برنامه شماره ۹۰۴ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۴۰۰ تاریخ اجرا: ۸ فوريه ۲۰۲۲ - ۲۰ بهمن
.برای دستیابی به فایل پادکست برنامه ۹۰۴ بر روی این لینک کلیک کنید
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
PDF متن نوشته شده برنامه با فرمت
PDF تمام اشعار این برنامه
PDF نسخه کوچکتر مناسب جهت پرینت
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۹۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 596, Divan e Shams
آن مه که ز پیدایی(۱) در چشم نمیآید
جان از مزهٔ عشقش بیگُشن(۲) همیزاید
عقل از مزهٔ بویش وز تابشِ آن رویش
هم خیره همیخندد(۳)، هم دست همیخاید(۴)
هر صبح ز سیرانش، میباشم حیرانش
تا جان نشود حیران، او روی بننماید
هر چیز که میبینی، در بیخبری بینی
تا باخبری والله او پرده بنگشاید
دم همدمِ او نَبْوَد، جان محرمِ او نَبْوَد
و اندیشه که این داند، او نیز نمیشاید(۵)
تن پرده بدوزیده(۶)، جان بُرده بسوزیده(۷)
با این دو مخالف دل بر عشق بِنَبساید(۸)
دو لشکرِ بیگانه تا هست در این خانه
در چالش و در کوشش جز گرد بِنَفزاید
خواهی ببری جانی، بگریز به سلطانی
در خدمتِ تریاقی(۹) تا زهر بنگزاید
در زیرِ درختِ او، میناز به بختِ او
تا جانِ پر از رحمت تا حشر بیاساید
از شاه صلاحالدّین چون دیده شود حقبین
دل رو به صلاح آرد، جان مشعله بربایَد
(۱) پیدایی: ظهور، آشکاری
(۲) گُشن: بارور کردن، حامله کردن
(۳) خیره خندیدن: خندهٔ بیهوده کردن
(۴) دست خاییدن: دست گزیدن، به دندان گرفتن دست به علامت
حسرت و پشیمانی
(۵) نمیشاید: شایسته نیست
(۶) بدوزیده: دوخته
(۷) بسوزیده: سوخته
(۸) بِنَبساید: لمس نمیکند
(۹) تریاق: پادزهر
----------------
آن مه که ز پیدایی در چشم نمیآید
جان از مزهٔ عشقش بیگُشن همیزاید
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۵۸۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #4580
آفتابی در یکی ذرّه نهان
ناگهان آن ذرّه بگشاید دهان
ذرّه ذرّه گردد افلاک و زمین
پیشِ آن خورشید، چون جَست از کَمین(۱۰)
این چنین جانی چه درخوردِ تن است؟
هین بشو ای تن از این جان هر دو دست
ای تنِ گشته وِثاقِ(۱۱) جان، بس است
چند تانَد بحر در مَشکی نشست؟
(۱۰) کَمین: نهانگاه، کَمینگاه
(۱۱) وِثاق: اتاق، خرگاه
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۸۰۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 806, Divan e Shams
هر کسی در عجبی و عجبِ من اینست
کاو نگنجد به میان، چون به میان میآید؟
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #4467
بیمرادی شد قلاووزِ(۱۲) بهشت
حُفَّتِ الْجَنَّة شنو ای خوشسرشت
حدیث
«حُفَّتِ الْجَنَّةُ بِالَمْكَارِهِ، وَحُفَّتِ النّارُ بِالشَّهَواتِ.»
«بهشت در چیزهایی ناخوشایند پوشیده شده و دوزخ در شهوات.»
(۱۲) قَلاووز: پیشرو، راهنما
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۳۸۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #3387
ناامیدیها به پیشِ او نَهید
تا ز دردِ بیدوا بیرون جَهید
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۱۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 3013, Divan e Shams
یار در آخر زمان کرد طَرَب سازیی
باطنِ او جِدِّ جِد، ظاهرِ او بازیی
جملهٔ عشّاق را یار بدین عِلم کُشت
تا نکُند هان و هان، جهلِ تو طنّازیی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۷۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 71, Divan e Shams
اگر نه عشقِ شمسالدین بُدی در روز و شب ما را،
فراغتها کجا بودی ز دام و از سبب ما را؟!
بُتِ شهوت(۱۳) برآوردی، دَمار(۱۴) از ما ز تابِ(۱۵) خود،
اگر از تابشِ عشقش، نبودی تاب و تب(۱۶)، ما را
(۱۳) بُتِ شهوت: بت من ذهنی، شهوات نفسانی همچون بُت است.
(۱۴) دَمار از کسی برآوردن: هلاک کردن او از بیخ و بُن.
(۱۵) تاب: تابش
(۱۶) تاب و تب: تابش و گرمی
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۷۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #71
پَردههایِ دیده را دارویِ صَبر
هم بِسوزد، هَم بِسازد شَرحِ صَدْر
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۷۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #4471
عاقلانش، بندگانِ بندیاند
عاشقانش، شِکّری و قندیاند
اِئْتِیا کَرْهاً مهارِ عاقلان
اِئْتِیا طَوْعاً بهارِ بیدلان
از روی کراهت و بی میلی بیایید، افسارِ عاقلان است، امّا
از روی رضا و خرسندی بیایید، بهارِ عاشقان است.
قرآن کریم، سوره فصّلت (۴۱)، آیه ۱۱
Quran, Sooreh Fussilat(#41), Line #11
«ثُمَّ اسْتَوَىٰ إِلَى السَّمَاءِ وَهِيَ دُخَانٌ فَقَالَ لَهَا وَلِلْأَرْضِ ائْتِيَا طَوْعًا
أَوْ كَرْهًا قَالَتَا أَتَيْنَا طَائِعِينَ.»
«سپس به آسمان پرداخت و آن دودى بود. پس به آسمان و زمين گفت:
خواه يا ناخواه بياييد. گفتند: فرمانبردار آمديم.»
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۰۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3204
نیستی و نقص، هرجایی که خاست
آینهٔ خوبیِّ جملهٔ پیشههاست
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۰۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3206
ناتراشیده همی باید جُذوع(۱۷)
تا دُروگر اصل سازد یا فروع
(۱۷) جُذوع: جمع جِذع به معنی تنهٔ درخت خرما
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۸۸۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #888
از برایِ آن دلِ پُر نور و بِر(۱۸)
هست آن سلطانِ دلها منتظر
(۱۸) بِرّ: نیکی، نیکویی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۶۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2263
دلْ تو این آلوده را پنداشتی
لاجَرَم(۱۹) دل ز اهلِ دل برداشتی
(۱۹) لاجَرَم: ناچار، ناگزیر
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3210
نقصها آیینهٔ وصفِ کمال
و آن حقارت آینهٔ عِزّ و جلال
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #3182
فعلِ توست این غُصّههایِ دَمبهدَم
این بُوَد معنیِّ قَدْ جَفَّ الْقَلَم
«جَفَّ الْقَلَمُ بِما أنْتَ لاقٍ.»
«خشك شد قلم به آنچه سزاوار بودی.»
«جَفَّ الْقَلَمُ بِما هُوَ کائنٌ.»
«خشك شد قلم به آنچه بودنی است.»
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۴۶۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #2460
گر مراقب باشی و بیدار تو
بینی هر دَم پاسخِ کردار تو
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۲۳۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #2235
آن دِرَم دادن، سَخی(۲۰) را لایق است
جان سپردن خود سَخایِ عاشق است
(۲۰) سَخی: بخشنده و جوانمرد
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۴۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #649
اختیار آن را نکو باشد که او
مالکِ خود باشد اندر اِتَّقُوا(۲۱)
چون نباشد حفظ و تقوی، زینهار(۲۲)
دور کن آلت، بینداز اختیار
(۲۱) اِتَّقُوا: بترسید، تقوا پیشه کنید.
(۲۲) زینهار: بر حذر باش، کلمه تنبیه
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۴۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #3644
هست مهمانخانه این تَن ای جوان
هر صباحی ضَیفِ(۲۳) نو آید دَوان
(۲۳) ضَیف: مهمان
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3212
هر که نقصِ خویش را دید و شناخت
اندر اِستِکمال(۲۴) خود، دو اسبه تاخت(۲۵)
زآن نمیپَرّد به سویِ ذوالْجَلال
کو گُمانی میبَرَد خود را کمال
علّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال(۲۶)
(۲۴) اِستِکمال: به کمال رسانیدن، کمال خواهی
(۲۵) دو اسبه تاختن: کنایه از شتاب کردن و به شتاب رفتن
(۲۶) ذُودَلال: صاحب ناز و کرشمه
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ١٣۶۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1366
ای بسا سرمستِ نار(۲۷) و نارجو
خویشتن را نورِ مطلق داند او
(۲۷) نار: آتش
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ٣۴۵۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #3457
یا تو پنداری که تو نان میخوری
زَهرِ مار و کاهشِ جان میخوری
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3217
گرچه خود را بس شکسته بیند او
آبِ صافی دان و سِرگین(۲۸) زیرِ جُو
(۲۸) سِرگین: مدفوعِ چهارپایان
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3219
در تگِ(۲۹) جُو هست سِرگین ای فَتیٰ(۳۰)
گرچه جُو صافی نماید مر تو را
هست پیرِ راهْدانِ پُرفِطَن(۳۱)
جویهایِ نفْس و تن را جویکَن
(۲۹) تَگ: ژرفا، عمق، پایین
(۳۰) فَتیٰ: جوان، جوانمرد
(۳۱) فِطَن: جمع فِطْنَه، به معنی زیرکی، هوشیاری، دانایی
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۲۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3221
جویْ خود را کَی توانَد پاک کرد؟
نافع از علمِ خدا شُد علمِ مرد
کی تراشد تیغ، دستهٔ خویش را؟
رَو، به جرّاحی سپار این ریش(۳۲) را
(۳۲) ریش: زخم، جراحت
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۲۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3225
ور نهد مَرْهَم(۳۳) بر آن ریشِ تو، پیر
آن زمان ساکن شود درد و نَفیر(۳۴)
تا که پنداری که صحّت یافتهست
پرتوِ مَرْهَم بر آنجا تافتهست
هین ز مَرْهَم سر مَکَش ای پشتْریش
و آن ز پرتو دان، مَدان از اصلِ خویش
(۳۳) مَرْهَم: دارویی که روی زخم می نهند
(۳۴) نَفیر: ناله و زاری و فریاد
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۵۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3256
گرچه در خود خانه نوری یافتهست
آن ز همسایهٔ منوَّر تافتهست
شکر کُن، غِرّه مشو، بینی مَکُن(۳۵)
گوش دار و هیچ خودبینی مَکُن
صد دریغ و درد کین عاریّتی
اُمّتان را دور کرد از اُمّتی
(۳۵) بینی کردن: تکبّر کردن، مغرور شدن
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۴۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3240
کرده حق ناموس را صد من حَدید(۳۶)
ای بسی بسته به بندِ ناپدید
(۳۶) حَدید: آهن
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۵۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3259
منْ غلامِ آنکه اندر هر رِباط(۳۷)
خویش را واصل نداند بر سِماط(۳۸)
بس رِباطی که بباید ترک کرد
تا به مَسْکَن دررسد یک روز مرد
(۳۷) رِباط: خانه، سرا، منزل، کاروانسرا
(۳۸) سِماط: بساط، سفره، خوان، فضای یکتایی، فضای بینهایتِ گشوده شده
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۶۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3267
تن همینازد به خوبیّ و جمال
روحْ پنهان کرده فَرّ و پَرّ و بال
گویدش کای مَزْبَله(۳۹) تو کیستی؟
یکدو روز از پرتوِ من زیستی
(۳۹) مَزْبَله: جای ریختن خاکروبه
————————
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۷۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3272
پرتوِ روح است نُطق و چشم و گوش
پرتوِ آتش بُوَد در آب، جوش
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۸۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3284
گر ندیدی دیو را، خود را ببین
بی جنون نَبْوَد کبودی در جَبین(۴۰)
(۴۰) جَبین: پیشانی
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۸۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3289
هرکه او را برگِ این ایمان بُوَد
همچو برگ، از بیمِ این لرزان بُوَد
بر بِلیس(۴۱) و دیو از آن خندیدهای
که تو خود را نیکِ مردم دیدهای
(۴۱) بِلیس: مخفف ابلیس، شیطان
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۹۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3296
صد هزاران سال ابلیسِ لعین
بود اَبْدالِ اَمیرالْمُؤْمِنین
پنجه زد با آدم از نازی که داشت
گشت رسوا، همچو سِرگین(۴۲) وقتِ چاشت(۴۳)
(۴۲) سِرگین: فضلۀ چهارپایان ازقبیلِ اسب و الاغ و استر، مدفوع
(۴۳) چاشت: اوّل روز، ساعتی از آفتاب گذشته
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۰۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #104
گفت: هر دارو که ایشان کردهاند
آن عمارت نیست، ویران کردهاند
بیخبر بودند از حالِ درون
اَسْتَعیذُاللهَ مِمّٰا یَفْتَرُون
پناه میبرم به خدا از اکاذیبی که بر هم میبافند.
دید رنج و، کشف شد بر وی نهفت
لیک پنهان کرد و، با سلطان نگفت
رنجَش از سودا و از صَفرا نبود
بویِ هر هیزم پدید آید ز دود
دید از زاریش(۴۴)، کو زارِ(۴۵) دل است
تن خوش است و، او گرفتارِ دل است
(۴۴) زاری: حالت کسی که مشرف به هلاکت باشد. مجازاً نالهای اندوهبار
که از فرط اندوه و سختی خیزد.
(۴۵) زار: زارنده، نالنده،افسرده، غمگین، اندوه
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۹۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1095
سُرمه را در گوش کردن شرط نیست
کارِ دل را جُستن از تن شرط نیست
گر دلی، رَو ناز کن، خواری مَکَش
ور تنی، شِکّر مَنوش و زَهر چَش
زهر، تن را نافع است و قند، بَد
تن همان بهتر که باشد بیمَدَد
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۵۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #153
خارِ در دل گر بدیدی هر خَسی(۴۶)
دست، کی بودی غمان را بر کسی؟
کس به زیر دُمِّ خر خاری نَهَد
خر نداند دفعِ آن، بر میجَهَد
برجَهَد و آن خار، محکمتر زند
عاقلی باید که خاری برکَنَد
خر ز بهرِ دفعِ خار از سوز و درد
جُفته میانداخت، صد جا زخم کرد
آن حکیمِ خارچین اُستاد بود
دست میزد جا به جا میآزمود
(۴۶) خَس: فرومایه و زبون
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۲۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 128, Divan e Shams
ما را سفری فتاد بی ما
آن جا دلِ ما گشاد بی ما
آن مه که ز ما نهان همیشد
رخ بر رخِ ما نهاد بی ما
چون در غمِ دوست جان بدادیم
ما را غمِ او بزاد بی ما
ماییم همیشه مست بی می
ماییم همیشه شاد بی ما
ما را مکنید یاد هرگز
ما خود هستیم یاد بی ما
بی ما شدهایم شاد، گوییم
ای ما که همیشه باد بی ما
درها همه بسته بود بر ما
بگشود چو راه داد بی ما
با ما دلِ کیقباد(۴۷) بندهست
بندهست چو کیقباد بی ما
ماییم ز نیک و بد رهیده
از طاعت و از فساد بی ما
(۴۷) کیقباد: در اینجا نماد قدرت و سلطانی است.
مولوی، مثنوی، غزل شمارهٔ ۱۲۶۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1266, Divan e Shams
روحیست بینشان و ما غرقه در نِشانَش
روحیست بیمکان و سَر تا قدم مکانش
خواهی که تا بیابی؟ یک لحظهای مجویش
خواهی که تا بدانی؟ یک لحظهای مَدانش
چون در نهانْش جویی، دوری ز آشکارش
چون آشکار جویی، محجوبی(۴۸) از نهانش
چون ز آشکار و پنهان بیرون شدی به برهان
پاها دراز کن خوش میخسب در امانش
چون تو ز ره بمانی، جانت روانه گردد
وآنگه چه رحمت آید از جان و از روانش
ای حبس کرده جان را، تا کی کشی عِنان را؟(۴۹)
درتاز، درجهانش(۵۰)، اما نه در جهانش
بیحرص کوب پایی، از کوریِ حسد را
زیرا حسد نگوید از حرص ترجمانش
آخر ز بهرِ دو نان تا کی دَوی چو دونان؟(۵۱)
و آخر ز بهرِ سه نان تا کی خوری سِنانش؟(۵۲)
(۴۸) محجوب: در حجاب، در پرده
(۴۹) عِنان کشیدن: زمام مرکب را کشیدن و او را از حرکت بازداشتن.
مجاز از بازایستادن و توقف کردن. همان مقاومتِ منذهنی.
(۵۰) جهاندن: به جهش، پرش، یا حرکت سریع واداشتن
(۵۱) دون: پست، فرومایه
(۵۲) سِنان: سرنیزه
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۶۱۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #1610
« در بیانِ آنکه تن، روح را چون لباسی است و این دست،
آستینِ دستِ روح است و این پای، موزهٔ پایِ روح است.»
تا بدانی که تن آمد چون لباس
رَو، بجُو لابِس(۵۳)، لباسی را مَلیس(۵۴)
روح را توحیدِ الله خوشترست
غیرِ ظاهر، دست و پایی دیگرست
دست و پا در خواب بینی و ائتلاف(۵۵)
آن حقیقت دان، مدانَش از گزاف
آن تُوی که بیبدن داری بدن
پس مترس از جسم، جان بیرون شدن
(۵۳) لابِس: پوشنده لباس
(۵۴) مَلیس: فعل امر از لیسیدن به معنی بوسیدن و شیفته شدن
(۵۵) اِئتِلاف: به هم پیوستن، با هم پیوستن، پیوستگی
« چه عواملی سبب میشود تغییر دادن خود سخت شود
و انسانها دچار جبرِ منِذهنی بشوند؟»
۱. عدمِ احساسِ نیاز به آموزشِ معنوی، ندیدنِ ایرادِ در خود،
و تلاش نکردن برای رفعِ ایراد
۲. پوشانیدنِ دردهای خود و بیحس کردنِ خود نسبت به دردی که
در زیر نهفته است از طریقِ مشغولیتهای بیهوده و کارافزا، و یا
پریدن از فکری به فکرِ دیگر، و همینطور عدمِ تحمّلِ دردِ هوشیارانه
.۳ دچارِ جبرِ منِ ذهنی شدن با عدمِ اعتقاد به این مسئله که
میتوان خود را تغییر داد و از این دردها رها شد. تصوّرِ اینکه قضا
و سرنوشتِ ما در این است که همیشه این زندگیِ پر درد را ادامه دهیم
و راهی برای رهاییِ ما وجود ندارد.
.۴ عدمِ صدق در این راه
۵ - عدمِ طلبِ حقیقی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۶۵۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 652, Divan e Shams
اِستیزه(۵۶) مکن، مملکتِ عشق طلب کن
کاین مملکتت از مَلِکُالْموُت(۵۷) رهاند
(۵۶) اِستیزه: ستیزه، مقاومتِ درونی
(۵۷) مَلِکُالمْوُت: عزرائیل
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۵۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1954
گفت: اُدْعُوا الله، بیزاری مباش
تا بجوشد شیرهای مِهرهاش
قرآن کریم، سوره اسراء (۱۷)، آیه ۱۱۰
Quran, Sooreh Al-Israa(#17), Line #110
«قُلِ ادْعُوا اللَّهَ أَوِ ادْعُوا الرَّحْمَٰنَ ۖ أَيًّا مَا تَدْعُوا فَلَهُ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَىٰ.»
«بگو: چه الله را بخوانيد چه رحمان را بخوانيد، هر كدام را كه بخوانيد،
نامهاى نيكو از آنِ اوست.»
——————————————————
۶ - حفظ نکردنِ خود از اثرِ قرین و اثرپذیری از جمعهای منِذهنی
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۲۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1421
میرود از سینهها در سینهها
از رهِ پنهان، صلاح و کینهها
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۶۸۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2683
این هم از تاثیرِ آن بیماری است
زهرِ او در جمله جُفتان(۵۸) ساری است(۵۹)
(۵۸) جُفتان: جمعِ جُفت به معنیِ زوج، قرین، همنشین
(۵۹) ساری: سرایتکننده
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۳۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #2634
حقِِّ ذاتِ پاکِ الله الصَّمَد(۶۰)
که بُوَد بِهْ مارِ بَد از یارِ بَد
مارِ بَد جانی ستانَد از سَلیم(۶۱)
یارِ بَد آرَد سویِ نارِ مقیم
از قَرین(۶۲) بیقول و گفتوگوی او
خو بدزدد دل نهان از خوی او
(۶۰) صَمَد: بینیاز، از صفاتِ خداوند
(۶۱) سَلیم: مار گَزیده
(۶۲) قَرین: همنشین
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۲۲۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2225
هر ولی را نوح و کشتیبان شناس
صحبتِ این خلق را طوفان شناس
کم گریز از شیر و اژدرهای نر
ز آشنایان و ز خویشان کن حَذَر
در تلاقی روزگارت میبرند
یادهاشان غایبیات میچرند
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۳۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1237
هر که را دیدی ز کوثر خشکلب
دشمنش میدار همچون مرگ و تب
گر چه بابای تو است و مامِ تو
کو حقیقت هست خونآشامِ تو
از خلیلِ حق بیاموز این سِیَر
که شد او بیزار اوّل از پدر
—————————————————
۷ - تقلید از دیگران
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۵۶۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #563
مر مرا تقلیدشان بر باد داد
که دو صد لعنت برآن تقلید باد
خاصه تقلیدِ چنین بیحاصلان
خشمِ ابراهیم با بر آفلان
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۳۴۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #3342
چشم داری تو، به چشمِ خود نِگر
مَنگر از چشمِ سفیهی بیخبر
گوش داری تو، به گوشِ خود شنو
گوشِ گولان را چرا باشی گرو؟
بی ز تقلیدی، نظر را پیشه کن
هم برایِ عقلِ خود اندیشه کن
———————————————————
۸ - پرهیز نکردن از اخبارِ پر سر و صدای بیرونی و به طورِ کلّی
هر خوراکِ مسمومِ بیرونی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۳۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #530
گفت: مُفتیِّ(۶۳) ضرورت هم تویی
بیضرورت گر خوری، مُجرم شوی
ور ضرورت هست، هم پرهیز بِهْ
ور خوری، باری ضَمانِ(۶۴) آن بده
(۶۳) مُفتی: فتوا دهنده
(۶۴) ضَمان: تعهد کردن، به عهده گرفتن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۶۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #267
حَزم(۶۵) آن باشد که ظنِّ بَد بَری
تا گریزیّ و شوی از بَد، بَری
حَزم، سُوء الظن گفتهست آن رسول
هر قدم را دام میدان ای فَضول(۶۶)
روی صحرا هست هموار و فراخ
هر قدم دامیست، کم ران اُوستاخ(۶۷)
آن بُزِ کوهی دَوَد که دام کو؟
چون بتازد، دامش افتد در گلو
(۶۵) حَزم: تامّل با هشیاریِ نظر
(۶۶) فَضول: زیادهگو، کسی که به کارهای غیر ضروری بپردازد.
(۶۷) اوستاخ: گستاخانه
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۱۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #219
حَزم، آن باشد که نفریبد تو را
چرب و نوش و دامهایِ این سرا
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۳۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #230
حَزم آن باشد که چون دعوت کنند
تو نگویی: مست و خواهانِ مناند
دعوتِ ایشان، صفیرِ مُرغ دان
که کند صیّاد در مَکْمَن نهان
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۷۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #475
حازِمی(۶۸) باید که ره تا دِه بَرَد
حَزم نبود طمعْ طاعون آورد
(۶۸) حازم: محتاط و زیرک، با تدبیر
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۷۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #477
کَس نداند مکرِ او اِلّا خدا
در خدا بگریز و وارَه زآن دَغا
۹ - تمرکز بر تغییر دادنِ یک انسانِ دیگر و یا تغییر دادنِ جامعه به جای
تمرکز بر تغییر دادنِ شخصِ خود
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #3196
تا کنی مر غیر را حَبر(۶۹) و سَنی(۷۰)
خویش را بدخو و خالی میکنی
(۶۹) حَبر: دانشمند، دانا
(۷۰) سَنی: رفیع، بلند مرتبه
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #151
مردهٔ خود را رها کردهست او
مردهٔ بیگانه را جویَد رَفو
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۷۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #479
دیده آ، بر دیگران، نوحهگری
مدّتی بنشین و، بر خود میگِری
۱۰ - عدم قبول مسوولیت هشیاری خود، ملامت، شکایت و انداختن تقصیر
بر عهدۀ دیگران
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۲۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #425
چون بکاری جو نرویَد غیرِ جو
قرض تو کردی، ز که خواهی گرو؟
جرمِ خود را بر کسی دیگر منه
هوش و گوشِ خود بدین پاداش دِه
جُرم بر خود نِهْ، که تو خود کاشتی
با جزا و عدلِ حق کن آشتی
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۹۰۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #1900
از ترازو کم کنی من کم کنم
تا تو با من روشنی من روشنم
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۳۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #3133
کژ رَوی، جَفَّ الْقَلَم کژ آیدت
راستی آری، سعادت زایدت
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۵۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #3151
معنیِ جَفَّ الْقَلَم کَی آن بُوَد
که جفاها با وفا یکسان بُوَد؟
بل جفا را، هم جفا جَفَّ الْقَلَم
وآن وفا را هم وفا جَفَّ الْقَلَم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۷۵۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 758, Divan e Shams
به خدا دیوِ ملامت برهد روزِ قیامت
اگر او مهرِ تو دارد اگر اقرارِ تو دارد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۹۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 492, Divan e Shams
شکایت ار ز زمانه کند، بگو تو وُرا
زمانه بیتو خوش است و زمانه را چه شدهست؟
-----------------------
مجموع لغات:
(۴۴) زاری: حالت کسی که مشرف به هلاکت باشد. مجازاً نالهای
اندوهبار که از فرط اندوه و سختی خیزد.
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
جان از مزه عشقش بیگشن همیزاید
عقل از مزه بویش وز تابش آن رویش
هم خیره همیخندد هم دست همیخاید
هر صبح ز سیرانش میباشم حیرانش
تا جان نشود حیران او روی بننماید
هر چیز که میبینی در بیخبری بینی
دم همدم او نبود جان محرم او نبود
و اندیشه که این داند او نیز نمیشاید
تن پرده بدوزیده جان برده بسوزیده
با این دو مخالف دل بر عشق بنبساید
دو لشکر بیگانه تا هست در این خانه
در چالش و در کوشش جز گرد بنفزاید
خواهی ببری جانی بگریز به سلطانی
در خدمت تریاقی تا زهر بنگزاید
در زیر درخت او میناز به بخت او
تا جان پر از رحمت تا حشر بیاساید
از شاه صلاحالدین چون دیده شود حقبین
دل رو به صلاح آرد جان مشعله برباید
آفتابی در یکی ذره نهان
ناگهان آن ذره بگشاید دهان
ذره ذره گردد افلاک و زمین
پیش آن خورشید چون جست از کمین
این چنین جانی چه درخورد تن است
ای تن گشته وثاق جان بس است
چند تاند بحر در مشکی نشست
هر کسی در عجبی و عجب من اینست
کاو نگنجد به میان چون به میان میآید
بیمرادی شد قلاووز بهشت
حفت الجنة شنو ای خوشسرشت
ناامیدیها به پیش او نهید
تا ز درد بیدوا بیرون جهید
یار در آخر زمان کرد طرب سازیی
باطن او جد جد ظاهر او بازیی
جمله عشاق را یار بدین علم کشت
تا نکند هان و هان جهل تو طنازیی
اگر نه عشق شمسالدین بدی در روز و شب ما را
فراغتها کجا بودی ز دام و از سبب ما را
بت شهوت برآوردی دمار از ما ز تاب خود
اگر از تابش عشقش نبودی تاب و تب ما را
پردههای دیده را داروی صبر
هم بسوزد هم بسازد شرح صدر
عاقلانش بندگان بندیاند
عاشقانش شکری و قندیاند
ائتیا کرها مهار عاقلان
ائتیا طوعا بهار بیدلان
نیستی و نقص هرجایی که خاست
آینه خوبی جمله پیشههاست
ناتراشیده همی باید جذوع
تا دروگر اصل سازد یا فروع
از برای آن دل پر نور و بر
هست آن سلطان دلها منتظر
دل تو این آلوده را پنداشتی
لاجرم دل ز اهل دل برداشتی
نقصها آیینه وصف کمال
و آن حقارت آینه عز و جلال
فعل توست این غصههای دمبهدم
این بود معنی قد جف القلم
بینی هر دم پاسخ کردار تو
آن درم دادن سخی را لایق است
جان سپردن خود سخای عاشق است
مالک خود باشد اندر اتقوا
چون نباشد حفظ و تقوی زینهار
دور کن آلت بینداز اختیار
هست مهمانخانه این تن ای جوان
هر صباحی ضیف نو آید دوان
هر که نقص خویش را دید و شناخت
اندر استکمال خود دو اسبه تاخت
زآن نمیپرد به سوی ذوالجلال
کو گمانی میبرد خود را کمال
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذودلال
ای بسا سرمست نار و نارجو
خویشتن را نور مطلق داند او
زهر مار و کاهش جان میخوری
آب صافی دان و سرگین زیر جو
در تگ جو هست سرگین ای فتی
گرچه جو صافی نماید مر تو را
هست پیر راهدان پرفطن
جویهای نفس و تن را جویکن
جوی خود را کی تواند پاک کرد
نافع از علم خدا شد علم مرد
کی تراشد تیغ دسته خویش را
رو به جراحی سپار این ریش را
ور نهد مرهم بر آن ریش تو پیر
آن زمان ساکن شود درد و نفیر
تا که پنداری که صحت یافتهست
پرتو مرهم بر آنجا تافتهست
هین ز مرهم سر مکش ای پشتریش
و آن ز پرتو دان مدان از اصل خویش
آن ز همسایه منور تافتهست
شکر کن غره مشو بینی مکن
گوش دار و هیچ خودبینی مکن
صد دریغ و درد کین عاریتی
امتان را دور کرد از امتی
کرده حق ناموس را صد من حدید
ای بسی بسته به بند ناپدید
من غلام آنکه اندر هر رباط
خویش را واصل نداند بر سماط
بس رباطی که بباید ترک کرد
تا به مسکن دررسد یک روز مرد
تن همینازد به خوبی و جمال
روح پنهان کرده فر و پر و بال
گویدش کای مزبله تو کیستی
یکدو روز از پرتو من زیستی
پرتو روح است نطق و چشم و گوش
پرتو آتش بود در آب جوش
گر ندیدی دیو را خود را ببین
بی جنون نبود کبودی در جبین
هرکه او را برگ این ایمان بود
همچو برگ از بیم این لرزان بود
بر بلیس و دیو از آن خندیدهای
که تو خود را نیک مردم دیدهای
صد هزاران سال ابلیس لعین
بود ابدال امیرالمؤمنین
گشت رسوا همچو سرگین وقت چاشت
گفت هر دارو که ایشان کردهاند
آن عمارت نیست ویران کردهاند
بیخبر بودند از حال درون
استعیذالله مما یفترون
دید رنج و کشف شد بر وی نهفت
لیک پنهان کرد و با سلطان نگفت
رنجش از سودا و از صفرا نبود
بوی هر هیزم پدید آید ز دود
دید از زاریش کو زار دل است
تن خوش است و او گرفتار دل است
سرمه را در گوش کردن شرط نیست
کار دل را جستن از تن شرط نیست
گر دلی رو ناز کن خواری مکش
ور تنی شکر منوش و زهر چش
زهر تن را نافع است و قند بد
تن همان بهتر که باشد بیمدد
خار در دل گر بدیدی هر خسی
دست کی بودی غمان را بر کسی
کس به زیر دم خر خاری نهد
خر نداند دفع آن بر میجهد
برجهد و آن خار محکمتر زند
عاقلی باید که خاری برکند
خر ز بهر دفع خار از سوز و درد
جفته میانداخت صد جا زخم کرد
آن حکیم خارچین استاد بود
آن جا دل ما گشاد بی ما
رخ بر رخ ما نهاد بی ما
چون در غم دوست جان بدادیم
ما را غم او بزاد بی ما
با ما دل کیقباد بندهست
روحیست بینشان و ما غرقه در نشانش
روحیست بیمکان و سر تا قدم مکانش
خواهی که تا بیابی یک لحظهای مجویش
خواهی که تا بدانی یک لحظهای مدانش
چون در نهانش جویی دوری ز آشکارش
چون آشکار جویی محجوبی از نهانش
چون تو ز ره بمانی جانت روانه گردد
ای حبس کرده جان را تا کی کشی عنان را
درتاز درجهانش اما نه در جهانش
بیحرص کوب پایی از کوری حسد را
آخر ز بهر دو نان تا کی دوی چو دونان
و آخر ز بهر سه نان تا کی خوری سنانش
رو بجو لابس لباسی را ملیس
روح را توحید الله خوشترست
غیر ظاهر دست و پایی دیگرست
دست و پا در خواب بینی و ائتلاف
آن حقیقت دان مدانش از گزاف
آن توی که بیبدن داری بدن
پس مترس از جسم جان بیرون شدن
استیزه مکن مملکت عشق طلب کن
کاین مملکتت از ملکالموت رهاند
گفت ادعوا الله بیزاری مباش
تا بجوشد شیرهای مهرهاش
از ره پنهان صلاح و کینهها
این هم از تاثیر آن بیماری است
زهر او در جمله جفتان ساری است
حق ذات پاک الله الصمد
که بود به مار بد از یار بد
مار بد جانی ستاند از سلیم
یار بد آرد سوی نار مقیم
از قرین بیقول و گفتوگوی او
صحبت این خلق را طوفان شناس
ز آشنایان و ز خویشان کن حذر
گر چه بابای تو است و مام تو
کو حقیقت هست خونآشام تو
از خلیل حق بیاموز این سیر
که شد او بیزار اول از پدر
خاصه تقلید چنین بیحاصلان
خشم ابراهیم با بر آفلان
چشم داری تو به چشم خود نگر
منگر از چشم سفیهی بیخبر
گوش داری تو به گوش خود شنو
گوش گولان را چرا باشی گرو
بی ز تقلیدی نظر را پیشه کن
هم برای عقل خود اندیشه کن
گفت مفتی ضرورت هم تویی
بیضرورت گر خوری مجرم شوی
ور ضرورت هست هم پرهیز به
ور خوری باری ضمان آن بده
حزم آن باشد که ظن بد بری
تا گریزی و شوی از بد بری
حزم سوء الظن گفتهست آن رسول
هر قدم را دام میدان ای فضول
هر قدم دامیست کم ران اوستاخ
آن بز کوهی دود که دام کو
چون بتازد دامش افتد در گلو
حزم آن باشد که نفریبد تو را
چرب و نوش و دامهای این سرا
حزم آن باشد که چون دعوت کنند
تو نگویی مست و خواهان مناند
دعوت ایشان صفیر مرغ دان
که کند صیاد در مکمن نهان
حازمی باید که ره تا ده برد
حزم نبود طمع طاعون آورد
کس نداند مکر او الّا خدا
در خدا بگریز و واره زآن دغا
تا کنی مر غیر را حبر و سنی
مرده خود را رها کردهست او
مرده بیگانه را جوید رفو
دیده آ بر دیگران نوحهگری
مدتی بنشین و بر خود میگری
چون بکاری جو نروید غیر جو
قرض تو کردی ز که خواهی گرو
جرم خود را بر کسی دیگر منه
هوش و گوش خود بدین پاداش ده
جرم بر خود نه که تو خود کاشتی
با جزا و عدل حق کن آشتی
کژ روی جف القلم کژ آیدت
راستی آری سعادت زایدت
معنی جف القلم کی آن بود
که جفاها با وفا یکسان بود
بل جفا را هم جفا جف القلم
وآن وفا را هم وفا جف القلم
به خدا دیو ملامت برهد روز قیامت
اگر او مهر تو دارد اگر اقرار تو دارد
شکایت ار ز زمانه کند بگو تو ورا
زمانه بیتو خوش است و زمانه را چه شدهست
Privacy Policy
Today visitors: 943 Time base: Pacific Daylight Time