبع و خشمِ عارضی
میشتابد، تا نگردد مرتضی(۱۰۴)
ترسد ار آید رضا، خشمش رود
انتقام و ذوقِ آن، فایِت(۱۰۵) شود
شهوتِ کاذب شتابد در طعام
خوفِ فوتِ ذوق، هست آن خود سَقام(۱۰۶)
اِشتها صادق بود، تأخیر بِهْ
تا گُواریده شود آن بیگِرِه
(۱۰۲) نِقَم: انتقام
(۱۰۳) مُسْتَعجِلی: شتابکاری، تعجیل
(۱۰۴) مرتضی: خشنود، راضی
(۱۰۵) فایِت: از میان رفته، فوت شده
(۱۰۶) سَقام: بیماری
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۶۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2260
جز به اندازهٔ ضرورت، زین مگیر
تا نگردد غالب و، بر تو امیر
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۴۰۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #404
در جهان گر لقمه و گر شربت است
لذّتِ او فرعِ محوِ لذّت است
«محو لذّت = ترکِ عادت»
گرچه از لذّات، بیتأثیر شد
لذّتی بود او و لذّتگیر(۱۰۷) شد
(۱۰۷) لذّتگیر: گیرندهٔ لذّت و خوشی، جذبکنندهٔ لذّت و خوشی.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #530
گفت: مُفتیِّ(۱۰۸) ضرورت هم تویی
بیضرورت گر خوری، مجرم شوی
ور ضرورت هست، هم پرهیز به
ور خوری، باری ضَمانِ(۱۰۹) آن بده
(۱۰۸) مُفتی: فتوا دهنده
(۱۰۹) ضَمان: تعهد کردن، به عهده گرفتن
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۴۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2549
هم ز خود سالک شده، واصل شده
محفلی وا کرده در دعویکَده(۱۱۰)
خانهٔ داماد، پر آشوب و شر
قومِ دختر را نبوده زین خبر
(۱۱۰) دعوی: ادعا کردن، دعوت کردن
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۵۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2557
صد نشانست از سِرار(۱۱۱) و از جِهار(۱۱۲)
لیک بس کن، پرده زین دَر برمدار
(۱۱۱) سِرار: رازگویی و درگوشی حرف زدن، در اینجا منظور نهان است.
(۱۱۲) جِهار: آشکار، رو در رو دیدن
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۵۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2553
زآن طرف آمد یکی پیغام؟ نی
مرغی آمد این طرف زآن بام؟ نی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۵۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2559
پس وزیرش گفت: ای حق را سُتُن(۱۱۳)
بشنو از بندهٔ کمینه یک سخن
دلقک از دِه بهرِ کاری آمدهست
رایِ(۱۱۴) او گشت و پشیمانش شدهست
(۱۱۳) سُتُن: ستون، تکیهگاه
(۱۱۴) رای: نظر، رای گشتن یعنی عوض شدنِ نظر
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۶۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2563
پسته را یا جوز(۱۱۵) را تا نشکنی
نی نماید دل، نه بدْهد روغنی
مشنو این دفعِ وی و فرهنگِ او
درنگر در ارتعاش و رنگِ او
گفت حق: سیمٰاهُمُ فی وَجْهِهِمْ
زآنکه غمّازست(۱۱۶) سیما و مُنِم(۱۱۷)
«چنانکه حضرت حق فرموده است که باطن اشخاص از ظاهر و رخسارشان نمایان است،
زیرا چهرهٔ اشخاص خبردهنده و آشکار کننده است.»
قرآن کریم، سورهٔ الرحمن (۵۵)، آیهٔ ۴۱
Quran, Ar-Rahman(#55), Line #41
«يُعْرَفُ الْمُجْرِمُونَ بِسِيمَاهُمْ… .»
«كافران را به نشان صورتشان مىشناسند… .»
قرآن کریم، سورهٔ فتح (۴۸)، آیهٔ ۲۹
Quran, Al-Fath(#48), Line #29
«…سِيمَاهُمْ فِي وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ ۚ…»
«…نشانشان اثر سجدهاى است كه بر چهره آنهاست…»
(۱۱۵) جوز: گردو
(۱۱۶) غمّاز: آشکار کنندهٔ راز درون، بسیار سخنچین
(۱۱۷) مُنِمّ: سخنچین
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۶۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2567
گفت دلقک با فغان و با خروش
صاحِبا، در خونِ این مسکین مکوش
بس گُمان و وَهْم آید در ضمیر
کآن نباشد حق و صادق، ای امیر
اِنَّ بَعْضَ الظَّنَ اِثْم است ای وزیر
نیست اِستم راست، خاصّه بر فقیر
ای وزیر، پارهای از گمانها گناه محسوب میشود.
ستم روا نیست به ویژه بر بینوایان.
قرآن کریم، سورهٔ حجرات (۴۹)، آیهٔ ۱۲
Quran, Al-Hujuraat(#49), Line #12
«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِيرًا مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ …»
«اى كسانى كه ايمان آوردهايد، از گمان فراوان بپرهيزيد.
زيرا پارهاى از گمانها در حد گناه است. …»
شه نگیرد آنکه میرنجانَدَش
از چه گیرد آنکه میخنداندش؟
گفتِ صاحب، پیشِ شه جاگیر شد
کاشفِ این مکر و این تزویر شد
گفت: دلقک را سویِ زندان برید
چاپلوس و زَرقِ(۱۱۸) او را کم خرید
(۱۱۸) زَرق: ریا
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۳۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3136
تو روا داری؟ روا باشد که حق
همچو معزول(۱۱۹) آید از حکمِ سَبَق(۱۲۰)؟
که ز دستِ من برون رفتهست کار
پیشِ من چندین مَیا، چندین مزار
بلکه معنی آن بُوَد جَفَّ الْقَلَم
نیست یکسان پیشِ من عدل و ستم
حدیث
«جَفَّ الْقَلَمُ بِما اَنْتَ لاقٍ.»
«خشک شد قلم به آنچه سزاوار بودی.»
(۱۱۹) معزول: عزل شده
(۱۲۰) حکمِ سَبَق: حکمِ ازلی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۷۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2573
میزنیدش چون دُهُل اِشکم تهی
تا دُهُلوار او دهدْمان آگهی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۷۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2576
چون طُمَأنینهست(۱۲۱) صدقِ بافروغ(۱۲۲)
دل، نیآرامد به گفتارِ دروغ
(۱۲۱) طُمَأنینه: آرامشِ دل
(۱۲۲) صدقِ بافروغ: راستیِ روشن
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۷۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2578
تا در او باشد زبانی میزند
تا بدآنَش از دهان بیرون کند
خاصه که در چشم افتد خس ز باد
چشم افتد در نم و بَند و گُشاد
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۸۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2581
گفت دلقک: ای مَلِک آهسته باش
رویِ حِلم(۱۲۳) و مغفرت را کم خراش
(۱۲۳) حِلم: فضاگشایی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۸۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2583
اندر آن مُسْتَعجِلی(۱۲۴) نبْود روا
(۱۲۴) مُسْتَعجِلی: شتابکاری، تعجیل
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۸۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2586
خوفِ فوتِ ذوق، هست آن خود سَقام(۱۲۵)
(۱۲۵) سَقام: بیماری
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۹۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2590
چارهٔ دفعِ بلا، نبود ستم
چاره، احسان باشد و عفو و کرم
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۹۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2592
صَدْقه، نبوَد سوختن درویش را
کور کردن چشمِ حلماندیش(۱۲۶) را
گفت شه: نیکوست خیر و موقعش
لیک چون خیری کنی در موضعش
موضعِ رُخ شه نهی، ویرانی است
موضعِ شه اسپ هم نادانی است
(۱۲۶) حلماندیش: فضاگشا
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۹۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2596
عدل چهبْوَد؟ وضع اندر موضعش
ظلم چهبْوَد؟ وضع در ناموقعش
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۹۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2598
خیرِ مطلق نیست زینها هیچ چیز
شرِّ مطلق نیست زینها هیچ نیز
نفع و ضَرِّ هر یکی از مَوضِع است
عِلم ازین رو واجب است و نافع است
ای بسا زَجْری که بر مسکین رود
در ثواب از نان و حلوا بِهْ بود
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۰۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2602
سیلیی در وقت، بر مسکین بزن
که رهانَد آنْش از گردنْ زدن
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۰۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2604
بزم و زندان هست هر بهرام را
بزم، مخلص را و، زندان خام را
شَقّ(۱۲۷) باید ریش را، مرهم کنی
چرک را در ریش، مستحکم کنی
تا خورَد مر گوشت را در زیرِ آن
نیمسودی باشد، و پَنجَه زیان
گفت دلقک: من نمیگویم گذار
من همی گویم: تحرّیی(۱۲۸) بیار
هین، رهِ صبر و تَأَنّی در مبند
صبر کن، اندیشه میکن روز چند
در تأنّی بر یقینی برزنی
گوشمالِ من به ایقانی(۱۲۹) کنی
در روِش، یَمْشی مُکِبّاً خود چرا؟
چون همی شاید شدن در اِسْتوا(۱۳۰)
وقتی که مثلا میتوانی شقّ و رقّ و صاف راه بروی، چرا افتان و خمان راه میروی؟
قرآن کریم، سورهٔ ملک (۶۷)، آیهٔ ۲۲
Quran, Al-Mulk(#67), Line #22
«أَفَمَن يَمْشِي مُكِبًّا عَلَىٰ وَجْهِهِ أَهْدَىٰ أَمَّن يَمْشِي سَوِيًّا عَلَىٰ صِرَاطٍ مُّسْتَقِيمٍ»
«آیا آن کس که نگونسار بر روی افتاده راه میرود،
هدایت یافتهتر است یا آن که بر پای ایستاده و بر راه راست میرود؟»
(۱۲۷) شَقّ: شکافتن
(۱۲۸) تحرّی: جستجو
(۱۲۹) ایقان: یقین آوردن
(۱۳۰) اِسْتوا: راست و معتدل شدن
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۱۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2616
گفت: سیرُوا(۱۳۱)، میطلب اندر جهان
بخت و روزی را همی کن امتحان
در مجالس میطلب اندر عقول
آنچنان عقلی که بود اندر رسول
قرآن کریم، سورهٔ آل عمران (۳)، آیهٔ ۱۳۷
Quran, Aal-i-Imran(#3), Line #137
«قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِكُمْ سُنَنٌ فَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الْمُكَذِّبِينَ»
«پيش از شما سنتهايى بوده است، پس بر روى زمين بگرديد
و بنگريد كه پايان كار آنها كه پيامبران را به دروغگويى نسبت مىدادند چه بوده است.»
(۱۳۱) سیرُوا: سیر و گردش کنید
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2619
در بَصَرها میطلب هم آن بَصَر(۱۳۲)
که نتابد شرحِ آن این مختصر
بهرِ این کردهست منع، آن باشکوه
از تَرَهُّب(۱۳۳)، وز شدن خلوت به کوه
«لا رَهْبانِیَّةَ فِی الْاِسْلامِ.»
«در اسلام رهبانیت، یعنی كنارهگیری از زندگی برای رسیدن به آخرت، اصلاً وجود ندارد.»
(۱۳۲) بَصَر: چشم
(۱۳۳) تَرَهُّب: پارسایی، رُهبانیّت
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۲۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2625
که چو ما او را به خود افراشتیم
عذر و حجّت از میان برداشتیم
قبله را چون کرد دستِ حق عِیان
پس، تحرّی(۱۳۳) بعد ازین مردود دان
هین بگردان از تحرّی رُو و سر
که پدید آمد مَعاد و مُسْتَقَر(۱۳۴)
یک زمان زین قبله گر ذاهِل(۱۳۵) شوی
سُخرهٔ(۱۳۶) هر قبلهٔ باطل شوی
چون شوی تمییزْدِه(۱۳۷) را ناسپاس
بِجْهَد از تو خَطْرَتِ(۱۳۸) قبلهشناس
گر ازین انبار خواهی بِرّ(۱۳۹) و بُر(۱۴۰)
نیم ساعت هم ز همدردان مَبُر
که در آن دَم که بِبُرّی زین مُعین(۱۴۱)
مبتلی گردی تو با بِئْسَ الْقَرین(۱۴۲)
قرآن کریم، سورهٔ زخرف (۴۳)، آیهٔ ۳۸
Quran, Az-Zukhruf(#43), Line #38
«حَتَّىٰ إِذَا جَاءَنَا قَالَ يَا لَيْتَ بَيْنِي وَبَيْنَكَ بُعْدَ الْمَشْرِقَيْنِ فَبِئْسَ الْقَرِينُ.»
«تا آنگاه که نزد ما آید، میگوید: ای کاش دوریِ من و تو
دوریِ مشرق و مغرب بود. و تو چه همراه بدی بودی.»
(۱۳۳) تَحَرّی: جستجو
(۱۳۴) مُستَقَر: محل استقرار، جای گرفته، ساکن، قائم
(۱۳۵) ذاهِل: فراموش کننده، غافل
(۱۳۶) سُخره: ذلیل و زیردست
(۱۳۷) تمییزدِه: کسی که دهندهٔ قوّهٔ شناخت و معرفت است.
(۱۳۸) خَطْرَت: آنچه که بر دل گذرد، اندیشه
(۱۳۹) بِرّ: نیکی
(۱۴۰) بُرّ: گندم
(۱۴۱) مُعین: یار، یاری کننده
(۱۴۲) بِئسَ الْقَرین: همنشین بد
-------------------------
مجموع لغات:
(۶۳) اقبال: نیکبختی
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
ای بگرفته از وفا گوشه کران چرا چرا
بر من خسته کردهای روی گران چرا چرا
بر دل من که جای توست کارگه وفای توست
هر نفسی همیزنی زخم سنان چرا چرا
گوهر نو به گوهری برد سبق ز مشتری
جان و جهان همیبری جان و جهان چرا چرا
چشمه خضر و کوثری ز آب حیات خوشتری
ز آتش هجر تو منم خشکدهان چرا چرا
مهر تو جان نهان بود مهر تو بینشان بود
در دل من ز بهر تو نقش و نشان چرا چرا
گفت که جان جان منم دیدن جان طمع مکن
ای بنموده روی تو صورت جان چرا چرا
ای تو به نور مستقل وی ز تو اختران خجل
بس دودلی میان دل ز ابر گمان چرا چرا
باد تند است و چراغم ابتری
زو بگیرانم چراغ دیگری
تا بود کز هر دو یک وافی شود
گر به باد آن یک چراغ از جا رود
همچو عارف کز تن ناقص چراغ
شمع دل افروخت از بهر فراغ
پیش چشم خود نهد او شمع جان
او نکرد این فهم پس داد از غرر
شمع فانی را به فانیی دگر
این قدر گفتیم باقی فکر کن
فکر اگر جامد بود رو ذکر کن
ذکر آرد فکر را در اهتزاز
ذکر را خورشید این افسرده ساز
اصل خود جذب است لیک ای خواجهتاش
کار کن موقوف آن جذبه مباش
با چنین استارهای دیوسوز
هر یکی در دفع دیو بدگمان
هست نفتانداز قلعه آسمان
شد غذای آفتاب از نور عرش
مر حسود و دیو را از دود فرش
خویش مجرم دان و مجرم گو مترس
تا ندزدد از تو آن استاد درس
چون بگویی جاهلم تعلیم ده
این چنین انصاف از ناموس به
مسجدست آن دل که جسمش ساجدست
یار بد خروب هر جا مسجدست
یار بد چون رست در تو مهر او
برکن از بیخش که گر سر برزند
مر تو را و مسجدت را برکند
عاشقا خروب تو آمد کژی
همچو طفلان سوی کژ چون میغژی
گفت اندر تو چه خاصیت بود
گفت من رستم مکان ویران شود
گرگ درندهست نفس بد یقین
چه بهانه مینهی بر هر قرین
چون ز زنده مرده بیرون میکند
نفس زنده سوی مرگی میتند
لیک گر آن قوت بر وی عارضیست
پس نصیحت کردن او را رایضیست
چون کسی کاو از مرض گل داشت دوست
گرچه پندارد که آن خود قوت اوست
قوت اصلی را فرامش کرده است
روی در قوت مرض آورده است
قل تعالوا آیتیست از جذب حق
ما به جذبه حق تعالی میرویم
قل تعالوا قل تعالوا گفت رب
ای ستوران رمیده از ادب
قل تعالوا گفت از جذب کرم
تا ریاضتتان دهم من رایضم
قوت اصلی بشر نور خداست
قوت حیوانی مر او را ناسزاست
چون به جد جویی بیآید آن به دست
گویدش ردوا لعادوا کار توست
ای تو اندر توبه و میثاق سست
لیک من آن ننگرم رحمت کنم
رحمتم پرست بر رحمت تنم
ننگرم عهد بدت بدهم عطا
از کرم این دم چو میخوانی مرا
رحمتی بیعلتی بیخدمتی
آید از دریا مبارکساعتی
گفت آدم که ظلمنا نفسنا
او ز فعل حق نبد غافل چو ما
ولی حضرت آدم گفت پروردگارا ما به خود ستم کردیم
و او همچون ما از حکمت کار حضرت حق بیخبر نبود
گفت شیطان که بما اغویتنی
کرد فعل خود نهان دیو دنی
شیطان به خداوند گفت که تو مرا گمراه کردی او گمراهی خود را به حضرت حق
نسبت داد و آن دیو فرومایه کار خود را پنهان داشت
ذرهای گر جهد تو افزون بود
در ترازوی خدا موزون بود
آن توی و آن زخم بر خود میزنی
بر خود آن ساعت تو لعنت میکنی
قل اعوذت خواند باید کای احد
هین ز نفاثات افغان وز عقد
در اینصورت باید سوره قل اعوذ را بخوانی و بگویی که ای خداوند یگانه
به فریاد رس از دست این دمندگان و این گرهها
میدمند اندر گره آن ساحرات
الغیاث المستغاث از برد و مات
آن زنان جادوگر در گرههای افسون میدمند
ای خداوند دادرس به فریادم رس از غلبه دنیا و مقهور شدنم به دست دنیا
جان همه روز از لگدکوب خیال
وز زیان و سود وز خوف زوال
نی صفا میماندش نی لطف و فر
نی به سوی آسمان راه سفر
دارد اومید و کند با او مقال
هر کجا دردی دوا آنجا رود
هر کجا پستی است آب آنجا دود
آب رحمت بایدت رو پست شو
وانگهان خور خمر رحمت مست شو
رحمت اندر رحمت آمد تا به سر
بر یکی رحمت فرو مآ ای پسر
حضرت حق سراپا رحمت است بر یک رحمت قناعت مکن
الـله الـله گرد دریابار گرد
گرچه باشند اهل دریابار زرد
برهیدیت از این عالم قحطی که در او
از برای دو سه نان زخم سنان میآید
جمله استادان پی اظهار کار
نیستی جویند و جای انکسار
لاجرم استاد استادان صمد
کارگاهش نیستی و لا بود
کار حق و کارگاهش آن سر است
کارگاه صنع حق چون نیستی است
پس برون کارگه بیقیمتی است
حق تعالی فخر آورد از وفا
گفت من اوفی بعهد غیرنا
حضرت حق تعالی نسبت به خوی وفاداری فخر و مباهات کرده
و فرموده است چه کسی به جز ما در عهد و پیمان وفادارتر است
بیوفایی دان وفا با رد حق
بر حقوق حق ندارد کس سبق
گر سینه آیینه کنی بیکبر و بیکینه کنی
در وی ببینی هر دمش کالصبر مفتاح الفرج
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذودلال
کرده حق ناموس را صد من حدید
ای بسی بسته به بند ناپدید
در تگ جو هست سرگین ای فتی
حکم حق گسترد بهر ما بساط
که بگویید از طریق انبساط
چون ملایک گوی لا علم لنا
تا بگیرد دست تو علمتنا
مانند فرشتگان بگو ما را دانشی نیست
تا جز آنچه به ما آموختی دست تو را بگیرد
دم او جان دهدت رو ز نفخت بپذیر
کار او کن فیکون است نه موقوف علل
تا کنی مر غیر را حبر و سنی
خویش را بدخو و خالی میکنی
مرده خود را رها کردهست او
مرده بیگانه را جوید رفو
دیده آ بر دیگران نوحهگری
مدتی بنشین و بر خود میگری
از قرین بی قول و گفتوگوی او
خو بدزدد دل نهان از خوی او
از ره پنهان صلاح و کینهها
بر قرین خویش مفزا در صفت
جوهریی و لعل کان جان مکان و لامکان
نادره زمانهای خلق کجا و تو کجا
تو چه دانی تو چه دانی که چه کانی و چه جانی
جان و روان من تویی فاتحهخوان من تویی
فاتحه شو تو یکسری تا که به دل بخوانمت
با چنین شمشیر دولت تو زبون مانی چرا
گوهری باشی و از سنگی فرومانی چرا
هر که او ارزان خرد ارزان دهد
گوهری طفلی به قرصی نان دهد
صد جوال زر بیآری ای غنی
حق بگوید دل بیار ای منحنی
مشتری کو سود دارد خود یکیست
لیک ایشان را در او ریب و شکیست
از هوای مشتری بی شکوه
مشتری ماست اللهاشتری
از غم هر مشتری هین برتر آ
مشتریی جو که جویان تو است
عالم آغاز و پایان تو است
هین مکش هر مشتری را تو به دست
عشقبازی با دو معشوقه بد است
مشتری را صابران دریافتند
چون سوی هر مشتری نشتافتند
چون از آن اقبال شیرین شد دهان
سرد شد بر آدمی ملک جهان
او درون دام دامی مینهد
جان تو نه این جهد نه آن جهد
نه تو اعطیناک کوثر خواندهای
پس چرا خشکی و تشنه ماندهای
بر تو خون گشتهست و ناخوش ای علیل
توبه کن بیزار شو از هر عدو
کو ندارد آب کوثر در کدو
ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این
بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش
گر تو فرعون منی از مصر تن بیرون کنی
در درون حالی ببینی موسی و هارون خویش
لنگری از گنج مادون بستهای بر پای جان
تا فروتر میروی هر روز با قارون خویش
یونسی دیدم نشسته بر لب دریای عشق
گفتمش چونی جوابم داد بر قانون خویش
وین سخن را دار اندر دل نهفت
چه چگونه بد عدم را چه نشان نهی قدم را
نگر اولین قدم را که تو بس نکو نهادی
کی ببینم مرا چنان که منم
جان جان چون واکشد پا را ز جان
جان چنان گردد که بیجان تن بدان
تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را
تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را
خلق را طاق و طرم عاریتیست
امر را طاق و طرم ماهیتیست
خاموش ثنا و لابه کم کن
کز غیب رسید لن ترانی
نور نور نور نور نور نور
غیر نطق و غیر ایماء و سجل
ساعتی با آن گروه مجتبی
چون مراقب گشتم و از خود جدا
هم در آن ساعت ز ساعت رست جان
ز آنکه ساعت پیر گرداند جوان
جمله تلوینها ز ساعت خاستهست
رست از تلوین که از ساعت برست
چون ز ساعت ساعتی بیرون شوی
چون نماند محرم بیچون شوی
زآن کش آنسو جز تحیر راه نیست
هر نفر را بر طویله خاص او
بستهاند اندر جهان جست و جو
منتصب بر هر طویله رایضی
جز بدستوری نیآید رافضی
از هوس گر از طویله بگسلد
در طویله دیگران سر در کند
در زمان آخرچیان چست خوش
گوشه افسار او گیرند و کش
حافظان را گر نبینی ای عیار
اختیاری میکنی و دست و پا
برگشا دستت چرا حبسی چرا
روی در انکار حافظ بردهیی
نام تهدیدات نفسش کردهیی
سید ترمد که آنجا شاه بود
مسخره او دلقک آگاه بود
داشت کاری در سمرقند او مهم
جست الاقی تا شود او مستتم
زد منادی هر که اندر پنج روز
آرَدم زآنجا خبر بدهم کنوز
ما در این دهلیز قاضی قضا
بهر دعوی الستیم و بلی
که بلی گفتیم و آن را ز امتحان
فعل و قول ما شهود است و بیان
چند در دهلیز قاضی ای گواه
حبس باشی ده شهادت از پگاه
زآن بخواندندت بدینجا تا که تو
آن گواهی بدهی و ناری عتو
از لجاج خویشتن بنشستهیی
تا بندهی آن گواهی ای شهید
تو از این دهلیز کی خواهی رهید
یک زمان کار است بگزار و بتاز
کار کوته را مکن بر خود دراز
خواه در صد سال خواهی یک زمان
این امانت واگزار و وارهان
مرکبی دو اندر آن ره شد سقط
از دوانیدن فرس را زآن نمط
خاص و عام شهر را دل شد ز دست
تا چه تشویش و بلا حادث شدهست
که زده دلقک به سیران درشت
جمع گشته بر سرای شاه خلق
تا چرا آمد چنین اشتاب دلق
از شتاب او و فحش اجتهاد
غلغل و تشویش در ترمد فتاد
اجتهاد گرم ناکرده که تا
دل شود صاف و ببیند ماجرا
سر برون آرد دلش از بخش راز
اول و آخر ببیند چشم باز
باز امروز اینچنین زرد و ترش
دست بر لب میزند کای شه خمش
من شتابیدم بر تو بهر آن
تا بگویم که ندارم آن توان
این چنین چستی نیاید از چو من
باری این اومید را بر من متن
گفت شه لعنت بر این زودیت باد
از برای این قدر ای خامریش
آتشافگندی درین مرج و حشیش
همچو این خامان با طبل و علم
که الاقانیم در فقر و عدم
لاف شیخی در جهان انداخته
تا بدین حد چیست تعجیل نقم
من نمیپرم به دست تو درم
آن ادب که باشد از بهر خدا
اندر آن مستعجلی نبود روا
وآنچه باشد طبع و خشم عارضی
میشتابد تا نگردد مرتضی
انتقام و ذوق آن فایت شود
شهوت کاذب شتابد در طعام
خوف فوت ذوق هست آن خود سقام
اشتها صادق بود تأخیر به
تا گواریده شود آن بیگره
جز به اندازه ضرورت زین مگیر
تا نگردد غالب و بر تو امیر
لذت او فرع محو لذت است
محو لذت ترک عادت
گرچه از لذات بیتأثیر شد
لذتی بود او و لذتگیر شد
گفت مفتی ضرورت هم تویی
بیضرورت گر خوری مجرم شوی
ور ضرورت هست هم پرهیز به
ور خوری باری ضمان آن بده
هم ز خود سالک شده واصل شده
محفلی وا کرده در دعویکده
خانه داماد پر آشوب و شر
قوم دختر را نبوده زین خبر
صد نشانست از سرار و از جهار
لیک بس کن پرده زین در برمدار
زآن طرف آمد یکی پیغام نی
مرغی آمد این طرف زآن بام نی
پس وزیرش گفت ای حق را ستن
بشنو از بنده کمینه یک سخن
دلقک از ده بهر کاری آمدهست
رای او گشت و پشیمانش شدهست
پسته را یا جوز را تا نشکنی
نی نماید دل نه بدهد روغنی
مشنو این دفع وی و فرهنگ او
درنگر در ارتعاش و رنگ او
گفت حق سیماهم فی وجههم
زآنکه غمازست سیما و منم
چنانکه حضرت حق فرموده است که باطن اشخاص از ظاهر و رخسارشان نمایان است
زیرا چهره اشخاص خبردهنده و آشکار کننده است
صاحبا در خون این مسکین مکوش
بس گمان و وهم آید در ضمیر
کآن نباشد حق و صادق ای امیر
ان بعض الظن اثم است ای وزیر
نیست استم راست خاصه بر فقیر
ای وزیر پارهای از گمانها گناه محسوب میشود
ستم روا نیست به ویژه بر بینوایان
شه نگیرد آنکه میرنجاندش
از چه گیرد آنکه میخنداندش
گفت صاحب، پیش شه جاگیر شد
کاشف این مکر و این تزویر شد
گفت دلقک را سوی زندان برید
چاپلوس و زرق او را کم خرید
تو روا داری روا باشد که حق
همچو معزول آید از حکم سبق
که ز دست من برون رفتهست کار
پیش من چندین میا چندین مزار
بلکه معنی آن بود جف القلم
نیست یکسان پیش من عدل و ستم
میزنیدش چون دهل اشکم تهی
تا دهلوار او دهدمان آگهی
چون طمأنینهست صدق بافروغ
دل نیآرامد به گفتار دروغ
تا بدآنش از دهان بیرون کند
چشم افتد در نم و بند و گشاد
گفت دلقک ای ملک آهسته باش
روی حلم و مغفرت را کم خراش
چاره دفع بلا نبود ستم
چاره احسان باشد و عفو و کرم
صدقه نبود سوختن درویش را
کور کردن چشم حلماندیش را
گفت شه نیکوست خیر و موقعش
موضع رخ شه نهی ویرانی است
موضع شه اسپ هم نادانی است
عدل چهبود وضع اندر موضعش
ظلم چهبود وضع در ناموقعش
خیر مطلق نیست زینها هیچ چیز
شر مطلق نیست زینها هیچ نیز
نفع و ضر هر یکی از موضع است
علم ازین رو واجب است و نافع است
ای بسا زجری که بر مسکین رود
در ثواب از نان و حلوا به بود
سیلیی در وقت بر مسکین بزن
که رهاند آنش از گردن زدن
بزم مخلص را و زندان خام را
شق باید ریش را مرهم کنی
چرک را در ریش مستحکم کنی
تا خورد مر گوشت را در زیر آن
نیمسودی باشد و پنجه زیان
گفت دلقک من نمیگویم گذار
من همی گویم تحریی بیار
هین ره صبر و تأنی در مبند
صبر کن اندیشه میکن روز چند
در تأنی بر یقینی برزنی
گوشمال من به ایقانی کنی
در روش یمشی مکبا خود چرا
چون همی شاید شدن در استوا
وقتی که مثلا میتوانی شق و رق و صاف راه بروی چرا افتان و خمان راه میروی
گفت سیروا میطلب اندر جهان
در بصرها میطلب هم آن بصر
که نتابد شرح آن این مختصر
بهر این کردهست منع آن باشکوه
از ترهب وز شدن خلوت به کوه
عذر و حجت از میان برداشتیم
قبله را چون کرد دست حق عیان
پس تحری بعد ازین مردود دان
هین بگردان از تحری رو و سر
که پدید آمد معاد و مستقر
یک زمان زین قبله گر ذاهل شوی
سخره هر قبله باطل شوی
چون شوی تمییزده را ناسپاس
بجهد از تو خطرت قبلهشناس
گر ازین انبار خواهی بر و بر
نیم ساعت هم ز همدردان مبر
که در آن دم که ببری زین معین
مبتلی گردی تو با بئس القرین
Privacy Policy
Today visitors: 411 Time base: Pacific Daylight Time