برنامه شماره ۷۴۰ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۷ تاریخ اجرا: ۳ دسامبر ۲۰۱۸ ـ ۱۳ آذر
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۱۹۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1196, Divan e Shams
عاشقان را شد مُسَلَّم شب نشستن تا به روز
خورد نی و خواب نی، اندر هوایِ دلفروز
گر تو یارا، عاشقی، ماننده این شمع باش
جملهٔ شب میگداز و جمله شب خوش میبسوز
غیرِ عاشق دان که چون سرما بُوَد اندر خَزان(۱)
در میانِ آن خَزان باشد دلِ عاشق تَموز(۲)
گر تو عشقی داری ای جان از پیِ اعلام را
عاشقانه نعرهای زن عاشقانه فوز فوز(۳)
ور تو بندِ شهوتی، دَعویِّ(۴) عُشّاقی مکن
در ببند اندر خَلا(۵) و شهوتِ خود را بسوز
عاشق و شهوت کجا جمع آید، ای تو ساده دل؟
عیسی و خر در یکی آخُر کجا دارند پوز؟
گر همیخواهی که بویی بشنوی زین رمزها
چشم را از غیرِ شَمس الدّینِ تبریزی بدوز
ور نبینی کز دو عالم برتر آمد شمسِ دین
در تکِ دریایِ غفلت مُرده ریگی(۶) تو هنوز
رو به کُتّابِ(۷) تَعَلُّم(۸) گِردِ علمِ فقه گرد
تا سرافرازی شوی اندر یَجُوز و لایَجُوز(۹)
جانِ من از عشقِ شَمس الدّین ز طفلی دور شد
عشقِ او زین پس نمانَد با مَویز و جوز(۱۰) و کوز(۱۱)
عقلِ من از دست رفت و شعرِ من ناقص بماند
زان کمانم هست عریان از لباسِ نقش و توز(۱۲)
ای جمال الدین بخسپ و ترک کن املا، بگو
کان تَکِ(۱۳) آن شیر را اندر نیابد هیچ یوز(۱۴)
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۶۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1663, Divan e Shams
گفت: این غم تا قیامت می کشی؟
می کشم ای دوست، آری، می کشم
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۵۴۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 2543
عاقبت این خانه خود ویران شود
گنج از زیرش یقین عُریان شود
لیک آنِ تو نباشد، زآنکه روح
مزدِ ویران کردنستش آن فُتوح(۱۵)
چون نکرد آن کار، مزدش هست؟ لا
لَیسَ لِلاِنسانِ اِلّا ما سَعی'
قرآن کریم، سوره نجم(۵۳)، آیه ۳۹
Quran, Sooreh Najm(#53), Line #39
وَأَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسَانِ إِلَّا مَا سَعَىٰ
و اینکه برای انسان جز آنچه تلاش کرده [هیچ نصیب و بهره ای] نیست.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۲۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 1221
دیو چون عاجز شود در اِفتِتان(۱۶)
اِستِعانَت(۱۷) جوید او زین اِنسیان(۱۸)
که شما یارید با ما، یاری ای
جانبِ مایید جانب داری ای
مثنوی، مولوی، دفتر پنجم، بیت ۴۱۲۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 4120
نعرهٔ لا ضَیْر بشنید آسمان
چرخ، گویی شد پیِ آن صَولَجان(۱۹)
حتی آسمان نیز فریاد «زیانی نیست» را شنید و فلک در برابر آن چوگان به صورتِ گویی غلطان در آمد.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۳۴۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 3340
ما بدانستیم ما این تن نهایم
از وَرایِ تن، به یزدان میزییم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۸۶۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 862, Divan e Shams
قومی که بر بُراقِ(۲۰) بصیرت سفر کنند
بی ابر و بیغبار در آن مَه نظر کنند
در دانههای شهوتی آتش زنند زود
وز دامگاهِ صَعب(۲۱) به یک تَک(۲۲) عَبَر(۲۳) کنند
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۱۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 1211
شرع بهرِ دفعِ شَرّ رایی زند
دیو را در شیشهٔ حجّت کند
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۶۴۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 2648
صد هزاران فصل داند از علوم
جانِ خود را مینداند آن ظَلوم(۲۴)
داند او خاصیتِ هر جوهری
در بیانِ جوهرِ خود چون خری
که همیدانم یَجُوز و لایَجُوز
خود ندانی تو یَجُوزی یا عَجُوز(۲۵)
این روا، و آن ناروا دانی، ولیک
تو روا یا ناروایی؟ بین تو نیک
قیمتِ هر کاله(۲۶) میدانی که چیست
قیمتِ خود را ندانی احمقی ست
سَعدها(۲۷) و نَحس ها دانستهای
ننگری سَعدی تو یا ناشُستهای(۲۸)
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۶۱۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 616
گر بپرّانیم تیر، آن نه ز ماست
ما کمان و تیراندازش خداست
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۰۳۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 2035
غیب را ابری و آبی دیگرست
آسمان و آفتابی، دیگرست
ناید آن اِلّا که بر خاصان پدید
باقیان فی لَبْس مِن خَلْقٍ جَدید*
جهان غیب، تنها برای خواصّ حق، ظاهر و نمایان است، و سایر مردم از این خلق جدید بی خبر و ناکامند.
هست باران، از پِیِ پَروَردِگی
هست باران، از پی پژمردگی
نفعِ بارانِ بهاران، بُوالعَجَب(۲۹)
باغ را بارانِ پاییزی چو تب
آن بهاری، نازپروردش کند
وین خزانی، ناخوش و زردش کند
* قرآن کریم، سوره ق(۵۰)، آیه ۱۵
Quran, Sooreh Ghaaf(#50), Line #15
أَفَعَيِينَا بِالْخَلْقِ الْأَوَّلِ ۚ بَلْ هُمْ فِي لَبْسٍ مِنْ خَلْقٍ جَدِيدٍ
مگر ما از آفرینش نخستین درمانده شدیم [ که نتوانیم خلایق را دوباره زنده کنیم؟! هرگز چنین نیست ] بلکه آنان از آفرینشی نو به شک و شبهه اندرند.
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۰۴۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 2042
این دَمِ اَبدال(۳۰) باشد ز آن بهار
در دل و جان روید از وی سبزهزار
فعلِ بارانِ بهاری با درخت
آید از اَنفاسِشان در نیکبخت
گر درختِ خشک باشد در مکان
عیبِ آن از بادِ جاناَفزا مدان
باد، کارِ خویش کرد و بر وزید
آنکه جانی داشت، بر جانش گَزید
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۵۰۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 2501
نَک(۳۱) جهان در شب بمانده میخ دوز(۳۲)
منتظر، موقوفِ خورشیدست روز
اینت خورشیدی نهان در ذرّه ای
شیرِ نر در پوستینِ برّه ای
اینت دریای نهان در زیرِ کاه
پا برین کَه(۳۳) هین منه در اشتباه
اشتباهی و گمانی در درون
رحمتِ حق است بهرِ رهنمون
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۵۱۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 2515
روحِ او چون صالح و، تن ناقه(۳۴) است
روح اندر وصل و تن در فاقه(۳۵) است
روحِ صالح، قابلِ آفات نیست
زخم بر ناقه بُوَد، بر ذات نیست
کس نیابد بر دلِ ایشان ظَفَر
بر صدف آید ضرر، نی بر گُهَر
روحِ صالح، قابلِ آزار نیست
نورِ یزدان، سُغبه(۳۶) کُفّار نیست
قرآن کریم، سوره صَفّ(۶۱)، آیه ۸
Quran, Sooreh Saff(#61), Line #8
يُرِيدُونَ لِيُطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَاللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ كَرِهَ الْكَافِرُونَ (٨)
مىخواهند نور خدا را به دهانهايشان خاموش كنند ولى خدا كاملكننده نور خويش است، اگر چه كافران را ناخوش آيد.
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۷۷۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1779
خاکِ غم را سُرمه سازم بهرِ چشم
تا ز گوهر پُر شود دو بحرِ چشم
اشک، کان از بهرِ او بارند خلق
گوهرست و، اشک پندارند خلق
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۱۹۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1192
دشمن ار چه دوستانه گویدت
دام دان، گر چه ز دانه گویدت
گر تو را قندی دهد، آن زهر دان
گر به تن لطفی کند، آن قهر دان
چون قضا آید، نبینی غیرِ پوست
دشمنان را باز نشناسی ز دوست**
چون چنین شد، اِبتِهال(۳۷) آغاز کن
ناله و تسبیح و روزه ساز کن(۳۸)
ناله میکن کای تو عَلّامُ الغُیوب(۳۹)
زیر سنگِ مکرِ بَد، ما را مکوب
گر سگی کردیم(۴۰) ای شیرآفرین
شیر را مگمار بر ما زین کمین
آبِ خوش را صورتِ آتش مده
اندر آتش، صورتِ آبی مَنِه
از شرابِ قهر، چون مستی دهی
نیست ها را صورتِ هستی دهی
چیست مستی؟ بندِ چشم از دیدِ چشم
تا نماید سنگ، گوهر پشم، یَشم(۴۱)
چیست مستی؟ حِسّ ها مُبدَل(۴۲) شدن
چوبِ گَز(۴۳)، اندر نظر صَندَل(۴۴) شدن
** حدیث
هرگاه خداوند اراده فرماید به انجام و اجرای امری، خرد خردمندان را از آنان می ستاند
سعدی، گلستان، در سیرت پادشاهان
Sa'adi Poem(Dar Sirate Padshahan), Golestan
باران که در لطافتِ طبعش خلاف نیست
در باغ لاله روید و در شوره زار خَس(۴۵)
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۸۵۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 2855
گفت: من اینها ندانم، حجّتی
که بُوَد در پیشِ عامه آیتی
گفت: چون قَلبیّ(۴۶) و نَقدی(۴۷) دَم زنند
که تو قَلبی، من نِکویَم، ارجمند
هست آتش امتحانِ آخرین
کاندر آتش در فتند این دو قَرین
عام و خاص از حالشان عالِم شوند
از گمان و شک، سوی ایقان(۴۸) روند
آب و آتش آمد ای جان امتحان
نقد و قَلبی را که آن باشد نهان
تا من و تو هر دو در آتش رویم
حجّتِ باقیِّ حیرانان شویم
تا من و تو هر دو در بحر اوفتیم
که من و تو این گُرُه(۴۹) را آیتیم
همچنان کردند و در آتش شدند
هر دو خود را بر تَفِ(۵۰) آتش زدند
از خدا گوینده مردِ مُدَّعی
رَست و سوزید اندر آتش آن دَعی(۵۱)
از مؤذِّن بشنو این اِعلام را
کوریِ افزون، رَوانِ خام را
که نسوزیده ست این نام از اَجَل(۵۲)
کِش مُسَمّی'(۵۳) صَدر بوده ست و اَجَل(۵۴)
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۵۱۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 2518
تا نگیرد مادران را دردِ زَه(۵۵)
طفل در زادن نیابد هیچ ره
این امانت در دل و دل حامله است
این نصیحت ها مثالِ قابله(۵۶) است
قابله گوید که زن را درد نیست
درد باید درد کودک را رهی است
آنکه او بیدرد باشد رَهزنی است
ز آنکه بیدردی اَنَا الحَق گفتنی است
آن اَنا بی وقت گفتن لعنت است
آن اَنا در وقت گفتن رحمت است
آن اَنا منصور، رحمت شد یقین
آن اَنا فرعون، لعنت شد ببین
لاجرم هر مرغِ بیهنگام را
سر بریدن واجب است اِعلام را
سر بریدن چیست؟ کشتن، نفس را
در جهاد و ترک گفتن، نفس را
آنچنانکه نیشِ کژدم بر کَنی
تا که یابد او ز کُشتن ایمنی
بر کَنی دندانِ پُر زهری ز مار
تا رهد مار از بلایِ سنگسار
هیچ نکشد نفس را جز ظِلِّ(۵۷) پیر
دامنِ آن نفسکُش را سخت گیر
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۷۳۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 736
نفی، ضِدِّ هست باشد بیشکی
تا ز ضِد، ضِد را بدانی اندکی
این زمان جز نفیِ ضِدّ، اِعلام نیست
اندرین نَشأت دمی بیدام نیست
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۹۳۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 932
خواجه چون بیلی به دستِ بنده داد
بی زبان معلوم شد او را مراد
دست همچون بیل اشارت های اوست
آخِراندیشی، عبارت های اوست
چون اشارت هاش را بر جان نهی
در وفای آن اشارت، جان دهی
پس اشارتهای اسرارت دهد
بار بردارد ز تو، کارت دهد
حامِلی(۵۸)، مَحمول(۵۹) گردانَد تو را
قابِلی، مَقبول گردانَد تو را
قابِلِ امرِ وِیی، قایِل(۶۰) شوی
وصل جویی، بعد از آن، واصِل(۶۱) شوی
سعیِ شُکرِ نعمتش، قدرت بُوَد
جَبرِ تو، انکارِ آن نعمت بُوَد
شکرِ قدرت، قدرتت افزون کند
جَبر، نعمت از کَفَت بیرون کند
جبرِ تو، خُفتن بُوَد، در ره مَخُسب
تا نبینی آن در و درگه(۶۲)، مَخُسب
هان مَخُسب ای جبریِ بیاِعتِبار(۶۳)
جز به زیرِ آن درختِ میوهدار
تا که شاخ افشان(۶۴) کند هر لحظه باد
بر سرِ خُفته بریزد نُقل و زاد(۶۵)
جَبر، خُفتن در میانِ رَهزنان
مرغِ بیهنگام، کی یابد امان؟
ور اشارتهاش را بینی زنی(۶۶)
مرد پنداریّ و چون بینی، زنی
این قَدَر عقلی که داری، گُم شود
سَر، که عقل از وی بپَرَّد، دُم بُوَد
زآنکه بیشُکری بُوَد شوم و شَنار(۶۷)
میبَرَد بیشُکر را در قعرِ نار(۶۸)
گر توکّل میکنی، در کار کُن
کِشت کُن، پس تکیه بر جَبّار کُن
(۱) خَزان: پاییز
(۲) تَموز: نام ماه وسط تابستان، تابستان، گرما
(۳) فوز فوز: به معنی غلبه و هجوم، ترکیبی است که در مورد بر انگیختن و اعلام به کار می رود.
(۴) دَعوی: ادعا کردن
(۵) خَلا: جای خالی، خلوت
(۶) مُرده ریگ: آنچه از مرده به جای ماند، ارث
(۷) کُتّاب: مکتب، مدرسه، جمعِ کاتب
(۸) تَعَلُّم: آموختن، یاد گرفتن
(۹) یَجُوز و لایَجُوز: جایز است و جایز نیست
(۱۰) جوز: گردو
(۱۱) کوز: آلوج، زال زالک
(۱۲) توز: پوست سفت درخت خدنگ که به کمان می پیچند
(۱۳) تَک: حمله
(۱۴) یوز: یوزپلنگ
(۱۵) فُتوح: گشایش
(۱۶) اِفتِتان: گمراه کردن
(۱۷) اِستِعانَت: یاری خواستن
(۱۸) اِنسیان: آدمیان، جمع اِنس
(۱۹) صَولَجان: معرَّبِ چوگان
(۲۰) بُراق: اسب تندرو، مرکب هوشیاری، مَرکَبی که پیامبر در شب معراج بر آن سوار شد
(۲۱) صَعب: سخت و دشوار
(۲۲) تَک: تاختن، دویدن، حمله
(۲۳) عَبَر کردن: عبور کردن و گذشتن
(۲۴) ظَلوم: بسیار ستمگر
(۲۵) عَجُوز: پیر زن
(۲۶) کاله: کالا، متاع
(۲۷) سَعد: خجسته، مبارک، مقابل نحس
(۲۸) ناشُسته: ناپاک
(۲۹) بُوالعَجَب: شگفت انگیز
(۳۰) اَبدال: در اصطلاح صوفیه و عرفا به گروهی از اولیاء گفته می شود که صفات زشت بشری خود را به اوصاف نیک الهی مبدّل کرده اند.
(۳۱) نَک: اینک
(۳۲) میخ دوز: دوخته به میخ، کسی که او را با میخ بر زمین می بستند.
(۳۳) کَه: کاه
(۳۴) ناقه: شتر ماده
(۳۵) فاقه: تنگدستی و نداری
(۳۶) سُغبه: فریفته و مفتون و مغلوب
(۳۷) اِبتِهال: دعا از روی اخلاص و زاری
(۳۸) ساز کردن: ترتیب دادن
(۳۹) عَلّامُ الغُیوب: کسی که از همه امور غیبی آگاه است
(۴۰) سگی کردن: کار ناپاک و پلید انجام دادن
(۴۱) یَشم: سنگی است به رنگ سبز تیره و متمایل به سیاه
(۴۲) مُبدَل: دگرگون شده
(۴۳) چوبِ گَز: درختی است وحشی که در شوره زارها و کنار رودخانه ها خاصه در مناطق گرمسیری می روید
(۴۴) صَندَل: معرب چَندَن، چوب خوشبویی که آنرا در معابد می سوزانند و بهترین آن سرخ یا سفید است
(۴۵) خَس: خار، خاشاک، علف خشک
(۴۶) قَلبی: تقلّبی
(۴۷) نَقدی: حقیقی
(۴۸) ایقان: یقین کردن، باور کردن
(۴۹) گُرُه: مخفّف گروه
(۵۰) تَف: گرمی، حرارت
(۵۱) دَعی: آنکه نَسَبِ مشکوک دارد، پسر خوانده
(۵۲) اَجَل: مرگ
(۵۳) مُسَمّی': نامیده شده، به نامی خوانده شده
(۵۴) اَجَل: جلیل تر و بزرگتر
(۵۵) زَه: زاییدن، زایش
(۵۶) قابله: ماما
(۵۷) ظِلّ: سایه
(۵۸) حامِل: حملکننده
(۵۹) مَحمول: برداشتهشده، حملشده
(۶۰) قایِل: صورت فارسی قائِل به معنی گوینده
(۶۱) واصِل: رسنده، کسی یا چیزی که به دیگری متصل شود
(۶۲) درگه: مخفّف درگاه
(۶۳) جبریِ بیاِعتِبار: جبری کژرو، اعتبار به معنی راستی و درستی است.
(۶۴) شاخ افشان: افشاننده شاخه که صفت باد است، زیرا باد شاخه ها تکان می دهد.
(۶۵) نُقل و زاد: شیرینی و توشه، مراد میوه درختان است
(۶۶) بینی زنی: بی اعتنایی کردن، انکار کردن
(۶۷) شَنار: ننگ و عار، شوم و زشت
(۶۸) قعرِ نار: ژرفای آتش
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
عاشقان را شد مسلم شب نشستن تا به روز
خورد نی و خواب نی، اندر هوای دلفروز
گر تو یارا عاشقی ماننده این شمع باش
غیر عاشق دان که چون سرما بود اندر خزان
در میان آن خزان باشد دل عاشق تموز
گر تو عشقی داری ای جان از پی اعلام را
عاشقانه نعرهای زن عاشقانه فوز فوز
ور تو بند شهوتی دعوی عشاقی مکن
در ببند اندر خلا و شهوت خود را بسوز
عاشق و شهوت کجا جمع آید ای تو ساده دل
عیسی و خر در یکی آخر کجا دارند پوز
چشم را از غیرِ شمس الدین تبریزی بدوز
ور نبینی کز دو عالم برتر آمد شمس دین
در تک دریای غفلت مرده ریگی تو هنوز
رو به کتاب تعلم گرد علمِ فقه گرد
تا سرافرازی شوی اندر یجوز و لایجوز
جان من از عشق شمس الدین ز طفلی دور شد
عشق او زین پس نماند با مویز و جوز و کوز
عقل من از دست رفت و شعر من ناقص بماند
زان کمانم هست عریان از لباس نقش و توز
ای جمال الدین بخسپ و ترک کن املا بگو
کان تک آن شیر را اندر نیابد هیچ یوز
گفت این غم تا قیامت می کشی
می کشم ای دوست آری می کشم
گنج از زیرش یقین عریان شود
لیک آن تو نباشد زآنکه روح
مزد ویران کردنستش آن فتوح
چون نکرد آن کار مزدش هست لا
لیس للانسان الا ما سعی
دیو چون عاجز شود در افتتان
استعانت جوید او زین انسیان
که شما یارید با ما یاری ای
جانب مایید جانب داری ای
نعرهٔ لا ضیر بشنید آسمان
چرخ گویی شد پی آن صولجان
از ورای تن به یزدان میزییم
قومی که بر براق بصیرت سفر کنند
بی ابر و بیغبار در آن مه نظر کنند
وز دامگاه صعب به یک تک عبر کنند
شرع بهر دفع شر رایی زند
دیو را در شیشهٔ حجت کند
جان خود را مینداند آن ظلوم
داند او خاصیت هر جوهری
در بیان جوهرِ خود چون خری
که همیدانم یجوز و لایجوز
خود ندانی تو یجوزی یا عجوز
این روا و آن ناروا دانی ولیک
تو روا یا ناروایی بین تو نیک
قیمت هر کاله میدانی که چیست
قیمت خود را ندانی احمقی ست
سعدها و نحس ها دانستهای
ننگری سعدی تو یا ناشستهای
گر بپرانیم تیر آن نه ز ماست
آسمان و آفتابی دیگرست
ناید آن الا که بر خاصان پدید
باقیان فی لبس من خلق جدید*
هست باران از پی پروردگی
هست باران از پی پژمردگی
نفع باران بهاران بوالعجب
باغ را باران پاییزی چو تب
آن بهاری نازپروردش کند
وین خزانی ناخوش و زردش کند
این دم ابدال باشد ز آن بهار
فعل باران بهاری با درخت
آید از انفاسشان در نیکبخت
گر درخت خشک باشد در مکان
عیب آن از باد جانافزا مدان
باد کارِ خویش کرد و بر وزید
آنکه جانی داشت بر جانش گزید
نک جهان در شب بمانده میخ دوز
منتظر موقوف خورشیدست روز
اینت خورشیدی نهان در ذره ای
شیر نر در پوستین بره ای
اینت دریای نهان در زیر کاه
پا برین که هین منه در اشتباه
رحمت حق است بهر رهنمون
روح او چون صالح و تن ناقه است
روح اندر وصل و تن در فاقه است
روح صالح قابل آفات نیست
زخم بر ناقه بود بر ذات نیست
کس نیابد بر دل ایشان ظفر
بر صدف آید ضرر نی بر گهر
روح صالح قابل آزار نیست
نور یزدان سغبه کفار نیست
خاک غم را سرمه سازم بهر چشم
تا ز گوهر پر شود دو بحر چشم
اشک کان از بهر او بارند خلق
گوهرست و اشک پندارند خلق
دام دان گر چه ز دانه گویدت
گر تو را قندی دهد آن زهر دان
گر به تن لطفی کند آن قهر دان
چون قضا آید نبینی غیر پوست
چون چنین شد ابتهال آغاز کن
ناله و تسبیح و روزه ساز کن
ناله میکن کای تو علام الغیوب
زیر سنگ مکرِ بد ما را مکوب
گر سگی کردیم ای شیرآفرین
آب خوش را صورت آتش مده
اندر آتش صورت آبی منه
از شراب قهر چون مستی دهی
نیست ها را صورت هستی دهی
چیست مستی بند چشم از دید چشم
تا نماید سنگ گوهر پشم یشم
چیست مستی حس ها مبدل شدن
چوب گز اندر نظر صندل شدن
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست
در باغ لاله روید و در شوره زار خس
گفت من اینها ندانم حجتی
که بود در پیش عامه آیتی
گفت چون قلبی و نقدی دم زنند
که تو قلبی من نکویم ارجمند
هست آتش امتحان آخرین
کاندر آتش در فتند این دو قرین
عام و خاص از حالشان عالم شوند
از گمان و شک سوی ایقان روند
نقد و قلبی را که آن باشد نهان
حجت باقی حیرانان شویم
که من و تو این گره را آیتیم
هر دو خود را بر تف آتش زدند
از خدا گوینده مرد مدعی
رست و سوزید اندر آتش آن دعی
از مؤذن بشنو این اعلام را
کوری افزون روان خام را
که نسوزیده ست این نام از اجل
کش مسمی صدر بوده ست و اجل
تا نگیرد مادران را درد زه
این نصیحت ها مثال قابله است
آنکه او بیدرد باشد رهزنی است
ز آنکه بیدردی انا الحق گفتنی است
آن انا در وقت گفتن رحمت است
آن انا منصور رحمت شد یقین
آن انا فرعون لعنت شد ببین
لاجرم هر مرغ بیهنگام را
سر بریدن واجب است اعلام را
سر بریدن چیست کشتن نفس را
در جهاد و ترک گفتن نفس را
آنچنانکه نیش کژدم بر کنی
تا که یابد او ز کشتن ایمنی
بر کنی دندان پر زهری ز مار
تا رهد مار از بلای سنگسار
هیچ نکشد نفس را جز ظل پیر
دامن آن نفسکش را سخت گیر
نفی ضد هست باشد بیشکی
تا ز ضد ضد را بدانی اندکی
این زمان جز نفی ضد اعلام نیست
اندرین نشأت دمی بیدام نیست
خواجه چون بیلی به دست بنده داد
آخراندیشی عبارت های اوست
در وفای آن اشارت جان دهی
بار بردارد ز تو کارت دهد
حاملی محمول گرداند تو را
قابلی مقبول گرداند تو را
قابل امر وِیی قایل شوی
وصل جویی بعد از آن واصل شوی
سعی شکر نعمتش قدرت بود
جبر تو انکارِ آن نعمت بود
شکرِ قدرت قدرتت افزون کند
جبر نعمت از کفت بیرون کند
جبرِ تو خفتن بود در ره مخسب
تا نبینی آن در و درگه مخسب
هان مخسب ای جبری بیاعتبار
جز به زیرِ آن درخت میوهدار
تا که شاخ افشان کند هر لحظه باد
بر سر خفته بریزد نقل و زاد
جبر خفتن در میان رهزنان
مرغ بیهنگام کی یابد امان
ور اشارتهاش را بینی زنی
مرد پنداری و چون بینی زنی
این قدر عقلی که داری گم شود
سر که عقل از وی بپرد دم بود
زآنکه بیشکری بود شوم و شنار
میبرد بیشکر را در قعر نار
گر توکل میکنی در کار کن
کشت کن پس تکیه بر جبار کن
Privacy Policy
Today visitors: 955 Time base: Pacific Daylight Time