برنامه شماره ۷۳۵ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۷ تاریخ اجرا: ۲۹ اکتبر ۲۰۱۸ ـ ۸ آبان
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۴۲۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1429, Divan e Shams
نه آن بیبهره دلدارم که از دلدار بگریزم
نه آن خنجر به کف دارم کزین پیکار بگریزم
منم آن تخته که با من دُروگر(۱) کارها دارد
نه از تیشه زبون گردم، نه از مِسمار(۲) بگریزم
مثال تخته بیخویشم، خلافِ تیشه نندیشم
نشایم جز که آتش را گر از نَجّار بگریزم
چو سنگم خوار و سرد، ار من به لَعلی(۳) کم سفر سازم
چو غارم تنگ و تاری گر ز یارِ غار بگریزم
نیابم بوسِ شَفتالو، چو بگریزم ز بیبرگی
نبویم مشکِ تاتاری(۴) گر از تاتار بگریزم
از آن از خود همیرنجم که من هم در نمیگنجم
سزد چون سر نمیگنجد گر از دستار بگریزم
هزاران قرن می باید که این دولت به پیش آید
کجا یابم دگربارش، اگر این بار بگریزم؟
نه رنجورم، نه نامردم که از خوبان بپرهیزم
نه فاسد معدهای دارم که از خَمّار(۵) بگریزم
نِیَم بر پشتِ پالانی(۶) که در میدان سپس مانم
نِیَم فَلّاحِ(۷) این ده من که از سالار بگریزم
همیگویم: دلا بس کن، دلم گوید جوابِ من
که من در کانِ زر غرقم چرا ز ایثار بگریزم؟
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۱۹۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 1197
ای دهندهٔ قوت و تَمکین(۸) و ثَبات
خلق را زین بیثباتی ده نجات
اندر آن کاری که ثابت بودنی ست
قایمی ده نفس را، که مُنثَنی ست(۹)
صبرشان بخش و کفهٔ میزان گران
وارَهانشان از فنِ صورتگران(۱۰)
وز حسودی بازِشان خر ای کریم
تا نباشند از حسد دیوِ رَجیم(۱۱)
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۱۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 1211
گر نکردی شرع، افسونی لطیف
بر دریدی هر کسی جسمِ حریف
شرع بهرِ دفعِ شَرّ رایی زند
دیو را در شیشهٔ حجّت کند
از گواه و از یَمین(۱۲) و از نُکول(۱۳)
تا به شیشه در رود دیوِ فضول(۱۴)
مثلِ میزانی که خشنودیِ دو ضِدّ
جمع میآید یقین در هَزل(۱۵) و جِدّ
شرع چون کَیْله(۱۶) و ترازو دان یقین
که بدو خصمان رهند از جنگ و کین
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۵۳۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1535, Divan e Shams
کنون پندار مُردَم آشتی کن
که در تسلیم ما چون مردگانیم
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۵۸۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 4580
آفتابی در یکی ذره نهان
ناگهان آن ذره بگشاید دهان
ذره ذره گردد افلاک و زمین
پیشِ آن خورشید، چون جَست از کَمین(۱۷)
این چنین جانی چه درخوردِ تن است؟
هین بشو ای تن از این جان هر دو دست
ای تنِ گشته وِثاقِ(۱۸) جان، بس است
چند تانَد(۱۹) بحر در مَشکی نشست؟
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 3196
تا کنی مر غیر را حَبْر(۲۰) و سَنی(۲۱)
خویش را بدخُو و خالی میکنی
متصل چون شد دلت با آن عَدَن(۲۲)
هین بگو مَهراس(۲۳) از خالی شدن
امر قُل(۲۴) زین آمدش کای راستین
کم نخواهد شد بگو دریاست این
اَنْصِتوا(۲۵) یعنی که آبت را به لاغ(۲۶)
هین تلف کم کن که لبخشک ست باغ
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۴۵۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 3456
اَنْصِتُوا را گوش کن، خاموش باش
چون زبانِ حق نگشتی، گوش باش
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۷۴۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1742
چونکه عاشق اوست، تو خاموش باش
او چو گوش ات می کشد، تو گوش باش
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۷۲۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 2726
اَنْصِتُوا بپذیر، تا بر جانِ تو
آید از جانان، جزای اَنْصِتُوا
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۹۲۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 3927
مرگ بی مرگی بود ما را حلال
برگ بی برگی بود ما را نَوال(۲۷)
ظاهرش مرگ و به باطن زندگی
ظاهرش اَبتَر(۲۸)، نهان پایندگی
در رحم، زادن جنین را رفتن است
در جهان، او را ز نو بِشْکُفتن است
چون مرا سوی اَجَل عشق و هواست
نَهیِ لا تَلقُوا بِاَيْدِیکُم مَراست
از آنرو که من شیفته و عاشق مرگ هستم، پس نهی سوره بقره « و خود
را با دست خود به هلاکت میفکنید » متوجه من است.
قرآن کریم، سوره بقره(۲)، آیه ۱۹۵
Quran, Sooreh Baghareh(#2), Line #195
وَأَنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلَا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ ۛ وَأَحْسِنُوا ۛإِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ (١٩٥)
در راه خدا انفاق كنيد و خويشتن را به دست خويش به هلاكت ميندازيد و نيكى كنيد كه خدا نيكوكاران را دوست دارد.
سنایی، دیوان اشعار، قصاید، شماره ۱۲۶
Sanaee Poem(Qasaayed)# 126, Divan e Ashaar
پایِ این مردان نداری جامهٔ ایشان مپوش
برگِ بیبرگی نداری لافِ درویشی مزن
سنایی، دیوان اشعار، قصاید، شماره ۱۴۴
Sanaee Poem(Qasaayed)# 144, Divan e Ashaar
زَهرهٔ(۲۹) مردان نداری خدمتِ سلطان مکن
پنجهٔ شیران نداری عَزمِ این میدان مکن
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۳۷۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 1378
برگِ بی برگی(۳۰)، تو را چون برگ شد
جانِ باقی(۳۱) یافتی و مرگ شد
چون تو را غم، شادی افزودن گرفت
روضهٔ(۳۲) جانت گل و سوسن گرفت
آنچه خوفِ دیگران آن اَمنِ توست
بَط(۳۳)، قوی از بَحر و مرغِ خانه سست
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۷۶۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 4760
چونکه بر وی سرد گشتی این نهاد
جوش کردی گرم چشمهٔ اتحاد
چونکه با بیبرگیِ غربت بساخت
برگِ بیبرگی به سوی او بتاخت
خوشههای فکرتش بیکاه شد
شَبرُوان را رهنما چون ماه شد
ای بسا طوطیِّ گویای خَمُش
ای بسا شیرینروانِ رُو تُرُش(۳۴)
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۹۸۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 982
گفت آن یعقوب با اولادِ خویش
جُستنِ یوسف کنید از حد بیش
هر حسِ خود را درین جُستن به جِد
هر طرف رانید، شکلِ مُستَعِد(۳۵)
گفت: از رَوحِ خدا لا تَیْأَسُوا(۳۶)
همچو گم کرده پسر، رو سو به سو
او گفت: از رحمت خدا نومید مشوید و مانند کسی که فرزندی گم کرده است به هر سو بروید و تلاش کنید.
از رهِ حِسِّ دهان، پرسان شوید
گوش را بر چار راهِ آن نهید
هر کجا بوی خوش آید، بو برید
سوی آن سِر، کاشنای آن سَرید
هر کجا لطفی ببینی از کسی
سویِ اصلِ لطف، ره یابی عَسی(۳۷)
این همه خوش ها ز دریایی ست ژَرف
جزو را بگذار و بر کُل دار طَرف(۳۸)
جنگ های خلق بهرِ خوبی است
برگِ بی برگی نشانِ طوبی(۳۹) است
خشم های خلق، بهرِ آشتی ست
دامِ راحت، دایماً بیراحتی ست
هر زدن بهرِ نوازش را بُوَد
هر گِله از شُکر آگه میکند
بوی بَر، از جزو، تا کُلّ ای کریم
بوی بَر از ضدّ، تا ضدّ ای حکیم
جنگ ها می آشتی آرد درست
مارگیر از بهرِ یاری مار جُست
بهرِ یاری، مار جوید آدمی
غم خورد بهرِ حریفِ بیغمی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۳۵۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 1356
اوّلِ صف بر کسی مانَد به کام
کو نگیرد دانه، بیند بندِ دام
حَبَّذا(۴۰) دو چشمِ پایان بینِ راد(۴۱)
که نگه دارند تن را از فَساد
آن ز پایاندیدِ احمد بود کو
دید دوزخ را همینجا مو به مو
دید عَرش و کُرسی و جَنّات(۴۲) را
تا درید او پردهٔ غَفلات(۴۳) را
گر همیخواهی سلامت از ضرر
چشم ز اوّل بند و پایان را نگر
تا عدم ها را ببینی جمله هست
هست ها را بنگری محسوس، پست
این ببین باری که هر کِش عقل هست
روز و شب در جست و جوی نیست است
در گدایی طالبِ جُودی که نیست
بر دکان ها طالبِ سودی که نیست
در مزارع طالبِ دَخلی که نیست
در مَغارِس(۴۴) طالبِ نَخلی که نیست
در مدارس طالبِ علمی که نیست
در صَوامِع(۴۵) طالبِ حِلمی(۴۶) که نیست
هست ها را سوی پس افکندهاند
نیست ها را طالب اند و بندهاند
زآنکه کان و مَخزنِ صُنعِ(۴۷) خدا
نیست غیرِ نیستی در اِنجِلا(۴۸)
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۳۷۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 1378
از چه نامِ برگ را کردی تو مرگ؟
جادویی بین که نمودت مرگ برگ
هر دو چشمت بست سِحرِ صنعتش
تا که جان را در چَه(۴۹) آمد رغبتش
در خیالِ او ز مکرِ کردگار
جمله صحرا فوقِ چَه زَهر است و مار
لاجَرَم چَه را پناهی ساخته ست
تا که مرگ او را به چاه انداخته ست
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۹۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 4097
غفلت و نِسیانِ(۵۰) بَد آموخته
ز آتشِ تعظیم گردد سوخته
هیبَتَش بیداری و فِطنَت(۵۱) دهد
سَهو(۵۲) و نِسیان از دلش بیرون جهد
وقتِ غارت خواب ناید خلق را
تا بِنَرباید کسی زو دَلق(۵۳) را
خواب چون در میرمد از بیمِ دَلق
خوابِ نِسیان کی بُوَد با بیمِ حَلْق؟
لاتُؤاخِذ اِنْ نَسینا*، شد گواه
که بُوَد نِسیان به وجهی هم گناه
آیه ای که می گوید: مؤاخذه مکن اگر فراموش کردیم، گواه آن است که فراموشی به اعتباری گناه است.
زآنکه اِستِکمالِ(۵۴) تَعظیم او نکرد
ورنه نِسیان در نیاوردی نبرد
گرچه نِسیان لابد و ناچار بود
در سبب ورزیدن او مختار بود
که تَهاوُن(۵۵) کرد در تعظیم ها
تا که نِسیان زاد یا سَهو و خطا
همچو مستی، کو جنایت ها کند
گوید او: مَعذور بودم من ز خَود
گویدش لیکن سبب ای زشتکار
از تو بُد در رفتنِ آن اختیار
بیخودی نآمد به خود، توش خواندی
اختیارت خود نشد، توش راندی
گر رسیدی مستی ای بیجهدِ تو
حفظ کردی ساقیِ جان، عهدِ تو
پُشتدارت(۵۶) بودی او و عُذرخواه
من غلامِ زَلَّتِ(۵۷) مست اِله
عَفوهای جمله عالَم ذَرّهای
عکسِ عَفوت، ای ز تو هر بهرهای
عَفوها گفته ثَنای(۵۸) عَفو تو
نیست کُفوَش(۵۹) اَیُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا**
همه بخشش ها، بخشش تو را می ستایند که هیچ همتایی ندارد. ای مردم ( از عصیان امر خدا ) خویشتن داری کنید.
جانشان بخش و ز خودشان هم مَران
کام شیرینِ تواند ای کامران
رحم کن بر وی که روی تو بدید
فُرقَتِ(۶۰) تلخِ تو چون خواهد کشید؟
از فِراق و هَجر(۶۱) میگویی سَخُن؟
هر چه خواهی کن، ولیکن این مکن
صد هزاران مرگِ تلخِ شصت تُو
نیست مانندِ فِراقِ روی تو
تلخیِ هَجر از ذُکور(۶۲) و از اِناث(۶۳)
دور دار ای مُجرِمان را مُستَغاث(۶۴)
بر امیدِ وصل تو مُردن خوش است
تلخیِ هَجرِ تو فوقِ آتش است
گَبر(۶۵) میگوید میان آن سَقَر(۶۶)
چه غمم بودی گَرَم کردی نظر؟
کان نظر شیرین کنندهٔ رنج هاست
ساحران را خونبهایِ دست و پاست
* قرآن کریم، سوره بقره(۲)، آیه ۲۸۶
Quran, Sooreh Baghareh(#2), Line #286
… رَبَّنَا لَا تُؤَاخِذْنَا إِنْ نَسِينَا أَوْ أَخْطَأْنَا ۚ…
… پروردگارا! اگر ما فراموش کردیم یا به خطا رفتیم، ما را (بدان) مگیر (و مورد مؤاخذه و پرس و جو قرار مده)…
** قرآن کریم، سوره نساء(۴)، آیه ۱
Quran, Sooreh Nessa(#4), Line #1
يَا أَيُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمُ الَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ وَاحِدَةٍ …..إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَلَيْكُمْ رَقِيبًا
اى مردم، از پروردگارتان پروا کنید، آن كه شما را از يك تن بيافريد…هر آينه خدا مراقب شماست.
** قرآن کریم، سوره حج(۲۲)، آیه ۱
Quran, Sooreh Haj(#22), Line #1
یا أَيُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمْ ۚ إِنَّ زَلْزَلَةَ السَّاعَةِ شَيْءٌ عَظِيمٌ
اى مردم، از پروردگارتان پروا کنید، كه زلزله قيامت حادثه بزرگى است.
** قرآن کریم، سوره لقمان(۳۱)، آیه ۳۳
Quran, Sooreh Loghman(#31), Line #33
يَا أَيُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمْ وَاخْشَوْا يَوْمًا لَا يَجْزِي وَالِدٌ عَنْ وَلَدِهِ وَلَا مَوْلُودٌ هُوَ جَازٍ عَنْ وَالِدِهِ شَيْئًا ۚإِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ ۖ فَلَا تَغُرَّنَّكُمُ الْحَيَاةُ الدُّنْيَا وَلَا يَغُرَّنَّكُمْ بِاللَّهِ الْغَرُورُ
ای مردم! از پروردگارتان پروا کنید، و بترسید از روزی که هیچ پدری چیزی [از عذاب دوزخ را] از فرزندش دفع نمی کند، و نه هیچ فرزندی دفع کننده چیزی از [عذاب] پدر خویش است. بی تردید وعده خدا حق است، پس زندگی دنیا شما را نفریبد، و مبادا شیطان شما را به [کرم و رحمت] خدا مغرور کند.
(۱) دُروگر: درودگر، نجار
(۲) مِسمار: میخ
(۳) لَعل: نوعی سنگ قیمتی از ترکیبات آلومینیوم به رنگ سرخ، مانند یاقوت، لب معشوق
(۴) تاتار: مغول
(۵) خَمّار: میفروش، شرابفروش
(۶) پالانی: اسب بارکش، یابو
(۷) فَلّاح: کشاورز، برزگر
(۸) تَمکین: قبول کردن، استعداد انسان برای ماندن در حالت تسلیم یا استعداد فضا گشایی مداوم
(۹) مُنثَنی: خمیده، دوتا، در اینجا به معنی سست کار و درمانده
(۱۰) صورتگر: نقاش، مجسمه ساز، تصویر ساز
(۱۱) رَجیم: ملعون، مطرود
(۱۲) یَمین: سوگند، قسم
(۱۳) نُکول: خودداری کردن، فراموش کردن
(۱۴) فضول: یاوه گو
(۱۵) هَزل: شوخی، مقابل جدّی، غیر جدّی
(۱۶) کَیْله: پیمانه
(۱۷) کَمین: نهانگاه، کَمینگاه
(۱۸) وِثاق: اتاق، خرگاه
(۱۹) تانَد: می تواند
(۲۰) حَبْر: دانشمند، دانا
(۲۱) سَنی: رفیع، بلند مرتبه
(۲۲) عَدَن: عالم قدس و جهان حقیقت
(۲۳) مَهراس: نترس، فعل نهی از مصدر هراسیدن
(۲۴) قُل: بگو
(۲۵) اَنْصِتوا: خاموش باشید
(۲۶) لاغ: هزل، شوخی، در اینجا به معنی بیهوده است
(۲۷) نَوال: عطا و بخشش
(۲۸) اَبتَر: دُم بریده، ناقص، سترون
(۲۹) زَهره: جرأت، شجاعت
(۳۰) برگ بی برگی: سرمایه عدم تعلق، سرمایه عدم هم هویت شدگی
(۳۱) باقی: جاودان
(۳۲) روضه: باغ، گلستان
(۳۳) بَط: مرغابی
(۳۴) رُو تُرُش: اخمو، عبوس
(۳۵) مُستَعِد: کسی که آماده برای کاری است، آماده، بااستعداد
(۳۶) لا تَیْأَسُوا: نا امید نشوید
(۳۷) عَسی': شاید، ممکن است
(۳۸) طَرف: پلک چشم
(۳۹) طوبی': درخت بهشتی، پاکیزه، پاکیزگی
(۴۰) حَبَّذا: خوشا، چه نیکو است این
(۴۱) راد: حکیم، فرزانه، دانشمند، جوانمرد
(۴۲) جَنّات: جمع جنّت به معنی بهشت
(۴۳) پرده غَفلات: پرده پندار یا پرده هم هویت شدگی ها
(۴۴) مَغارِس: جمع مَغرِس به معنی قلمستان و جای نهالکاری
(۴۵) صَوامِع: جمع صومعه، دیرها
(۴۶) حِلم: بردباری، شکیبایی
(۴۷) صُنع: آفرینش
(۴۸) اِنجِلا: مخفف اِنجِلاء به معنی روشن و آشکار شدن
(۴۹) چَه: مخفف چاه
(۵۰) نِسیان: فراموشی
(۵۱) فِطنَت: زیرکی و هوشیاری
(۵۲) سَهو: خطا، اشتباه غیرعمدی، غفلت
(۵۳) دَلق: خرقه، پوستین، جامۀ درویشی
(۵۴) اِستِکمال: به کمال رساندن، کامل کردن، تمام کردن
(۵۵) تَهاوُن: سستی و سهلانگاری
(۵۶) پُشتدار: پشتیبان، حامی
(۵۷) زَلَّت: لغزش
(۵۸) ثَنا: مدح، ستایش
(۵۹) کُفو: همتا، نظیر
(۶۰) فُرقَت: فراق، جدایی
(۶۱) هَجر: دوری، هجران
(۶۲) ذُکور: جمع ذَکَر به معنی جنس مذکر
(۶۳) اِناث: جمع اُنثی' به معنی جنس مؤنث
(۶۴) مُستَغاث: فریاد رس
(۶۵) گَبر: کافر
(۶۶) سَقَر: جهنم، آتش دردهای من ذهنی
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
منم آن تخته که با من دروگر کارها دارد
نه از تیشه زبون گردم نه از مسمار بگریزم
مثال تخته بیخویشم خلاف تیشه نندیشم
نشایم جز که آتش را گر از نجار بگریزم
چو سنگم خوار و سرد ار من به لعلی کم سفر سازم
چو غارم تنگ و تاری گر ز یار غار بگریزم
نیابم بوس شفتالو چو بگریزم ز بیبرگی
نبویم مشک تاتاری گر از تاتار بگریزم
کجا یابم دگربارش اگر این بار بگریزم
نه رنجورم نه نامردم که از خوبان بپرهیزم
نه فاسد معدهای دارم که از خمار بگریزم
نیم بر پشت پالانی که در میدان سپس مانم
نیم فلاح این ده من که از سالار بگریزم
همیگویم دلا بس کن دلم گوید جواب من
که من در کان زر غرقم چرا ز ایثار بگریزم
ای دهندهٔ قوت و تمکین و ثبات
قایمی ده نفس را که منثنی ست
وارهانشان از فن صورتگران
تا نباشند از حسد دیوِ رجیم
گر نکردی شرع افسونی لطیف
بر دریدی هر کسی جسم حریف
شرع بهر دفع شر رایی زند
دیو را در شیشهٔ حجت کند
از گواه و از یمین و از نکول
تا به شیشه در رود دیوِ فضول
مثل میزانی که خشنودی دو ضد
جمع میآید یقین در هزل و جد
شرع چون کیله و ترازو دان یقین
کنون پندار مردم آشتی کن
پیش آن خورشید چون جست از کمین
این چنین جانی چه درخورد تن است
ای تن گشته وثاق جان بس است
چند تاند بحر در مشکی نشست
تا کنی مر غیر را حبر و سنی
خویش را بدخو و خالی میکنی
متصل چون شد دلت با آن عدن
هین بگو مهراس از خالی شدن
امر قل زین آمدش کای راستین
انصتوا یعنی که آبت را به لاغ
انصتوا را گوش کن خاموش باش
چون زبان حق نگشتی گوش باش
چونکه عاشق اوست تو خاموش باش
او چو گوش ات می کشد تو گوش باش
انصتوا بپذیر تا بر جان تو
آید از جانان جزای انصتوا
برگ بی برگی بود ما را نوال
ظاهرش ابتر نهان پایندگی
در رحم زادن جنین را رفتن است
در جهان او را ز نو بشکفتن است
چون مرا سوی اجل عشق و هواست
نهی لا تلقوا بايدیکم مراست
پای این مردان نداری جامهٔ ایشان مپوش
برگ بیبرگی نداری لاف درویشی مزن
زهرهٔ مردان نداری خدمت سلطان مکن
پنجهٔ شیران نداری عزم این میدان مکن
برگ بی برگی تو را چون برگ شد
جان باقی یافتی و مرگ شد
چون تو را غم شادی افزودن گرفت
روضهٔ جانت گل و سوسن گرفت
آنچه خوف دیگران آن امن توست
بط قوی از بحر و مرغ خانه سست
چونکه با بیبرگی غربت بساخت
برگ بیبرگی به سوی او بتاخت
شبروان را رهنما چون ماه شد
ای بسا طوطی گویای خمش
ای بسا شیرینروان رو ترش
گفت آن یعقوب با اولاد خویش
جستن یوسف کنید از حد بیش
هر حس خود را درین جستن به جد
هر طرف رانید شکل مستعد
گفت از روح خدا لا تیأسوا
همچو گم کرده پسر رو سو به سو
از ره حس دهان پرسان شوید
گوش را بر چار راه آن نهید
هر کجا بوی خوش آید بو برید
سوی آن سر کاشنای آن سرید
سوی اصل لطف ره یابی عسی
این همه خوش ها ز دریایی ست ژرف
جزو را بگذار و بر کل دار طرف
جنگ های خلق بهر خوبی است
برگ بی برگی نشان طوبی است
خشم های خلق بهر آشتی ست
دام راحت دایما بیراحتی ست
هر زدن بهر نوازش را بود
هر گله از شکر آگه میکند
بوی بر از جزو تا کل ای کریم
بوی بر از ضد تا ضد ای حکیم
مارگیر از بهر یاری مار جست
بهر یاری مار جوید آدمی
غم خورد بهرِ حریف بیغمی
اول صف بر کسی ماند به کام
کو نگیرد دانه بیند بند دام
حبذا دو چشم پایان بین راد
که نگه دارند تن را از فساد
آن ز پایاندید احمد بود کو
دید عرش و کرسی و جنات را
تا درید او پردهٔ غفلات را
چشم ز اول بند و پایان را نگر
هست ها را بنگری محسوس پست
این ببین باری که هر کش عقل هست
در گدایی طالب جودی که نیست
بر دکان ها طالب سودی که نیست
در مزارع طالب دخلی که نیست
در مغارس طالب نخلی که نیست
در مدارس طالب علمی که نیست
در صوامع طالب حلمی که نیست
زآنکه کان و مخزن صنع خدا
نیست غیرِ نیستی در انجلا
از چه نام برگ را کردی تو مرگ
هر دو چشمت بست سحرِ صنعتش
تا که جان را در چه آمد رغبتش
در خیال او ز مکرِ کردگار
جمله صحرا فوق چه زهر است و مار
لاجرم چه را پناهی ساخته ست
غفلت و نسیان بد آموخته
ز آتش تعظیم گردد سوخته
هیبتش بیداری و فطنت دهد
سهو و نسیان از دلش بیرون جهد
وقت غارت خواب ناید خلق را
تا بنرباید کسی زو دلق را
خواب چون در میرمد از بیم دلق
خواب نسیان کی بود با بیم حلق
لاتؤاخذ ان نسینا* شد گواه
که بود نسیان به وجهی هم گناه
زآنکه استکمال تعظیم او نکرد
ورنه نسیان در نیاوردی نبرد
گرچه نسیان لابد و ناچار بود
که تهاون کرد در تعظیم ها
تا که نسیان زاد یا سهو و خطا
همچو مستی کو جنایت ها کند
گوید او معذور بودم من ز خود
از تو بد در رفتن آن اختیار
بیخودی نآمد به خود توش خواندی
اختیارت خود نشد توش راندی
گر رسیدی مستی ای بیجهد تو
حفظ کردی ساقی جان عهد تو
پشتدارت بودی او و عذرخواه
من غلام زلت مست اله
عفوهای جمله عالم ذرهای
عکس عفوت ای ز تو هر بهرهای
عفوها گفته ثنای عفو تو
نیست کفوش ایها الناس اتقوا**
جانشان بخش و ز خودشان هم مران
کام شیرین تواند ای کامران
فرقت تلخ تو چون خواهد کشید
از فراق و هجر میگویی سخن
هر چه خواهی کن ولیکن این مکن
صد هزاران مرگ تلخ شصت تو
نیست مانند فراق روی تو
تلخی هجر از ذکور و از اناث
دور دار ای مجرِمان را مستغاث
بر امید وصل تو مردن خوش است
تلخی هجر تو فوق آتش است
گبر میگوید میان آن سقر
چه غمم بودی گرم کردی نظر
ساحران را خونبهای دست و پاست
Privacy Policy
Today visitors: 709 Time base: Pacific Daylight Time