برنامه شماره ۹۰۳ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۴۰۰ تاریخ اجرا: ۱ فوريه ۲۰۲۲ - ۱۳ بهمن
.برای دستیابی به فایل پادکست برنامه ۹۰۳ بر روی این لینک کلیک کنید
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
PDF متن نوشته شده برنامه با فرمت
PDF تمام اشعار این برنامه
PDF نسخه کوچکتر مناسب جهت پرینت
مجموع سوالات روزانه مناسب جهت پرینت PDF
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۶۱۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 613, Divan e Shams
ای خواجهٔ بازرگان، از مصر شِکَر آمد
وان یوسفِ چون شِکّر، ناگه ز سفر آمد
روح آمد و راح(۱) آمد، معجونِ نَجاح(۲) آمد
ور چیزِ دگر خواهی، آن چیزِ دگر آمد
آن میوهٔ یعقوبی وآن چشمهٔ ایّوبی(۳)
از منظره پیدا شد، هنگامِ نَظَر آمد
خضر از کَرمِ ایزد بر آبِ حیاتی زد
نَک زُهره غزلگویان در برجِ قمر آمد
آمد شهِ معراجی(۴)، شب رَست ز محتاجی
گردون به نثارِ او، با دامنِ زر آمد
موسیِّ نهان آمد، صد چشمه روان آمد
جان همچو عصا آمد، تن همچو حَجَر آمد
زین مردمِ کارافزا، زین خانهٔ پرغوغا
عیسی نخورَد حلوا، کاین آخُرِ خر آمد
چون بسته نبود آندَم، در شش جهتِ عالم
در جُستنِ او گردون، بس زیر و زبر آمد
آن کاو مَثَلِ هدهد بیتاج نَبُد هرگز
چون مور ز مادر او بربسته کمر آمد
در عشق بُوَد بالغ، از تاج و کمر فارغ
کز کرسی(۵) و از عرشش، منشورِ(۶) ظفر(۷) آمد
باقیش ز سلطان جو، سلطانِ سخاوتخو
زو پُرس خبرها را، کاو کانِ خبر آمد
(۱) راح: باده، شراب
(۲) نجاح: رستگاری، پیروزی
(۳) چشمهٔ ایّوبی: اشاره به ایوب از پیامبران بنیاسرائیل که بر ایشان
محنتی از شیطان رسید، خداوند را ندا کرد. خداوند امر کرد که پایش
بر زمین زند، چشمهای گوارا و خنک پدید آمد.
(۴) شهِ معراجی: اشاره به حضرت رسول
(۵) کرسی: تخت پادشاهی
(۶) منشور: فرمان، فرمان پادشاهی
(۷) ظفر: پیروزی
----------------
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۵۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #1353
ای خدای رازدانِ خوشسُخُن
عیبِ کارِ بَد، ز ما پنهان مکُن
عیبِ کار نیک را منما به ما
تا نگردیم از رَوش سرد و هَبا(۸)
(۸) هَبا: گردِ پراکنده، در اینجا منظور، سست شدن و وادادن است.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۵۲۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #2528
شهرِ ما فردا پُر از شِکَّر شود
شِکَّر ارزانَست، ارزانتر شود
در شِکَر غلطید ای حلواییان
همچو طوطی، کوریِ صفراییان
نیشکر کوبید کار این است و بس
جان برافشانید یار این است و بس
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۴۶۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1461
مشتری کو سود، دارد خود یکیست
لیک ایشان را در او رَیْب و شکیست
از هوای مشتریِّ بیشکوه
مشتری را باد دادند این گروه
مشتریِّ ماست اللهُاشْتَریٰ(۹)
از غمِ هر مشتری هین برتر آ
مشتریی جُو که جویانِ تو است
عالمِ آغاز و پایانِ تو است
هین مَکَش هر مشتری را تو به دست
عشقْبازی با دو معشوقه بَد است
(۹) اِشترىٰ: خريد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 164, Divan e Shams
من ترکِ سفر کردم با یار شدم ساکن
وز مرگ شدم ایمن، کآن عمرِ دراز آمد
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۲۹۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #4298
گفت مادر: تا جهان بوده ست از این
کارافزایان بُدند اندر زمین
هین تو کارِ خویش کن ای ارجمند
زود، کایشان ریشِ خود بر میکَنَند(۱۰)
وقت، تنگ و میرود آبِ فراخ
پیش از آن کز هَجْر گردی شاخ، شاخ
شُهره کاریزیست(۱۱) پُر آبِ حیات
آب کَش، تا بَردَمد از تو نبات
(۱۰) ریش برکَندن: تشویشِ بی فایده کردن
(۱۱) کاریز: قنات، آب رو، مجرای آب در زیرِ زمین.
در اینجا منظور چشمه و جویبار است.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۶۰۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #4608
کارْ آن کارست ای مُشتاقِ مَست
کَاندر آن کار، ار رَسَد مرگت، خوش است
شد نشانِ صدقِ ایمان ای جوان
آنکه آید خوش تو را مرگ اندر آن
گَر نَشُد ایمانِ تو ای جان چنین
نیست کامل، رو بِجو اِکمالِ دین
هر که اندر کارِ تو شد مرگْدوست
بر دلِ تو، بیکراهت دوست، اوست
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۲۲۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2225
هر ولی را نوح و کشتیبان شناس
صحبتِ این خلق را طوفان شناس
کم گریز از شیر و اژدرهای نر
ز آشنایان و ز خویشان کن حَذَر
در تلاقی روزگارت میبَرند
یادهاشان غایبیات میچرند
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۲۰۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1208, Divan e Shams
صد قیامت در بلای عشقِ اوست
درنگر امروز و از فردا مپرس
ای خیالاندیش، دوری، سخت دور
سِرِّ او از طبعِ کارافزا مپرس
چند پرسی شمسِ تبریزی که بود؟
چشم جیحون بین و از دریا مپرس
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۸۵۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 857, Divan e Shams
گفتی که در چه کاری؟ با تو چه کار مانَد؟!
کاری که بیتو گیرم والله که زار مانَد
آمد شهِ معراجی، شب رَست ز محتاجی
گردون به نثارِ او با دامنِ زر آمد
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۵۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #3752
زاغِ ایشان گر به صورت زاغ بود
بازْهِمّت آمد و مازاغ بود
قرآن کریم، سورهٔ نجم(۵۳)، آیهٔ ۱۷
Quran, Sooreh An-Najm(#53), Line #17
«مَا زَاغَ الْبَصَرُ وَ مَا طَغَىٰ.»
«چشم خطا نكرد و از حد درنگذشت.»
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۵۹۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #3591
ای بسا کاریزِ(۱۲) پنهان، همچنین
مُتَّصل با جانتان، یا غافِلین
ای کشیده ز آسمان و از زمین
مایهها، تا گشته جسمِ تو سَمین(۱۳)
عاریهست این، کم همیباید فشارد
کآنچه بگرفتی، همی باید گزارد
جز نَفَختُ(۱۴)، کآن ز وَهّاب(۱۵) آمدهست
روح را باش، آن دگرها بیهُدهست
(۱۲) کاریز: قناتِ آب
(۱۳) سَمین: چاق، فربه
(۱۴) نَفَختُ: دمیدم
(۱۵) وَهّاب: بسیار بخشنده، از اسماءِ الهی
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۳۴۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1344, Divan e Shams
دمِ او جان دهدت رو ز نَفَخْتُ بپذیر
کارِ او کُنْ فَیَکُونَست، نه موقوفِ علل
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۶۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 368, Divan e Shams
از هر جهتی تو را بَلا داد
تا بازکشد به بیجَهاتَت(۱۶)
(۱۶) بیجَهات: موجودی که برتر از جا و جهت است، عالَم الهی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۷۷۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #3774
او تو است، امّا نه این تو، آن تو است
که در آخِر، واقفِ بیرونشو است
تویِ آخِر سویِ تویِ اَوَّلَت
آمدهست از بهرِ تَنبیه و صِلَت(۱۷)
تویِ تو در دیگری آمد دَفین(۱۸)
من غلامِ مَردِ خودبینی چنین
(۱۷) صِلَت: پیوند دادن و وصل کردن، به وصال رساندن
(۱۸) دَفین: مدفون، دفنشده
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۲۸۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2284, Divan e Shams
خواجه تو عارف بُدهای، نوبتِ دولت زدهای(۱۹)
کامل جان آمدهای(۲۰)، دست به استاد مده
در دهِ ویرانهٔ تو گنجِ نهان است ز هو
هین دهِ ویرانِ تو را نیز به بغداد مدِه
والله تیره شبِ تو، به ز دو صد روزِ نکو
شب مده و روز مجو، عاج به شِمشاد(۲۱) مدِه
چون بُوَد ای دلشده چون؟ نقد بر از کُنْ فَیَکُون
نقدِ تو نقد است کنون، گوش به میعاد مدِه
(۱۹) نوبتِ دولت زدن: کنایه از شکوه و عظمت داشتن. در قدیم در دربار
پادشاهان در شبانه روز سه یا پنج نوبت (نقاره) میزدند.
(۲۰) کامل جان آمدهای: در حالی آمدهای که روحاً کمال یافتهای.
(۲۱) شِمشاد: در اینجا در مقابل عاج، سیاهی مورد نظر است.
آن میوهٔ یعقوبی وان چشمهٔ ایّوبی
قرآن کریم، سورهٔ ص (۳۸)، آیات ۴۱ - ۴۴
Quran, Sooreh Saad(#38), Line #41-44
«وَاذْكُرْ عَبْدَنَا أَيُّوبَ إِذْ نَادَىٰ رَبَّهُ أَنِّي مَسَّنِيَ الشَّيْطَانُ بِنُصْبٍ وَعَذَابٍ.»(۴۱)
«و از بندهٔ ما ايّوب ياد كن آنگاه كه پروردگارش را ندا داد كه:
مرا شيطان به رنج و عذاب افكنده است.»
«ارْكُضْ بِرِجْلِكَ ۖ هَٰذَا مُغْتَسَلٌ بَارِدٌ وَشَرَابٌ.»(۴۲)
«پايت را بر زمين بكوب: اين آبى است براى شستوشو و سرد براى آشاميدن.»
«وَوَهَبْنَا لَهُ أَهْلَهُ وَمِثْلَهُمْ مَعَهُمْ رَحْمَةً مِنَّا وَذِكْرَىٰ لِأُولِي الْأَلْبَابِ.»(۴۳)
«و به او خانوادهاش و همچند آن از ديگر ياران را عطا كرديم
و اين خود رحمتى از ما بود و براى خردمندان اندرزى.»
«وَخُذْ بِيَدِكَ ضِغْثًا فَاضْرِبْ بِهِ وَلَا تَحْنَثْ ۗ إِنَّا وَجَدْنَاهُ صَابِرًا ۚ نِعْمَ الْعَبْدُ ۖ إِنَّهُ أَوَّابٌ.»(۴۴)
«دستهاى از چوبهاى باريك به دست گير و با آن بزن و سوگندِ خويش را مشكن.
او را بندهاى صابر يافتيم. او كه همواره روى به درگاه ما داشت چه نيكو بندهاى بود.»
مولوی، دیوان شمس، رباعی شماره ۸۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Robaaiaat)# 86, Divan e Shams
ای آنکه تو یوسفِ منی، من یعقوب
ای آنکه تو صِحّتِ تنی، من ایّوب
من خود چه کَسم ای همه را تو محبوب
من دست همیزنم تو پایی میکوب
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۸۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #3689
هفت سال ایّوب با صبر و رضا
در بلا خوش بود با ضَیفِ خدا
مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۴۳۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1439, Divan e Shams
منم یعقوب و او یوسف که چشمم روشن از بویَش
اگرچه اصلِ این بو را نمیدانم، نمیدانم
حافظ، دیوانِ غزلیات، غزل شماره ۴۷۰
Poem(Qazal)# 470, Divan e Hafez
آدمی در عالَمِ خاکی نمیآید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۷۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #1477
اصلْ خود جذب است، لیک ای خواجهتاش(۲۲)
کار کن، موقوفِ آن جذبه مباش
(۲۲) خواجهتاش: دو غلام را گویند که یک صاحب دارند.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۸۴۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #3840
وآن عنایت هست موقوفِ مَمات(۲۳)
تجربه کردند این ره را ثِقات(۲۴)
(۲۳) مَمات: مرگ
(۲۴) ثِقات: كسانى كه در قول و فعل، موردِ اعتمادِ دیگران باشند.
قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۶۰
Quran, Sooreh Al-Baqarah(#2), Line #60
«وَإِذِ اسْتَسْقَىٰ مُوسَىٰ لِقَوْمِهِ فَقُلْنَا اضْرِبْ بِعَصَاكَ الْحَجَرَ ۖ فَانْفَجَرَتْ مِنْهُ
اثْنَتَا عَشْرَةَ عَيْنًا ۖ قَدْ عَلِمَ كُلُّ أُنَاسٍ مَشْرَبَهُمْ ۖ كُلُوا وَاشْرَبُوا مِنْ رِزْقِ اللَّهِ
وَلَا تَعْثَوْا فِي الْأَرْضِ مُفْسِدِينَ.»
«و به ياد آريد آنگاه را كه موسى براى قوم خود آب خواست. گفتيم:
عصايت را بر آن سنگ بزن. پس دوازده چشمه از آن بگشاد. هر
گروهى آبشخور خود را بدانست. از روزى خدا بخوريد و بياشاميد
و در روى زمين به فساد سركشى مكنيد.»
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۷۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 71, Divan e Shams
اگر نه عشقِ شمس الدین بُدی در روز و شب ما را
فراغتها کجا بودی ز دام و از سبب ما را؟
بُتِ شهوت برآوردی، دَمار از ما ز تابِ خود
اگر از تابشِ عشقش، نبودی تاب و تب، ما را
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۱۵۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #3153
تو ز طفلی چون سببها دیدهیی
در سبب، از جهل بر چَفسیدهیی
با سببها از مُسَبِّب غافلی
سویِ این روپوشها زآن مایلی
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۵۵۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1554
از مُسَبِّب میرسد هر خیر و شر
نیست اسباب و وسایط ای پدر
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۸۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #3787
آنکه بیند او مُسَبِّب را عیان
کَی نهد دل بر سببهایِ جهان؟
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۶۴۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #2640
من سبب را ننگرم، کآن حادث است
زآنکه حادث حادثی را باعث است
لطفِ سابق را نِظاره میکنم
هرچه آن حادث، دوپاره میکنم
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۳۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 39, Divan e Shams
بیش مزن دَم ز دوی، دو دو مگو چون ثَنَوی
اصلِ سبب را بطلب، بس شد از آثار، مرا
چون بسته نبود آندم، در شش جهتِ عالم
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۷۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #174
ما در این دهلیزِ(۲۵) قاضیِّ قضا
بهرِ دعویِّ الستیم و بَلیٰ
که بَلی گفتیم و آن را ز امتحان
فعل و قولِ ما شهود است و بیان
از چه در دهلیزِ قاضی تن زدیم؟(۲۶)
نه که ما بهرِ گواهی آمدیم؟
(۲۵) دهلیز: راهرو، دالان
(۲۶) تن زدن: ساکت شدن
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۰۵۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3052
کُلُّ شَیءٍ هالِکٌ جز وجهِ او
چون نِهای در وجهِ او، هستی مجو
قرآن کریم، سورهٔ قصص (۲۸)، آیهٔ ۸۸
Quran, Sooreh Al-Qasas(#28), Line #88
«وَلَا تَدْعُ مَعَ اللَّهِ إِلَٰهًا آخَرَ ۘ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ ۚ كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ ۚ
لَهُ الْحُكْمُ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ.»
«با خداى يكتا خداى ديگرى را مخوان. هيچ خدايى جز او نيست.
هر چيزى نابودشدنى است مگر ذات او. فرمان، فرمان اوست
و همه به او بازگردانيده شويد.»
مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۷۴۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1746, Divan e Shams
کمانِ عشق بدرّم که تا بداند عقل
که بینظیرم و سلطانِ بینظیرانم
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۷۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #3773
تو زِ کَرَّمنا بَنیآدم شَهی
هم به خشکی، هم به دریا پا نهی
تو به اقتضای قولِ حضرت حقتعالی:«ما آدمیزادگان را گرامی داشتیم.»
پادشاه به شمار میرَوی، زیرا هم در خشکی گام مینهی و هم در دریا.
که حَمَلْناهُم عَلَیالْبَحری به جان
از حَمَلْناهُم عَلَیالْبَر پیش ران
تو از حیثِ روح، مشمولِ معنای این آیه هستی:«آنان را بر دریا حمل کردیم.»
از عالمِ خاک و ماده درگذر و به سوی دریای معنی بشتاب.»
قرآن کریم، سورهٔ اسراء (۱۷)، آیهٔ ۷۰
Quran, Sooreh Al-Israa(#17), Line #70
«وَلَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِي آدَمَ وَحَمَلْنَاهُمْ فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ وَرَزَقْنَاهُمْ مِنَ الطَّيِّبَاتِ
وَفَضَّلْنَاهُمْ عَلَىٰ كَثِيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنَا تَفْضِيلًا.»
«ما فرزندان آدم را كرامت بخشيديم و بر دريا و خشكى سوار كرديم
و از چيزهاى خوش و پاكيزه روزى داديم و بر بسيارى از مخلوقات
خويش برتريشان نهاديم.»
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۴۶۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #468
جز توکّل، جز که تسلیمِ تمام
در غم و راحت، همه مکر است و دام
————————————-
«چه عواملی سبب میشود تغییر دادن خود سخت شود و
انسانها دچار جبر منِ ذهنی بشوند؟»
۱ - عدم احساس نیاز به آموزش معنوی، ندیدنِ ایراد در خود
و تلاش نکردن برای رفعِ ایراد.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۶۷۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2677
انبیا گفتند: در دل علّتیست(۲۷)
که از آن در حقشناسی آفتیست
(۲۷) علّت: بیماری، مرض
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3212
هر که نقصِ خویش را دید و شناخت
اندر اِستِکمال(۲۸) خود، دواسبه تاخت(۲۹)
زآن نمیپَرّد به سویِ ذوالْجَلال
کو گُمانی میبَرَد خود را کمال
(۲۸) اِستِکمال: به کمال رسانیدن، کمال خواهی
(۲۹) دو اسبه تاختن: کنایه از شتاب کردن و به شتاب رفتن.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۰۶۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #2063
تا به دیوارِ بلا نآید سَرش
نشنود پندِ دل آن گوشِ کرش
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۹۹۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2996
ساخت موسی قدس در، بابِ صَغیر
تا فرود آرند سر قومِ زَحیر(۳۰)
زآنکه جَبّاران(۳۱) بُدند و سرفراز
دوزخ آن بابِ صغیر است و نیاز
(۳۰) قوم زَحیر: مردم بیمار و آزاردهنده
(۳۱) جَبّار: ستمگر، ظالم
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۴۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #544
ناز کردن خوشتر آید از شِکَر
لیک، کم خایَش، که دارد صد خطر
ایمنآباد است آن راهِ نیاز
ترکِ نازش گیر و با آن ره بساز
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهٔ ۶۳
Poem(Qazal)# 63, Divan e Hafez
عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد؟
ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست
۲ - پوشانیدنِ دردهای خود و بیحس کردنِ خود نسبت به دردی که در زیر
نهفته است از طریق مشغولیتهای بیهوده و کارافزا، و یا پریدن از فکری
به فکرِ دیگر، و همینطور عدمِ تحمّلِ دردِ هوشیارانه.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۲۶۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #2264
آن بهاران مُضمَرست(۳۲) اندر خزان
در بهارست آن خزان، مگْریز از آن
همرهِ غم باش، با وحشت بساز
میطلب در مرگِ خود عُمرِ دراز
آنچه گوید نفسِ تو کاینجا بَدَست
مَشنَوَش چون کارِ او ضد آمدهست
تو خلافش کُن که از پیغمبران
این چنین آمد وصیّت در جهان
(۳۲) مُضمَر: پنهان کرده شده، پوشیده
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۹۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 3090, Divan e Shams
ز بهر پختنِ تو آتشیست روحانی
چو پس جَهی چو زنان، خامِ قَلتَبان(۳۳) باشی
(۳۳) قَلتَبان: بی غیرت
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۴۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 142, Divan e Shams
آن زِ دور آتش نمایَد، چون رَوی نوری بُوَد
همچنان که آتشِ موسی برای ابتلا
اَلصَّلا پروانه جانان(۳۴) قصدِ آن آتش کُنید
چون بلی گفتید اوَّل، دَر رَوید اندر بَلا
چون سَمَنْدَر(۳۵) در میانِ آتشَش باشد مُقام
هرکه دارد در دل و جان، اینچنین شوق و وَلا(۳۶)
قرآن کریم، سورهٔ طه (۲۰)، آیهٔ ۹
Quran, Sooreh Ta-Ha(#20), Line #9
«وَهَلْ أَتَاكَ حَدِيثُ مُوسَىٰ.»
«آيا خبرِ موسى به تو رسيده است؟»
قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیهٔ ۱۷۲
Quran, Sooreh Al-A'raaf(#7), Line #172
«…أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ ۖ قَالُوا بَلَى…»
«…آيا من پروردگارتان نيستم؟…»
(۳۴) پروانه جانان: عاشقان، پروانه صفتان
(۳۵) سَمندَر: جانوری خزنده که گفته اند در آتش نمیسوزد.
(۳۶) وَلا: محبّت، دوستی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۲۱۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #4218
ای برادر من بر آذر(۳۷) چابُکم
من نه آن جانم که گَردم بیش و کم
(۳۷) آذر: آتش
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۰۰۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3002
ای برادر، صبر کُن بر دردِ نیش(۳۸)
تا رهی از نیشِ نفسِ گَبرِ خویش
(۳۸) دردِ نیش: كنايه از مجاهده با نفس و رياضت است.
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۰۰۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3005
چون دلش آموخت شمعْافروختن
آفتاب او را نیارد سوختن
گفت حق در آفتابِ مُنْتَجِم
ذکرِ تَزّاوَر، کَذیٰ عَنْ کَهْفِهِمْ
خار، جمله لطف، چون گُل میشود
پیشِ جزوی، کو سویِ کُلّ میرود
قرآن کریم، سورهٔ کهف (۱۸)، آیهٔ ۱۷
Quran, Sooreh Al-Kahf(#18), Line #17
«وَتَرَى الشَّمْسَ إِذَا طَلَعَتْ تَزَاوَرُ عَنْ كَهْفِهِمْ ذَاتَ الْيَمِينِ وَإِذَا غَرَبَتْ
تَقْرِضُهُمْ ذَاتَ الشِّمَالِ وَهُمْ فِي فَجْوَةٍ مِنْهُ…»
«و خورشيد را مىبينى كه چون برمىآيد، از غارشان به جانبِ
راست ميل مىكند و چون غروب كند ايشان را واگذارد و به
چپ گردد. و آنان در صحنهٔ غارند.»
۳ - دچار جبرِ منِ ذهنی شدن با عدم اعتقاد به این مسئله که میتوان خود را
تغییر داد و از این دردها رها شد. تصوّرِ اینکه قضا و سرنوشتِ ما در این است
که همیشه این زندگیِ پر درد را ادامه دهیم و راهی برای رهاییِ ما وجود ندارد.
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۰۶۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1068
هر که مانْد از کاهلی(۳۹) بیشُکر و صبر
او همین داند که گیرد پایِ جَبر
هر که جبر آورد، خود رنجور(۴۰) کرد
تا همان رنجوریاش، در گور کرد
(۳۹) کاهلی: تنبلی
(۴۰) رنجور: بیمار
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #3187
ترک کن این جبر را که بس تُهیست
تا بدانی سِرِّ سِرِّ جبر چیست
ترک کن این جبرِ جمعِ مَنبَلان(۴۱)
تا خبر یابی از آن جبرِ چو جان
(۴۱) مَنبَل: تنبل، کاهل، بیکار
۴ - عدمِ صدق در این راه
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۵۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #355
چون نبودش تخمِ صدقی کاشته
حق بَرو نسیانِ آن بگماشته
گرچه بر آتشزنهی(۴۲) دل میزند
آن سِتارَهش را کفِ حق میکُشد
(۴۲) آتشزنه: سنگِ چخماق
۵ - عدمِ طلبِ حقیقی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۹۷۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #979
در طلب زن دایماً تو هردو دست
که طلب در راه، نیکو رهبر است
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۳۸۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #2385
گفت پیغمبر که: بر رزق ای فتا(۴۳)
در فرو بستهست و بر در قفلها
جنبش و آمد شدِ ما و اکتساب
هست مِفتاحی بر آن قفل و حجاب
بیکلید، این در گشادن راه نیست
بیطلب، نان سنّتِ اَلله نیست
(۴۳) فَتا: همان فتی است به معنیِ جوان، جوانمرد.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۷۳۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1734
کین طلب در تو گروگانِ خداست
زآنکه هر طالب به مطلوبی سزاست
جهد کن تا این طلب افزون شود
تا دلت زین چاهِ تن بیرون شود
---------------------------
مجموع لغات:
(۳) چشمهٔ ایّوبی: اشاره به ایوب از پیامبران بنیاسرائیل که بر ایشان محنتی
از شیطان رسید، خداوند را ندا کرد. خداوند امر کرد که پایش بر زمین زند،
چشمهای گوارا و خنک پدید آمد.
(۱۸) دَفین: مدفون، دفن شده
-------------------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
ای خواجه بازرگان از مصر شکر آمد
وان یوسف چون شکر ناگه ز سفر آمد
روح آمد و راح آمد معجون نجاح آمد
ور چیز دگر خواهی آن چیز دگر آمد
آن میوه یعقوبی وآن چشمه ایوبی
از منظره پیدا شد هنگام نظر آمد
خضر از کرم ایزد بر آب حیاتی زد
نک زهره غزلگویان در برج قمر آمد
آمد شه معراجی شب رست ز محتاجی
گردون به نثار او با دامن زر آمد
موسی نهان آمد صد چشمه روان آمد
جان همچو عصا آمد تن همچو حجر آمد
زین مردم کارافزا زین خانه پرغوغا
عیسی نخورد حلوا کاین آخر خر آمد
چون بسته نبود آندم در شش جهت عالم
در جستن او گردون بس زیر و زبر آمد
آن کاو مثل هدهد بیتاج نبد هرگز
در عشق بود بالغ از تاج و کمر فارغ
کز کرسی و از عرشش منشور ظفر آمد
باقیش ز سلطان جو سلطان سخاوتخو
زو پرس خبرها را کاو کان خبر آمد
ای خدای رازدان خوشسخن
عیب کار بد ز ما پنهان مکن
عیب کار نیک را منما به ما
تا نگردیم از روش سرد و هبا
شهر ما فردا پر از شکر شود
شکر ارزانَست ارزانتر شود
در شکر غلطید ای حلواییان
همچو طوطی کوری صفراییان
مشتری کو سود دارد خود یکیست
لیک ایشان را در او ریب و شکیست
از هوای مشتری بیشکوه
مشتری ماست اللهاشتری
از غم هر مشتری هین برتر آ
مشتریی جو که جویان تو است
عالم آغاز و پایان تو است
هین مکش هر مشتری را تو به دست
عشقبازی با دو معشوقه بد است
من ترک سفر کردم با یار شدم ساکن
وز مرگ شدم ایمن کآن عمر دراز آمد
گفت مادر تا جهان بوده ست از این
کارافزایان بدند اندر زمین
هین تو کار خویش کن ای ارجمند
زود کایشان ریش خود بر میکنند
وقت تنگ و میرود آب فراخ
پیش از آن کز هجر گردی شاخ شاخ
شهره کاریزیست پر آب حیات
آب کش تا بردمد از تو نبات
کار آن کارست ای مشتاق مست
کاندر آن کار ار رسد مرگت خوش است
شد نشان صدق ایمان ای جوان
گر نشد ایمان تو ای جان چنین
نیست کامل رو بجو اکمال دین
هر که اندر کار تو شد مرگدوست
بر دل تو بیکراهت دوست اوست
صحبت این خلق را طوفان شناس
ز آشنایان و ز خویشان کن حذر
در تلاقی روزگارت میبرند
صد قیامت در بلای عشق اوست
ای خیالاندیش دوری سخت دور
سر او از طبع کارافزا مپرس
چند پرسی شمس تبریزی که بود
گفتی که در چه کاری با تو چه کار ماند
کاری که بیتو گیرم والله که زار ماند
زاغ ایشان گر به صورت زاغ بود
بازهمت آمد و مازاغ بود
قرآن کریم، سورهٔ نجم (۵۳)، آیهٔ ۱۷
ای بسا کاریز پنهان همچنین
متصل با جانتان یا غافلین
مایهها تا گشته جسم تو سمین
عاریهست این کم همیباید فشارد
کآنچه بگرفتی همی باید گزارد
جز نفخت کآن ز وهاب آمدهست
روح را باش آن دگرها بیهدهست
دم او جان دهدت رو ز نفخت بپذیر
کار او کن فیکونست نه موقوف علل
از هر جهتی تو را بلا داد
تا بازکشد به بیجهاتت
او تو است اما نه این تو آن تو است
که در آخر واقف بیرونشو است
توی آخر سوی توی اولت
آمدهست از بهر تنبیه و صلت
توی تو در دیگری آمد دفین
من غلام مرد خودبینی چنین
خواجه تو عارف بدهای نوبت دولت زدهای
کامل جان آمدهای دست به استاد مده
در ده ویرانه تو گنج نهان است ز هو
هین ده ویران تو را نیز به بغداد مده
والله تیره شب تو به ز دو صد روز نکو
شب مده و روز مجو عاج به شمشاد مده
چون بود ای دلشده چون نقد بر از کن فیکون
نقد تو نقد است کنون گوش به میعاد مده
آن میوه یعقوبی وان چشمه ایوبی
مرا شيطان به رنج و عذاب افكنده است.»
ای آنکه تو یوسف منی من یعقوب
ای آنکه تو صحت تنی من ایوب
من خود چه کسم ای همه را تو محبوب
هفت سال ایوب با صبر و رضا
در بلا خوش بود با ضیف خدا
منم یعقوب و او یوسف که چشمم روشن از بویش
اگرچه اصل این بو را نمیدانم نمیدانم
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست
اصل خود جذب است لیک ای خواجهتاش
کار کن موقوف آن جذبه مباش
وآن عنایت هست موقوف ممات
تجربه کردند این ره را ثقات
اگر نه عشق شمس الدین بدی در روز و شب ما را
فراغتها کجا بودی ز دام و از سبب ما را
بت شهوت برآوردی دمار از ما ز تاب خود
اگر از تابش عشقش نبودی تاب و تب ما را
در سبب از جهل بر چفسیدهیی
با سببها از مسبب غافلی
سوی این روپوشها زآن مایلی
از مسبب میرسد هر خیر و شر
آنکه بیند او مسبب را عیان
کی نهد دل بر سببهای جهان
من سبب را ننگرم کآن حادث است
لطف سابق را نظاره میکنم
هرچه آن حادث دوپاره میکنم
بیش مزن دم ز دوی دو دو مگو چون ثنوی
اصل سبب را بطلب بس شد از آثار مرا
ما در این دهلیز قاضی قضا
بهر دعوی الستیم و بلی
که بلی گفتیم و آن را ز امتحان
فعل و قول ما شهود است و بیان
از چه در دهلیز قاضی تن زدیم
نه که ما بهر گواهی آمدیم
کل شیء هالک جز وجه او
چون نهای در وجه او هستی مجو
کمان عشق بدرم که تا بداند عقل
که بینظیرم و سلطان بینظیرانم
تو ز کرمنا بنیآدم شهی
هم به خشکی هم به دریا پا نهی
که حملناهم علیالبحری به جان
از حملناهم علیالبر پیش ران
قرآن کریم، سورهٔ اسراء(۱۷)، آیهٔ ۷۰
جز توکل جز که تسلیم تمام
در غم و راحت همه مکر است و دام
انبیا گفتند در دل علتیست
هر که نقص خویش را دید و شناخت
اندر استکمال خود دواسبه تاخت
زآن نمیپرد به سوی ذوالجلال
کو گمانی میبرد خود را کمال
تا به دیوار بلا نآید سرش
نشنود پند دل آن گوش کرش
ساخت موسی قدس در باب صغیر
تا فرود آرند سر قوم زحیر
زآنکه جباران بدند و سرفراز
دوزخ آن باب صغیر است و نیاز
ناز کردن خوشتر آید از شکر
لیک کم خایش که دارد صد خطر
ایمنآباد است آن راه نیاز
ترک نازش گیر و با آن ره بساز
عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد
آن بهاران مضمرست اندر خزان
در بهارست آن خزان مگریز از آن
همره غم باش با وحشت بساز
میطلب در مرگ خود عمر دراز
آنچه گوید نفس تو کاینجا بدست
مشنوش چون کار او ضد آمدهست
تو خلافش کن که از پیغمبران
این چنین آمد وصیت در جهان
ز بهر پختن تو آتشیست روحانی
چو پس جهی چو زنان خام قلتبان باشی
آن ز دور آتش نماید چون روی نوری بود
همچنان که آتش موسی برای ابتلا
الصلا پروانه جانان قصد آن آتش کنید
چون بلی گفتید اول در روید اندر بلا
چون سمندر در میان آتشش باشد مقام
هرکه دارد در دل و جان اینچنین شوق و ولا
ای برادر من بر آذر چابکم
من نه آن جانم که گردم بیش و کم
ای برادر صبر کن بر درد نیش
تا رهی از نیش نفس گبر خویش
چون دلش آموخت شمعافروختن
گفت حق در آفتاب منتجم
ذکر تزاور کذی عن کهفهم
خار جمله لطف چون گل میشود
پیش جزوی کو سوی کل میرود
هر که ماند از کاهلی بیشکر و صبر
او همین داند که گیرد پای جبر
هر که جبر آورد خود رنجور کرد
تا همان رنجوریاش در گور کرد
ترک کن این جبر را که بس تهیست
تا بدانی سر سر جبر چیست
ترک کن این جبر جمع منبلان
تا خبر یابی از آن جبر چو جان
چون نبودش تخم صدقی کاشته
حق برو نسیان آن بگماشته
گرچه بر آتشزنهی دل میزند
آن ستارهش را کف حق میکشد
در طلب زن دایما تو هردو دست
که طلب در راه نیکو رهبر است
گفت پیغمبر که بر رزق ای فتا
جنبش و آمد شد ما و اکتساب
هست مفتاحی بر آن قفل و حجاب
بیکلید این در گشادن راه نیست
بیطلب نان سنت الله نیست
کین طلب در تو گروگان خداست
تا دلت زین چاه تن بیرون شود
------------------
Privacy Policy
Today visitors: 1006 Time base: Pacific Daylight Time