: تماس با دفتر گنج حضور در آمریکا

Tel: 001 818 970 3345

Email: parviz4762@mac.com

Search
جستجو

Ganje Hozour Program #886
برنامه شماره ۸۸۶ گنج حضور

Please rate this video
Out of 116 votes | 4591 Views
Poor            Good            Great

    

Set Stream Quality

  
Centered Image

Description

نامه شماره ۸۸۶ گنج حضور

اجرا: پرویز شهبازی

۱۴۰۰ تاریخ اجرا: ۵ اکتبر ۲۰۲۱ - ۱۴ مهر





مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۵۰۲

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2502, Divan e Shams


امیرِ دل همی ‌گوید تو را: گر تو دلی داری

که عاشق باش تا گیری زِ نان و جامه بیزاری


تو را گر قَحطِ نان باشد، کند عشقِ تو خَبّازی(۱)

وگر گُم گشت دَستارت، کند عشقِ تو دَستاری


ببین‌‌ بی‌نان و‌‌ بی‌جامه، خوش و طَیّار(۲) و خودکامه(۳)

ملایک را و جان‌ها را بَرین ایوانِ زنگاری


چو زین لوت و ازین فُرنی(۴) شود آزاد و مُسْتَغنی(۵)

پی مُلکی دگر افتد تو را اندیشه و زاری


وگر دربندِ نان مانی، بیاید یارِ روحانی

تو را گوید که: یاری کن، نیاری کردنش یاری


عصایِ عشق از خارا کند چشمه روانْ(۶) ما را

تو زین جُوعُ الْبَقَر(۷) یارا، مکن زین بیش بَقّاری(۸)*


فرو ریزد سخن در دل مرا هر یک کند لابه

که اوّل من بُرون آیم، خَمُش مانَم ز بسیاری


اَلا یا صاحِبَ الدّارِ رَاَیْتُ الْحُسْنَ فی جاری**

فَاَوْقِدْ بَیْنَنا ناراً یُطَفّی نُورُهُ ناری


ای صاحب خانه، جمال را در همسایگی خود دیدم، میان ما آتشی برافروز که نور آن آتشم را فرو نشاند.


چو من تازی همی‌ گویم، به گوشم پارسی گوید

مگر بَدخِدمتی(۹) کردم که رو این سو نمی‌آری؟


نکردی جُرم ای مَهْ رو، ولی انعامِ عامِ او

به هر باغی گُلی سازد، که تا نَبْوَد کسی عاری(۱۰)


غلامان دارد او رُومی، غلامان دارد او زنگی

به نوبت روی بنماید به هِندو و به تُرکاری(۱۱)


غُلامِ رومی‌یَش شادی، غُلامِ زَنگیَش اَنْدُه

دَمی این را، دَمی آن را دهد فرمان و سالاری


همه رویِ زمین نَبْوَد، حَریفِ آفتاب و مَهْ

به شب پُشتِ زمین روشن شود، رویِ زمین تاری(۱۲)


شبِ این، روزِ آن باشد، فِراقِ آن، وصالِ این

قَدح در دور می‌گردد، زِ صِحّتها و بیماری


گَرت نَبْوَد شبی نوبت، مَبَر گندم ازین طاحون(۱۳)

که بسیار آسیا بینی که نَبْوَد جویِ او جاری


چو من قشرِ سخن گفتم، بگو ای نَغز(۱۴) مَغزش را

که تا دریا بیاموزد دُرافشانی و دُرباری


 * قرآن کریم، سوره بقره(۲)، آیه ۶۰

Quran, Sooreh Al-Baqarah(#2), Line #60


« وَإِذِ اسْتَسْقَىٰ مُوسَىٰ لِقَوْمِهِ فَقُلْنَا اضْرِبْ بِعَصَاكَ الْحَجَرَ ۖ فَانْفَجَرَتْ مِنْهُ اثْنَتَا عَشْرَةَ عَيْنًا ۖ قَدْ عَلِمَ كُلُّ أُنَاسٍ مَشْرَبَهُمْ ۖ كُلُوا وَاشْرَبُوا مِنْ رِزْقِ اللَّهِ وَلَا تَعْثَوْا فِي الْأَرْضِ مُفْسِدِينَ »


« و به ياد آريد آنگاه را كه موسى براى قوم خود آب خواست. گفتيم: عصايت را بر آن سنگ بزن. پس دوازده چشمه از آن بگشاد. هر گروهى آبشخور خود را بدانست. از روزى خدا بخوريد و بياشاميد و در روى زمين به فساد سركشى مكنيد. »


** حدیث


« تَقُولُ النّارُ لِلْمُؤمِنِ جُزْ يا مُؤمِنُ، فَقَدْ اَطْفَأَ نُورُکَ ناری.»


آتش دوزخ به مؤمن می گوید: ای مؤمن بگذر، که نور تو آتش مرا خاموش می کند.



(۱) خَبّازی: نانوایی گری

(۲) طَیّار: پروازکننده، چست و چالاک، تیزرو.

(۳) خودکامه: مستبد، خودسر، در اینجا به معنی کامروا و آزاد است.

(۴)  فُرنی: نوعی طعام است که با آرد برنج، شیر و شکر درست می کنند.

(۵) مُسْتَغنی: توانگر، بی نیاز

(۶) روانْ کردن چشمه : اشاره به چشمه ای که از سنگ برای موسی بیرون آمد.

(۷) جُوعُ الْبَقَر: نوعی بیماری که بیمار از خوردن احساس سیری نکند.

(۸) بَقّاری: گاوداری، گاوچرانی

(۹) بَدخِدمتی: کوتاهی کردن در خدمت و وظیفه

(۱۰) عاری: تهی، بی بهره و عریان

(۱۱)  تُرکاری: ترک بودن، زیبا بودن، بر عکس من ذهنی که زشت است.

(۱۲) تاری: تاریک

(۱۳) طاحون: آسیا

(۱۴) نَغز: خوب، نیکو، لطیف

-------------

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۶۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2269 


دل نباشد غیر آن دریایِ نور

دل نظرگاهِ خدا، وانگاه کور؟


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۷۱۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #3718 


خود نباشد آفتابی را دلیل

جُز که نورِ آفتابِ مُستَطیل


مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۴۸۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3488 


ز آن که محدود است و معدود است آن

آینه‌‌ی دل را نباشد حد بدان


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۸۳۷

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #837 


دل نباشد، تن چه داند گفت‏وگو؟

دل نجوید، تن چه داند جستجو؟


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۶۵۵

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1655 


تا نباشد برقِ دل و ابرِ دو چشم

کی نشیند آتشِ تهدید و خشم؟‏


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۸۴۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1849 


جز به شب، جلوه نباشد ماه را

جز به دَردِ دل، مجو دل خواه را


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۵۰۱

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #2501 


چون که مردی نیست، خنجرها چه سود؟

چون نباشد دل، ندارد سودْ خُود(۱۵)


 (۱۵) خُود: کلاه جنگی، کلاهخود

-------------

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۸۷۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #2874 


گفت روبه را: جگر کو؟ دل چه شد؟

که نباشد جانور را زین دو بُد


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۸۷۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #2878 


چون نباشد نورِ دل، دل نیست آن

چون نباشد روح، جز گِل نیست آن

 

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۰۴۳

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #4043 


هر یکی را هست در دل صد مراد

این نباشد مذهبِ عشق و وَداد

 

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۱۸۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #4188 


در دلت خوف افکند از موضعی

تا نباشد غیرِ آنَتْ مَطْمَعی


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۶۳

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2263 


دل، تو این آلوده را پنداشتی

لاجَرَم دل ز اهلِ دل برداشتی


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۸۸۱

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #881 


صد جَوالِ زر بیاری ای غَنی

حق بگوید دل بیار ای مُنْحَنی(۱۶)


(۱۶) مُنْحَنی: خمیده، کج و کوله، نادرست

-------------

مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۴۹۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1496 

 

یک مثال ای دل پیِ فرقی بیار

تا بدانی جبر را از اختیار


مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۵۵۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #558 


کاین چه بد بختی است ما را ای کریم؟ 

 از دل و دین مانده ما بی‌‌تو یتیم‌‌


مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۵

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3215 


از دل و از دیده‌‌ات بس خون رَوَد

تا ز تو این مُعْجِبی(۱۷) بیرون رَوَد


(۱۷) مُعْجِبی: خودبینی

-------------

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۹۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #99 


دیده‏ی تو چون دلم را دیده شد

این دلِ نادیده، غرقِ دیده شد


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۶۷۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1678 


هین میاور این نشان را تو به گفت

وین سخن را دار اندر دل نهفت


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۱۵۱

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #1151 


خاتَمِ تو این دلست و هوش دار

تا نگردد دیو را خاتَم شکار


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۱۱

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #111 


ما بِشوییم این حَدَث(۱۸) را تو بِهِل(۱۹)

کارِ دستست این نَمَط(۲۰) نه کارِ دل


(۱۸) حَدَث: مدفوع، سرگین

(۱۹) بِهِل: رها کن، فعل امر از مصدر هِلیدن

(۲۰) نَمَط: نوع، روش، اسلوب

-------------

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۷۱

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #371 


این دلِ سرگشته را تدبیر بخش  

 وین کمانهای دوتو را تیر بخش 


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۵

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #285 


تا مگر این از دلش بیرون کنم  

 تو تماشا کن که دفعش چون کنم 


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۲۹۷

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2297 


کو هنر؟ کو من؟ کجا دلْ مُستوی  

 این همه عکسِ توست و خود توی 


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۸۸۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #888 

 

از برای آن دلِ پُر نور و بِرّ(۲۱)

هست آن سلطانِ دلها منتظر

(۲۱) بِرّ: نیکی

-------------

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۶۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2266 

 

پس بُوَد دل، جوهر(۲۲) و عالَم عَرَض

سایه‌ی دل چون بُوَد دل را غَرَض؟


(۲۲) جوهر: ماهیتی است که اگر موجود شود، قایم بهویش است. ولی عَرَض ماهیتی است که اگر موجود شود، وجودش قائم به موضوع اوست. مانند رنگ و شکل و کمیَّتِ 

جسم که به جسم قائم است. در اینجا مراد از جوهر و عَرَض، جمیع موجودات و مراتب هستی ‌است.

-------------

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۹۷۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #976 


جمله عالَم خود عَرَض بودند تا

اندر این معنی بیامد هَل أتی


قرآن کریم، سوره انسان (۷۶)، آیه ۱

Quran, Sooreh Al-Insan(#76), Line #1


«هَلْ أَتَى عَلَى الْإِنْسَانِ حِينٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُنْ شَيْئًا مَذْكُورًا»


« آیا (جز این است که) مدّت زمانی بر انسان گذشته است و او چیز قابل ذکر (ذکر کردنی با ذهن) نبوده است؟! »


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۴۳

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2243 


تو دلا منظورِ حق آنگه شوی

که چو جزوی سویِ کُلِّ خود رَوی


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۴۵

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2245 


تو همی‌گویی: مرا دل نیز هست

دل فرازِ عَرْش(۲۳) باشد، نه به پست


(۲۳) عَرْش: در لغت به معنای جایی است که دارای سقف باشد و گاهی به خود سقف هم گفته می‌شود. در اینجا یعنی بلند مرتبه‌ترین درجه‌ی کائنات.

-------------

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۸۰۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #804 


تو به هر صورت که آیی بیستی 

 که منم این، والله آن تو نیستی


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۸۰۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #806 


این تو کی باشی؟ که تو آن اَوْحَدی

که خوش و زیبا و سرمستِ خَودی


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۴۲

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2242 


در پناهِ شیر کَم ناید کباب

روبها، تو سوی جیفه(۲۴) کم شتاب


ای دلا منظورِ حق آنگه شوی

که چو جزوی سویِ کُلِّ خود رَوی


حق همی گوید: نَظَرْمان بر دل است

نیست بر صورت که آن آب و گِل است


تو همی‌گویی مرا دل نیز هست

دل فرازِ عرش باشد، نی به پست


در گلِ تیره یقین هم آب هست

لیک ز آن آبت نشاید آب‌دست


زآنکه گر آب است، مغلوبِ گِل است

پس دلِ خود را مگو کین هم دل است


آن دلی کز آسمان ها برتر است

آن دلِ ابدال(۲۵) یا پیغمبر است


پاک گشته آن، ز گِل صافی شده

در فزونی آمده، وافی(۲۶) شده


تَرکِ گل کرده، سوی بحر آمده

رَسته از زندانِ گِل، بحری شده


(۲۴) جیفه: لاشه، مردار

(۲۵) اَبدال: گروهی از اولیا که صفات زشت بشری خود را به اوصاف نیک الهی مبدّل کرده اند.

(۲۶) وافی: به کمال رسیده، کافی، وفا کننده به عهد

-------------

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۸۸۵

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #885 


مادر و بابا و اصلِ خلق، اوست

ای خُنُک آنکس که دانَد دل ز پوست


تو بگویی: نَک دل آوردم به تو

گویَدت: پُرَّست ازین دل ها قُتو(۲۷)


آن دلی آور که قطب عالم اوست

جانِ جانِ جانِ جانِ آدم اوست


ّاز برای آن دلِ پر نور و بِرّ(۲۸)

هست آن سلطانِ دل ها منتظر


تو بگردی روزها در سبزوار

آنچنان دل را نیابی ز اعتبار


پس دلِ پژمردهٔ پوسیده‌ جان

بر سرِ تخته نهی، آن سو کشان


که دل آوردم تو را ای شهریار

بِهْ ازین، دل نَبوَد اندر سبزوار


گویدت: این گورخانه‌ست ای جَری(۲۹)

که دلِ مُرده بدینجا آوری؟


رَو بیاور آن دلی کو شاه‌خُوست

که امانِ سبزوارِ کَوْن از اوست


گویی: آن دل زین جهان پنهان بُوَد

زآنکه ظلمت با ضیا ضدّان بُوَد


دشمنیِّ آن دل از روزِ اَلَست

سبزوارِ طبع را میراثی است


زآنکه او بازست و، دنیا شهرِ زاغ

دیدنِ ناجنس بر ناجنس داغ


(۲۷) قُتو: عالم ظاهر، ذهن این جهانی

(۲۸) بِرّ: نیکی

(۲۹) جَری: گستاخ

-------------

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۵۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #1359 


ننگرم کس را و گر هم بنگرم

او بهانه باشد و تو مَنْظَرم


عاشقِ صُنعِ تواَم در شُکر و صبر

عاشقِ مصنوع کی باشم چو گَبر؟


عاشقِ صُنعِ خدا با فَر بوَد

عاشقِ مصنوعِ او کافر بُوَد


مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۴۶۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #2466 


پیش چوگان‌های حکمِ کُنْ فَكان

می‌دویم اندر مکان و لامکان

مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۳۸۱

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1381 


حق قدم بر وی نهد از لامکان

آنگه او ساکن شود از کُنْ فَكان


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴۴۱

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2441, Divan e Shams


جز عشق او در دل مکُن، تدبیرِ بی‌حاصل مکُن

اندر مکان منزل مکُن، لا کُن مکان را ساعتی


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۷۴۷

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #3747 


این دهان بستی، دهانی باز شد

کو خورندهٔ لقمه‌هایِ راز شد


گر ز شیرِ دیو، تن را وابُری

در فِطامِ(۳۰) او، بسی نعمت خوری


(۳۰) فِطام: از شیر باز گرفتن

-------------

مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۹۱۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #916 


نیست کسبی از توکّل خوب‌تر

چیست از تسلیم، خود محبوب‌تر؟


بس گُریزند از بلا سویِ بلا

بس جهند از مار، سویِ اژدها


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۵۷

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #557 


« حواله کردن مرغ، گرفتاریِ خود را در دام، به فعل و مکر و زرق زاهد و جوابِ زاهد، مرغ را.»


گفت آن مرغ: این سزایِ او بود

که فسونِ زاهدان را بشنود


گفت زاهد: نه، سزای آن نِشاف(۳۱)

کو خورد مالِ یتیمان از گِزاف


بعد از آن نوحه‌گری آغاز کرد

که فخ و صیّاد لرزان شد ز دَرد


کز تناقضهایِ دل، پُشتم شکست

بر سرم جانا بیا می‌مال دست


زیرِ دستِ تو سرم را راحتی ‌ست

دستِ تو در شُکربخشی آیتی ‌ست


سایۀ خود از سرِ من برمَدار

بی‌قرارم، بی‌قرارم، بی‌قرار


خواب ها بیزار شد از چشم من

در غمت، ای رَشکِ سَروْ و یاسمن


گر نی ام لایق، چه باشد گر دَمی

ناسزایی را بپرسی در غمی؟


مَر عدم را خود چه استحقاق بود

که بَرو لطفت چنین درها گشود؟


خاکِ گَرگین(۳۲) را کَرَم آسیب کرد

دَه گُهَر از نورِ حس در جیب کرد


پنج حسِّ ظاهر و پنجِ نهان

که بَشر شد نطفهٔ مُرده از آن


توبه، بی توفیقت ای نور بلند

چیست جز بر ریشِ توبه ریشخند؟


قرآن کریم، سوره کهف(۱۸)، آیه ۳۷ 

Quran, Sooreh Al-Kahf(#18), Line #37


«… أَكَفَرْتَ بِالَّذِي خَلَقَكَ مِنْ تُرَابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ ثُمَّ سَوَّاكَ رَجُلًا.»


«… آيا بر آن كس كه تو را از خاك و سپس از نطفه بيافريد و مردى راست بالا كرد، كافر شده‌اى؟»


قرآن کریم، سوره عبس(۸۰)، آیه ۱۹ 

Quran, Sooreh Abasa(#80), Line #19


« مِنْ نُطْفَةٍ خَلَقَهُ فَقَدَّرَهُ.»


« از نطفه‌اى آفريد و به اندازه پديد آورد.»


سَبلتانِ توبه یک یک بَرکَنی

توبه سایه‌ست و تو ماهِ روشنی


ای ز تو ویران دکان و منزلم

چون ننالم؟ چون بیفشاری دلم


چون گریزم؟ زآنکه بی تو زنده نیست

بی خداوندیت بودِ بنده نیست


جانِ من بِستان، تو ای جان را اصول

زآنکه بی‌تو گشته‌ام از جان مَلول(۳۳)


عاشقم من بر فنِ دیوانگی

سیرم از فرهنگی و فرزانگی


چون بدرّد شرم، گویم راز فاش

چند ازین صبر و زَحیر(۳۴) و ارتعاش(۳۵)


در حیا پنهان شدم همچون سِجاف(۳۶)

ناگهان بِجهَم ازین زیرِ لحاف


ای رفیقان، راهها را بست یار

آهویِ لَنگیم و او شیرِ شکار


جز که تسلیم و رضا کو چاره‌ای؟

در کفِ شیرِ نرِ خون‌خواره‌ای


او ندارد خواب و خور، چون آفتاب

روحها را می‌کند بی‌خورد و خواب


که بیا من باش یا همخویِ من

تا ببینی در تجلّی رویِ من


ور ندیدی، چون چنین شیدا شدی؟

خاک بودی طالبِ احیا شدی


قرآن کریم، سوره بقره(۲)، آیه ۲۵۵ 

Quran, Sooreh Al-Baqarah(#2), Line #255


«… لَا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلَا نَوْمٌ…»


« نه خواب سبك او را فرا مى‌گيرد و نه خواب سنگين.»


قرآن کریم، سوره انعام(۶)، آیه ۱۴ 

Quran, Sooreh Al-An'aam(#6), Line #14


«… وَهُوَ يُطْعِمُ وَلَا يُطْعَمُ…»


«… و مى‌خوراند و به طعامش نياز نيست…»


گر ز بی‌سویت نداده ست او علف

چشمِ جانت چون بمانده ست آن طرف؟


گُربه بر سوراخ زآن شد مُعتَکِف(۳۷)

که از آن سوراخ او شد مُعتَلِف(۳۸)


گربهٔ دیگر همی‌گردد به بام

کز شکارِ مرغ یابید او طعام


آن یکی را قبله شد جُولاهِگی(۳۹)

وآن یکی حارِس برای جامِگی(۴۰)


وآن یکی بیکار و رُو در لامکان

که از آن سو دادیش تو قُوتِ جان


کار، او دارد که حق را شد مُرید

بهرِ کارِ او زِ هَر کاری بُرید


دیگران چون کودکان این روزِ چند

تا به شب تَرحال(۴۱) بازی می‌کنند


خوابناکی کو ز یَقْظَت(۴۲) می‌جهد

دایهٔ وسواس عِشوه‌ش می‌دهد(۴۳)


رَوْ بخسپ ای جان که نگذاریم ما

که کسی از خواب بِجهاند تو را


هم تو خود را بَرکَنی از بیخِ خواب

همچو تشنه که شنود او بانگِ آب


بانگِ آبم من به گوشِ تشنگان

همچو باران می‌رسم از آسمان


بَرجِه ای عاشق، برآور اضطراب

بانگِ آب و تشنه و آنگاه خواب؟


(۳۱) نِشاف: جنون، دیوانگی

(۳۲) گَرگین: کسی که مبتلا به بیماری کچلی است. خاک گَرگین: کنایه از خاک حقیر و بی حاصل است.

(۳۳) مَلول: افسرده، اندوهگین

(۳۴) زَحیر: ناله

(۳۵) ارتعاش: لرزش، در اینجا به معنی پریشانی و اضطراب است.

(۳۶) سِجاف: پرده‌ای که بر در آویزان کنند.

(۳۷) مُعتَکِف: گوشه نشین، در اینجا به معنی در کمین نشسته.

(۳۸) معتَلِف: علف خورنده، در اینجا فقط به معنی خورنده است.

(۳۹) جُولاهِگی: بافندگی، نسّاجی

(۴۰) جامِگی: مقرّری و مستمری که به سپاهیان و خادمان دهند.

(۴۱) تَرحال: کوچ کردن، کوچیدن. در اینجا منظور کوچیدن از دنیاست.

(۴۲) یَقْظَت: بیداری

(۴۳) عِشوه‌ دادن: فریب دادن

-------------

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۹۳

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #593 


« حکایت آن عاشق که شب بیامد بر امیدِ وعدهٔ معشوق، بدان وثاقی که اشارت کرده بود، و بعضی از شب منتظر ماند و خوابش بربود معشوق آمد بهرِ اِنجازِ وعده، او را خفته یافت، جیبش پر جوز کرد و او را خفته گذاشت و بازگشت.»


عاشقی بوده ست در ایّامِ پیش

پاسبانِ عهد اندر عهدِ خویش


سال ها در بندِ وصلِ ماهِ خود

شاهمات و ماتِ(۴۴) شاهنشاهِ خود


عاقبت جوینده یابنده بود

که فَرَج از صبر زاینده بود


حدیث


« اَلصَّْبرُ مِفْتاحُ الْفَرَج.»


« صبر، کلید فتح و گشایش است.»


گفت: روزی یارِ او کامشب بیا

که بپختم از پیِ تو لوبیا


در فلان حُجره نشین تا نیم‌شب

تا بیایم نیم‌شب من بی طلب


مَرد، قُربان کرد و نان ها بخش کرد

چون پدید آمد مَهش از زیرِ گَرد


شب در آن حُجره نشست آن گُرمْ دار(۴۵)

بر امیدِ وعدهٔ آن یارِ غار


بعدِ نصف اللَّیل، آمد یارِ او

صادِقُ الْوَعْدانه آن دلدارِ او


عاشقِ خود را فتاده خفته دید

اندکی از آستینِ او درید


گِردگانی(۴۶) چندش اندر جیب کرد

که تو طفلی، گیر این، می‌باز نرد


چون سَحر از خواب، عاشق برجَهید

آستین و گِردگان ها را بدید


گفت: شاهِ ما همه صدق و وفاست

آنچه بر ما می‌رسد، آن هم ز ماست


ای دلِ بی‌خواب، ما زین ایمنیم

چون حَرَس(۴۷) بر بام چُوبَک(۴۸) می‌زنیم


گِردگانِ ما درین مِطْحَن(۴۹) شکست

هر چه گوییم از غمِ خود، اندک است


عاذِلا(۵۰) چند این صَلایِ(۵۱) ماجرا

پند کم دِه بعد از این دیوانه را


من نخواهم عشوهٔ هجران شنود

آزمودم، چند خواهم آزمود؟


هرچه غیرِ شورش و دیوانگی ست

اندرین ره دُوری و بیگانگی ست


هین بِنِهْ بر پایم آن زنجیر را

که دریدم سلسلهٔ تدبیر را


غیرِ آن جَعدِ(۵۲) نگارِ مُقْبِلم(۵۳)

گر دو صد زنجیر آری، بُگسَلم


عشق و ناموس، ای برادر راست نیست

بر درِ ناموس ای عاشق مَایست


وقتِ آن آمد که من عریان شوم

نقش بگذارم، سراسر جان شوم


ای عدوِّ شرم و اندیشه بیا

که دریدم پردهٔ شرم و حیا


حدیث


« اَلْحَیاءُ یَمْنَعُ الْایمان.»


« شرم، بازدارندهٔ ایمان است.»


ای ببسته خوابِ جان از جادويی

سخت‌دل یارا که در عالم تويی


هین گلویِ صبر گیر و می‌فشار

تا خُنُک گردد دلِ عشق ای سوار


تا نسوزم، کی خُنُک گردد دلش؟

ای دلِ ما خاندان و منزلش


خانهٔ خود را همی‌سوزی، بسوز

کیست آن کَس که بگوید: لایَجُوز؟(۵۴)


خوش بسوز این خانه را ای شیرِ مست

خانهٔ عاشق چنین اولیتر(۵۵) است


بعد از این، این سوز را قبله کنم

زانکه شمعم من، به سوزش روشنم


خواب را بگذار امشب ای پدر

یک شبی بر کویِ بی‌خوابان گذر


بنگر اینها را که مجنون گشته‌اند

همچو پروانه به وُصلَت(۵۶) کُشته‌اند


بنگر این کَشتیِّ خَلقان غرقِ عشق

اژدهایی گشت گویی حلقِ عشق


اژدهایی ناپدیدِ دلرُبا

عقل همچون کوه را او کهرُبا


عقلِ هر عطّار کآگه شد ازو

طبله‌ها(۵۷) را ریخت اندر آبِ جو


رَو کزین جو برنیایی تا ابد

لَمْ یَکُن حَقّاً لَهُ کُفْواً اَحَد


قرآن کریم، سوره اخلاص(۱۱۲)، آیه ۴

Quran, Sooreh Al-Ikhlas(#112), Line #4


« وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوًا أَحَدٌ.»


« و نه هيچ كس همتاى اوست.»


ای مُزَوِّر(۵۸) چشم بگشای و ببین

چند گویی: می‌ندانم آن و این؟


از وَبایِ زَرْق(۵۹) و محرومی برآ

در جهانِ حَیّ و قَیّومی درآ


تا نمی‌بینم، همی‌ بینم شود

وین ندانم هات، می‌دانم بود


بگذر از مستیّ و مستی‌بَخش باش

زین تَلَوُّن(۶۰) نقل کن در اِستِواش


چند نازی تو بدین مستی؟ بس است

بر سرِ هر کوی چندان مست هست


گر دو عالَم پُر شود سرمستِ یار

جمله یک باشند و آن یک نیست خوار


حدیث


« اَلُمْؤْمِنُونَ کَنَفْسٍ واحِدَةٍ.»


« مؤمنان یک تَن اند.»


این ز بسیاری نیابد خوارای

خوار، که بْوَد؟ تن‌پرستی، نارای


گر جهان پُر شد ز نورِ آفتاب

کی بُوَد خوار آن تَفِ(۶۱) خوش‌التهاب؟


لیک با این جمله بالاتر خرام

چونکه ارضُ الله واسع بود و رام


قرآن کریم، سوره نساء(۴)، آیه ۹۷

Quran, Sooreh Al-Nisaa(#4), Line #97


« إِنَّ الَّذِينَ تَوَفَّاهُمُ الْمَلَائِكَةُ ظَالِمِي أَنْفُسِهِمْ قَالُوا فِيمَ كُنْتُمْ ۖ قَالُوا كُنَّا مُسْتَضْعَفِينَ فِي الْأَرْضِ ۚ قَالُوا أَلَمْ تَكُنْ أَرْضُ اللَّهِ وَاسِعَةً فَتُهَاجِرُوا فِيهَا ۚ فَأُولَٰئِكَ مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ ۖ وَسَاءَتْ مَصِيرًا.»


« كسانى هستند كه فرشتگان جانشان را مى‌ستانند در حالى كه بر خويشتن ستم كرده بودند. از آنها مى‌پرسند: در چه كارى بوديد؟ گويند: ما در روى زمين مردمى بوديم زبون گشته. فرشتگان گويند: آيا زمين خدا پهناور نبود كه در آن مهاجرت كنيد؟ مكان اينان جهنم است و سرانجامشان بد.»


قرآن کریم، سوره عنکبوت(۲۹)، آیه ۵۶

Quran, Sooreh Al-Ankaboot(#29), Line #56


« يَا عِبَادِيَ الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّ أَرْضِي وَاسِعَةٌ فَإِيَّايَ فَاعْبُدُونِ.»


« اى بندگان من كه به من ايمان آورده‌ايد، زمين من فراخ است، پس تنها مرا بپرستيد.»


گرچه این مستی چو بازِ اَشْهَب(۶۲) است

برتر از وی در زمینِ قدس هست


رَو سرافیلی شو اندر امتیاز

در دَمَندهٔ روح و مست و مست‌ساز


مست را چون دل مِزاح(۶۳) اندیشه شد

این ندانم و آن ندانم پیشه شد


این ندانم و آن ندانم بهرِ چیست؟

تا بگویی آنکه می‌دانیم، کیست


نفی، بهرِ ثَبت باشد در سخن

نفی بگذار و ز ثَبت آغاز کن


نیست این و نیست آن هین واگذار

آنکه آن هست است، آن را پیش آر


نفی بگذار و همان هستی پَرست

این درآموز ای پدر زآن تُرکِ مست


(۴۴) شاهمات و مات: شاهمات و مات در شطرنج یک معنی دارد و آن وقتی است که شاه در تیررس مهره های حریف قرار گرفته است و نه می تواند به خانه ای بگریزد 

و نه مهره های خودی می توانند از او دفاع کنند.

(۴۵) گُرمْ دار: اندوهگین

(۴۶) گِردگان: گردو

(۴۷) حَرَس: جمعِ حارس به معنی نگهبانان

(۴۸) چُوبَک: چوب کوتاه و باریک که با آن طبل می‌زنند.

(۴۹) مِطْحَن: آسیا

(۵۰) عاذِل: سرزنش کننده، ملامتگر

(۵۱) صَلا: بانگ زدن

(۵۲) جَعد: زلف معشوق، موی پیچیده و تابدار

(۵۳) مُقْبِل: نیک بخت

(۵۴) لایَجُوز: جایز نیست

(۵۵) اولیتر: سزاوارتر

(۵۶) وُصلت: رسیدن، وصال

(۵۷) طَبله: صندوقچه

(۵۸) مُزَوِّر: حیله گر، مکّار، دروغگو

(۵۹) زَرْق: حیله و تزویر

(۶۰) تَلَوُّن: رنگ به رنگ شدن، تغییر حال

(۶۱) تَف: حرارت

(۶۲) اَشْهَب: سیاه و سفید. باز اَشْهَب: بازِ سفید

(۶۳) مزاح اندیش: شوخ طبع

-------------------------

مجموع لغات: 


(۱) خَبّازی: نانوایی گری

(۲) طَیّار: پروازکننده، چست و چالاک، تیزرو.

(۳) خودکامه: مستبد، خودسر، در اینجا به معنی کامروا و آزاد است.

(۴)  فُرنی: نوعی طعام است که با آرد برنج، شیر و شکر درست می کنند.

(۵) مُسْتَغنی: توانگر، بی نیاز

(۶) روانْ کردن چشمه : اشاره به چشمه ای که از سنگ برای موسی بیرون آمد.

(۷) جُوعُ الْبَقَر: نوعی بیماری که بیمار از خوردن احساس سیری نکند.

(۸) بَقّاری: گاوداری، گاوچرانی

(۹) بَدخِدمتی: کوتاهی کردن در خدمت و وظیفه

(۱۰) عاری: تهی، بی بهره و عریان

(۱۱)  تُرکاری: ترک بودن، زیبا بودن، بر عکس من ذهنی که زشت است.

(۱۲) تاری: تاریک

(۱۳) طاحون: آسیا

(۱۴) نَغز: خوب، نیکو، لطیف

(۱۵) خُود: کلاه جنگی، کلاهخود

(۱۶) مُنْحَنی: خمیده، کج و کوله، نادرست

(۱۷) مُعْجِبی: خودبینی

(۱۸) حَدَث: مدفوع، سرگین

(۱۹) بِهِل: رها کن، فعل امر از مصدر هِلیدن

(۲۰) نَمَط: نوع، روش، اسلوب

(۲۱) بِرّ: نیکی

(۲۲) جوهر: ماهیتی است که اگر موجود شود، قایم بهویش است. ولی عَرَض ماهیتی است که اگر موجود شود، وجودش قائم به موضوع اوست. مانند رنگ و شکل و کمیَّتِ 

جسم که به جسم قائم است. در اینجا مراد از جوهر و عَرَض، جمیع موجودات و مراتب هستی ‌است.

(۲۳) عَرْش: در لغت به معنای جایی است که دارای سقف باشد و گاهی به خود سقف هم گفته می‌شود. در اینجا یعنی بلند مرتبه‌ترین درجه‌ی کائنات.

(۲۴) جیفه: لاشه، مردار

(۲۵) اَبدال: گروهی از اولیا که صفات زشت بشری خود را به اوصاف نیک الهی مبدّل کرده اند.

(۲۶) وافی: به کمال رسیده، کافی، وفا کننده به عهد

(۲۷) قُتو: عالم ظاهر، ذهن این جهانی

(۲۸) بِرّ: نیکی

(۲۹) جَری: گستاخ

(۳۰) فِطام: از شیر باز گرفتن

(۳۱) نِشاف: جنون، دیوانگی

(۳۲) گَرگین: کسی که مبتلا به بیماری کچلی است. خاک گَرگین: کنایه از خاک حقیر و بی حاصل است.

(۳۳) مَلول: افسرده، اندوهگین

(۳۴) زَحیر: ناله

(۳۵) ارتعاش: لرزش، در اینجا به معنی پریشانی و اضطراب است.

(۳۶) سِجاف: پرده‌ای که بر در آویزان کنند.

(۳۷) مُعتَکِف: گوشه نشین، در اینجا به معنی در کمین نشسته.

(۳۸) معتَلِف: علف خورنده، در اینجا فقط به معنی خورنده است.

(۳۹) جُولاهِگی: بافندگی، نسّاجی

(۴۰) جامِگی: مقرّری و مستمری که به سپاهیان و خادمان دهند.

(۴۱) تَرحال: کوچ کردن، کوچیدن. در اینجا منظور کوچیدن از دنیاست.

(۴۲) یَقْظَت: بیداری

(۴۳) عِشوه‌ دادن: فریب دادن

(۴۴) شاهمات و مات: شاهمات و مات در شطرنج یک معنی دارد و آن وقتی است که شاه در تیررس مهره های حریف قرار گرفته است و نه می تواند به خانه ای بگریزد 

و نه مهره های خودی می توانند از او دفاع کنند.

(۴۵) گُرمْ دار: اندوهگین

(۴۶) گِردگان: گردو

(۴۷) حَرَس: جمعِ حارس به معنی نگهبانان

(۴۸) چُوبَک: چوب کوتاه و باریک که با آن طبل می‌زنند.

(۴۹) مِطْحَن: آسیا

(۵۰) عاذِل: سرزنش کننده، ملامتگر

(۵۱) صَلا: بانگ زدن

(۵۲) جَعد: زلف معشوق، موی پیچیده و تابدار

(۵۳) مُقْبِل: نیک بخت

(۵۴) لایَجُوز: جایز نیست

(۵۵) اولیتر: سزاوارتر

(۵۶) وُصلت: رسیدن، وصال

(۵۷) طَبله: صندوقچه

(۵۸) مُزَوِّر: حیله گر، مکّار، دروغگو

(۵۹) زَرْق: حیله و تزویر

(۶۰) تَلَوُّن: رنگ به رنگ شدن، تغییر حال

(۶۱) تَف: حرارت

(۶۲) اَشْهَب: سیاه و سفید. باز اَشْهَب: بازِ سفید

(۶۳) مزاح اندیش: شوخ طبع

-----------------------------------

************************

تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان



مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۵۰۲

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2502, Divan e Shams


امیر دل همی ‌گوید تو را: گر تو دلی داری

که عاشق باش تا گیری ز نان و جامه بیزاری


تو را گر قحط نان باشد، کند عشق تو خبّازی

وگر گم گشت دستارت، کند عشق تو دستاری


ببین‌‌ بی‌نان و‌‌ بی‌جامه، خوش و طیار و خودکامه

ملایک را و جان‌ها را برین ایوان زنگاری


چو زین لوت و ازین فرنی شود آزاد و مستغنی

پی ملکی دگر افتد تو را اندیشه و زاری


وگر دربند نان مانی، بیاید یار روحانی

تو را گوید که: یاری کن، نیاری کردنش یاری


عصای عشق از خارا کند چشمه روان ما را

تو زین جوع البقر یارا، مکن زین بیش بقاری


فرو ریزد سخن در دل مرا هر یک کند لابه

که اول من برون آیم، خمش مانم ز بسیاری


الا یا صاحب الدار رایت الحسن فی جاری

فاوقد بیننا نارا یطفی نوره ناری


ای صاحب خانه، جمال را در همسایگی خود دیدم، میان ما آتشی برافروز که نور آن آتشم را فرو نشاند.


چو من تازی همی‌ گویم، به گوشم پارسی گوید

مگر بدخدمتی کردم که رو این سو نمی‌آری؟


نکردی جرم ای مه رو، ولی انعام عام او

به هر باغی گلی سازد، که تا نبود کسی عاری


غلامان دارد او رومی، غلامان دارد او زنگی

به نوبت روی بنماید به هندو و به ترکاری


غلام رومی‌یش شادی، غلام زنگیش انده

دمی این را، دمی آن را دهد فرمان و سالاری


همه روی زمین نبود، حریف آفتاب و مه

به شب پشت زمین روشن شود، روی زمین تاری


شب این، روز آن باشد، فراق آن، وصال این

قدح در دور می‌گردد، ز صحتها و بیماری


گرت نبود شبی نوبت، مبر گندم ازین طاحون

که بسیار آسیا بینی که نبود جوی او جاری


چو من قشر سخن گفتم، بگو ای نغز مغزش را

که تا دریا بیاموزد درافشانی و درباری


 * قرآن کریم، سوره بقره(۲)، آیه ۶۰

Quran, Sooreh Al-Baqarah(#2), Line #60


« وَإِذِ اسْتَسْقَىٰ مُوسَىٰ لِقَوْمِهِ فَقُلْنَا اضْرِبْ بِعَصَاكَ الْحَجَرَ ۖ فَانْفَجَرَتْ مِنْهُ اثْنَتَا عَشْرَةَ عَيْنًا ۖ قَدْ عَلِمَ كُلُّ أُنَاسٍ مَشْرَبَهُمْ ۖ كُلُوا وَاشْرَبُوا مِنْ رِزْقِ اللَّهِ وَلَا تَعْثَوْا فِي الْأَرْضِ مُفْسِدِينَ »


« و به ياد آريد آنگاه را كه موسى براى قوم خود آب خواست. گفتيم: عصايت را بر آن سنگ بزن. پس دوازده چشمه از آن بگشاد. هر گروهى آبشخور خود را بدانست. از روزى خدا بخوريد و بياشاميد و در روى زمين به فساد سركشى مكنيد. »


** حدیث


« تَقُولُ النّارُ لِلْمُؤمِنِ جُزْ يا مُؤمِنُ، فَقَدْ اَطْفَأَ نُورُکَ ناری.»


آتش دوزخ به مؤمن می گوید: ای مؤمن بگذر، که نور تو آتش مرا خاموش می کند.


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۶۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2269 


دل نباشد غیر آن دریای نور

دل نظرگاه خدا، وانگاه کور؟


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۷۱۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #3718 


خود نباشد آفتابی را دلیل

جز که نور آفتاب مستطیل


مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۴۸۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3488 


ز آن که محدود است و معدود است آن

آینه‌‌ی دل را نباشد حد بدان


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۸۳۷

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #837 


دل نباشد، تن چه داند گفت‏وگو؟

دل نجوید، تن چه داند جستجو؟


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۶۵۵

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1655 


تا نباشد برق دل و ابر دو چشم

کی نشیند آتش تهدید و خشم؟‏


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۸۴۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1849 


جز به شب، جلوه نباشد ماه را

جز به درد دل، مجو دل خواه را


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۵۰۱

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #2501 


چون که مردی نیست، خنجرها چه سود؟

چون نباشد دل، ندارد سود خود


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۸۷۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #2874 


گفت روبه را: جگر کو؟ دل چه شد؟

که نباشد جانور را زین دو بد


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۸۷۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #2878 


چون نباشد نور دل، دل نیست آن

چون نباشد روح، جز گل نیست آن

 

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۰۴۳

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #4043 


هر یکی را هست در دل صد مراد

این نباشد مذهب عشق و وداد

 

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۱۸۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #4188 


در دلت خوف افکند از موضعی

تا نباشد غیر آنت مطمعی


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۶۳

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2263 


دل، تو این آلوده را پنداشتی

لاجرم دل ز اهل دل برداشتی


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۸۸۱

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #881 


صد جوال زر بیاری ای غنی

حق بگوید دل بیار ای منحنی


مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۴۹۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1496 

 

یک مثال ای دل پی فرقی بیار

تا بدانی جبر را از اختیار


مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۵۵۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #558 


کاین چه بد بختی است ما را ای کریم؟ 

 از دل و دین مانده ما بی‌‌تو یتیم‌‌


مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۵

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3215 


از دل و از دیده‌‌ات بس خون رود

تا ز تو این معجبی بیرون رود


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۹۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #99 


دیده‏ی تو چون دلم را دیده شد

این دل نادیده، غرق دیده شد


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۶۷۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1678 


هین میاور این نشان را تو به گفت

وین سخن را دار اندر دل نهفت


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۱۵۱

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #1151 


خاتم تو این دلست و هوش دار

تا نگردد دیو را خاتم شکار


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۱۱

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #111 


ما بشوییم این حدث را تو بهل

کار دستست این نمط نه کار دل


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۷۱

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #371 


این دل سرگشته را تدبیر بخش  

 وین کمانهای دوتو را تیر بخش 


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۵

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #285 


تا مگر این از دلش بیرون کنم  

 تو تماشا کن که دفعش چون کنم 


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۲۹۷

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2297 


کو هنر؟ کو من؟ کجا دل مستوی  

 این همه عکس توست و خود توی 


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۸۸۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #888 


از برای آن دل پر نور و بر

هست آن سلطان دلها منتظر


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۶۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2266 

 

پس بود دل، جوهر و عالم عرض

سایه‌ی دل چون بود دل را غرض؟


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۹۷۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #976 


جمله عالم خود عرض بودند تا

اندر این معنی بیامد هل أتی


قرآن کریم، سوره انسان (۷۶)، آیه ۱

Quran, Sooreh Al-Insan(#76), Line #1


«هَلْ أَتَى عَلَى الْإِنْسَانِ حِينٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُنْ شَيْئًا مَذْكُورًا»


« آیا (جز این است که) مدّت زمانی بر انسان گذشته است و او چیز قابل ذکر (ذکر کردنی با ذهن) نبوده است؟! »


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۴۳

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2243 


تو دلا منظور حق آنگه شوی

که چو جزوی سوی کل خود روی


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۴۵

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2245 


تو همی‌گویی: مرا دل نیز هست

دل فراز عرش باشد، نه به پست


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۸۰۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #804 


تو به هر صورت که آیی بیستی 

 که منم این، والله آن تو نیستی


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۸۰۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #806 


این تو کی باشی؟ که تو آن اوحدی

که خوش و زیبا و سرمست خودی


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۴۲

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2242 


در پناه شیر کم ناید کباب

روبها، تو سوی جیفه کم شتاب


ای دلا منظور حق آنگه شوی

که چو جزوی سوی کل خود روی


حق همی گوید: نظرمان بر دل است

نیست بر صورت که آن آب و گل است


تو همی‌گویی مرا دل نیز هست

دل فراز عرش باشد، نی به پست


در گل تیره یقین هم آب هست

لیک ز آن آبت نشاید آب‌دست


زآنکه گر آب است، مغلوب گل است

پس دل خود را مگو کین هم دل است


آن دلی کز آسمان ها برتر است

آن دل ابدال یا پیغمبر است


پاک گشته آن، ز گل صافی شده

در فزونی آمده، وافی شده


ترک گل کرده، سوی بحر آمده

رسته از زندان گل، بحری شده


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۸۸۵

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #885 


مادر و بابا و اصل خلق، اوست

ای خنک آنکس که داند دل ز پوست


تو بگویی: نک دل آوردم به تو

گویدت: پرست ازین دل ها قتو


آن دلی آور که قطب عالم اوست

جان جان جان جان آدم اوست


ّاز برای آن دل پر نور و بر

هست آن سلطان دل ها منتظر


تو بگردی روزها در سبزوار

آنچنان دل را نیابی ز اعتبار


پس دل پژمرده پوسیده‌ جان

بر سر تخته نهی، آن سو کشان


که دل آوردم تو را ای شهریار

به ازین، دل نبود اندر سبزوار


گویدت: این گورخانه‌ست ای جری

که دل مرده بدینجا آوری؟


رو بیاور آن دلی کو شاه‌خوست

که امان سبزوار کون از اوست


گویی: آن دل زین جهان پنهان بود

زآنکه ظلمت با ضیا ضدان بود


دشمنی آن دل از روز الست

سبزوار طبع را میراثی است


زآنکه او بازست و، دنیا شهر زاغ

دیدن ناجنس بر ناجنس داغ


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۵۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #1359 


ننگرم کس را و گر هم بنگرم

او بهانه باشد و تو منظرم


عاشق صنع توام در شکر و صبر

عاشق مصنوع کی باشم چو گبر؟


عاشق صنع خدا با فر بود

عاشق مصنوع او کافر بود


مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۴۶۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #2466 


پیش چوگان‌های حکم کن فكان

می‌دویم اندر مکان و لامکان

مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۳۸۱

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1381 


حق قدم بر وی نهد از لامکان

آنگه او ساکن شود از کن فكان


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴۴۱

Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2441, Divan e Shams


جز عشق او در دل مکن، تدبیر بی‌حاصل مکن

اندر مکان منزل مکن، لا کن مکان را ساعتی


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۷۴۷

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #3747 


این دهان بستی، دهانی باز شد

کو خورنده لقمه‌های راز شد


گر ز شیر دیو، تن را وابری

در فطام او، بسی نعمت خوری


مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۹۱۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #916 


نیست کسبی از توکل خوب‌تر

چیست از تسلیم، خود محبوب‌تر؟


بس گریزند از بلا سوی بلا

بس جهند از مار، سوی اژدها


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۵۷

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #557 


« حواله کردن مرغ، گرفتاریِ خود را در دام، به فعل و مکر و زرق زاهد و جوابِ زاهد، مرغ را.»


گفت آن مرغ: این سزای او بود

که فسون زاهدان را بشنود


گفت زاهد: نه، سزای آن نشاف

کو خورد مال یتیمان از گزاف


بعد از آن نوحه‌گری آغاز کرد

که فخ و صیاد لرزان شد ز درد


کز تناقضهای دل، پشتم شکست

بر سرم جانا بیا می‌مال دست


زیر دست تو سرم را راحتی ‌ست

دست تو در شکربخشی آیتی ‌ست


سایه خود از سر من برمدار

بی‌قرارم، بی‌قرارم، بی‌قرار


خواب ها بیزار شد از چشم من

در غمت، ای رشک سرو و یاسمن


گر نی ام لایق، چه باشد گر دمی

ناسزایی را بپرسی در غمی؟


مر عدم را خود چه استحقاق بود

که برو لطفت چنین درها گشود؟


خاک گرگین را کرم آسیب کرد

ده گهر از نور حس در جیب کرد


پنج حس ظاهر و پنج نهان

که بشر شد نطفه مرده از آن


توبه، بی توفیقت ای نور بلند

چیست جز بر ریش توبه ریشخند؟


قرآن کریم، سوره کهف(۱۸)، آیه ۳۷ 

Quran, Sooreh Al-Kahf(#18), Line #37


«… أَكَفَرْتَ بِالَّذِي خَلَقَكَ مِنْ تُرَابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ ثُمَّ سَوَّاكَ رَجُلًا.»


«… آيا بر آن كس كه تو را از خاك و سپس از نطفه بيافريد و مردى راست بالا كرد، كافر شده‌اى؟»


قرآن کریم، سوره عبس(۸۰)، آیه ۱۹ 

Quran, Sooreh Abasa(#80), Line #19


« مِنْ نُطْفَةٍ خَلَقَهُ فَقَدَّرَهُ.»


« از نطفه‌اى آفريد و به اندازه پديد آورد.»


سبلتان توبه یک یک برکنی

توبه سایه‌ست و تو ماه روشنی


ای ز تو ویران دکان و منزلم

چون ننالم؟ چون بیفشاری دلم


چون گریزم؟ زآنکه بی تو زنده نیست

بی خداوندیت بود بنده نیست


جان من بستان، تو ای جان را اصول

زآنکه بی‌تو گشته‌ام از جان ملول


عاشقم من بر فن دیوانگی

سیرم از فرهنگی و فرزانگی


چون بدرد شرم، گویم راز فاش

چند ازین صبر و زحیرو ارتعاش


در حیا پنهان شدم همچون سجاف

ناگهان بجهم ازین زیر لحاف


ای رفیقان، راهها را بست یار

آهوی لنگیم و او شیر شکار


جز که تسلیم و رضا کو چاره‌ای؟

در کف شیر نر خون‌خواره‌ای


او ندارد خواب و خور، چون آفتاب

روحها را می‌کند بی‌خورد و خواب


که بیا من باش یا همخوی من

تا ببینی در تجلی روی من


ور ندیدی، چون چنین شیدا شدی؟

خاک بودی طالب احیا شدی


قرآن کریم، سوره بقره(۲)، آیه ۲۵۵ 

Quran, Sooreh Al-Baqarah(#2), Line #255


«… لَا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلَا نَوْمٌ…»


« نه خواب سبك او را فرا مى‌گيرد و نه خواب سنگين.»


قرآن کریم، سوره انعام(۶)، آیه ۱۴ 

Quran, Sooreh Al-An'aam(#6), Line #14


«… وَهُوَ يُطْعِمُ وَلَا يُطْعَمُ…»


«… و مى‌خوراند و به طعامش نياز نيست…»


گر ز بی‌سویت نداده ست او علف

چشم جانت چون بمانده ست آن طرف؟


گربه بر سوراخ زآن شد معتکف

که از آن سوراخ او شد معتلف


گربهٔ دیگر همی‌گردد به بام

کز شکار مرغ یابید او طعام


آن یکی را قبله شد جولاهگی

وآن یکی حارس برای جامگی


وآن یکی بیکار و رو در لامکان

که از آن سو دادیش تو قوت جان


کار، او دارد که حق را شد مرید

بهر کار او ز هر کاری برید


دیگران چون کودکان این روز چند

تا به شب ترحال بازی می‌کنند


خوابناکی کو ز یقظت می‌جهد

دایه وسواس عشوه‌ش می‌دهد


رو بخسپ ای جان که نگذاریم ما

که کسی از خواب بجهاند تو را


هم تو خود را برکنی از بیخ خواب

همچو تشنه که شنود او بانگ آب


بانگ آبم من به گوش تشنگان

همچو باران می‌رسم از آسمان


برجه ای عاشق، برآور اضطراب

بانگ آب و تشنه و آنگاه خواب؟


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۹۳

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #593 


« حکایت آن عاشق که شب بیامد بر امیدِ وعدهٔ معشوق، بدان وثاقی که اشارت کرده بود، و بعضی از شب منتظر ماند و خوابش بربود معشوق آمد بهرِ اِنجازِ وعده، او را خفته یافت، جیبش پر جوز کرد و او را خفته گذاشت و بازگشت.»


عاشقی بوده ست در ایام پیش

پاسبان عهد اندر عهد خویش


سال ها در بند وصل ماه خود

شاهمات و مات شاهنشاه خود


عاقبت جوینده یابنده بود

که فرج از صبر زاینده بود


حدیث


« اَلصَّْبرُ مِفْتاحُ الْفَرَج.»


« صبر، کلید فتح و گشایش است.»


گفت: روزی یار او کامشب بیا

که بپختم از پی تو لوبیا


در فلان حجره نشین تا نیم‌شب

تا بیایم نیم‌شب من بی طلب


مرد، قربان کرد و نان ها بخش کرد

چون پدید آمد مهش از زیر گرد


شب در آن حجره نشست آن گرم دار

بر امید وعده آن یار غار


بعد نصف اللیل، آمد یار او

صادق الوعدانه آن دلدار او


عاشق خود را فتاده خفته دید

اندکی از آستین او درید


گردگانی چندش اندر جیب کرد

که تو طفلی، گیر این، می‌باز نرد


چون سحر از خواب، عاشق برجهید

آستین و گردگان ها را بدید


گفت: شاه ما همه صدق و وفاست

آنچه بر ما می‌رسد، آن هم ز ماست


ای دل بی‌خواب، ما زین ایمنیم

چون حرس بر بام چوبک می‌زنیم


گردگان ما درین مطحن شکست

هر چه گوییم از غم خود، اندک است


عاذلا چند این صلای ماجرا

پند کم ده بعد از این دیوانه را


من نخواهم عشوه هجران شنود

آزمودم، چند خواهم آزمود؟


هرچه غیر شورش و دیوانگی ست

اندرین ره دوری و بیگانگی ست


هین بنه بر پایم آن زنجیر را

که دریدم سلسله تدبیر را


غیر آن جعد نگار مقبلم

گر دو صد زنجیر آری، بگسلم


عشق و ناموس، ای برادر راست نیست

بر در ناموس ای عاشق مایست


وقت آن آمد که من عریان شوم

نقش بگذارم، سراسر جان شوم


ای عدو شرم و اندیشه بیا

که دریدم پرده شرم و حیا


حدیث


« اَلْحَیاءُ یَمْنَعُ الْایمان.»


« شرم، بازدارندهٔ ایمان است.»


ای ببسته خواب جان از جادويی

سخت‌دل یارا که در عالم تويی


هین گلوی صبر گیر و می‌فشار

تا خنک گردد دل عشق ای سوار


تا نسوزم، کی خنک گردد دلش؟

ای دل ما خاندان و منزلش


خانه خود را همی‌سوزی، بسوز

کیست آن کس که بگوید: لایجوز؟


خوش بسوز این خانه را ای شیر مست

خانه عاشق چنین اولیتر است


بعد از این، این سوز را قبله کنم

زانکه شمعم من، به سوزش روشنم


خواب را بگذار امشب ای پدر

یک شبی بر کوی بی‌خوابان گذر


بنگر اینها را که مجنون گشته‌اند

همچو پروانه به وصلت کشته‌اند


بنگر این کشتی خلقان غرق عشق

اژدهایی گشت گویی حلق عشق


اژدهایی ناپدید دلربا

عقل همچون کوه را او کهربا


عقل هر عطار کآگه شد ازو

طبله‌ها را ریخت اندر آب جو


رو کزین جو برنیایی تا ابد

لم یکن حقا له کفوا احد


قرآن کریم، سوره اخلاص(۱۱۲)، آیه ۴

Quran, Sooreh Al-Ikhlas(#112), Line #4


« وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوًا أَحَدٌ.»


« و نه هيچ كس همتاى اوست.»


ای مزور چشم بگشای و ببین

چند گویی: می‌ندانم آن و این؟


از وبای زرق و محرومی برآ

در جهان حی و قیومی درآ


تا نمی‌بینم، همی‌ بینم شود

وین ندانم هات، می‌دانم بود


بگذر از مستی و مستی‌بخش باش

زین تلون نقل کن در استواش


چند نازی تو بدین مستی؟ بس است

بر سر هر کوی چندان مست هست


گر دو عالم پر شود سرمست یار

جمله یک باشند و آن یک نیست خوار


حدیث


« اَلُمْؤْمِنُونَ کَنَفْسٍ واحِدَةٍ.»


« مؤمنان یک تَن اند.»


این ز بسیاری نیابد خوارای

خوار، که بود؟ تن‌پرستی، نارای


گر جهان پر شد ز نور آفتاب

کی بود خوار آن تف خوش‌التهاب؟


لیک با این جمله بالاتر خرام

چونکه ارض الله واسع بود و رام


قرآن کریم، سوره نساء(۴)، آیه ۹۷

Quran, Sooreh Al-Nisaa(#4), Line #97


« إِنَّ الَّذِينَ تَوَفَّاهُمُ الْمَلَائِكَةُ ظَالِمِي أَنْفُسِهِمْ قَالُوا فِيمَ كُنْتُمْ ۖ قَالُوا كُنَّا مُسْتَضْعَفِينَ فِي الْأَرْضِ ۚ قَالُوا أَلَمْ تَكُنْ أَرْضُ اللَّهِ وَاسِعَةً فَتُهَاجِرُوا فِيهَا ۚ فَأُولَٰئِكَ مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ ۖ وَسَاءَتْ مَصِيرًا.»


« كسانى هستند كه فرشتگان جانشان را مى‌ستانند در حالى كه بر خويشتن ستم كرده بودند. از آنها مى‌پرسند: در چه كارى بوديد؟ گويند: ما در روى زمين مردمى بوديم زبون گشته. فرشتگان گويند: آيا زمين خدا پهناور نبود كه در آن مهاجرت كنيد؟ مكان اينان جهنم است و سرانجامشان بد.»


قرآن کریم، سوره عنکبوت(۲۹)، آیه ۵۶

Quran, Sooreh Al-Ankaboot(#29), Line #56


« يَا عِبَادِيَ الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّ أَرْضِي وَاسِعَةٌ فَإِيَّايَ فَاعْبُدُونِ.»


« اى بندگان من كه به من ايمان آورده‌ايد، زمين من فراخ است، پس تنها مرا بپرستيد.»


گرچه این مستی چو باز اشهب است

برتر از وی در زمین قدس هست


رو سرافیلی شو اندر امتیاز

در دمنده روح و مست و مست‌ساز


مست را چون دل مزاح اندیشه شد

این ندانم و آن ندانم پیشه شد


این ندانم و آن ندانم بهر چیست؟

تا بگویی آنکه می‌دانیم، کیست


نفی، بهر ثبت باشد در سخن

نفی بگذار و ز ثبت آغاز کن


نیست این و نیست آن هین واگذار

آنکه آن هست است، آن را پیش آر


نفی بگذار و همان هستی پرست

این درآموز ای پدر زآن ترک مست


Back

Privacy Policy

Today visitors: 1020

Time base: Pacific Daylight Time