برنامه شماره ۸۵۴ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۹ تاریخ اجرا: ۱۶ فوریه ۲۰۲۱ - ۲۹ بهمن
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۰۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1705, Divan e Shams
از ما مَشو مَلول که ما سخت شاهدیم(۱)
از رَشک و غیرَتَست که در چادری شدیم
روزی که اَفکنیم ز جان چادرِ بَدن
بینی که رَشک و حسرتِ ماهیم و فَرقَدیم(۲)
رو را بشو و پاک شو از بهرِ دیدِ ما
ور نی تو دور باش که ما شاهدِ خَودیم
آن شاهدی نِهایم که فردا شود عَجوز(۳)
ما تا اَبد جوان و دلارام و خوش قَدیم
آن چادر ار خَلَق(۴) شد، شاهد کُهن نشد
فانیست عمرِ چادر و ما عمرِ بیحَدیم
چادر چو دید ز آدم، ابلیس کرد رَد
آدم نِداش کرد تو رَدّی، نه ما رَدیم
باقی فرشتگان به سجود اندر آمدند
گفتند در سجود که: بر شاهدی زدیم
در زیر چادر است بُتی کز صفات، او
ما را ز عقل بُرد و سجود اندر آمدیم
اَشکالِ گَنده پیر ز اَشکالِ شاهدان
گر عقلِ ما نداند، در عشق مُرتَدیم(۵)
چه جایِ شاهدست که شیرِ خداست او
طِفلانه دَم زدیم که با طفلِ اَبجَدیم
با جوز(۶) و با مَویز فریبَند طفل را
ور نی که ما چه لایقِ جوزیم و کُنجدیم؟
در خُود و در زره چو نهان شد عجوزهیی
گوید که: رستمِ صَفِ پیکارِ اَمجَدیم(۷)
از کَرّ و فرِّ او همه دانند کاو زَنَست
ما چون غلط کنیم، که در نورِ احمدیم؟
مؤمن مُمیّز است، چنین گفت مصطفی*
اکنون دهان ببند که بیگفت مرشَدیم(۸)
بشنو ز شمس مَفخرِ(۹) تبریز باقیش
زیرا تمامِ قصّه از آن شاه نَستَدیم
* حدیث
« اَلمؤمِنْ کَیِّسٌ فَطِنٌ حَذِرٌ.»
« مومن زیرک، هوشیار و پرهیزگارست.»
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۵۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3259
من غلامِ آنکه اندر هر رِباط(۱۰)
خویش را واصِل نداند بر سِماط(۱۱)
بس رِباطی که بباید ترک کرد
تا به مسکن در رسد یک روز مرد
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۹۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #591
خود همو بود آخرین و اوّلین
شرک جز از دیدهٔ اَحوَل(۱۲) مَبین
اول و آخر همان حضرت حق است. شرک را بجز از
چشم دوبینان نمی توان دید.
قرآن کریم، سوره حدید(۵۷)، آیه ۳
Quran, Sooreh Al-Hadid(#57), Line #3
« هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ ۖ وَهُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ.»
« اوست اوّل و آخر و ظاهر و باطن، و او به هر چيزى داناست.»
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۰۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #3501
اوّل و آخِر تویی ما در میان
هیچ هیچی که نیاید در بیان
همانطور که عظمت بی نهایت الهی قابل بیان نیست و باید به آن
زنده شویم. ناچیزی ما هم به عنوان من ذهنی قابل بیان نیست و
ارزش بیان ندارد. باید هر چه زودتر آن را انکار کنیم و به او زنده شویم.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۸۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #587
غیرِ معشوق ار تماشایی بُوَد
عشق نَبوَد، هرزه سودایی بُوَد
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۰۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #205
عشق هایی کز پیِ رنگی بُوَد
عشق نَبْوَد، عاقبت ننگی بود
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۷۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 578, Divan e Shams
زهی حاضر، زهی ناظر، زهی حافظ، زهی ناصر
زهی الزامِ هر منکر، چو او برهانِ من باشد
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم بیت ۹۱۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #918
گر قضا انداخت ما را در عذاب
کَی رود آن خو و طبعِ مُستطاب(۱۳)؟
گر گدا گشتم، گدارو کَی شوم؟
ور لباسم کهنه گردد، من نواَم
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۵۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1057
گر بِرویَد، ور بریزد صد گیاه
عاقبت بَررویَد آن کِشتهٔ اله
کِشتِ نو کارید بر کِشتِ نخست
این دوم فانی است و آن اوّل دُرُست
کِشتِ اوّل کامل و بُگزیده است
تخمِ ثانی فاسد و پوسیده است
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۲۵۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1258
گر قضا پوشد سیه، همچون شَبَت
هم قضا دستت بگیرد عاقبت
گر قضا صد بار، قصدِ جان کند
هم قضا جانت دهد، درمان کند
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۵۸۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1580, Divan e Shams
تا دلبرِ خویش را نبینیم
جُز در تَکِ خونِ دل نَشینیم
ما بِهْ نَشَویم از نصیحت
چون گمرهِ عشقِ آن بهینیم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۵۶۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1566, Divan e Shams
تا با تو قرین(۱۴) شدست جانم
هر جا که رَوَم، به گلستانم
تا صورتِ تو قرینِ دل شد
بر خاک نِیَم، بر آسمانم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۵۵۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1553, Divan e Shams
ما صحبتِ همدگر گُزینیم
بر دامنِ همدگر نِشینیم
یاران، همه پیشتر نِشینید
تا چهرهٔ همدگر ببینیم
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۰۴۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #2045
گر رسد جذبهٔ خدا، آبِ مَعین(۱۵)
چاه ناکنده، بجوشد از زمین
کار میکُن تو، به گوشِ آن مباش
اندک اندک خاکِ چَه را میتراش
هر که رنجی دید، گنجی شد پدید
هر که جِدّی(۱۶) کرد، در جَدّی(۱۷) رسید
گفت پیغمبر: رکوع است و سجود
بر درِ حق، کوفتن حلقهٔ وجود
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۹۲۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #921
دیده ما چون بسی علّت دروست
رو فنا کن دید خود در دید دوست
دید ما را دید او نِعْمَ الْعِوَض
یابی اندر دید او کل غَرَض
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۴۶۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3460
خویش را صافی کن از اوصافِ خود
تا ببینی ذاتِ پاک صافِ خود
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۴۹۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3496
کس نیابد بر دلِ ایشان ظَفَر(۱۸)
بر صدف آید ضرر، نَی بر گُهَر
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ٣٣٩۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3396
« اوّل کسی که در مقابلهٔ نَصْ، قیاس آورد ابلیس بود.»
اوّل آن کس کین قیاسک ها نمود
پیشِ انوارِ خدا، ابلیس بود
گفت: نار از خاک بی شک بهتر است
من ز نار و او ز خاکِ اَکدر است
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۳۳۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #3339
نعرهٔ لاضَیْر(۱۹) بر گردون رسید*
هین بِبُر که جان ز جان کندن رهید
ساحران با بانگی بلند که به آسمان می رسید گفتند: هیچ ضرری به
ما نمی رسد. هان اینک (ای فرعون دست و پای ما را) قطع کن که
جان ما از جان کندن نجات یافت.
ما بدانستیم ما این تن نهایم
از وَرایِ تن، به یزدان میزییم
* قرآن کریم، سوره شعراء(۲۶)، آیه ۵۰
Quran, Sooreh Ash-Shu'araa(#26), Line #50
« قَالُوا لَا ضَيْرَ ۖ إِنَّا إِلَىٰ رَبِّنَا مُنْقَلِبُونَ.»
« گفتند ساحران: هیچ زیانی ما را فرو نگیرد که به سوی
پروردگارمان بازگردیم.»
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۶۰۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3606
نور خواهی، مستعدِّ نور شو
دور خواهی، خویشبین و دور شو
ور رهی خواهی ازین سِجْنِ خَرِب(۲۰)
سر مکش از دوست وَ اسْجُدْ وَاقْتَرِبْ
و اگر میخواهی که راهی بیابی تا از زندان تن رها شوی، پس،
از دوست حقیقی، سرکشی مکن که فرموده است: سجده کن و
به خدا نزدیک شو.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۲۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #127
پس بنه بر جای هر دَم را عِوَض
تا ز وَاسْجُدْ واقتَرِبْ یابی غرض
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٢٠٩
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1209
سجده آمد کندنِ خشتِ لَزِب(۲۱)
موجبِ قربی که وَاسْجُدْ واقتَرِبْ
کندن این سنگ های چسبنده همانند سجده آوردن است و سجود،
موجب قرب بنده به حق می شود.
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #10
زانکه شاکر را، زیادت وعده است
آنچنانکه قُرب، مُزدِ سجده است
گفت: وَاسْجُدْ وَاقْتَرِبْ یزدانِ ما
قُربِ جان شد سجده اَبدانِ ما
حق تعالی به ما فرمود: سجده كن و نزديک شو. سجده ای که توسّط
جسم های ما صورت می گیرد موجب تقرّب روح ما به خدا می شود.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۹۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1393, Divan e Shams
مرده بُدم زنده شدم، گریه بُدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولتِ پاینده شدم
دیدهٔ سیر است مرا، جانِ دلیر است مرا
زَهرهٔ شیرَست مرا، زُهرهٔ تابنده شدم
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۹۳۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #2938
مؤمنِ کَیِّس(۲۲) مُمَیِّز(۲۳) کو که تا
باز دانَد حیزَکان(۲۴) را از فَتیٰ(۲۵)؟
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۱۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #619
عقل و دل ها بیگمانی عرشیاند
در حجاب از نورِ عرشی میزیَند
همچو هاروت و چو ماروت آن دو پاک
بستهاند اینجا به چاهِ سهمناک
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۳۴۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3344
چون گناه و فِسق خلقانِ جهان
میشد از شُبّاکه(۲۶) بر هر دو عیان
دست خاییدن گرفتندی ز خشم
لیک، عیبِ خود ندیدندی به چشم
خویش در آیینه دید آن زشت مرد
رو بگردانید از آن و خشم کرد
خویشبین، چون از کسی جُرمی بدید
آتشی در وی، ز دوزخ شد پدید
حَمیتِ دین خواند او آن کِبر را
ننگرد در خویش، نفسِ کِبریا
حَمیتِ دین را نشانی دیگرست
که از آن آتش، جهانی اَخضَرست(۲۷)
گفت حقشان: گر شما روشن گرید
در سیهکارانِ مُغْفَل منگرید
شُکر گویید ای سپاه و چاکران
رَستهاید از شهوت و از چاکِ ران
گر از آن معنی نَهَم من بر شما
مر شما را بیش نَپذیرد سَما
عصمتی که مر شما را در تن است
آن ز عکسِ عصمت و حفظِ من است
آن ز من بینید، نه از خود، هین و هین
تا نَچَربد بر شما دیوِ لعین
آنچنان که کاتبِ وحیِ رسول
دید حکمت در خود و نورِ اصول
خویش را هم لَحنِ مرغانِ خدا
میشمرد، آن بُد صفیری چون صَدا
لحنِ مرغان را اگر واصِف شوی
بر مرادِ مرغ، کی واقف شوی؟
گر بیاموزی صفیرِ بلبلی
تو چه دانی، کو چه دارد با گُلی؟
ور بدانی، باشد آن هم از گُمان
چون ز لبجُنبان، گُمانهای کَران
« به عیادت رفتنِ کَر بَرِ همسایهٔ رنجورِ خویش.»
آن کَری را گفت اَفزون مایهای(۲۸)
که: تو را رنجور شد همسایهای
گفت با خود کَر، که با گوشِ گِران(۲۹)
من چه دریابم ز گفتِ آن جوان؟
خاصه، رنجور و ضعیف آواز شد
لیک باید رفت آنجا، نیست بُد(۳۰)
چون ببینم کان لبش، جُنبان شود
من قیاسی گیرم آن را هم ز خود
چون بگویم: چُونی ای مِحنتکَشَم؟
او بخواهد گفت: نیکم یا خوشم:
من بگویم: شُکر، چه خوردی اَبا(۳۱)؟
او بگوید: شربتی یا ماشْبا(۳۲)
من بگویم: صُحّ(۳۳)، نُوشَت، کیست آن
از طبیبان پیشِ تو؟ گوید: فلان
من بگویم: بس مبارکْپاست او
چونکه او آمد، شود کارَت نکو
پای او را آزمودَستیم ما
هر کجا شد، میشود حاجت رَوا
این جواباتِ قیاسی، راست کرد
پیش آن رنجور شد، آن نیکْمرد
گفت: چُونی؟ گفت: مُردم، گفت: شُکر!
شد ازین، رنجور پُرآزار و نُکر(۳۴)
کین چه شُکرست؟ او عدوِّ(۳۵) ما بُده ست
کَر قیاسی کرد و آن کَژ آمده ست
بعد از آن گفتش: چه خوردی؟ گفت: زهر
گفت: نوشَت، صِحّه(۳۶)، افزون گشت قهر
بعد از آن گفت: از طبیبان کیست او
کو همیآید به چاره پیشِ تو
گفت: عزرائیل میآید، برو
گفت: پایش بس مبارک، شاد شو
کَر برون آمد بگفت او شادمان:
شُکر، کش کردم مراعات این زمان
گفت رنجور: این عدوِّ جانِ ماست
ما ندانستیم کو، کانِ جَفاست(۳۷)
خاطرِ رنجور، جویان صد سَقَط(۳۸)
تا که پیغامش کند از هر نَمَط(۳۹)
چون کسی کو خورده باشد آشِ بَد
میبشورانَد دلش تا قَی کند
کَظْمِ غَیْظ(۴۰) این است: آن را قی مکُن*
تا بیابی در جزا شیرین سُخُن
چون نبودش صبر، میپیچید او
کین سگِ زنْروسپیِّ حیز(۴۱) کو
تا بریزم بر وی آنچه گفته بود
کآن زمان شیرِ ضمیرم خفته بود
چون عیادت، بهرِ دلْآرامی(۴۲) است
این عیادت نیست، دشمن کامی است(۴۳)
تا ببیند دشمنِ خود را نَزار(۴۴)
تا بگیرد خاطرِ زشتش قرار
بس کَسان که ایشان عبادت ها کنند
دل، به رضوان(۴۵) و ثوابِ آن نَهند
خود، حقیقت مَعصیت باشد خَفی(۴۶)
آن کَدِر(۴۷) باشد که پندارد صَفی(۴۸)
همچو آن کَر که همی پنداشته است
کو نکویی کرد و آن برعکس جَست**
او نشسته خوش که: خدمت کردهام
حقِّ همسایه بجا آوردهام
بهرِ خود او آتشی افروخته است
در دلِ رنجور و خود را سوخته است
فَاتَّقُوا النّارَ الَّتی اَوْقَدْتُمُوا***
اِنَّکُمْ فِی المَْعْصِیَة اِزْدَدْتُمُوا
بپرهیزید از آتشی که خود افروخته اید که همانا شما گناهان را افزوده اید.
گفت پیغمبر به اعرابیِّ(۴۹) ما
صَلِّ اِنَّکْ لَمْ تُصَلِّ یا فَتی
از برای چارهٔ این خوفها
آمد اندر هر نمازی اِهدِنا****
کین نمازم را مَیامیز ای خدا
با نمازِ ضالّین وَ اهلِ ریا
از قیاسی که بکرد آن کَر گُزین
صحبتِ ده ساله باطل شد بِدین
خاصه ای خواجه قیاسِ حسِّ دون(۵۰)
اندر آن وحی ای که هست از حد فُزون
* قرآن کریم، سوره آل عمران(۳)، آیه ۱۳۴
Quran, Sooreh Al-i-Imran(#3), Line #134
« الَّذِينَ يُنْفِقُونَ فِي السَّرَّاءِ وَالضَّرَّاءِ وَالْكَاظِمِينَ الْغَيْظَ وَالْعَافِينَ
عَنِ النَّاسِ…»
« آن كسان كه در توانگرى و تنگدستى انفاق مىكنند و خشم
خويش فرومىخورند و از خطاى مردم درمىگذرند…»
** قرآن کریم، سوره کهف(۱۸)، آیه ۱۰۴و۱۰۳
Quran, Sooreh Al-Kahf(#18), Line #103,104
« قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمَالًا.» (١٠٣)
« بگو: آيا شما را آگاه كنيم كه كردار چه كسانى بيش از
همه به زيانشان بود؟»
« الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَهُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ
يُحْسِنُونَ صُنْعًا.» (۱۰۴)
« آنهايى كه كوشش شان در زندگى دنيا تباه شد و مىپنداشتند
كارى نيكو مىكنند.»
***۱ قرآن کریم، سوره بقره(۲)، آیه ۲۴
Quran, Sooreh Al-Baqara(#2), Line #24
«… فَاتَّقُوا النَّارَ الَّتِي وَقُودُهَا النَّاسُ وَالْحِجَارَةُ...»
«… بترسيد از آتشى كه براى كافران مهيّا شده و هيزم آن
مردمان و سنگها هستند.»
***۲ قرآن کریم، سوره تحریم(۶۶)، آیه ۶
Quran, Sooreh At-Tahrim(#66), Line #6
«… قُوا أَنْفُسَكُمْ وَأَهْلِيكُمْ نَارًا وَقُودُهَا النَّاسُ وَالْحِجَارَةُ…»
« خود و خانواده خود را از آتشى كه هيزم آن مردم و سنگها
هستند نگه داريد…»
**** قرآن کریم، سوره حمد(۱)، آیه ۶
Quran, Sooreh Al-Fatiha(#1), Line #6
« اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيمَ.»
« ما را به راه راست هدايت كن.»
(۱) شاهد: زیبا، محبوب
(۲) فَرقَد: یکی از دو ستاره نزدیک قطب شمال، این دو ستاره را فرقدان یا فرقَدَین گویند.
(۳) عَجوز: پیرزن، کهن سال، گنده پیر
(۴) خَلَق: کهنه، پوسیده
(۵) مُرتَد: از دین برگشته، کافر
(۶) جوز: گردو
(۷) اَمجَد: بزرگوارتر، جوانمردتر
(۸) مرشد: ارشاد یافته، راهنمایی شده
(۹) مَفخَر: جای فخر کردن و نازیدن، آنچه به آن فخر کنند.
(۱۰) رِباط: کاروانسرا
(۱۱) سِماط: بساط، سفره، خوان
(۱۲) اَحوَل: لوچ، دوبین
(۱۳) مُستطاب: پاک و پاکیزه
(۱۴) قرین: همنشین، یار، مصاحب
(۱۵) آبِ مَعین: آب روان و گوارا
(۱۶) جِدّ: تلاش و کوشش
(۱۷) جَدّ: بهره و نصیب
(۱۸) ظَفَر: پیروزی، دست یافتن
(۱۹) ضَیْر: ضرر، ضرر رساندن
(۲۰) سِجْنِ خَرِب: زندان ویران
(۲۱) لَزِب: چسبنده
(۲۲) کَیِّس: زیرک، دانا، باهوش
(۲۳) مُمَیِّز: تشخیص دهنده، جدا کننده خوب از زشت.
(۲۴) حیز: نامرد، بدکار، مخنّث
(۲۵) فَتیٰ: جوانمرد، کریم
(۲۶) شُبّاکه: یکی از سوراخهای حصیر، سوراخ پنجره
(۲۷) اَخضَر: سبز
(۲۸) اَفزون مایه: ثروتمند و یا کسی که دارای مایه های معنوی و اخلاقی باشد.
(۲۹) گوشِ گِران: گوشی که سنگین است.
(۳۰) بُد: چاره، گُزیر
(۳۱) اَبا: پدر
(۳۲) ماشْ با: آشِ ماش
(۳۳) صُحّ: مخفّف صحیح است.
(۳۴) نُکر: ناسپاسی، شگفت و ناخوش و ناشایسته
(۳۵) عَدوّ: دشمن
(۳۶) صِحّه: سلامت باشی، عافیت باشی
(۳۷) جَفا: ستم، بیداد، بی وفایی و بی مهری
(۳۸) سَقَط: دشنام، ناسزا
(۳۹) نَمَط: روش، طریقه، نوع
(۴۰) کَظْمِ غَیْظ: خشم خود را فرو بردن
(۴۱) حیز: نامرد و مخنّث را گویند.
(۴۲) دلْآرامی: آرامش دادن به دل
(۴۳) دشمن کامی: عملی که مطابق میل دشمن است، توسعاً دشمنی کردن.
(۴۴) نَزار: لاغر، ناتوان
(۴۵) رضوان: خشنودی و رضایت، منظور خشنودی حق تعالی از بندگان نیک است.
(۴۶) خَفی: پنهان
(۴۷) کَدِر: تیره، نازلال
(۴۸) صَفی: صاف و زلال
(۴۹) اعرابی: عرب صحرانشین
(۵۰) دون: پایین، پست، فرومایه
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
از ما مشو ملول که ما سخت شاهدیم
از رشک و غیرتست که در چادری شدیم
روزی که افکنیم ز جان چادر بدن
بینی که رشک و حسرت ماهیم و فرقدیم
رو را بشو و پاک شو از بهر دید ما
ور نی تو دور باش که ما شاهد خودیم
آن شاهدی نهایم که فردا شود عجوز
ما تا ابد جوان و دلارام و خوش قدیم
آن چادر ار خلق شد شاهد کهن نشد
فانیست عمر چادر و ما عمر بیحدیم
چادر چو دید ز آدم ابلیس کرد رد
آدم نداش کرد تو ردی نه ما ردیم
گفتند در سجود که بر شاهدی زدیم
در زیر چادر است بتی کز صفات او
ما را ز عقل برد و سجود اندر آمدیم
اشکال گنده پیر ز اشکال شاهدان
گر عقل ما نداند در عشق مرتدیم
چه جای شاهدست که شیر خداست او
طفلانه دم زدیم که با طفل ابجدیم
با جوز و با مویز فریبند طفل را
ور نی که ما چه لایق جوزیم و کنجدیم
در خود و در زره چو نهان شد عجوزهیی
گوید که رستم صف پیکار امجدیم
از کر و فر او همه دانند کاو زنست
ما چون غلط کنیم که در نور احمدیم
مؤمن ممیز است چنین گفت مصطفی*
اکنون دهان ببند که بیگفت مرشدیم
بشنو ز شمس مفخر تبریز باقیش
زیرا تمام قصه از آن شاه نستدیم
من غلام آنکه اندر هر رباط
خویش را واصل نداند بر سماط
بس رباطی که بباید ترک کرد
خود همو بود آخرین و اولین
شرک جز از دیده احول مبین
اول و آخر تویی ما در میان
غیر معشوق ار تماشایی بود
عشق نبود هرزه سودایی بود
عشق هایی کز پی رنگی بود
عشق نبود عاقبت ننگی بود
زهی حاضر زهی ناظر زهی حافظ زهی ناصر
زهی الزام هر منکر چو او برهان من باشد
کی رود آن خو و طبع مستطاب
گر گدا گشتم گدارو کی شوم
ور لباسم کهنه گردد من نوام
گر بروید ور بریزد صد گیاه
عاقبت برروید آن کشته اله
کشت نو کارید بر کشت نخست
این دوم فانی است و آن اول درست
کشت اول کامل و بگزیده است
تخم ثانی فاسد و پوسیده است
گر قضا پوشد سیه همچون شبت
گر قضا صد بار قصد جان کند
هم قضا جانت دهد درمان کند
تا دلبر خویش را نبینیم
جز در تک خون دل نشینیم
ما به نشویم از نصیحت
چون گمره عشق آن بهینیم
تا با تو قرین شدست جانم
هر جا که روم به گلستانم
تا صورت تو قرین دل شد
بر خاک نیم بر آسمانم
ما صحبت همدگر گزینیم
بر دامن همدگر نشینیم
یاران همه پیشتر نشینید
تا چهره همدگر ببینیم
گر رسد جذبه خدا آب معین
چاه ناکنده بجوشد از زمین
کار میکن تو به گوش آن مباش
اندک اندک خاک چه را میتراش
هر که رنجی دید گنجی شد پدید
هر که جدی کرد در جدی رسید
گفت پیغمبر رکوع است و سجود
بر در حق کوفتن حلقه وجود
دیده ما چون بسی علت دروست
دید ما را دید او نعم العوض
یابی اندر دید او کل غرض
خویش را صافی کن از اوصاف خود
تا ببینی ذات پاک صاف خود
کس نیابد بر دل ایشان ظفر
بر صدف آید ضرر نی بر گهر
اول آن کس کین قیاسک ها نمود
پیش انوار خدا ابلیس بود
گفت نار از خاک بی شک بهتر است
من ز نار و او ز خاک اکدر است
نعره لاضیر بر گردون رسید*
هین ببر که جان ز جان کندن رهید
از ورای تن به یزدان میزییم
نور خواهی مستعد نور شو
دور خواهی خویشبین و دور شو
ور رهی خواهی ازین سجن خرب
سر مکش از دوست و اسجد واقترب
پس بنه بر جای هر دم را عوض
تا ز واسجد واقترب یابی غرض
سجده آمد کندن خشت لزب
موجب قربی که واسجد واقترب
زانکه شاکر را زیادت وعده است
آنچنانکه قرب مزد سجده است
گفت واسجد واقترب یزدان ما
قرب جان شد سجده ابدان ما
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا
زهره شیرست مرا زهره تابنده شدم
مؤمن کیس ممیز کو که تا
باز داند حیزکان را از فتی
در حجاب از نور عرشی میزیَند
بستهاند اینجا به چاه سهمناک
چون گناه و فسق خلقان جهان
میشد از شباکه بر هر دو عیان
لیک عیب خود ندیدندی به چشم
خویشبین چون از کسی جرمی بدید
آتشی در وی ز دوزخ شد پدید
حمیت دین خواند او آن کبر را
ننگرد در خویش نفس کبریا
حمیت دین را نشانی دیگرست
که از آن آتش جهانی اخضرست
گفت حقشان گر شما روشن گرید
در سیهکاران مغفل منگرید
شکر گویید ای سپاه و چاکران
رستهاید از شهوت و از چاک ران
گر از آن معنی نهم من بر شما
مر شما را بیش نپذیرد سما
آن ز عکس عصمت و حفظ من است
آن ز من بینید نه از خود هین و هین
تا نچربد بر شما دیو لعین
آنچنان که کاتب وحی رسول
دید حکمت در خود و نور اصول
خویش را هم لحن مرغان خدا
میشمرد آن بد صفیری چون صدا
لحن مرغان را اگر واصف شوی
بر مراد مرغ کی واقف شوی
گر بیاموزی صفیر بلبلی
تو چه دانی کو چه دارد با گلی
ور بدانی باشد آن هم از گمان
چون ز لبجنبان گمانهای کران
آن کری را گفت افزون مایهای
که تو را رنجور شد همسایهای
گفت با خود کر که با گوش گران
من چه دریابم ز گفت آن جوان
خاصه رنجور و ضعیف آواز شد
لیک باید رفت آنجا نیست بد
چون ببینم کان لبش جنبان شود
چون بگویم چونی ای محنتکشم
او بخواهد گفت نیکم یا خوشم
من بگویم شکر چه خوردی ابا
او بگوید شربتی یا ماشبا
من بگویم صح نوشت کیست آن
از طبیبان پیش تو گوید فلان
من بگویم بس مبارکپاست او
چونکه او آمد شود کارت نکو
پای او را آزمودستیم ما
هر کجا شد میشود حاجت روا
این جوابات قیاسی راست کرد
پیش آن رنجور شد آن نیک مرد
گفت چونی گفت مردم گفت شکر
شد ازین رنجور پرآزار و نکر
کین چه شکرست او عدو ما بده ست
کر قیاسی کرد و آن کژ آمده ست
بعد از آن گفتش چه خوردی گفت زهر
گفت نوشت صحه افزون گشت قهر
بعد از آن گفت از طبیبان کیست او
کو همیآید به چاره پیش تو
گفت عزرائیل میآید برو
گفت پایش بس مبارک شاد شو
کر برون آمد بگفت او شادمان
شکر کش کردم مراعات این زمان
گفت رنجور این عدو جان ماست
ما ندانستیم کو کان جفاست
خاطر رنجور جویان صد سقط
تا که پیغامش کند از هر نمط
چون کسی کو خورده باشد آش بد
میبشوراند دلش تا قی کند
کظم غیظ این است آن را قی مکن*
تا بیابی در جزا شیرین سخن
چون نبودش صبر میپیچید او
کین سگ زن روسپی حیز کو
کآن زمان شیر ضمیرم خفته بود
چون عیادت بهر دلآرامی است
این عیادت نیست دشمن کامی است
تا ببیند دشمن خود را نزار
تا بگیرد خاطر زشتش قرار
بس کسان که ایشان عبادت ها کنند
دل به رضوان و ثواب آن نهند
خود حقیقت معصیت باشد خفی
آن کدر باشد که پندارد صفی
همچو آن کر که همی پنداشته است
کو نکویی کرد و آن برعکس جست**
او نشسته خوش که خدمت کردهام
حق همسایه بجا آوردهام
بهر خود او آتشی افروخته است
در دل رنجور و خود را سوخته است
فاتقوا النار التی اوقدتموا***
انکم فی المعصیة ازددتموا
گفت پیغمبر به اعرابی ما
صل انک لم تصل یا فتی
از برای چاره این خوفها
آمد اندر هر نمازی اهدنا****
کین نمازم را میامیز ای خدا
با نماز ضالین و اهل ریا
از قیاسی که بکرد آن کر گزین
صحبت ده ساله باطل شد بدین
خاصه ای خواجه قیاس حس دون
اندر آن وحی ای که هست از حد فزون
Privacy Policy
Today visitors: 769 Time base: Pacific Daylight Time