برنامه شماره ۷۲۵ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۷ تاریخ اجرا: ۲۰ اوت ۲۰۱۸ ـ ۳۰ مرداد
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۵۷۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2571, Divan e Shams
ای شاهِ مسلمانان، وی جانِ مسلمانی
پنهان شده و افکنده در شهر پریشانی
ای آتشِ در آتش، هم میکُش و هم میکَش
سلطانِ سَلاطینی(۱)، بر کُرسیِ(۲) سُبحانی
شاهنشهِ هر شاهی، صد اختر و صد ماهی
هر حکم که میخواهی، میکن، که همه جانی
گفتی که: تو را یارم، رختِ تو نگهدارم
از شیر عجب باشد، بس نادِره(۳) چوپانی
گر نیست و گر هستم، گر عاقل و گر مستم
ور هیچ نمیدانم، دانم که تو میدانی
گر در غم و در رنجم، در پوست نمیگنجم
کز بهرِ چو تو عیدی، قربانم و قربانی
گه چون شبِ یغمایی(۴)، هر مُدرِکه(۵) بربایی
روز از تنِ همچون شب، چون صبح برون رانی
گه جامه بگردانی، گویی که: رسولم من
یا رب، که چه گردد جان، چون جامه بگردانی
در رزم تویی فارِس(۶)، بر بام تویی حارِس(۷)
آن چیست عجب، جز تو کو را تو نگهبانی؟
ای عشق تویی جمله، بر کیست تو را حمله؟
ای عشق عدمها را، خواهی که برنجانی؟
ای عشق تویی تنها، گر لطفی و گر قهری
سُرنای(۸) تو مینالد، هم تازی(۹) و سُریانی(۱۰)
گر دیده ببندی تو، ور هیچ نخندی تو
فَرِّ تو همیتابد، از تابشِ پیشانی
پنهان نتوان بردن در خانه چراغی را
ای ماه، چه میآیی در پرده پنهانی؟
ای چشم نمیبینی، این لشکرِ سلطان را؟
وی گوش نمینوشی(۱۱)، این نوبتِ سلطانی(۱۲)؟
گفتم که به چه دهی آن؟ گفتا که به بذلِ جان
گنجی است به یک حَبّه، در غایَتِ(۱۳) ارزانی
لاحَول کجا راند، دیوی که تو بگماری
باران نکند ساکن، گردی که تو ننشانی
چون سرمه جادویی در دیده کشی دل را
تَمییز(۱۴) کجا ماند در دیده انسانی؟
هر نیست بُوَد هستی در دیده از آن سرمه
هر وَهم بَرَد دستی از عقل به آسانی
از خاکِ درت باید در دیده دل سرمه
تا سوی درت آید جوینده ربّانی
تا جزو به کل تازد، حَبّه سوی کان یازَد(۱۵)
قطره سوی بَحر آید، از سیلِ کُهِستانی(۱۶)
نی سیل بُوَد اینجا، نی بَحر بُوَد آنجا
خامش، که نشد ظاهر هرگز سِرِ روحانی
قرآن کریم، سوره آل عمران(۳)، آیه ۶۷
Quran, Sooreh Ale Emraan(#3), Line #67
مَا كَانَ إِبْرَاهِيمُ يَهُودِيًّا وَلَا نَصْرَانِيًّا وَلَٰكِنْ كَانَ حَنِيفًا مُسْلِمًا وَمَا كَانَ مِنَ الْمُشْرِكِينَ
ابراهيم نه يهودى بود نه نصرانى، بلكه حنيفى مسلمان بود. و از مشركان نبود.
قرآن کریم، سوره یوسف(۱۲)، آیه ۱۰۱
Quran, Sooreh Yousof(#12), Line #101
از زبان یوسف
…تَوَفَّنِي مُسْلِمًا وَأَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ
…مرا مسلمان بميران و قرين شايستگان ساز.
قرآن کریم، سوره بقره(۲)، آیه ۱۳۲
Quran, Sooreh Baghareh(#2), Line #132
از زبان ابراهیم به یعقوب و سایر فرزندانش
…فَلَا تَمُوتُنَّ إِلَّا وَأَنْتُمْ مُسْلِمُونَ
…نمیرید مگر اینکه مسلمان باشید
قرآن کریم، سوره آل عمران(۳)، آیه ۵۲
Quran, Sooreh Ale Emraan(#3), Line #52
…قَالَ الْحَوَارِيُّونَ نَحْنُ أَنْصَارُ اللَّهِ آمَنَّا بِاللَّهِ وَاشْهَدْ بِأَنَّا مُسْلِمُونَ
از زبان حواریون به عیسی
…حواريون گفتند: ما ياران خداييم. به خدا ايمان آورديم. شهادت ده كه ما مسلمان (تسليم) هستيم.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۷۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 4177
لیک مقصودِ ازل، تسلیمِ توست
ای مسلمان بایدت تسلیم جُست
ای نخود میجوش اندر اِبتِلا
تا نه هستی و نه خود مانَد تو را
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۷۲۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 1727
گفت موسی: های، بس مُدبِر(۱۷) شدی
خود مسلمان ناشده کافر شدی
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۳۰۱۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 3011, Divan e Shams
هر نَفَسی از درون، دلبرِ روحانیی
عَربَده آرَد مرا، از رهِ پنهانیی
فتنه و ویرانیَم، شور و پریشانیَم
برد مسلمانیَم، وایِ مسلمانیی
گفت مرا: می خوری، یا چه گمان میبری
کیست برون از گمان، جز دلِ رَبّانیی(۱۸)؟
مولوی، دیوان شمس، رباعی شماره ۱۶۳۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Robaee)# 1639, Divan e Shams
گیر ای دلِ من، عنانِ آن شاهنشاه
امشب برِ من قُنُق(۱۹) شو، ای روت چو ماه
ور گوید: فردا، مشنو، زود بگوی
لاحَولَ وَلا قُوَّةَ اِلّا بِالله(۲۰)
مولوی، دیوان شمس، رباعی شماره ۱۶۲۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Robaee)# 1621, Divan e Shams
جانیست غذای او غم و اندیشه
جانی دگر است همچو شیرِ بیشه
اندیشه چو تیشه است، گزافه(۲۱) مندیش
هان تا نزنی تو پای خود را تیشه
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۸۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 389
بویِ شیرِ خشم دیدی؟ باز گرد
با مناجات و حَذَر(۲۲) اَنباز(۲۳) گرد
مولوی، دیوان شمس، رباعی شماره ۶۱۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Robaee)# 610, Divan e Shams
تا مدرسه و مناره ویران نشود
احوالِ قَلَندَری به سامان نشود
تا ایمان کفر و کفر ایمان نشود
یک بندهٔ حق به حق، مسلمان نشود
مولوی، دیوان شمس، رباعی شماره ۱۷۲۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Robaee)# 1729, Divan e Shams
ای دل تو دمی مطیعِ سبحان نشدی
وز کارِ بدت هیچ پشیمان نشدی
صوفی و فقیه و زاهد و دانشمند
این جمله شدی ولی مسلمان نشدی
مولوی، دیوان شمس، رباعی شماره ۱۶۴۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Robaee)# 1646, Divan e Shams
میدانِ فراخ و مردِ میدانی نه
احوالِ جهان چنانکه میدانی نه
ظاهرهاشان به اولیا ماند، لیک
در باطنشان بوی مسلمانی نه
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۶۸۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 686
گر نبودی امتحانِ هر بدی
هر مُخَنَّث(۲۴) در وَغا(۲۵) رستم بُدی
مولوی، دیوان شمس، رباعی شماره ۷۵۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Robaee)# 756, Divan e Shams
هر دل که درو مِهرِ تو پنهان نَبُوَد
کافر بُوَد آن دل و مسلمان نَبُوَد
شهری که درو هیبتِ سلطان نَبُوَد
ویران شده گیر، اگرچه ویران نَبُوَد
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۴۵۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 2451
هیچ کافر را به خواری منگرید
که مسلمان مُردنَش باشد امید
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۶۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 1364
باز فرمود او که اندر هر قضا
مر مسلمان را رضا باید، رضا
مولوی، دیوان شمس، رباعی شماره ۱۶۵۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Robaee)# 1650, Divan e Shams
هم آینهایم، هم لقائیم همه
سرمستِ پیالهء بقائیم همه
هم دافِعِ(۲۶) رنج و هم شفائیم همه
هم آب حیات و هم سَقائیم همه
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۶۷۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 673
مستیی کآید ز بوی شاهِ فرد
صد خُمِ می در سر و مغز آن نکرد
مولوی، دیوان شمس، رباعی شماره ۱۶۴۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Robaee)# 1649, Divan e Shams
هر چند در این پرده اسیرید همه
زین پرده برون روید، امیرید همه
آن آبِ حیات خلق را میگوید
بر ساحلِ جویِ ما بمیرید همه
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۶۷۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 677
سوی خود، اَعمی'(۲۷) شدم از حق بصیر
پس مُعافم از قَلیل(۲۸) و از کَثیر(۲۹)
نسبت به هستی مجازی خودم کور شدم ولی نسبت به هستی حقیقی خداوند بینا گشتم، از اینرو از تکالیف و رسوم کوچک و بزرگ رها شده ام.
مولوی، دیوان شمس، رباعی شماره ۱۶۴۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Robaee)# 1648, Divan e Shams
هین نوبتِ صبر آمد و ماهِ روزه
روزی دو مگو ز کاسه و از کوزه
بر خوانِ فلک گرد پیِ دَریوزه(۳۰)
تا پنبهٔ جان باز رهد از غوزه(۳۱)
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۸۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 285
داد حق، اهلِ سبا را بس فراغ
صد هزاران قصر و ایوان ها و باغ
شکرِ آن نگزاردند آن بَدرَگان(۳۲)
در وفا بودند کمتر از سگان
مر سگی را، لقمهٔ نانی ز در
چون رسد بر در، همیبندد کمر
پاسبان و حارِسِ(۳۳) در میشود
گرچه بر وی جور و سختی میرود
هم بر آن در باشدش باش و قرار
کفر دارد، کرد غیری اختیار
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۱۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 314
هم بر آن در گَرد، کم از سگ مباش
با سگِ کهف ار شدستی خواجهتاش(۳۴)
چون سگان هم مر سگان را ناصِحاند(۳۵)
که دل اندر خانهٔ اول ببند
آن درِ اول که خوردی استخوان
سخت گیر و حق گزار، آن را مَمان(۳۶)
میگزندش کز ادب آنجا رود
وز مقامِ اولین مُفلِح(۳۷) شود
میگزندش کای سگِ طاغی(۳۸) برو
با ولیِّ نعمتت یاغی مشو
بر همان در، همچو حلقه بسته باش
پاسبان و چابک و برجسته باش
صورتِ نقضِ وفای ما مباش
بیوفایی را مکن بیهوده فاش
مر سگان را چون وفا آمد شعار
رو، سگان را ننگ و بدنامی میار
بیوفایی چون سگان را عار بود
بیوفایی چون روا داری نمود؟
حق تعالی، فخر آورد از وفا
گفت: مَن اوفی' بِعَهدٍ غَیْرِنا*؟
حضرت حق تعالی، نسبت به خوی وفاداری، فخر و مباهات کرده و فرموده است: چه کسی غیر از ما به عهد و پیمان وفادار است.
بیوفایی دان، وفا با رَدِّ حق(۳۹)
بر حقوقِ حق ندارد کس سَبَق(۴۰)
* قرآن کریم، سوره توبه(۹)، آیه ۱۱۱
Quran, Sooreh Tobeh(#9), Line #111
…وَمَنْ أَوْفَىٰ بِعَهْدِهِ مِنَ اللَّهِ ۚ فَاسْتَبْشِرُوا بِبَيْعِكُمُ الَّذِي بَايَعْتُمْ بِهِ ۚ وَذَٰلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ
… و کیست وفادارتر از خدا به عهد و پیمان خویش؟ بدین خرید و فروخت خود شادمانی کنید و آن رستگاری سترگی است.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۲۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 329
پس حقِ حق، سابق از مادر بُوَد
هر که آن حق را نداند، خر بُوَد
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۷۸۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 783
به سخن آمدن طفل در میان آتش و تَحریض کردن خلق را در افتادن به آتش
یک زنی با طفل آورد آن جُهود
پیشِ آن بت و آتش اندر شعله بود
طفل ازو بِستَد(۴۱)، در آتش درفکند
زن بترسید و دل از ایمان بکند
خواست تا او سجده آرد پیشِ بت
بانگ زد آن طفل کِانّی لَم اَمُت
همینکه زن خواست که بر آن بت سجده آورد، کودک فریاد زد: براستی که من نمرده ام
اندر آ ای مادر! اینجا من خوشم
گر چه در صورت، میانِ آتشم
چشمبند است آتش از بهرِ حجاب
رحمت است این سر برآورده ز جَیب(۴۲)
اندر آ مادر ببین برهانِ حق
تا ببینی عِشرتِ(۴۳) خاصانِ حق
اندر آ و آب بین آتشمثال
از جهانی کآتش است آبش مثال
اندر آ اسرارِ ابراهیم بین
کو در آتش یافت سرو و یاسمین
مرگ میدیدم گهِ زادن ز تو
سخت خوفم بود افتادن ز تو
چون بزادم، رَستَم از زندان تنگ
در جهانی خوشهوای خوبرنگ
من جهان را چون رَحِم دیدم کنون
چون در این آتش بدیدم این سکون
اندرین آتش بدیدم عالـَمی
ذره ذره اندر او عیسیدَمی(۴۴)
نک، جهانِ نیستشکلِ هستذات
و آن جهانِ هست شکلِ بیثَبات
اندر آ مادر به حقِّ مادری
بین که این آذر(۴۵) ندارد آذری
اندر آ مادر، که اِقبال(۴۶) آمدست
اندر آ مادر، مده دولت(۴۷) ز دست
قدرتِ آن سگ بدیدی، اندر آ
تا ببینی قدرتِ لطفِ خدا
من ز رحمت، میکشانم پای تو
کز طَرَب خود نیستم پَروای(۴۸) تو
اندر آ و دیگران را هم بخوان
کاندر آتش شاه بنهادست خوان(۴۹)
اندر آیید ای مسلمانان همه
غیرِ این عَذبی(۵۰) عذاب است آن همه
اندر آیید ای همه پروانهوار
اندرین بهره که دارد صد بهار
بانگ میزد در میانِ آن گروه
پر همی شد جانِ خَلقان(۵۱) از شُکوه
خلق، خود را بعد از آن بیخویشتن
میفکندند اندر آتش مرد و زن
بیمُوَکِّل(۵۲)، بیکَشِش از عشقِ دوست
زآنکه شیرین کردنِ هر تلخ ازوست
تا چنان شد کان عَوانان(۵۳) خلق را
منع میکردند کآتش در میا
آن یهودی، شد سیهرو و خَجِل
شد پشیمان، زین سبب بیماردل
کاندر ایمان، خلق عاشق تر شدند
در فنای جسم، صادق تر شدند
مکرِ شیطان هم درو پیچید، شکر
دیو هم خود را سیهرو دید، شکر
آنچه میمالید در روی کَسان
جمع شد در چهرهٔ آن ناکس(۵۴)، آن
آنکه میدَرّید جامهٔ خلق، چُست(۵۵)
شد دریده آنِ او ایشان درست
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۱۲۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 4123
شرط تسلیم است نه کارِ دراز
سود نَبْوَد در ضَلالَت تُرکْتاز
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۸۹۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 892
این کَرَم، چون دفعِ آن انکارِ توست
که میانِ خاک میکردی نخست
حجّتِ انکار شد اِنشارِ(۵۶) تو
از دوا بدتر شد این بیمارِ تو
خاک را تصویرِ این کار از کجا؟
نطفه را خَصمیّ و انکار از کجا؟
چون در آن دم بیدل و بیسِر بُدی
فِکرَت(۵۷) و انکار را منکر بُدی
از جَمادی چونکه انکارت بِرُست
هم ازین انکار، حَشرَت شد درست
پس مثالِ تو چو آن حلقهزنی ست
کز درونش خواجه گوید: خواجه نیست
حلقهزن زین نیست، دریابد که هست
پس ز حلقه بر ندارد هیچ دست
(۱) سَلاطین: جمع سلطان
(۲) کُرسی: تخت پادشاهی، سَریر
(۳) نادِره: بی مانند، چیز عجیب و شگفت
(۴) یغمایی: یغماگر
(۵) مُدرِکه: قوّه ادراک
(۶) فارِس: اسب سوار، سوارکار
(۷) حارِس: نگهبان
(۸) سُرنا: از سازهای بادی که از لولهای دراز چوبی یا فلزی با چند سوراخ تشکیل شده
(۹) تازی: عربی
(۱۰) سُریانی: زبانی از خانوادۀ زبانهای حامی ـ سامی که در میان آشوریها و کلدانیهای عراق، سوریه، ترکیه، و ایران رایج بوده است
(۱۱) نیوشیدن: شنیدن
(۱۲) نوبتِ سلطانی: اشاره به رسم نقاره زنی در دربار پادشاهان مقتدر که روزانه در سه یا پنج نوبت نواخته می شد.
(۱۳) غایَت: نهایت و پایان چیزی
(۱۴) تَمییز: جدا کردن، فرق گذاشتن، امتیاز دادن، تشخیص
(۱۵) یازَیدن: دراز کردن، گرفتن چیزی، روی آوردن
(۱۶) کُهِستانی: کوهستانی
(۱۷) مُدبِر: بدبخت، بخت برگشته
(۱۸) رَبّانی: خدایی، الهی، مربوط به رَب
(۱۹) قُنُق: مهمان به ترکی
(۲۰) لاحَولَ وَلا قُوَّةَ اِلّا بِالله: هیچ نیرو و قدرتی جز برای خدا نیست
(۲۱) گزافه: اغراق، افراط، مبالغه، ضد حقیقت گویی
(۲۲) حَذَر: پرهیز کردن، ترسیدن و دوری کردن از چیزی
(۲۳) اَنباز: شریک
(۲۴) مُخَنَّث: نامرد، مردی که اطوار زنانه دارد
(۲۵) وَغا: جنگ و پیکار
(۲۶) دافِع: دفع کننده، دور کننده
(۲۷) اَعمی': کور
(۲۸) قَلیل: کم
(۲۹) کَثیر: بسیار
(۳۰) دَریوزه: گدایی
(۳۱) رهیدن از غوزه: رها شدن جان از تن
(۳۲) بَدرَگ: ناسازگار و خشمگین
(۳۳) حارِس: نگهبان
(۳۴) خواجهتاش: هم شهری، در این بیت منظور همخو شدن با سگ در وفاداری است.
(۳۵) ناصِح: نصیحت کننده
(۳۶) آن را مَمان: آنجا را ترک نکن
(۳۷) مُفلِح: رستگار
(۳۸) طاغی: سرکش، طغیانکننده
(۳۹) رَدِّ حق: آنکه از نظر حق تعالی مردود است.
(۴۰) سَبَق: پیشی گرفتن
(۴۱) بِستَد: گرفت، ستَدَن به معنی گرفتن است
(۴۲) جَیب: گریبان، یقه
(۴۳) عِشرت: کامرانی، خوش گذرانی
(۴۴) عیسیدَم: یعنی کسی که مانند حضرت عیسی دم و نفسی پاک و معجزه گر دارد و مردگان و یا مرده سیرتان را به حیات طیبه زنده می کند.
(۴۵) آذر: آتش
(۴۶) اِقبال: نیک بختی و سعادت
(۴۷) دولت: گردش نیکی، پیروزی و مال و غنیمت
(۴۸) پَروا داشتن: در اندیشه کاری بودن، التفات
(۴۹) خوان: سفره غذا
(۵۰) عَذب: شیرین و گوارا
(۵۱) خَلقان: مردمان
(۵۲) مُوَکِّل: مأمور اجرای حکم دیوانی
(۵۳) عَوان: سرهنگ دیوان و مأمور اجرای حکم دیوان
(۵۴) ناکس: بی قدر، حقیر و بی لیاقت
(۵۵) چُست: چالاک
(۵۶) اِنشار: زنده کردن
(۵۷) فِکرَت: اندیشه
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
ای شاه مسلمانان وی جان مسلمانی
ای آتش در آتش هم میکش و هم میکش
سلطان سلاطینی بر کرسی سبحانی
شاهنشه هر شاهی صد اختر و صد ماهی
هر حکم که میخواهی میکن که همه جانی
گفتی که تو را یارم رخت تو نگهدارم
از شیر عجب باشد بس نادره چوپانی
گر نیست و گر هستم گر عاقل و گر مستم
ور هیچ نمیدانم دانم که تو میدانی
گر در غم و در رنجم در پوست نمیگنجم
کز بهر چو تو عیدی قربانم و قربانی
گه چون شب یغمایی هر مدرکه بربایی
روز از تن همچون شب چون صبح برون رانی
گه جامه بگردانی گویی که رسولم من
یا رب که چه گردد جان چون جامه بگردانی
در رزم تویی فارِس بر بام تویی حارس
آن چیست عجب جز تو کو را تو نگهبانی
ای عشق تویی جمله بر کیست تو را حمله
ای عشق عدمها را خواهی که برنجانی
ای عشق تویی تنها گر لطفی و گر قهری
سرنای تو مینالد هم تازی و سریانی
گر دیده ببندی تو ور هیچ نخندی تو
فر تو همیتابد از تابش پیشانی
ای ماه چه میآیی در پرده پنهانی
ای چشم نمیبینی این لشکرِ سلطان را
وی گوش نمینوشی این نوبت سلطانی
گفتم که به چه دهی آن گفتا که به بذل جان
گنجی است به یک حبه در غایت ارزانی
لاحول کجا راند دیوی که تو بگماری
باران نکند ساکن گردی که تو ننشانی
تمییز کجا ماند در دیده انسانی
هر نیست بود هستی در دیده از آن سرمه
هر وهم برد دستی از عقل به آسانی
از خاک درت باید در دیده دل سرمه
تا سوی درت آید جوینده ربانی
تا جزو به کل تازد حبه سوی کان یازد
قطره سوی بحر آید از سیل کهستانی
نی سیل بود اینجا نی بحر بود آنجا
خامش که نشد ظاهر هرگز سرِ روحانی
لیک مقصود ازل تسلیم توست
ای مسلمان بایدت تسلیم جست
ای نخود میجوش اندر ابتلا
تا نه هستی و نه خود ماند تو را
گفت موسی های بس مدبر شدی
هر نفسی از درون دلبرِ روحانیی
عربده آرد مرا از ره پنهانیی
فتنه و ویرانیم شور و پریشانیم
برد مسلمانیم وای مسلمانیم
گفت مرا می خوری یا چه گمان میبری
کیست برون از گمان جز دل ربانیی
گیر ای دل من عنان آن شاهنشاه
امشب برِ من قنق شو ای روت چو ماه
ور گوید فردا مشنو زود بگوی
لاحول ولا قوة الا بالله
اندیشه چو تیشه است گزافه مندیش
بوی شیر خشم دیدی باز گرد
با مناجات و حذر انباز گرد
احوال قلندری به سامان نشود
یک بندهٔ حق به حق مسلمان نشود
ای دل تو دمی مطیع سبحان نشدی
میدان فراخ و مرد میدانی نه
احوال جهان چنانکه میدانی نه
ظاهرهاشان به اولیا ماند لیک
گر نبودی امتحان هر بدی
هر مخنث در وغا رستم بدی
هر دل که درو مهرِ تو پنهان نبود
کافر بود آن دل و مسلمان نبود
شهری که درو هیبت سلطان نبود
ویران شده گیر اگرچه ویران نبود
که مسلمان مردنش باشد امید
مر مسلمان را رضا باید رضا
هم آینهایم هم لقائیم همه
سرمست پیالهء بقائیم همه
هم دافع رنج و هم شفائیم همه
هم آب حیات و هم سقائیم همه
مستیی کآید ز بوی شاه فرد
صد خم می در سر و مغز آن نکرد
زین پرده برون روید امیرید همه
آن آب حیات خلق را میگوید
بر ساحل جوی ما بمیرید همه
سوی خود اعمی شدم از حق بصیر
پس معافم از قلیل و از کثیر
هین نوبت صبر آمد و ماه روزه
بر خوان فلک گرد پی دریوزه
تا پنبهٔ جان باز رهد از غوزه
داد حق اهل سبا را بس فراغ
شکرِ آن نگزاردند آن بدرگان
مر سگی را لقمهٔ نانی ز در
چون رسد بر در همیبندد کمر
پاسبان و حارس در میشود
کفر دارد کرد غیری اختیار
هم بر آن در گرد کم از سگ مباش
با سگ کهف ار شدستی خواجهتاش
چون سگان هم مر سگان را ناصحاند
سخت گیر و حق گزار آن را ممان
وز مقام اولین مفلح شود
میگزندش کای سگ طاغی برو
با ولی نعمتت یاغی مشو
بر همان در همچو حلقه بسته باش
صورت نقض وفای ما مباش
بیوفایی چون روا داری نمود
حق تعالی فخر آورد از وفا
گفت من اوفی بعهد غیرنا*
بیوفایی دان وفا با رد حق
بر حقوق حق ندارد کس سبق
پس حق حق سابق از مادر بود
هر که آن حق را نداند خر بود
یک زنی با طفل آورد آن جهود
پیش آن بت و آتش اندر شعله بود
طفل ازو بستد در آتش درفکند
بانگ زد آن طفل کانی لم امت
اندر آ ای مادر اینجا من خوشم
گر چه در صورت میان آتشم
رحمت است این سر برآورده ز جیب
اندر آ مادر ببین برهان حق
تا ببینی عشرت خاصان حق
مرگ میدیدم گه زادن ز تو
چون بزادم رستم از زندان تنگ
من جهان را چون رحم دیدم کنون
اندرین آتش بدیدم عالمی
ذره ذره اندر او عیسیدمی
نک جهان نیستشکل هستذات
و آن جهان هست شکل بیثبات
اندر آ مادر به حق مادری
بین که این آذر ندارد آذری
اندر آ مادر که اقبال آمدست
اندر آ مادر مده دولت ز دست
قدرت آن سگ بدیدی اندر آ
تا ببینی قدرت لطف خدا
من ز رحمت میکشانم پای تو
کز طرب خود نیستم پروای تو
کاندر آتش شاه بنهادست خوان
غیرِ این عذبی عذاب است آن همه
بانگ میزد در میان آن گروه
پر همی شد جان خلقان از شکوه
خلق خود را بعد از آن بیخویشتن
بیموکل بیکشش از عشق دوست
زآنکه شیرین کردن هر تلخ ازوست
تا چنان شد کان عوانان خلق را
آن یهودی شد سیهرو و خجل
شد پشیمان زین سبب بیماردل
کاندر ایمان خلق عاشق تر شدند
در فنای جسم صادق تر شدند
مکرِ شیطان هم درو پیچید شکر
دیو هم خود را سیهرو دید شکر
آنچه میمالید در روی کسان
جمع شد در چهرهٔ آن ناکس آن
آنکه میدرید جامهٔ خلق چست
شد دریده آن او ایشان درست
سود نبود در ضلالت ترکتاز
این کرم چون دفع آن انکارِ توست
که میان خاک میکردی نخست
حجت انکار شد انشار تو
خاک را تصویرِ این کار از کجا
نطفه را خصمی و انکار از کجا
چون در آن دم بیدل و بیسر بدی
فکرت و انکار را منکر بدی
از جمادی چونکه انکارت برست
هم ازین انکار حشرت شد درست
پس مثال تو چو آن حلقهزنی ست
کز درونش خواجه گوید خواجه نیست
حلقهزن زین نیست دریابد که هست
Privacy Policy
Today visitors: 659 Time base: Pacific Daylight Time