برنامه شماره ۷۲۰ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۷ تاریخ اجرا: ۱۶ ژوئیه ۲۰۱۸ ـ ۲۶ تیر
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۹۳۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1227, Divan e Shams
چه باشد ای برادر، یک شب اگر نخسبی؟
چون شمع زنده(۱) باشی، همچون شَرَر نخسبی؟
درهای آسمان را شب بخت میگشاید
نیک اختریت باشد، گر چون قمر(۲) نخسبی
گر مردِ آسمانی، مشتاقِ آن جهانی
زیرِ فلک نمانی جز بر زِبَر(۳) نخسبی
چون لشکرِ حَبَش(۴) شب، بر روم(۵) حمله آرد
باید که همچو قیصَر در کَرّ و فَر نخسبی
عیسیِّ روزگاری، سَیّاح(۶) باش در شب
در آب و در گِل ای جان تا همچو خر نخسبی
شب رو، که راهها را در شب توان بریدن(۷)
گر شهرِ یار خواهی، اندر سفر نخسبی
در سایه خدایی خسپند نیکبختان
زنهار ای برادر، جای دگر نخسبی
چون از پدر جدا شد، یوسف نه مبتلا شد؟
تو یوسفی، هلا تا جز با پدر نخسبی
زیرا برادرانت دارند قصدِ جانت
هان تا میانِ ایشان جز با حَذَر(۸) نخسبی
تبریزِ شمسِ دین را جز رَه روی(۹) نیابد
گر تو ز رَه روانی، بر ره گذر نخسبی
مولوی، دیوان شمس، رباعی شماره ۴۸۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Robaee)# 484, Divan e Shams
آن سر که بُوَد بیخبر از وی خسبد
آن کس که خبر یافت از او کی خسبد؟
میگوید عشق در دو گوشم همه شب:
ای وای بر آن کسی که بیوی خسبد
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 3196
تا کنی مر غیر را حَبْر(۱۰) و سَنی(۱۱)
خویش را بدخُو و خالی میکنی
متصل چون شد دلت با آن عَدَن(۱۲)
هین بگو مَهراس(۱۳) از خالی شدن
امر قُل(۱۴) زین آمدش کای راستین
کم نخواهد شد بگو دریاست این
اَنْصِتوا(۱۵) یعنی که آبت را به لاغ(۱۶)
هین تلف کم کن که لبخشک ست باغ
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۳۱۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 314, Divan e Shams
تو را که عشق نداری، تو را رواست، بخسب
برو که عشق و غمِ او نصیبِ ماست، بخسب
ز آفتابِ غمِ یار ذرّه ذرّه شدیم
تو را که این هوس اندر جگر نخاست، بخسب
به جست و جوی وصالش چو آب میپویم
تو را که غُصّه آن نیست کاو کجاست، بخسب
طریقِ عشق ز هفتاد و دو(۱۷) برون باشد
چو عشق و مذهبِ تو خُدعه(۱۸) و ریاست، بخسب
صَباحِ ماست صَبوحش(۱۹)، عَشای(۲۰) ما عشوه ش
تو را که رغبتِ لوت(۲۱) و غمِ عَشاست، بخسب
ز کیمیاطلبی ما چو مس گدازانیم
تو را که بستر و همخوابه کیمیاست، بخسب
چو مست هر طرفی میفُتی و میخیزی
که شب گذشت کنون نوبتِ دعاست، بخسب
قضا چو خوابِ مرا بست، ای جوان تو برو
که خواب فوت شدت، خواب را قضاست، بخسب
به دستِ عشق درافتادهایم تا چه کند
چو تو به دستِ خودی، رو به دستِ راست، بخسب
منم که خون خورم ای جان تویی که لوت خوری
چو لوت را به یقین خواب اقتضاست، بخسب
من از دِماغ(۲۲) بریدم امید و از سر نیز
تو را دِماغِ تر و تازه مُرتَجاست(۲۳)، بخسب
لباسِ حرف دریدم، سخن رها کردم
تو که برهنه نهای، مر تو را قباست، بخسب
حافظ، غزلیات، غزل شماره ۱۸۴
Hafez Poem(Qazal)# 184, Divan e Ghazaliat
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۲۸۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 2284
این قضا را هم قضا داند علاج
عقلِ خَلقان در قضا گیج است گیج
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۹۳۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 3930
حجّت منکران آخرت و بیان ضعف آن حجّت زیرا حجّت ایشان بدین باز میگردد که غیر این نمیبینیم
حجّتش اینست گوید هر دمی
گر بُدی چیزی دگر، هم دیدمی
گر نبیند کودکی احوالِ عقل
عاقلی هرگز کند از عقل نقل؟
ور نبیند عاقلی احوالِ عشق
کم نگردد ماهِ نیکوفالِ عشق
حُسنِ یوسف دیدهٔ اِخوان(۲۴) ندید
از دلِ یعقوب کی شد ناپدید؟
مر عصا را چشمِ موسی چوب دید*
چشمِ غیبی افعی و آشوب دید
چشمِ سَر با چشمِ سِر در جنگ بود
غالب آمد چشمِ سِر، حجّت نمود
چشم ظاهربین با چشم باطن بین در ستیز شد، و بالاخره چشم باطن بین چیره آمد و دلیل آورد که آن عصا مِن حیثُ الباطن، اژدهاست و مِن حیثُ الظاهر، عصا.
چشمِ موسی دستِ خود را دست دید
پیش چشمِ غیب نوری بُد پدید
این سخن پایان ندارد در کمال
پیشِ هر محروم باشد چون خیال
چون حقیقت پیشِ او فَرج (۲۵) و گلوست
کم بیان کن پیشِ او اَسرارِ دوست
پیشِ ما فَرج و گلو باشد خیال
لاجَرَم هر دَم نماید جان جمال
هر که را فَرج و گلو آیین و خوست
آن لَکُمْ دینٌ وَلِی** دین بهرِ اوست
هر کس که خو و خصلتش، شهوت رانی و شکمبارگی باشد، آیه لَکُمْ دینٌ وَلِیَ دینِ مربوط به اوست.
با چنان انکار کوته کن سخُن
احمدا کم گوی با گَبرِ(۲۶) کهُن
* قرآن کریم، سوره طه(۲۰)، آیه ۱۷-۲۱
Quran, Sooreh Taahaa(#20), Line #17-21
وَمَا تِلْكَ بِيَمِينِكَ يَا مُوسَىٰ (١٧)
و ای موسی آن چیست که به دست داری؟
قَالَ هِيَ عَصَايَ أَتَوَكَّأُ عَلَيْهَا وَأَهُشُّ بِهَا عَلَىٰ غَنَمِي وَلِيَ فِيهَا مَآرِبُ أُخْرَىٰ (١٨)
گفت: چوبدستی من است که بر آن تکیه می زنم و بدان گوسفندانم را می رانم و برگ درختان را فرو می ریزم و نیازهای دیگرم را بدان بر می آورم.
قَالَ أَلْقِهَا يَا مُوسَىٰ (١٩)
خدا گفت: ای موسی، این چوبدستی را بیفکن
فَأَلْقَاهَا فَإِذَا هِيَ حَيَّةٌ تَسْعَىٰ (٢٠)
موسی آن را از دست بیفکند ناگاه چوبدستی، مار شد و به رفتار آمد.
قَالَ خُذْهَا وَلَا تَخَفْ ۖ سَنُعِيدُهَا سِيرَتَهَا الْأُولَىٰ (٢١)
خدا گفت: بگیرش و مترس که ما آن را به سرشت آغازینش بازبریم.
** قرآن کریم، سوره کافرون(۱۰۹)
Quran, Sooreh Kaferoon(#109)
قُلْ يَا أَيُّهَا الْكَافِرُونَ (١)
بگو: ای کافران!
لَا أَعْبُدُ مَا تَعْبُدُونَ (٢)
آنچه را شما می پرستید، من نمی پرستم،
وَلَا أَنْتُمْ عَابِدُونَ مَا أَعْبُدُ (٣)
و نه شما آنچه را من می پرستم، می پرستید،
وَلَا أَنَا عَابِدٌ مَا عَبَدْتُمْ (۴)
و نه من آنچه را شما پرستیده اید، می پرستم،
وَلَا أَنْتُمْ عَابِدُونَ مَا أَعْبُدُ (۵)
و نه شما آنچه را که من می پرستم، می پرستید
لَكُمْ دِينُكُمْ وَلِيَ دِينِ (۶)
دین شما برای خودتان، و دین من برای خودم.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۰۶۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 2064
ترک کردن آن مردِ ناصح بعد از مبالغهٔ پند مغرور خرس را
آن مسلمان، ترکِ ابله کرد و تَفت(۲۷)
زیرِ لب لاحَول گویان باز رفت
گفت: چون از جِدِّ پندم وز جدال
در دلِ او بیش میزاید خیال
پس رهِ پند و نصیحت بسته شد
امرِ اَعْرِضْ عَنْهُمُ*** پیوسته شد
بنابراین، راه پند و ارشاد بسته شده و خداوند به ما امر فرموده است که باید از ستیزه گران روی گردانید.
چون دوایت میفزاید درد، پس
قصه با طالب بگو، برخوان عَبَس****
چونکه اَعمی(۲۸) طالبِ حق آمده ست
بهرِ فقر، او را نشاید سینه خَست(۲۹)
تو حریصی بر رَشادِ(۳۰) مِهتران
تا بیاموزند عام از سروران
احمدا، دیدی که قومی از ملوک
مستمع گشتند، گشتی خوش که بوک
این رئیسان، یارِ دین گردند خَوش
بر عرب اینها سرند و بر حَبَش
بگذرد این صیت(۳۱) از بصره و تَبوک
زآنکه اَلنَّاسُ عَلی دینِ الْـمُلُوک
آوازه این آیین از بصره تا تبوک نیز در می گذرد، زیرا مردم، پیرو آیین امیران و شاهان خویش اند.
زین سبب تو از ضَریرِ(۳۲) مُهتَدی(۳۳)
رو بگردانیدی و تنگ آمدی
به همین سبب بود که تو از آن نابینای هدایت طلب رخ برتافتی و به تنگ آمدی.
که درین فرصت، کم افتد این مُناخ(۳۴)
تو ز یارانی و وقتِ تو فراخ
این فرصت، کم پیش می آید که بتوان سران متکبر قریش را به شنیدن کلام حق فرا خواند، ولی تو از یاران ما هستی و فرصت زیادی نیز داری.
مُزْدَحِم(۳۵) میگردیَم در وقتِ تنگ
این نصیحت میکنم نه از خشم و جنگ
احمدا، نزدِ خدا این یک ضَریر
بهتر از صد قیصَرست(۳۶) و صد وزیر
یاد اَلنّاسُ مَعادِن، هین بیار
معدنی باشد فزون از صد هزار
این کلام را به یاد آور که آدمیان همانند کان ها هستند. یک کان، بیش از صد هزار کان دیگر ارزش دارد.
معدنِ لعل و عقیقِ مُکْتَنِس(۳۷)
بهترست از صد هزاران کانِ مِس
احمدا، اینجا ندارد مال سود*****
سینه باید پر ز عشق و درد و دود
اَعمیِ روشندل آمد، در مبند
پند، او را ده که حقِّ اوست پند
گر دو سه ابله تو را منکر شدند
تلخ کی گردی چو هستی کانِ قند؟
گر دو سه ابله تو را تهمت نهد
حق برای تو گواهی میدهد
گفت: از اقرارِ عالَم فارغم
آنکه حق باشد گواه، او را چه غم؟
گر خفاشی را ز خورشیدی خوری است
آن دلیل آمد که آن خورشید نیست
نفرتِ خُفّاشکان باشد دلیل
که منم خورشیدِ تابانِ جلیل
گر گلابی را جُعَل(۳۸) راغب شود
آن دلیلِ ناگلابی میکند
گر شود قلبی خریدار مِحَک
در مِحَکّیاش در آید نقص و شک
دزد، شب خواهد، نه روز، این را بدان
شب نِیَم، روزم که تابَم در جهان
فارِقَم(۳۹) فاروقَم(۴۰) و غَلبیروار(۴۱)
تا که از من کَه نمییابد گذار
آرد را پیدا کنم من از سُپُوس(۴۲)
تا نمایم کین نُقوش است، آن نُفوس
من چو میزانِ خدایم در جهان
وا نمایم هر سبک را از گران
گاو را داند خدا گوسالهای
خَر خریداریّ و، در خور کالهای
گوساله، گاو را خدا می داند. گوساله، خریداری نادان و گول است که لایق او همان کالای بی مقداری است که آن را می خرد.
من نه گاوم، تا که گوسالم خَرَد
من نه خارم، که اشتری از من چَرَد
او گمان دارد که با من جَور کرد
بلکه از آیینهٔ من رُوفت گَرد
*** قرآن کریم، سوره سجده(۳۲)، آیه ۳۰
Quran, Sooreh Sajdeh(#32), Line #30
فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ وَانْتَظِرْ إِنَّهُمْ مُنْتَظِرُونَ (٣٠)
پس، از ايشان اعراض كن و منتظر باش، كه آنها نيز در انتظارند.
**** قرآن کریم، سوره عبس(۸۰)، آیه ۱
Quran, Sooreh Abas(#80), Line #1
عَبَسَ وَتَوَلَّىٰ (١)
روى را ترش كرد و سر برگردانيد.
***** قرآن کریم، سوره شعراء(۲۶)، آیه ۸۸،۸۹
Quran, Sooreh Shoaraa(#26), Line #88,89
يَوْمَ لَا يَنْفَعُ مَالٌ وَلَا بَنُونَ (٨٨)
روزى كه نه مال سود مىدهد و نه فرزندان.
إِلَّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ (٨٩)
مگر آن كس كه با قلبى رسته از شرك به نزد خدا بيايد.
(۱) زنده: روشن، افروخته
(۲) قمر: ماه
(۳) زِبَر: بالا، فوق
(۴) لشکرِ حَبَش: سیاهی شب
(۵) روم: روز، روشنایی روز
(۶) سَیّاح: جهانگرد، کسی که بسیار سیاحت و جهانگردی کند
(۷) راه بریدن: طی کردن، سپردن
(۸) حَذَر: احتیاط، پرهیز
(۹) رَه رو: راهرو، راه رونده، سالک
(۱۰) حَبْر: دانشمند، دانا
(۱۱) سَنی: رفیع، بلند مرتبه
(۱۲) عَدَن: عالم قدس و جهان حقیقت
(۱۳) مَهراس: نترس، فعل نهی از مصدر هراسیدن
(۱۴) قُل: بگو
(۱۵) اَنْصِتوا: خاموش باشید
(۱۶) لاغ: هزل، شوخی، در اینجا به معنی بیهوده است
(۱۷) هفتاد و دو: مراد هفتاد و دو ملت یا هفتاد و دو مذهب است
(۱۸) خُدعه: حیلهگری، فریبکاری
(۱۹) صَبوح: می صبحگاهی
(۲۰) عَشا: شام، عصر
(۲۱) لوت: غذا، طعام، خوردنی
(۲۲) دِماغ: مغز سر
(۲۳) مُرتَجا: محل امید، امید داشته شده
(۲۴) اِخوان: جمع اَخ، برادران
(۲۵) فَرج: شرمگاه، آلت تناسلی مرد یا زن
(۲۶) گَبر: کافر
(۲۷) تَفت: تند، تیز، شتابان
(۲۸) اَعمی: کور
(۲۹) خَستن: آزرده کردن، آزردن
(۳۰) رَشاد: به راه راست رفتن، رستگاری
(۳۱) صیت: آوازه و نام نیک
(۳۲) ضَریر: نابینا، کور
(۳۳) مُهتَدی: هدایت شده، راه راست یافته
(۳۴) مُناخ: جای خواب شتر
(۳۵) مُزْدَحِم: ازدحام کننده و انبوهی کننده، مزاحم
(۳۶) قیصَر: لقب سلسله ای از پادشاهان روم
(۳۷) مُکْتَنِس: خس و خاشاک روبنده، پوشنده، در اینجا مستور و پوشیده
(۳۸) جُعَل: سرگین غلتان، سرگین گردان
(۳۹) فارِق: فرق گذارنده میان حق و باطل
(۴۰) فاروق: بسیار فرق گذارنده، لقب خلیفه دوم
(۴۱) غَلبیر: غربال
(۴۲) سُپُوس: سبوس
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
چه باشد ای برادر یک شب اگر نخسبی
چون شمع زنده باشی همچون شرر نخسبی
نیک اختریت باشد گر چون قمر نخسبی
گر مرد آسمانی مشتاق آن جهانی
زیرِ فلک نمانی جز بر زبر نخسبی
چون لشکرِ حبش شب بر روم حمله آرد
باید که همچو قیصر در کر و فر نخسبی
عیسی روزگاری سیاح باش در شب
در آب و در گل ای جان تا همچو خر نخسبی
شب رو که راهها را در شب توان بریدن
گر شهرِ یار خواهی اندر سفر نخسبی
زنهار ای برادر جای دگر نخسبی
چون از پدر جدا شد یوسف نه مبتلا شد
تو یوسفی هلا تا جز با پدر نخسبی
زیرا برادرانت دارند قصد جانت
هان تا میان ایشان جز با حذر نخسبی
تبریزِ شمس دین را جز ره روی نیابد
گر تو ز ره روانی بر ره گذر نخسبی
آن سر که بود بیخبر از وی خسبد
آن کس که خبر یافت از او کی خسبد
میگوید عشق در دو گوشم همه شب
تا کنی مر غیر را حبر و سنی
خویش را بدخو و خالی میکنی
متصل چون شد دلت با آن عدن
هین بگو مهراس از خالی شدن
امر قل زین آمدش کای راستین
انصتوا یعنی که آبت را به لاغ
تو را که عشق نداری تو را رواست بخسب
برو که عشق و غمِ او نصیب ماست بخسب
ز آفتاب غم یار ذره ذره شدیم
تو را که این هوس اندر جگر نخاست بخسب
تو را که غصه آن نیست کاو کجاست بخسب
طریق عشق ز هفتاد و دو برون باشد
چو عشق و مذهب تو خدعه و ریاست بخسب
صباح ماست صبوحش عشای ما عشوه ش
تو را که رغبت لوت و غم عشاست بخسب
تو را که بستر و همخوابه کیمیاست بخسب
چو مست هر طرفی میفتی و میخیزی
که شب گذشت کنون نوبت دعاست بخسب
قضا چو خواب مرا بست ای جوان تو برو
که خواب فوت شدت خواب را قضاست بخسب
به دست عشق درافتادهایم تا چه کند
چو تو به دست خودی رو به دست راست بخسب
چو لوت را به یقین خواب اقتضاست بخسب
من از دماغ بریدم امید و از سر نیز
تو را دماغ تر و تازه مرتجاست بخسب
لباس حرف دریدم سخن رها کردم
تو که برهنه نهای مر تو را قباست بخسب
عقل خلقان در قضا گیج است گیج
حجتش اینست گوید هر دمی
گر بدی چیزی دگر هم دیدمی
گر نبیند کودکی احوال عقل
عاقلی هرگز کند از عقل نقل
ور نبیند عاقلی احوال عشق
کم نگردد ماه نیکوفال عشق
حسن یوسف دیدهٔ اخوان ندید
از دل یعقوب کی شد ناپدید
مر عصا را چشم موسی چوب دید*
چشم غیبی افعی و آشوب دید
چشم سر با چشم سر در جنگ بود
غالب آمد چشم سر حجت نمود
چشم موسی دست خود را دست دید
پیش چشم غیب نوری بد پدید
پیش هر محروم باشد چون خیال
چون حقیقت پیش او فرج و گلوست
کم بیان کن پیش او اسرارِ دوست
پیش ما فرج و گلو باشد خیال
لاجرم هر دم نماید جان جمال
هر که را فرج و گلو آیین و خوست
آن لکم دین ولی** دین بهر اوست
با چنان انکار کوته کن سخن
احمدا کم گوی با گبرِ کهن
آن مسلمان ترک ابله کرد و تفت
زیر لب لاحول گویان باز رفت
گفت چون از جد پندم وز جدال
در دل او بیش میزاید خیال
پس ره پند و نصیحت بسته شد
امر اعرض عنهم*** پیوسته شد
چون دوایت میفزاید درد پس
قصه با طالب بگو برخوان عبس****
چونکه اعمی طالب حق آمده ست
بهر فقر او را نشاید سینه خست
تو حریصی بر رشاد مهتران
احمدا دیدی که قومی از ملوک
مستمع گشتند گشتی خوش که بوک
این رئیسان، یارِ دین گردند خوش
بر عرب اینها سرند و بر حبش
بگذرد این صیت از بصره و تبوک
زآنکه الناس علی دین الـملوک
زین سبب تو از ضریر مهتدی
که درین فرصت کم افتد این مناخ
تو ز یارانی و وقت تو فراخ
مزدحم میگردیم در وقت تنگ
احمدا نزد خدا این یک ضریر
بهتر از صد قیصرست و صد وزیر
یاد الناس معادن هین بیار
معدن لعل و عقیق مکتنس
بهترست از صد هزاران کان مس
احمدا اینجا ندارد مال سود*****
اعمی روشندل آمد در مبند
پند او را ده که حق اوست پند
تلخ کی گردی چو هستی کان قند
گفت از اقرارِ عالم فارغم
آنکه حق باشد گواه او را چه غم
نفرت خفاشکان باشد دلیل
که منم خورشید تابان جلیل
گر گلابی را جعل راغب شود
آن دلیل ناگلابی میکند
گر شود قلبی خریدار محک
در محکیاش در آید نقص و شک
دزد شب خواهد نه روز این را بدان
شب نیم روزم که تابم در جهان
فارقم فاروقم و غلبیروار
تا که از من که نمییابد گذار
آرد را پیدا کنم من از سپوس
تا نمایم کین نقوش است آن نفوس
من چو میزان خدایم در جهان
خر خریداری و در خور کالهای
من نه گاوم تا که گوسالم خرد
من نه خارم که اشتری از من چرد
او گمان دارد که با من جور کرد
بلکه از آیینهٔ من روفت گرد
Privacy Policy
Today visitors: 1799 Time base: Pacific Daylight Time