برنامه شماره ۹۴۲ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۴۰۱ تاریخ اجرا: ۶ دسامبر ۲۰۲۲ - ۱۶ آذر
برای دستیابی به فایل پادکست برنامه ۹۴۲ بر روی این لینک کلیک کنید.
برای دانلود فایل صوتی برنامه ۹۴۲ با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.
PDF متن نوشته شده برنامه با فرمت
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه ریز مناسب پرینت
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه درشت
PDF متن نوشته شده بخش تلفنی برنامه با فرمت
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری
فلوچارت مطرح شده در برنامه ۹۴۲ (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
فلوچارت مطرح شده در برنامه ۹۴۲ (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۱۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1612, Divan e Shams
منم آنکس که نبینم، بزنم فاخته گیرم
من از آن خارکشانم، که شود خار حریرم
به که مانم؟ به که مانم؟ که سُطُرلابِ(۱) جهانم
همه اشکالِ فلک را به یکایک بپذیرم
ز پسِ کوهِ معانی عَلَمِ عشق برآمد
چو علمدار برآمد، برهاند ز زحیرم(۲)
ز سحر گر بگریزم، تو یقین دان که خفاشم
ز ضرر گر بگریزم، تو یقین دان که ضریرم(۳)
چو ز بادی بگریزم، چو خَسَم، سخرهٔ بادم
چو دهانم نپذیرد، به خدا خام و خمیرم
نه چو خورشیدِ جهانم شهِ یکروزهٔ فانی
که نیندیشد و گوید که چه میرم که بمیرم؟
نه چو گردون نه چو چرخم، نه چو مرغم نه چو فَرْخم(۴)
نه چو مریخِ سِلَحکش(۵)، نه چو مه نیمه وزیرم
چو منی خوار نباشد، که تویی حافظ و یارم
برِ خلق اِبنِ قلیلم(۶) برِ تو اِبنِ کثیرم(۷)
هنرِ خویش بپوشم ز همه، تا نخرندم
به دو صد عیب بِلَنگم، که خَرَد جز تو امیرم؟
نخورم جز جگر و دل، که جگرگوشهٔ شیرم
نه چو یوزانِ خسیسم که بُوَد طعمه پنیرم
ز شرر زان نگریزم که زرم، نی زرِ قلبم(۸)
ز خطر زان نگریزم که درین مُلکِ خَطیرم(۹)
همگان مُردَنیانند، نمایند، و نپایند
تو بیا کآبِ حیاتی که ز تو نیست گزیرم
تو مرا جانِ بقایی، که دهی جامِ حیاتم
تو مرا گنجِ عطایی که نهی نام فقیرم
هله بس کن، هله بس کن، کم آوازِ جرس کن
که کُهم من، نه صَدایم، قلمم من، نه صَریرم(۱۰)
فَعِلاتُن فَعِلاتُن فَعِلاتُن فَعِلاتُن
همه میگوی و مزن دم ز شهنشاهِ شهیرم
(۱) سُطُرلاب: اُسطُرلاب، ابزاری برای اندازهگیری ارتفاع ستارگان
(۲) زحیر: رنج، درد
(۳) ضریر: نابینا
(۴) فَرْخ: جوجه
(۵) سِلَحکش: سلاحدار، حاملِ اسلحه، سلحشور
(۶) ابنِ قلیل: کم و بیمقدار
(۷) ابنِ کثیر: برتر، عالیتر و ارجمند
(۸) زرِ قلب: طلای ناسره، زرِ تقلّبی
(۹)خَطیر: بزرگ، خطر کننده
(۱۰) صَریر: آوای قلم نی، صدای قلم
----------
به که مانم؟ به که مانم؟ که سُطُرلابِ جهانم
چو علمدار برآمد، برهاند ز زحیرم
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۸۰۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2804
خانه را من رُوفتم از نیک و بد
خانهام پُرَّست از عشقِ احد
هرچه بینم اندر او غیرِ خدا
آنِ من نَبْوَد، بُوَد عکسِ گدا
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۶۷۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4678
چون به من زنده شود این مُردهتن
جانِ من باشد که رُو آرَد به من
من کنم او را ازین جان محتشم(۱۱)
جان که من بخشم، ببیند بخششم
جانِ نامحرم نبیند رویِ دوست
جز همآن جان کاَصلِ او از کویِ اوست
(۱۱) محتشم: دارای حشمت، شکوهمند
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۱۹۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3192
گفت یوسف: هین بیاور ارمغان
او ز شرمِ این تقاضا زد فغان
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۱۹۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3197
لایق، آن دیدم که من آیینهای
پیش تو آرم، چو نورِ سینهای
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۱۹۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3199
آینه آوردمت، ای روشنی
تا چو بینی روی خود، یادم کُنی
آینه بیرون کشید او از بغل
خوب را آیینه باشد مُشتَغَل(۱۲)
آینهٔ هستی چه باشد؟ نیستی
نیستی بر، گر تو ابله نیستی
(۱۲) مُشتَغَل: هر چه بدان مشغول و مأنوس شوند.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۰۳۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3034
ای خُنُک جانی که عیبِ خویش دید
هر که عیبی گفت، آن بر خود خرید
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۶۹۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #690
کارگاهِ صنعِ حق، چون نیستی است
پس بُرونِ کارگه بیقیمتی است
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3210
نقصها آیینهٔ وصفِ کمال
و آن حقارت آینهٔ عِزّ و جلال
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3212
هر که نقصِ خویش را دید و شناخت
اندر اِستِکمال(۱۳) خود، دو اسبه تاخت(۱۴)
زان نمیپَرّد به سویِ ذوالْجَلال
کو گُمانی میبَرَد خود را کمال
عِلّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال(۱۵)
از دل و از دیدهات بس خون رود
تا ز تو این مُعْجِبی(۱۶) بیرون رود
(۱۳) اِستِکمال: به کمال رسانیدن، کمال خواهی
(۱۴) دو اسبه تاختن: کنایه از شتاب کردن و به شتاب رفتن
(۱۵) ذُودَلال: صاحب ناز و کرشمه
(۱۶) مُعْجِبی: خودبینی
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3219
در تگِ(۱۷) جُو هست سِرگین ای فَتیٰ(۱۸)
گرچه جُو صافی نماید مر تو را
هست پیرِ راهْدانِ پر فِطَن(۱۹)
جویهایِ نفس و تن را جویْکَن
جوی، خود را کی توانَد پاک کرد؟
نافع از علمِ خدا شُد علمِ مرد
کی تراشد تیغ، دستهٔ خویش را
رو، به جرّاحی سپار این ریش را
(۱۷) تَگ: ژرفا، عمق، پایین
(۱۸) فَتی': جوان، جوانمرد
(۱۹) فِطَن: جمع فِطْنَه، به معنی زیرکی، هوشیاری، دانایی
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۲۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3227
هین ز مرهم سر مکش ای پشتریش
و آن ز پرتو دان، مَدان از اصلِ خویش
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3230
پرتوِ آن وحی، بر وَی تافتی
او درونِ خویش، حکمت یافتی
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۳۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3234
هم ز نَسّاخی برآمد، هم ز دین
شد عَدوِّ(۲۰) مصطفی و دین، به کین
مصطفی فرمود کای گَبرِ عَنود(۲۱)
چُون سیه گشتی؟ اگر نور از تو بود
(۲۰) عَدوّ: دشمن
(۲۱) عَنود: ستیزهکار، ستیزنده
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۳۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3237
تا که ناموسش به پیشِ این و آن
نشکنَد، بربست این او را دهان
اندرون میشوردش هم زین سبب
او نیآرد توبه کردن این عجب
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3240
کرده حق، ناموس را صد من حَدید
ای بسی بسته به بندِ ناپدید
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3245
شاهدِ تو، سدِّ رویِ شاهد است
مُرشدِ تو، سدِّ گفتِ مرشد است
ای بسا کفّار را سودایِ دین
بندِ او ناموس و کِبر و آن و این
بندِ پنهان، لیک از آهن بَتَر
بندِ آهن را بِدَرّانَد تبر
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۵۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3252
نی مشو نومید، خود را شاد کن
پیشِ آن فریادرس، فریاد کن
کای مُحِبِّ عفو، از ما عفو کُن
ای طبیبِ رنجِ ناسورِ(۲۲) کُهُن
(۲۲) ناسور: زخم سخت و چرکین، زخمی که آب کشیده و چرک و ورم کرده باشد.
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۵۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3259
من غلامِ آنکه اندر هر رِباط(۲۳)
خویش را واصل نداند بر سِماط(۲۴)
بس رِباطی که بباید ترک کرد
تا به مَسْکَن دررسد یک روز مرد
(۲۳) رِباط: خانه، سرا، منزل، کاروانسرا
(۲۴) سِماط: بساط، سفره، خوان، فضای یکتایی، فضای بینهایتِ گشوده شده
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۹۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3296
صد هزاران سال ابلیسِ لعین
بود اَبْدالِ اَمیرالْـمُؤْمِنین
پنجه زد با آدم از نازی که داشت
گشت رسوا، همچو سِرگین وقتِ چاشت(۲۵)
(۲۵) چاشت: اول روز، ساعتی از آفتاب گذشته
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۶۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #161
بر زَنَد بر پات نعلی ز اشتباه
که بمانی تو ز دردِ آن ز راه
نعلِ او هست آن تَرَدُّد(۲۶) در دو کار
این کنم یا آن کنم؟ هین هوش دار
آن بکن که هست مختارِ نَبی
آن مَکُن که کرد مجنون و صَبی(۲۷)
حُفَّتِ الْجَنَّه، به چه مَحفوف(۲۸) گشت؟
بِالمَْکارِه(۲۹) که ازو افزود کَشت
حدیث
« حُفَّتِ الْجَنَّةُ بِالْمَكَارِهِ وَ حُفَّتِ النَّارُ بِالشَّهَوَاتِ.»
« بهشت در چیزهای ناخوشایند پوشیده شده و دوزخ در شهوات.»
صد فسون دارد ز حیلت وز دَها(۳۰)
که کند در سَلّه(۳۱)، گر هست اژدها
گر بُوَد آبِ روان، بَر بَندَدَش
ور بُوَد حَبرِ(۳۲) زمان، بر خنددش
عقل را با عقلِ یاری یار کن
اَمْرُهُمْ شُوری بخوان و کار کن
قرآن کریم، سورهٔ شوری (۴۲)، آیهٔ ۳۸
Quran, Sooreh Ash-Shura(#42), Line #38
«…وَأَمْرُهُمْ شُورَىٰ بَيْنَهُمْ…»
«…و كارشان بر پايه مشورت با يكديگر است…»
(۲۶) تَرَدُّد: دودلی، مردَّد بودن
(۲۷) صَبی: کودک
(۲۸) مَحفوف: پوشیده شده، فراگرفته شده
(۲۹) مَکاره: جمعِ مَکرَهَه به معنی ناپسندیها، ناگواریها
(۳۰) دَها: مخفف دهاء به معنی زیرکی و کاردانی
(۳۱) سَلّه: سَبَد، در اینجا به معنی دام است.
(۳۲) حَبر: دانشمند، عالِم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۴۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2842, Divan e Shams
چه چگونه بُد عدم را؟ چه نشان نهی قِدَم(۳۳) را؟
نگر اوّلین قَدَم را که تو بس نکو نهادی
(۳۳) قِدَم: دیرینگی، قدیم (مقابل حدوث)
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۸۲۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1829, Divan e Shams
گفتم دوش عشق را: ای تو قرین و یارِ من
هیچ مباش یک نَفَس غایب از این کنارِ من
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۳۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2636
از قَرین بیقول و گفتوگویِ او
خو بدزدد دل نهان از خویِ او
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1421
میرود از سینهها در سینهها
از رهِ پنهان، صلاح و کینهها
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۸۵۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4856
گرگِ درّندهست نفسِ بَد، یقین
چه بهانه مینهی بر هر قرین؟
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۵۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3514
بر قرینِ خویش مَفزا در صِفت
کآن فراق آرد یقین در عاقبت
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3196
تا کنی مر غیر را حَبْر(۳۴) و سَنی(۳۵)
خویش را بدخُو و خالی میکنی
(۳۴) حَبر: دانشمند، دانا
(۳۵) سَنی: رفیع، بلند مرتبه
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #151
مردهٔ خود را رها کردهست او
مردهٔ بیگانه را جوید رَفو
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۷۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #479
دیده آ، بر دیگران، نوحهگری
مدّتی بنشین و، بر خود میگِری
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۳۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2235
در گویّ(۳۶) و در چَهی ای قَلتَبان(۳۷)
دست وادار از سِبالِ(۳۸) دیگران
چون به بُستانی رسی زیبا و خَوش
بعد از آن دامانِ خَلقان گیر و کَش
ای مُقیمِ حبسِ چار و پنج و شَش
نغزجایی، دیگران را هم بکَش
(۳۶) گَو: گودال
(۳۷) قَلتَبان: بیحمیّت، بیغیرت
(۳۸) سِبال: سبیل
ز ضرر گر بگریزم، تو یقین دان که ضریرم
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #47
حِسِّ خُفّاشت، سویِ مغرب دَوان
حِسِّ دُرپاشت(۳۹)، سویِ مشرق روان
(۳۹) دُرْپاش: نثار کنندهٔ مروارید، پاشندهٔ مروارید، کنایه از حِسِّ روحانیِ انسان.
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۷۹۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3795
آنکه از بادی رَوَد از جا، خَسی است
زآنکه بادِ ناموافق، خود بسی است
نه چو گردون نه چو چرخم، نه چو مرغم نه چو فَرْخم
نه چو مریخِ سِلَحکش، نه چو مه نیمه وزیرم
برِ خلق اِبنِ قلیلم برِ تو اِبنِ کثیرم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۶۲۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2627, Divan e Shams
هر چند ازین سوی تو را خلق ندانند
آن سوی که سو نیست، چه بیمثل و نظیری
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۷۱۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #712
هین مشو چون قند پیشِ طوطیان
بلکه زَهری شو، شو ایمن از زیان
یا برایِ شادباشی(۴۰) در خطاب
خویش چون مُردار کن پیشِ کِلاب(۴۱)
(۴۰) شادباش: کلمه تحسین به جای تبریک و تهنیت. امر به شاد بودن یعنی خوش باش، آفرین
(۴۱) کِلاب: سگان، جمع کَلب
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۶۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1266
کالهیی که هیچ خلقش ننگرید
از خَلاقَت(۴۲) آن کریم آن را خرید
هیچ قلبی(۴۳) پیشِ او مردود نیست
زآنکه قصدش از خریدن سود نیست
(۴۲) خَلاقَت: کهنگی و فرسودگی
(۴۳) قلب: تقلّبی، قلّـابی
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۸۳۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1833
دانه باشی، مرغکانت برچنند
غنچه باشی، کودکانت برکَنند
دانه پنهان کن، بکلّی دام شو
غنچه پنهان کن، گیاهِ بام شو
هر که داد او، حُسنِ خود را در مَزاد(۴۴)
صد قضایِ بَد، سویِ او رُو نهاد
حیلهها و خشمها و رَشکها
بر سرش ریزد چو آب از مَشکها
دشمنان، او را ز غیرت میدَرند
دوستان هم، روزگارش میبَرند
(۴۴) مَزاد: به معنی مزایده و به معرض فروش نهادن است.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۴۶۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1463
مشتریِّ ماست اللهُاشْتَریٰ(۴۵)
از غمِ هر مشتری هین برتر آ
«کسی که فرموده است: «خداوند میخرد»، مشتری ماست.
بهوش باش از غم مشتریانِ فاقد اعتبار بالاتر بیا.»
قرآن کریم، سورهٔ توبه (۹)، آیهٔ ۱۱۱
Quran, Sooreh At-Tawba(#9), Line #111
« إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَىٰ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ…»
« خداوند، جان و مال مومنان را به بهای بهشت خریده است…»
(۴۵) اِشترى: خريد
ز شرر زان نگریزم که زرم، نی زرِ قلبم
ز خطر زان نگریزم که درین مُلکِ خَطیرم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۵۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #3056, Divan e Shams
قضا که تیرِ حوادث به تو همیانداخت
تو را کُند به عنایت از آن سپس سِپَری
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3644
هست مهمانخانه این تَن ای جوان
هر صباحی ضَیفِ(۴۶) نو آید دوان
هین مگو کین مانْد اندر گردنم
که هماکنون باز پَرَّد در عَدم
هرچه آید از جهان غَیبوَش
در دلت ضَیف است، او را دار خَوش
(۴۶) ضَیف: مهمان
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۳۹۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3396
پس ریاضت را به جان شو مُشتری
چون سپردی تن به خدمت، جان بَری
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۷۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2878, Divan e Shams
تو کُهِ قاف نهای، گر چو کَه از جا بروی
تو زرِ صاف نهای، گر ز شکن(۴۷) بگریزی
(۴۷) شکن: شکست، بریده شدن
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۶۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2862, Divan e Shams
چون جهان زَهره ندارد که ستیزد با شاه
اَللَه اَللَه که تو با شاهِ جهان نَستیزی
که کُهم من، نه صَدایم، قلمم من، نه صَریرم
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۹۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #393
خفته از احوالِ دنیا روز و شب
چون قلم در پنجه تقلیبِ(۴۸) رب
(۴۸) تقلیب: برگردانیدن، واژگونه کردن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۷۲۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4726
هرچه گویی ای دَمِ هستی از آن
پردهٔ دیگر بر او بستی، بدان
آفتِ ادراکِ آن، قال است و حال
خون به خون شُستن، مُحال است و مُحال
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۲۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #229, Divan e Shams
حقم نداد غمی جز که قافیهطلبی
ز بهرِ شعر و از آن هم خلاص داد مرا
بگیر و پاره کن این شعر را چو شعرِ کهن
که فارغست معانی ز حرف و باد و هوا
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۵۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #51
باز در بستندش و، آن دَرْپَرَست(۴۹)
بر همان اُمّید آتشپا(۵۰) شدهست
چون درآمد خوش در آن باغ آن جوان
خود فرو شُد پا به گنجش ناگهان
مر عَسَس را ساخته یزدان سبب
تا ز بیمِ او دَوَد در باغ، شب
بیند آن معشوقه را او با چراغ
طالبِ انگشتری در جُویِ باغ
پس قرین میکرد از ذوق آن نَفَس
با ثنایِ حق، دعایِ آن عَسَس(۵۱)
(۴۹) دَرپرست: پرستندهٔ در، یعنی کسی که مراقب و امیدوارِ گشوده شدنِ درِ مقصود است.
(۵۰) آتشپا: شتابان و تیزرو
(۵۱) عَسَس: شبگرد، گَزْمَه
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۷۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #76
چشمِ خود بربند ز آن خوشچشم(۵۲)، تو
عاریت کن چشم از عُشّاقِ او
بلک ازو کن عاریت چشم و نظر
پس ز چشمِ او به رویِ او نگر
تا شوی ایمن ز سیریّ(۵۳) و ملال
گفت: کانَ اللُه لَهْ زین ذوالْجلال
« مَنْ كانَ لِِلهِ كانَ اللهُ لَه »
« هر که برای خدا باشد، خدا نیز برای اوست »
چشمِ او من باشم و، دست و دلش
تا رهد از مُدبِریها(۵۴) مُقْبِلش(۵۵)
هر چه مکروهست، چون شد او دلیل
سویِ محبوبت، حبیب است و خلیل
(۵۲) خوشچشم: عارفان دیدهور و بینادل، در اینجا به معنی معشوق حقیقی است.
(۵۳) سیری: دلسیری، دلتنگی
(۵۴) مُدبِری: شقاوت و بدبختی
(۵۵) مُقبِل: روکننده به چیزی، خوشبخت
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۹۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #91
بنده مینالد به حق از درد و نیش
صد شکایت میکند از رنجِ خویش
حق همی گوید که: آخر رنج و درد
مر تو را لابه(۵۶) کنان و راست کرد
این گِله زآن نعمتی کُن کِت(۵۷) زند
از درِ ما، دُور و مطرودت(۵۸) کند
در حقیقت هر عدو داروی توست
کیمیا و نافع و دِلجُویِ توست
که ازو اندر گُریزی در خَلا(۵۹)
استعانت(۶۰) جویی از لطفِ خدا
در حقیقت دوستانت دشمنند
که ز حضرت دور و مشغولت کنند
«اُذْکُرْنی فِی الْخَلَأ اَذْکُرْکُمْ فِی الْمَلَأ الْاَعلیٰ.»
«مرا در خلوت یاد کنید تا شما را در ملأ اَعلیٰ یاد کنم.»
قرآن کریم، سورهٔ زخرف (۴۳)، آیهٔ ۶۷
Quran, Sooreh Az-Zukhruf(#43), Line #67
«الْأَخِلَّاءُ يَوْمَئِذٍ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ إِلَّا الْمُتَّقِينَ.»
«در آن روز (رستاخیز) دوستان، دشمن یکدیگرند مگر پرواپیشگان.»
(۵۶) لابه: درخواست همراه با فروتنی، التماس، زاری
(۵۷) کِت: که تو را
(۵۸) مَطرود: رانده شده، دورکرده شده
(۵۹) خَلا: خلوت، خلوتگاه
(۶۰) اِستِعانَت: یاری خواستن، یاری، کمک
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۰۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #105
تلخ و تیز و مالشِ بسیار ده
تا شود پاک و لطیف و با فَرِه(۶۱)
ور نمیتانی رضا ده ای عَیار
گر خدا رنجت دهد بیاختیار
که بلایِ دوست تطهیرِ شماست
علمِ او بالایِ تدبیرِ شماست
(۶۱) فَرِه: شأن و شوکت و شکوه، بزرگواری و عظمت
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۱۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #113
گفت عیسی را یکی هُشیارسَر
چیست در هستی ز جمله صعبتر؟
گفتش: ای جان صَعْبتر خشمِ خدا
که از آن دوزخ همی لرزد چو ما
گفت: ازین خشم خدا چهبْود امان؟
گفت: ترکِ خشمِ خویش اندر زمان
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۲۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #120
چونکه تنهایش بدید آن ساده مَرْد
زود او قصدِ کنار و بوسه کرد
بانگ بر وی زد به هَیبت آن نگار
که: مرو گستاخ، ادب را هوش دار
گفت: آخِر خلوتست و خلق، نی
آب حاضر، تشنهیی همچون منی
کس نمیجنبد در اینجا جز که باد
کیست حاضر؟ کیست مانع زین گشاد؟
گفت: ای شیدا تو ابله بودهای
ابلهی، وز عاقلان نشنودهای؟
باد را دیدی که میجُنبد، بدان
بادجُنبانیست اینجا بادْران
مرْوَحَهٔ(۶۲) تصریفِ صُنعِ ایزدش
زد برین باد و، همی جُنبانَدش
(۶۲) مِرْوَحَه: بادبزن
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۴۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #143
بر سرِ خِرمَن به وقتِ انتقاد(۶۳)
نه که فلّاحان ز حق جویند باد؟
(۶۳) انتقاد: در اصل به معنی تمییز دادن، در اینجا منظور، جدا کردن کاه از گندم است.
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۴۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #146
همچنین در طَلْق(۶۴)، آن بادِ وِلاد(۶۵)
گر نیآید، بانگِ درد آید که: داد
(۶۴) طَلْق: درد زایمان
(۶۵) ولاد: زاییدن
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۴۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #148
اهلِ کشتی همچنین جُویایِ باد
جمله خواهانش از آن ربُّالْعِباد
همچنین در دردِ دندانها ز باد
دفع میخواهی به سوز و اعتقاد
از خدا لابهکنان آن جندیان(۶۶)
که بده باد ظفر ای کامران
(۶۶) جُندیان: لشکریان
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #153
پس یقین در عقل هر داننده هست
اینکه با جُنبنده جُنباننده هست
گر تو او را مینبینی در نظر
فهم کن آن را به اظهارِ اثر
تن به جان جُنبد، نمیبینی تو جان
لیک از جُنبیدنِ تن، جان بِدان
گفت او: گر اَبْلَهم من در ادب
زیرکم اندر وفا و در طلب
گفت: ادب این بود خود که دیده شد
آن دگر را خود همی دانی تو لُدّ(۶۷)
(۶۷) لُدّ: دشمنِ سرسخت
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #158
«قصهٔ آن صوفی که زنِ خود را با بیگانهای بگرفت»
صوفیی آمد به سویِ خانه روز
خانه یک دَر بود(۶۸) و، زن با کفشدوز
جُفت گشته با رَهیِّ(۶۹) خویش، زن
اندر آن یک حُجره از وسواسِ تن(۷۰)
چون بزد صوفی به جِد در، چاشتگاه(۷۱)
هر دو درماندند، نه حیلت، نه راه
هیچ معهودش نَبُد کو آن زمان
سویِ خانه باز گردد از دکان
قاصداً(۷۲) آن روز، بیوقت آن مَرُوع(۷۳)
از خیالی کرد تا خانه رجوع
اعتمادِ زن بر آن کو هیچ بار
این زمان فا(۷۴) خانه نآمد او ز کار
آن قیاسش راست نآمد از قضا
گرچه ستّارست، هم بدْهد سزا
چونکه بد کردی، بترس، آمن مباش
زآنکه تخم است و برویانَد خُداش
چند گاهی او بپوشانَد که تا
آیدت زآن بَد پشیمان و حیا
(۶۸) خانه یک دَر بود: درِ خانه بسته بود
(۶۹) رَهی: غلام، بنده. در اینجا منظور دلباخته و هواخواه است.
(۷۰) وسواسِ تن: وسوسههایی که بر اثر غلبه شهوات جسمانی و امیال جنسی پدید میآید.
(۷۱) چاشتگاه: زمان و مکان خوردن چاشت.
(۷۲) قاصداً: از روی قصد، عمداً
(۷۳) مَرُوع: ترسانیده شده
(۷۴) فا: به، به سوی
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۵۵۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2550
پارهدُوزی میکُنی اندر دکان
زیرِ این دکّانِ تو، مدفون دو کان
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۶۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #167
عهدِ عمَّر، آن امیرِ مؤمنان
داد دزدی را به جلّاد و عَوان
بانگ زد آن دزد کِای میرِ دیار
اولین بارست جُرمم، زینهار
گفت عُمَّر: حاشَ لله(۷۵) که خدا
بارِ اوّل قهر بارد در جزا
بارها پوشد پیِ اظهارِ فضل
باز گیرد از پیِ اظهارِ عدل
تا که این هر دو صفت ظاهر شود
آن مُبَشِّر(۷۶) گردد، این مُنْذِر(۷۷) شود
بارها زن نیز این بَد، کرده بود
سهل بگذشت آن و، سهلش مینمود
آن نمیدانست عقلِ پایسست
که سبو دایم ز جُو نآید دُرُست
آن چنانش تنگ آورد آن قضا
که منافق را کُند مرگِ فُجا(۷۸)
نه طریق و، نه رفیق و، نه امان
دست کرده آن فرشته سویِ جان
آن چنان کین زن در آن حُجْرهٔ جفا
خشک شد او و، حریفش ز ابتلا
گفت صوفی با دلِ خود کِای دو گبر
از شما کینه کَشَم، لیکن به صبر
لیک نادانسته آرَم این نَفَس
تا که هر گوشی ننوشد این جَرَس
از شما پنهان کَشَد کینه، مُحِقّ
اندک اندک همچو بیماریِّ دِق
مردِ دِقّ باشد چو یخ هر لحظه کم
لیک پندارد به هر دم بهترم
همچو کَفتاری که میگیرندْش و او
غِرِّهٔ آن گفت کین کَفتار کو؟
هیچ پنهانخانه آن زن را نبود
سُمْج(۷۹) و دِهلیز و رَهِ بالا نبود
نه تنوری که در آن پنهان شود
نه جُوالی که حجابِ آن شود
همچو عرصهٔ پهنِ روزِ رستخیز
نه گَوْ و، نه پشته، نه جایِ گُریز
گفت یزدان، وصفِ این جایِ حَرَج(۸۰)
بهرِ مَحْشَر لا تَریٰ(۸۱) فیها عِوَج(۸۲)
«خداوند در توصیف تنگنای این عرصه میفرماید:
تو در آنجا هیچ کجی و گودیای نخواهی دید.»
قرآن کریم، سورهٔ طه (۲۰)، آیات ۱۰۵ تا ۱۰۷
Quran, Sooreh Ta-Ha(#20), Line #105-107
«وَيَسْأَلُونَكَ عَنِ الْجِبَالِ فَقُلْ يَنْسِفُهَا رَبِّي نَسْفًا.»
«تو را از كوهها مىپرسند. بگو: پروردگار من همه را پراكنده مىسازد.»
«فَيَذَرُهَا قَاعًا صَفْصَفًا؛»
«و آنها را به زمينى هموار بدل مىكند؛»
«لَا تَرَىٰ فِيهَا عِوَجًا وَلَا أَمْتًا.»
«در آن هيچ كجى و پستى و بلندى نمىبينى.»
(۷۵) حاشَ لله: منّزه است خدا، پناه بر خدا
(۷۶) مُبَشِّر: بشارت دهنده
(۷۷) مُنْذِر: ترساننده
(۷۸) مرگِ فُجا: مرگِ ناگهانی
(۷۹) سُمْج: نقیب و سرداب، مجرای زیرزمینی.
(۸۰) حَرَج: تنگنا
(۸۱) لا تَریٰ: نمیبینی
(۸۲) عِوَج: کجی و گودی
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۸۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #186
«معشوق را زیرِ چادر پنهان کردن، جهتِ تلبیس
و بهانه گفتنِ زن که اِنَّ کَیْدَ کُنَّ عَظیمٌ»
قرآن کریم، سورهٔ یوسف (۱۲)، آیهٔ ۲۸
Quran, Sooreh Yusuf(#12), Line #28
«فَلَمَّا رَأَىٰ قَمِيصَهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ قَالَ إِنَّهُ مِنْ كَيْدِكُنَّ ۖ إِنَّ كَيْدَكُنَّ عَظِيمٌ.»
«چون ديد جامهاش از پس دريده است، گفت: اين از مكر شما
زنان است، كه مكر شما زنان مكرى بزرگ است.»
چادرِ خود را بر او افگند زود
مرد را زن ساخت و در را بَرگشود
زیرِ چادر مرد، رُسوا و عیان
سخت پیدا چون شتر بر نردبان
گفت: خاتونیست از اَعیانِ شهر
مر ورا از مال و اقبال است بَهر
در بِبَسْتَم تا کسی بیگانهیی
در نیاید زود نادانانهیی
گفت صوفی: چیستش هین خدمتی؟
تا برآرَم بیسپاس و مِنّتی
گفت: میلش خویشی و پیوستگیست
نیک خاتونیست حق داند که کیست
خواست دختر را ببیند زیردست(۸۳)
اتفاقاً دختر اندر مَکتَب است
باز گفت: ار آرد باشد یا سُپُوس
میکنم او را به جان و دل عروس
یک پسر دارد که اندر شهر نیست
خوب و زیرک، چابک و مَکْسَبکُنیست(۸۴)
گفت صوفی: ما فقیر و زار و کم
قومِ خاتون مالدار و محتَشَم
کی بُوَد این کُفْوِ(۸۵) ایشان در زِواج؟(۸۶)
یک دَر از چوب و، دَری دیگر ز عاج
کُفْو باید هر دو جفت اندر نِکاح
ورنه تنگ آید، نمانَد اِرتیاح(۸۷)
(۸۳) زیردست: پنهانی، پوشیده، نهانی
(۸۴) مَکْسَبکُن: کاسبکار
(۸۵) کُفْو: همتا، نظیر
(۸۶) زِواج: ازدواج
(۸۷) اِرتیاح: شادمانی، راحتی
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۹۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #198
«گفتنِ زن که او در بندِ جهاز نیست، مرادِ او سِتر و صلاح است
و جواب گفتنِ صوفی این را سرپوشیده»
گفت: گفتم من چنین عذریّ و، او
گفت: نه، من نیستم اسبابجُو(۸۸)
ما ز مال و زر ملول و تُخْمهایم(۸۹)
ما به حرص و جمع، نه چون عامهایم
قصدِ ما سِترست(۹۰) و پاکیّ و صلاح
در دو عالَم خود بدآن باشد فَلاح
باز صوفی عذرِ درویشی بگفت
و آن مکرَّر کرد تا نَبْوَد نهفت
گفت زن: من هم مُکرَّر کردهام
بیجِهازی(۹۱) را مُقَرَّر کردهام
اعتقادِ اوست راسختر ز کوه
که ز صد فقرش نمیآید شِکُوه(۹۲)
او همیگوید: مُرادَم عِفَّت است
از شما مقصود، صدق و هِمّت است
گفت صوفی: خود جِهاز و مالِ ما
دید و، میبیند هویدا و خفا
خانهٔ تنگی، مقامِ یک تنی
که درو پنهان نمانَد سوزنی
باز سِتْر(۹۳) و پاکی و زهد و صلاح
او ز ما بِهْ دانَد اندر اِنتصاح(۹۴)
بِه ز ما میداند او احوالِ سَتر(۹۵)
وز پس و پیش و سَر و دُنبال سَتر
ظاهراً او بیجِهاز و خادم است
وز صلاح و سِترِ او خود عالم است
شرحِ مستوری ز بابا شرط نیست
چون برو پیدا چو روزِ روشنیست
این حکایت را بِدآن گفتم که تا
لاف کم بافی، چو رسوا شد خطا
مر تو را ای هم به دعوی مُسْتَزاد(۹۶)
این بُدهستت اجتهاد و اعتقاد
چون زنِ صوفی تو خاین بودهای
دامِ مکر اندر دغَا بگشودهای
که زِ هر ناشُستهرُویی(۹۷) گَپزنی(۹۸)
شرم داری وز خدایِ خویش نی
(۸۸) اسبابجُو: جویندهٔ مال و ثروت
(۸۹) تُخْمه: هضم نشدن غذا در معده توأم با اسهال و استفراغ
(۹۰) سِتر: پوشیدگی، عفاف
(۹۱) جِهاز: ساز و برگ و اسباب و لوازم خانه، رخت عروس
(۹۲) شِکُوه: شكايت و گله، بيم و هراس
(۹۳) سِتْر: پوشش و پرده
(۹۴) اِنتصاح: نصیحت پذیرفتن
(۹۵) سَتر: پوشاندن
(۹۶) مُسْتَزاد: افزون شده، زیاد شده
(۹۷) ناشُستهرُو: ناپاک، آنکه چهرهٔ دلش آلوده است.
(۹۸) گَپْزن: حرفِ مفتزن
------------------------
مجموع لغات:
----------------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
منم آنکس که نبینم بزنم فاخته گیرم
من از آن خارکشانم که شود خار حریرم
به که مانم به که مانم که سطرلاب جهانم
همه اشکال فلک را به یکایک بپذیرم
ز پس کوه معانی علم عشق برآمد
چو علمدار برآمد برهاند ز زحیرم
ز سحر گر بگریزم تو یقین دان که خفاشم
ز ضرر گر بگریزم تو یقین دان که ضریرم
چو ز بادی بگریزم چو خسم سخره بادم
چو دهانم نپذیرد به خدا خام و خمیرم
نه چو خورشید جهانم شه یکروزه فانی
که نیندیشد و گوید که چه میرم که بمیرم
نه چو گردون نه چو چرخم نه چو مرغم نه چو فرخم
نه چو مریخ سلحکش نه چو مه نیمه وزیرم
چو منی خوار نباشد که تویی حافظ و یارم
بر خلق ابن قلیلم بر تو ابن کثیرم
هنر خویش بپوشم ز همه تا نخرندم
به دو صد عیب بلنگم که خرد جز تو امیرم
نخورم جز جگر و دل که جگرگوشه شیرم
نه چو یوزان خسیسم که بود طعمه پنیرم
ز شرر زان نگریزم که زرم نی زر قلبم
ز خطر زان نگریزم که درین ملک خطیرم
همگان مردنیانند نمایند و نپایند
تو بیا کاب حیاتی که ز تو نیست گزیرم
تو مرا جان بقایی که دهی جام حیاتم
تو مرا گنج عطایی که نهی نام فقیرم
هله بس کن هله بس کن کم آواز جرس کن
که کهم من نه صدایم قلمم من نه صریرم
فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن
همه میگوی و مزن دم ز شهنشاه شهیرم
خانه را من روفتم از نیک و بد
خانهام پرست از عشق احد
هرچه بینم اندر او غیر خدا
آن من نبود بود عکس گدا
چون به من زنده شود این مردهتن
جان من باشد که رو آرد به من
من کنم او را ازین جان محتشم
جان که من بخشم ببیند بخششم
جان نامحرم نبیند روی دوست
جز همان جان کاصل او از کوی اوست
گفت یوسف هین بیاور ارمغان
او ز شرم این تقاضا زد فغان
لایق آن دیدم که من آیینهای
پیش تو آرم چو نور سینهای
آینه آوردمت ای روشنی
تا چو بینی روی خود یادم کنی
خوب را آیینه باشد مشتغل
آینه هستی چه باشد نیستی
نیستی بر گر تو ابله نیستی
ای خنک جانی که عیب خویش دید
هر که عیبی گفت آن بر خود خرید
کارگاه صنع حق چون نیستی است
پس برون کارگه بیقیمتی است
نقصها آیینه وصف کمال
و آن حقارت آینه عز و جلال
هر که نقص خویش را دید و شناخت
اندر استکمال خود دو اسبه تاخت
زان نمیپرد به سوی ذوالجلال
کو گمانی میبرد خود را کمال
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذودلال
تا ز تو این معجبی بیرون رود
در تگ جو هست سرگین ای فتی
گرچه جو صافی نماید مر تو را
هست پیر راهان پر فطن
جویهای نفس و تن را جویکن
جوی خود را کی تواند پاک کرد
نافع از علم خدا شد علم مرد
کی تراشد تیغ دسته خویش را
رو به جراحی سپار این ریش را
و آن ز پرتو دان مدان از اصل خویش
پرتو آن وحی بر وی تافتی
او درون خویش حکمت یافتی
هم ز نساخی برآمد هم ز دین
شد عدو مصطفی و دین به کین
مصطفی فرمود کای گبر عنود
چون سیه گشتی اگر نور از تو بود
تا که ناموسش به پیش این و آن
نشکند بربست این او را دهان
او نیارد توبه کردن این عجب
کرده حق ناموس را صد من حدید
ای بسی بسته به بند ناپدید
شاهد تو سد روی شاهد است
مرشد تو سد گفت مرشد است
ای بسا کفار را سودای دین
بند او ناموس و کبر و آن و این
بند پنهان لیک از آهن بتر
بند آهن را بدراند تبر
نی مشو نومید خود را شاد کن
پیش آن فریادرس فریاد کن
کای محب عفو از ما عفو کن
ای طبیب رنج ناسور کهن
من غلام آنکه اندر هر رباط
خویش را واصل نداند بر سماط
بس رباطی که بباید ترک کرد
تا به مسکن دررسد یک روز مرد
صد هزاران سال ابلیس لعین
بود ابدال امیرالـمومنین
گشت رسوا همچو سرگین وقت چاشت
بر زند بر پات نعلی ز اشتباه
که بمانی تو ز درد آن ز راه
نعل او هست آن تردد در دو کار
این کنم یا آن کنم هین هوش دار
آن بکن که هست مختار نبی
آن مکن که کرد مجنون و صبی
حفت الجنه به چه محفوف گشت
بالمکاره که ازو افزود کَشت
صد فسون دارد ز حیلت وز دها
که کند در سله گر هست اژدها
گر بود آب روان بر بنددش
ور بود حبر زمان بر خنددش
عقل را با عقل یاری یار کن
امرهم شوری بخوان و کار کن
چه چگونه بد عدم را چه نشان نهی قدم را
نگر اولین قدم را که تو بس نکو نهادی
گفتم دوش عشق را ای تو قرین و یار من
هیچ مباش یک نفس غایب از این کنار من
از قرین بیقول و گفتوگوی او
خو بدزدد دل نهان از خوی او
از ره پنهان صلاح و کینهها
گرگ درندهست نفس بد یقین
چه بهانه مینهی بر هر قرین
بر قرین خویش مفزا در صفت
کان فراق آرد یقین در عاقبت
تا کنی مر غیر را حبر و سنی
خویش را بدخو و خالی میکنی
مرده خود را رها کردهست او
مرده بیگانه را جوید رفو
دیده آ بر دیگران نوحهگری
مدتی بنشین و بر خود میگری
در گوی و در چهی ای قلتبان
دست وادار از سبال دیگران
چون به بستانی رسی زیبا و خوش
بعد از آن دامان خلقان گیر و کش
ای مقیم حبس چار و پنج و شش
نغزجایی دیگران را هم بکش
حس خفاشت سوی مغرب دوان
حس درپاشت سوی مشرق روان
آنکه از بادی رود از جا خسی است
زآنکه باد ناموافق خود بسی است
برِ خلق ابن قلیلم بر تو ابن کثیرم
آن سوی که سو نیست چه بیمثل و نظیری
هین مشو چون قند پیش طوطیان
بلکه زهری شو شو ایمن از زیان
یا برای شادباشی در خطاب
خویش چون مردار کن پیش کلاب
از خلاقت آن کریم آن را خرید
هیچ قلبی پیش او مردود نیست
دانه باشی مرغکانت برچنند
غنچه باشی کودکانت برکَنند
دانه پنهان کن بکلی دام شو
غنچه پنهان کن گیاه بام شو
هر که داد او حسن خود را در مزاد
صد قضای بد سوی او رو نهاد
حیلهها و خشمها و رشکها
بر سرش ریزد چو آب از مشکها
دشمنان او را ز غیرت میدرند
دوستان هم روزگارش میبرند
مشتری ماست اللهاشتری
از غم هر مشتری هین برتر آ
کسی که فرموده است خداوند میخرد مشتری ماست
بهوش باش از غم مشتریان فاقد اعتبار بالاتر بیا
قضا که تیر حوادث به تو همیانداخت
تو را کند به عنایت از آن سپس سپری
هست مهمانخانه این تن ای جوان
هر صباحی ضیف نو آید دوان
هین مگو کین ماند اندر گردنم
که هماکنون باز پرد در عدم
هرچه آید از جهان غیبوش
در دلت ضیف است او را دار خوش
پس ریاضت را به جان شو مشتری
چون سپردی تن به خدمت جان بری
تو که قاف نهای گر چو که از جا بروی
تو زر صاف نهای گر ز شکن بگریزی
چون جهان زهره ندارد که ستیزد با شاه
الله الله که تو با شاه جهان نستیزی
خفته از احوال دنیا روز و شب
چون قلم در پنجه تقلیب رب
هرچه گویی ای دم هستی از آن
پرده دیگر بر او بستی بدان
آفت ادراک آن قال است و حال
خون به خون شستن محال است و محال
ز بهر شعر و از آن هم خلاص داد مرا
بگیر و پاره کن این شعر را چو شعر کهن
باز در بستندش و آن درپرست
بر همان امید آتشپا شدهست
خود فرو شد پا به گنجش ناگهان
مر عسس را ساخته یزدان سبب
تا ز بیم او دود در باغ شب
طالب انگشتری در جوی باغ
پس قرین میکرد از ذوق آن نفس
با ثنای حق دعای آن عسس
چشم خود بربند ز آن خوشچشم تو
عاریت کن چشم از عشاق او
پس ز چشم او به روی او نگر
تا شوی ایمن ز سیری و ملال
گفت کان الله له زین ذوالجلال
«هر که برای خدا باشد، خدا نیز برای اوست»
چشم او من باشم و، دست و دلش
تا رهد از مدبریها مقبلش
هر چه مکروهست چون شد او دلیل
سوی محبوبت حبیب است و خلیل
صد شکایت میکند از رنج خویش
حق همی گوید که آخر رنج و درد
مر تو را لابه کنان و راست کرد
این گله زآن نعمتی کن کت زند
از در ما دور و مطرودت کند
کیمیا و نافع و دلجوی توست
که ازو اندر گریزی در خلا
استعانت جویی از لطف خدا
تلخ و تیز و مالش بسیار ده
تا شود پاک و لطیف و با فره
ور نمیتانی رضا ده ای عیار
که بلای دوست تطهیر شماست
علم او بالای تدبیر شماست
گفت عیسی را یکی هشیارسر
چیست در هستی ز جمله صعبتر
گفتش ای جان صعبتر خشم خدا
گفت ازین خشم خدا چهبود امان
گفت ترک خشم خویش اندر زمان
چونکه تنهایش بدید آن ساده مرد
زود او قصد کنار و بوسه کرد
بانگ بر وی زد به هیبت آن نگار
که مرو گستاخ ادب را هوش دار
گفت آخر خلوتست و خلق نی
آب حاضر تشنهیی همچون منی
کیست حاضر کیست مانع زین گشاد
گفت ای شیدا تو ابله بودهای
ابلهی وز عاقلان نشنودهای
باد را دیدی که میجنبد بدان
بادجنبانیست اینجا بادران
مروحه تصریف صنع ایزدش
زد برین باد و همی جنباندش
بر سر خرمن به وقت انتقاد
نه که فلاحان ز حق جویند باد
همچنین در طلق آن باد ولاد
گر نیاید بانگ درد آید که داد
اهل کشتی همچنین جویای باد
جمله خواهانش از آن ربالعباد
همچنین در درد دندانها ز باد
از خدا لابهکنان آن جندیان
اینکه با جنبنده جنباننده هست
فهم کن آن را به اظهار اثر
تن به جان جنبد نمیبینی تو جان
لیک از جنبیدن تن جان بدان
گفت او گر ابلهم من در ادب
گفت ادب این بود خود که دیده شد
آن دگر را خود همی دانی تو لد
قصه آن صوفی که زن خود را با بیگانهای بگرفت
صوفیی آمد به سوی خانه روز
خانه یک در بود و زن با کفشدوز
جفت گشته با رهی خویش زن
اندر آن یک حجره از وسواس تن
چون بزد صوفی به جد در چاشتگاه
هر دو درماندند نه حیلت نه راه
هیچ معهودش نبد کو آن زمان
سوی خانه باز گردد از دکان
قاصدا آن روز بیوقت آن مروع
اعتماد زن بر آن کو هیچ بار
این زمان فا خانه نآمد او ز کار
آن قیاسش راست نامد از قضا
گرچه ستارست هم بدهد سزا
چونکه بد کردی بترس آمن مباش
زآنکه تخم است و برویاند خداش
چند گاهی او بپوشاند که تا
آیدت زآن بد پشیمان و حیا
پارهوزی میکنی اندر دکان
زیر این دکان تو مدفون دو کان
عهد عمر آن امیر مومنان
داد دزدی را به جلاد و عوان
بانگ زد آن دزد کای میر دیار
اولین بارست جرمم زینهار
گفت عمر حاش لله که خدا
بار اول قهر بارد در جزا
بارها پوشد پی اظهار فضل
باز گیرد از پی اظهار عدل
آن مبشر گردد این منذر شود
بارها زن نیز این بد کرده بود
سهل بگذشت آن و سهلش مینمود
آن نمیدانست عقل پایسست
که سبو دایم ز جو ناید درست
که منافق را کند مرگ فجا
نه طریق و نه رفیق و نه امان
دست کرده آن فرشته سوی جان
آن چنان کین زن در آن حجره جفا
خشک شد او و حریفش ز ابتلا
گفت صوفی با دل خود کای دو گبر
از شما کینه کشم لیکن به صبر
لیک نادانسته آرم این نفس
تا که هر گوشی ننوشد این جرس
از شما پنهان کشد کینه محق
اندک اندک همچو بیماری دق
مرد دق باشد چو یخ هر لحظه کم
همچو کفتاری که میگیرندش و او
غره آن گفت کین کفتار کو
سمج و دهلیز و ره بالا نبود
نه جوالی که حجاب آن شود
همچو عرصه پهن روز رستخیز
نه گو و نه پشته نه جای گریز
گفت یزدان وصف این جای حرج
بهر محشر لا تری فیها عوج
خداوند در توصیف تنگنای این عرصه میفرماید
تو در آنجا هیچ کجی و گودیای نخواهی دید
معشوق را زیر چادر پنهان کردن جهت تلبیس
و بهانه گفتن زن که ان کید کن عظیم
چادر خود را بر او افگند زود
مرد را زن ساخت و در را برگشود
زیر چادر مرد رسوا و عیان
گفت خاتونیست از اعیان شهر
مر ورا از مال و اقبال است بهر
در ببستم تا کسی بیگانهیی
گفت صوفی چیستش هین خدمتی
تا برآرم بیسپاس و منتی
گفت میلش خویشی و پیوستگیست
خواست دختر را ببیند زیردست
اتفاقا دختر اندر مکتب است
باز گفت ار آرد باشد یا سپوس
خوب و زیرک چابک و مکسبکنیست
گفت صوفی ما فقیر و زار و کم
قوم خاتون مال دار و محتشم
کی بود این کفو ایشان در زواج
یک در از چوب و دری دیگر ز عاج
کفو باید هر دو جفت اندر نکاح
ورنه تنگ آید نماند ارتیاح
گفتن زن که او در بند جهاز نیست مراد او ستر و صلاح است
و جواب گفتن صوفی این را سرپوشیده
گفت گفتم من چنین عذری و او
گفت نه من نیستم اسبابجو
ما ز مال و زر ملول و تخمهایم
ما به حرص و جمع نه چون عامهایم
قصد ما سترست و پاکی و صلاح
در دو عالم خود بدآن باشد فلاح
باز صوفی عذر درویشی بگفت
و آن مکرر کرد تا نبود نهفت
گفت زن من هم مکرر کردهام
بیجهازی را مقرر کردهام
اعتقاد اوست راسخ تر ز کوه
که ز صد فقرش نمیآید شکوه
او همیگوید مرادم عفت است
از شما مقصود صدق و همت است
گفت صوفی خود جهاز و مال ما
دید و میبیند هویدا و خفا
خانه تنگی مقام یک تنی
که درو پنهان نماند سوزنی
باز ستر و پاکی و زهد و صلاح
او ز ما به داند اندر انتصاح
به ز ما میداند او احوال ستر
وز پس و پیش و سر و دنبال ستر
ظاهرا او بیجهاز و خادم است
وز صلاح و ستر او خود عالم است
شرح مستوری ز بابا شرط نیست
چون برو پیدا چو روز روشنیست
این حکایت را بدآن گفتم که تا
لاف کم بافی چو رسوا شد خطا
مر تو را ای هم به دعوی مستزاد
این بدهستت اجتهاد و اعتقاد
چون زن صوفی تو خاین بودهای
دام مکر اندر دغا بگشودهای
که ز هر ناشستهرویی گپزنی
شرم داری وز خدای خویش نی
Privacy Policy
Today visitors: 1091 Time base: Pacific Daylight Time