برنامه شماره ۹۴۸ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۴۰۱ تاریخ اجرا: ۳۱ ژانویه ۲۰۲۳ -۱۲ بهمن
برای دستیابی به فایل پادکست برنامه ۹۴۸ بر روی این لینک کلیک کنید.
برای دانلود فایل صوتی برنامه ۹۴۸ با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.
PDF متن نوشته شده برنامه با فرمت
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه ریز مناسب پرینت
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه درشت
PDF متن نوشته شده بخش تلفنی برنامه با فرمت
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری
فلوچارت مطرح شده در برنامه ۹۴۸ (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
فلوچارت مطرح شده در برنامه ۹۴۸ (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۴۸۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1480, Divan e Shams
خیزید مخسپید که نزدیک رسیدیم
آوازِ خروس و سگِ آن کوی شنیدیم
والله که نشانهایِ قرویِ(۱) دهِ یار است
آن نرگس و نسرین و قَرَنفُل(۲) که چریدیم
از ذوقِ چراگاه و ز اشتابِ چریدن
وز حرص، زبان و لب و پدفوز(۳) گزیدیم
چون تیر پریدیم و بسی صید گرفتیم
گرچه چو کمان از زهِ احکام خمیدیم
ما عاشقِ مستیم، به صد تیغ نگردیم
شیریم که خونِ دلِ فَغفور(۴) چشیدیم
مستانِ الستیم، بجز باده ننوشیم
بر خوانِ جهان نی ز پیِ آش و ثَریدیم(۵)
حق داند و حق دید که در وقتِ کشاکش
از ما چه کشیدند و از ایشان چه کشیدیم
خیزید، مخسپید که هنگامِ صبوح است
استارهٔ روز(۶) آمد و آثار بدیدیم
شب بود و همه قافله محبوسِ رِباطی(۷)
خیزید کز آن ظلمت و آن حبس رهیدیم
خورشید رسولان بفرستاد در آفاق(۸)
کاینک یَزَکِ(۹) مشرق و ما جَیشِ(۱۰) عَتیدیم(۱۱)
هین، رو به شَفَق(۱۲) آر اگر طایرِ(۱۳) روزی
کز سویِ شفق چون نَفَسِ صبح دمیدیم
هرکس که رسولیِّ شفق را بِشِناسد
ما نیز در اظهار بَرو فاش و پدیدیم
و آن کس که رسولیِّ شفق را نپذیرد
هم محرمِ ما نیست، بَرو پرده تنیدیم
خفاش نپذرفت فرو دوخت ازو چشم
ما پردهٔ آن دوخته را هم بدریدیم
تریاقِ(۱۴) جهان دید و گمان برد که زهر است
ای مژده دلی را که ز پندار خریدیم
خامش کن تا واعظِ خورشید بگوید
کو بر سرِ منبر شد و ما جمله مریدیم
(۱) قَرْوْ: جوی آب، علایم پیدا شدن و کشف شدن. قُرو: گلزار
(۲) قَرَنفُل: گل میخک
(۳) پَدفوز: گرداگرد دهان
(۴) فَغفور: لقب پادشاهان چین
(۵) ثَرید: آبگوشت
(۶) استارهٔ روز: کنایه از خورشید
(۷) رِباط: کاروانسرا
(۸) آفاق: کرانههای آسمان، جهان هستی، وجود
(۹) یَزَک: پیشقراول و مقدمهٔ لشکر
(۱۰) جیش: لشکر
(۱۱) عَتید: مهیّا، آماده
(۱۲) شَفَق: سرخی هنگام طلوعِ خورشید
(۱۳) طایر: پرواز کننده، پرنده
(۱۴) تریاق: پادزهر، نوشدارو
----------
والله که نشانهایِ قرویِ دهِ یار است
آن نرگس و نسرین و قَرَنفُل که چریدیم
وز حرص، زبان و لب و پدفوز گزیدیم
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۴۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1549
خُطوتَیْنی(۱۵) بود این رَه تا وِصال
ماندهام در رَه ز شَستَت(۱۶) شصت سال
این راه تا وصال به معشوق دو قدم بیشتر فاصله ندارد، درحالیکه من در این راه
شصت سال است که از کمند وصال تو دور مانده ام.
(۱۵) خُطوتَیْن: دو قدم، دو گام؛ بایزید نیز خُطوتَیْن را اینگونه بیان میکند: هر چه هست در دو قدم حاصل آید که یکی بر نصیبهای خود نهد
و یکی بر فرمانهای حق. آن یک قدم را بردارد و آن دیگر بر جای بدارد.
(۱۶) شَست: قلّاب ماهیگیری
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٩۵٧
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1957
ترس و نومیدیت دان آوازِ غول
میکَشَد گوشِ تو تا قَعْرِ سُفول(۱۷)
هر ندایی که تو را بالا کشید
آن ندا میدان که از بالا رسید
هر ندایی که تو را حرص آورد
بانگِ گرگی دان که او مَردُم دَرَد
(۱۷) سُفول: پستی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۶۵۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #652, Divan e Shams
دانی که در این کوی رضا بانگِ سگان چیست؟
تا هر که مُخَنَّث(۱۸) بُوَد آنش بِرَمانَد
حاشا ز سواری که بُوَد عاشقِ این راه
که بانگِ سگِ کوی دلش را بِطَپانَد(۱۹)
(۱۸) مُخَنَّث: ترسو
(۱۹) طَپیدن: لرزیدن، بیآرام شدن، بیقراری کردن
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۲۳۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2237
خوابِ خرگوش و سگ اندر پی خطاست
خواب، خود در چشمِ ترسنده کجاست؟
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۶۳۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #638
یک سگ است، و در هزاران میرود
هرکه در وَی رفت، او او میشود
هر که سَردت کرد، میدان کو در اوست
دیو، پنهان گشته اندر زیرِ پوست
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۵۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4053
نفس و شیطان، هر دو یک تن بودهاند
در دو صورت خویش را بنمودهاند
چون فرشته و عقل، که ایشان یک بُدند
بهرِ حکمتهاش دو صورت شدند
دشمنی داری چنین در سِرِّ خویش
مانعِ عقلست و، خصمِ جان و کیش
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1344, Divan e Shams
دم او جان دَهَدَت رو ز نَفَخْتُ بپذیر
کارِ او کُنْ فَیکون است نه موقوفِ علل
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۲۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2820, Divan e Shams
هله ای دل به سما رو، به چراگاهِ خدا رو
به چراگاهِ ستوران(۲۰) چو یکی چند چَریدی
تو همه طمْع بر آن نِه، که دَرو نیست امیدت
که ز نومیدیِ اوّل تو بدین سوی رسیدی
(۲۰) ستور: چهارپا
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۴۶۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #468
جُز توکّل جز که تسلیمِ تمام
در غم و راحت همه مکرست و دام
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۷۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #577
جز که تسلیم و رضا کو چارهای؟
در کفِ شیرِ نرِ خونخوارهای
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۶۸۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #688
بازگَرد از هست، سویِ نیستی
طالبِ رَبّی و ربّانیستی(۲۱)
(۲۱) ربّانی: خداپرست، عارف
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۶۹۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #690
کارگاهِ صُنعِ(۲۲) حق، چون نیستی است
پس بُرونِ کارگه بیقیمتی است
(۲۲) صُنع: آفرینش، آفریدن
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۴۵۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1456
هین قُمِ اللَّیْلَ که شمعی ای هُمام
شمع اندر شب بُوَد اندر قیام
قرآن كريم، سورهٔ مُزَّمِّل (۷۳)، آيات ۱ و ۲
Quran, Al-Muzzammil(#73), Line #1-2
«يَا أَيُّهَا الْمُزَّمِّلُ،(١) قُمِ اللَّيْلَ إِلَّا قَلِيلً.(٢)»
«اى جامه فکرت بر خود پيچيده،(١) شب ذهن را بیدار و هشیار بمان، مگر اندكى را.(٢)»
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۴۵۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1453
خوانْد مُزَّمِّل نَبی را زین سبب
که بُرون آی از گلیم ای بُوالْهَرَب(۲۳)
از اینرو خداوند، پیامبر را «گلیم به خود پیچیده» خواند و بدو خطاب کرد که:
ای گُریزان از خلایق، از گلیمِ خلوت و انزوا بیرون آ.
(۲۳) بُوالْهَرَب: گریزان
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۰۵۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1053
نفست اژدرهاست، او کی مُرده است؟
از غم و بیآلتی افسرده است
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۳۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1234
توبه کن، بیزار شو از هر عَدو(۲۴)
کو ندارد آبِ کوثر در کدو
(۲۴) عَدو: دشمن
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۱۴۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2146
بر کنارِ بامی ای مستِ مُدام
پست بنشین یا فرود آ، وَالسَّلام
هر زمانی که شدی تو کامران
آن دَمِ خوش را کنارِ بام دان
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۸۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1282
چونکه چشمش را گشاید امرِ قُمْ(۲۵)
پس بخندد چون سحر بارِ دُوُم
(۲۵) قُمْ: برخیز
قرآن كريم، سورهٔ مدثر (۷۴)، آيات ۱ و ۲
Quran, Al-Muddaththir(#74), Line #1-2
«يَا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ،(١) قُمْ فَأَنْذِرْ.(٢)»
«اى جامه فکرت در سر كشيده،(١) برخيز و هشدار ده.(٢)»
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۴۸۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1482, Divan e Shams
چون در عدم آییم و سر از یار برآریم
از سنگِ سیه نعرهٔ اقرار برآریم
قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۱۵۶
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #156
«الَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قَالُوا إِنَّا لِلـَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ.»
«كسانى كه چون مصيبتى به آنها رسيد گفتند: «ما از آنِ خدا هستيم و به او بازمىگرديم.»»
بر کارگهِ دوست چو بر کار نشینیم
مر جمله جهان را همه از کار برآریم
گلزارِ رخِ دوست چو بیپرده ببینیم
صد شعله ز عشق از گل و گلزار برآریم
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۶۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1468
جمله استادان پیِ اظهارِ کار
نیستی جویند و جایِ اِنکسار(۲۶)
لاجَرَم استادِ استادان صَمَد(۲۷)
کارگاهش نیستیّ و لا بُوَد
هر کجا این نیستی افزونتر است
کارِ حق و کارگاهش آن سَر است
(۲۶) اِنکسار: شکستهشدن، شکستگی؛ مَجازاً خضوع و فروتنی
(۲۷) صَمَد: بینیاز و پاینده، از صفاتِ خداوند
عطار، منطقالطیر، فی التوحید باری تعالی جل و علا،
حکایت عیاری که اسیر نان و نمک خورده را نکشت
تو مباش اصلا، کمال این است و بس
تو ز تو لا شو، وصال این است و بس
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۹۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #295
هر که را مُشکِ نصیحت سود نیست
لاجَرَم با بُویِ بَد خُو کردنیست
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۹۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #297
کِرم کو زاده است در سِرگین، اَبَد
مینگرداند به عنبر، خُویِ خَود
چون نَزَد بر وی نثارِ رَشِّ(۲۸) نور
او همه جسم است، بیدل چون قُشور(۲۹)
ور زِ رَشِّ نور، حق قسمیش داد
همچو رسمِ مِصر، سِرگین مرغ زاد
(۲۸) رَشّ: پاشیدن
(۲۹) قُشور: جمع قِشر به معنی پوست
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۰۶۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2063
تا به دیوارِ بلا نآید سَرش
نشنود پندِ دل آن گوشِ کرش
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۲۶۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2264
پند گفتن با جَهولِ(۳۰) خوابناک
تخم افگندن بُوَد در شورهخاک
(۳۰) جَهول: نادان
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۸۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #582, Divan e Shams
خُنُک جانی که بر بامَش همی چوبَک زَنَد(۳۱) امشب
شود همچون سَحَر خندان، عَطایِ بی عدد بیند
(۳۱) چوبَک زدن: پاسبانی کردن، نگهبانی کردن
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۷۶۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #760
حق، فِشانْد آن نور را بر جانها
مُقبِلان(۳۲) برداشته دامانها
وآن نثارِ نور را او یافته
روی، از غیرِ خدا برتافته
هر که را دامانِ عشقی نا بُده
ز آن نثارِ نور، بیبهره شده
حدیث
«إِنَّ اللهَ تَعالیٰ خَلَقَ خَلْقَهُ فِی ظُلْمَةٍ فَاَلْقٰى عَلَيْهِمْ مِنْ نُورِهِ.
فَمَنْ أَصَابَهُ مِنْ ذٰلِکَ النُّورِ اهْتَدَىٰ وَ مَنْ اَخْطَأَهُ ضَلَّ.»
«همانا خداوندِ بلند مرتبه، آفریدگان را در تاریکی بیآفرید. پس روشنیِ خود را بر آنان بتابانید.
هر که را آن نور، برخورَد به راه راست آید، و هر که را آن نور برنخورَد به گمراهی رود.»
(۳۲) مُقبِل: نیکبخت
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۳۶۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2363
کورم از غیر خدا، بینا بدو
مقتضایِ(۳۳) عشق این باشد بگو
(۳۳) مقتضا: لازمه، اقتضا شده
مولوی، دیوان شمس، رباعیات، رباعی شمارهٔ ۹۷۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Robaaiaat)# 973, Divan e Shams
یک شب چو ستاره گر نَخُسپی تا روز
درتابَد این چنین مهِ جانافروز(۳۴)
در تاریکیست آبِ حیوان، تو مَخُسپ
شاید که شبی در آب اندازی پوز(۳۵-۳۶)
(۳۴) جانافروز: نشاط آورنده، تازه کننده و روشن کنندۀ جان.
(۳۵) پوز: دور و بر دهان، دهان
(۳۶) پوز در آب انداختن: آب خوردن، سیراب شدن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۹۹۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3996
پیشتر از واقعه(۳۷)، آسان بُوَد
در دلِ مردم، خیال نیک و بَد
چون درآید اندرونِ کارزار(۳۸)
آن زمان گردد بر آن کس کار، زار
چون نه شیری، هین مَنه تو پای، پیش
کآن اَجَل گُرگ است و، جانِ توست، میش
ور ز اَبدالیّ(۳۹) و، میشَت شیر شد
ایمن آ، که مرگِ تو سرزیر(۴۰) شد
کیست اَبْدال، آنکه او مُبْدَل(۴۱) شود
خمرش(۴۲) از تبدیلِ یزدان، خَل(۴۳) شود
لیک مستی، شیرگیری وز گمان
شیر پنداری تو خود را هین مران
گفت حق ز اهلِ نفاقِ ناسَدید(۴۴)
بَأسُهُمْ مٰابَیْنَهُمْ بَأسٌ شَدید
خداوند دربارهٔ اهل نفاق که مردمی ناراستاند، فرمود:
آنان در جمع خود دلاوری و شجاعت زیاد اظهار می کنند.
قرآن کریم، سورهٔ حشر (۵۹)، آیهٔ ۱۴
Quran, Al-Hashr(#59), Line #14
«… بَأْسُهُمْ بَيْنَهُمْ شَدِيدٌ ۚ…»
«…به همدیگر اظهار شجاعت میکنند…»
(۳۷) واقعه: حادثه، پیکار
(۳۸) کارزار: میدان جنگ، جنگ و جدال، پیکار، نبرد
(۳۹) اَبدال: مردم شریف، صالح، و نیکوکار، مردان خدا
(۴۰) سرزیر: مغلوب، سرازیر، سرنگون
(۴۱) مُبدَل: عوضشده، تبدیلشده
(۴۲) خَمر: شراب
(۴۳) خَل: سرکه
(۴۴) ناسَدید: ناراست، نادرست
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۴۵۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3457
اسم خواندی، رو مُسَمّی(۴۵) را بجو
مَه به بالا دان، نه اندر آبِ جُو
(۴۵) مُسَمّی: نامیده شده، نام کرده شده ، صاحبِ نام
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۰۸۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3087
ای ز غم مُرده که دست از نان تهیست
چون غفورست و رحیم، این ترس چیست؟
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۰۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4003
در میانِ همدگر مردانهاند
در غزا چون عورتانِ(۴۶) خانهاند
گفت پیغمبر، سپهدارِ غُیوب(۴۷)
لاشُجاعَه یاٰ فَتیٰ قَبْلَ الْحُروب
حضرت رسول، که سردار و سپهسالار جهان غیب است، فرموده است:
ای جوان، پیش از جنگ، شجاعت مفهومی ندارد.
(۴۶) عورتان: زنان
(۴۷) غُیوب: جمع غیب، غایب شدن، ناپدید شدن
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱۰۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2102, Divan e Shams
شَشَه(۴۸) میگیر و روزِ عاشورا
تو نتانی به کربلا بودن
(۴۸) شَشَه: شش روز اوّل بعد از عید فطر
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۰۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4005
وقتِ لافِ غَزْو(۴۹)، مستان کف کنند
وقتِ جوش جنگ، چون کفْ بیفنند
وقتِ ذکر غَزْو، شمشیرش دراز
وقت کَرّ و فَرّ(۵۰) تیغش چون پیاز
وقت اندیشه، دلِ او زخمجُو
پس به یک سوزن تهی شد خیکِ او
من عجب دارم ز جُویایِ صفا
کو رَمَد در وقتِ صیقل از جَفا
عشق چون دعوی، جَفا دیدن گواه
چون گواهت نیست، شد دعوی تباه
چون گواهت خواهد این قاضی، مَرَنج
بوسه دِه بر مار، تا یابی تو گنج
آن جَفا با تو نباشد ای پسر
بلکه با وصفِ بدی، اندر تو در
بر نَمَد، چوبی که آن را مرد زد
بر نمد آن را نزد، بر گرد زد
گر بزد مر اسب را آن کینه کَش(۵۱)
آن نزد بر اسب، زد بر سُکْسُکش(۵۲)
تا ز سُکْسُک وارَهَد خوشپی(۵۳) شود
شیره را زندان کنی تا مِی شود
(۴۹) غَزْو: جنگ کردن، جنگاوری
(۵۰) کَرّ و فَرّ: جنگ و گریز
(۵۱) کینه کش: انتقامجو، انتقامگیرنده
(۵۲) سُکسُک: اسبی که تند حرکت کند و ضمن راه رفتن خود را سخت بجنباند به طوری که سوار دچار تکانهای شدید شود،
اسبی که بد راه برود، اسب تیزرو، ضدِّ راهوار
(۵۳) خوشْپَی: خوش رفتار و راهوار، خوشخو
خُطوتَیْنی(۵۴) بود این رَه تا وِصال
ماندهام در رَه ز شَستَت(۵۵) شصت سال
این راه تا وصال به معشوق دو قدم بیشتر فاصله ندارد،
درحالیکه من در این راه شصت سال است که از کمند وصال تو دور ماندهام.
(۵۴) خُطوتَیْن: دو قدم، دو گام؛ بایزید نیز خُطوتَیْن را اینگونه بیان میکند: هر چه هست در دو قدم حاصل آید که یکی بر
نصیبهای خود نهد و یکی بر فرمانهای حق. آن یک قدم را بردارد و آن دیگر بر جای بدارد.
(۵۵) شَست: قلّاب ماهیگیری
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۱۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4015
گفت: چندان آن یتیمک را زدی
چون نترسیدی ز قهر ایزدی؟
گفت: او را کی زدم ای جان و دوست؟
من بر آن دیوی زدم کو اندروست
مادر ار گوید تو را: مرگِ تو باد
مرگِ آن خُو خواهد و، مرگِ فِساد
آن گروهی کز ادب بگریختند
آبِ مردی، و آبِ مردان ریختند
عاذلانْشان(۵۶) از وَغا(۵۷) وا راندند
تا چنین حیز(۵۸) و مُخَنَّث(۵۹) ماندند
لاف(۶۰) و غُرّهٔ(۶۱) ژاژخا(۶۲) را کم شنو
با چنینها در صفِ هَیْجا(۶۳) مرو
ز آنکه زادُوکُمْ خَبالاً گفت حق
کز رِفاقِ(۶۴) سُست، بَرگردان وَرَق(۶۵)
«زیرا خداوند فرمود: «جز تباهی به شما نیفزایند.»
از دوستان و همراهان سستعنصر رویگردان شو.»
قرآن کریم، سورهٔ توبه (۹)، آیهٔ ۴۷
Quran, At-Tawba(#9), Line #47
«…مَا زَادُوكُمْ إِلَّا خَبَالًا…»
«…جز تباهی و دلسردی بر شما نیفزایند…»
که گر ایشان با شما همره شوند
غازیان(۶۶) بیمغز همچون کَه شوند
خویشتن را با شما همصف کنند
پس گریزند و دلِ صف بشکنند
پس سپاهی اندکی بی این نفر
بِهْ که با اهلِ نفاق آید حَشَر(۶۷)
(۵۶) عاذِل: سرزنش کننده، ملامتگر
(۵۷) وَغا: جنگ، داد و فریاد، جار و جنجال
(۵۸) حیز: نامرد
(۵۹) مُخَنَّث: نامرد، ترسو
(۶۰) لاف: ادّعا
(۶۱) غُرّه: غریدن، آواز بلند. و غِرّه به معنی فریفتن و گول زدن است.
(۶۲) ژاژخا: بیهوده گو
(۶۳) هَیْجا: جنگ، نبرد
(۶۴) رِفاق: جمع رفقه، یاران ، همراهان
(۶۵) برگردان ورق: در اینجا یعنی روی برگردان، صفحهٔ قلب خود را از آنان برگردان و با آنان دوستی مکن،
ورق برگشتن مثلی است در فارسی که به معنی دگرگون شدن کار است.
(۶۶) غازی: جنگجو
(۶۷) حَشَر: جمعیت، ازدحام، لشکر
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۴۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #441, Divan e Shams
زین همرهانِ سستعناصر دلم گرفت
شیرِ خدا(۶۸) و رستمِ دَستانم آرزوست
(۶۸) شیرِ خدا: اسدالله، از القابِ حضرت علی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۴۴۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3442
رویِ زشت توست نه رخسارِ مرگ
جانِ تو همچون درخت و، مرگ، بَرگ
از تو رُستهست، ار نکوی است ار بد است
ناخوش و خوش، هر ضمیرت از خودَست
گر به خاری خستهیی(۶۹)، خود کِشتهای
ور حریر و قَزْ(۷۰) دَری خود رشتهای
(۶۹) خَسته: زخمی
(۷۰) قَزْ: ابریشم، پرنیان
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۶۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #165
چونکه بد کردی، بترس، آمِن مباش
زآنکه تخم است و برویانَد خُداش
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۲۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #427
جُرم بر خود نِهْ، که تو خود کاشتی
با جزا و عدلِ حق کن آشتی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #419
فعلِ تو که زاید از جان و تنت
همچو فرزندت بگیرد دامنت
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۱۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #3013, Divan e Shams
یار در آخر زمان کرد طَرَبسازیای
باطنِ او جِدِّ جِد، ظاهرِ او بازیای
جملهٔ عشّاق را یار بدین عِلم کُشت
تا نکُند هان و هان، جهلِ تو طنّازیای
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4466
عاشقان از بیمرادیهایِ خویش
باخبر گشتند از مولایِ خویش
بیمرادی شد قَلاووزِ(۷۱) بهشت
حُفَّتِ الْجَنَّة شنو ای خوشْسرشت
«حُفَّتِ الْجَنَّةُ بِالْمَكَارِهِ وَحُفَّتِ النَّارُ بِالشَّهَوَاتِ.»
«بهشت در چیزهای ناخوشایند پوشیده شده و دوزخ در شهوات.»
(۷۱) قَلاووز: پیشآهنگ، پیشروِ لشکر
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۷۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4470
عاقلان، اشکستهاش از اضطرار
عاشقان، اشکسته با صد اختیار
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۷۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #71, Divan e Shams
اگر نه عشقِ شمس الدین بُدی در روز و شب ما را
فراغتها کجا بودی ز دام و از سبب ما را؟
بُتِ شهوت برآوردی، دَمار از ما ز تابِ خود
اگر از تابش عشقش، نبودی تاب و تب، ما را
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۶۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #560, Divan e Shams
لذّتِ بیکرانهای است، عشق شدهست نامِ او
قاعده خود شکایت است، ور نه جفا چرا بُوَد؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۴۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2842, Divan e Shams
چه چگونه بُد عدم را؟ چه نشان نهی قِدَم(۷۲) را؟
نگر اوّلین قَدَم را که تو بس نکو نهادی
(۷۲) قِدَم: دیرینگی، قدیم (مقابل حدوث)
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۸۲۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1829, Divan e Shams
گفتم دوش عشق را: ای تو قرین و یارِ من
هیچ مباش یک نَفَس غایب از این کنارِ من
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۳۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2636
از قَرین بیقول و گفتوگویِ او
خو بدزدد دل نهان از خویِ او
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1421
میرود از سینهها در سینهها
از رهِ پنهان، صلاح و کینهها
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۸۵۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4856
گرگِ درّندهست نفسِ بَد، یقین
چه بهانه مینهی بر هر قرین؟
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۲۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #4230
آشنایی گیر شب ها تا به روز
با چنین اِستارهای دیوْسوز
هر یکی در دفعِ دیوِ بَدگُمان
هست نفتاندازِ(۷۳) قلعهٔ آسمان
(۷۳) نفت اندازَنده: کسی که آتش میبارد.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۵۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3514
بر قرینِ خویش مَفزا در صِفت
کآن فراق آرد یقین در عاقبت
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3196
تا کنی مر غیر را حَبْر(۷۴) و سَنی(۷۵)
خویش را بدخُو و خالی میکنی
(۷۴) حَبر: دانشمند، دانا
(۷۵) سَنی: رفیع، بلند مرتبه
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #151
مردهٔ خود را رها کردهست او
مردهٔ بیگانه را جوید رَفو
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۷۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #479
دیده آ، بر دیگران، نوحهگری
مدّتی بنشین و، بر خود میگِری
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۳۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2235
در گویّ(۷۶) و در چَهی ای قَلتَبان(۷۷)
دست وادار از سِبالِ(۷۸) دیگران
چون به بُستانی رسی زیبا و خَوش
بعد از آن دامانِ خَلقان گیر و کَش
ای مُقیمِ حبسِ چار و پنج و شَش
نغزجایی، دیگران را هم بکَش
(۷۶) گَو: گودال
(۷۷) قَلتَبان: بیحمیّت، بیغیرت
(۷۸) سِبال: سبیل
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #407
در زمانه صاحبِ دامی بُوَد؟
همچو ما احمق که صیدِ خود کند؟
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #405
شب شود، در دامِ تو یک صید نی
دام بر تو جز صُداع(۷۹) و قید نی
پس تو خود را صید میکردی به دام
که شدی محبوس و محرومی ز کام
(۷۹) صُداع: سردرد
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۹۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #295
باز این در را رها کردی ز حرص؟
گِردِ هر دکّان همیگردی چو خرس؟
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۱۳۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3137
گفت: رَو، هر که غم دین برگزید
باقیِ غمها خدا از وی بُرید
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۹۹۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2996
ساخت موسی قدس در، بابِ صَغیر
تا فرود آرند سر قومِ زَحیر(۸۰)
ز آنکه جَبّاران(۸۱) بُدند و سرفراز
دوزخ آن بابِ صغیر است و نیاز
(۸۰) قوم زَحیر: مردم بیمار و آزاردهنده
(۸۱) جَبّار: ستمگر، ظالم
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3187
ترک کن این جبر را که بس تهیست
تا بدانی سِرِّ سِرِّ جبر چیست
ترک کن این جبرِ جمعِ مَنبَلان(۸۲)
تا خبر یابی از آن جبرِ چو جان
ترکِ معشوقی کن و، کن عاشقی
ای گمان برده که خوب و فایقی(۸۳)
(۸۲) مَنبَل: تنبل، کاهل، بیکار
(۸۳) فایق: برگزیده، چیره، مسلّط
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۷۶۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #762
پس در آ در کارگه، یعنی عدم
تا ببینی صُنع(۸۴) و صانع(۸۵) را به هم
کارگه چون جایِ روشندیدگی(۸۶) است
پس برونِ کارگه، پوشیدگی است
رو به هستی داشت فرعونِ عَنود
لاجرم از کارگاهش کور بود
لاجَرَم میخواست تبدیلِ قَدَر
تا قضا را باز گرداند ز دَر
خود قضا بر سَبْلَتِ آن حیلهمند
زیر لب میکرد هر دم ریشخند
صد هزاران طفل کُشت او بیگناه
تا بگَردد حُکم و تقدیرِ اله
(۸۴) صُنع: آفرینش
(۸۵) صانع: آفریدگار
(۸۶) روشندیدگی: روشنبینی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۶۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #368, Divan e Shams
از هر جهتی تو را بلا داد
تا بازکَشَد به بیجَهاتَت(۸۷)
(۸۷) بیجَهات: موجودی که برتر از جا و جهت است، عالَمِ الهی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۲۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #322, Divan e Shams
زخم پذیر و پیش رو، چون سپرِ شجاعتی
گوش به غیرِ زِه(۸۸) مَدِه تا چو کمان خمانَمَت
(۸۸) زِه: چلۀ کمان، رودۀ تابیده که به کمان میبستند
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۶۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2862, Divan e Shams
گر نخواهی که کمانوار اَبَد کَژ مانی
چون کَشَندَت سویِ خود همچو کمان، نَستیزی
شیریم که خونِ دلِ فَغفور چشیدیم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۹۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1393, Divan e Shams
دیدهٔ سیر است مرا، جانِ دلیر است مرا
زَهرهٔ شیرَست مرا، زُهرهٔ تابنده شدم
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3214
عِلّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال(۸۹)
از دل و از دیدهات بس خون رود
تا زِ تو این مُعْجِبی(۹۰) بیرون رود
(۸۹) ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه
(۹۰) مُعجِبی: خودبینی
بر خوانِ جهان نی ز پیِ آش و ثَریدیم
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۹۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #296
بر دَرِ آن مُنْعِمانِ چربدیگ
میدَوی بهرِ ثَریدِ مُردهریگ
چربش(۹۱) اینجا دان که جان فربه شود
کارِ نا اومید اینجا بهْ شود
صومعهٔ عیساست خوانِ اهلِ دل
هان و هان، ای مبتلا این دَر مَهِلْ
(۹۱) چربش: چربی، پیه
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #9, Divan e Shams
ای جانِ جانِ جانِ جان، ما نآمدیم از بهرِ نان
بَرجِهْ گدارویی مکُن، در بزمِ سلطان ساقیا
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۳۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3340
ما بدانستیم ما این تن نهایم
از وَرایِ تن، به یزدان میزیایم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #54, Divan e Shams
از این سو میکشانندت، و زآن سو میکشانندت
مَرو ای ناب با دُردی، بِپَر زین دُرد(۹۲)، رو بالا
(۹۲) دُرد: آنچه از مایعات خصوصاً شراب تهنشین شود و در تهِ ظرف جا بگیرد، لِرْد.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۴۷۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1474, Divan e Shams
حکیمیم، طبیبیم، ز بغداد رسیدیم
بسی علّتیان(۹۳) را ز غم بازخریدیم
سَبَلهای(۹۴) کهن را، غم بیسر و بُن را
ز رگ هاش و ز پیهاش به چنگاله(۹۵) کشیدیم
طبیبان فصیحیم، که شاگردِ مسیحیم
بسی مرده گرفتیم، در او روح دمیدیم
بپرسید از آنها که دیدند نشانها
که تا شُکر بگویند که ما از چه رهیدیم
(۹۳) علّتیان: بیماران
(۹۴) سَبَل: بیماریای که در چشم پدید آید.
(۹۵) چنگاله: آلتی آهنین و باریک و سرکج که طبیبان به کار برند.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۲۸۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1285
بستهٔ شیرِ زمینی چون حُبوب(۹۶)
جُو فطامِ(۹۷) خویش از قُوتُ الْقُلوب(۹۸)
حرفِ حکمت خور، که شد نورِ سَتیر(۹۹)
ای تو نورِ بیحُجُب را ناپذیر
تا پذیرا گردی ای جان نور را
تا ببینی بیحُجُب، مستور را
(۹۶) حُبوب: غلّات و حبوبات
(۹۷) فطام: از شیر گرفتن، کنایه از قطع شهواتِ جسمانی و تجدیدِ حیاتِ روحانی
(۹۸) قُوتُ الْقُلوب: غذای روحانی
(۹۹) سَتیر: مستور، پوشیده
استارهٔ روز آمد و آثار بدیدیم
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۷۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2719
آفتابی در سخن آمد که خیز
که بر آمد روز بَرجه، کم ستیز
تو بگویی: آفتابا کو گواه؟
گویدت: ای کور از حق دیده خواه
روز روشن، هر که او جوید چراغ
عین جُستن کوریش دارد بَلاغ(۱۰۰)
ور نمیبینی، گمانی بُردهای
که صباحَست و، تو اندر پَردهای
کوریِ خود را مکن زین گفت، فاش
خامُش و، در انتظارِ فضل باش
در میانِ روز گفتن: روز کو؟
خویش رسوا کردن است ای روزجو
صبر و خاموشی جذوبِ(۱۰۱) رحمت است
وین نشان جُستن نشان علّت است
أنصِتُوا(۱۰۲) بپذیر تا بر جانِ تو
آید از جانان جزای أنصِتُوا
(۱۰۰) بَلاغ: دلالت
(۱۰۱) جَذوب: بسیار جذب کننده
(۱۰۲) أنصِتُوا: خاموش باشید
شب بود و همه قافله محبوسِ رِباطی
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۵۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3259
من غلامِ آنکه اندر هر رِباط(۱۰۳)
خویش را واصل نداند بر سِماط(۱۰۴)
بس رِباطی که بباید ترک کرد
تا به مَسْکَن دررسد یک روز مرد
(۱۰۳) رِباط: خانه، سرا، منزل، کاروانسرا
(۱۰۴) سِماط: بساط، سفره، خوان، فضای یکتایی، فضای بینهایتِ گشوده شده
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۱۷۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3174
چون مبارک نیست بر تو این علوم
خویشتن گُولی(۱۰۵) کُن و، بگذر ز شوم
چون ملایک گو که: لا عِلْمَ لَنا
یا الهی، غَیْرَ ما عَلَّمْتَنا
مانند فرشتگان بگو: خداوندا، ما را دانشی نیست جز آنچه خود به ما آموختی.
قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۳۲
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #32
«قَالُوا سُبْحَانَكَ لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا ۖ إِنَّكَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ.»
«گفتند: منّزهى تو. ما را جز آنچه خود به ما آموختهاى دانشى نيست. تويى داناى حكيم.»
(۱۰۵) گُول: ابله، نادان، احمق
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۹۶۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1961
بینهایت حضرت است این بارگاه
صدر را بگذار، صدرِ توست راه
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۸۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #840
جهدِ فرعونی، چو بیتوفیق بود
هرچه او میدوخت، آن تفتیق(۱۰۶) بود
(۱۰۶) تفتیق: شکافتن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۶۰۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4608
کار آن کار است ای مُشتاقِ مَست
کاندر آن کار، ار رسد مرگت خوش است
شد نشانِ صدقِ ایمان ای جوان
آنکه آید خوش تو را مرگ اندر آن
گر نشد ایمانِ تو ای جان چنین
نیست کامل، رو بجُو اِکمالِ دین
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۹۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3296
صد هزاران سال ابلیسِ لعین
بود اَبْدالِ(۱۰۷) اَمیرالْـمُؤْمِنین
پنجه زد با آدم از نازی که داشت
گشت رسوا، همچو سِرگین وقتِ چاشت(۱۰۸)
(۱۰۷) اَبْدال: بَدَل، جانشین
(۱۰۸) چاشت: اوّلِ روز، ساعتی از آفتاب گذشت
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۷۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1477
اصل، خود جذب است، لیک ای خواجهتاش(۱۰۹)
کار کن، موقوفِ آن جذبه مباش
(۱۰۹) خواجهتاش: دو غلام را گویند که یک صاحب دارند.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4021
کز رِفاقِ(۱۱۰) سُست، بَرگردان وَرَق(۱۱۱)
زیرا خداوند فرمود: «جز تباهی به شما نیفزایند.»
از دوستان و همراهان سستعنصر رویگردان شو.
(۱۱۰) رِفاق: جمع رفقه، یاران ، همراهان
(۱۱۱) برگردان ورق: در اینجا یعنی روی برگردان، صفحهٔ قلب خود را از آنان برگردان و با آنان دوستی مکن،
توبه کن بیزار شو از هر عَدو
هر که را دیدی ز کوثر سرخرُو
او محمدخوست با او گیر خو
تا اَحَبَّ لـِلَّه(۱۱۲) آیی در حساب
کز درختِ احمدی با اوست سیب
هر که را دیدی ز کوثر خشکلب
دشمنش میدار همچون مرگ و تب
گر چه بابای تو است و مامِ(۱۱۳) تو
کو حقیقت هست خونآشامِ تو
(۱۱۲) اَحَبَّ لـِلَّه: دوست داشت برای خدا
(۱۱۳) مام: مادر
هین، رو به شَفَق آر اگر طایرِ روزی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #411
صبح نزدیک است، خامُش، کم خروش
من همی کوشم پیِ تو، تو، مَکوش
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #47
حِسِّ خُفّاشت، سویِ مغرب دَوان
حِسِّ دُرپاشت(۱۱۴)، سویِ مشرق روان
(۱۱۴) دُرْپاش: نثار کنندهٔ مروارید، پاشندهٔ مروارید، کنایه از حِسِّ روحانیِ انسان.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۷۷۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #771, Divan e Shams
عدمِ تو همچو مشرق، اَجَلِ تو همچو مغرب
سوی آسمان دیگر که به آسمان نمانَد
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۰۸۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2083
چون تو خفّاشان، بسی بینند خواب
کین جهان مانَد یتیم از آفتاب
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱۵۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2152, Divan e Shams
بهرِ خدا بیا بگو، ور نه بِهِل(۱۱۵) مرا که تا
یک دو سخن به نایبی بَردَهَم از زبانِ تو
(۱۱۵) بِهِل: رها کن
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهٔ ۱۷۸
Hafez Poem(Qazal) #178, Divan e Qazaliat
اگر از پرده بُرون شد دلِ من عیب مکُن
شُکرِ ایزد که نه در پردهٔ پندار بماند
تریاقِ جهان دید و گمان برد که زهر است
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۷۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4076
اندر آن صحرا که رُست این زَهرِ تر
نیز روییدهست تِریاق(۱۱۶) ای پسر
گویدت تریاق: از من جُو سپَر
که ز زهرم من به تو نزدیکتر
گفتِ او، سحرست و ویرانیِ تو
گفتِ من، سحرست و دفعِ سِحرِ او
(۱۱۶) تریاق: ترکیبی از داروهای مسکّن و مخدّر که در طبّ قدیم به عنوان ضد درد و ضد سم به کار میرفته، پادزهر.
-------------------------
مجموع لغات:
----------------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
آواز خروس و سگ آن کوی شنیدیم
والله که نشانهای قروی ده یار است
آن نرگس و نسرین و قرنفل که چریدیم
از ذوق چراگاه و ز اشتاب چریدن
وز حرص زبان و لب و پدفوز گزیدیم
گرچه چو کمان از زه احکام خمیدیم
ما عاشق مستیم به صد تیغ نگردیم
شیریم که خون دل فغفور چشیدیم
مستان الستیم بجز باده ننوشیم
بر خوان جهان نی ز پی آش و ثریدیم
حق داند و حق دید که در وقت کشاکش
خیزید مخسپید که هنگام صبوح است
استاره روز آمد و آثار بدیدیم
شب بود و همه قافله محبوس رباطی
خورشید رسولان بفرستاد در آفاق
کاینک یزک مشرق و ما جیش عتیدیم
هین رو به شفق آر اگر طایر روزی
کز سوی شفق چون نفس صبح دمیدیم
هرکس که رسولی شفق را بشناسد
ما نیز در اظهار برو فاش و پدیدیم
و آن کس که رسولی شفق را نپذیرد
هم محرم ما نیست برو پرده تنیدیم
ما پرده آن دوخته را هم بدریدیم
تریاق جهان دید و گمان برد که زهر است
خامش کن تا واعظ خورشید بگوید
کو بر سر منبر شد و ما جمله مریدیم
خطوتینی بود این ره تا وصال
ماندهام در ره ز شستت شصت سال
این راه تا وصال به معشوق دو قدم بیشتر فاصله ندارد درحالیکه من در این راه
شصت سال است که از کمند وصال تو دور مانده ام
ترس و نومیدیت دان آواز غول
میکشد گوش تو تا قعر سفول
بانگ گرگی دان که او مردم درد
دانی که در این کوی رضا بانگ سگان چیست
تا هر که مخنث بود آنش برماند
حاشا ز سواری که بود عاشق این راه
که بانگ سگ کوی دلش را بطپاند
خواب خرگوش و سگ اندر پی خطاست
خواب خود در چشم ترسنده کجاست
یک سگ است و در هزاران میرود
هرکه در وی رفت او او میشود
هر که سردت کرد میدان کو در اوست
دیو پنهان گشته اندر زیر پوست
نفس و شیطان هر دو یک تن بودهاند
چون فرشته و عقل که ایشان یک بدند
بهر حکمتهاش دو صورت شدند
دشمنی داری چنین در سر خویش
مانع عقلست و خصم جان و کیش
دم او جان دهدت رو ز نفخت بپذیر
کار او کن فیکون است نه موقوف علل
هله ای دل به سما رو به چراگاه خدا رو
به چراگاه ستوران چو یکی چند چریدی
تو همه طمع بر آن نه که درو نیست امیدت
که ز نومیدی اول تو بدین سوی رسیدی
جز توکل جز که تسلیم تمام
جز که تسلیم و رضا کو چارهای
در کف شیر نر خونخوارهای
بازگرد از هست سوی نیستی
طالب ربی و ربانیستی
کارگاه صنع حق چون نیستی است
پس برون کارگه بیقیمتی است
هین قم اللیل که شمعی ای همام
شمع اندر شب بود اندر قیام
خواند مزمل نبی را زین سبب
که برون آی از گلیم ای بوالهرب
از اینرو خداوند پیامبر را گلیم به خود پیچیده خواند و بدو خطاب کرد که
ای گریزان از خلایق از گلیم خلوت و انزوا بیرون آ
نفست اژدرهاست او کی مرده است
توبه کن بیزار شو از هر عدو
کو ندارد آب کوثر در کدو
بر کنار بامی ای مست مدام
پست بنشین یا فرود آ والسلام
آن دم خوش را کنار بام دان
چونکه چشمش را گشاید امر قم
پس بخندد چون سحر بار دوم
از سنگ سیه نعره اقرار برآریم
بر کارگه دوست چو بر کار نشینیم
گلزار رخ دوست چو بیپرده ببینیم
جمله استادان پی اظهار کار
نیستی جویند و جای انکسار
لاجرم استاد استادان صمد
کارگاهش نیستی و لا بود
کار حق و کارگاهش آن سر است
عطار منطقالطیر فی التوحید باری تعالی جل و علا
تو مباش اصلا کمال این است و بس
تو ز تو لا شو وصال این است و بس
هر که را مشک نصیحت سود نیست
لاجرم با بوی بد خو کردنیست
کرم کو زاده است در سرگین ابد
مینگرداند به عنبر خوی خود
چون نزد بر وی نثار رش نور
او همه جسم است بیدل چون قشور
ور ز رش نور حق قسمیش داد
همچو رسم مصر سرگین مرغ زاد
تا به دیوار بلا نآید سرش
نشنود پند دل آن گوش کرش
پند گفتن با جهول خوابناک
تخم افگندن بود در شورهخاک
خنک جانی که بر بامش همی چوبک زند امشب
شود همچون سحر خندان عطای بی عدد بیند
حق فشاند آن نور را بر جانها
مقبلان برداشته دامانها
وآن نثار نور را او یافته
روی از غیر خدا برتافته
هر که را دامان عشقی نا بده
ز آن نثار نور بیبهره شده
کورم از غیر خدا بینا بدو
مقتضای عشق این باشد بگو
یک شب چو ستاره گر نخسپی تا روز
درتابد این چنین مه جانافروز
در تاریکیست آب حیوان تو مخسپ
شاید که شبی در آب اندازی پوز
پیشتر از واقعه آسان بود
در دل مردم خیال نیک و بد
چون درآید اندرون کارزار
آن زمان گردد بر آن کس کار زار
چون نه شیری هین منه تو پای پیش
کآن اجل گرگ است و جان توست میش
ور ز ابدالی و میشت شیر شد
ایمن آ که مرگ تو سرزیر شد
کیست ابدال آنکه او مبدل شود
خمرش از تبدیل یزدان خل شود
لیک مستی شیرگیری وز گمان
گفت حق ز اهل نفاق ناسدید
بأسهم مابینهم بأس شدید
خداوند درباره اهل نفاق که مردمی ناراستاند فرمود
آنان در جمع خود دلاوری و شجاعت زیاد اظهار می کنند
اسم خواندی رو مسمی را بجو
مه به بالا دان نه اندر آب جو
ای ز غم مرده که دست از نان تهیست
چون غفورست و رحیم این ترس چیست
در میان همدگر مردانهاند
در غزا چون عورتان خانهاند
گفت پیغمبر سپهدار غیوب
لاشجاعه یا فتی قبل الحروب
حضرت رسول که سردار و سپهسالار جهان غیب است فرموده است
ای جوان پیش از جنگ شجاعت مفهومی ندارد
ششه میگیر و روز عاشورا
وقت لاف غزو مستان کف کنند
وقت جوش جنگ چون کف بیفنند
وقت ذکر غزو شمشیرش دراز
وقت کر و فر تیغش چون پیاز
وقت اندیشه دل او زخمجو
پس به یک سوزن تهی شد خیک او
من عجب دارم ز جویای صفا
کو رمد در وقت صیقل از جَفا
عشق چون دعوی جفا دیدن گواه
چون گواهت نیست شد دعوی تباه
چون گواهت خواهد این قاضی مرنج
بوسه ده بر مار تا یابی تو گنج
آن جفا با تو نباشد ای پسر
بلکه با وصف بدی اندر تو در
بر نمد چوبی که آن را مرد زد
بر نمد آن را نزد بر گرد زد
گر بزد مر اسب را آن کینه کش
آن نزد بر اسب زد بر سکسکش
تا ز سکسک وارهد خوشپی شود
شیره را زندان کنی تا می شود
این راه تا وصال به معشوق دو قدم بیشتر فاصله ندارد
درحالیکه من در این راه شصت سال است که از کمند وصال تو دور ماندهام
گفت چندان آن یتیمک را زدی
چون نترسیدی ز قهر ایزدی
گفت او را کی زدم ای جان و دوست
مادر ار گوید تو را مرگ تو باد
مرگ آن خو خواهد و مرگ فساد
آب مردی و آب مردان ریختند
عاذلانشان از وغا وا راندند
تا چنین حیز و مخنث ماندند
لاف و غره ژاژخا را کم شنو
با چنینها در صف هیجا مرو
ز آنکه زادوکم خبالا گفت حق
کز رفاق سست برگردان ورق
زیرا خداوند فرمود جز تباهی به شما نیفزایند
از دوستان و همراهان سستعنصر رویگردان شو
غازیان بیمغز همچون که شوند
پس گریزند و دل صف بشکنند
به که با اهل نفاق آید حشر
زین همرهان سستعناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
روی زشت توست نه رخسار مرگ
جان تو همچون درخت و مرگ برگ
از تو رستهست ار نکوی است ار بد است
ناخوش و خوش هر ضمیرت از خودست
گر به خاری خستهیی خود کشتهای
ور حریر و قز دری خود رشتهای
چونکه بد کردی بترس آمن مباش
زآنکه تخم است و برویاند خداش
جرم بر خود نه که تو خود کاشتی
با جزا و عدل حق کن آشتی
فعل تو که زاید از جان و تنت
یار در آخر زمان کرد طربسازیای
باطن او جد جد ظاهر او بازیای
جمله عشاق را یار بدین علم کشت
تا نکند هان و هان جهل تو طنازیای
عاشقان از بیمرادیهای خویش
باخبر گشتند از مولای خویش
بیمرادی شد قلاووز بهشت
حفت الجنه شنو ای خوشسرشت
عاقلان اشکستهاش از اضطرار
عاشقان اشکسته با صد اختیار
اگر نه عشق شمس الدین بدی در روز و شب ما را
فراغتها کجا بودی ز دام و از سبب ما را
بت شهوت برآوردی دمار از ما ز تاب خود
اگر از تابش عشقش نبودی تاب و تب ما را
لذت بیکرانهای است عشق شدهست نام او
قاعده خود شکایت است ور نه جفا چرا بود
چه چگونه بد عدم را چه نشان نهی قدم را
نگر اولین قدم را که تو بس نکو نهادی
گفتم دوش عشق را ای تو قرین و یار من
هیچ مباش یک نفس غایب از این کنار من
از قرین بیقول و گفتوگوی او
خو بدزدد دل نهان از خوی او
از ره پنهان صلاح و کینهها
گرگ درندهست نفس بد یقین
چه بهانه مینهی بر هر قرین
با چنین استارهای دیوسوز
هر یکی در دفع دیو بدگمان
هست نفتانداز قلعه آسمان
بر قرین خویش مفزا در صفت
تا کنی مر غیر را حبر و سنی
خویش را بدخو و خالی میکنی
مرده خود را رها کردهست او
مرده بیگانه را جوید رفو
دیده آ بر دیگران نوحهگری
مدتی بنشین و بر خود میگری
در گوی و در چهی ای قلتبان
دست وادار از سبال دیگران
چون به بستانی رسی زیبا و خوش
بعد از آن دامان خلقان گیر و کش
ای مقیم حبس چار و پنج و شش
نغزجایی دیگران را هم بکش
در زمانه صاحب دامی بود
همچو ما احمق که صید خود کند
شب شود در دام تو یک صید نی
دام بر تو جز صداع و قید نی
باز این در را رها کردی ز حرص
گرد هر دکان همیگردی چو خرس
گفت رو هر که غم دین برگزید
باقی غمها خدا از وی برید
ساخت موسی قدس در باب صغیر
تا فرود آرند سر قوم زحیر
ز آنکه جباران بدند و سرفراز
دوزخ آن باب صغیر است و نیاز
تا بدانی سر سر جبر چیست
ترک کن این جبر جمع منبلان
تا خبر یابی از آن جبر چو جان
ترک معشوقی کن و کن عاشقی
ای گمان برده که خوب و فایقی
پس در آ در کارگه یعنی عدم
تا ببینی صنع و صانع را به هم
کارگه چون جای روشندیدگی است
پس برون کارگه پوشیدگی است
رو به هستی داشت فرعون عنود
لاجرم میخواست تبدیل قدر
تا قضا را باز گرداند ز در
خود قضا بر سبلت آن حیلهمند
صد هزاران طفل کشت او بیگناه
تا بگردد حکم و تقدیر اله
تا بازکشد به بیجهاتت
زخم پذیر و پیش رو چون سپر شجاعتی
گوش به غیر زه مده تا چو کمان خمانمت
گر نخواهی که کمانوار ابد کژ مانی
چون کشندت سوی خود همچو کمان نستیزی
دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا
زهره شیرست مرا زهره تابنده شدم
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذودلال
تا ز تو این معجبی بیرون رود
بر در آن منعمان چربدیگ
میدوی بهر ثرید مردهریگ
چربش اینجا دان که جان فربه شود
کار نا اومید اینجا به شود
صومعه عیساست خوان اهل دل
هان و هان ای مبتلا این در مهل
ای جان جان جان جان ما نآمدیم از بهر نان
برجه گدارویی مکن در بزم سلطان ساقیا
از ورای تن به یزدان میزیایم
از این سو میکشانندت و زآن سو میکشانندت
مرو ای ناب با دردی بپر زین درد رو بالا
حکیمیم طبیبیم ز بغداد رسیدیم
بسی علتیان را ز غم بازخریدیم
سبلهای کهن را غم بیسر و بن را
ز رگ هاش و ز پیهاش به چنگاله کشیدیم
طبیبان فصیحیم که شاگرد مسیحیم
بسی مرده گرفتیم در او روح دمیدیم
که تا شکر بگویند که ما از چه رهیدیم
بسته شیر زمینی چون حبوب
جو فطام خویش از قوت القلوب
حرف حکمت خور که شد نور ستیر
ای تو نور بیحجب را ناپذیر
تا ببینی بیحجب مستور را
که بر آمد روز برجه کم ستیز
تو بگویی آفتابا کو گواه
گویدت ای کور از حق دیده خواه
روز روشن هر که او جوید چراغ
عین جستن کوریش دارد بلاغ
ور نمیبینی گمانی بردهای
که صباحست و تو اندر پردهای
کوری خود را مکن زین گفت فاش
خامش و در انتظار فضل باش
در میان روز گفتن روز کو
صبر و خاموشی جذوب رحمت است
وین نشان جستن نشان علت است
انصتوا بپذیر تا بر جان تو
آید از جانان جزای انصتوا
من غلام آنکه اندر هر رباط
خویش را واصل نداند بر سماط
بس رباطی که بباید ترک کرد
تا به مسکن دررسد یک روز مرد
خویشتن گولی کن و بگذر ز شوم
چون ملایک گو که لا علم لنا
یا الهی غیر ما علمتنا
مانند فرشتگان بگو خداوندا ما را دانشی نیست جز آنچه خود به ما آموختی
صدر را بگذار صدر توست راه
جهد فرعونی چو بیتوفیق بود
هرچه او میدوخت آن تفتیق بود
کار آن کار است ای مشتاق مست
کاندر آن کار ار رسد مرگت خوش است
شد نشان صدق ایمان ای جوان
گر نشد ایمان تو ای جان چنین
نیست کامل رو بجو اکمال دین
صد هزاران سال ابلیس لعین
بود ابدال امیرالـمومنین
گشت رسوا همچو سرگین وقت چاشت
اصل خود جذب است لیک ای خواجهتاش
کار کن موقوف آن جذبه مباش
هر که را دیدی ز کوثر سرخرو
تا احب لـله آیی در حساب
کز درخت احمدی با اوست سیب
گر چه بابای تو است و مام تو
کو حقیقت هست خونآشام تو
صبح نزدیک است خامش کم خروش
من همی کوشم پی تو تو مکوش
حس خفاشت سوی مغرب دوان
حس درپاشت سوی مشرق روان
عدم تو همچو مشرق اجل تو همچو مغرب
سوی آسمان دیگر که به آسمان نماند
چون تو خفاشان بسی بینند خواب
کین جهان ماند یتیم از آفتاب
بهر خدا بیا بگو ور نه بهل مرا که تا
یک دو سخن به نایبی بردهم از زبان تو
اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند
اندر آن صحرا که رست این زهر تر
نیز روییدهست تریاق ای پسر
گویدت تریاق از من جو سپر
گفت او سحرست و ویرانی تو
گفت من سحرست و دفع سحر او
Privacy Policy
Today visitors: 1112 Time base: Pacific Daylight Time