برنامه شماره ۷۳۸ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۷ تاریخ اجرا: ۱۹ نوامبر ۲۰۱۸ ـ ۲۹ آبان
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۸۶۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 862, Divan e Shams
قومی که بر بُراقِ(۱) بصیرت سفر کنند
بی ابر و بیغبار در آن مَه نظر کنند
در دانههای شهوتی آتش زنند زود
وز دامگاهِ صَعب(۲) به یک تَک(۳) عَبَر(۴) کنند
از خارخارِ(۵) این گَرِ(۶) طَبع آن طرف روند
بزم و سرایِ گلشن جایِ دِگر کنند
بر پایِ لولیانِ(۷) طبیعت نَهند بند
شاهانِ روح زو سر از این کوی دَرکنند
پایِ خِرَد بِبَسته و اوباشِ(۸) نَفس را
دستی چنین گشاده که تا شور و شَر(۹) کنند
اجزایِ ما بِمُرده در این گورهایِ تَن
کو صورِ(۱۰) عشق تا سر از این گور بَرکنند؟
مِسّیست(۱۱) شهوتِ تو و اِکسیر نورِ عشق
از نورِ عشق، مِسِّ وجودِ تو زَر کنند
انصاف ده که با نَفَس گرمِ عشقِ او
سَردا(۱۲) جماعتی که حدیثِ هنر کنند
چون صوفیانِ گُرسَنِه در مَطبخِ خرد
آیند و زَلّههایِ(۱۳) گرانمایه(۱۴) جَر(۱۵) کنند
زاغانِ طَبع را تو ز مُردار(۱۶) روزه ده
تا طوطیان شوند و شکارِ شِکَر کنند
در ظِلِّ(۱۷) میرِ(۱۸) آبِ حیاتِ شِکَرمزاج
شاید که آتشانِ(۱۹) طبیعت، شَرَر(۲۰) کنند
از رَشکِ(۲۱) نورهاست که عقلِ کمال را
از غیرتِ مِلاحتِ(۲۲) او کور و کَر کنند
جز حق اگر به دیدنِ او غَمزه یی کند
آن دیده را به مُهرِ اَبد بیخبر کنند
فخرِ جهان و دیده تبریز، شمسِ دین
تا روز را بدو ز حوادث سپر کنند
اندر فضایِ روح نیابند مثلِ او
گر صد هزار بارَش زیر و زِبَر کنند
خالی مباد از سرِ خورشید سایهاش
کاجزایِ خاک از گذرش زیب(۲۳) و فَر(۲۴) کنند
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 27
نَفس با نَفسِ دِگر خندان شود
ظلمت افزون گشت، ره، پنهان شود
یار، چشمِ توست، ای مردِ شکار
از خَس(۲۵) و خاشاک او را پاک دار
هین به جاروبِ(۲۶) زبان، گَردی مکن
چشم را از خَس، رهآوردی مکن
چونکه مؤمن آینهٔ مؤمن بُوَد
رویِ او ز آلودگی ایمن بُوَد
یار، آیینه است جان را در حَزَن(۲۷)
در رخِ آیینه ای جان، دَم مَزَن
تا نپوشد روی خود را از دَمَت
دَم فرو خوردن بباید هر دَمَت
کم ز خاکی؟ چونکه خاکی یار یافت
از بهاری صد هزار اَنوار(۲۸) یافت
آن درختی کو شود با یار جُفت
از هوای خوش ز سَر تا پا شِکُفت
در خزان چون دید او یارِ خلاف
در کشید او رو و سَر زیرِ لحاف
گفت: یارِ بَد بلا آشفتن است
چونکه او آمد، طریقم خُفتن است
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۱۷۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 3172
چون نکردی هیچ سودی زین حِیَل(۲۹)
ترک حیلت کن که پیش آید دُوَل(۳۰)
چون یکی لحظه نخوردی بَر(۳۱) ز فَن
ترکِ فَن گو، میطلب رَبُّ الْـمِنَن(۳۲)
چون مبارک نیست بر تو این علوم
خویشتن گُولی(۳۳) کُن و، بگذر ز شوم
چون ملایک گو که: لا عِلْمَ لَنا
یا الهی، غَیْرَ ما عَلَّمْتَنا
مانند فرشتگان بگو: خداوندا، ما را دانشی نیست جز آنچه خود به ما آموختی
قرآن کریم، سوره بقره (۲) ، آیه ۳۲
Quran, Sooreh Baghareh(#2), Line #32
قَالُوا سُبْحَانَكَ لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا ۖ إِنَّكَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ
گفتند: منّزهى تو. ما را جز آنچه خود به ما آموختهاى دانشى نيست. تويى داناى حكيم.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۲۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 1128
آخِرونَ السّابِقُون(۳۴) باش ای ظریف(۳۵)
بر شَجَر سابق بُوَد میوهٔ طریف(۳۶)
(ای زیرک و دانا در زمره پسینان پیشتاز قرار بگیر، زیرا میوه تر و تازه درخت مقدم بر درخت است.)
گرچه میوه آخِر آید در وجود
اول ست او، زانکه او مقصود بود
چون ملایک، گوی: لا عِلْمَ لَنا'
تا بگیرد دست تو عَلَّمْتَنا'
(مانند فرشتگان بگو: «ما را دانشی نیست» تا «جز آنکه به ما آموختی» دست تو را بگیرد.)
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۷۲۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 2721
روز روشن، هر که او جوید چراغ
عین جُستن، کوریش دارد بَلاغ(۳۷)
ور نمیبینی، گمانی بردهای
که صباح ست و، تو اندر پردهای
کوری خود را مکن زین گفت، فاش
خامش و در انتظار فضل باش
در میان روز گفتن: روز کو؟
خویش رسوا کردن است ای روزجو
صبر و خاموشی جَذوبِ(۳۸) رحمت است
وین نشان جستن، نشان علّت است
اَنْصِتُوا(۳۹) بپذیر، تا بر جانِ تو
آید از جانان، جزای اَنْصِتُوا*
گر نخواهی نُکس(۴۰)، پیش این طبیب
بر زمین زن زرّ و سَر را ای لَبیب(۴۱)
* قرآن کریم، سوره اعراف(۷)، آیه ۲۰۴
Quran, Sooreh Araaf(#7), Line #204
… وَإِذَا قُرِئَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَأَنْصِتُوا لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ
... خاموشی گزینید، باشد که از لطف و رحمت پروردگار برخوردار شوید.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۱۹۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 1197
مناجات
ای دهندهٔ قوت و تَمکین(۴۲) و ثَبات
خلق را زین بیثباتی ده نجات
اندر آن کاری که ثابت بودنی ست
قایمی ده نفس را، که مُنثَنی ست(۴۳)
صبرشان بخش و کفهٔ میزان گران
وارَهانشان از فنِ صورتگران(۴۴)
وز حسودی بازِشان خر ای کریم
تا نباشند از حسد دیوِ رَجیم(۴۵)
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۰۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 1207
در دلِ نه دل، حسدها سَر کند
نیست را هست این چنین مُضطَر(۴۶) کند
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۱۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 1210
گر نکردی شرع، افسونی لطیف
بر دریدی هر کسی جسمِ حریف
شرع بهرِ دفعِ شَرّ رایی زند
دیو را در شیشهٔ حجّت کند
از گواه و از یَمین(۴۷) و از نُکول(۴۸)
تا به شیشه در رود دیوِ فضول(۴۹)
مثلِ میزانی که خشنودیِ دو ضِدّ
جمع میآید یقین در هَزل(۵۰) و جِدّ
شرع چون کَیْله(۵۱) و ترازو دان یقین
که بدو خصمان رهند از جنگ و کین
گر ترازو نَبْوَد، آن خصم از جِدال
کی رهد از وَهمِ حَیف(۵۲) و اِحتِیال(۵۳)
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۱۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 1218
آن شیاطین خود حسودِ کهنهاند
یک زمان از رَهزَنی خالی نهاند
وآن بنی آدم که عِصیان کِشتهاند
از حسودی نیز شیطان گشتهاند
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۲۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 1221
دیو چون عاجز شود در اِفتِتان(۵۴)
اِستِعانَت(۵۵) جوید او زین اِنسیان(۵۶)
که شما یارید با ما، یاری ای
جانبِ مایید جانب داری ای
گر کسی را ره زنند اندر جهان
هر دو گون(۵۷) شیطان، برآید شادمان
ور کسی جان بُرد و شد در دین بلند
نوحه میدارند آن دو رَشکمَند(۵۸)
هر دو میخایند(۵۹) دندانِ حسد
بر کسی که داد اَدیب(۶۰) او را خرد
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۲۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 1228
گیرم این وحیِ نبی گَنجُور(۶۱) نیست
هم کم از وحیِ دلِ زنبور نیست
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۳۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 1234
توبه کن، بیزار شو از هر عَدو
کو ندارد آبِ کوثر در کدو
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۳۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 1237
هر که را دیدی ز کوثر خشک لب
دشمنش میدار همچون مرگ و تب
گر چه بابای تو است و مامِ(۶۲) تو
کو حقیقت هست خونآشامِ تو
از خلیلِ(۶۳) حق بیاموز این سِیَر(۶۴)
که شد او بیزار اول از پدر
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۴۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 1241
تا نخوانی لا و اِلّاَ الله را
در نيابی مَنهَجِ(۶۵) این راه را
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۴۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 1242
آن یکی عاشق به پیشِ یار خود
میشمرد از خدمت و از کار خود
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۵۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 1255
تو همه کردی، نمردی، زندهای
هین بمیر ار یارِ جان بازندهای
هم در آن دم شد دراز و جان بداد
همچو گل درباخت سر، خندان و شاد
ماند آن خنده بر او وقفِ ابد
همچو جان و عقلِ عارف بیکَبَد(۶۶)
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۶۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 1261
زآن نِجاساتِ ره و آلودگی
نور را حاصل نگردد بَدرَگی(۶۷)
اِرجِعی بشنود نورِ آفتاب
سوی اصلِ خویش باز آمد شتاب
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۶۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 1265
آن یکی پرسید از مُفتی(۶۸) به راز
گر کسی گرید به نوحه در نماز
آن نمازِ او عجب باطل شود
یا نمازش جایز و کامل بود؟
گفت: آبِ دیده نامش بهرِ چیست؟
بنگری تا که چه دید او و گریست
آبِ دیده، تا چه دید او از نهان
تا بدآن شد او ز چشمهٔ خود روان؟
آن جهان گر دیده است آن پر نیاز
رونقی یابد ز نوحه آن نماز
ور ز رنجِ تن بُد آن گریه و ز سوک(۶۹)
ریسمان بِسکُست(۷۰) و هم بشکست دوک(۷۱)
(۱) بُراق: اسب تندرو، مرکب هوشیاری، مَرکَبی که پیامبر در شب معراج بر آن سوار شد
(۲) صَعب: سخت و دشوار
(۳) تَک: تاختن، دویدن، حمله
(۴) عَبَر کردن: عبور کردن و گذشتن
(۵) خارخار: وسوسه ، اضطراب، نگرانی
(۶) گَر: بیماری گال یا کچلی، مرضی است که مویها را بریزاند و بدن خاصه انگشتان خارش کند.
(۷) لولیان: جمع لولی، به معنی سرمست، سرودگو، دراینجا هر چیز برونی جذاب
(۸) اوباش: مردم پست و عامی که سبب آزار دیگران شوند
(۹) شور و شَر: فتنه و فساد
(۱۰) صور: شیپور، بوق
(۱۱) مِسّ: نماد من ذهنی
(۱۲) سَردا: چه سرد و درد آور است
(۱۳) زَلّه: طعامی که مردم فرومایه از مهمانی بردارند
(۱۴) گرانمایه: گرانبها، عزیز و ارجمند
(۱۵) جَرّ: گرفتن، کشیدن
(۱۶) مُردار: لاشۀ حیوان مرده که ذبح نشده باشد
(۱۷) ظِلّ: سایه، پناه، عنایت
(۱۸) میر: امیر، سَروَر
(۱۹) آتشان: جمع آتش
(۲۰) شَرَر: آنچه از آتش به هوا میپرد، جرقه
(۲۱) رَشک: غیرت، حسادت
(۲۲) مِلاحت: خوب روی بودن، نمکین بودن
(۲۳) زیب: زینت، آرایش
(۲۴) فَر: شکوه و جلال
(۲۵) خَس: ریزۀ کاه، علف خشک، خار، خاشاک
(۲۶) جاروب: جارو
(۲۷) حَزَن: اندوه، غم
(۲۸) اَنوار: جمع نَور به معنی شکوفه و اگر جمع نُور باشد به معنی روشنی است
(۲۹) حِیَل: حیله ها، چاره ها
(۳۰) دُوَل: جمع دولت
(۳۱) بَر: میوه و ثمره
(۳۲) رَبُّ الْـمِنَن: پروردگار نعمت ها
(۳۳) گُول: ابله، نادان، احمق
(۳۴) آخِرونَ السّابِقُون: پسینان پیشتاز
(۳۵) ظریف: زیرک و دانا، لطیف و خوش نما، نجیب
(۳۶) طریف: تر و تازه
(۳۷) بَلاغ: دلالت، برهان و دلیل، پیام رسانی و کفایت کردن
(۳۸) جَذوب: بسیار کِشنده، بسیار جذب کننده
(۳۹) اَنْصِتُوا: خاموش باشید
(۴۰) نُکس: عود کردن بیماری
(۴۱) لَبیب: خردمند، عاقل
(۴۲) تَمکین: قبول کردن، استعداد انسان برای ماندن در حالت تسلیم یا استعداد فضا گشایی مداوم
(۴۳) مُنثَنی: خمیده، دوتا، در اینجا به معنی سست کار و درمانده
(۴۴) صورتگر: نقاش، مجسمه ساز، تصویر ساز
(۴۵) رَجیم: ملعون، مطرود
(۴۶) مُضطَر: درمانده، بیچاره
(۴۷) یَمین: سوگند، قسم
(۴۸) نُکول: خودداری کردن، فراموش کردن
(۴۹) فضول: یاوه گو
(۵۰) هَزل: شوخی، مقابل جدّی، غیر جدّی
(۵۱) کَیْله: پیمانه
(۵۲) حَیف: ستم کردن، ستم
(۵۳) اِحتِیال: حیله گری
(۵۴) اِفتِتان: گمراه کردن
(۵۵) اِستِعانَت: یاری خواستن
(۵۶) اِنسیان: آدمیان ، جمع اِنس
(۵۷) گون: گونه، نوع
(۵۸) رَشکمَند: حسود
(۵۹) خاییدن: جویدن
(۶۰) اَدیب: کسی که علم ادب میداند، سخندان، بافرهنگ
(۶۱) گَنجُور: صاحب گنج، گنج دار، گنج
(۶۲) مام: مادر
(۶۳) خَلیل: ابراهیم خلیل الله
(۶۴) سِیَر: جمع سیره به معنی سنّت و روش
(۶۵) مَنهَج: راه آشکار و روشن
(۶۶) کَبَد: رنج
(۶۷) بَدرَگی: بد نهادی، ناسازگاری
(۶۸) مُفتی: فتوی دهنده، فقیه
(۶۹) سوک: سوگ
(۷۰) سکُستن: گسستن، گسیختن
(۷۱) دوک: آلت نخ تابی، آلت چوبی که با آن نخ میریسند
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
قومی که بر براق بصیرت سفر کنند
بی ابر و بیغبار در آن مه نظر کنند
وز دامگاه صعب به یک تک عبر کنند
از خارخار این گر طبع آن طرف روند
بزم و سرای گلشن جای دگر کنند
بر پای لولیان طبیعت نهند بند
شاهان روح زو سر از این کوی درکنند
پای خرد ببسته و اوباش نفس را
دستی چنین گشاده که تا شور و شر کنند
اجزای ما بمرده در این گورهای تن
کو صورِ عشق تا سر از این گور برکنند
مسیست شهوت تو و اکسیر نور عشق
از نور عشق مس وجود تو زر کنند
انصاف ده که با نفس گرم عشق او
سردا جماعتی که حدیث هنر کنند
چون صوفیان گرسنه در مطبخ خرد
آیند و زلههای گرانمایه جر کنند
زاغان طبع را تو ز مردار روزه ده
تا طوطیان شوند و شکارِ شکر کنند
در ظل میر آب حیات شکرمزاج
شاید که آتشان طبیعت شرر کنند
از رشک نورهاست که عقل کمال را
از غیرت ملاحت او کور و کر کنند
جز حق اگر به دیدن او غمزه یی کند
آن دیده را به مهر ابد بیخبر کنند
فخرِ جهان و دیده تبریز شمسِ دین
اندر فضای روح نیابند مثل او
گر صد هزار بارش زیر و زِبر کنند
کاجزای خاک از گذرش زیب و فر کنند
نفس با نفس دگر خندان شود
ظلمت افزون گشت ره پنهان شود
یار چشم توست ای مرد شکار
از خس و خاشاک او را پاک دار
هین به جاروب زبان گردی مکن
چشم را از خس رهآوردی مکن
چونکه مؤمن آینهٔ مؤمن بود
روی او ز آلودگی ایمن بود
یار آیینه است جان را در حزن
در رخ آیینه ای جان دم مزن
تا نپوشد روی خود را از دمت
دم فرو خوردن بباید هر دمت
کم ز خاکی چونکه خاکی یار یافت
از بهاری صد هزار انوار یافت
آن درختی کو شود با یار جفت
از هوای خوش ز سر تا پا شکفت
در کشید او رو و سر زیرِ لحاف
گفت یارِ بد بلا آشفتن است
چونکه او آمد طریقم خفتن است
چون نکردی هیچ سودی زین حیل
ترک حیلت کن که پیش آید دول
چون یکی لحظه نخوردی بر ز فن
ترک فن گو میطلب رب المنن
خویشتن گولی کن و بگذر ز شوم
چون ملایک گو که لا علم لنا
یا الهی غیر ما علمتنا
آخرون السابقون باش ای ظریف
بر شجر سابق بود میوهٔ طریف
گرچه میوه آخر آید در وجود
اول ست او زانکه او مقصود بود
چون ملایک گوی لا علم لنا
تا بگیرد دست تو علمتنا
روز روشن هر که او جوید چراغ
عین جستن کوریش دارد بلاغ
ور نمیبینی گمانی بردهای
که صباح ست و تو اندر پردهای
کوری خود را مکن زین گفت فاش
در میان روز گفتن روز کو
صبر و خاموشی جذوب رحمت است
وین نشان جستن نشان علت است
انصتوا بپذیر تا بر جان تو
آید از جانان جزای انصتوا*
گر نخواهی نکس پیش این طبیب
بر زمین زن زر و سر را ای لبیب
ای دهندهٔ قوت و تمکین و ثبات
قایمی ده نفس را که منثنی ست
وارهانشان از فن صورتگران
تا نباشند از حسد دیوِ رجیم
در دل نه دل حسدها سر کند
نیست را هست این چنین مضطر کند
گر نکردی شرع افسونی لطیف
بر دریدی هر کسی جسم حریف
شرع بهرِ دفع شر رایی زند
دیو را در شیشهٔ حجت کند
از گواه و از یمین و از نکول
تا به شیشه در رود دیوِ فضول
مثلِ میزانی که خشنودی دو ضد
جمع میآید یقین در هزل و جد
شرع چون کیله و ترازو دان یقین
گر ترازو نبود آن خصم از جدال
کی رهد از وهم حیف و احتیال
آن شیاطین خود حسود کهنهاند
یک زمان از رهزنی خالی نهاند
وآن بنی آدم که عصیان کشتهاند
دیو چون عاجز شود در افتتان
استعانت جوید او زین انسیان
که شما یارید با ما یاری ای
جانب مایید جانب داری ای
هر دو گون شیطان برآید شادمان
ور کسی جان برد و شد در دین بلند
نوحه میدارند آن دو رشکمند
هر دو میخایند دندان حسد
بر کسی که داد ادیب او را خرد
گیرم این وحی نبی گنجور نیست
هم کم از وحی دل زنبور نیست
توبه کن بیزار شو از هر عدو
کو ندارد آب کوثر در کدو
گر چه بابای تو است و مام تو
کو حقیقت هست خونآشام تو
از خلیل حق بیاموز این سیر
تا نخوانی لا و الا الله را
در نيابی منهج این راه را
آن یکی عاشق به پیش یار خود
تو همه کردی نمردی زندهای
همچو گل درباخت سر خندان و شاد
ماند آن خنده بر او وقف ابد
همچو جان و عقل عارف بیکبد
زآن نجاسات ره و آلودگی
نور را حاصل نگردد بدرگی
ارجعی بشنود نورِ آفتاب
سوی اصل خویش باز آمد شتاب
آن یکی پرسید از مفتی به راز
یا نمازش جایز و کامل بود
گفت آب دیده نامش بهرِ چیست
آبِ دیده تا چه دید او از نهان
تا بدآن شد او ز چشمهٔ خود روان
ور ز رنج تن بد آن گریه و ز سوک
ریسمان بسکست و هم بشکست دوک
Privacy Policy
Today visitors: 3138 Time base: Pacific Daylight Time