برنامه شماره ۷۹۱ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۸ تاریخ اجرا: ۲۵ نوامبر ۲۰۱۹ - ۵ آذر
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۷۴۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 742 Divan e Shams
عشق عاشق را ز غیرت نیک دشمن رو(۱) کند
چونکه ردِّ خلق کردش، عشق رو با او کند
کانکه شاید خلق را، آنکَس نشاید عشق را
زانکه جانِ روسْپی باشد که او صد شو کند
چون نشاید دیگران را تا همه ردَّش کنند
شاهِ عشقش بعد از آن با خویش هم زانو کند
زانکه خلقش چون برانَد، خو ز خلقان وا کند
باطن و ظاهر همه با عشقِ خوشخو خو کند(۲)
جان قبولِ خلق یابد، خاطرش آنجا کشد
دل به مهرِ هر کسی دزدیده رو هر سو کند
چون ببیند عشق گوید: زلفِ من سایه فکند
وانگهی عاشق در این دَم مُشک و عَنبر(۳) بو کند
مُشک و عَنبر را کنم من خصمِ آن مغز و دماغ
تا که عاشق از ضرورت ترکِ این هر دو کند
گر چه هم بر یادِ ما بو کرد عاشق مُشک را
نوطَلَب(۴) باشد که همچون طفلکان کوکو کند
چونکه از طفلی برون شد، چشمِ دانش برگشاد
بر لبِ جو کی دَوادَو(۵) بر نشانِ جو کند؟
عاشقِ نوکار(۶) باشی، تلخ گیر و تلخ نوش
تا تو را شیرین ز شهدِ خسروی دارو کند
تا بُوَد کز شمسِ تبریزی بیابی مستیی
از وَرایِ هر دو عالم، کان تو را بیتو کند
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۹۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 498
در بیانِ آنکه هیچ چشمِ بدی آدمی را چنان مُهلک نیست که چشمِ پسندِ خویشتن مگر
که چشمِ او مبدَّل شده باشد به نورِ حق، که بِی یَسْمَعُ وَ بِی یُبْصِرُ و خویشتنِ او بیخویشتن شده.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۷۳۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 1736
شیر، او نوشد که در نَشْو و نماست
چارُق(۷) او پوشد که او محتاجِ پاست
ور برای بنده اش است این گفت وگو
آنکه حق گفت او من است و من خود او
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۷۳۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 1739
آنکه بی یَسْمَع وَ بی یُبْصِر شدهست
در حقِ آن بنده این هم بیهُدهست
بی ادب گفتن سخن با خاص حق
دل بمیرانَد، سیه دارد وَرَق
پَرِّ طاوسَت مَبین و، پای بین
تا که سؤُ الْعَین(۸) نگْشاید کمین
که بلغزد کوه از چشمِ بَدان
یُزْلِقُونَک(۹) از نُبی(۱۰) بر خوان بدان*
احمدِ چون کوه لغزید از نظر
در میان راه بیگِل بیمَطَر(۱۱)
در عجب درماند کین لغزش ز چیست؟
من نپندارم که این حالت تهی ست
تا بیامد آیت و آگاه کرد
کان ز چشمِ بد رسیدت وز نبرد
گر بُدی غیرِ تو، در دَم لا شدی(۱۲)
صیدِ چشم و سُخرهٔ(۱۳) اِفنا(۱۴) شدی
لیک آمد عصمتی دامنکشان(۱۵)**
وین که لغزیدی بُد از بهر نشان
عبرتی گیر، اندر آن کُه کن نگاه
برگِ خود عرضه(۱۶) مکُن ای کم ز کاه
* قرآن کریم، سوره قلم(۶۸)، آیه ۵۱
Quran, Soore Al-Qalam(#68), Line # 51
« وَإِنْ يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ »
« و كافران چون قرآن را شنيدند نزديك بود كه تو را با چشمان خود به سر
درآورند و مىگويند كه او ديوانه است.»
** قرآن کریم، سوره مائده(۵)، آیه ۶۷
Quran, Soore Al-Ma'ida(#5), Line # 67
«… وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ ۗ إِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكَافِرِينَ.»
«… و خدا تو را از مردم حفظ مىكند، كه خدا مردم كافر را هدايت نمىكند.»
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۰۶۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1068
هر که مانْد از کاهلی بیشُکر و صبر
او همین داند که گیرد پایِ جبر
هر که جبر آورد، خود رنجور کرد
تا همان رنجوری اش، در گور کرد
گفت پیغمبر که رنجوری به لاغ(۱۷)*
رنج آرد تا بمیرد چون چراغ
جبر، چه بْود؟ بستنِ اشکسته را
یا به پیوستن رگی، بگسسته را
چون در این رَه پایِ خود نشکستهیی
بَر که میخندی؟ چه پا را بسته یی؟
وآنکه پایش در رهِ کوشش شکست
در رسید او را بُراق(۱۸) و بر نشست
حاملِ دین بود او، محمول شد
قابلِ فرمان بُد او، مقبول شد
تاکنون فرمان، پذیرفتی ز شاه
بعد از این، فرمان رسانَد بَر سپاه
تاکنون اختر، اثر کردی در او
بعد از این باشد امیرِ اختر او
گر تو را اِشکال آید در نظر
پس تو شک داری در اِنْشَقَّ الْقَمَر(۱۹)**
تازه کن ایمان، نه از گفتِ زبان
ای هوا را تازه کرده در نهان
تا هوا تازهست، ایمان تازه نیست
کین هوا، جز قفلِ آن دروازه نیست
کردهای تأویل(۲۰)، حرفِ بِکْر(۲۱) را
خویش را تأویل کن، نی ذِکر(۲۲) را
بر هوا تأویلِ قرآن میکُنی
پَسْت و کژ شد از تو، معنیِّ سَنی(۲۳)
* حدیث
« لا تَمارَضوا وَ لا تَحْفِروا قُبورَكُمْ فَتَمُوتُوا »
« خود را به بیماری نزنید که بیمار خواهید شد. و گور خود مَکَنید که خواهید مُرد.»
** قرآن کریم، سوره قمر(۵۴)، آیه ۱
Quran, Soore Al- Qamar(#54), Line # 1
« اقْتَرَبَتِ السَّاعَةُ وَانْشَقَّ الْقَمَرُ »
« قيامت نزديك شد و ماه دو پاره گرديد. »
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۰۸۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1082
زیافتِ تأویلِ مگس
آن مگس بر برگِ کاه و بَوْلِ(۲۴) خر
همچو کشتی بان، همی افراشت سَر
گفت: من دریا و کشتی خواندهام
مدّتی در فکرِ آن میماندهام
اینک این دریا و این کشتی و من
مردِ کشتی بان و اهلِ و رایْزن
بر سرِ دریا همی رانْد او عَمَد(۲۵)
مینمودش آنقدر بیرون ز حد
بود بیحد آن چَمین(۲۶) نسبت بدو
آن نظر که بیند آن را راست کو؟
عالَمش چندان بُوَد کِش بینش است
چشم چندین، بحر همچندینش است
صاحبِ تأویلِ باطل(۲۷)، چون مگس
وَهْمِ او بَوْلِ خر و، تصویرِ خَس(۲۸)
گر مگس، تأویل بگذارد به رای
آن مگس را بخت گردانَد هُمای(۲۹)
آن مگس نَبْوَد کِشْ(۳۰)، این عبرت بُوَد
روحِ او، نی در خورِ صورت بُوَد
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۴۴۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1446
سوال کردنِ رسولِ روم، از امیرالْمُؤْمنین(رض)
مرد گفتش: ای امیرالمؤمنین
جان(۳۱) ز بالا، چون بیامد در زمین؟
مرغِ بیاندازه چُون شد در قَفَص؟
گفت: حق بر جان، فسون خواند و قَصَص
بر عدم ها کآن ندارد چشم و گوش
چون فسون خواند، همی آید به جوش
از فسونِ او، عدم ها زود زود
خوش معلّق میزند سویِ وجود
باز بر موجود، افسونی چو خواند
زو دو اسبه(۳۲) در عدم موجود راند
گفت در گوشِ گُل و خندانْش کرد
گفت با سنگ و عقیقِ(۳۳) کانْش کرد
گفت با جسم، آیتی تا جان شد او
گفت با خورشید، تا رخشان شد او
باز در گوشش دَمَد نکتهٔ مَخُوف(۳۴)
در رُخِ خورشید افتد صد کُسوف(۳۵)
تا به گوشِ ابر، آن گویا چه خواند؟
کو چو مَشْک از دیدهٔ خود اشک راند
تا به گوشِ خاک حق چه خوانده است
کو مُراقِب گشت و خامُش مانده است
در تَرَدُّد(۳۶) هر که او آشفته است
حق به گوشِ او معمّا گفته است
تا کند محبوسش اندر دو گمان
کآن کنم کو گفت؟ یا خود ضدِّ آن؟
هم ز حق، ترجیح یابد یک طرف
زآن دو، یک را برگزیند ز آن کَنَف(۳۷)
گر نخواهی در تَرَدُّد، هوشِ جان
کم فشار این پنبه اندر گوشِ جان
تا کُنی فهم آن معمّاهاش را
تا کنی ادراکِ رمز و فاش را
پس محلِِّ وحی گردد گوشِ جان
وحی چه بْوَد؟ گفتنی از حِس نهان
گوشِ جان و چشمِ جان، جز این حِس است
گوشِ عقل و گوشِ ظَنّ، زین مُفلِس(۳۸) است
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۲۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 225
آنکه از حق یابَد او وحی و جواب
هرچه فرماید، بُوَد عینِ صواب
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۵۷۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 3576
پنج حِسّی از برون، مَیسورِ(۳۹) او
پنج حِسّی از درون، مأمورِ او
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۴۶۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1463
لفظِ جبرم، عشق را بیصبر کرد
وآنکه عاشق نیست، حبسِ جبر کرد
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۹۷۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 970
از که بگریزیم؟ از خود؟ ای مُحال
از که برْباییم؟ از حق؟ ای وَبال(۴۰)
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۴۶۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1464
این مَعِیَّت(۴۱) با حق است و جبر نیست*
این تجلّیِ(۴۲) مَه است، این ابر نیست
ور بُوَد این جبر، جبرِ عامه نیست
جبرِ آن اَمّارهٔ خودکامه نیست
جبر را ایشان شناسند ای پسر
که خدا بگشادشان در دل بَصَر(۴۳)
غیبِ آینده بر ایشان گشت فاش
ذکرِ ماضی(۴۴)، پیش ایشان گشت لاش(۴۵)
اختیار و جبرِ ایشان دیگرست
قطرهها اندر صدف ها، گوهرست
هست بیرون، قطرهٔ خُرد و بزرگ
در صدف، آن دُرِّ خُردست و سترگ(۴۶)
طبعِ نافِ آهوست آن قوم را
از بُرون خون و، درونْشان مُشک ها
تو مگو کین مایه، بیرون خون بُوَد
چون رَوَد در ناف، مُشکی چون شود
تو مگو کین مِس، بُرون بُد مُحتَقَر(۴۷)
در دلِ اِکسیر، چون گیرد گُهَر؟
اختیار و جبر در تو بُد خَیال
چون دریشان رفت، شد نورِ جَلال
* قرآن کریم، سوره حديد (۵۷) ، آیه ۴
Quran, Soore Al-Hadid(#57), Line # 4
«... وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَمَا كُنْتُمْ …»
«... او با شماست هرجا که باشید …»
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۶۳۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 635
در هر آن کاری که میل اَستَت بِدآن
قدرت خود را همی بینی عِیان
در هر آن کاری که میلت نیست و خواست
اندر آن جبری شدی، کین از خداست
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۴۷۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1473
نان، چو در سفرهست باشد آن جماد
در تَنِ مردم شود او روحِ شاد
در دلِ سفره نگردد مُستَحیل(۴۸)
مُستَحیلش جان کند از سَلسَبیل(۴۹)
قوّتِ جان است این، ای راستخوان(۵۰)
تا چه باشد قوّتِ آن جانِ جان
گوشت پارهٔ آدمی، با عقل و جان
میشکافد کوه را با بحر و کان(۵۱)
زورِ جانِ کوه کَن، شَقِّ حَجَر(۵۲)
زورِ جانِ جان، در اِنشَقَّ الْقَمَر(۵۳)
گر گُشاید دل، سَرِ اَنبانِ راز(۵۴)
جان به سویِ عرش آرَد تُرکتاز(۵۵)
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۵۰۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1509
تفسیر: …وَ هُوَ مَعَکُمْ اَیْنَما کُنْتُم...
…هر کجا باشید او با شماست.
بارِ دیگر ما به قصّه آمدیم
ما از آن قصّه بُرون، خود کی شدیم؟
گر به جهل آییم، آن زندانِ اوست
ور به علم آییم، آن ایوانِ اوست
ور به خواب آییم، مستانِ وِییم
ور به بیداری، به دستانِ وِییم
ور بگرییم، ابرِ پُر زَرْق(۵۶) وِییم*
ور بخندیم، آن زمان برقِ وِییم
ور به خشم و جنگ، عکسِ قهرِ اوست
ور به صُلح و عُذر، عکسِ مهرِ اوست
ما کی ایم اندر جهانِ پیچ پیچ؟
چون اَلِف، او خود چه دارد؟ هیچ هیچ
* قرآن کریم، سوره نجم(۵۳)، آیه ۴۳
Quran, Soore An-Najm(#53), Line # 43
« وَأَنَّهُ هُوَ أَضْحَكَ وَأَبْكَىٰ »
« و اوست كه مىخنداند و مىگرياند.»
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۷۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 1073
یک سبد پُر نان تو را برفرقِ سر
تو همی خواهی لبِ نان در به در؟
در سَرِ خود پیچ، هِلْ(۵۷) خیرهسری
رَو درِ دل زَن، چرا بر هر دری؟
تا به زانویی میانِ آب جو
غافل از خود زین و آن تو آبْ جُو
پیش آب و پس هم آبِ با مدد
چشمها را پیش، سَدّ و خَلْف(۵۸) سَد*
اسب، زیرِ ران و فارِس(۵۹) اسبْ جُو
چیست این؟ گفت: اسب، لیکن اسب کو؟
هَی نه اسب است این به زیرِ تو پدید؟
گفت: آری، لیک خود اسبی که دید؟
مستِ آب و پیشِ رویِ اوست آن
اندر آب و بیخبر ز آبِ روان
چون گُهَر در بحر(۶۰) گوید: بحر کو؟
وآن خیالِ چون صدف، دیوارِ او
گفتنِ «آن کو» حجابش میشود
ابرِ تابِ آفتابش میشود
بندِ چشمِ اوست، هم چشم بَدَش
عینِ رفعِ سَدِِّّ او گشته سَدَش
بندِ گوش او شده هم هوشِ او
هوش با حق دار ای مدهوشِ(۶۱) او
* قرآن کریم، سوره يس (۳۶) ، آیه ٩
Quran, Soore Yaseen(#36), Line # 9
« وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ »
« در برابرشان ديوارى كشيديم و در پشت سرشان ديوارى.
و بر چشمانشان نيز پردهاى افكنديم تا نتوانند ديد.»
(۱) دشمن رو: مانند دشمن، کسی که مردم از او نفرت داشته باشند.
(۲) خو کردن: عادت کردن، اُنس گرفتن
(۳) عَنبر: نوعی ماده خوشبو
(۴) نوطلب: کسی که به تازگی در راه طلب و جستجوی حق و حقیقت باشد.
(۵) دَوادَو: به هر طرف دویدن، دوندگی، کوشش
(۶) نوکار: تازه کار، مبتدی
(٧) چارُق: پای افزار، کفشی چرمی با بندهای بلند که به دور پا پیچیده می شود.
(٨) سؤُ الْعَین: بدیِ چشم
(٩) یُزْلِقُونَک: بلغزانند تو را
(١٠) نُبی: قرآن کریم
(١١) مَطَر: باران
(١٢) لا شدی: نابود می شد
(١٣) سُخره: ذلیل و مقهور، زیردست
(١۴) اِفنا: فنا کردن. نابود کردن
(۱۵) دامنکشان: خرامان رفتن، راه رفتن با ناز و غرور.
(۱۶) برگِ خود عرضه کردن: اسباب و توشه خود را به رخ کشیدن، قدرت نمایی و عرض اندام کردن.
(۱۷) لاغ: هزل و شوخی. در اینجا به معنی بددلی است. « رنجوری به لاغ » یعنی خود رابیمار نشان دادن، تمارض.
(۱۸) بُراق: مرکوب پیامبر در شب معراج
(۱۹) اِنْشَقَّ الْقَمَر: شکافتن ماه
(۲۰) تأویل: رجوع کردن، بیان معنی کلام، بر اساس دانسته های ذهنی به جای زنده شدن به آن.
(۲۱) حرفِ بِکْر: سخن تازه و بدیع
(۲۲) ذِکر: یاد. یکی از نام های قرآن کریم
(۲۳) سَنی: بلند و روشن
(۲۴) بَوْلِ: ادرار
(۲۵) عَمَد: قایقی که از شاخ و برگ و تنه درخت سازند.
(۲۶) چَمین: بول، سرگین، شاش
(۲۷) صاحبِ تأویلِ باطل: کسی که تأویل هایش بی اساس است.
(۲۸) خَس: خار و خاشاک، فرومایه
(۲۹) هُمای: نام مرغی که استخوان می خورد و به باور قدما بر سر هر کَس سایه افکند به دولت و سلطنت رسد.
(۳۰) کِشْ: که او را
(۳١) جان: روح قدسی
(۳۲) دو اسبه راندن: کنایه از شتابان رفتن
(۳۳) عقیق: قسمتی از بلور معدنی که به رنگ های مختلف درآید.
(۳۴) مَخُوف: ترسناک
(۳۵) کُسوف: نوعی گرفتگی خورشید که ضمن آن، تمام یا قسمتی از خورشید، تاریک به نظر می رسد.
(۳۶) تَرَدُّد: دودلی، شک
(٣۷) کَنَف: جانب، ناحیه، کرانه
(۳۸) مُفلِس: تنگدست، عاجز، تهی دست
(۳۹) مَیسور: میسّر، در اختیار
(۴۰) وَبال: سختی و عذاب، سوء عاقبت
(۴۱) مَعِیَّت: همراه بودن، همراهی
(۴۲) تجلّی: تابش، روشنی
(۴۳) بَصَر: بینش، آگاهی
(۴۴) ماضی: گذشته، سپری شده
(۴۵) لاش: نیست و معدوم، هیچ و پوچ
(۴۶) سِتُرگ: بزرگ، عظیم
(۴۷) مُحتَقَر: پست، فرومایه
(۴۸) مُستَحیل: از حال خود برگشته، تغییرشکلیافته
(۴۹) سَلسَبیل: روان، نرم، گوارا
(۵۰) راستخوان: کسی که خود را راست و درست می خواند. عالِم.
(۵۱) کان: معدن
(۵۲) شَقِّ حَجَر: شکافتن سنگ
(۵۳) اِنشَقَّ الْقَمَر: شکافتن ماه
(۵۴) سَرِ اَنبان گشادن: کنایه از کشف اسرار، بر ملا کردن راز
(۵۵) تُرکتازی: تاختن با شتاب و بی خبر، شتافتن
(۵۶) زَرْق: زرق و برق، به معنی شکوه و شوکت درخشندگی است.
(۵۷) هِلْیدن: رها کردن، ترک کردن
(۵۸) خَلْف: پشتِ سر، عقب
(۵۹) فارِس: اسب سوار، سوار بر اسب
(۶۰) بحر: دریا
(۶۱) مدهوش: سرگشته، مبهوت، متحیّر
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
عشق عاشق را ز غیرت نیک دشمن رو کند
چونکه رد خلق کردش عشق رو با او کند
کانکه شاید خلق را آنکس نشاید عشق را
زانکه جان روسپی باشد که او صد شو کند
چون نشاید دیگران را تا همه ردش کنند
شاه عشقش بعد از آن با خویش هم زانو کند
زانکه خلقش چون براند خو ز خلقان وا کند
باطن و ظاهر همه با عشق خوشخو خو کند
جان قبول خلق یابد خاطرش آنجا کشد
دل به مهر هر کسی دزدیده رو هر سو کند
چون ببیند عشق گوید زلف من سایه فکند
وانگهی عاشق در این دم مشک و عنبر بو کند
مشک و عنبر را کنم من خصم آن مغز و دماغ
تا که عاشق از ضرورت ترک این هر دو کند
گر چه هم بر یاد ما بو کرد عاشق مشک را
نوطلب باشد که همچون طفلکان کوکو کند
چونکه از طفلی برون شد چشم دانش برگشاد
بر لب جو کی دوادو بر نشان جو کند؟
عاشق نوکار باشی تلخ گیر و تلخ نوش
تا تو را شیرین ز شهد خسروی دارو کند
تا بود کز شمس تبریزی بیابی مستیی
از ورای هر دو عالم کان تو را بیتو کند
در بیان آنکه هیچ چشم بدی آدمی را چنان مهلک نیست که چشم پسند خویشتن مگر
که چشم او مبدل شده باشد به نور حق که بی یسمع و بی یبصر و خویشتن او بیخویشتن شده.
شیر او نوشد که در نشو و نماست
چارق او پوشد که او محتاج پاست
آنکه بی یسمع و بی یبصر شدهست
در حق آن بنده این هم بیهدهست
دل بمیراند، سیه دارد ورق
پر طاوست مبین و پای بین
تا که سوء العین نگشاید کمین
که بلغزد کوه از چشم بدان
یزلقونک از نبی بر خوان بدان*
احمد چون کوه لغزید از نظر
در میان راه بیگل بیمطر
کان ز چشم بد رسیدت وز نبرد
گر بدی غیر تو در دم لا شدی
صید چشم و سخره افنا شدی
لیک آمد عصمتی دامنکشان**
وین که لغزیدی بد از بهر نشان
عبرتی گیر اندر آن که کن نگاه
برگ خود عرضه مکن ای کم ز کاه
هر که ماند از کاهلی بیشکر و صبر
او همین داند که گیرد پای جبر
هر که جبر آورد خود رنجور کرد
تا همان رنجوری اش در گور کرد
گفت پیغمبر که رنجوری به لاغ*
جبر چه بود؟ بستن اشکسته را
یا به پیوستن رگی بگسسته را
چون در این ره پای خود نشکستهیی
بر که میخندی چه پا را بسته یی؟
وآنکه پایش در ره کوشش شکست
در رسید او را براق و بر نشست
حامل دین بود او محمول شد
قابل فرمان بد او مقبول شد
تاکنون فرمان پذیرفتی ز شاه
بعد از این فرمان رساند بر سپاه
تاکنون اختر اثر کردی در او
بعد از این باشد امیر اختر او
گر تو را اشکال آید در نظر
پس تو شک داری در انشق القمر**
تازه کن ایمان نه از گفت زبان
تا هوا تازهست ایمان تازه نیست
کین هوا جز قفل آن دروازه نیست
کردهای تأویل حرف بکر را
خویش را تأویل کن نی ذکر را
بر هوا تأویل قرآن میکنی
پست و کژ شد از تو معنی سنی
زیافت تأویل مگس
آن مگس بر برگ کاه و بول خر
همچو کشتی بان همی افراشت سر
گفت من دریا و کشتی خواندهام
مدتی در فکر آن میماندهام
مرد کشتی بان و اهل و رایزن
بر سر دریا همی راند او عمد
بود بیحد آن چمین نسبت بدو
عالمش چندان بود کش بینش است
چشم چندین بحر همچندینش است
صاحب تأویل باطل چون مگس
وهم او بول خر و تصویر خس
گر مگس تأویل بگذارد به رای
آن مگس را بخت گرداند همای
آن مگس نبود کش این عبرت بد
روح او نی در خور صورت بود
مرد گفتش ای امیرالمؤمنین
جان ز بالا چون بیامد در زمین؟
مرغ بیاندازه چون شد در قفص؟
گفت حق بر جان فسون خواند و قصص
چون فسون خواند همی آید به جوش
از فسون او عدم ها زود زود
خوش معلق میزند سوی وجود
باز بر موجود افسونی چو خواند
زو دو اسبه در عدم موجود راند
گفت در گوش گل و خندانش کرد
گفت با سنگ و عقیق کانش کرد
گفت با جسم آیتی تا جان شد او
گفت با خورشید تا رخشان شد او
باز در گوشش دمد نکته مخوف
در رخ خورشید افتد صد کسوف
تا به گوش ابر آن گویا چه خواند؟
کو چو مشک از دیده خود اشک راند
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۴۵۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1455
تا به گوش خاک حق چه خوانده است
کو مراقب گشت و خامش مانده است
در تردد هر که او آشفته است
حق به گوش او معما گفته است
کآن کنم کو گفت یا خود ضد آن
هم ز حق ترجیح یابد یک طرف
زآن دو یک را برگزیند ز آن کنف
گر نخواهی در تردد هوش جان
کم فشار این پنبه اندر گوش جان
تا کنی فهم آن معماهاش را
تا کنی ادراک رمز و فاش را
پس محل وحی گردد گوش جان
وحی چه بود گفتنی از حس نهان
گوش جان و چشم جان جز این حس است
گوش عقل و گوش ظن زین مفلس است
آنکه از حق یابد او وحی و جواب
هرچه فرماید بود عین صواب
پنج حسی از برون میسور او
پنج حسی از درون مأمور او
لفظ جبرم عشق را بیصبر کرد
وآنکه عاشق نیست حبس جبر کرد
از که بگریزیم از خود ای محال
از که برباییم از حق ای وبال
این معیت با حق است و جبر نیست*
این تجلی مه است این ابر نیست
ور بود این جبر جبر عامه نیست
جبر آن اماره خودکامه نیست
که خدا بگشادشان در دل بصر
غیب آینده بر ایشان گشت فاش
ذکر ماضی پیش ایشان گشت لاش
اختیار و جبر ایشان دیگرست
قطرهها اندر صدف ها گوهرست
هست بیرون قطره خرد و بزرگ
در صدف آن در خردست و سترگ
طبع ناف آهوست آن قوم را
از برون خون و درونشان مشک ها
تو مگو کین مایه بیرون خون بود
چون رود در ناف مشکی چون شود
تو مگو کین مس برون بد محتقر
در دل اکسیر چون گیرد گهر؟
اختیار و جبر در تو بد خیال
چون دریشان رفت شد نور جلال
در هر آن کاری که میل استت بدآن
قدرت خود را همی بینی عیان
اندر آن جبری شدی کین از خداست
نان چو در سفرهست باشد آن جماد
در تن مردم شود او روح شاد
در دل سفره نگردد مستحیل
مستحیلش جان کند از سلسبیل
قوت جان است این ای راستخوان
تا چه باشد قوت آن جان جان
گوشت پاره آدمی با عقل و جان
میشکافد کوه را با بحر و کان
زور جان کوه کن شق حجر
زور جان جان در انشق القمر
گر گشاید دل سر انبان راز
جان به سوی عرش آرد ترکتاز
بار دیگر ما به قصه آمدیم
ما از آن قصه برون خود کی شدیم
گر به جهل آییم آن زندان اوست
ور به علم آییم آن ایوان اوست
ور به خواب آییم مستان وییم
ور به بیداری به دستان وییم
ور بگرییم ابر پر زرق وییم*
ور بخندیم آن زمان برق وییم
ور به خشم و جنگ عکس قهر اوست
ور به صلح و عذر عکس مهر اوست
ما کی ایم اندر جهان پیچ پیچ
چون الف او خود چه دارد هیچ هیچ
یک سبد پر نان تو را برفرق سر
تو همی خواهی لب نان در به در
در سر خود پیچ هل خیرهسری
رو در دل زن چرا بر هر دری
تا به زانویی میان آب جو
غافل از خود زین و آن تو آب جو
پیش آب و پس هم آب با مدد
چشمها را پیش سد و خلف سَد*
اسب زیر ران و فارس اسب جو
چیست این گفت اسب لیکن اسب کو
هی نه اسب است این به زیر تو پدید
گفت آری لیک خود اسبی که دید
مست آب و پیش روی اوست آن
اندر آب و بیخبر ز آب روان
چون گهر در بحر گوید بحر کو
وآن خیال چون صدف دیوار او
گفتن «آن کو» حجابش میشود
ابر تاب آفتابش میشود
بند چشم اوست هم چشم بدش
عین رفع سد او گشته سدش
بند گوش او شده هم هوش او
هوش با حق دار ای مدهوش او
Privacy Policy
Today visitors: 24 Time base: Pacific Daylight Time