برنامه شماره ۷۱۴ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۷ تاریخ اجرا: ۴ ژوئن ۲۰۱۸ ـ ۱۵ خرداد
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۱۱۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1116, Divan e Shams
هر کس به جنسِ خویش درآمیخت، ای نگار
هر کس به لایقِ گهرِ خود گرفت یار
او را که داغِ توست، نیارد(۱) کسی خرید
آن کو شکارِ توست، کسی چون کند شکار؟
ما را چو لطفِ روی تو بیخویشتن کند
ما را ز روی لطف، تو بیخویشتن مدار
چون جنسِ همدگر بگرفتند، جنس جنس
هر جنس، جنسِ گوهرِ خود کرد اختیار
با غیرِ جنس اگر بنشیند، بُوَد نِفاق(۲)
مانندِ آب و روغن و مانندِ قیر و قار
تا چون به جنسِ خویش رود، از خلافِ جنس
زین سوی تشنهتر شده باشد، بدان کنار
هرک از تو میگریزد، با دیگری خوشست
و آنک از تو میرمد، به کسی دارد او قرار
و آن کو تُرُش(۳) نشست، به پیشِ تو همچو ابر
خندان دلست پیشِ دگر کس، چو نوبهار
گویی که نیست از مهِ غیبم به جز که میغ(۴)
وز جام و خَمرِ(۵) روح مرا نیست جز خمار
آن نای و نوش یاد نمیآیدت، که تو
خوش میخوری ز دستِ یکی دیوِ سنگسار(۶)
صد جام درکشی ز کفِ دیو، آنگهی
بینی تُرُش کنی(۷)، بخور، ای خامِ پخته خوار(۸)
اینجا سَرَک(۹) فکنده و رویَک(۱۰) تُرُش ولیک
آنجا چو اژدهای سیه فامِ(۱۱) کوهسار
با جنس همچو سوسن و با غیرِ جنس گنگ
با جنسِ خویش چون گل و با غیرِ جنس خار
رو رو، به جمله خلق، نتانی تو جنس بود
شاخی ز صد درخت، نشد حاملِ ثِمار(۱۲)
چون شاخِ یک درخت شدی، زان دگر ببر
جویای وصلِ این شدهای، دست از آن بدار
گر زانکه جنسِ مفخرِ تبریز گشت جان
اَحسَنت(۱۳) ای ولایت و شاباش(۱۴) کار و بار
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۴۰۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1406
آدمی دید است و باقی پوست است
دید آن است آن که دید دوست است
چونکه دید دوست نبود، کور به
دوست، کو باقی نباشد، دور به
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۱۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 812
آدمی دید است باقی گوشت و پوست
هرچه چشمش دیده است آن چیز اوست
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۴۶۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 2465
لحظهای ماهم کند یک دَم سیاه
خود چه باشد غیرِ این کار اِله؟
پیش چوگانهای حکم کُنْ فَکان
میدویم اندر مکان و لامَکان
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۲۵۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1258
گر قضا پوشد سیه، همچون شَبَت
هم قضا دستت بگیرد عاقبت
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۳۴۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1344, Divan e Shams
دمِ او جان دهدت رو ز نَفَخْتُ(۱۵) بپذیر
کارِ او کُنْ فَیَکُون ست، نه موقوفِ علل
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۲۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 3029
کُنتُ کَنزاً گفت مَخفِیّاً شنو
جوهرِ خود گُم مکن، اظهار شو
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۵۸۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1581
صورتش بر خاک و جان، بر لامَکان(۱۶)
لامَکانی فوقِ وهمِ سالِکان
لامَکانی نه که در فهم آیدت
هر دمی در وی، خیالی زایدت
بَل مکان و لامَکان، در حکمِ او
همچو در حکمِ بهشتی، چارجو(۱۷)
شرح این کوته کن و رخ زین بتاب
دم مزن واللهُ اَعْلَم بِالصَّواب
شرح اين پرندگان بوستان الهی را کوتاه کن و از این مطلب در گذر.
خموش باش و دم مزن که خداوند به راستی و درستی داناتر است.
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۴۶۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 2466
میدویم اندر مکان و لامکان
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۵۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 251
آدمی خوارند اغلب مردمان
از سلام عَلّیکِ شان کم جو امان
خانهٔ دیو است دل های همه
کم پذیر از دیو مردم دَمدَمه(۱۸)
از دَمِ دیو آنکه او لا حَول خَورد(۱۹)
هم چو آن خر در سَر آید در نبرد
هر که در دنیا خورَد تَلبیسِ(۲۰) دیو
وز عدوِّ دوسترو تعظیم و ریو(۲۱)
در رهِ اسلام و بر پولِ(۲۲) صِراط
در سر آید همچو آن خر از خُباط(۲۳)
عشوههای یارِ بد مَنیوش(۲۴) هین
دام بین، ایمن مرو تو بر زمین
صد هزار ابلیسِ لا حَول آر بین
آدما، ابلیس را در مار بین
دَم دهد(۲۵) گوید تو را ای جان و دوست
تا چو قصابی کشد از دوست پوست
دم دهد تا پوستت بیرون کشد
وایِ او کز دشمنان، اَفیون(۲۶) چشد
سر نهد بر پایِ تو، قصابوار
دَم دهد تا خونْت ریزد زارِ زار
همچو شیری، صیدِ خود را خویش کن
ترکِ عشوهٔ اجنبیّ و خویش کن
همچو خادم دان مراعاتِ خَسان(۲۷)
بیکسی بهتر، ز عشوهٔ ناکَسان
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۵۶۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 566
عکس، چندان باید از یارانِ خَوش
که شوی از بحرِ بیعکس، آبکَش
عکس، کاوّل زد، تو آن تقلید دان
چون پیاپی شد، شود تحقیق آن
تا نشد تحقیق، از یاران مَبُر
از صدف مَگسَل، نگشت آن قطره، دُر
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۸۸۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 888, Divan e Shams
جنس رود سوی جنس، بس بود این امتحان
شه سوی شه میرود، خر سوی خر میرود
هر چه نهالِ تَرَست، جانبِ بستان برند
خشک چو هیزم شود، زیرِ تبر میرود
آبِ معانی بخور، هر دم چون شاخِ تر
شکر که در باغِ عشق، جوی شکر میرود
بس کن از این امر و نهی، بین که تو نفسِ حَرون(۲۸)
چونش بگویی: مرو، لنگ بَتَر میرود
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 3, Divan e Shams
اندر جهان هر آدمی باشد فدای یار خود
یارِ یکی اَنبانِ(۲۹) خون، یارِ یکی شمسِ ضیا
چون هر کسی درخوردِ خود یاری گزید از نیک و بد
ما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بهرِ لا
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۶۳۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 1633
در جهان هر چیز چیزی میکشد
کفر کافر را و مرشد را رَشَد(۳۰)
کهربا هم هست و مغناطیس هست
تا تو آهن، یا کَهی(۳۱)، آیی به شَست(۳۲)
برد مغناطیست، ار تو آهنی
ور کَهی، بر کهربا بر میتنی
آن یکی چون نیست با اَخیار(۳۳)، یار
لاجَرَم شد پهلوی فُجّار(۳۴)، جار(۳۵)
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۸۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 81
در جهان هر چیز چیزی جذب کرد
گرم، گرمی را کشید و سرد، سرد
قسمِ باطل، باطلان را میکشند
باقیان از باقیان هم سَرخوشند
ناریان مر ناریان را جاذباند
نوریان مر نوریان را طالباند
چشم چون بستی، تو را جان کندنی است
چشم را از نورِ روزن صبر نیست
چشم چون بستی، تو را تاسه(۳۶) گرفت
نورِ چشم از نورِ روزن کی شِکِفت؟
تاسهٔ تو جذبِ نورِ چشم بود
تا بپیوندد به نورِ روز زود
چشم، باز ار تاسه گیرد مر تو را
دان که چشمِ دل ببستی، بر گشا
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۵۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 1956
فِی السَّماءِ رِزْقُکُم* نشنیده ای؟
اندرین پستی چه بر چَفسیده ای(۳۷)؟
مگر نشنیده ای حق تعالی می فرماید: روزی شما در آسمان است؟
پس چرا به این دنیای پست چسبیده ای؟
ترس و نومیدیت دان آوازِ غول
می کشد گوشِ تو تا قَعرِ(۳۸) سُفول(۳۹)
هر ندایی که تو را بالا کشید
آن ندا می دان که از بالا رسید
هر ندایی که تو را حرص آورد
بانگِ گرگی دان که او مَردُم دَرَد
* قرآن کریم، سوره ذاریات(۵۱)، آیه ۲۲
Quran, Sooreh Zariaat(#51), Line #22
وَفِی السَّمَاءِ رِزْقُكُمْ وَمَا تُوعَدُونَ
و در آسمان است روزی شما و آنچه شما بدان وعده داده شده اید.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۸۴۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 842
زین بدن اندر عذابی ای بشر
مرغِ روحت بسته، با جنسی دگر
روح، باز است و طَبایع(۴۰)، زاغ ها
دارد از زاغان و جغدان داغ ها
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۷۳۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 1731
دم به دم بر آسمان می دار امید
در هوای آسمان رقصان چو بید
دم به دم از آسمان می آیدت
آب و آتش، رِزْق(۴۱) می افزایدت
گر تو را آنجا بَرَد، نبود عجب
منگر اندر عَجز و بنگر در طلب
کین طلب در تو گروگانِ خداست
زآنکه هر طالب به مطلوبی سزاست
جهد کن تا این طلب افزون شود
تا دلت زین چاهِ تن بیرون شود
(۱) یارستن: توانستن، از عهده برآمدن
(۲) نِفاق: دورویی، مکر و ریا
(۳) تُرُش: بداخلاق، اخمو
(۴) میغ: ابر
(۵) خَمر: شراب
(۶) دیوِ سنگسار: منظور شیطان است
(۷) بینی تُرُش کردن: اظهار نفرت کردن، اخم کردن
(۸) خامِ پخته خوار: کسی که بی زحمت و رنج معاش طلبد، تن آسان
(۹) سَرَک: سرِ حقیر
(۱۰) رویَک: روی حقیر
(۱۱) سیه فام: سیاه رنگ
(۱۲) ثِمار: جمع ثَمَر، میوه ها
(۱۳) اَحسَنت: مرحبا، آفرین
(۱۴) شاباش: مخفف شادباش، آفرین، اَحسَنت
(۱۵) نَفَخْتُ: دمیدم
(۱۶) لامَکان: بی جا، عالم غیب
(۱۷) چارجو: منظور چهار نهر جاری در بهشت
(۱۸) دَمدَمه: مکر، فریب، گول زدن
(۱۹) لا حَول خَوردن: مفتون سخنان فریبنده دیگران شدن
لا حَول: لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلّا بِاللهِ
نيرو و قدرتی نیست مگر خدا را.
(۲۰) تَلبیس: فریب، حیله و نیرنگ
(۲۱) ریو: حیله
(۲۲) پول: پل
(۲۳) خُباط: افكار من ذهنی یا فکری که بر پایه من ذهنی است، شوریدگی مغز
(۲۴) مَنیوش: گوش مکن، نیوشیدن به معنی گوش کردن است
(۲۵) دَم دادن: دمیدن، افسون خواندن بر مار، در اینجا فریب دادن
(۲۶) اَفیون: تریاک
(۲۷) خَسان: جمع خس، فرومایگان
(۲۸) حَرون: سرکش، نافرمان
(۲۹) اَنبان: کیسه چرمی
(۳۰) رَشَد: راه راست، هدایت
(۳۱) کَه: کاه
(۳۲) شَست: قلاب ماهیگیری، دام
(۳۳) اَخیار: جمع خیر، برگزیدگان، نیکوتران
(۳۴) فُجّار: تباهکاران، جمعِ فاجر
(۳۵) جار: همسایه، جمع: جیران
(۳۶) تاسه: پریشانی، اندوه، اضطراب، بی تابی
(۳۷) چَفسیدن: چسبیدن
(۳۸) قَعر: ته، ژرفا
(۳۹) سُفول: پستی
(۴۰) طَبایع: جمع طَبع، چهار عنصر آب، آتش، باد و خاک
(۴۱) رِزْق: روزی
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
هر کس به جنس خویش درآمیخت ای نگار
هر کس به لایق گهرِ خود گرفت یار
او را که داغ توست نیارد کسی خرید
آن کو شکارِ توست کسی چون کند شکار
ما را چو لطف روی تو بیخویشتن کند
ما را ز روی لطف تو بیخویشتن مدار
چون جنس همدگر بگرفتند جنس جنس
هر جنس جنس گوهرِ خود کرد اختیار
با غیرِ جنس اگر بنشیند بود نفاق
مانند آب و روغن و مانند قیر و قار
تا چون به جنس خویش رود از خلاف جنس
زین سوی تشنهتر شده باشد بدان کنار
هرک از تو میگریزد با دیگری خوشست
و آنک از تو میرمد به کسی دارد او قرار
و آن کو ترش نشست به پیش تو همچو ابر
خندان دلست پیش دگر کس چو نوبهار
گویی که نیست از مه غیبم به جز که میغ
وز جام و خمرِ روح مرا نیست جز خمار
آن نای و نوش یاد نمیآیدت که تو
خوش میخوری ز دست یکی دیو سنگسار
صد جام درکشی ز کف دیو آنگهی
بینی ترش کنی بخور ای خام پخته خوار
اینجا سرک فکنده و رویک ترش ولیک
آنجا چو اژدهای سیه فام کوهسار
با جنس همچو سوسن و با غیر جنس گنگ
با جنس خویش چون گل و با غیر جنس خار
رو رو به جمله خلق نتانی تو جنس بود
شاخی ز صد درخت نشد حامل ثمار
چون شاخ یک درخت شدی زان دگر ببر
جویای وصل این شدهای دست از آن بدار
گر زانکه جنس مفخر تبریز گشت جان
احسنت ای ولایت و شاباش کار و بار
چونکه دید دوست نبود کور به
دوست کو باقی نباشد دور به
لحظهای ماهم کند یک دم سیاه
خود چه باشد غیرِ این کار اله
پیش چوگانهای حکم کن فکان
گر قضا پوشد سیه همچون شبت
دم او جان دهدت رو ز نفخت بپذیر
کار او کن فیکون ست نه موقوف علل
کنت کنزا گفت مخفیا شنو
جوهر خود گم مکن اظهار شو
صورتش بر خاک و جان بر لامکان
لامکانی فوق وهم سالکان
لامکانی نه که در فهم آیدت
هر دمی در وی خیالی زایدت
بل مکان و لامکان در حکم او
همچو در حکم بهشتی چارجو
دم مزن والله اعلم بالصواب
از سلام علیک شان کم جو امان
کم پذیر از دیو مردم دمدمه
از دم دیو آنکه او لا حول خورد
هم چو آن خر در سر آید در نبرد
هر که در دنیا خورد تلبیس دیو
وز عدو دوسترو تعظیم و ریو
در ره اسلام و بر پول صراط
در سر آید همچو آن خر از خباط
عشوههای یارِ بد منیوش هین
دام بین ایمن مرو تو بر زمین
صد هزار ابلیس لا حول آر بین
آدما ابلیس را در مار بین
دم دهد گوید تو را ای جان و دوست
وای او کز دشمنان افیون چشد
سر نهد بر پای تو قصابوار
دم دهد تا خونت ریزد زارِ زار
همچو شیری صید خود را خویش کن
ترک عشوهٔ اجنبی و خویش کن
همچو خادم دان مراعات خسان
بیکسی بهتر ز عشوهٔ ناکسان
عکس چندان باید از یاران خوش
که شوی از بحرِ بیعکس آبکش
عکس کاول زد تو آن تقلید دان
چون پیاپی شد شود تحقیق آن
تا نشد تحقیق از یاران مبر
از صدف مگسل نگشت آن قطره در
جنس رود سوی جنس بس بود این امتحان
شه سوی شه میرود خر سوی خر میرود
هر چه نهال ترست جانب بستان برند
خشک چو هیزم شود زیرِ تبر میرود
آب معانی بخور هر دم چون شاخ تر
شکر که در باغ عشق جوی شکر میرود
بس کن از این امر و نهی بین که تو نفس حرون
چونش بگویی مرو لنگ بتر میرود
یار یکی انبان خون یارِ یکی شمس ضیا
چون هر کسی درخورد خود یاری گزید از نیک و بد
ما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بهر لا
کفر کافر را و مرشد را رشد
تا تو آهن یا کهی آیی به شست
برد مغناطیست ار تو آهنی
ور کهی بر کهربا بر میتنی
آن یکی چون نیست با اخیار یار
لاجرم شد پهلوی فجار جار
گرم گرمی را کشید و سرد سرد
قسم باطل باطلان را میکشند
باقیان از باقیان هم سرخوشند
چشم چون بستی تو را جان کندنی است
چشم را از نور روزن صبر نیست
چشم چون بستی تو را تاسه گرفت
نور چشم از نور روزن کی شکفت
تاسهٔ تو جذب نور چشم بود
تا بپیوندد به نور روز زود
چشم باز ار تاسه گیرد مر تو را
دان که چشم دل ببستی بر گشا
فی السماء رِزقکم* نشنیده ای
اندرین پستی چه بر چفسیده ای
می کشد گوش تو تا قعر سفول
بانگ گرگی دان که او مردم درد
مرغ روحت بسته با جنسی دگر
روح باز است و طبایع زاغ ها
آب و آتش رِزق می افزایدت
گر تو را آنجا برد نبود عجب
منگر اندر عجز و بنگر در طلب
کین طلب در تو گروگان خداست
تا دلت زین چاه تن بیرون شود
Privacy Policy
Today visitors: 4313 Time base: Pacific Daylight Time