برنامه شماره ۹۵۰ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۴۰۱ تاریخ اجرا: ۱۴ فوريه ۲۰۲۳ -۲۶ بهمن
برای دستیابی به فایل پادکست برنامه ۹۵۰ بر روی این لینک کلیک کنید.
برای دانلود فایل صوتی برنامه ۹۵۰ با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.
PDF متن نوشته شده برنامه با فرمت
PDF متن نوشته شده پیامهای تلفنی برنامه با فرمت
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه ریز مناسب پرینت
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه درشت
PDF متن نوشته شده بخش تلفنی برنامه با فرمت
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری
فلوچارت مطرح شده در برنامه ۹۵۰ (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
فلوچارت مطرح شده در برنامه ۹۵۰ (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۹۳۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #937, Divan e Shams
فراغتی دَهَدَم عشقِ تو ز خویشاوند
از آنکه عشقِ تو بنیادِ عافیت(۱) برکَند
از آنکه عشق نخواهد به جز خرابیِ کار
از آنکه عشق نگیرد ز هیچ آفت(۲) پند
چه جایِ مال و چه نامِ نِکو و حُرمت و بوش(۳)؟
چه خان و مان و سلامت چه اهل و یا فرزند؟
که جانِ عاشق چون تیغِ عشق برباید
هزار جانِ مقدّس به شُکرِ آن بِنَهَند
هوایِ عشقِ تو و آنگاه خوفِ ویرانی؟
تو کیسه بسته و آنگاه عشقِ آن لبِ قند؟
سَرَک فروکَش و کُنجِ سلامتی بنشین
ز دستِ کوته ناید هوایِ سروِ بلند
برو، ز عشق نبردی تو بوی در همه عمر
نه عشق داری، عقلیست این به خود خرسند
چه صبر کردن و دامن ز فتنه بربودن
نشسته تا که چه آید ز چرخ روزی چند
درآمد آتشِ عشق و بسوخت هرچه جز اوست
چو جمله سوخته شد، شاد شین و خوش میخند
و خاصه عشقِ کسی کز الست تا به کنون
نبوده است چُنو خود به حُرمتِ پیوند
اگر تو گویی دیدم ورا، برایِ خدا
گشای دیدهٔ دیگر و این دو را بربند
کزین نظر دو هزاران هزار چون من و تو
به هر دو عالم دایم هلاک و کور شدند
اگر به دیدهٔ من غیرِ آن جمال آید
بکنده باد مرا هر دو دیدهها به کُلَند(۴)
بصیرتِ همه مَردانِ مَرد عاجز شد
کجا رسد به جمال و جلالِ شاهِ لَوَند(۵)؟
دریغ پردهٔ هستی خدای برکندی
چنانکه آن درِ خیبر علیِّ حیدر کَنْد
که تا بدیدی دیده که پنج نوبتِ(۶) او
هزار ساله از آن سو که گفته شد بِزَنَند
(۱) عافیت: سلامت، زُهد، پرهیزکاری، مجازاً محافظه کاری
(۲) آفت: بلا، زیان
(۳) بوش: جماعت مردم، مجازاً کرّ و فرّ و خودنمایی
(۴) کُلَند: کُلَنگ
(۵) لَوَند: طنّاز، خوش حرکات
(۶) نوبت زدن: نقاره زدن، نوبت زدن برای کسی، شاهی و حکومت او را اعلام کردن، معمول بود که
در نقاره خانهٔ شاهان در شبانه روز چندبار نقاره میزدند، گاه سه بار، گاه پنج بار، و گاه هفت بار.
----------
از آنکه عشقِ تو بنیادِ عافیت برکَند
از آنکه عشق نگیرد ز هیچ آفت پند
چه جایِ مال و چه نامِ نِکو و حُرمت و بوش؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۸۰۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #806, Divan e Shams
هر کسی در عجبی و عجبِ من اینست
کاو نگنجد به میان، چون به میان میآید؟
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۰۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3501
اوّل و آخِر تویی ما در میان
هیچ هیچی که نیاید در بیان
همانطور که عظمت بینهایت الهی قابل بیان نیست و باید به آن زنده شویم، ناچیزی ما هم به عنوان من ذهنی
قابل بیان نیست و ارزش بیان ندارد. باید هر چه زودتر آن را انکار کنیم و به او زنده شویم.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ٢٣٢٩
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2329
چون الف چیزی ندارم، ای کریم
جز دلی دلتنگتر از چشمِ میم
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ٢٣٣۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2334
خود ندارم هیچ، بِه سازد مرا
که ز وَهمِ دارم است این صد عَنا(۷)
(۷) عَنا: رنج
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۵۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1057
گر بروید، ور بریزد صد گیاه
عاقبت بر روید آن کِشتهٔ اله
کِشتِ نو کارید بر کِشتِ نخست
این دوم فانی است و آن اوّل درست
کِشتِ اول کامل و بُگزیده است
تخمِ ثانی فاسد و پوسیده است
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۶۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1630
مُبْدِع(۸) است او، تابعِ اُستاد، نی
مَسْنَدِ(۹) جمله، ورا اِسناد، نی
(۸) مُبْدِع: پدید آورنده
(۹) مَسْنَد: تکیهگاه
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3245
شاهدِ تو، سدِّ رویِ شاهد است
مُرشدِ تو، سدِّ گفتِ مرشد است
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۷۱۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #710
ای که تو هم عاشقی بر عقلِ خویش
خویش بر صورتپرستان دیده بیش
پرتوِ عقل است آن بر حسِّ تو
عاریت میدان ذَهَب(۱۰) بر مِسِّ تو
چون زَراَندود است خوبی در بشر
ورنه چون شد شاهدِ تو پیره خر
چون فرشته بود، همچون دیو شد
کآن ملاحت اَندرو عاریّه(۱۱) بُد
اندک اندک میستاند آن جمال
اندک اندک خشک میگردد نهال
رو نُعَمِّرْهُ نُنَکِّسْهُ بخوان
دل طلب کن، دل منه بر استخوان
طالب دل باش، ای که اهل صورتی، بر استخوان دل مبند. در طلب زیبایی
و جمال ظاهری مباش و طالب حُسن و لطافت روح باش.
قرآن کریم، سورهٔ یس (۳۶)، آیهٔ ۶۸
Quran, Yaseen(#36), Line #68
«وَمَنْ نُعَمِّرْهُ نُنَكِّسْهُ فِي الْخَلْقِ ۖ أَفَلَا يَعْقِلُونَ.»
«هر كه را عمر دراز دهيم، در آفرينش دگرگونش كنيم. چرا تعقل نمىكنند؟»
(۱۰) ذَهَب: طلا، زَر
(۱۱) عاریه: قرضی
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۶۲۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1622
چون تو گوشی، او زبان، نی جنس تو
گوشها را حق بفرمود: اَنْصِتُوا
کودک اوّل چون بزاید شیرْنوش(۱۲)
مدّتی خاموش باشد، جمله گوش
مدّتی میبایدش لب دوختن
از سخن، تا او سخن آموختن
قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیهٔ ۲۰۴
Quran, Al-A’raaf(#7), Line #204
«وَإِذَا قُرِئَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَأَنْصِتُوا لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ.»
«هر گاه قرآن خوانده شود، گوش فرادهید و خموشی گزینید،
باشد که از لطف و رحمت پروردگار برخوردار شوید.»
(۱۲) شیرنوش: نوشندهٔ شیر، شیرخوار
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۶۲۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1629
نطق، کان موقوفِ(۱۳) راهِ سمع نیست
جُز که نطقِ خالقِ بیطَمْع نیست
مُبْدِع(۱۴) است او، تابعِ اُستاد، نی
مَسْنَدِ(۱۵) جمله، ورا اِسناد، نی
باقیان هم در حِرَف(۱۶)، هم در مَقال
تابعِ استاد و محتاجِ مثال
زین سخن، گر نیستی بیگانهیی
دَلْق(۱۷) و اشکی گیر در ویرانهیی
زآنکه آدم، زآن عتاب(۱۸)، از اشک رَست
اشکِ تر باشد دمِ توبهپرست
بهرِ گریه آمد آدم بر زمین
تا بُوَد گریان و نالان و حَزین(۱۹)
آدم از فردوس و از بالایِ هفت
پایماچان(۲۰) از برایِ عُذْر رفت
(۱۳) موقوف: منوط، متوقّف
(۱۴) مُبْدِع: پدید آورنده
(۱۵) مَسْنَد: تکیه گاه
(۱۶) حِرَف: پیشهها، صنعتها، جمعِ حرفه
(۱۷) دَلق: پوستین، جامهٔ درویشی
(۱۸) عِتاب: ملامت، سرزنش
(۱۹) حَزین: اندوهگین
(۲۰) پایماچان: پایینِ مجلس، کفشکَنی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۶۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #368, Divan e Shams
از هر جهتی تو را بلا داد
تا بازکَشَد به بیجَهاتَت(۲۱)
(۲۱) بیجَهات: موجودی که برتر از جا و جهت است، عالَم الهی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۶۰۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4608
کار آن کار است ای مُشتاقِ مَست
کاندر آن کار، ار رسد مرگت خوش است
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۷۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #577
جز که تسلیم و رضا کو چارهای؟
در کفِ شیرِ نرِ خونخوارهای
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۴۶۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #468
جُز توکّل جز که تسلیمِ تمام
در غم و راحت همه مکرست و دام
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۵۰۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #507
شاد از وی شو، مشو از غیرِ وی
او بهارست و دگرها، ماهِ دی
هر چه غیرِ اوست، اِستدراجِ توست
گرچه تخت و ملک توست و تاجِ توست
قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیات ۱۸۱ و ۱۸۲
Quran, Al-A’raaf(#7), Line #181-182
«وَمِمَّنْ خَلَقْنَا أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَبِهِ يَعْدِلُونَ.» (١٨١)
«از آفريدگان ما گروهى هستند كه به حق راه مىنمايند و به عدالت رفتار مىكنند.»
«وَالَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لَا يَعْلَمُونَ.» (١٨٢)
«و آنان را كه آيات ما را دروغ انگاشتند، از راهى كه خود نمىدانند به تدريج خوارشان مىسازيم
(به تدريج به لب پرتگاه میکشانیم)، (به تدريج به افسانه من ذهنی میکشانیم).»
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۲۲۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2225
هر ولی را نوح و کشتیبان شناس
صحبتِ این خلق را طوفان شناس
کم گُریز از شیر و اژدرهایِ نر
ز آشنایان و ز خویشان کن حَذَر
در تلاقی روزگارت میبرند
یادهاشان غایبیات میچرند
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۹۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #3099, Divan e Shams
بداد پندم استادِ عشق ز استادی
که هین، بترس ز هرکس که دل بدو دادی
حافظ، دیوان غزلیّات، غزل شمارهٔ ۳۶۵
Poem (Qazal) #365, Divan e Hafez
ما مُلکِ(۲۲) عافیت(۲۳) نه به لشکر گرفتهایم
ما تختِ سلطنت نه به بازو نهادهایم
(۲۲) مُلک: پادشاهی
(۲۳) عافیت: سلامتی، تندرستی
حافظ، دیوان غزلیّات، غزل شمارهٔ ۴۵
Poem (Qazal) #45, Divan e Hafez
جریده(۲۴) رو، که گذرگاهِ عافیت تنگ است
پیاله گیر، که عُمرِ عزیز بیبدل(۲۵) است
نه من ز بیعملی در جهان ملولم(۲۶) و بس
ملالتِ(۲۷) عُلما هم ز علمِ بیعمل است
به چشمِ عقل در این رهگذارِ پرآشوب
جهان و کارِ جهان بیثبات و بیمحل است
دلم امیدِ فراوان به وصلِ رویِ تو داشت
ولی اَجَل(۲۸) به رَهِ عُمر رهزنِ اَمَل(۲۹) است
به هیچ دور(۳۰) نخواهند یافت هشیارش
چنین که حافظِ ما مستِ بادهٔ ازل(۳۱) است
(۲۴) جَریده: تنها، در اینجا یعنی رها از بندِ تعلّقات
(۲۵) بیبدل: بدون جایگزین
(۲۶) ملول: اندوهگین
(۲۷) ملالت: غمگینی
(۲۸) اَجَل: مرگ
(۲۹) اَمَل: آرزو
(۳۰) دور: زمانه
(۳۱) ازل: همیشگی، ابدی، مجازاً خدایی
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۶۸۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #688
بازگَرد از هست، سویِ نیستی
طالبِ رَبّی و ربّانیستی(۳۲)
(۳۲) ربّانی: خداپرست، عارف
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۷۶۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #762
پس در آ در کارگه، یعنی عدم
تا ببینی صُنع(۳۳) و صانع(۳۴) را به هم
کارگه چون جایِ روشندیدگی(۳۵) است
پس برونِ کارگه، پوشیدگی است
رو به هستی داشت فرعونِ عَنود
لاجرم از کارگاهش کور بود
(۳۳) صُنع: آفرینش
(۳۴) صانع: آفریدگار
(۳۵) روشندیدگی: روشنبینی
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۷۲۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2724
حُبُّکَ الْاَشْیاء یُعْمیکَ یُصِمّ
نَفْسُکَ السَّودا جَنَتْ لا تَخْتَصِم
عشق تو به اشياء تو را كور و كر میکند.
با من ستیزه مکن، زیرا نفس سیاهکار تو چنین گناهی مرتکب شده است.
حدیث
«حُبُّکَ الْاَشَّیءَ یُعْمی و یُصِمّ.»
«عشق تو به اشياء تو را كور و كر می کند.»
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۳۶۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2362
کوری عشقست این کوریِّ من
حُبِّ یُعْمی وَ یُصِمّ است ای حَسَن
آری اگر من، دچار کوری باشم، آن کوری قطعاً کوری عشق
است نه کوری معمولی. ای حَسَن بدان که عشق، موجب کوری و کری عاشق میشود.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۹۵۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2956, Divan e Shams
دل را تمام بَرکَن ای جان، ز نیکنامی
تا یک به یک بدانی اسرار را تمامی
ای عاشقِ الهی ناموسِ خلق خواهی؟
ناموس و پادشاهی در عشق هست خامی
عاشق چو قند باید، بیچون و چند باید
جانی بلند باید، کان حضرتی است سامی(۳۶)
(۳۶) سامی: بلندمرتبه
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۷۴۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2743
تو بدآن فخر آوری کز ترس و بند
چاپلوست گشت مردم روزِ چند
هر که را مردم سُجودی میکنند
زهر اَندر جانِ او میآکَنَند
چونکه برگردد از او آن ساجدش
دانَد او کان زَهر بود و مُوبِدش
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۵۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1359
ننگرم کس را و گر هم بنگرم
او بهانه باشد و، تو مَنْظَرم
عاشقِ صُنعِ(۳۷) تواَم در شکر و صبر(۳۸)
عاشقِ مصنوع کِی باشم چو گَبر(۳۹)؟
عاشقِ صُنعِ خدا با فَر بود
عاشقِ مصنوعِ او کافر بود
(۳۷) صُنع: آفرینش، آفریدن
(۳۸) شُکر و صبر: در اینجا کنایه از نعمت و بلاست.
(۳۹) گَبر: کافر
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۳۶۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2363
کورم از غیر خدا، بینا بدو
مقتضایِ(۴۰) عشق این باشد بگو
(۴۰) مقتضا: لازمه، اقتضا شده
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3644
هست مهمانخانه این تَن ای جوان
هر صباحی ضَیفِ(۴۱) نو آید دوان
هین مگو کین مانْد اندر گردنم
که هم اکنون باز پَرَّد در عَدم
هر چه آید از جهان غَیبوَش
در دلت ضَیفست، او را دار خَوش
(۴۱) ضَیف: مهمان
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4466
عاشقان از بیمرادیهایِ خویش
باخبر گشتند از مولایِ خویش
بیمرادی شد قَلاووزِ(۴۲) بهشت
حُفَّتِ الْجَنَّة شنو ای خوشْسرشت
«حُفَّتِ الْجَنَّةُ بِالْمَكَارِهِ وَحُفَّتِ النَّارُ بِالشَّهَوَاتِ.»
«بهشت در چیزهای ناخوشایند پوشیده شده و دوزخ در شهوات.»
(۴۲) قَلاووز: پیشآهنگ، پیشروِ لشکر
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۷۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4470
عاقلان، اشکستهاش از اضطرار
عاشقان، اشکسته با صد اختیار
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3621
سرنگون زآن شد، که از سَر دور ماند
خویش را سَر ساخت و تنها پیش راند
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۰۶۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2063
تا به دیوارِ بلا نآید سَرش
نشنود پندِ دل آن گوشِ کرش
مُرشدِ تو، سدِّ گفتِ مرشد است
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۴۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1546
بر کفِ دریا فَرَس(۴۳)، را راندن
نامهیی در نورِ برقی خواندن
از حریصی عاقبت نادیدن است
بر دل و بر عقلِ خود خندیدن است
عاقبتبین است عقل از خاصیت
نفس باشد کو نبیند عاقبت
عقل کو مغلوبِ نفس، او نفس شد
مُشتری(۴۴)، ماتِ زُحَل(۴۵) شد، نحس شد
(۴۳) فَرَس: اسب
(۴۴) مُشتری: بزرگترین سیّارهٔ منظومه شمسی که بین مریخ و زُحل قرار دارد. سعدِ اکبر، سعدِ آسمان
(۴۵) زُحَل: کیوان، نحس اکبر
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۶۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #269
بر زبان، نامِ حق و، در جانِ او
گَندها از فکرِ بیایمانِ او
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۶۷۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3670
تو به صورت رفتهیی، گم گشتهیی
زآن نمییابی که معنی هِشتهیی
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۸۲۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2824
قسمتِ خود، خود بریدی تو ز جهل
قسمتِ خود را فزاید مردِ اَهل
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۲۶۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2264
پند گفتن با جَهولِ(۴۶) خوابناک
تخم افگندن بُوَد در شورهخاک
(۴۶) جَهول: نادان
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۴۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1145
عقلِ جُزوی، گاه چیره، گَه نگون
عقلِ کلّی، ایمن از رَیْبُ الْـمَنون(۴۷)
(۴۷) رَیْبُ الْـمَنون: حوادثِ ناگوار
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #550
چون ز زنده مُرده بیرون میکند
نفسِ زنده سویِ مرگی میتند
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #407
در زمانه صاحبِ دامی بُوَد؟
همچو ما احمق که صیدِ خود کند؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۵۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #3056, Divan e Shams
قضا که تیرِ حوادث به تو همیانداخت
تو را کُند به عنایت از آن سپس سِپَری
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۸۰۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2804
خانه را من رُوفتم از نیک و بد
خانهام پُرَّست از عشقِ احد
هرچه بینم اندر او غیرِ خدا
آنِ من نَبْوَد، بُوَد عکسِ گدا
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۶۹۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #690
کارگاهِ صنعِ حق، چون نیستی است
پس بُرونِ کارگه بیقیمتی است
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۶۷۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4678
چون به من زنده شود این مُردهتن
جانِ من باشد که رُو آرَد به من
من کنم او را ازین جان محتشم(۴۸)
جان که من بخشم، ببیند بخششم
جانِ نامحرم نبیند رویِ دوست
جز همآن جان کاَصلِ او از کویِ اوست
(۴۸) محتشم: دارای حشمت، شکوهمند
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۴۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3745
حَیْثُ ما کُنْتُم فَوَلُّوا وَجْهَکُم
نَحْوَهُ هذا الَّذی لَمْ یَنْهَکُم
در هر وضعيّت و هر جا که باشید، رو به سوی او (خدا) کنید.
خدا شما را فقط از این کار منع نکرده است.
قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۱۴۴
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #144
«قَدْ نَرَىٰ تَقَلُّبَ وَجْهِكَ فِي السَّمَاءِ ۖ فَلَنُوَلِّيَنَّكَ قِبْلَةً تَرْضَاهَا ۚ فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ ۚ
وَحَيْثُ مَا كُنْتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَكُمْ شَطْرَهُ ۗ وَإِنَّ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ لَيَعْلَمُونَ
أَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّهِمْ ۗ وَمَا اللَّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا يَعْمَلُونَ.»
«نگريستنت را به اطراف آسمان مىبينيم. تو را به سوى قبلهاى كه مىپسندى مىگردانيم.
پس روى به جانب مسجدالحرام كن. و هر جا كه باشيد روى بدان جانب كنيد. اهل كتاب مىدانند
كه اين دگرگونى به حق و از جانب پروردگارشان بوده است. و خدا از آنچه مىكنيد غافل نيست.»
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۰۹۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3097
پس هماره رویِ معشوقه نگر
این به دستِ توست، بشنو ای پدر
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۵۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #4059
هر که را فتح و ظَفَر(۴۹) پیغام داد
پیشِ او یک شد مُراد و بیمُراد
(۴۹) ظَفَر: پیروزی، کامروایی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۱۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #413
بر قضا کم نِه بهانه، ای جوان
جُرمِ خود را چون نهی بر دیگران؟
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۱۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #415
گِردِ خود برگَرد و جُرم خود ببین
جنبش از خود بین و، از سایه مَبین
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۲۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #426
جرمِ خود را بر کسی دیگر منه
هوش و گوش خود بدین پاداش دِه
جُرم بر خود نِه، که تو خود کاشتی
با جزا و عدلِ حق کن آشتی
رنج را باشد سبب بد کردنی
بد ز فعلِ خود شناس از بخت نی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #430
مُتّهم کن نفس خود را ای فتیٰ
مُتّهم کم کن جزای عدل را
توبه کن، مردانه سر آور به ره
که فَمَنْ یَعْمَل بِمِثقالٍ یَرَه
قرآن کریم، سورهٔ الزلزال (٩٩)، آیات ٧ و ٨
Quran, Az-Zalzala(#99), Line #7-8
«فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْرًا يَرَهُ» (٧)
«پس هر كس به وزن ذرهاى نيكى كرده باشد آن را مىبيند.»
«وَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ» (٨)
«و هر كس به وزن ذرهاى بدى كرده باشد آن را مىبيند.»
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۴۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3145
ذرّهیی گر جهدِ تو افزون بود
در ترازویِ خدا موزون بود
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۱۰۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #4105
همچو مستی، کو جنایتها کند
گوید او: مَعذور بودم من ز خَود
گویدش لیکن سبب ای زشتکار
از تو بُد در رفتنِ آن اختیار
بیخودی نآمد به خود، توش خواندی
اختیارت خود نشد، توش راندی
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۷۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #172
شاد باش و فارِغ(۵۰) و ایمن(۵۱) که من
آن کنم با تو که باران، با چمن
من غمِ تو میخورم تو غم مَخَور
بر تو من مشفقترم از صد پدر
(۵۰) فارِغ: راحت و آسوده
(۵۱) ایمن: رستگار، محفوظ و در امان، سالم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۶۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1665, Divan e Shams
عاشقی بر من، پریشانت کنم
کم عمارت کن، که ویرانت کنم
گر دو صد خانه کنی زنبوروار
چون مگس بیخان و بیمانت کنم
تو بر آنکه خلق را حیران کنی
من بر آنکه مست و حیرانت کنم
گر کُهِ قافی، تو را چون آسیا
آرم اندر چرخ و گردانت کنم
ور تو افلاطون و لقمانی(۵۲) به علم
من به یک دیدار نادانت کنم
تو به دستِ من چو مرغی مردهای
من صیادم دامِ مرغانت کنم
بر سرِ گنجی چو ماری خفتهای
من چو مارِ خسته(۵۳) پیچانت کنم
خواه دلیلی گو و خواهی خود مگو
در دلالت عینِ برهانت کنم
خواه گو لاحول، خواهی خود مگو
چون شُهُب(۵۴) لاحولِ شیطانت کنم
قرآن کریم، سورهٔ حجر (۱۵)، آیهٔ ۱۸
Quran, Al-Hijr(#15), Line #18
«إِلَّا مَنِ اسْتَرَقَ السَّمْعَ فَأَتْبَعَهُ شِهَابٌ مُبِينٌ»
«مگر آنكه دزدانه گوش مىداد و شهابى روشن تعقيبش كرد.»
چند میباشی اسیرِ این و آن؟
گر برون آیی ازین، آنَت کنم
ای صدف، چون آمدی در بحرِ ما
چون صدفها گوهرافشانت کنم
بر گلویت تیغها را دست نیست
گر چو اسماعیل(۵۵) قربانت کنم
چون خلیلی(۵۶)، هیچ از آتش مترس
من ز آتش صد گلستانت کنم
قرآن کریم، سورهٔ انبیاء (۲۱)، آیهٔ ۶۹
Quran, Al-Anbiyaa(#21), Line #69
«قُلْنَا يَا نَارُ كُونِي بَرْدًا وَسَلَامًا عَلَىٰ إِبْرَاهِيمَ»
«گفتيم: اى آتش، بر ابراهيم خنک و سلامت باش.»
دامنِ ما گیر اگر تَردامنی(۵۷)
تا چو مه از نور دامانت کنم
من هُمایَم(۵۸)، سایه کردم بر سرت
تا که اَفریدون(۵۹) و سلطانت کنم
هین قَرائت کم کن و خاموش باش
تا بخوانم عینِ قُرآنت کنم
(۵۲) افلاطون و لقمان: هردو در دانایی و حکمت شهرت داشتهاند.
(۵۳) خسته: زخمی
(۵۴) شُهُب: جمعِ شهاب
(۵۵) اسماعیل: اشاره به قربانی شدنِ اسماعیل به دست پدرش ابراهیم(ع) دارد.
(۵۶) خلیل: اشاره به گلستان شدنِ آتش بر ابراهیم(ع) است.
(۵۷) تَردامن: مجازاً مُجرم و گناهکار
(۵۸) هُما: قُدَما معتقد بودند که اگر پرندهٔ هُمای بر سر کسی سایه اندازد، به پادشاهی میرسد.
(۵۹) اَفریدون: فریدون، پادشاهِ داستانی ایران، در اینجا به معنی سلطان و مقتدر.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۲۰۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2204, Divan e Shams
عاشقی بر من؟ پریشانت کنم، نیکو شنو
کم عمارت کن که ویرانت کنم، نیکو شنو
گر دو صد خانه کنی زنبوروار و موروار
بیکس و بیخان و بیمانت کنم، نیکو شنو
تو بر آنکه خلق مستِ تو شوند از مرد و زن
من بر آنکه مست و حیرانت کنم، نیکو شنو
چون خلیلی(۶۰)، هیچ از آتش مترس، ایمن برو
من ز آتش صد گلستانت کنم، نیکو شنو
گر کُهِ قافی تو را چون آسیایِ تیزگرد
آورم در چرخ و گردانت کنم، نیکو شنو
ور تو افلاطون و لقمانی(۶۱) به علم و کرّ و فرّ(۶۲)
من به یک دیدار نادانت کنم، نیکو شنو
تو به دستِ من چو مرغی مردهای وقتِ شکار
من صیادم، دامِ مرغانت کنم، نیکو شنو
بر سرِ گنجی چو ماری خفتهای ای پاسبان
همچو مارِ خسته(۶۳) پیچانت کنم، نیکو شنو
ای صدف چون آمدی در بحرِ ما غمگین مباش
چون صدفها گوهرافشانت کنم، نیکو شنو
(۶۰) خلیل: اشاره به گلستان شدنِ آتش بر ابراهیم(ع) است.
(۶۱) افلاطون و لقمان: هردو در دانایی و حکمت شهرت داشتهاند.
(۶۲) کرّ و فرّ: شکوه و جلال
(۶۳) خسته: زخمی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۸۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #582, Divan e Shams
خُنُک جانی که بر بامَش همی چوبَک زَنَد(۶۴) امشب
شود همچون سَحَر خندان، عَطایِ بی عدد بیند
(۶۴) چوبَک زدن: پاسبانی کردن، نگهبانی کردن
بر گلویت تیغها را دست نی و زخم نی
گر چو اسماعیل(۶۵) قربانت کنم، نیکو شنو
دامنِ ما گیر اگر تَردامنی(۶۶)، تَردامنی
تا چو مه از نور دامانت کنم، نیکو شنو
من همایم(۶۷)، سایه کردم بر سرت از فضلِ خود
تا که اَفریدون(۶۸) و سلطانت کنم، نیکو شنو
(۶۵) اسماعیل: اشاره به قربانی شدنِ اسماعیل به دست پدرش ابراهیم(ع) دارد.
(۶۶) تَردامن: مجازاً مُجرم و گناهکار
(۶۷) هُما: قُدَما معتقد بودند که اگر پرندهٔ هُمای بر سر کسی سایه اندازد، به پادشاهی میرسد.
(۶۸) اَفریدون: فریدون، پادشاهِ داستانی ایران، در اینجا به معنی سلطان و مقتدر.
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۴۰۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1408
عقل، قربان کُن به پیشِ مصطفی
حَسبِیَ الله گُو که اللهام کَفی
قرآن کریم، سورهٔ زمر (۳۹)، آیات ۳۶ و ۳۸
Quran, Az-Zumar(#39), Line #36, 38
«… أَلَيْسَ اللَّهُ بِكَافٍ عَبْدَهُ ۖ …»
«… آيا خدا براى نگهدارى بندهاش كافى نيست … ؟»
«… قُلْ حَسْبِيَ اللَّهُ ۖ…»
«… بگو: خدا براى من بس است …»
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۲۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1323
جز خضوع و بندگیّ و، اضطرار(۶۹)
اندرین حضرت ندارد اعتبار
(۶۹) اضطرار: درمانده شدن، بیچارگی
هین قَرائت کم کن و خاموش باش و صبر کن
تا بخوانم، عینِ قُرآنت کنم، نیکو شنو
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۷۲۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2725
صبر و خاموشی جذوبِ(۷۰) رحمت است
وین نشان جُستن نشان علّت است
اَنصِتُوا بپذیر تا بر جانِ تو
آید از جانان جزای اَنصِتُوا(۷۱)
(۷۰) جَذوب: بسیار جذب کننده
(۷۱) اَنصِتُوا: خاموش باشید
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۴۵۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3456
اَنْصِتُوا را گوش کن، خاموش باش
چون زبانِ حق نگشتی، گوش باش
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۶۳۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #636, Divan e Shams
بمیرید، بمیرید، در این عشق بمیرید
در این عشق چو مُردید، همه روح پذیرید
بمیرید، بمیرید و زین مرگ مترسید
کزین خاک برآیید، سماوات بگیرید
بمیرید، بمیرید و زین نَفْس ببرّید
که این نَفْس چو بند است، و شما همچو اسیرید
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۸۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1480
مرغِ جذبه ناگهان پَرَّد ز عُش(۷۲)
چون بدیدی صبح، شمع آنگه بکُش
چشمها چون شد گذاره(۷۳)، نورِ اوست
مغزها میبیند او در عینِ پوست
بیند اندر ذَرّه خورشیدِ بقا
بیند اندر قطره، کُلِّ بحر(۷۴) را
(۷۲) عُش: آشیانهٔ پرندگان
(۷۳) گذاره: آنچه از حدّ در گذرد، گذرنده.
(۷۴) بحر: دریا
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۷۷۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #771, Divan e Shams
رهِ آسمان درونَست، پَرِ عشق را بجنبان
پَرِ عشق چون قوی شد، غمِ نردبان نمانَد
یکی تیشه بگیرید پیِ حفرهٔ زندان
چو زندان بشکستید، همه شاه و امیرید
بمیرید، بمیرید به پیشِ شهِ زیبا
برِ شاه چو مُردید، همه شاه و شهیرید(۷۵)
بمیرید، بمیرید و زین ابر برآیید
چو زین ابر برآیید، همه بدرِ مُنیرید(۷۶)
(۷۵) شهیر: نامی، بلندآوازه
(۷۶) مُنیر: روشن، درخشان
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۹۸۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #982
این جهان زندان و ما زندانیان
حُفره کن زندان و خود را وارهان
«اَلدُّنیا سِجْنُ الْمؤْمِنِ وَ جَنَّةُ الْکافِرِ.»
«دنيا، زندان مومن و بهشت كافر است.»
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۵۵۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2551
هست این دکّان کِرایی، زود باش
تیشه بستان و تَکَش(۷۷) را میتراش
(۷۷) تَک: ته، قعر، عمق
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۴۰۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2404
دوزخست آن خانه کآن بیروزن است
اصلِ دین، ای بنده رَوزَن کردن است
تیشهٔ هر بیشهای کم زَن، بیا
تیشه زَن در کندنِ روزن، هلا
خموشید، خموشید، خموشی دمِ مرگ است
هم از زندگیَست این که ز خاموش نَفیرید(۷۸)
(۷۸) نَفیر: رویگردان
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3214
علّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال(۷۹)
(۷۹) ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3219
در تگِ جو هست سِرگین ای فَتیٰ(۸۰)
گرچه جو صافی نماید مر تو را
(۸۰) فَتیٰ: جوان، جوانمرد
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3240
کرده حق ناموس را صد من حَدید(۸۱)
ای بسی بسته به بندِ ناپدید
(۸۱) حَدید: آهن
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۶۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1067
که درونِ سینه شرحت دادهایم
شرح اَندر سینهات بِنهادهایم
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1130
چون ملایک، گوی: لا عِلْمَ لَنا
تا بگیرد دستِ تو عَلَّمْتَنا
مانند فرشتگان بگو: «ما را دانشی نیست.» تا «جز آنچه به ما آموختی.» دستِ تو را بگیرد.
قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۳۲
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #32
«قَالُوا سُبْحَانَکَ لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا ۖ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ.»
«گفتند: منّزهى تو. ما را جز آنچه خود به ما آموختهاى دانشى نيست. تويى داناى حكيم.»
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1344, Divan e Shams
دمِ او جان دهدت رو ز نَفَخْتُ(۸۲) بپذیر
کارِ او کُنْ فَیَکُونست، نه موقوفِ علل
(۸۲) نَفَخْتُ: دمیدم
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۴۶۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2466
پیشِ چوگانهای حکمِ کُنْ فَکان
میدویم اندر مکان و لامَکان
قرآن کریم، سورهٔ یس (۳۶)، آیهٔ ۸۲
Quran, Yaseen(#36), Line #82
«إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ.»
«چون بخواهد چيزى را بيافريند، فرمانش اين است كه مىگويد: موجود شو، پس موجود مىشود.»
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۴۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2842, Divan e Shams
چه چگونه بُد عدم را؟ چه نشان نهی قِدَم(۸۳) را؟
نگر اوّلین قَدَم را که تو بس نکو نهادی
(۸۳) قِدَم: دیرینگی، قدیم (مقابل حدوث)
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۸۲۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1829, Divan e Shams
گفتم دوش عشق را: ای تو قرین و یارِ من
هیچ مباش یک نَفَس غایب از این کنارِ من
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۳۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2636
از قَرین بیقول و گفتوگویِ او
خو بدزدد دل نهان از خویِ او
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1421
میرود از سینهها در سینهها
از رهِ پنهان، صلاح و کینهها
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۸۵۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4856
گرگِ درّندهست نفسِ بَد، یقین
چه بهانه مینهی بر هر قرین؟
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۲۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #4230
آشنایی گیر شبها تا به روز
با چنین اِستارههای دیوْسوز
هر یکی در دفعِ دیوِ بَدگُمان
هست نفتاندازِ(۸۴) قلعهٔ آسمان
(۸۴) نفتاندازَنده: کسی که آتش میبارد.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۵۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3514
بر قرینِ خویش مَفزا در صِفت
کآن فراق آرد یقین در عاقبت
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3196
تا کنی مر غیر را حَبْر(۸۵) و سَنی(۸۶)
خویش را بدخُو و خالی میکنی
(۸۵) حَبر: دانشمند، دانا
(۸۶) سَنی: رفیع، بلند مرتبه
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #151
مردهٔ خود را رها کردهست او
مردهٔ بیگانه را جوید رَفو
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۷۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #479
دیده آ، بر دیگران، نوحهگری
مدّتی بنشین و، بر خود میگِری
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۳۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2235
در گویّ(۸۷) و در چَهی ای قَلتَبان(۸۸)
دست وادار از سِبالِ(۸۹) دیگران
چون به بُستانی رسی زیبا و خَوش
بعد از آن دامانِ خَلقان گیر و کَش
ای مُقیمِ حبسِ چار و پنج و شَش
نغزجایی، دیگران را هم بکَش
(۸۷) گَو: گودال
(۸۸) قَلتَبان: بیحمیّت، بیغیرت
(۸۹) سِبال: سبیل
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۹۶۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2965, Divan e Shams
گفتم: ز هر خیالی، دردِ سَرَست ما را
گفتا: بِبُر سَرش را، تو ذوالفقارِ مایی
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #559
تا گشاید عُقدهٔ(۹۰) اِشکال را
در حَدَث(۹۱) کردهست زرّین بیل را
عُقده را بگشاده گیر ای مُنتهی
عقدهیی سختست بر کیسهٔ تهی
در گشادِ عُقدهها گشتی تو پیر
عقدهٔ چندی دگر بگشاده گیر
عقدهیی کآن بر گلویِ ماست سخت
که بدانی که خسی(۹۲) یا نیکبخت؟
(۹۰) عُقده: گِره
(۹۱) حَدَث: مدفوع
(۹۲) خَس: خار، خاشاک، پست و فرومایه.
مولوی، مثنوی، دفتر سوّم، بیت ۳۳۹۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3396
پس ریاضت را به جان شو مُشتری
چون سپردی تن به خدمت، جان بَری
ور ریاضت آیدت بیاختیار
سر بنه، شکرانه دِه، ای کامیار
چون حقت داد آن ریاضت، شکر کن
تو نکردی، او کشیدت زامر ِکُن
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۰۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #106
ور نمیتانی رضا دِه ای عَیار
گر خدا رنجت دهد بیاختیار
که بلایِ دوست تطهیرِ شماست
علمِ او بالایِ تدبیرِ شماست
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۸۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3784
تشنه را دردِ سر آرد بانگِ رعد
چون نداند کو کشاند ابرِ سعد
چشمِ او ماندهست در جُویِ روان
بیخبر از ذوقِ آبِ آسمان
مَرْکبِ همّت سویِ اسباب راند
از مُسبِّب لاجَرَم محروم ماند
آنکه بیند او مُسَبِّب را عیان
کی نهد دل بر سببهای جهان؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۶۳۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #638, Divan e Shams
چنان گشت و چنین گشت، چنان راست نیاید
مدانید که چونید، مدانید که چندید
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۰۵۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3050
گفت: چون دیدِ مَنَت از خود نَبُرد
این چنین جان را بباید زار مُرد
چون نبودی فانی اندر پیشِ من
فضل آمد مر تو را گردن زدن
کُلُّ شَیْءٍ هالِکٌ جز وَجهِ او
چون نهای در وَجهِ او، هستی مجو
هر که اندر وَجهِ ما باشد فنا
کُلُّ شَیْءٍ هالِکٌ نَبوَد جَزا
قرآن کریم، سوره قصص (۲۸)، آیه ۸۸
Quran, Al-Qasas(#28), Line #88
«وَلَا تَدْعُ مَعَ اللَّهِ إِلَٰهًا آخَرَ ۘ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ ۚ كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ ۚ لَهُ الْحُكْمُ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ»
«با خداى يكتا خداى ديگرى را مخوان. هيچ خدايىجز او نيست.
هر چيزى نابود شدنى است مگر ذات او. فرمان، فرمان اوست و همه به او بازگردانيده شويد.»
بکنده باد مرا هر دو دیدهها به کُلَند
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۱۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #818
چشمِ حس اَفْسُرد بر نقشِ مَمَرّ(۹۳)
تُش مَمَر میبینی و او مُسْتَقَرّ(۹۴)
این دویی اوصافِ دیدِ اَحْوَل(۹۵) است
وَرنه اوّل آخِر، آخِر اوّل است
هی زِ چِه معلوم گردد این؟ ز بَعث
بعث را جُو، کم کن اندر بعث بَحث
(۹۳) مَمَرّ: گذرگاه، مجری، محلّ عبور
(۹۴) مُسْتَقَرّ: محلّ قرار گرفتن، استوار، برقرار
(۹۵) اَحْوَل: لوچ، دوبین
مولوى، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۲۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #822
جمله عالَم زین غلط کردند راه
کز عَدَم ترسند و، آن آمد پناه
مولوى، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۲۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #825
هم تو تانی کرد یا نِعمَالمُعین(۹۶)
دیدهٔ معدومبین(۹۷) را هستبین
دیدهیی کو از عدم آمد پدید
ذاتِ هستی را همه معدوم دید
این جهانِ منتظم محشر شود
گر دو دیده مُبْدَل(۹۸) و انور شود
(۹۶) نِعمَ المُعین: یاوَر نیکو
(۹۷) مَعدوم: نیستشده، نیست و نابود
(۹۸) مُبْدَل: تبدیلشده
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۹۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #921
دیدهٔ ما چون بسی علّت(۹۹) دَروست
رو فنا کُن دیدِ خود در دیدِ دوست
دید ما را دید او نِعْمَ الْعِوَض(۱۰۰)
یابی اندر دید او کل غَرَض
(۹۹) علّت: بیماری
(۱۰۰) نِعْمَ الْعِوَض: بهترین عوض
-------------------------
مجموع لغات:
فراغتی دهدم عشق تو ز خویشاوند
از آنکه عشق تو بنیاد عافیت برکند
از آنکه عشق نخواهد به جز خرابی کار
چه جای مال و چه نام نکو و حرمت و بوش
چه خان و مان و سلامت چه اهل و یا فرزند
که جان عاشق چون تیغ عشق برباید
هزار جان مقدس به شکر آن بنهند
هوای عشق تو و آنگاه خوف ویرانی
تو کیسه بسته و آنگاه عشق آن لب قند
سرک فروکش و کنج سلامتی بنشین
ز دست کوته ناید هوای سرو بلند
برو ز عشق نبردی تو بوی در همه عمر
نه عشق داری عقلیست این به خود خرسند
درآمد آتش عشق و بسوخت هرچه جز اوست
چو جمله سوخته شد شاد شین و خوش میخند
و خاصه عشق کسی کز الست تا به کنون
نبوده است چنو خود به حرمت پیوند
اگر تو گویی دیدم ورا برای خدا
گشای دیده دیگر و این دو را بربند
اگر به دیده من غیر آن جمال آید
بکنده باد مرا هر دو دیدهها به کلند
بصیرت همه مردان مرد عاجز شد
کجا رسد به جمال و جلال شاه لوند
دریغ پرده هستی خدای برکندی
چنانکه آن در خیبر علی حیدر کند
که تا بدیدی دیده که پنج نوبت او
هزار ساله از آن سو که گفته شد بزنند
هر کسی در عجبی و عجب من اینست
کاو نگنجد به میان چون به میان میآید
اول و آخر تویی ما در میان
همانطور که عظمت بینهایت الهی قابل بیان نیست و باید به آن زنده شویم ناچیزی ما هم به عنوان من ذهنی
قابل بیان نیست و ارزش بیان ندارد باید هر چه زودتر آن را انکار کنیم و به او زنده شویم
چون الف چیزی ندارم ای کریم
جز دلی دلتنگتر از چشم میم
خود ندارم هیچ به سازد مرا
که ز وهم دارم است این صد عنا
گر بروید ور بریزد صد گیاه
عاقبت بر روید آن کشته اله
کشت نو کارید بر کشت نخست
این دوم فانی است و آن اول درست
کشت اول کامل و بگزیده است
تخم ثانی فاسد و پوسیده است
مبدع است او تابع استاد نی
مسند جمله ورا اسناد نی
شاهد تو سد روی شاهد است
مرشد تو سد گفت مرشد است
ای که تو هم عاشقی بر عقل خویش
پرتو عقل است آن بر حس تو
عاریت میدان ذهب بر مس تو
چون زراندود است خوبی در بشر
ورنه چون شد شاهد تو پیره خر
چون فرشته بود همچون دیو شد
کان ملاحت اندرو عاریه بد
رو نعمره ننکسه بخوان
دل طلب کن دل منه بر استخوان
طالب دل باش ای که اهل صورتی بر استخوان دل مبند در طلب زیبایی
و جمال ظاهری مباش و طالب حسن و لطافت روح باش
چون تو گوشی او زبان نی جنس تو
گوشها را حق بفرمود انصتوا
کودک اول چون بزاید شیرنوش
مدتی خاموش باشد جمله گوش
مدتی میبایدش لب دوختن
از سخن تا او سخن آموختن
نطق کان موقوف راه سمع نیست
جز که نطق خالق بیطمع نیست
باقیان هم در حرف هم در مقال
تابع استاد و محتاج مثال
دلق و اشکی گیر در ویرانهیی
زآنکه آدم زآن عتاب از اشک رست
اشک تر باشد دم توبهپرست
بهر گریه آمد آدم بر زمین
تا بود گریان و نالان و حزین
آدم از فردوس و از بالای هفت
پایماچان از برای عذر رفت
تا بازکشد به بیجهاتت
کار آن کار است ای مشتاق مست
کاندر آن کار ار رسد مرگت خوش است
جز که تسلیم و رضا کو چارهای
در کف شیر نر خونخوارهای
جز توکل جز که تسلیم تمام
شاد از وی شو مشو از غیر وی
او بهارست و دگرها ماه دی
هر چه غیر اوست استدراج توست
گرچه تخت و ملک توست و تاج توست
صحبت این خلق را طوفان شناس
کم گریز از شیر و اژدرهای نر
ز آشنایان و ز خویشان کن حذر
بداد پندم استاد عشق ز استادی
که هین بترس ز هرکس که دل بدو دادی
ما ملک عافیت نه به لشکر گرفتهایم
ما تخت سلطنت نه به بازو نهادهایم
جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است
پیاله گیر که عمر عزیز بیبدل است
نه من ز بیعملی در جهان ملولم و بس
ملالت علما هم ز علم بیعمل است
به چشم عقل در این رهگذار پرآشوب
جهان و کار جهان بیثبات و بیمحل است
دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت
ولی اجل به ره عمر رهزن امل است
به هیچ دور نخواهند یافت هشیارش
چنین که حافظ ما مست باده ازل است
بازگرد از هست سوی نیستی
طالب ربی و ربانیستی
پس در آ در کارگه یعنی عدم
تا ببینی صنع و صانع را به هم
کارگه چون جای روشندیدگی است
پس برون کارگه پوشیدگی است
رو به هستی داشت فرعون عنود
حبک الاشیاء یعمیک یصم
نفسک السودا جنت لا تختصم
عشق تو به اشياء تو را كور و كر میکند
با من ستیزه مکن زیرا نفس سیاهکار تو چنین گناهی مرتکب شده است
کوری عشقست این کوری من
حب یعمی و یصم است ای حسن
آری اگر من دچار کوری باشم آن کوری قطعا کوری عشق
است نه کوری معمولی ای حسن بدان که عشق موجب کوری و کری عاشق میشود
دل را تمام برکن ای جان ز نیکنامی
ای عاشق الهی ناموس خلق خواهی
عاشق چو قند باید بیچون و چند باید
جانی بلند باید کان حضرتی است سامی
چاپلوست گشت مردم روز چند
هر که را مردم سجودی میکنند
زهر اندر جان او میآکَنَند
داند او کان زهر بود و موبدش
او بهانه باشد و تو منظرم
عاشق صنع توام در شکر و صبر
عاشق مصنوع کی باشم چو گبر
عاشق صنع خدا با فر بود
عاشق مصنوع او کافر بود
کورم از غیر خدا بینا بدو
مقتضای عشق این باشد بگو
هست مهمانخانه این تن ای جوان
هر صباحی ضیف نو آید دوان
هین مگو کین ماند اندر گردنم
که هم اکنون باز پرد در عدم
هر چه آید از جهان غیبوش
در دلت ضیفست او را دار خوش
عاشقان از بیمرادیهای خویش
باخبر گشتند از مولای خویش
بیمرادی شد قلاووز بهشت
حفت الجنه شنو ای خوشسرشت
عاقلان اشکستهاش از اضطرار
عاشقان اشکسته با صد اختیار
سرنگون زآن شد که از سر دور ماند
خویش را سر ساخت و تنها پیش راند
تا به دیوار بلا ناید سرش
نشنود پند دل آن گوش کرش
بر کف دریا فرس را راندن
نامهیی در نور برقی خواندن
بر دل و بر عقل خود خندیدن است
عقل کو مغلوب نفس او نفس شد
مشتری مات زحل شد نحس شد
بر زبان نام حق و در جان او
گندها از فکر بیایمان او
تو به صورت رفتهیی گم گشتهیی
زآن نمییابی که معنی هشتهیی
قسمت خود خود بریدی تو ز جهل
قسمت خود را فزاید مرد اهل
پند گفتن با جهول خوابناک
تخم افگندن بود در شورهخاک
عقل جزوی گاه چیره گه نگون
عقل کلی ایمن از ریب الـمنون
چون ز زنده مرده بیرون میکند
نفس زنده سوی مرگی میتند
در زمانه صاحب دامی بود
همچو ما احمق که صید خود کند
قضا که تیر حوادث به تو همیانداخت
تو را کند به عنایت از آن سپس سپری
خانه را من روفتم از نیک و بد
خانهام پرست از عشق احد
هرچه بینم اندر او غیر خدا
آن من نبود بود عکس گدا
کارگاه صنع حق چون نیستی است
پس برون کارگه بیقیمتی است
چون به من زنده شود این مردهتن
جان من باشد که رو آرد به من
من کنم او را ازین جان محتشم
جان که من بخشم ببیند بخششم
جان نامحرم نبیند روی دوست
جز همان جان کاصل او از کوی اوست
حیث ما کنتم فولوا وجهکم
نحوه هذا الذی لم ینهکم
در هر وضعيت و هر جا که باشید رو به سوی او خدا کنید
خدا شما را فقط از این کار منع نکرده است
پس هماره روی معشوقه نگر
این به دست توست بشنو ای پدر
هر که را فتح و ظفر پیغام داد
پیش او یک شد مراد و بیمراد
بر قضا کم نه بهانه ای جوان
جرم خود را چون نهی بر دیگران
گرد خود برگرد و جرم خود ببین
جنبش از خود بین و از سایه مبین
جرم خود را بر کسی دیگر منه
هوش و گوش خود بدین پاداش ده
جرم بر خود نه که تو خود کاشتی
با جزا و عدل حق کن آشتی
بد ز فعل خود شناس از بخت نی
متهم کن نفس خود را ای فتی
متهم کم کن جزای عدل را
توبه کن مردانه سر آور به ره
که فمن یعمل بمثقال یره
ذرهیی گر جهد تو افزون بود
در ترازوی خدا موزون بود
همچو مستی کو جنایتها کند
گوید او معذور بودم من ز خود
از تو بد در رفتن آن اختیار
بیخودی نامد به خود توش خواندی
اختیارت خود نشد توش راندی
شاد باش و فارغ و ایمن که من
آن کنم با تو که باران با چمن
من غم تو میخورم تو غم مخور
عاشقی بر من پریشانت کنم
کم عمارت کن که ویرانت کنم
گر که قافی تو را چون آسیا
ور تو افلاطون و لقمانی به علم
تو به دست من چو مرغی مردهای
من صیادم دام مرغانت کنم
بر سر گنجی چو ماری خفتهای
من چو مار خسته پیچانت کنم
در دلالت عین برهانت کنم
خواه گو لاحول خواهی خود مگو
چون شهب لاحول شیطانت کنم
چند میباشی اسیر این و آن
گر برون آیی ازین آنت کنم
ای صدف چون آمدی در بحر ما
گر چو اسماعیل قربانت کنم
چون خلیلی هیچ از آتش مترس
دامن ما گیر اگر تردامنی
من همایم سایه کردم بر سرت
تا که افریدون و سلطانت کنم
هین قرائت کم کن و خاموش باش
تا بخوانم عین قرآنت کنم
عاشقی بر من پریشانت کنم نیکو شنو
کم عمارت کن که ویرانت کنم نیکو شنو
بیکس و بیخان و بیمانت کنم نیکو شنو
تو بر آنکه خلق مست تو شوند از مرد و زن
من بر آنکه مست و حیرانت کنم نیکو شنو
چون خلیلی هیچ از آتش مترس ایمن برو
من ز آتش صد گلستانت کنم نیکو شنو
گر که قافی تو را چون آسیای تیزگرد
آورم در چرخ و گردانت کنم نیکو شنو
ور تو افلاطون و لقمانی به علم و کر و فر
من به یک دیدار نادانت کنم نیکو شنو
تو به دست من چو مرغی مردهای وقت شکار
من صیادم دام مرغانت کنم نیکو شنو
بر سر گنجی چو ماری خفتهای ای پاسبان
همچو مار خسته پیچانت کنم نیکو شنو
ای صدف چون آمدی در بحر ما غمگین مباش
چون صدفها گوهرافشانت کنم نیکو شنو
خنک جانی که بر بامش همی چوبک زند امشب
شود همچون سحر خندان عطای بی عدد بیند
گر چو اسماعیل قربانت کنم نیکو شنو
دامن ما گیر اگر تردامنی تردامنی
تا چو مه از نور دامانت کنم نیکو شنو
من همایم سایه کردم بر سرت از فضل خود
تا که افریدون و سلطانت کنم نیکو شنو
عقل قربان کن به پیش مصطفی
حسبی الله گو که اللهام کفی
جز خضوع و بندگی و اضطرار
هین قرائت کم کن و خاموش باش و صبر کن
تا بخوانم عین قرآنت کنم نیکو شنو
صبر و خاموشی جذوب رحمت است
وین نشان جستن نشان علت است
انصتوا بپذیر تا بر جان تو
آید از جانان جزای انصتوا
انصتوا را گوش کن خاموش باش
چون زبان حق نگشتی گوش باش
بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید
کزین خاک برآیید سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید
که این نفس چو بند است و شما همچو اسیرید
مرغ جذبه ناگهان پرد ز عش
چون بدیدی صبح شمع آنگه بکش
چشمها چون شد گذاره نور اوست
مغزها میبیند او در عین پوست
بیند اندر ذره خورشید بقا
بیند اندر قطره کل بحر را
ره آسمان درونست پر عشق را بجنبان
پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند
یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا
بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید
بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید
چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید
حفره کن زندان و خود را وارهان
هست این دکان کرایی زود باش
تیشه بستان و تکش را میتراش
دوزخست آن خانه کان بیروزن است
اصل دین ای بنده روزن کردن است
تیشه هر بیشهای کم زن بیا
تیشه زن در کندن روزن هلا
خموشید خموشید خموشی دم مرگ است
هم از زندگیست این که ز خاموش نفیرید
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذودلال
در تگ جو هست سرگین ای فتی
کرده حق ناموس را صد من حدید
ای بسی بسته به بند ناپدید
که درون سینه شرحت دادهایم
شرح اندر سینهات بنهادهایم
چون ملایک گوی لا علم لنا
تا بگیرد دست تو علمتنا
مانند فرشتگان بگو ما را دانشی نیست تا جز آنچه به ما آموختی دست تو را بگیرد
دم او جان دهدت رو ز نفخت بپذیر
کار او کن فیکونست نه موقوف علل
پیش چوگانهای حکم کن فکان
میدویم اندر مکان و لامکان
چه چگونه بد عدم را چه نشان نهی قدم را
نگر اولین قدم را که تو بس نکو نهادی
گفتم دوش عشق را ای تو قرین و یار من
هیچ مباش یک نفس غایب از این کنار من
از قرین بیقول و گفتوگوی او
خو بدزدد دل نهان از خوی او
از ره پنهان صلاح و کینهها
گرگ درندهست نفس بد یقین
چه بهانه مینهی بر هر قرین
با چنین استارههای دیوسوز
هر یکی در دفع دیو بدگمان
هست نفتانداز قلعه آسمان
بر قرین خویش مفزا در صفت
تا کنی مر غیر را حبر و سنی
خویش را بدخو و خالی میکنی
مرده خود را رها کردهست او
مرده بیگانه را جوید رفو
دیده آ بر دیگران نوحهگری
مدتی بنشین و بر خود میگری
در گوی و در چهی ای قلتبان
دست وادار از سبال دیگران
چون به بستانی رسی زیبا و خوش
بعد از آن دامان خلقان گیر و کش
ای مقیم حبس چار و پنج و شش
نغزجایی دیگران را هم بکش
گفتم ز هر خیالی درد سرست ما را
گفتا ببر سرش را تو ذوالفقار مایی
تا گشاید عقده اشکال را
در حدث کردهست زرین بیل را
عقده را بگشاده گیر ای منتهی
عقدهیی سختست بر کیسه تهی
در گشاد عقدهها گشتی تو پیر
عقده چندی دگر بگشاده گیر
عقدهیی کان بر گلوی ماست سخت
که بدانی که خسی یا نیکبخت
پس ریاضت را به جان شو مشتری
چون سپردی تن به خدمت جان بری
سر بنه شکرانه ده ای کامیار
چون حقت داد آن ریاضت شکر کن
تو نکردی او کشیدت زامر کن
ور نمیتانی رضا ده ای عیار
که بلای دوست تطهیر شماست
علم او بالای تدبیر شماست
تشنه را درد سر آرد بانگ رعد
چون نداند کو کشاند ابر سعد
چشم او ماندهست در جوی روان
بیخبر از ذوق آب آسمان
مرکب همت سوی اسباب راند
از مسبب لاجرم محروم ماند
آنکه بیند او مسبب را عیان
کی نهد دل بر سببهای جهان
چنان گشت و چنین گشت چنان راست نیاید
مدانید که چونید مدانید که چندید
گفت چون دید منت از خود نبرد
این چنین جان را بباید زار مرد
چون نبودی فانی اندر پیش من
کل شیء هالک جز وجه او
چون نهای در وجه او هستی مجو
هر که اندر وجه ما باشد فنا
کل شیء هالک نبود جزا
چشم حس افسرد بر نقش ممر
تش ممر میبینی و او مستقر
این دویی اوصاف دید احول است
ورنه اول آخر آخر اول است
هی ز چه معلوم گردد این ز بعث
بعث را جو کم کن اندر بعث بحث
جمله عالم زین غلط کردند راه
کز عدم ترسند و آن آمد پناه
هم تو تانی کرد یا نعمالمعین
دیده معدومبین را هستبین
ذات هستی را همه معدوم دید
این جهان منتظم محشر شود
گر دو دیده مبدل و انور شود
دیده ما چون بسی علت دروست
رو فنا کن دید خود در دید دوست
دید ما را دید او نعم العوض
یابی اندر دید او کل غرض
Privacy Policy
Today visitors: 1092 Time base: Pacific Daylight Time