برنامه شماره ۷۴۱ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۷ تاریخ اجرا: ۱۰ دسامبر ۲۰۱۸ ـ ۲۰ آذر
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۵۳۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2536, Divan e Shams
مثالِ بازِ(۱) رنجورم زمین بر، من ز بیماری
نه با اهلِ زمین جِنسم، نه امکان است طَیّاری(۲)
چو دستِ شاه یاد آید، فتد آتش به جانِ من
نه پَر دارم که بگریزم، نه بالَم میکند یاری
اَلا ای بازِ مسکین، تو میانِ جغدها چونی؟
نِفاقی(۳) کردیی گر عشق رو بستی به سَتّاری(۴)
ولیکن عشق کی پنهان شود با شعله سینه؟
خصوصاً از دو دیده سیل همچون چشمه جاری
بس استَت عزّت و دوران ز ذوقِ عشقِ پُر لذّت
کجا پیدا شود با عشق، یا تلخی و یا خواری؟
اگر چه تو نداری هیچ مانندِ الف(۵)، عشقت
به صَدرِ(۶) حرفها دارد چرا؟ ز آن رو که آن داری
حَلاوتهایِ(۷) جاویدان درونِ جانِ عُشّاقست
ز بهرِ چشم زخمست این نَفیر(۸) و این همه زاری
تنِ عاشق چو رنجوران، فتاده زار بر خاکی
نیابد گردِ ایشان را به معنی مَه به سَیّاری(۹)
مُغَفَّل وار(۱۰) پنداری تو عاشق را، ولیکن او
به هر دَم پرده میسوزد ز آتشهایِ هشیاری
لباس خویش میدَرَّد(۱۱)، قَبایِ جسم میسوزد
که تا وقتِ کنارِ دوست، باشد از همه عاری(۱۲)
به غیرِ دوست هرچَش هست، طَرّاران(۱۳) همی دزدند
به معنی کرده او زین فعل بر طَرّار طَرّاری
که تا خلوت کند زیشان، کند مشغول ایشان را
بگیرد خانه تَجرید(۱۴) و خلوت را به عَیّاری(۱۵)
ندانی سِرِّ این را تو که علم و عقلِ تو بُرده ست
بُرونِ غار و تو شادان که خود در عینِ آن غاری
بِدَرَّد زَهره(۱۶) جانت، اگر ناگاه بینی تو
که از اصحابِ کَهفِ دل چگونه دور و اَغیاری(۱۷)
ز یک حرفی ز رمزِ دل نَبُردی بوی اندر عمر
اگر چه حافظ و اهلی و استادی تو، ای قاری(۱۸)
چه دورَت داشتند ایشان که قُطبِ(۱۹) کارها گشتی
وزین اشغالِ بیکاران نداری تابِ بیکاری
تو را دَم دَم همی آرند کاری نو به هر لحظه
که تا نَبوَد فراغت هیچ، بر قانونِ مَکّاری(۲۰)
گَهی سُودایِ(۲۱) استادی، گَهی شهوت دَراُفتادی
گَهی پشتِ سِپَه(۲۲) باشی، گَهی در بندِ سالاری
دَمار(۲۳) و وِیل(۲۴) بر جانت، اگر مَخدومِ(۲۵) شمس الدّین
ز تبریزت نفرماید زَکاتِ(۲۶) جانِ خود یاری
سعدی، دیوان اشعار، غزل شمارهٔ ۵۸۹
Sa'adi Poem(Qazal)# 589, Divan e Ashaar
دست در دل کن و هر پرده پندار که هست
بدر ای سینه که از دست ملامت چاکی
سعدی، حکایت شمارهٔ ۷، در اخلاق درویشان
Sa'adi Poem, Hekayat #7, Dar Akhlagh e Darvishan
نبيند مُدَّعى جز خويشتن را
كه دارد پرده پندار در پيش
گَرَت چشمِ خدا بينى ببخشند
نبينى هيچ كس عاجزتر از خويش
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۵۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 3257
شُکر کُن، غِرّه مشو، بینی مکن(۲۷)
گوش دار و هیچ خودبینی مکن
صد دریغ و درد کین عاریّتی
اُمَّتان را دور کرد از اُمَّتی
من غلامِ آنکه اندر هر رِباط(۲۸)
خویش را واصِل نداند بر سِماط(۲۹)
بس رِباطی که بباید ترک کرد
تا به مسکن در رسد یک روز مرد
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۶۲۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 628
پس بدان این اصل را ای اَصلجُو(۳۰)
هر که را دَرد است، او بُرده ست بُو(۳۱)
هر که او بیدارتر، پُر دردتر
هر که او آگاه تر رُخ زردتر
گر ز جبرش آگهی، زاریت کو؟
بینشِ زنجیرِ جَبّاریت کو؟
بسته در زنجیر، چون شادی کند؟
کِی اسیرِ حبس، آزادی کند؟
ور تو میبینی که پایت بستهاند
بر تو سرهنگانِ(۳۲) شَه بنشستهاند
پس تو سرهنگی(۳۳) مکن با عاجزان
زآنکه نَبوَد طبع و خوی عاجز، آن
چون تو جبرِ او نمیبینی، مگو
ور همی بینی، نشانِ دید کو؟
در هر آن کاری که میل استَت بدآن
قدرتِ خود را همی بینی عیان
در هر آن کاری که میلت نیست و خواست
اندر آن جبری شدی، کین از خداست
انبیا در کارِ دنیا جبریاند
کافران در کارِ عُقبی(۳۴) جبریاند
انبیا را کارِ عُقبی اختیار
جاهلان را کارِ دنیا اختیار
زآنکه هر مرغی به سوی جنسِ خویش
میپرد او در پس و جان، پیش پیش
کافران چون جنسِ سِجّین(۳۵) آمدند
سِجنِ(۳۶) دنیا را خوش آیین(۳۷) آمدند
انبیا چون جنسِ عِلّیّین(۳۸) بُدَند
سوی عِلّیّینِ جان و دل شدند
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۳۹۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1394
ای برادر چون ببینی قصرِ او؟
چونکه در چشمِ دلت رُسته است مو
چشمِ دل از مو و علّت پاک آر
وآنگه آن دیدارِ قصرش چشم دار
هر که را هست از هوس ها جانِ پاک
زود بیند حضرت و ایوانِ پاک
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۸۳۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 836
چونکه غم بینی، تو اِستِغفار کن
غم به امرِ خالِق آمد، کار کن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۰۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 308
چند آن لَنگیِّ تو رَهوار شد
چند جانت بی غم و آزار شد
ای مُغَفَّل(۳۹) رشتهای بر پای بند
تا ز خود هم گم نگردی ای لَوَند(۴۰)
ناسپاسی و فراموشیِّ تو
یاد نآورد آن عسلنوشیِّ تو
لاجَرَم آن راه، بر تو بسته شد
چون دلِ اهلِ دل، از تو خسته شد
زودشان دریاب و اِستِغفار کن
همچو ابری، گریههای زار کن
تا گلستانْشان سوی تو بشکفد
میوههای پخته بر خود واکَفَد(۴۱)
هم بر آن دَر گَرد، کم از سگ مباش
با سگِ کَهف ار شدستی خواجهتاش(۴۲)
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۱۶۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 3163, Divan e Shams
کِی بُوَد کز وجود باز رَهَم
در عدم درپرم چو طَیّاری؟
کِی بُوَد کز قفس برون پَرَّد
مرغِ جانم به سوی گلزاری؟
بچشد او غریب چاشت(۴۳) خوری
بگشاید عجیب منقاری
چون دل و چشم، معده نور خورد
زآنکه اصلِ غذا بُد اَنواری
بَل هُمْ اَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمُ
بخورد یُرْزَقون* در اسراری
آهویِ مشک نافِ من برهد
ناگه از دامِ چرخِ مَکّاری
جان برِ جانهایِ پاک رود
در جهانی که نیست پیکاری
* قرآن کریم، سوره آل عمران(۳)، آیه ۱۶۹
Quran, Sooreh Ale Emran(#3), Line #169
وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا ۚ بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ
كسانى را كه در راه خدا كشته شدهاند مرده مپندار، بلكه زندهاند و نزد پروردگارشان روزى داده مىشوند.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۶۸۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 684
چون کند دعویِّ(۴۴) خیاطی خَسی(۴۵)
افکند در پیش او شه، اطلسی
که بِبُر این را بَغَلطاق(۴۶) فراخ
ز امتحان پیدا شود او را دو شاخ
گر نبودی امتحان هر بدی
هر مُخَنَّث(۴۷) در وَغا(۴۸) رُستم بدی
خود مُخَنَّث را زره پوشیده گیر
چون ببیند زخم، گردد چون اسیر
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 361
یُسر(۴۹) با عُسر**(۵۰) است، هین آیِس(۵۱) مباش
راه داری زین مَمات(۵۲) اندر معاش
رَوح(۵۳) خواهی، جُبّه(۵۴) بشکاف ای پسر
تا از آن صَفوَت(۵۵) برآری زود سر
** قرآن کریم، سوره انشراح(۹۴)، آیه ۵
Quran, Sooreh Ensheraah(#94), Line #5
فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا
پس بی تردید با دشواری آسانی است.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۲۵۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 2253
زنده شد او چون پیمبر را بدید
گوییا آن دَم مر او را آفرید
گفت: بیماری، مرا این بخت داد
کآمد این سلطان بَرِ من بامداد
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۴۶۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 2464
چون گرفتارِ گُنَه میآمدم
غرقه دست اندر حَشایِش(۵۶) میزدم
از تو تهدید و وَعیدی میرسید
مجرمان را از عذابِ بس شدید
مُضطَرِب میگشتم و چاره نبود
بند محکم بود و قفلِ ناگشود
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۴۷۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 2475
من همیگفتم که یا رب آن عذاب
هم درین عالَم بِران بَر من شتاب
تا در آن عالَم فراغت باشدم
در چنین درخواست حلقه میزدم
این چنین رنجوریی پیدام شد
جانِ من از رنج، بی آرام شد
ماندهام از ذکر، وَز اورادِ(۵۷) خود
بیخبر گشتم ز خویش و نیک و بد
گر نمیدیدم کنون من رویِ تو
ای خجسته، و ای مبارک بویِ تو
میشدم از بند، من یکبارگی
کردیَم شاهانه این غَمخوارگی
گفت: هی هی این دعا دیگر مکن
بَر مَکَن تو خویش را از بیخ و بُن
تو چه طاقت داری ای مورِ نَژَند(۵۸)
که نهد بر تو چنان کوهِ بلند؟
گفت: توبه کردم ای سلطان که من
از سَرِ جَلدی(۵۹) نَلافَم هیچ فن
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۵۵۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 2551
گفت پیغمبر: مَر آن بیمار را
این بگو کِای سهلْکُن(۶۰) دشوار را
آتِنا فی دارِ دُنیانا حَسَن
آتِنا فی دارِ عُقْبانا حَسَن***
پروردگارا در سرای دنیا بر ما خیر و نیکی ارزانی دار، و در سرای آخرت نیز خیر و نیکی بر ما عطا فرما.
راه را بر ما چو بُستان کن لطیف
منزلِ ما، خود تو باشی ای شَریف(۶۱)
مؤمنان در حَشر گویند: ای مَلَک
نَی که دوزخ بود راهِ مَشْتَرَک؟
مؤمن و کافر بر او یابد گذار
ما ندیدیم اندرین ره، دود و نار(۶۲)
نک بهشت و بارگاهِ ايمنی
پس کجا بود آن گذرگاهِ دَنی(۶۳)؟
پس مَلَک گوید که آن رَوْضهٔ(۶۴) خُضَر(۶۵)
که فلان جا دیدهاید اندر گذَر
دوزخ آن بود و سیاستگاهِ سخت
بر شما شد باغ و بُستان و درخت
چون شما این نَفسِ دوزخخُوی(۶۶) را
آتشیِّ گَبرِ(۶۷) فتنهجوی را
جهدها کردید و او شد پر صفا
نار را کُشتید از بهرِ خدا
آتشِ شهوت که شعله میزدی
سبزهٔ تقوی شد و نور هُدی
آتشِ خشم از شما هم حِلم(۶۸) شد
ظلمتِ جهل از شما هم علم شد
آتشِ حرص از شما ایثار شد
و آن حسد چون خار بُد، گُلزار شد
چون شما این جمله آتش هایِ خویش
بهرِ حق کُشتید جمله پیش پیش
نفسِ ناری را چو باغی ساختید
اندرو تخمِ وفا انداختید
*** قرآن کریم، سوره بقره(۲)، آیه ۲۰۱
Quran, Sooreh Baghareh(#2), Line #201
… رَبَّنَا آتِنَا فِي الدُّنْيَا حَسَنَةً وَفِي الْآخِرَةِ حَسَنَةً وَقِنَا عَذَابَ النَّارِ
… پروردگارا در دنیا، به ما نیکی عطا فرما و در آخرت نیز نیکی ارزانی دار و ما را از کیفر دوزخ مصون دار.
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۳۴۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 3346
ظِلِّ(۶۹) ذَلَّتْ نَفْسُهُ خوش مَضجَعی(۷۰) ست
مُستَعِدِّ آن صفا را مَهْجَعی(۷۱) ست
سايه خاكساری و انکسار نفس، (کوچک کردن من ذهنی)، واقعاً خوابگاه خوبی است، این خوابگاه برای کسی است، که لایق و مستعد آن صفا باشد.
گر ازین سایه رَوی سوی منی
زود طاغی(۷۲) گردی و ره گم کنی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۷۹۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 3794
ای خُنُک آن را که ذَلَّتْ نَفْسُهُ
وای آن کس را که یُرْدی رَفسُهُ
خوشا به حال کسی که نفسش خوار و ذلیل شده باشد؛ و وای به حال کسی که ضربات نفس، او را هلاک کند.
خبر
« خوشا به حال کسی که نفسش رام و خوار شده و کسبش حلال گشته و درونش نکو شده و برونش شکوهمند گردیده و گزند خود از مردم دور کرده است.»
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۲۹۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 3298
این همی دانم، ولی مَستیِّ تن
میگشاید بی مرادِ من دهن
آنچنان کز عَطسه و از خامیاز(۷۳)
این دهان گردد به ناخواهِ تو باز
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۱۱۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 2119
یک نشانِ آدم آن بود از ازل
که مَلایک سَر نهندش از محل
یک نشانِ دیگر آنکه آن بِلیس(۷۴)
نَنهَدَش سَر که منم شاه و رئیس
لیک اگر ابلیس هم ساجِد(۷۵) شدی
او نبودی آدم، او غیری بُدی
هم سُجودِ هر مَلَک(۷۶)، میزانِ اوست
هم جُحودِ آن عَدو، بُرهانِ اوست
هم گواهِ اوست اقرارِ مَلَک
هم گواهِ اوست کُفرانِ(۷۷) سَگَک(۷۸)
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۹۱۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 2915
لیک چون رنجی دهد بدبخت را
او گریزاند به کُفران رخت را
نیکبختی را چو حق رنجی دهد
رخت را نزدیکتر وا مینهد
قرآن کریم، سوره معارج(۷۰)، آیه ۲۰
Quran, Sooreh Ma'arej(#70), Line #20
إِذَا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزُوعًا
هر گاه انسان فاقد تزکیه نفس دچار گزندی شود جَزَع و فَزَع(۷۹) می کند
قرآن کریم، سوره بقره(۲)، آیه ۱۵۶
Quran, Sooreh Baghareh(#2), Line #156
الَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ
همان صابرانی که هر گاه به ایشان مصیبتی رسد، گویند همانا ما از آن خداییم و به سوی او بازگشت کنیم.
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۹۲۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 2920
چون مِحَک آمد بلا و بیمِ جان
زآن پدید آید شجاع از هر جَبان(۸۰)
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۶۳۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 1638
زین سبب فرمود: استثنا کنید
گر خدا خواهد به پیمان بر زنید
هر زمان دل را دگر میلی دهم
هر نَفَس بر دل دگر داغی نهم
کُلُّ اَصْباحٍ لَنا شَأْنٌ جدید
کُلُّ شَیءٍ عَنْ مُرادی لا یَحید
در هر بامداد کاری تازه داریم، و هیچ کاری از حیطه مشیت من خارج نمی شود.
قرآن کریم، سوره الرحمن(۵۵)، آیه ۲۹
Quran, Sooreh Alrahman(#55), Line #29
يَسْأَلُهُ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۚ كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ
هر كس كه در آسمانها و زمين است سائل درگاه اوست، و او هر لحظه در كارى جدید است.
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۰۳۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 2035
غیب را ابری و آبی دیگرست
آسمان و آفتابی، دیگرست
ناید آن اِلّا که بر خاصان پدید
باقیان فی لَبْس مِن خَلْقٍ جَدید
جهان غیب، تنها برای خواصّ حق، ظاهر و نمایان است، و سایر مردم از این خلق جدید بی خبر و ناکامند.
قرآن کریم، سوره ق(۵۰)، آیه ۱۵
Quran, Sooreh Ghaaf(#50), Line #15
أَفَعَيِينَا بِالْخَلْقِ الْأَوَّلِ ۚ بَلْ هُمْ فِي لَبْسٍ مِنْ خَلْقٍ جَدِيدٍ
مگر ما از آفرینش نخستین درمانده شدیم [ که نتوانیم خلایق را دوباره زنده کنیم؟! هرگز چنین نیست ] بلکه آنان از آفرینشی نو به شک و شبهه اندرند.
(۱) باز: پرندهای شکاری با منقار خمیده و چنگالهای قوی و پرهای قهوهای سیر که بیشتر در کوهها به سر میبرد
(۲) طَیر: پرواز کردن، پریدن
(۳) نِفاق: دورویی کردن، مکر و ریا
(۴) سَتّار: بسیار پوشاننده
(۵) الف: راست، مستقیم، در مکتبهای قدیم الف را که نقطه یی و علامتی ندارد، به کودکان چنین تعلیم می دادند که الف هیچ ندارد
(۶) صَدر: جمع: صُدُور، سینه، قسمت بالای چیزی، اول هر چیز
(۷) حَلاوت: دلپذیر بودن، شیرینی
(۸) نَفیر: ناله و زاری، فریاد
(۹) سَیّار: آنکه یا آنچه همیشه یا به طور متناوب حرکت کند یا از جایی به جای دیگر برده شود، چراغ سیار.
(۱۰) مُغَفَّل وار: مانند غافلان و بی خبران
(۱۱) دَریدن: پاره کردن، چاک دادن
(۱۲) عاری: برهنه، بی بهره
(۱۳) طَرّار: دزد، جیب بُر
(۱۴) تَجرید: ترک کردن علایق و اغراض دنیوی و به طاعت و عبادت پرداختن، تنهایی
(۱۵) عَیّار: جوانمرد
(۱۶) زَهره: عضوی کیسهمانند که به کبد چسبیده و صفرا در آن جا دارد، کیسۀ زرداب، کیسۀ صفرا، دلیری، یارا، جرئت، قدما معتقد بودند که ترس شدید سبب ترکیدن زهره میشود
(۱۷) اَغیار: جمع غَیر، بیگانه
(۱۸) قاری: قرآن خوان
(۱۹) قُطب: شیخ و مِهتر قوم
(۲۰) مَکّار: حیله گر، فریبکار
(۲۱) سُودا: خیال بافی
(۲۲) سِپَه: مخفّف سپاه
(۲۳) دَمار: هلاک شدن، تباه شدن
(۲۴) وِیل: فرا رسیدن شر و بدی، هلاک، مصیبت، سختی، فغان، آه و ناله
(۲۵) مَخدوم: سَرور، آقا، کسی که به او خدمت میکنند
(۲۶) زَکات: قسمتی از مال که به دستور شرع باید در راه خدا داده شود
(۲۷) بینی کردن: تکبّر کردن، مغرور شدن
(۲۸) رِباط: خانه، سرا
(۲۹) سِماط: بساط، سفره، خوان
(۳۰) اَصلجُو: کسی که اصل و ریشه هر چیز را بجوید. در اینجا جوینده حقایق
(۳۱) بُو بُردن: پی بردن به وجود چیزی، شناخت و آگاهی
(۳۲) سرهنگ: پیشرو لشکر، پهلوان، مأمور اجرای حکم کیفر
(۳۳) سرهنگی: حالت و عمل سرهنگان، کنایه از بکار گرفتن زور و ضرب و امر و نهی
(۳۴) عُقبی: آخرت، جهان دیگر، رستاخیز
(۳۵) سِجّین: دائم، ثابت، سخت
(۳۶) سِجن: زندان
(۳۷) خوش آیین آمدن: چیزی را با روی خوش و رضایت کامل پذیرفتن
(۳۸) عِلّیّین: آسمان هفتم، بهشت، آنجا که نامه عمل فرشتگان است، ملکوت اعلی
(۳۹) مُغَفَّل: کودن، سبک مغز
(۴۰) لَوَند: شهوت پرست و عشوه گر
(۴۱) واکَفَد: شکافته گردد، کَفیدن به معنی شکافتن است
(۴۲) خواجهتاش: هم شهری، در این بیت منظور همخو شدن با سگ در وفاداری
(۴۳) چاشت: غذا، صبحانه
(۴۴) دعوی: ادعا کردن
(۴۵) خَس: انسان پست، فرومایه
(۴۶) بَغَلطاق: قبا، لباس
(۴۷) مُخَنَّث: نامرد، مردی که اطوار زنانه دارد
(۴۸) وَغا: جنگ و پیکار
(۴۹) یُسر: آسانی
(۵۰) عُسر: سختی
(۵۱) آیِس: نا امید
(۵۲) مَمات: مرگ
(۵۳) رَوح: آسودگی، آسایش
(۵۴) جُبّه: جامۀ گشاد و بلند که روی جامههای دیگر بر تن کنند، خرقه
(۵۵) صَفوَت: خالص، پاکیزه و برگزیده
(۵۶) حَشایِش: گیاهان خشک، جمع حَشیش
(۵۷) اوراد: دعاها، جمع وِرد
(۵۸) نَژَند: اندوهگین، افسرده، پژمرده
(۵۹) جَلدی: گستاخی
(۶۰) سهلْکُن: آسان کننده
(۶۱) شَریف: بزرگوار، بلند قدر
(۶۲) نار: آتش
(۶۳) دَنی: پست، ناکس، حقیر
(۶۴) رَوْضه: باغ، بهشت
(۶۵) خُضَر: سبز
(۶۶) نَفسِ دوزخخُوی: نفس امّاره که صفت دوزخی دارد
(۶۷) گَبر: کافر
(۶۸) حِلم: بردباری، شکیبایی
(۶۹) ظِلّ: سایه
(۷۰) مَضجَع: خوابگاه، جمع: مَضاجِع
(۷۱) مَهْجَع: خوابگاه، جمع: مَهاجِع
(۷۲) طاغی: سرکش، طغیانکننده
(۷۳) خامیاز: خمیازه
(۷۴) بِلیس: مخفف ابلیس، شیطان
(۷۴) ساجِد: سجده کننده
(۷۵) مَلَک: فرشته
(۷۷) کُفران: ناسپاسی کردن
(۷۸) سَگَک: سگ حقیر، منظور ابلیس
(۷۹) جَزَع و فَزَع: ناله و زاری
(۸۰) جَبان: ترسو
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
مثال باز رنجورم زمین بر من ز بیماری
نه با اهلِ زمین جنسم نه امکان است طیاری
چو دست شاه یاد آید فتد آتش به جان من
نه پر دارم که بگریزم نه بالم میکند یاری
الا ای بازِ مسکین تو میان جغدها چونی
نفاقی کردیی گر عشق رو بستی به ستاری
ولیکن عشق کی پنهان شود با شعله سینه
خصوصا از دو دیده سیل همچون چشمه جاری
بس استت عزت و دوران ز ذوق عشق پر لذت
کجا پیدا شود با عشق یا تلخی و یا خواری
اگر چه تو نداری هیچ مانند الف عشقت
به صدرِ حرفها دارد چرا ز آن رو که آن داری
حلاوتهای جاویدان درون جان عشاقست
ز بهر چشم زخمست این نفیر و این همه زاری
تن عاشق چو رنجوران فتاده زار بر خاکی
نیابد گرد ایشان را به معنی مه به سیاری
مغفل وار پنداری تو عاشق را ولیکن او
به هر دم پرده میسوزد ز آتشهای هشیاری
لباس خویش میدرد قبای جسم میسوزد
که تا وقت کنار دوست باشد از همه عاری
به غیرِ دوست هرچش هست طراران همی دزدند
به معنی کرده او زین فعل بر طرار طراری
که تا خلوت کند زیشان کند مشغول ایشان را
بگیرد خانه تجرید و خلوت را به عیاری
ندانی سر این را تو که علم و عقل تو برده ست
برون غار و تو شادان که خود در عین آن غاری
بدرد زهره جانت اگر ناگاه بینی تو
که از اصحاب کهف دل چگونه دور و اغیاری
ز یک حرفی ز رمز دل نبردی بوی اندر عمر
اگر چه حافظ و اهلی و استادی تو ای قاری
چه دورت داشتند ایشان که قطب کارها گشتی
وزین اشغال بیکاران نداری تاب بیکاری
تو را دم دم همی آرند کاری نو به هر لحظه
که تا نبود فراغت هیچ بر قانون مکاری
گهی سودای استادی گهی شهوت درافتادی
گهی پشت سپه باشی، گَهی در بندِ سالاری
دمار و ویل بر جانت اگر مخدوم شمس الدین
ز تبریزت نفرماید زکات جان خود یاری
نبيند مدعى جز خويشتن را
گرت چشم خدا بينى ببخشند
شکر کن غره مشو بینی مکن
صد دریغ و درد کین عاریتی
امتان را دور کرد از امتی
من غلام آنکه اندر هر رباط
خویش را واصل نداند بر سماط
بس رباطی که بباید ترک کرد
پس بدان این اصل را ای اصلجو
هر که را درد است او برده ست بو
هر که او بیدارتر پر دردتر
هر که او آگاه تر رخ زردتر
گر ز جبرش آگهی زاریت کو
بینش زنجیرِ جباریت کو
بسته در زنجیر چون شادی کند
کی اسیر حبس آزادی کند
بر تو سرهنگان شه بنشستهاند
پس تو سرهنگی مکن با عاجزان
زآنکه نبود طبع و خوی عاجز آن
چون تو جبر او نمیبینی مگو
ور همی بینی نشان دید کو
در هر آن کاری که میل استت بدآن
قدرت خود را همی بینی عیان
اندر آن جبری شدی کین از خداست
انبیا در کار دنیا جبریاند
کافران در کار عقبی جبریاند
انبیا را کار عقبی اختیار
جاهلان را کار دنیا اختیار
زآنکه هر مرغی به سوی جنس خویش
میپرد او در پس و جان پیش پیش
کافران چون جنس سجین آمدند
سجن دنیا را خوش آیین آمدند
انبیا چون جنس علیین بدند
سوی علیین جان و دل شدند
ای برادر چون ببینی قصر او
چونکه در چشم دلت رسته است مو
چشم دل از مو و علت پاک آر
وآنگه آن دیدار قصرش چشم دار
هر که را هست از هوس ها جان پاک
زود بیند حضرت و ایوان پاک
چونکه غم بینی تو استغفار کن
غم به امر خالق آمد کار کن
چند آن لنگی تو رهوار شد
ای مغفل رشتهای بر پای بند
تا ز خود هم گم نگردی ای لوند
ناسپاسی و فراموشی تو
یاد نآورد آن عسلنوشی تو
لاجرم آن راه بر تو بسته شد
چون دل اهل دل از تو خسته شد
زودشان دریاب و استغفار کن
همچو ابری گریههای زار کن
تا گلستانشان سوی تو بشکفد
میوههای پخته بر خود واکفد
هم بر آن در گرد کم از سگ مباش
با سگ کهف ار شدستی خواجهتاش
کی بود کز وجود باز رهم
در عدم درپرم چو طیاری
کی بود کز قفس برون پرد
مرغ جانم به سوی گلزاری
بچشد او غریب چاشت خوری
چون دل و چشم معده نور خورد
زآنکه اصلِ غذا بد انواری
بل هم احیاء عند ربهم
بخورد یرزقون* در اسراری
آهوی مشک ناف من برهد
ناگه از دام چرخ مکاری
جان بر جانهای پاک رود
چون کند دعوی خیاطی خسی
افکند در پیش او شه اطلسی
که ببر این را بغلطاق فراخ
هر مخنث در وغا رستم بدی
خود مخنث را زره پوشیده گیر
چون ببیند زخم گردد چون اسیر
یسر با عسر** است هین آیس مباش
راه داری زین ممات اندر معاش
روح خواهی جبه بشکاف ای پسر
تا از آن صفوت برآری زود سر
گوییا آن دم مر او را آفرید
گفت بیماری مرا این بخت داد
کآمد این سلطان بر من بامداد
چون گرفتارِ گنه میآمدم
غرقه دست اندر حشایش میزدم
از تو تهدید و وعیدی میرسید
مجرمان را از عذاب بس شدید
مضطرِب میگشتم و چاره نبود
بند محکم بود و قفل ناگشود
هم درین عالم بران بر من شتاب
تا در آن عالم فراغت باشدم
جان من از رنج بی آرام شد
ماندهام از ذکر وز اوراد خود
گر نمیدیدم کنون من روی تو
ای خجسته و ای مبارک بوی تو
میشدم از بند من یکبارگی
کردیم شاهانه این غمخوارگی
گفت هی هی این دعا دیگر مکن
بر مکن تو خویش را از بیخ و بن
تو چه طاقت داری ای مورِ نژند
که نهد بر تو چنان کوه بلند
گفت توبه کردم ای سلطان که من
از سر جلدی نلافم هیچ فن
گفت پیغمبر مر آن بیمار را
این بگو کای سهلکن دشوار را
آتنا فی دار دنیانا حسن
آتنا فی دار عقبانا حسن***
راه را بر ما چو بستان کن لطیف
منزل ما خود تو باشی ای شریف
مؤمنان در حشر گویند ای ملک
نی که دوزخ بود راه مشترک
ما ندیدیم اندرین ره دود و نار
نک بهشت و بارگاه ايمنی
پس کجا بود آن گذرگاه دنی
پس ملک گوید که آن روضهٔ خضر
که فلان جا دیدهاید اندر گذر
دوزخ آن بود و سیاستگاه سخت
بر شما شد باغ و بستان و درخت
چون شما این نفس دوزخخوی را
آتشی گبر فتنهجوی را
نار را کشتید از بهر خدا
سبزهٔ تقوی شد و نور هدی
آتش خشم از شما هم حلم شد
ظلمت جهل از شما هم علم شد
آتش حرص از شما ایثار شد
و آن حسد چون خار بد گلزار شد
چون شما این جمله آتش های خویش
بهر حق کشتید جمله پیش پیش
نفس ناری را چو باغی ساختید
اندرو تخم وفا انداختید
ظل ذلت نفسه خوش مضجعی ست
مستعد آن صفا را مهجعی ست
گر ازین سایه روی سوی منی
زود طاغی گردی و ره گم کنی
ای خنک آن را که ذلت نفسه
وای آن کس را که یردی رفسه
این همی دانم ولی مستی تن
میگشاید بی مراد من دهن
آنچنان کز عطسه و از خامیاز
این دهان گردد به ناخواه تو باز
یک نشان آدم آن بود از ازل
که ملایک سر نهندش از محل
یک نشان دیگر آنکه آن بلیس
ننهدش سر که منم شاه و رئیس
لیک اگر ابلیس هم ساجد شدی
او نبودی آدم او غیری بدی
هم سجود هر ملک میزان اوست
هم جحود آن عدو برهان اوست
هم گواه اوست اقرارِ ملک
هم گواه اوست کفران سگک
او گریزاند به کفران رخت را
هر گاه انسان فاقد تزکیه نفس دچار گزندی شود جَزَع و فَزَع می کند
چون محک آمد بلا و بیم جان
زآن پدید آید شجاع از هر جبان
زین سبب فرمود استثنا کنید
هر نفس بر دل دگر داغی نهم
کل اصباح لنا شان جدید
کل شیء عن مرادی لا یحید
آسمان و آفتابی دیگرست
ناید آن الا که بر خاصان پدید
باقیان فی لبس من خلق جدید
Privacy Policy
Today visitors: 6083 Time base: Pacific Daylight Time